نشر سایه سخن
9.78K subscribers
13.1K photos
4.76K videos
270 files
3.79K links


📚📚کتابخانه ای همراه؛
همراه با شما تا هنر زندگی🌹🌹

خرید کتاب:
⬇️⬇️⬇️⬇️
www.sayehsokhan.com

📚ثبت سفارش مستقیم کتاب در دایرکت اینستاگرام:
👇👇👇👇
https://b2n.ir/s05391

آدرس: خ 12فروردین، کوچه بهشت آیین، پ 19 همکف
تلفن:66496410
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به عنوان کسی که قصه‌گوست و با قصه سر و کار دارد می‌خواهم رازی را به شما بگویم. نوجوان که بودم مجموعه داستانی می‌خواندم به نام نبرد با شیاطین، نوشته‌ی دارن شان.

خلاصه‌ی داستان اینطور بود که شیاطینی در جهان دیگری وجود داشتند که گاهی به واسطه‌ی پنجره‌های کوچکی که میان جهان ما و آنها ساخته می‌شد می‌توانستند به جهان ما هجوم بیاورند و انسان‌ها را قلع و قمع کنند. اما این پنجره‌ها چطور ساخته می‌شدند؟ به دست آدم‌ها! گاهی آدمی خیانتکار می‌توانست با آیین‌های خاصی پلی میان دو جهان بسازد؛ آدمی که وعده و وعید‌های شیاطین را باور می‌کرد.

قصه هم، چنین مکانیزمی دارد. قصه در یک جهان خیالی زیست می‌کند اما می‌تواند وحشیانه به جهان ما بریزد، قلع و قمع کند و یا بهبود ببخشد.
اما قصه‌ها اعتبارشان را از کجا می‌گیرند؟ آن پنجره‌ی کوچکی که قصه را به جهان واقع می‌آورد را چه کسی می‌سازد؟  کسی که باورشان کند!

قصه اعتبارش را از مخاطبی می‌گیرد که نمی‌تواند جهان واقع و خیال را تمیز دهد. از کسی که اعتباری بیش از قصه بودن برایش قائل شود! گاهی خیلی ساده اتفاق می‌افتد؛ مثل همان‌وقتی که فیلم کازابلانکا را می‌بینی و پس از پایانش دلت می‌خواهد به سبک هامفری بوگارت یک سیگار دود کنی!

گاهی هم چنان پیچیده می‌شود که چندین نسل یک قوم برای قصه‌شان قربانی می‌دهند، خون می‌ریزند یا جشن می‌گیرند.
قصه به خودی خودش توانایی ویرانگری یا سازندگی ندارد. مانند ویروس‌ها برای حیاتش به کالبدی نیاز دارد. کالبدی که آن را به جهان واقع بیاورد. به گمان من بحران همانجایی رخ می‌دهد که کسانی به قصه‌ای اعتباری بالاتر از قصه‌های دیگر بدهند و نگذارند دیگر قصه‌ها در جهان پرسه بزنند؛ خواه قصه، قصه‌ی ملی‌گرایی باشد، خواه قصه‌ای مذهبی! فاشیسم باشد یا بودایی که در میانمار قتل‌عام می‌کند. باور به بازار آزاد باشد یا اقتصاد دولتی! همین که کسی قصه‌ای را بیش از قصه‌های دیگر بپذیرد و آن را امر مطلق تجسم کند، پنجره‌‌ی شیطانی باز می‌شود و شیاطین هجوم می‌آورند. خاصه اگر آن شخص یا اشخاص از قدرت قهریه برخورددار باشند.

به گمان من اگر این ساز و کار را ندانیم، تنها از قصه‌ای به قصه‌ای دیگر سقوط می‌کنیم و ممکن است یادمان برود که قصه‌ها هرگز از خودشان کالبدی نداشته‌اند!

📝📸سهیل سرگلزایی
@szcafe
https://t.me/joinchat/AAAAADu0ycAlNL-9TnwPxA
🆔 @Sayehsokhan
وقتی در سفر کتابی با خودت به همراه می‌بری، یک چیز عجیبی اتفاق می‌افتد: کتاب شروع می‌کند به جمع آوری خاطراتت.

بعدها کافی است که تو فقط لای آن کتاب را باز کنی تا دوباره به همان جایی برگردی که کتاب را اولین بار خوانده‌ای. یعنی با خواندن اولین کلمات، همه چیز را به یاد می‌آوری: عکس ها، بوها، همان بستنی‌ای که موقع خواندن می‌خوردی.

حرفم را باور کن، کتاب‌ها درست مثل نوارهای چسبناک مخصوص گیر انداختن مگس هستند. خاطرات به هیچ چیزی مثل صفحات چاپی نمی‌چسبند.


📕 #سیاه_قلب
✍️ #کورنلیا_فونکه


🆔 @Sayehsokhan
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔵 ایران به روایت دکتر محسن رنانی

🆔 @Sayehsokhan
اگر مکررا از این که اطرافیان موضوعات بدیهی و انجام کارهای معمولی را به شما یادآوری می‌کنند عصبانی می‌شوید، خب لابد این موارد بدیهی را رعایت نمی‌کنید و کارهای معمولی را انجام نمی‌دهید

سه انتخاب در پیش رو دارید:

اگر انجام این موارد لازم نیست با اطرافیان صحبت و آنها را قانع کنید

اگر انجامشان لازم است آنها را به موقع و قبل از یادآوری دیگران انجام دهید

اگر مایل به صحبت با دیگران در این موارد نیستید یا می‌دانید حق با آنهاست و نمی‌توانید قانعشان کنید پس توانایی خود را در تحمل انتقادهای دیگران زیاد کنید و زودرنجی و پرخاش نکنید!!!!

@dr_robab_hamedi
🆔 @Sayehsokhan
#از_شما📩

غرقه(۱۳)

یوسف به من نگاه می‌کرد؛ نمی‌خواستم  او نقش میش صحنه و من سلاخ بی‌ترحم را بازی کنم. دادگاه واقعی وکیل قهرمان‌گونه ندارد تا بسان فیلم‌های هالیودی جولان بدهد، خطابه بخواند، هیات منصفه را به دنبال خود بکشد، متهم را در مقابل سوالات کوبنده خود گیج و منگ سازد و در آخر از او اعتراف بگیرد.

دادگاه یوسف قطعه‌ای از زندگی در جریان بود. او اگر آن روز قید تفریح بیرون شهر را زده و یا سبکسرانه دوستش را به شنا در آب‌های مهیب تشویق نکرده بود، اکنون سوار بر موتور خود در میان انبوه اتومبیل‌های وامانده در ترافیک روزانه، سرخوشانه مقررات را نادیده گرفته بود و راه خود را در میان آن همه ارابه آهنی زمین‌گرد پیدا می‌کرد:

"--شاهد گفته که شما و مرحوم سعید در لحظات آخر با هم درگیر بوده‌اید، چرا؟"
"--من هیچ درگیری با سعید نداشتم. اون پشت سر من شنا می‌کرد و می‌اومد. نمی دونم نفس کم اورد یا پاش گرفت که دیگه نتونست ادامه دهد...."
.یاد آوری صحنه آخر زندگی سعید و بازگویی آن توسط کسی که تنها ناظر آن واقعه بوده جو دادگاه را عوض کرد.

رضا سرش را پایین انداخته بود انگشت اشاره‌اش را به پیشانی‌اش فشار می‌داد. نرگس ارام ارام گریه می‌کرد و یوسف بغض کرده بود: "--سعید یکی دوبار گفت کمک....یوسف کمک....برگشتم عقب. گرفتمش. سعید حال عادی نداشت. آب رفته بود تو دهنش. کشیدمش بالا.....آویزون شد به من...سنگین بود....رفتم پایین....همه جا آب بود...مثل این که همه دنیا آبه...سعید نمی‌فهمید داره چکار می‌کنه...منو کشید طرف خودش...رو من سوار شده بود...دیگه نمی‌تونست شنا کنه".

بغض یوسف ترکید:"داشت منو غرق می‌کرد
باز سعی کردم یک کاری بکنم ولی نشد. سعید فقط می‌خواست روی آب بمونه...من داشتم غرق می شدم..
چیزی نمونده بود که منو خفه کنه...به امام حسین اگه سعید را از خودم جدا نمی‌کردم منو با خودش می‌کشید پایین. من چاره‌ای نداشتم.....با دست زدم تو سینه اش...باز ولم نکرد...مرگ را جلوی چشام دیدم....اگه ولم نمی‌کرد،کارم تموم بود. مجبور بودم از خودم جداش کنم. تقلای زیادی کردم. چند قلپ آب خوردم. اگه دست سعید از گردنم جدا نمی‌شد غرق شده بودم......".

گریه‌های یوسف شدت گرفت و هق هق‌اش بلند شد: "دیگه نمی‌فهمیدم دارم چکار می‌کنم......سعید شده بود مثل یک چنگک...هر طور بود از خودم وازش کردم....اون رفت پایین...دیدم داشت پایین می‌رفت....به خدا تقصیر من نبود....به ابالفضل من فقط خودم را نجات دادم. به خدا هر شب کابوس می‌بینم...کاش من هم غرق شده بودم .کاش به جای سعید من مرده بودم تا این قدر خفت نمی‌کشیدم...... ."

اتاق دادگاه شبیه مجلس روضه شده بود؛ روضه‌خوان یوسف بود و مادرش و مادر سعید هر دو می‌گریستند، یکی جگر سوخته و دیگری نگران از سرنوشت نوردیده. بر جای مانده بودم که دیگر چه بگویم. همه غرقه بودیم؛ یکی در آب، یکی در مصیبت، یکی در رنج و تعب و من در تردید و تذبذب.........

(ادامه دارد)
🆔 @Sayehsokhan
غرقه(۱۴)

گریه‌های یوسف و مطالبی که گفت جو دادگاه را به نفع او تغییر داده بود. واقعییت آن بود که احتمال صدق گفتار یوسف می‌رفت. هیچ‌کس آن چه را که در دقایق اخر ميان او و سعید گذشته بود، ندیده بود. احسان نیز از فاصله‌ای دور حرکات پایانی آنان که بیشتر به جدال شبیه بود را نظاره کرده بود.

من نبایست برای خوشایند اولیای دم تیغ کلام و خطاب را بر سر متهم نگاه می‌داشتم، اما برای آن که حقی از والدین جوان غرقه از بین نرود آخرین تلاش‌هایم را کردم: "احسان که الان در جلسه حاضر است تایید کرده که شما چندبار با متقول مشاجره کرده اید، چرا؟"
"--چرا مقتول؟ مگر قتلی شده؟ من و سعید بگو مگو داشتیم. اون همیشه لباس‌های مارک می‌پوشید و مدام از سفرهایی که رفته بودند حرف می‌زد. من نمی‌تونستم این چیزا را تحمل کنم. تیکه می‌انداختم و مسخرش می‌کردم و دعوامون می‌شد. اما اینا ربطی به ماجرای روز جمعه و مرگ سعید نداره...."

"--ولی شما یکبار که احسان هم حضور داشته به سعید گفته بودید که: همچین می‌زنمت که نتونند جمعت کنند. شما این جمله راگفته بودید؟"
یوسف باز بغض کرد: "سعید گفت که می‌خواد با باباش بروند چین پارچه بیارند و این همون روزی  بود که صاحبخونه عذر ما را خواسته بود. من ناراحت بودم و حرفای سعید ناراحتیم را ببشتر کرد. نتونستم این قدر تفاوت را دوام بیارم و یک تیکه به اون خدابیامرز انداختم. اونم جواب داد و من اون حرف را زدم ولی ....".

یوسف مقداری درنگ کرد و در حالی‌که آماده اشک ریختن بود گفت؛ "هرچی بود من با سعید رفیق بودم، گاهی دعوا می‌کردیم ولی زیاد طول نمی‌کشید و با چند تا پیچ‌خوردن پشت موتور تو خیابونا، من و اون، همه چی یادمون می‌رفت. به قرآن قسم تو این پرونده ضعیف کشی کردید....".

یوسف به گریه افتاد و من برجای نشستم. وکیل یوسف از جو دادگاه به خوبی استفاده کرد و با استناد به فقدان دلایل موجه حقوقی برای متهم ساختن موکلش و اظهارات صادقانه او در جلسه دادگاه تقاضای تبرئه یوسف را نمود. دفاع وکیل متهم منطقی و مبتنی بر اصول بود. هنوز دغدغه سخنان یوسف در جانم بود و رهایم نمی‌کرد.

خوره شک به جانم افتاده بود و دیو دودلی و تردید سخت گریبانم را گرفته بود. من باید از حقوق دو موکل عزادارم دفاع می‌کردم ولی نباید حقیقت را چون گوسفندی به قربانگاه منافع و مطامع آن‌ها می‌بردم. دستی به سینه اهریمن تردید زدم و او را از خود دور کردم:

"ریاست محترم دادگاه.....درگیری موکل با مرحوم سعید جوادی اردبیلی در زمان واقعه قتل وی به دلالت اظهارات متهم امری مسلم است، لیکن آن‌چه وی در باب دفاع مشروع بیان داشت مستند به هیچ دلیلی نیست و لذا تقاضای صدور حکم به محکومیت اقای یوسف صادقی از بابت قتل عمد موکل را دارم ". خودم از این‌که  قاطعانه و بدون ملاحظه چنین بر متهم جوان و دلمرده تاختم خشنود نبودم و حتی به نوعی احساس گناه می‌کردم.

وکیل یوسف در آخرین دفاع، با هیجان و محکم از موکلش دفاع کرد و هر آن چه از قواعد و موازین قضایی بود برای خلاصی موکلش به کارگرفت و تقدیم محکمه نمود. دادرسی پایان پذیرفت و من مانند آن‌که از یک ماراتن نفس‌گیر بیرون آمده‌ام، با دلی رنجور و مغزی آشفته اتاق دادگاه را ترک گفتم.......

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان


🆔 @Sayehsokhan
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
‌‌
شمع طرب ز بخت ما، آتشِ خانه‌سوز شد
   گشت بلای جان من،
      عشقِ به‌ جان خريده‌ام

حاصـلِ دور زندگی، صـحبتِ آشــــــنا بوَد
   تا تو ز من بريده‌ای،
      من ز جـهان بريده‌ام



▪️رهی معیری

#همایون_شجریان

🆔 @Sayehsokhan
آیا انتخاب مقصودی که برایتان نفع داشته باشد یا سرگرم‌کننده و جالب و هیجان‌انگیز باشد، «اشتباه» یا «بد» است؟ نه. البته که نه؛ اما از شما می‌خواهیم به این نکته نیز توجه کنید که آن مقصود چگونه به دیگران سود می‌رساند. برای مثال، خیلی خوب است که بگویید: «مقصود من در زندگی تبدیل‌شدن به عکاسی بین‌المللی است». حال ببینید اگر به مقصود خود این را هم اضافه کنید که «می‌خواهم به عکاسی بین‌المللی تبدیل شوم تا زندگی انسان‌های دیگر را لذت‌بخش کنم»، چقدر به معنویت مقصود خود افزوده‌اید. حتی اگر بگویید: «مقصود زندگی من کشف حشره‌های جدید در جنگل بارانی برزیل است تا شاید دیگران از تنوع زندگی در آن‌جا بیاموزند و قدردان آن باشند»، باز هم بر معنویت مقصود خود افزوده‌اید. در هر دو مثال، علاقۀ شخصی خود را در نظر می‌گیرید و از نظر معنوی با دیگران ارتباط برقرار می‌کنید.



📚 #برشی_از_کتاب : #شادکامی_جدید
✍️ اثر:  #دکتر_متیو_مک‌کی و #دکتر_جفری_وود
👌 ترجمه: #سحر_محمدی
📖 صفحه: 98
📇 انتشارات: #سایه_سخن

🆔 @Sayehsokhan
🔴 شهربند گنجه ۳

🔹اشتباه نظامی

دکتر #عبدالحسین_زرین_کوب


🔸طرز غریبی که نظامی در شعر داشت، هم اندیشه‌اش را تازگی می‌داد و هم زبانش را زیبایی می‌بخشید. به خاطر همین تازه‌جویی در زبان بود که او به استعاره بیش از تشبیه و به تشبیه بیش از توصیفِ عادی گرایش داشت. تخیّل خلاقِ او تعادلی به اجزاء شعرش می‌داد که نظیر آن در کلام معاصرانش بسیار نبود. برخلاف اکثر این شاعران که در جستجوی ممدوح، دایم از یک ولایت به ولایت دیگر می‌رفتند و از یک دربار به دربار دیگر سرک می‌کشیدند، وی از این دربار گردی خود را برکنار می‌داشت. با این حال به خاطر قصایدی که گه‌گاه، ظاهراً به جهت تامین فراغت و عزلتِ خویش، ناچار می‌شد برای بعضی از پادشاهان اطراف بفرستد هدایای ارزنده‌ای برای او می‌رسید و شاعر که خود هرگز با دیوان و درگاه آشنایی نداشت از قیاس این هدیه‌های محبت آمیز که گاه با نامه‌ها و دلنوازی‌های شاهانه‌ همراه بود درباره‌ی این پادشاهان تصورهای مبالغه‌آمیز پیدا می‌کرد و از دور به آنها علاقه می‌ورزید.

🔸این پادشاهان اطراف، با دربارهای کوچک و قدرت‌های تقسیم شده‌ی خویش در آینه‌ی خیال شاعر هم جلال و شکوهِ پادشاهان باستانی را جلوه می‌دادند هم نمونه‌های دادگری و دانش‌پروری به نظر می‌رسیدند و علاقه‌ی آنها به عشق و شراب و موسیقی در نزد وی به صورت ذوقِ شعر و شناختِ سخن تعبیر می‌شد. اگر نظامی به دربار آنها می‌رفت بی‌شک این نقش آرمانی از خاطرش زدوده می‌شد اما او به هیچ‌یک از این دربارها نرفت و لاجرم در مورد آنها در اشتباه رویا انگیزِ خویش باقی ماند. از این رو هر کتابی را که به نام آنها نظم کرد یا به خاطر آنها دست به نظم کردنش زد از چنان امیدها و خوش‌باوری‌هایی آکند، که فقط با صورت آرمانی این ممدوحان تناسب داشت و با حقیقتِ حال موافق نبود.

https://t.me/nezamikhani
🆔 @Sayehsokhan
Audio
🎧 #هفت_پیکر
اثر حکیم #نظامی_گنجوی

🔹قسمت سیزدهم

✔️نشستن بهرام روز چهارشنبه در گنبد پیروزه‌ای
✔️ آغاز قصه‌ی ماهانِ مصری
.
🎤خوانش: محمدرضا طاهری
@mohammadrezataheri
https://t.me/nezamikhani
🆔 @Sayehsokhan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هرگز؛ هیچ دو انسانی با روحیات و علاقه‌مندی‌های مطلقا مشترک، یافت نشده است،
پس اگر در یک رابطه‌ی دو نفره،
هیچ مشکل و برخوردی به وجود نیاید،
به این معنی ست که یکی از این دو نفر تمام حرف‌های دلش را نمی‌زند.


👤 آلبا دسس پدس
📚بخشی از کتاب دیر یا زود


#سلام_صبحتون_بخیر  🌹🌾

روزتون پرثمر🙏

🆔 @Sayehsokhan
▫️پرسش‌‌هایی از جنس سفر کردن


بعضی پرسش‌ها، صِرف بوجود آمدنشان مهمتر از پاسخی است که به آن‌ها می‌دهیم. همین که بوجود می‌آیند یعنی اتفاق مهمی در درون من یا در رابطه‌ام با جهان رخ داده است.
حالا من دیگر مثل قبل نیستم. جستجویی دارم و ممکن است سر از جای تازه‌ای در بیاورم. این پرسش‌ها ممکن است برای مدتی کم یا زیاد، گُم و سردرگممان کنند، امّا از ما آدم‌های متفاوتی می‌سازند؛

پرسش‌هایی مثل اینکه من چه می‌خواهم؟ آیا همه چیز همانطور است که من فکر می‌کنم؟ آیا زندگی نمی‌تواند جور دیگری باشد؟ همه‌ی این‌ها یعنی چه؟ و ... .

این پرسش‌ها از جنس سفرند. شاید تا آخر عمر فقط بتوانی در آن‌ها قدم بزنی. شاید قرار است کارشان گم‌شدن و دوباره پیدا شدنت باشد. هرچه هست، این پرسش‌ها و زنده ماندنشان اتفاق خوبی هستند. یک جور زندگی در باقی ماندنِ این پرسش‌ها هست که سخت می‌توان توصیفش کرد.

#محمود_مقدسی
@TheWorldasISee
🆔 @Sayehsokhan
درآمد عجیب کتابخانه‌ها در انگلیس

📚 در حالی که به گفته دبیرکل نهاد کتابخانه‌های عمومی کشور: «حدود ۳۰۰ کتابخانه عمومی متعلق به قبل از انقلاب است که نیازمند بازسازی و تجهیز و روزآمدسازی هستند و برای تجهیز این ۳۰۰ کتابخانه حدود ۴۰۰میلیارد تومان اعتبار نیاز است. اما هیچ بودجه‌ای برای آن وجود ندارد و مسوولان بودجه‌ای هم از تخصیص این ارقام به دلایل مختلف شانه خالی می‌کنند»؛ تجربه برخی کشورها نشان داده با تغییر دیدگاه‌های مدیریتی می‌توان بازی را عوض کرد. 

📚 کتابخانه‌ها در انگلستان سالانه حداقل ۴/ ۳میلیارد پوند (۳/ ۴میلیارد دلار) از طریق خدمات حمایت از سوادآموزی کودکان، فعالیت‌های دیجیتال کودکان و همچنین سلامت کودکان درآمدزایی می‌کنند؛ یعنی مبلغی معادل یک‌دهم درآمد نفتی ایران در سال ۲۰۲۲.

📚 خدماتی که یک شعبه معمولی کتابخانه در یک سال ارائه می‌کند، یک میلیون پوند ارزش دارد و ارزش کتابخانه‌ها می‌تواند ۶ برابر هزینه‌های جاری آنها باشد.
@den_ir

https://donya-e-eqtesad.com/fa/tiny/news-3987730
🆔
#از_شما📩

غرقه(۱۵)

دادگاه فکر و ذهن مرا به خود مشغول کرد. تا چند روز به حرف‌های یوسف که ماجرای مرگ سعید را بیان می‌کرد، فکر می‌کردم. آن‌ها را ساختگی نمی‌دیدم. اشک‌هایی که می‌ریخت و حرارتی که از خود نشان می‌داد، تصنعی نبود. از این که در اخرین سخنانم او را به قتل عمد متهم کردم ناراحت و تا حدی شرمنده بودم. هیچ‌وقت نخواستم بپذیرم که برای حفظ حقوق موکل می‌شود هرچیزی گفت و هرکاری کرد.

گاهی سخنانی از برخی وکلا می‌شنیدم که بیشتر توجيه‌گر اعمال نادرست ما بود: "ای اقا! به من چه! من که ضامن بهشت و جهنم کار یارو نیستم. من دفاع می‌کنم. قلم دست قاضی است. او رای می‌دهد. اگر قرار بود که من اين‌طور دفاع نکنم که باید می‌رفتم آن طرف میز. به من چه! موسا و عیسا به دین خود؛ کار من دفاع است. درست بگویم یا غلط؛ اين قاضی است که حکم می‌دهد.....".

حالا خدا پدر این‌هایی که برای موجه جلوه‌دادن کارهایشان استدلالی داشتند را رحمت کند. برخی که خود را رها از این تعلقات می‌دیدند: "ول کن بابا! توام دل خوشی داری ها....به من چه....من اصلا مرده شورم...یارو کافره یا مومن به من چه...کارمن شستن میت محترمه...متوجهی!اگه اين قدر حساسیت نشون بدیم که نمی شه کار کرد....اصلا تو چرا اومدی شدی وکیل...به درد این کار نمی‌خوری...جنم نداری.....تا بخوای فکر کنی که این حرف یا کارت درسته یا نه، طرف خورده...التفات فرمودین جانم ". هرچی التفات می‌کردم باز یک جای کار لَنگ می‌زد.

جایی که باید لُنگ می‌انداختم در مقابل وجدان و اصول و مغز عواطف بشری. هر چی با خودم کلنجار رفتم، در آخر دیدم که به آخر خط رسیده‌ام. نمی‌توانستم ادامه‌ دهم. قضات دادگاه تجدیدنظر قرار تامین یوسف را کاهش دادند و با سپردن وثیقه در قبال آزادی او موافقت کردند. این اولین نشانه از شروع یک تحول در پرونده بود. می‌خواستم کاری بکنم؛ کاری که احساس موثربودن داشته باشم. به تردیدم غلبه کردم و بی‌آن که خبر بدم، ناگهانی رفتم سراغ احسان.

آدرسش را از پرونده يادداشت کرده بودم. در یک مغازه فروش لوازم خانگی کار می‌کرد. من را که دید ناراحت شد؛ "دیگه چی می‌خواید؟ به خدا خسته شدم. چقدر یک ماجرا را هزار بار تعریف کنم؟". حدس می‌زدم که از دیدن من ناراحت شود: "گوش کن! من نه پلیسم، نه قاضی.
آمده‌ام مثل دو تا انسان حرف بزنیم. در ماجرای مرگ سعید همه آسیب دیدند؛ پدر و مادرش بیشتر و بعد یوسف و....حتی تو. ولی باید همه کمک کنیم تا این زخم‌ها زودتر خوب شود...می‌فهمی؟".

احسان در حالی‌که داشت یک کولر آبی کوچک را جابه‌جا می‌کرد گفت: "من که نمی‌فهمم چکار باید بکنم.......اون صحنه‌هایی که من دیدم تا لب قبر تو خاطرم می‌مونه و آزارم می‌ده ".
معطل نکردم: "تو را به وجدانت؛ آيا با آن چيزهايی که فقط تو دیدی، یوسف گناهکار است یا نه؟ می‌توانی جواب ندهی، من هم همین حالا می‌روم و شاید دیگر همدیگر را ندیدیم ولی من برای خودم به این پاسخ نیاز دارم ".

احسان که خودش را مشغول پیداکردن جایی دیگر برای کولر نشان می‌داد. ظاهرآ به حرف‌هایم توجه نمی‌کرد. ناامید از اين‌که نتیجه نگرفته‌ام کیفم را برداشتم تا بروم:
"بابام از روز اول گفت کمتر حرف بزن پسر! هرچی دهنت بسته باشه بهتره. من به خاطر اون وجدانی که می‌گید گوش ندادم و هرچی دیده و شنیده بودم را گفتم. به نظر من یوسف قتل نکرده....من می‌شناسمش...گاهی شر میشه ولی آدمی نیست که آدم بکشه....اونم رفیقشو...ما خیلی با هم بودیم....زیاد....می‌دونید ما چقدر با سعید خدا بیامرز بیرون شهر  رفتیم برای حال‌کردن.....گرچه اخرش حالمون گرفته شد.....

"آن چه می‌خواستم را گفت؛ روشن و بی‌پرده. بیرون از مغازه تصمیم خودم را گرفتم.

فقط یک مشکل داشتم؛ رضا.......

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان


🆔 @Sayehsokhan
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
«شاهنامه‌خوانی لُری»

#بردیا_مهرآرا: خواننده
#امیر_نوروزی: نوازنده کمانچه

🆔 @Sayehsokhan