This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#بیائید_امروز_تصمیم_بگیریم و
این قانون را بپذیریم که دنیا بیثبات است و هیچچیز پایدار نیست.
بطور حتم پذیرش این قانون برایمان آرامش زیادی به ارمغان میآورد.
#سلام_صبحتون_به_خیر
🆔 @Sayehsokhan
این قانون را بپذیریم که دنیا بیثبات است و هیچچیز پایدار نیست.
بطور حتم پذیرش این قانون برایمان آرامش زیادی به ارمغان میآورد.
#سلام_صبحتون_به_خیر
🆔 @Sayehsokhan
استبداد شرقی
اینک هزار سال و فزون است
کاماج تیر طعنه و دشنام وطنزهاست
گاه از زبان لوطی و
گاه از زبان شاه
گاه از زبان حافظ و
طنزینه عبید
گاه از زبان فاحشه وقتی که گفته بود:
آیا تو، آن چنانکه نمایی
هستی؟
باور مکن که او
از رمز و روزنامه و جیغ بنفش تو
اخمی به ابروان رساند
وین دستمایه پایگه ژنده پیر را
روزی کند رها
در طول قرنها
آن مایه مار خورده که گردیده اژدها.
محمد رضا شفیعی کدکنی
(به نقل از مجله بخارا، شماره ۹۲ )
🆔 @Sayehsokhan
اینک هزار سال و فزون است
کاماج تیر طعنه و دشنام وطنزهاست
گاه از زبان لوطی و
گاه از زبان شاه
گاه از زبان حافظ و
طنزینه عبید
گاه از زبان فاحشه وقتی که گفته بود:
آیا تو، آن چنانکه نمایی
هستی؟
باور مکن که او
از رمز و روزنامه و جیغ بنفش تو
اخمی به ابروان رساند
وین دستمایه پایگه ژنده پیر را
روزی کند رها
در طول قرنها
آن مایه مار خورده که گردیده اژدها.
محمد رضا شفیعی کدکنی
(به نقل از مجله بخارا، شماره ۹۲ )
🆔 @Sayehsokhan
✍️ دکتر محمد مصدق
🖊 "حق اعتصاب" کارگران
...من عرض میکنم هرکس که از ابتداییترین حق خود که داشتن یک لقمه نان برای امرارحیات است محروم شد، حق دارد از حقوق دفاع مشروع یعنی «لژی تیم دفانس» استفاده نماید که آن "اعتصاب" است و به این وسیله با هم متفق شوند تا بتوانند حق خود را استیفاء نمایند و هیچکس نمیتواند منتظر و امیدوار باشد که عدهای با شکم خالی کار کنند و کیسه سرمایهداران انگلیس را مملو از لیرههای طلا نمایند!
و من در این موضوع وارد نمیشوم چه اشخاصی سبب شدهاند که آنها اعتصاب کنند و چه اشخاصی با آنهایی که هیچ نداشتند کمک کنند که تلگراف شکایات خود را بمرکز مخابره نمایند. فقط به این ضرب المثل متوسل میشوم که گفتهاند شکم گرسنه عقیده و ایمان ندارد و هر آدم غریق یا بیچارهای ناچار است بحشیش توسل نماید...
من چون با بعضی از اصول کمونیسم از آن جمله مخالفت با آزادی فردی که حق غیر قابل انکار افراد هر جامعه است و بطوری که گفتهاند «برای آزادی حدی نیست مگر آنجایی که آزادی دیگران شروع میشود» موافق نیستم -
خصوصاً اینکه پیروان این اصول برای پیشرفت عقیده و مرام خود از بعضی مراکز استفاده میکنند که با ما نه وحدت زبانی نه نژادی نه مذهبی و نه هدف مشترک که استقلال ایران است، دارند - ولی صاف و پوست کنده و بی پروا عرض میکنم :
در آنچه مربوط به حقوق کارگریست از صمیم قلب موافقم و هیچوقت نمیتوانم حتی کوچکترین مخالفتی بنمایم و این اصل اختصاص به کمونیسم ندارد که آنها برای خود یک مفاخری قرار دهند بلکه از بدو اجتماع بشر هر فرد با عاطفه و هر شخص با وجدانی راضی نشده که یک فردی برای ادامه زندگی از نان خالی محروم شود و عده دیگر آنقدر بخورند که از سیری شکم خود را بترکانند!
مگر نبود که مولای متقیان و امیر مؤمنان صلیالله علیه وآله وسلم شبها نان به کول خود میگذاشت و به خانه اشخاص ناتوان تسلیم میکرد؟ اصول حمایت از کارگران در ممالک اروپا با اختراع ماشین توأم است و چنانچه در ایران این اصول رعایت نشده، علت این است که مملکت ما از کار با ماشین محروم بوده است و اکنون که ماشینیسم در این مملکت رو به توسعه میگذارد، چه مانعی دارد که ما خود این اصول را همچنان که ملت انگلیس و بعضی از ملل مترقی نمودهاند، اجرا نمائیم؟*
* از نطق دکتر محمد مصدق در مجلس شانزدهم، نشست ۱۳۶، ۲۷ فروردین ۱۳۳۰
🆔 @hamidrezaabedian
🆔 @Sayehsokhan
🖊 "حق اعتصاب" کارگران
...من عرض میکنم هرکس که از ابتداییترین حق خود که داشتن یک لقمه نان برای امرارحیات است محروم شد، حق دارد از حقوق دفاع مشروع یعنی «لژی تیم دفانس» استفاده نماید که آن "اعتصاب" است و به این وسیله با هم متفق شوند تا بتوانند حق خود را استیفاء نمایند و هیچکس نمیتواند منتظر و امیدوار باشد که عدهای با شکم خالی کار کنند و کیسه سرمایهداران انگلیس را مملو از لیرههای طلا نمایند!
و من در این موضوع وارد نمیشوم چه اشخاصی سبب شدهاند که آنها اعتصاب کنند و چه اشخاصی با آنهایی که هیچ نداشتند کمک کنند که تلگراف شکایات خود را بمرکز مخابره نمایند. فقط به این ضرب المثل متوسل میشوم که گفتهاند شکم گرسنه عقیده و ایمان ندارد و هر آدم غریق یا بیچارهای ناچار است بحشیش توسل نماید...
من چون با بعضی از اصول کمونیسم از آن جمله مخالفت با آزادی فردی که حق غیر قابل انکار افراد هر جامعه است و بطوری که گفتهاند «برای آزادی حدی نیست مگر آنجایی که آزادی دیگران شروع میشود» موافق نیستم -
خصوصاً اینکه پیروان این اصول برای پیشرفت عقیده و مرام خود از بعضی مراکز استفاده میکنند که با ما نه وحدت زبانی نه نژادی نه مذهبی و نه هدف مشترک که استقلال ایران است، دارند - ولی صاف و پوست کنده و بی پروا عرض میکنم :
در آنچه مربوط به حقوق کارگریست از صمیم قلب موافقم و هیچوقت نمیتوانم حتی کوچکترین مخالفتی بنمایم و این اصل اختصاص به کمونیسم ندارد که آنها برای خود یک مفاخری قرار دهند بلکه از بدو اجتماع بشر هر فرد با عاطفه و هر شخص با وجدانی راضی نشده که یک فردی برای ادامه زندگی از نان خالی محروم شود و عده دیگر آنقدر بخورند که از سیری شکم خود را بترکانند!
مگر نبود که مولای متقیان و امیر مؤمنان صلیالله علیه وآله وسلم شبها نان به کول خود میگذاشت و به خانه اشخاص ناتوان تسلیم میکرد؟ اصول حمایت از کارگران در ممالک اروپا با اختراع ماشین توأم است و چنانچه در ایران این اصول رعایت نشده، علت این است که مملکت ما از کار با ماشین محروم بوده است و اکنون که ماشینیسم در این مملکت رو به توسعه میگذارد، چه مانعی دارد که ما خود این اصول را همچنان که ملت انگلیس و بعضی از ملل مترقی نمودهاند، اجرا نمائیم؟*
* از نطق دکتر محمد مصدق در مجلس شانزدهم، نشست ۱۳۶، ۲۷ فروردین ۱۳۳۰
🆔 @hamidrezaabedian
🆔 @Sayehsokhan
گنجینه خانواده
#خانواده_با_کتاب۲۱
📚 *آیین رونمایی و معرفی کتاب*
🔺 *بر قلّه اقتدار*
با توانمندیهای منش
✔️ *با حضور:حسن ملکیان (روانشناس و مشاور خانواده)*
✔️ با مشارکت انتشارات سایه سخن
🗓️ چهارشنبه ۳ خرداد ۱۴۰۲ / ساعت ۱۰ صبح
📍 فرهنگسرای خانواده
📞 ارتباط با ما : ۸۸۷۰۶۸۶۹
🍃📚🍃📚🍃📚🍃
🌐https://ble.ir/farhangsara_khanevadeh
#فرهنگسرای_خانواده
#خانواده_با_کتاب۲۱
📚 *آیین رونمایی و معرفی کتاب*
🔺 *بر قلّه اقتدار*
با توانمندیهای منش
✔️ *با حضور:حسن ملکیان (روانشناس و مشاور خانواده)*
✔️ با مشارکت انتشارات سایه سخن
🗓️ چهارشنبه ۳ خرداد ۱۴۰۲ / ساعت ۱۰ صبح
📍 فرهنگسرای خانواده
📞 ارتباط با ما : ۸۸۷۰۶۸۶۹
🍃📚🍃📚🍃📚🍃
🌐https://ble.ir/farhangsara_khanevadeh
#فرهنگسرای_خانواده
آیا شما یک "منتظر" همیشگی هستید؟
چه مدت از زندگی خود را به انتظار کشیدن میگذرانید؟ انتظار برای تعطیلات بعدی، شغل بهتر، بزرگشدن بچهها، یک رابطه پرمعنا، موفقیت، پولدارشدن، مهمشدن. چندان نامتعارف نیست که اشخاص همه عمر را به انتظار شروع زندگی سپری کنند.
انتظار، یک حالت ذهنیست و در اصل به این معناست که شما آینده را میخواهید و اکنون را نمیخواهید. آنچه را دارید نمیخواهید و آنچه را ندارید می خواهید.
با هر نوع انتظار، ناآگاهانه تضادی درونی بین اکنون و اینجا با آینده، یعنی جایی که نمیخواهید باشید و جایی که میخواهید باشید، ایجاد میکنید. این نگرش موجب میشود "حال" حاضر را از دست بدهید و کیفیت زندگی شما به شدت کاهش یابد ...
تمرین نیروی حال
اکهارت توله
ترجمه: فرناز فرود
🆔 @Sayehsokhan
چه مدت از زندگی خود را به انتظار کشیدن میگذرانید؟ انتظار برای تعطیلات بعدی، شغل بهتر، بزرگشدن بچهها، یک رابطه پرمعنا، موفقیت، پولدارشدن، مهمشدن. چندان نامتعارف نیست که اشخاص همه عمر را به انتظار شروع زندگی سپری کنند.
انتظار، یک حالت ذهنیست و در اصل به این معناست که شما آینده را میخواهید و اکنون را نمیخواهید. آنچه را دارید نمیخواهید و آنچه را ندارید می خواهید.
با هر نوع انتظار، ناآگاهانه تضادی درونی بین اکنون و اینجا با آینده، یعنی جایی که نمیخواهید باشید و جایی که میخواهید باشید، ایجاد میکنید. این نگرش موجب میشود "حال" حاضر را از دست بدهید و کیفیت زندگی شما به شدت کاهش یابد ...
تمرین نیروی حال
اکهارت توله
ترجمه: فرناز فرود
🆔 @Sayehsokhan
داستان شنیدنی حاملگی زهرا خانم!😭😯😲
(قسمت سوم)
✍ یک روز دوباره از خانه زری سر و صدا شنیدم دویدم پشت بام.دیدم زری لب باغچه خانهشان دارد استفراغ میکند.
میگوید مادر جگرم سوخت.
دارم میسوزم.
تنم از درد دارد میسوزد
بخدا این دوا از سیخ داغ عباس بدتر است،
هیچکس توی خانه شان نبود.
سلطان بود و زری.
من رفتم پیش ملانباتی (در قدیم به کسی که قران یاد میداد با اسم ملا شناخته میشد) گفتم زری دارد میمیرد.
ملا گفت دیگر چرا؟
گفتم نمیدانم.
بی بی آمد لب بام گفت سلطان داری چکارش میکنی؟
گفت پیرزن یهودی دورهگرد یک دوایی به من داده گفته اگر بخورد بچهاش میافتد.
من هم دوا را به خورد او دادم.
حالا حالش بههم خورده است.
بی بی ملا گفت زن، این بچه حداقل حالا هفت ماه دارد اگر قرار بود بیافتد با اینهمه کتک و دعا و دوا افتاده بود.
بی بی ملا از راه پله بام توی حیاط سلطان رفت و من هم پشت سرش رفتم.
زری خیلی زرد و مردنی شده بود اما شکمش حسابی بزرگ بود.
من نشستم پهلوی زری.
بی بی ملا گفت دوا را بده ببینم.
سلطان یک تکه از دوا را به ملا داد و گفت پیرزن یهودی گفت این دوا را سه روز پشت سر هم بسایم و با اب مخلوط کنم و به او بدهم.ولی دوا را که به او دادم خورد حالش خیلی خراب شد.
بی بی گفت این دوا آدم را میکشد فوری یک کاری بکنیم که استفراغ کند.
انگشتش را توی حلق زری کرد و زری پشت سر هم استفراغ کرد.
بی بی گفت سلطان بیا ببریمش دکتر .
سلطان گفت اگر ببریمش دکتر خون راه میفتد. عباس همه را میکشد.
ملا به من گفت ؛ حسین زری را دوست داری؟
گفتم خیلی.
گفت بدو برو دم حمام شیر بگیر بیاور.
من به دو رفتم دم حمام به زن اوستا گفتم شیر داری؟
گفت امروز گاومان کم شیر داد و شیر مال بچههاست.
گفتم تورا به خدا هر چه شیر داری به من بده زری دارد میمیرد.
زن اوستا گفت بیچاره دختره.
ظرف را پر از شیر کرد و من سه ریال به او دادم و به سرعت برق به خانه زری برگشتم. (ان موقعها در یزد فقط حمامیها شیر داشتند انها با گاو اب میکشیدند و گاودار شهر همانها بودند از جای دیگر شیر پیدا نمیشد)
بی بی شیر را به زور در حلق زری کرد.
زری مدام مایعات زردی را استفراغ میکرد.
بی بی چند بار اینکار را تکرار کرد.
زری بیحال روی حیاط افتاده بود.
پاچه زیر شلوارش بالا رفته بود تمام دور ساق پایش جای سیخ کباب بود.
بی بی گفت چرا اینقدر پاهایش سوخته است؟
سلطان گفت هر روز عباس میکشدش توی زیرزمین و داغش میکند تا اسم طرف را بگوید. این بیپدر هم که اسم هیچکس را نمیگوید.
بی بی گفت این بچه را اینقدر اذیت نکنید از کجا معلوم است که در شکمش بچه باشد.
شما حتی یکبار هم او را به دکتر نبردهاید.
هفت ماه است او را میزنید.
سلطان گفت اگر او را به دکتر ببریم رسول و داییهایش او را میکشند.
بی بی گفت غلط میکنند.
من میروم و دکتر میاورم.
بی بی ملا سرش را روی شکم زری گذاشت .
کمی از روی شکم او را معاینه کرد و بعد به من گفت حسین تو بیرون برو....
من رفتم توی راهرو دیدم بی بی بلند گفت سلطان به خدا قسم که این بچه نیست اگر هست مرده است.
بیا حالا که کسی نیست او را به دکتر ببریم.
در همین گیر و دار علیرضا برادر ۱۲ساله غیرتی خبرکش زری رسید.
نعره زد این عفریته را میخواهید به دکتر ببرید من شکمش را پاره میکنم.
بی بی گفت برو تو دیگر غلط نکن.
علیرضا گفت الان میروم عباس را میاورم و از خانه بیرون دوید و بالاخره کسی زری را دکتر نبرد.
دو ماه از این ماجراها گذشت`
سر و صداها کمتر شده بود.
عباس زری را در زیر زمین زندانی کرده بود و همانجا کتکش میزد.
یک روز دم غروب جیغ سلطان درامد که بچهام مرد.
زن ها دویدند
مادرم گفت این بچه را کشتند.
زنهای همسایه به زیر زمین خانه سلطان رفتند.
من هم رفتم.
زری توی زیر زمین افتاده بود.
لاغر و مردنی با شکم گنده.
عباس امد سر و صدا راه انداخت که چرا خانه ما را شلوغ کردهاید زری مرد که مرد.
همین موقع بی بی زینب مادر مادربزرگ زری از راه رسید.
پیرزن هشتاد ساله زبر و زرنگ یک سیلی محکم زد توی صورت عباس.
گفت مرتیکه خر احمق من چهار ماه پیش گفتم که توی شکم زری بچه نیست ببریدش دکتر.
شما مردهای احمق حسود پدرسوخته این بچه را دکتر نبردید و هر روز کتکش زدید.
بی بی زینب گفت این چه جور بچهای هست که دوازده ماه شده و دنیا نیامده.
تو مرتیکه لندهور با آن دایی حرملهات که از هر حرملهای بدتر است نمیگذارید این بچه را دکتر ببرند.
با شایع شدن مرگ زری مردهای همسایه هم به زیرزمین آمده بودند.
بی بی زینب چادر را به کمر بست و گفت ای مردهای محله جلو این کله خرها را بگیرید این بچه را ببریم به بیمارستان،
بی بی زینب به احمد اقای همسایه گفت مادر برو پاسبان بیاور.
عباس آمد حرف بزند که معصوم زن قاسم با لنگه کفش زد توی سرش و گفت احمق خفه شو.
زنها زری را که غش کرده بود از زیر زمین به روی حیاط اوردند.
(ادامه دارد)
🆔 @Sayehsokhan
(قسمت سوم)
✍ یک روز دوباره از خانه زری سر و صدا شنیدم دویدم پشت بام.دیدم زری لب باغچه خانهشان دارد استفراغ میکند.
میگوید مادر جگرم سوخت.
دارم میسوزم.
تنم از درد دارد میسوزد
بخدا این دوا از سیخ داغ عباس بدتر است،
هیچکس توی خانه شان نبود.
سلطان بود و زری.
من رفتم پیش ملانباتی (در قدیم به کسی که قران یاد میداد با اسم ملا شناخته میشد) گفتم زری دارد میمیرد.
ملا گفت دیگر چرا؟
گفتم نمیدانم.
بی بی آمد لب بام گفت سلطان داری چکارش میکنی؟
گفت پیرزن یهودی دورهگرد یک دوایی به من داده گفته اگر بخورد بچهاش میافتد.
من هم دوا را به خورد او دادم.
حالا حالش بههم خورده است.
بی بی ملا گفت زن، این بچه حداقل حالا هفت ماه دارد اگر قرار بود بیافتد با اینهمه کتک و دعا و دوا افتاده بود.
بی بی ملا از راه پله بام توی حیاط سلطان رفت و من هم پشت سرش رفتم.
زری خیلی زرد و مردنی شده بود اما شکمش حسابی بزرگ بود.
من نشستم پهلوی زری.
بی بی ملا گفت دوا را بده ببینم.
سلطان یک تکه از دوا را به ملا داد و گفت پیرزن یهودی گفت این دوا را سه روز پشت سر هم بسایم و با اب مخلوط کنم و به او بدهم.ولی دوا را که به او دادم خورد حالش خیلی خراب شد.
بی بی گفت این دوا آدم را میکشد فوری یک کاری بکنیم که استفراغ کند.
انگشتش را توی حلق زری کرد و زری پشت سر هم استفراغ کرد.
بی بی گفت سلطان بیا ببریمش دکتر .
سلطان گفت اگر ببریمش دکتر خون راه میفتد. عباس همه را میکشد.
ملا به من گفت ؛ حسین زری را دوست داری؟
گفتم خیلی.
گفت بدو برو دم حمام شیر بگیر بیاور.
من به دو رفتم دم حمام به زن اوستا گفتم شیر داری؟
گفت امروز گاومان کم شیر داد و شیر مال بچههاست.
گفتم تورا به خدا هر چه شیر داری به من بده زری دارد میمیرد.
زن اوستا گفت بیچاره دختره.
ظرف را پر از شیر کرد و من سه ریال به او دادم و به سرعت برق به خانه زری برگشتم. (ان موقعها در یزد فقط حمامیها شیر داشتند انها با گاو اب میکشیدند و گاودار شهر همانها بودند از جای دیگر شیر پیدا نمیشد)
بی بی شیر را به زور در حلق زری کرد.
زری مدام مایعات زردی را استفراغ میکرد.
بی بی چند بار اینکار را تکرار کرد.
زری بیحال روی حیاط افتاده بود.
پاچه زیر شلوارش بالا رفته بود تمام دور ساق پایش جای سیخ کباب بود.
بی بی گفت چرا اینقدر پاهایش سوخته است؟
سلطان گفت هر روز عباس میکشدش توی زیرزمین و داغش میکند تا اسم طرف را بگوید. این بیپدر هم که اسم هیچکس را نمیگوید.
بی بی گفت این بچه را اینقدر اذیت نکنید از کجا معلوم است که در شکمش بچه باشد.
شما حتی یکبار هم او را به دکتر نبردهاید.
هفت ماه است او را میزنید.
سلطان گفت اگر او را به دکتر ببریم رسول و داییهایش او را میکشند.
بی بی گفت غلط میکنند.
من میروم و دکتر میاورم.
بی بی ملا سرش را روی شکم زری گذاشت .
کمی از روی شکم او را معاینه کرد و بعد به من گفت حسین تو بیرون برو....
من رفتم توی راهرو دیدم بی بی بلند گفت سلطان به خدا قسم که این بچه نیست اگر هست مرده است.
بیا حالا که کسی نیست او را به دکتر ببریم.
در همین گیر و دار علیرضا برادر ۱۲ساله غیرتی خبرکش زری رسید.
نعره زد این عفریته را میخواهید به دکتر ببرید من شکمش را پاره میکنم.
بی بی گفت برو تو دیگر غلط نکن.
علیرضا گفت الان میروم عباس را میاورم و از خانه بیرون دوید و بالاخره کسی زری را دکتر نبرد.
دو ماه از این ماجراها گذشت`
سر و صداها کمتر شده بود.
عباس زری را در زیر زمین زندانی کرده بود و همانجا کتکش میزد.
یک روز دم غروب جیغ سلطان درامد که بچهام مرد.
زن ها دویدند
مادرم گفت این بچه را کشتند.
زنهای همسایه به زیر زمین خانه سلطان رفتند.
من هم رفتم.
زری توی زیر زمین افتاده بود.
لاغر و مردنی با شکم گنده.
عباس امد سر و صدا راه انداخت که چرا خانه ما را شلوغ کردهاید زری مرد که مرد.
همین موقع بی بی زینب مادر مادربزرگ زری از راه رسید.
پیرزن هشتاد ساله زبر و زرنگ یک سیلی محکم زد توی صورت عباس.
گفت مرتیکه خر احمق من چهار ماه پیش گفتم که توی شکم زری بچه نیست ببریدش دکتر.
شما مردهای احمق حسود پدرسوخته این بچه را دکتر نبردید و هر روز کتکش زدید.
بی بی زینب گفت این چه جور بچهای هست که دوازده ماه شده و دنیا نیامده.
تو مرتیکه لندهور با آن دایی حرملهات که از هر حرملهای بدتر است نمیگذارید این بچه را دکتر ببرند.
با شایع شدن مرگ زری مردهای همسایه هم به زیرزمین آمده بودند.
بی بی زینب چادر را به کمر بست و گفت ای مردهای محله جلو این کله خرها را بگیرید این بچه را ببریم به بیمارستان،
بی بی زینب به احمد اقای همسایه گفت مادر برو پاسبان بیاور.
عباس آمد حرف بزند که معصوم زن قاسم با لنگه کفش زد توی سرش و گفت احمق خفه شو.
زنها زری را که غش کرده بود از زیر زمین به روی حیاط اوردند.
(ادامه دارد)
🆔 @Sayehsokhan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
✍ امروز در مراسم بزرگداشت #یکصد_سالگی_استاد_دکتر_محمدعلی_موحد خدمت استاد مصطفی ملکیان رسیدیم. از چاپ و نشر کتاب #بر_قله_اقتدار_با_توانمندیهای_منش صحبت شد و استاد از کتاب و مترجمان آن تعریف و تقدیر داشتند. وقتی مطلع شدند که فردا جشن رونمایی این کتاب در بوستان شفق، فرهنگسرای خانواده برگزار خواهد شد، ابراز تمایل کردند و افتخار دادند که حضور داشته باشند.
انشالله فردا ساعت ۱۰ صبح در این مراسم در خدمت #استاد_مصطفی_ملکیان هستیم.🙏🙏
👌 چه خبر خوبی !!
امیدواریم این اتفاق نیکو را شاهد باشیم!
به امید دیدار شما همراهان فرهیخته!
🆔 @Sayehsokhan
انشالله فردا ساعت ۱۰ صبح در این مراسم در خدمت #استاد_مصطفی_ملکیان هستیم.🙏🙏
👌 چه خبر خوبی !!
امیدواریم این اتفاق نیکو را شاهد باشیم!
به امید دیدار شما همراهان فرهیخته!
🆔 @Sayehsokhan
سمینار روز فلسفه
سروش مولانا
📌"از زندگی اخلاقی چه انتظاری میتوان داشت؟"
🔰پنجشنبه ۳۰ آبانماه ۱۳۹۸
🔰دکتر ابوالقاسم فنایی- دکتر جواد حیدری- دکتر امیرحسین خداپرست-دکتر محمودمقدّسی
@sorooshemewlana
🆔 @Sayehsokhan
🔰پنجشنبه ۳۰ آبانماه ۱۳۹۸
🔰دکتر ابوالقاسم فنایی- دکتر جواد حیدری- دکتر امیرحسین خداپرست-دکتر محمودمقدّسی
@sorooshemewlana
🆔 @Sayehsokhan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حالا که ما یاد گرفتهایم در هوا مثل یک پرنده پرواز کنیم و در دریا مثل یک ماهى شنا کنیم.
فقط یک چیز باقىمانده یاد بگیریم مثل یک آدم روى زمین زندگى کنیم.
👤 جورج برنارد شاو
#سلام_صبحتون_به_خیر
🆔 @Sayehsokhan
فقط یک چیز باقىمانده یاد بگیریم مثل یک آدم روى زمین زندگى کنیم.
👤 جورج برنارد شاو
#سلام_صبحتون_به_خیر
🆔 @Sayehsokhan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
▪️شبانه
مرا، تو
بیسببی
نیستی.
به راستی
صِلَتِ کدام قصیدهای
ای غزل؟
ستاره بارانِ جوابِ کدام سلامی
به آفتاب
از دریچهی تاریک؟
کلام از نگاهِ تو شکل میبندد،
خوشا نظربازیا که تو آغاز میکنی!
پسِ پشتِ مردمکانت
فریادِ کدام زندانیست
که آزادی را
به لبانِ برآماسیده
گلِ سرخی پرتاب میکند؟
ورنه
این ستارهبازی
حاشا
چیزی بدهکار آفتاب نیست.
نگاه از صدای تو ایمن میشود.
چه مؤمنانه نام مرا آواز میکنی!
و دلت
کبوتر آشتیست،
در خون تپیده
به بامِ تلخ.
با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز میکنی!
✦ شعر و صدا: احمد شاملو
✦ «شبانه» از کتاب «ابراهیم در آتش»
✦ موسیقی: اسفندیار منفردزاده
🆔 @Sayehsokhan
مرا، تو
بیسببی
نیستی.
به راستی
صِلَتِ کدام قصیدهای
ای غزل؟
ستاره بارانِ جوابِ کدام سلامی
به آفتاب
از دریچهی تاریک؟
کلام از نگاهِ تو شکل میبندد،
خوشا نظربازیا که تو آغاز میکنی!
پسِ پشتِ مردمکانت
فریادِ کدام زندانیست
که آزادی را
به لبانِ برآماسیده
گلِ سرخی پرتاب میکند؟
ورنه
این ستارهبازی
حاشا
چیزی بدهکار آفتاب نیست.
نگاه از صدای تو ایمن میشود.
چه مؤمنانه نام مرا آواز میکنی!
و دلت
کبوتر آشتیست،
در خون تپیده
به بامِ تلخ.
با این همه
چه بالا
چه بلند
پرواز میکنی!
✦ شعر و صدا: احمد شاملو
✦ «شبانه» از کتاب «ابراهیم در آتش»
✦ موسیقی: اسفندیار منفردزاده
🆔 @Sayehsokhan
✍️ محمدعلی اسلامی ندوشن
🖊 روشنبینی یا جهل؟
▪️بشریّت در طیّ عمر خود به دنبال چه بوده است؟ روشنبینی یا جهل؟ به نظر میرسد که هر دو. این هر دو در کنار هم، مانند روشنایی و تاریکی، سرنوشت او را رقم زدهاند. اگر بگوییم که انسان جهل را به اندازهٔ علم دوست میداشته و به آن پایبند بوده گزافه نگفتهایم، زیرا تاریخ آن را تأیید میکند. نگاه بیندازیم به تاریخ خرافهها و کوردلیها ببینیم که چه کارها که نکرده. این تنها خصیصهٔ یک گروه عوام یا عالمان تاریکاندیش نبوده، بلکه روشنترین افراد هم نتوانستهاند از جاذبهٔ بعضی ندانستنها و فراموش کردنها در امان بمانند. علّتش آن است که بارِ دانستن بسیار سنگین بوده و ذات انسان تحمل کشیدن آن را نداشته است، مانند برقی که بر کوه زد و چشم موسی را خیره کرد.
▪️اگر فراموشی نبود یا روی بُرد به یک سلسله باورهای خلاف عقل نبود و دنیای پندارها به زندگی رنگ و جلا نمیزد و امید نمیبخشید، زندگی در خشکی واقعیّت چروکیده میشد. چه کسی هست که اندکی به ناپیدا و اتّفاق امید نبندد؟ جهل، بالینی بوده که بشریّت گاه به گاه سر خود را بر آن آرمانده است تا خود را به قول حافظ «دمی ز وسوسهٔ عقل بیخبر دارد». حافظ یکی از آن افراد استثنائی است که همهٔ سوراخسنبههای فکر را کاویده و خواسته است که به کُنه سرنوشت بشر راه یابد، از این رو از سر هیچ آب و سرابی درنمیگذرد؛ ولی سرانجام از نفس میافتد که میگوید:
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معمّا را!
در مقابل هرچیز علامت سؤال مینهد، حتی اصول اولیّه را و سرانجام میگوید:
چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق و رضاست، خرده مگیر
ولی از کاویدن خسته نمیشود. اگر نفی عقل میکند و میگوید: این شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست... برای آن است که از آن دلِ پری دارد، زیرا با همهٔ ادّعایش، گرههای کور بشریّت به دست او گشوده نشده است. عقل در دایرهٔ محدود حرکت میکند و حافظ حوصلهٔ محدودپیمایی ندارد. میخواهد جست بزند بر فراز سلسله مراتب و به نقطهٔ آخر برسد.
▪️وضع روزگار او خود نیز مهر تأیید پیاپی بر این آموختهها میزند. از بس زمانه ناامن بوده، چه بسا شبی که سرِ آرام بر بالین نمیگذارده. شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل... زبان او زبان تنها او نیست، آن را باید زبان یک تاریخ دانست. اینکه بارها از «درس شبانه و وِرد سحرگاه» دم میزند، برای آن است که آرام نمیگرفته و امید رسیدن صبح داشته «صبح» معنوی. روی بُردش به «عشق» برای آن است که پناهگاه به دست آورد. در میان یک فضای آشفته، دروغین و بیاخلاق، تنها امانگاهی که میدیده زیبایی بوده، چه در انسان و چه در طبیعت. در بُرههای از تاریخ ایران قرار گرفته بوده که او را بر آن میداشته که به باوری پایبند نماند، زیرا همهٔ باورها به آزمایش گذارده شده و شکست خورده بودند. مگر نه آن بود که طیّ تاریخِ شناخته شده، زور و جهل استیلا داشته بودند و اگر زور فائق مانده بود، برای آن بود که جهل پشتوانهاش بود، و بدتر از همه آنکه جهل و زور هر دو ادّعا داشتند که میخواهند حق بر کرسی نشانده بماند؟
تأملی در حافظ؛
[بررسی هفتاد و هفت غزل در ارتباط با تاریخ و فرهنگ ایران]
زندهیاد استاد محمدعلی اسلامی ندوشن
صص ۳۰_۳۲
درسگفتارهایی دربارهٔ حافظ
یکشنبهها از رسانهٔ فرهنگی شفیعی کدکنی
با این هشتگ دنبال کنید:
#یکشنبه_ها_و_حافظ
🆔 @shafiei_kadkani
🆔 @Sayehsokhan
🖊 روشنبینی یا جهل؟
▪️بشریّت در طیّ عمر خود به دنبال چه بوده است؟ روشنبینی یا جهل؟ به نظر میرسد که هر دو. این هر دو در کنار هم، مانند روشنایی و تاریکی، سرنوشت او را رقم زدهاند. اگر بگوییم که انسان جهل را به اندازهٔ علم دوست میداشته و به آن پایبند بوده گزافه نگفتهایم، زیرا تاریخ آن را تأیید میکند. نگاه بیندازیم به تاریخ خرافهها و کوردلیها ببینیم که چه کارها که نکرده. این تنها خصیصهٔ یک گروه عوام یا عالمان تاریکاندیش نبوده، بلکه روشنترین افراد هم نتوانستهاند از جاذبهٔ بعضی ندانستنها و فراموش کردنها در امان بمانند. علّتش آن است که بارِ دانستن بسیار سنگین بوده و ذات انسان تحمل کشیدن آن را نداشته است، مانند برقی که بر کوه زد و چشم موسی را خیره کرد.
▪️اگر فراموشی نبود یا روی بُرد به یک سلسله باورهای خلاف عقل نبود و دنیای پندارها به زندگی رنگ و جلا نمیزد و امید نمیبخشید، زندگی در خشکی واقعیّت چروکیده میشد. چه کسی هست که اندکی به ناپیدا و اتّفاق امید نبندد؟ جهل، بالینی بوده که بشریّت گاه به گاه سر خود را بر آن آرمانده است تا خود را به قول حافظ «دمی ز وسوسهٔ عقل بیخبر دارد». حافظ یکی از آن افراد استثنائی است که همهٔ سوراخسنبههای فکر را کاویده و خواسته است که به کُنه سرنوشت بشر راه یابد، از این رو از سر هیچ آب و سرابی درنمیگذرد؛ ولی سرانجام از نفس میافتد که میگوید:
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معمّا را!
در مقابل هرچیز علامت سؤال مینهد، حتی اصول اولیّه را و سرانجام میگوید:
چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق و رضاست، خرده مگیر
ولی از کاویدن خسته نمیشود. اگر نفی عقل میکند و میگوید: این شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست... برای آن است که از آن دلِ پری دارد، زیرا با همهٔ ادّعایش، گرههای کور بشریّت به دست او گشوده نشده است. عقل در دایرهٔ محدود حرکت میکند و حافظ حوصلهٔ محدودپیمایی ندارد. میخواهد جست بزند بر فراز سلسله مراتب و به نقطهٔ آخر برسد.
▪️وضع روزگار او خود نیز مهر تأیید پیاپی بر این آموختهها میزند. از بس زمانه ناامن بوده، چه بسا شبی که سرِ آرام بر بالین نمیگذارده. شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل... زبان او زبان تنها او نیست، آن را باید زبان یک تاریخ دانست. اینکه بارها از «درس شبانه و وِرد سحرگاه» دم میزند، برای آن است که آرام نمیگرفته و امید رسیدن صبح داشته «صبح» معنوی. روی بُردش به «عشق» برای آن است که پناهگاه به دست آورد. در میان یک فضای آشفته، دروغین و بیاخلاق، تنها امانگاهی که میدیده زیبایی بوده، چه در انسان و چه در طبیعت. در بُرههای از تاریخ ایران قرار گرفته بوده که او را بر آن میداشته که به باوری پایبند نماند، زیرا همهٔ باورها به آزمایش گذارده شده و شکست خورده بودند. مگر نه آن بود که طیّ تاریخِ شناخته شده، زور و جهل استیلا داشته بودند و اگر زور فائق مانده بود، برای آن بود که جهل پشتوانهاش بود، و بدتر از همه آنکه جهل و زور هر دو ادّعا داشتند که میخواهند حق بر کرسی نشانده بماند؟
تأملی در حافظ؛
[بررسی هفتاد و هفت غزل در ارتباط با تاریخ و فرهنگ ایران]
زندهیاد استاد محمدعلی اسلامی ندوشن
صص ۳۰_۳۲
درسگفتارهایی دربارهٔ حافظ
یکشنبهها از رسانهٔ فرهنگی شفیعی کدکنی
با این هشتگ دنبال کنید:
#یکشنبه_ها_و_حافظ
🆔 @shafiei_kadkani
🆔 @Sayehsokhan
سلام و درود بر یاران همراه!
✍ امروز در مراسم جشن رونمایی کتاب #بر_قله_اقتدار_با_توانمندیهای_منش در فرهنگسرای شفق مفتخریم که در خدمت استاد گرامی جناب #آقای_مصطفی_ملکیان باشیم. و از نقطه نظرات ایشان درباره این کتاب بهرهمند شویم.
امیدواریم با حضور گرم خودتان ما را همراهی بفرمائید.
👌 وعده دیدار: ساعت ۱۰ صبح در بوستان شفق
پایدار باشید!
🆔 @Sayehsokhan
✍ امروز در مراسم جشن رونمایی کتاب #بر_قله_اقتدار_با_توانمندیهای_منش در فرهنگسرای شفق مفتخریم که در خدمت استاد گرامی جناب #آقای_مصطفی_ملکیان باشیم. و از نقطه نظرات ایشان درباره این کتاب بهرهمند شویم.
امیدواریم با حضور گرم خودتان ما را همراهی بفرمائید.
👌 وعده دیدار: ساعت ۱۰ صبح در بوستان شفق
پایدار باشید!
🆔 @Sayehsokhan
اگر با آدم یا آدمهایی سروکار دارید که منطقی نیستند، صدای شما را نمیشنوند و خواسته شما برایشان مهم نیست و حتی گاهی ممکن است به شما زور بگویند، آشفته و ناامید نشوید. اگر آنها آدمهای مهم زندگیتان نیستند و با آنها ارتباط نزدیک ندارید، انرژیتان را برای قانع کردن آنها صرف نکنید، سعی نکنید با بحث و استدلال به آنها چیزی را بفهمانید که گوش شنوایی برایش ندارند.
بهترین کار در این مواقع حفظ آرامش درونی و عبور از کنار چنین آدمی است. میتوانید حرفهای او را مانند صدای مزاحم رادیویی در نظر بگیرید که راننده تاکسی آن را روشن کرده و شما نمیتوانید خاموشش کنید و البته قرار نیست به آنچه مجری رادیو میگوید عمل کنید. پس توجه خود را به اطراف متمرکز کنید، نفس عمیق بکشید و خشم خود را کنترل کنید و به خود بگویید یا این برنامه رادیو تمام و صدای مجری قطع میشود یا بالاخره به مقصد میرسم و از ماشین پیاده میشوم!
@dr_robab_hamedi
🆔 @Sayehsokhan
بهترین کار در این مواقع حفظ آرامش درونی و عبور از کنار چنین آدمی است. میتوانید حرفهای او را مانند صدای مزاحم رادیویی در نظر بگیرید که راننده تاکسی آن را روشن کرده و شما نمیتوانید خاموشش کنید و البته قرار نیست به آنچه مجری رادیو میگوید عمل کنید. پس توجه خود را به اطراف متمرکز کنید، نفس عمیق بکشید و خشم خود را کنترل کنید و به خود بگویید یا این برنامه رادیو تمام و صدای مجری قطع میشود یا بالاخره به مقصد میرسم و از ماشین پیاده میشوم!
@dr_robab_hamedi
🆔 @Sayehsokhan
داستان شنیدنی حاملگی زهرا خانم!😭😯😯
(قسمت چهارم)
✍ اقا رجب ماشینش را اورد و بی بی زینب هشتاد ساله زری را به بیمارستان برد.
زری را عمل کردند یک غده ۹/۵کیلویی از شکمش در اوردند.
من خودم رفتم و غده را که کرده بودند توی یک ظرف گنده شیشهای دیدم.
زری حدود چهل روز در بیمارستان بود تا حالش بهتر شد.
من هفت هشت بار به دیدنش رفتم.
یک بار دست مرا گرفت و گفت مردم درباره من چه میگویند؟ گفتم بی بی سکینه همسایه که تو را برای پسرش که کارگر بناییست خواستگاری کرده بود و جواب رد داده بودی بیشتر از همه از تو بد میگفت.
حالا او هم میگوید خدا از سر تقصیراتم بگذرد.
همه زنهای محله برای دیدن غده ۹/۵کیلویی به دیدن زری میرفتند
زری بعد از چهل روز به خانه آمد.
کم کم من دوازده سالم شده بود.
زری هم ۱۶ساله بود.
بعضی روزها میرفتم از زری سوالات درسی میپرسیدم.
زری به من میگفت حسین تو هر چه از انشا و املا و حافظ و سعدی و مولوی و فخر رازی و صایب بخواهی من به تو میگویم تو هم به من حساب یاد بده.
من کلاس پنجم بودم و به زری حساب یاد میدادم.
خیلی زود در ظرف دو سه ماه این او بود که به من حساب و هندسه یاد میداد.
زری در عرض هفت هشت ماه همه کتابهای دوره ابتدایی را خواند،
زری میخواست برای تصدیق شش ابتدایی ثبت نام کند و امتحان متفرقه بدهد.
باز دعوا شروع شد.
عباس دعوا میکرد.
علیرضا هم بزرگتر شده بود و ادعای برادری داشت.
فقط دو روز دیگر فرصت بود که مدت ثبت نام تمام شود.
زری هنوز ثبت نام نکرده بود و کلافه بود.
من رفتم از او سوالی بکنم عباس دم در خانه بود.
گفت حسین کجا؟
گفتم میروم از زری درس بپرسم.
گفت تو هم دیگر بزرگ شدهای و نباید به خانه ما بیایی.
زری از پشت سر عباس مرا دید و به طرف پشتبام اشاره کرد.
من گفتم عباس اقا به چشم و به خانه رفتم و از انجا خود را به پشت بام رساندم.
زری امد پشت بام گفت حسین خانه مادر بزرگم بی بی زینب را بلدی؟
گفتم بله.
گفت برو بگو زری با تو کار فوری دارد همین امروز بیا.
بدو بدو به در خانه بی بی رفتم.
دم غروب بود رفتم داخل منزل بی بی زینب.
حیاط آب و جارو کرده و باغچه گلکاری شده قشنگی داشت.
یک تخت بزرگ روی حوض بود و روی تخت یک قالی پهن.
بی بی روی یک تشکچه مخمل قرمز نشسته بود و به یک پشتی تکیه داده بود.
پیراهن سفید رنگی با گلهای قرمز درشت بر تن داشت.
موهای سرش را هم شانه زده بود.
قیافه اش به زنهای ۵۰ساله محله ما میخورد.
یک سینی بزرگ پر از چند رقم میوه هم جلویش بود.
بی بی گفت حسین اینجا چه عجب؟
ولی یک کمی هراسان شد.
گفتم زری گفته حتما امروز بروید خانه شان.
گفت چی شده؟
دوباره کتک خورده؟
گفتم نه
میخواهد ثبت نام متفرقه ششم ابتدایی کند مادرش و علیرضا و عباس نمیگذارند.
بی بی گفت حسین بپر ماشین پیدا کن.
رفتم ماشین اوردم و بی بی به خانه زری آمد، بیبی توی راه به من گفت اینها حسودند نمیتوانند ببینند خواهرشان بیشتر از انها میفهمد.
گفت ننه با هر ادمی میشود کنار امد
با لات چاقوکش قاتل دزد دغلباز الا با ادم حسود.
خدا گرفتار حسودت نکند.
بی بی شب را در خانه سلطان ماند.
فردا دست زری را گرفت و او را به اموزش و پرورش برد و ثبت نامش کرد.
برادرهایش گفته بودند ما نمیگذاریم زری به مدرسه برود.
بی بی هم دست زری را گرفته بود و به خانه خودش برده بود.
یک روز سلطان مرا دید و گفت چند تا از کتابهای زری مانده است علیرضا هم برایش نمیبرد تو برای او میبری؟
من کتابها را گرفتم و به دو به
خانه بی بی رفتم.
زری کتاب ها را کار نداشت انها را خوانده بود من هم میدانستم با کتابها کار ندارد اما دلم میخواست زری را ببینم.
وقتی کتابها را به زری دادم او خندید و گفت میخواستی بیایی مرا ببینی گفتم بله.
گفتم زری پاهایت خوب شد؟ گفت بله.
وقتی خداحافظی کردم زری پشت سرم به راهروی خانه امد و گفت حسین میخواهی پاهایم را ببینی؟ و بدون اینکه من جواب بدهم پاچه زیر شلوارش را تا زانو بالا اورد.
تمام ساق پایش جای داغ بود.
جای سیخ کباب داغ.
پایش خیلی زشت شده بود.
زری در امتحان متفرقه کلاس ششم اول شد.
بعد از قبولی برایش چند تا خواستگار آمد اما قبول نکرد.
یک سال و نیم بعد زری سیکل اول را متفرقه امتحان داد و از من جلو افتاد.
من کلاس ده بودم که زری در سن ۱۹سالگی دیپلم متفرقه گرفت.
زری کلا در خانه مادربزرگش بود.
او دیگر بزرگ شده بود
من هم ۱۵ سالم شده بود و میدانستم نباید زیاد به دیدنش بروم.
بی بی زینب ۸۶ ساله شده بود که زری کنکور داد او در پزشکی دانشگاه شیراز قبول شد.
سال ۴۴بود.
آن سال در یزد فقط دو نفر پزشکی قبول شدند.
(ادامه دارد)
🆔 @Sayehsokhan
(قسمت چهارم)
✍ اقا رجب ماشینش را اورد و بی بی زینب هشتاد ساله زری را به بیمارستان برد.
زری را عمل کردند یک غده ۹/۵کیلویی از شکمش در اوردند.
من خودم رفتم و غده را که کرده بودند توی یک ظرف گنده شیشهای دیدم.
زری حدود چهل روز در بیمارستان بود تا حالش بهتر شد.
من هفت هشت بار به دیدنش رفتم.
یک بار دست مرا گرفت و گفت مردم درباره من چه میگویند؟ گفتم بی بی سکینه همسایه که تو را برای پسرش که کارگر بناییست خواستگاری کرده بود و جواب رد داده بودی بیشتر از همه از تو بد میگفت.
حالا او هم میگوید خدا از سر تقصیراتم بگذرد.
همه زنهای محله برای دیدن غده ۹/۵کیلویی به دیدن زری میرفتند
زری بعد از چهل روز به خانه آمد.
کم کم من دوازده سالم شده بود.
زری هم ۱۶ساله بود.
بعضی روزها میرفتم از زری سوالات درسی میپرسیدم.
زری به من میگفت حسین تو هر چه از انشا و املا و حافظ و سعدی و مولوی و فخر رازی و صایب بخواهی من به تو میگویم تو هم به من حساب یاد بده.
من کلاس پنجم بودم و به زری حساب یاد میدادم.
خیلی زود در ظرف دو سه ماه این او بود که به من حساب و هندسه یاد میداد.
زری در عرض هفت هشت ماه همه کتابهای دوره ابتدایی را خواند،
زری میخواست برای تصدیق شش ابتدایی ثبت نام کند و امتحان متفرقه بدهد.
باز دعوا شروع شد.
عباس دعوا میکرد.
علیرضا هم بزرگتر شده بود و ادعای برادری داشت.
فقط دو روز دیگر فرصت بود که مدت ثبت نام تمام شود.
زری هنوز ثبت نام نکرده بود و کلافه بود.
من رفتم از او سوالی بکنم عباس دم در خانه بود.
گفت حسین کجا؟
گفتم میروم از زری درس بپرسم.
گفت تو هم دیگر بزرگ شدهای و نباید به خانه ما بیایی.
زری از پشت سر عباس مرا دید و به طرف پشتبام اشاره کرد.
من گفتم عباس اقا به چشم و به خانه رفتم و از انجا خود را به پشت بام رساندم.
زری امد پشت بام گفت حسین خانه مادر بزرگم بی بی زینب را بلدی؟
گفتم بله.
گفت برو بگو زری با تو کار فوری دارد همین امروز بیا.
بدو بدو به در خانه بی بی رفتم.
دم غروب بود رفتم داخل منزل بی بی زینب.
حیاط آب و جارو کرده و باغچه گلکاری شده قشنگی داشت.
یک تخت بزرگ روی حوض بود و روی تخت یک قالی پهن.
بی بی روی یک تشکچه مخمل قرمز نشسته بود و به یک پشتی تکیه داده بود.
پیراهن سفید رنگی با گلهای قرمز درشت بر تن داشت.
موهای سرش را هم شانه زده بود.
قیافه اش به زنهای ۵۰ساله محله ما میخورد.
یک سینی بزرگ پر از چند رقم میوه هم جلویش بود.
بی بی گفت حسین اینجا چه عجب؟
ولی یک کمی هراسان شد.
گفتم زری گفته حتما امروز بروید خانه شان.
گفت چی شده؟
دوباره کتک خورده؟
گفتم نه
میخواهد ثبت نام متفرقه ششم ابتدایی کند مادرش و علیرضا و عباس نمیگذارند.
بی بی گفت حسین بپر ماشین پیدا کن.
رفتم ماشین اوردم و بی بی به خانه زری آمد، بیبی توی راه به من گفت اینها حسودند نمیتوانند ببینند خواهرشان بیشتر از انها میفهمد.
گفت ننه با هر ادمی میشود کنار امد
با لات چاقوکش قاتل دزد دغلباز الا با ادم حسود.
خدا گرفتار حسودت نکند.
بی بی شب را در خانه سلطان ماند.
فردا دست زری را گرفت و او را به اموزش و پرورش برد و ثبت نامش کرد.
برادرهایش گفته بودند ما نمیگذاریم زری به مدرسه برود.
بی بی هم دست زری را گرفته بود و به خانه خودش برده بود.
یک روز سلطان مرا دید و گفت چند تا از کتابهای زری مانده است علیرضا هم برایش نمیبرد تو برای او میبری؟
من کتابها را گرفتم و به دو به
خانه بی بی رفتم.
زری کتاب ها را کار نداشت انها را خوانده بود من هم میدانستم با کتابها کار ندارد اما دلم میخواست زری را ببینم.
وقتی کتابها را به زری دادم او خندید و گفت میخواستی بیایی مرا ببینی گفتم بله.
گفتم زری پاهایت خوب شد؟ گفت بله.
وقتی خداحافظی کردم زری پشت سرم به راهروی خانه امد و گفت حسین میخواهی پاهایم را ببینی؟ و بدون اینکه من جواب بدهم پاچه زیر شلوارش را تا زانو بالا اورد.
تمام ساق پایش جای داغ بود.
جای سیخ کباب داغ.
پایش خیلی زشت شده بود.
زری در امتحان متفرقه کلاس ششم اول شد.
بعد از قبولی برایش چند تا خواستگار آمد اما قبول نکرد.
یک سال و نیم بعد زری سیکل اول را متفرقه امتحان داد و از من جلو افتاد.
من کلاس ده بودم که زری در سن ۱۹سالگی دیپلم متفرقه گرفت.
زری کلا در خانه مادربزرگش بود.
او دیگر بزرگ شده بود
من هم ۱۵ سالم شده بود و میدانستم نباید زیاد به دیدنش بروم.
بی بی زینب ۸۶ ساله شده بود که زری کنکور داد او در پزشکی دانشگاه شیراز قبول شد.
سال ۴۴بود.
آن سال در یزد فقط دو نفر پزشکی قبول شدند.
(ادامه دارد)
🆔 @Sayehsokhan