خاطرات یک مترجم- همکاری با کانون
<unknown>
#خودنویس
فصل اول_ خاطرات یک مترجم
🔹مروری بر خودنوشت محمد قاضی
🔹همکاری با کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
پژوهش و اجرا: #منیژه_قاسمی_فرد
کارگردان: #حسین_آشتیانی
#بخش_بیستوسوم
@andishehvaghalam
🆔 @Sayehsokhan
فصل اول_ خاطرات یک مترجم
🔹مروری بر خودنوشت محمد قاضی
🔹همکاری با کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
پژوهش و اجرا: #منیژه_قاسمی_فرد
کارگردان: #حسین_آشتیانی
#بخش_بیستوسوم
@andishehvaghalam
🆔 @Sayehsokhan
خاطرات یک مترجم- سفر با تور آپادانا
<unknown>
#خودنویس
فصل اول_ خاطرات یک مترجم
🔹مروری بر خودنوشت محمد قاضی
🔹سفر با آپادانا
پژوهش و اجرا: #منیژه_قاسمی_فرد
کارگردان: #حسین_آشتیانی
#بخش_بیستوچهارم
@andishehvaghalam
🆔 @Sayehsokhan
فصل اول_ خاطرات یک مترجم
🔹مروری بر خودنوشت محمد قاضی
🔹سفر با آپادانا
پژوهش و اجرا: #منیژه_قاسمی_فرد
کارگردان: #حسین_آشتیانی
#بخش_بیستوچهارم
@andishehvaghalam
🆔 @Sayehsokhan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سلام! صبح زیبای زمستونیتون بخیر🌹
از رب رحمان برایتان روزی سرشار از سلامتی، آرامش و خیر و برکت ارزومندیم🙏🌸🙏🍀
🆔 @Sayehsokhan
از رب رحمان برایتان روزی سرشار از سلامتی، آرامش و خیر و برکت ارزومندیم🙏🌸🙏🍀
🆔 @Sayehsokhan
#صرفا_جهت_اندیشیدن
🐾
اگرکسی میخواهد به تنهایی به بهشت برود انسان خوب و بیآزاری است
ولی اذیت و آزار مردم ازآنجایی شروع میشود که یک دسته دیگر میخواهند بجز خودشان بقیه را هم باخود به بهشت ببرند!
#گاندی
🆔 @Sayehsokhan
🐾
اگرکسی میخواهد به تنهایی به بهشت برود انسان خوب و بیآزاری است
ولی اذیت و آزار مردم ازآنجایی شروع میشود که یک دسته دیگر میخواهند بجز خودشان بقیه را هم باخود به بهشت ببرند!
#گاندی
🆔 @Sayehsokhan
یوزف: ولی من نمیتوانم آزاد
باشم. پیمان مقدس زناشویی بستهام و درقبال فرزندان خود وظیفه دارم.
- نیچه: برای تربیت فرزندان نخست باید خویشتن را بسازی، وگرنه فرزندانی تنها برای برآوردن نیازهای حیوانی، گریز از تنهایی یا پرکردن حفرههای وجود، به دنیا آوردهای. وظیفه تو به عنوان پدر، تنها تربیت خویشتنی دیگر، یوزفی دیگر، نیست بلکه برتر از آن و همانند آفریدن یک آفریننده است..و همسرت! فکر نمیکنی او هم مثل تو در این زندگی زناشویی به اسارت درآمده؟
زندگی زناشویی نباید زندان، که باید باغی باشد با بذری برتر. شاید تنها راه حفظ زندگی زناشویی تو، ترک آن باشد.
- یوزف: من پیمان مقدس زناشویی بستهام!
- نیچه: بله پیوندی بزرگ است. این موضوع که دو نفر تا ابد عاشق بمانند، سترگ و مقدس به نظر میرسد، ولی...
نیچه سکوت کرد و یوزف پرسید:
ولی چه؟
نیچه با لحنی خشن گفت:
زناشویی مقدس است، ولی شکستن این پیمان، بهتر از شکستهشدن توسط آن است!
#وقتی_نیچه_گریست ص347
#اروین_یالوم
🆔 @Sayehsokhan
باشم. پیمان مقدس زناشویی بستهام و درقبال فرزندان خود وظیفه دارم.
- نیچه: برای تربیت فرزندان نخست باید خویشتن را بسازی، وگرنه فرزندانی تنها برای برآوردن نیازهای حیوانی، گریز از تنهایی یا پرکردن حفرههای وجود، به دنیا آوردهای. وظیفه تو به عنوان پدر، تنها تربیت خویشتنی دیگر، یوزفی دیگر، نیست بلکه برتر از آن و همانند آفریدن یک آفریننده است..و همسرت! فکر نمیکنی او هم مثل تو در این زندگی زناشویی به اسارت درآمده؟
زندگی زناشویی نباید زندان، که باید باغی باشد با بذری برتر. شاید تنها راه حفظ زندگی زناشویی تو، ترک آن باشد.
- یوزف: من پیمان مقدس زناشویی بستهام!
- نیچه: بله پیوندی بزرگ است. این موضوع که دو نفر تا ابد عاشق بمانند، سترگ و مقدس به نظر میرسد، ولی...
نیچه سکوت کرد و یوزف پرسید:
ولی چه؟
نیچه با لحنی خشن گفت:
زناشویی مقدس است، ولی شکستن این پیمان، بهتر از شکستهشدن توسط آن است!
#وقتی_نیچه_گریست ص347
#اروین_یالوم
🆔 @Sayehsokhan
خوابِ کوچه
شعر: سهراب سپهری
(تکههایی از آفتابی و شبِ تنهاییِ خوب)
موسیقی: پرسونا
@PersonaMusicBand
🆔 @Sayehsokhan👇👇👇
شعر: سهراب سپهری
(تکههایی از آفتابی و شبِ تنهاییِ خوب)
موسیقی: پرسونا
@PersonaMusicBand
🆔 @Sayehsokhan👇👇👇
✍️سعید معدنی
🖊 گاهی مرگ پایان کبوتر است
در هوای سرد آخر پاییز (۲۲ دسامبر ۱۸۴۹) در سن پترزبورگ چشمهای چند جوان روس را بسته و آماده اعدام هستند. سربازانی که در هوای سرد زیر شلاق بارش برف تفنگ بدست گرفتهاند، منتظرند تا نصیحتها و آمرزش طلبیدن کشیش وراج تمام شود و آنها ماشهها را بچکانند و پی کارشان بروند. اما پیکی از راه میرسد و دستور تزار روس را میآورد که: اعدام نکنید.
اعدام شوندگان از مرگ نجات پیدا میکنند و سربازان هم نفس راحتی میکشند و در نهایت زندانیان در معرض اعدام به حبس و تبعید محکوم میشوند. یکی از این اعدامیها فئودور داستایفسکی، نویسنده نابغه روسی است که اگر نبود واقعا جهان چیزی کم داشت.
داستایفسکی در زمان اعدام ۲۸ ساله بود. در جوانی چند کتاب ترجمه کرده و قصههایی نوشته بود و پایش به محافل ادبی باز شده بود. او و دوستانش شبانه حلقههایی تشکیل داده و بعضا دربارهی ادبیات اعتراضی علیه دیکتاتوری و تزار مستبد روس گفتگو میکردند که دستگیر میشوند. داستایفسکی پس از رهایی از اعدام ۳۰ سال زنده میماند و شاهکارهایی مثل جنایت و مکافات، قمارباز، ابله، برادران کارامازوف و غیره را خلق میکند که هنوز هم هر رمان خوان حرفهای به احترامش میایستد و کلاه از سر برمیدارد.
اگر چه بعدها گفتند که تزار قصد ترساندن داشت و نمیخواست اعدام کند، ولی این جمع اهل قلم را تا دم هول مرگ بردند و بعد اعدام را متوقف کردند. هر چه بود بعدها داستایفسکی گفت:
" به خاطر ندارم که در هیچ لحظه دیگری از عمرم به اندازه آن روز خوشحال بوده باشم"
داستایفسکی در سال ۱۸۸۱ در ۵۹ سالگی فوت می کند.
۹ سال بعد از مرگ داستایفسکی، رابرت استراد در آمریکا متولد شد. او در ۱۳ سالگی از منزل فرار کرد و به بزهکاری روی آورد و به مسیر جرم و انحراف افتاد. از مواد فروشی گرفته تا قوادی و... پرداخت. او به خاطر قتلی که مرتکب شده بود به زندان میافتد در زندان هم نگهبان را میکشد و به اعدام محکوم میشود. مادرش جهت جلوگیری از اعدام دست به دامن مقامات آمریکا میشود و حتی به دیدار رئیس جمهور هم میرود تا فرزندش را از اعدام نجات دهد تا اینکه تلاشهای مادر کارساز می شود و با دستور رئیس جمهور آمریکا فرزند این مادر از مجازات اعدام رها و به حبس ابد محکوم شد. رابرت استراد ۵۴ سال در زندان ماند و در ۷۴ سالگی در همان زندان مرد.
رابرت استراد در زندان به پرندگان علامند شد و روی آنها شروع به مطالعه کرد. او متوجه برخی بیماریهای پرندگان و چگونگی درمان آنها شد. در نهایت با پشتکار مداوم مطالعه کرد و نوشت تا اینکه آثارش به محافل علمی و دانشگاهی راه یافت. او در حالی که در زندان آلکاتراز به حبس ابد محکوم بود اما به واسطهی آثارش به یک استاد دانشگاه تمام عیار تبدیل شد. آثار وی بعدها راهگشای درمان بسیاری از بیماریهای پرندگان شد.
داستان زندگی این دو نمونه متفاوت یعنی داستایفسکی روشنفکر اخلاقگرا و رابرت استراد مجرم و بزهکار، نشان میدهد نباید در اعدام افراد عجله کرد. بخصوص اعدامهایی که شاکی خصوصی ندارند و حکومتها تصمیم میگیرند و میتوانند مجازات جایگزین مثل زندان و تبعید را انتخاب کنند.
در تاریخ غمبار این سرزمین، همیشه هیجان جای عقل را گرفته و حکومتگران و تصمیمگیران ما در بزنگاههای تاریخی میتوانستند اعدام نکنند و سایر مجازات را جایگزین کنند تا از چرخه تولید خشونت بیهوده جلوگیری کنند. از شیخ فضل الله نوری گرفته تا دکتر حسین فاطمی، از مرتضی کیوان گرفته تا خسرو گلسرخی و از غلامرضا نیکپی ( شهردار تهران قبل از انقلاب ) گرفته تا محسن شکاری، و صدها و هزاران نفر دیگر.
سهراب سپهری در فرازی از اشعارش میگوید: و نترسیم از مرگ/ مرگ پایان کبوتر نیست. اما واقعا در بارهی افرادی مثل داستایفسکی و استراد اگر اعدام میشدند پایان کبوتر بود. شاید همین تجربه گرانقدر بشری باعث شده تا بسیاری از کشورهای جهان قانون منع اعدام داشته باشند. اعدام تنها مرگی است که میتوان بخشید و جانی را نجات داد. بخصوص اگر مدعی اعدام حکومتگران باشند.
.
🆔 @Saeed_Maadani
🆔 @Sayehsokhan
🖊 گاهی مرگ پایان کبوتر است
در هوای سرد آخر پاییز (۲۲ دسامبر ۱۸۴۹) در سن پترزبورگ چشمهای چند جوان روس را بسته و آماده اعدام هستند. سربازانی که در هوای سرد زیر شلاق بارش برف تفنگ بدست گرفتهاند، منتظرند تا نصیحتها و آمرزش طلبیدن کشیش وراج تمام شود و آنها ماشهها را بچکانند و پی کارشان بروند. اما پیکی از راه میرسد و دستور تزار روس را میآورد که: اعدام نکنید.
اعدام شوندگان از مرگ نجات پیدا میکنند و سربازان هم نفس راحتی میکشند و در نهایت زندانیان در معرض اعدام به حبس و تبعید محکوم میشوند. یکی از این اعدامیها فئودور داستایفسکی، نویسنده نابغه روسی است که اگر نبود واقعا جهان چیزی کم داشت.
داستایفسکی در زمان اعدام ۲۸ ساله بود. در جوانی چند کتاب ترجمه کرده و قصههایی نوشته بود و پایش به محافل ادبی باز شده بود. او و دوستانش شبانه حلقههایی تشکیل داده و بعضا دربارهی ادبیات اعتراضی علیه دیکتاتوری و تزار مستبد روس گفتگو میکردند که دستگیر میشوند. داستایفسکی پس از رهایی از اعدام ۳۰ سال زنده میماند و شاهکارهایی مثل جنایت و مکافات، قمارباز، ابله، برادران کارامازوف و غیره را خلق میکند که هنوز هم هر رمان خوان حرفهای به احترامش میایستد و کلاه از سر برمیدارد.
اگر چه بعدها گفتند که تزار قصد ترساندن داشت و نمیخواست اعدام کند، ولی این جمع اهل قلم را تا دم هول مرگ بردند و بعد اعدام را متوقف کردند. هر چه بود بعدها داستایفسکی گفت:
" به خاطر ندارم که در هیچ لحظه دیگری از عمرم به اندازه آن روز خوشحال بوده باشم"
داستایفسکی در سال ۱۸۸۱ در ۵۹ سالگی فوت می کند.
۹ سال بعد از مرگ داستایفسکی، رابرت استراد در آمریکا متولد شد. او در ۱۳ سالگی از منزل فرار کرد و به بزهکاری روی آورد و به مسیر جرم و انحراف افتاد. از مواد فروشی گرفته تا قوادی و... پرداخت. او به خاطر قتلی که مرتکب شده بود به زندان میافتد در زندان هم نگهبان را میکشد و به اعدام محکوم میشود. مادرش جهت جلوگیری از اعدام دست به دامن مقامات آمریکا میشود و حتی به دیدار رئیس جمهور هم میرود تا فرزندش را از اعدام نجات دهد تا اینکه تلاشهای مادر کارساز می شود و با دستور رئیس جمهور آمریکا فرزند این مادر از مجازات اعدام رها و به حبس ابد محکوم شد. رابرت استراد ۵۴ سال در زندان ماند و در ۷۴ سالگی در همان زندان مرد.
رابرت استراد در زندان به پرندگان علامند شد و روی آنها شروع به مطالعه کرد. او متوجه برخی بیماریهای پرندگان و چگونگی درمان آنها شد. در نهایت با پشتکار مداوم مطالعه کرد و نوشت تا اینکه آثارش به محافل علمی و دانشگاهی راه یافت. او در حالی که در زندان آلکاتراز به حبس ابد محکوم بود اما به واسطهی آثارش به یک استاد دانشگاه تمام عیار تبدیل شد. آثار وی بعدها راهگشای درمان بسیاری از بیماریهای پرندگان شد.
داستان زندگی این دو نمونه متفاوت یعنی داستایفسکی روشنفکر اخلاقگرا و رابرت استراد مجرم و بزهکار، نشان میدهد نباید در اعدام افراد عجله کرد. بخصوص اعدامهایی که شاکی خصوصی ندارند و حکومتها تصمیم میگیرند و میتوانند مجازات جایگزین مثل زندان و تبعید را انتخاب کنند.
در تاریخ غمبار این سرزمین، همیشه هیجان جای عقل را گرفته و حکومتگران و تصمیمگیران ما در بزنگاههای تاریخی میتوانستند اعدام نکنند و سایر مجازات را جایگزین کنند تا از چرخه تولید خشونت بیهوده جلوگیری کنند. از شیخ فضل الله نوری گرفته تا دکتر حسین فاطمی، از مرتضی کیوان گرفته تا خسرو گلسرخی و از غلامرضا نیکپی ( شهردار تهران قبل از انقلاب ) گرفته تا محسن شکاری، و صدها و هزاران نفر دیگر.
سهراب سپهری در فرازی از اشعارش میگوید: و نترسیم از مرگ/ مرگ پایان کبوتر نیست. اما واقعا در بارهی افرادی مثل داستایفسکی و استراد اگر اعدام میشدند پایان کبوتر بود. شاید همین تجربه گرانقدر بشری باعث شده تا بسیاری از کشورهای جهان قانون منع اعدام داشته باشند. اعدام تنها مرگی است که میتوان بخشید و جانی را نجات داد. بخصوص اگر مدعی اعدام حکومتگران باشند.
.
🆔 @Saeed_Maadani
🆔 @Sayehsokhan
📚 #کتاب : #راهنمای_تئوری_انتخاب_برای_فرزندپروری
✍️ اثر: #نانسی_باک
👌 ترجمه: #سحر_محمدی
📇 انتشارات: #سایه_سخن
🆔 @Sayehsokhan👇👇👇
✍️ اثر: #نانسی_باک
👌 ترجمه: #سحر_محمدی
📇 انتشارات: #سایه_سخن
🆔 @Sayehsokhan👇👇👇
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پدر بودن اینجوریه که همیشه هوای بچهها رو داری حتی وقتی اونا متوجه نمیشن♥️
@MostamarAzad
🆔 @Sayehsokhan
@MostamarAzad
🆔 @Sayehsokhan
#از_شما
بهراخانم:
*قصه همه معلمها از زبان یک خانم معلم شمالی*
وقتی برای اولین بار وارد کلاس شدم و دانشاموزان تمامقد از جا بلند شدند و سلام دادند
دستها و پاهایم شروع به لرزیدن کرد ...
انچه که در دانشگاه خوانده بودم و انچه در واقعیت میدیدم زمین تا اسمان با هم فرق داشت
و من دخترک جوان و ناپختهای که دوست داشت هنوزم شیطنت کند و با در و دیوار حرف بزند، اما حالا معلم شده بود و معلمبودن کار اسانی نبود ...
وقتی وارد کلاس شدم و سی جفت چشم کنجکاو را دیدم که نصف نگاهشان به سمت من و نصف دیگر بند به خیابان است از استرس انقدر بیحال شدم که بچهها برایم اب قند اوردند و من با عذرخواهی از بچهها سعی کردم خودم راجمع و جور کنم ...
من ناخدایی بودم که نمیدانستم مقصد نهایی مسافرانم کجاست ...
چه باید میگفتم و چگونه رفتار میکردم با دخترکانی که شادی و غم همزمان در صورتهایشان موج میزد و احساسشان بلاتکلیف پشت نیمکتها کشته میشد و تمام دلخوشیشان شیطنتکردن وسط کلاس بود ...
و داستان اینگونه اغاز شد
یک روز وسط تدریس متوجه شدم پیچ یکی از نیمکتهای چوبی کلاس محکم نیست و هی صدا میدهد
سریع یک پیچ گوشتی و یک چکش از خدمتگذار مدرسه گرفتم و به کلاس برگشتم ، بچهها شوکه شده بودند و فکر میکردند ابزاری برای تنبیه انان است
سمت نیمکت رفتم و پیچش را محکم کردم و چند چکش بر رویش کوبیدم ...
چه میدانستم که معلم باید نجاری هم بلد باشد تا صدای جیر جیر نیمکتی، حواس دانشاموزش را پرت نکند
روز دیگر بچه ها در کلاس موشک کاغذی پرت میکردند و من هم با انها مسابقه گذاشتم تا کدامیک برنده خواهیم شد معلم یا بچه ها...
معاون سر اسیمه و بدون در زدن وارد کلاس شد و گفت ؛ شما اینجایید ..!!!
فکر کردم کلاس معلم ندارد
نمیدانم کجای قانون جهان نوشته شده بود که کلاسداری یعنی خفهکردن بچهها و سکوت مطلق کلاس ...
ان روز به نظر مدیر و همکاران با تجربهام، من چه دبیر بیتجربه و بیدرایتی بودم ...
در حالیکه من فقط میخواستم برای چند دقیقه ، در بازی و شادی بچهها شریک شوم و به انها بیاموزم شاد بودن اولین حق انها در مدرسه هست...
اما معلمی که خود اجازه شادی نداشت چگونه میتوانست بچههایش را شاد کند ...!!!
در سفر معلمی روزهایی بود که برای درس جغرافیا ، چکمههای بلند پلاستیکی میپوشیدم و همراه با بچهها دل به جنگل و رودخانه می زدم، با فریاد میگفتم ؛
بچهها اگر روستا نباشد ، خاک نباشد
جنگل نباشد ، اب و رودخانه نباشد ، زندگی هم نیست
بیایید امروز عهد ببیندیم مراقب اب و خاکمان باشیم ... مازندران این دخترک سبزه پوش ساحل نشین ....
و ناگهان لابهلای حرف زدنها اب را به طرف بچهها میپاشیدم و انها هم مثل کندوی زنبوری که سر باز کند به من حمله ور میشدند و تا میتوانستند به طرف معلمشان اب میپاشیدند
نمیدانم چگونه توصیف کنم صدای شادی و فریاد بچهها را وقتی مشت مشت اب به طرفم میریختند و هی میگفتند ؛ خانم معلم چه کیفی میدهد آببازیکردن وسط رودخانه .....
گاهی هم خسته میشدم و وسط تدریس دلم میگرفت ، کتاب را میبستم و صدا میزدم یکی برایم یک ترانه بخواند ، دخترکی با لهجه شیرین شمالی شروع به خواندن میکرد و من همراهیش میکردم و بچهها ارام ارام شروع میکردند به دستزدن و چند دقیقه بعد دوباره درس شروع میشد ....
گاهی روی تخته کلاس مینوشتم ؛
من اهل مهربانیم ...شما اهل کجایید
گاهی عصبانی میشوم
و گاهی هم ، خیلی بد اخلاق ...
اما شما مرا دوست داشته باشید و هر وقت عصبانی شدم فقط به طرفم بدوید و مرا در اغوش گیرید چون بوی فرزند مادر را ارام میکند ...
در سفر معلمی اموختم باید به صورت تک تک بچهها خیره شوم و بدون هیچ سوالی کشف کنم ، کدامشان غم اب و نان دارد ؟
کدامشان گونههایش بخاطر تب سرخ شده است ؟
کدامشان بخاطر طلاق پدرو مادر هر روز به یک سمت پرت میشود ؟
کدامشان از استرس زیاد ناخنهایش را تا ته میجود ؟
و کدامشان چند دانه رویا در جیبهایش گم کرده است ....؟
چقدر تصور همه اینها سخت است و چه توان و هنری میخواهد شغل معلمی ...
حال پایان سفر است ، من ماندهام با یک دنیا خاطره و یک کتاب حرف ....و یک ارزوی ساده ...!!!
اینکه یکی بگوید ؛ خدا قوت خانم معلم ...
و دل خوشم به یک داستان کوتاه و صداهایی اشنا درون کوی و برزن که میگویند ؛
سلام خانم معلم
من زمانی دانشاموز شما بودهام
مرا نمی شناسید ...!!!
و من شاد و خوشحال از دیدنشان میگویم ؛
خدا را شکر که در این شهر فراموشیها ، هستند انهایی که هنوز مرا میشناسند ، هنوز مرا دوست میدارند ....
معلمی در شالیزار
با سپاس فراوان از استاد فرهیخته
ابراهیم هداوند _ پاکدشت
🆔 @Sayehsokhan
بهراخانم:
*قصه همه معلمها از زبان یک خانم معلم شمالی*
وقتی برای اولین بار وارد کلاس شدم و دانشاموزان تمامقد از جا بلند شدند و سلام دادند
دستها و پاهایم شروع به لرزیدن کرد ...
انچه که در دانشگاه خوانده بودم و انچه در واقعیت میدیدم زمین تا اسمان با هم فرق داشت
و من دخترک جوان و ناپختهای که دوست داشت هنوزم شیطنت کند و با در و دیوار حرف بزند، اما حالا معلم شده بود و معلمبودن کار اسانی نبود ...
وقتی وارد کلاس شدم و سی جفت چشم کنجکاو را دیدم که نصف نگاهشان به سمت من و نصف دیگر بند به خیابان است از استرس انقدر بیحال شدم که بچهها برایم اب قند اوردند و من با عذرخواهی از بچهها سعی کردم خودم راجمع و جور کنم ...
من ناخدایی بودم که نمیدانستم مقصد نهایی مسافرانم کجاست ...
چه باید میگفتم و چگونه رفتار میکردم با دخترکانی که شادی و غم همزمان در صورتهایشان موج میزد و احساسشان بلاتکلیف پشت نیمکتها کشته میشد و تمام دلخوشیشان شیطنتکردن وسط کلاس بود ...
و داستان اینگونه اغاز شد
یک روز وسط تدریس متوجه شدم پیچ یکی از نیمکتهای چوبی کلاس محکم نیست و هی صدا میدهد
سریع یک پیچ گوشتی و یک چکش از خدمتگذار مدرسه گرفتم و به کلاس برگشتم ، بچهها شوکه شده بودند و فکر میکردند ابزاری برای تنبیه انان است
سمت نیمکت رفتم و پیچش را محکم کردم و چند چکش بر رویش کوبیدم ...
چه میدانستم که معلم باید نجاری هم بلد باشد تا صدای جیر جیر نیمکتی، حواس دانشاموزش را پرت نکند
روز دیگر بچه ها در کلاس موشک کاغذی پرت میکردند و من هم با انها مسابقه گذاشتم تا کدامیک برنده خواهیم شد معلم یا بچه ها...
معاون سر اسیمه و بدون در زدن وارد کلاس شد و گفت ؛ شما اینجایید ..!!!
فکر کردم کلاس معلم ندارد
نمیدانم کجای قانون جهان نوشته شده بود که کلاسداری یعنی خفهکردن بچهها و سکوت مطلق کلاس ...
ان روز به نظر مدیر و همکاران با تجربهام، من چه دبیر بیتجربه و بیدرایتی بودم ...
در حالیکه من فقط میخواستم برای چند دقیقه ، در بازی و شادی بچهها شریک شوم و به انها بیاموزم شاد بودن اولین حق انها در مدرسه هست...
اما معلمی که خود اجازه شادی نداشت چگونه میتوانست بچههایش را شاد کند ...!!!
در سفر معلمی روزهایی بود که برای درس جغرافیا ، چکمههای بلند پلاستیکی میپوشیدم و همراه با بچهها دل به جنگل و رودخانه می زدم، با فریاد میگفتم ؛
بچهها اگر روستا نباشد ، خاک نباشد
جنگل نباشد ، اب و رودخانه نباشد ، زندگی هم نیست
بیایید امروز عهد ببیندیم مراقب اب و خاکمان باشیم ... مازندران این دخترک سبزه پوش ساحل نشین ....
و ناگهان لابهلای حرف زدنها اب را به طرف بچهها میپاشیدم و انها هم مثل کندوی زنبوری که سر باز کند به من حمله ور میشدند و تا میتوانستند به طرف معلمشان اب میپاشیدند
نمیدانم چگونه توصیف کنم صدای شادی و فریاد بچهها را وقتی مشت مشت اب به طرفم میریختند و هی میگفتند ؛ خانم معلم چه کیفی میدهد آببازیکردن وسط رودخانه .....
گاهی هم خسته میشدم و وسط تدریس دلم میگرفت ، کتاب را میبستم و صدا میزدم یکی برایم یک ترانه بخواند ، دخترکی با لهجه شیرین شمالی شروع به خواندن میکرد و من همراهیش میکردم و بچهها ارام ارام شروع میکردند به دستزدن و چند دقیقه بعد دوباره درس شروع میشد ....
گاهی روی تخته کلاس مینوشتم ؛
من اهل مهربانیم ...شما اهل کجایید
گاهی عصبانی میشوم
و گاهی هم ، خیلی بد اخلاق ...
اما شما مرا دوست داشته باشید و هر وقت عصبانی شدم فقط به طرفم بدوید و مرا در اغوش گیرید چون بوی فرزند مادر را ارام میکند ...
در سفر معلمی اموختم باید به صورت تک تک بچهها خیره شوم و بدون هیچ سوالی کشف کنم ، کدامشان غم اب و نان دارد ؟
کدامشان گونههایش بخاطر تب سرخ شده است ؟
کدامشان بخاطر طلاق پدرو مادر هر روز به یک سمت پرت میشود ؟
کدامشان از استرس زیاد ناخنهایش را تا ته میجود ؟
و کدامشان چند دانه رویا در جیبهایش گم کرده است ....؟
چقدر تصور همه اینها سخت است و چه توان و هنری میخواهد شغل معلمی ...
حال پایان سفر است ، من ماندهام با یک دنیا خاطره و یک کتاب حرف ....و یک ارزوی ساده ...!!!
اینکه یکی بگوید ؛ خدا قوت خانم معلم ...
و دل خوشم به یک داستان کوتاه و صداهایی اشنا درون کوی و برزن که میگویند ؛
سلام خانم معلم
من زمانی دانشاموز شما بودهام
مرا نمی شناسید ...!!!
و من شاد و خوشحال از دیدنشان میگویم ؛
خدا را شکر که در این شهر فراموشیها ، هستند انهایی که هنوز مرا میشناسند ، هنوز مرا دوست میدارند ....
معلمی در شالیزار
با سپاس فراوان از استاد فرهیخته
ابراهیم هداوند _ پاکدشت
🆔 @Sayehsokhan
Audio
ای دل شعری در این شب تیره ز آزادی بخوان
اشک و آهی به حال این رفته به تاراج زمان...
#ایران
#استاد_شهرام_ناظری
🆔 @Sayehsokhan
اشک و آهی به حال این رفته به تاراج زمان...
#ایران
#استاد_شهرام_ناظری
🆔 @Sayehsokhan
قرار بود به پرینستون بروم و باید برایش جشن میگرفتم، اما چهار تا از همکلاسیهایم هم به پرینستون میآمدند؛ پس کار شاقی نکرده بودم. به علاوه؛ در دانشگاه هاروارد پذیرفته نشده بودم. بث و آیرین در حیاط پشتی یک مهمانی بیروح برایم ترتیب دادند. آنها میزها را دور درخت آلبالویمان چیده بودند. همۀ اقوام پدری و مادریام در مهمانی بودند؛ اما من مانند مردۀ متحرک بینشان حرکت میکردم. دیگر به دنیای سطح پایینِ آنها تعلق نداشتم. پدرم انگشتنما شده بود. او لنگان و با حالتی نامتعادل راه میرفت و کنترل احساسات مثبت و منفیاش را نداشت. او افتخار میکرد، زیرا به آنچه خودش را به خاطرش قربانی کرده بود، بالاخره دست یافته بود و من دیگر آن پسربچۀ فقیر یهودیِ قبل از ورود به آکادمی نبودم.
📚 #برشی_از_کتاب : #مدار_امید
داستان سفر یک روانشناس از درماندگی به خوشبینی
✍️ اثر: #مارتین_سلیگمن
👌 ترجمه: #دکتر_زهره_قربانی
📕 صفحه: 69
📇 انتشارات: #سایه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
📚 #برشی_از_کتاب : #مدار_امید
داستان سفر یک روانشناس از درماندگی به خوشبینی
✍️ اثر: #مارتین_سلیگمن
👌 ترجمه: #دکتر_زهره_قربانی
📕 صفحه: 69
📇 انتشارات: #سایه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
خاطرات یک مترجم- پایان
<unknown>
#خودنویس
فصل اول_ خاطرات یک مترجم
🔹مروری بر خودنوشت محمد قاضی
🔹#بخش_پایانی
پژوهش و اجرا: #منیژه_قاسمی_فرد
کارگردان: #حسین_آشتیانی
@andishehvaghalam
🆔 @Sayehsokhan
فصل اول_ خاطرات یک مترجم
🔹مروری بر خودنوشت محمد قاضی
🔹#بخش_پایانی
پژوهش و اجرا: #منیژه_قاسمی_فرد
کارگردان: #حسین_آشتیانی
@andishehvaghalam
🆔 @Sayehsokhan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#پگاهتان_نیک_همراهان
دستانِ بستهام را
آزاد کردم از
زنجیرهای خواب.
فریاد برکشیدم:
« اینک چراغ معجزه
مَردُم!
تشخیصِ نیمشب را
از فجر
در چشمهای کوردلیتان
سویی به جای اگر
ماندهست آنقدر،
تا ازکیسهتان نرفته
تماشا کنید
خوب در آسمانِ شب
پروازِ آفتاب را
(احمد شاملو)💫⭐️
🍃🌺
💫☂💫
@mahichmanegah1
🆔 @Sayehsokhan
دستانِ بستهام را
آزاد کردم از
زنجیرهای خواب.
فریاد برکشیدم:
« اینک چراغ معجزه
مَردُم!
تشخیصِ نیمشب را
از فجر
در چشمهای کوردلیتان
سویی به جای اگر
ماندهست آنقدر،
تا ازکیسهتان نرفته
تماشا کنید
خوب در آسمانِ شب
پروازِ آفتاب را
(احمد شاملو)💫⭐️
🍃🌺
💫☂💫
@mahichmanegah1
🆔 @Sayehsokhan
صرفا_جهت_اندیشیدن
تردید نکن که نوری هست
شاید چندان نباشد که گفتهاند
اما آنقدر هست که از تاریکیات برآید.
در نظاره باش!
- چارلز بوکفسکی
🆔 @Sayehsokhan
تردید نکن که نوری هست
شاید چندان نباشد که گفتهاند
اما آنقدر هست که از تاریکیات برآید.
در نظاره باش!
- چارلز بوکفسکی
🆔 @Sayehsokhan
شعر «ندای آغاز»
سرودهی سهراب سپهری
از کتاب «حجم سبز»
کفشهایم کو،
چه کسی بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.
مادرم در خواب است.
و منوچهر و پروانه، و شاید همهی مردم شهر.
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیهها میگذرد
و نسیمی خنک از حاشیهی سبز پتو خواب مرا میروبد.
بوی هجرت میآید:
بالش من پر آواز پر چلچلههاست.
صبح خواهد شد
و به این کاسهی آب
آسمان هجرت خواهد کرد.
باید امشب بروم.
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچکس زاغچهای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.
من به اندازهی یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره میبینم حوری
ـ دختر بالغ همسایه ـ
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه میخواند.
چیزهایی هم هست، لحظههایی پراوج
(مثلاً شاعرهای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت.
و شبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟)
باید امشب بروم.
باید امشب چمدانی را
که به اندازهی پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند.
یک نفر باز صدا زد: سهراب!
کفشهایم کو؟
🆔 @Sayehsokhan
سرودهی سهراب سپهری
از کتاب «حجم سبز»
کفشهایم کو،
چه کسی بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.
مادرم در خواب است.
و منوچهر و پروانه، و شاید همهی مردم شهر.
شب خرداد به آرامی یک مرثیه از روی سر ثانیهها میگذرد
و نسیمی خنک از حاشیهی سبز پتو خواب مرا میروبد.
بوی هجرت میآید:
بالش من پر آواز پر چلچلههاست.
صبح خواهد شد
و به این کاسهی آب
آسمان هجرت خواهد کرد.
باید امشب بروم.
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچکس زاغچهای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.
من به اندازهی یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره میبینم حوری
ـ دختر بالغ همسایه ـ
پای کمیابترین نارون روی زمین
فقه میخواند.
چیزهایی هم هست، لحظههایی پراوج
(مثلاً شاعرهای را دیدم
آنچنان محو تماشای فضا بود که در چشمانش
آسمان تخم گذاشت.
و شبی از شبها
مردی از من پرسید
تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟)
باید امشب بروم.
باید امشب چمدانی را
که به اندازهی پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند.
یک نفر باز صدا زد: سهراب!
کفشهایم کو؟
🆔 @Sayehsokhan