نشر سایه سخن
9.78K subscribers
13.1K photos
4.76K videos
270 files
3.79K links


📚📚کتابخانه ای همراه؛
همراه با شما تا هنر زندگی🌹🌹

خرید کتاب:
⬇️⬇️⬇️⬇️
www.sayehsokhan.com

📚ثبت سفارش مستقیم کتاب در دایرکت اینستاگرام:
👇👇👇👇
https://b2n.ir/s05391

آدرس: خ 12فروردین، کوچه بهشت آیین، پ 19 همکف
تلفن:66496410
Download Telegram
💥اولین مدارس دخترانه در ایران و چالشها...

✍️علی مرادی مراغه ای

@Ali_Moradi_maragheie

🌾اولین مدرسه دخترانه در تهران، توسط مبلغان مسیحی آمریکایی در ۱۲۵۳ش در دوره ناصرالدین بوجود آمد، اما شاگردانش مسیحی و دختران ارامنه بودند، چون ایرانیان مخالف تحصیل دختران بوده، فکر میکردند ھدف این مسیحیان غربی، مسیحی کردن ایرانیان است!
ديدار ناصرالدين شاه از این مدرسه جالب است:

در يكى از روزهاى پاييز ۱۲۶۹ ش صبحگاهان هنگامیكه دختران در تالار جمع بودند، شاه و ملازمان دربار وارد شدند «شاه شخصا امتحان میکند و يكى از دختران را پاى تخته سياه میخواند كه چيزى بنويسد ولى طفلك از هيبت شاه ياراى نوشتن نداشته. شاه گچ را از دست دخترك میگيرد، به خط خود روى تخته‌ سياه كلماتى ‌مینويسد كه بعدا قاب میكنند تا از ريزش محفوظ بماند...»
(تاريخ مؤسسات تمدنى جديد... ج ۱، ص ۳۶۸)
اما دیدار ناصرالدین شاه نیز نتوانست نگرش منفی مردم را نسبت به مدرسه دخترانه تغییر دھد و تقریبا تمامی دانش آموزان، دختران مسیحی بودند و مجله ملانصرالدین در نقد آن کاریکاتوری کشید و زیرش نوشت:

مسلمان، دختربچه خود را شوهر میدهد و غیرمسلمان به مدرسه میفرستد...!

🌾اما در۱۲۷۰ ش. ربابه مرعشی همسر سيدعلى شمس المعالى(پزشك ناصرالدين شاه) دست بکار عجیبی میزند! او در خانه‌اش كلاس درس براى زنان داير میکند. هر چند در خانه‌اش آموزش میداد اما از آزار و اذیت قشریون در امان نماند و مدام مزاحمش شدند.
در سال 1282ش طوبي رشديه در قسمتی از خانه خود، مدرسه دخترانه‌ای بنام پرورش داير نمود. گرچه با استقبال مردم روبرو گرديد و روز چهارم تاسيس ۱۷ شاگرد داشت، اما فراشان دولتی ریختند و تابلوی او را با فحش و تهديد برداشتند و مدرسه را منحل کردند.
(رشدیه، شمس‌الدین، سوانح عمر...ص ۱۴۸)

🌾تا این زمان مدارس دخترانه را در داخل خانه ایجاد میکردند تا بلکه از تعرضِ متعصبین در امان باشند اما در1283ش، زن شجاعی بنام بی بی خانم وزیراف نویسنده کتاب معايب الرجال که در پاسخ به کتاب تاديب النسوان نوشته بود مدرسه دخترانه‌ای افتتاح نمود كه مخالفت شیخ فضل‌الله نوری را برانگیخت وشیخ فتوا داد که تاسیس مدارس دخترانه مخالف شرع اسلام است.
(ملک زاده، تاریخ انقلاب مشروطیت... ج4، ص 218)
و سیدعلی شوشتری در آستانه حضرت عبدالعظیم بست نشست و تكفیرنامه‌ای صادر کرد و نوشت: «وای بحال مملكتی كه در آن مدرسه دخترانه تاسیس شود»
و عجیب اینکه، این تكفیرنامه در آن زمان دانه‌ای یك شاھی فروش رفته و حتی بازار سیاه پیدا كرد!
(کارنامه زنان مشهور ایران - فخری قویمی... ص 132)
این اقدام علما، مخالفان مدارس را جسورتر كرد بطوری كه در خیابان به محصلان و معلمان حمله کرده و بصورتشان تُف می‌انداختند و آنھا را بی‌عفت ميخواندند.
(ملکزاده... ج 3 ص 182)

فشارھای مخالفان باعث شد سرانجام، بی بی خانم به وزارت معارف شكایت کند امّا چون سمبه مخالفان پر زور بود در نتیجه، مدرسه تعطیل شد.

🌾مدارس دخترانه چون نهر کوچکی جریان داشت که طلوع انقلاب مشروطیت، آنرا به رودی پرشتاب بدل ساخت، برخی مشروطه خواهان مانند ناظم الاسلام به حمایت از تأسيس مدارس دخترانه پرداخته، گفتند:
«در تربيت بنات و دوشيزگان وطن بکوشيم و به آنها لباس علم و هنر بپوشيم، چه تا دخترها عالم نشوند، پسرها بخوبی تربيت نخواهند شد»
(ناظم‌الاسلام کرمانی،  تاريخ بيداری ايرانيان... ج 1 ص 4)
پس از مشروطیت به بی بی خانم اجازه داده شده مدرسه‌اش را باز کند اما به شرط اینکه دختران بین 4الی6 سال تحصیل نمایند و كلمه دوشیزه نیز از تابلوی مدرسه حذف شود.
(مجله گنجینۀ اسناد، سال اول، دفتر اول، ص82)

مدرسه ناموس در ۱۲۸۶ش بكوشش خانم طوبی آزموده آغاز بکار کرد و مدرسه «ترقی بنات» توسط ماھرخ گوھرشناس در 1288ش بوجود آمد البته او فعالیت خود را از شوهرش پنھان كرده بود اما زمانیكه شوھرش فهمید او را متھم كرد كه از دایره دین و فضیلت پا بیرون نھاده و با عمل شرم آور خود موجب بدنامی خانواده گردیده...»!
(فخری قویمی...ص 140)

🌾روزنامه سادات، نامه اعتراض‌آمیز گروھی از زنان را چاپ كرد كه خود را طرفدار تعلیمِ زنان ستمدیده ميخواندند. آنان در نامه خود خطاب به مخالفین مدارس دخترانه نوشتند که:
«...آخر ما جماعت اناثیه مظلوم ایران مگر از نوع شما نبوده و در حقوق نوعیه با شما شریک نیستیم؟ مگر ما بیچارگان در ردیف انسانھای عالم به شمار نمی‌آئیم و در جرگه حیوانات باركش باید محسوب باشیم؟ از شما انصاف ميخواھیم تا كی ما باید از فرمان طَلَبُ العِلمِ فَريضَةٌ عَلى كُلِّ مُسلِمٍ و مُسلِمَةٍ خارج باشیم؟...»
(روزنامۀ مساوات، 2 فروردین 1287، شماره 18 ص 6)
🍃🍃🍃

🆔 @Sayehsokhan
معنویت به معنای پیوند با انسان‌های دیگر و طبیعت و الوهیت و خود حقیقی (بُعد حقیقیِ وجود) است و بنابراین اگر مقصود زندگی را پیوند با (یا اندوختن) چیزی غیرزنده –مانندپول- تعریف کنید، احتمالاً ارتباطتان با زندگی و موجودات زنده قطع خواهد شد. باز هم تکرار می‌کنیم که این پیوند «خوب» یا «بد» نیست؛ فقط هست. مقصودِ زندگی تمام آن چیزی است که خودتان می‌خواهید داشته باشید، اما ما تشویفتان می‌کنیم که مقصودتان را در پیوند با انسان‌های دیگر و خدا و روح و بُعد متعالی‌تان انتخاب کنید. این‌ها حوزه‌هایی است که می‌توانید رضایتمندی و سعادت واقعی را در آن‌ها تجربه کنید.

📚 #برشی_از_کتاب : #شادکامی_جدید
✍️ اثر:  #دکتر_متیو_مک‌کی و #دکتر_جفری_وود
👌 ترجمه: #سحر_محمدی
📖 صفحه: ۹۷
📇 انتشارات: #سایه_سخن

🆔 @Sayehsokhan
#از_شما📩

بالای شهر (۶)

بقیه تابستان آن سال به خوبی در حال طی‌شدن بود؛ نه فقط از آن جهت که دیگر کامران رام شده بود و سعی در آزار و اذیت من نداشت، بلکه از بابت کتاب‌هایی که مادرش مدام در اختیار من قرار می‌داد. هیچگاه فکر نمی‌کردم بتوانم آن همه کتاب را به آسانی به‌دست بیاورم. کامران کمتر کتاب می‌خواند و بیشتر وقتش را به بازی با سگ یا دوچرخه‌سواری یا شنا می‌گذراند. این آخری یعنی شنا برای من از جانب پدرم ممنوع شده بود. چند بار کامران از من خواست تا بار دیگر تنی به آب بزنم، می‌دانستم که دیگر از شر او در امان هستم، اما خاطره تلخ شنا در آن استخر مرا از اجرای این فکر باز می‌داشت. حتی اگر باز هم هوس شناکردن به سرم می‌زد با ابروان درهم استاد بنا که سخت مخالف تن به آب سپردن پسرش بود چه می‌کردم؟
روزها به سرعت می‌گذشت و هر روز چند دقیقه‌ای از عمر روز کوتاه و بر بلندی شب افزوده می‌شد. کامران دوستانی در آن محله داشت که گاهی به سراغش می‌آمدند. همگی دوچرخه‌های خارجی خوبی داشتند و گاهی با هم برای دوچرخه سواری بیرون می‌رفتند.
یک روز در خانه اعتضادی‌ها تکاپویی در جریان بود. صبح اول وقت بسته‌هایی که ظاهرشان به  شیرینی و شکلات می‌خورد تحویل خانه شد و بعد مادر کامران زودتر از معمول درحالی‌که کیفی بر کول و زنبیلی در دست داشت آمد داخل حیاط. نگاهی به من کرد و با خنده گفت: "اوستا امروز به من کمک می‌کنی؟ میایی بریم خرید؛ روز تولد کامرانه و اون هنوز خوابه." گاهی من را اوستا صدا می‌زد. کامران زودتر از ساعت ٩ یا ١٠ صبح بلند نمی‌شد. باید از بابام اجازه می‌گرفتم . داشت سر کارگرش داد می‌زد که چرا سیمان زیاد شل و ول است. وقتی به حرفهایم توجه نمی‌کرد، معنایش این بود که مخالفتی ندارد. آمدیم بیرون. با اتومبیل خانم رفتیم بازارچه تجریش. آن‌جا همه چیز بود و مهیا برای خریده شدن. موقع قدم.زدن و خرید فرصتی بود تا او را با مادرم مقایسه کنم. غیر از پوشش متفاوت، خیلی تفاوت‌های دیگر میان این دو یافتم. خرید مادرم با احتیاط صورت می‌گرفت و به راحتی به فروشنده پول نمی‌داد. او در مقابل خواهش و تمنا و یا حتی گریه فرزندانش برای خرید آن چه می‌خواستند مقاوم بود. خانم مهندس را نقطه مقابل مادرم یافتم؛ مثل آب خوردن پول خرج می‌کرد و اصلا اهل چانه‌زدن نبود. حتی به من گفت: "اگه چیزی می‌خوای بگو، چه پسر محجوبی هستی. کامی اگه دنبالم باشه باید دسته چک با خودم بیارم" من آن موقع معنای محجوب را نمی‌دانستم، معنای خیلی چیزهای دیگر را هم نمی‌دانستم؛ به خصوص اختلاف طبقاتی  را. اما حسی به من می‌گفت که زندگی ما با کامران و خانواده‌اش فرق می‌کند. بابام همیشه می‌گفت:
" این‌ها اعیانند، کس و کار اینا یک کاره‌ای بودند؛ دُم کلفت یا گردن کلفت. ما به اینا دخلی نداریم". من ازبس این حرف‌ها را شنیده بودم بالای شهر را شهری دیگر می‌پنداشتم و حالا رفتار خوب خانم سوالات دیگری برآیم ایجاد کرده بود؛ سوالاتی که آن موقع پاسخی برای آن نداشتم. مقدار زیادی میوه و شیرینی گرفتیم. زنبیل پر شد و دستان من نیز. آمدیم خانه. باز هم کمک کردم تا اجناس خریداری شده را آوردیم آشپزخانه. کامران بیدار شده بود و فقط نگاه می‌کرد. مادرش خیلی تشکر کرد: "خیلی زحمت کشیدی. روز تولد کامی است و این تنبل خان هیچ کاری نمی‌کند. امروز دوتا جشن داریم. بعد از ظهر  دوستان و همکلاسی‌های کامی میاند و قراره شب فامیل جمع بشند. بعد از ظهر تو هم بیا. بچه‌های همسن و سال خودتند، امروز خیلی سرم شلوغه". بعد یکی از آن سیب‌های سرخ بزرگ و گوشتالو را شست و داد به من. می‌دانستم بابام قبول نمی‌کند و همین‌طور هم شد : " آخه تو لباس مهمانی با خودت آوردی؟ اونم مهمانی اینا. برو بچه کنار خاکی نشی ". دلگیر نشدم، چون حدس می‌زدم که جای من تو آن جشن نیست. بعد از ظهر دوستان کامران یکی یکی آمدند؛ با لباس‌های پلوخوری و اعیانی. من تو حیاط بودم و می‌دیدم. تعدادشان که زیاد شد، جشن و سرور آغاز گشت . از خانه آمدم بیرون. صدای موزیک تند خارجی در کوچه هم شنیده می‌شد. مدتی بی‌هدف در اطراف خانه پرسه زدم و بعد برگشتم. چند دقیقه بعد مادر کامران آمد سراغم:
"_بیا؛ کجایی؟ خجالت نکش...
__بابام اجازه نمی‌ده. لباس خوب ندارم؛ زشته...
__کجاش زشته؟ بابات کجاست؟". به سرعت رفت جایی که کارگران کار می‌کردند. من دنبالش نرفتم. می‌ترسیدم بابام فکر کند که من به خانم گفته‌ام. از دور می‌دیدم. بابام داشت یک دیوار را تراز می‌کرد. دست از کار کشید و چند کلمه‌ای گفتند و شنیدند. مادر کامران آمد با روی باز و بشاش:
"اجازت را از اوستا گرفتم؛ اوستا."
نمی دانم که چرا بابام این قدر زود تسلیم خواسته‌های مادر کامران می‌شد و در مقابل درخواست‌های مادرم  سرسختی نشان می‌داد  خانم از جلو و من از پشت سرش وارد شدیم. بچه‌ها در حال دست زدن بودند و یکی که چاق و تپل بود در آن وسط می‌رقصید و به خودش پیچ و تاب می‌داد.
نگاه دوستان کامران روی من خیره مانده بود و من معذب بودم. همه‌اشان پاپیون یا کروات زده بودند و من با آن لباس ساده تابستانی وصله ناجور جمع به حساب می‌آمدم . نشستم؛ کیک بزرگی آن وسط گذارده بودند و یکی از بچه‌ها با دوربین عکاسی خود مرتب از کامران و دیگران عکس می‌گرفت. جز کامران هیچ‌کس را نمی‌شناختم و او هم سرش گرم به حرف‌زدن با دوروبری‌هایش بود. مادر کامران ایستاده به مراسم جشن نگاه می‌کرد و گاهی با ایما و اشاره از من می‌خواست که چیزی بخورم. پچ پچ‌ بچه‌ها و نگاه‌های معنی‌دارشان مرا ناراحت کرده بود. گوشهایم تیز شده بود. جملاتی بریده بریده مانند: "این کیه... قیافشو.... از کجا پیداش کردن....". با شنیدن کلمه نوکر و بعد شلیک خنده چند تا از بچه‌ها برآیم مسلم شد که مرا دست انداخته‌اند. باید چکار می‌کردم؟ حق با بابام بود آن جا، جای من نبود. خواستم بلند شوم برای ترک مجلس که مادر کامران با سینی پر از لیوان‌های شربت وارد شد. همه را رها کرد و آمد سراغ من. اول به من تعارف کرد؛ کاری که چشم همه آن جمع را به طرف من برگرداند. کامران هم دست از خوردن کیک کشید و به من و مادرش نگاه می‌کرد. با این کار خانم، جو اتاق عوض شد. رنگ نگاه‌ها تغییر کرد و من که عزم خود را برای گریختن از آن جمع آماده کرده بودم، احساس رهایی یافتم . چند دقیقه بعد با کامران عکسی به یادگار گرفتم. بلافاصله مادر کامران شروع کرد به دست‌زدن و به دنبال آن پسران دیگر هم ما را تشویق کردند. چیزی نمانده بود که بزنم زیر گریه. به خودم مسلط شدم و من هم مثل بقیه شروع به دست زدن کردم. لبانم می‌خندید و دلم می‌گریست و جمع میان این دو برای پسرک نوجوانی چون من سخت بود. رفتاری را که آن روز خانم مهندس در آن جشن انجام داد، هیچگاه فراموش نکردم.
سال‌ها بعد وقتی در مجالس جشن تولدی حاضر می‌شدم غیر ممکن بود که از مهربانی آن زن و بالاتر، انسانیت او یاد نکنم و گاه گوشه چشمم به آب دیده رقت و تاثر، تر نشود.........
(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان


🆔 @Sayehsokhan
به‌طور خلاصه، مابرای رسیدن به مقاصد برنامه‌ریزی می‌کنیم. وقتی به مقصدی می‌رسیم، یک گام به هدف نزدیک‌تر می‌شویم. تعریف شخصی من از هدفِ درمان چیزی است که مراجع هنگام پایان‌یافتن خدمات به آن دست می‌یابد. برای کمک به مراجعان در برنامه‌ریزی، ممکن است واقعیت‌درمانگر بپرسد:
امروز برای دست‌یابی به مقاصد درمانی کدام گام کوچک را برمی‌داری؟
چگونه می‌توانی از رسیدن به اهداف در برنامۀ درمانی خود رضایت بیش‌تری داشته باشی؟



📚 #برشی_از_کتاب : #برنامه‌ریزی_درمان_با_تئوری_انتخاب_و_واقعیت‌درمانی
✍️ اثر:  #مایکل_فوکرسون
👌 ترجمه: #محمد_شمسیان
🖌 ویراسته و زیر نظر: #حسن_ملکیان
📕 صفحه:  50
📇 انتشارات: #سایه_سخن

🆔 @Sayehsokhan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
☀️
صبح است و هــــوای سرد پاییز
سرماست ولی خوش و دل‌انگیز

گرم است دل از محـبت و مهر
وز شور و نشاط و عشق لبریز


سلام 💐
صبح پاییزیتون بخیر
دل‌هاتون گرم و قدم‌هاتون استوار!

🆔 @Sayehsokhan
#صرفا_جهت_اندیشیدن

فرهنگ (سالم)، همیشه وحشتناک‌ترین چیز برای  یک دیکتاتور است؛
زیرا مردمی که کتاب بخوانند هرگز بَرده نخواهند شد ...


_آنتونیو لوبوآنتونس

🆔 @Sayehsokhan
شازده‌کوچولو از گل پرسید :
آدم‌ها کجان؟

گل گفت :
باد به این‌ور و آن‌ورشان می‌برد
این بی‌ریشگی حسابی اسباب دردسرشان شده!

آنتوان سنت اگزوپری

🆔 @Sayehsokhan
🧩تمرین خود را بسازید
 
مراقبۀ آگاهی عمیق کمک کمی‌کند برای پرسش ‌هایی که دربارۀ زندگی دارید، پاسخی بیابید و انتخاب‌هایتان را قبل از تصمیم‌گیری شفاف کنید.
با تکنیک تنفس مراقبۀ ذهن آرام شروع کنید.
▫️تصور کنید که با خرد درونی یا شهود معنوی‌تان در پیوندید.
▫️در برابر پاسخ ها گشوده و پذیرا باشید، اما منتظر دریافت پاسخی نمانید که احساس می‌کنید مناسب است و با قضاوت‌ها مخدوش نشده است.
▫️«گزارش مراقبۀ آگاهی عمیق» را به کار ببندید تا پاسخ‌هایتان را ثبت کنید.
▫️قدردانی کنید.
▫️هر روز تمرین کنید.


📚 #برشی_از_کتاب : #شادکامی_جدید
✍️ اثر:  #دکتر_متیو_مک‌کی و #دکتر_جفری_وود
👌 ترجمه: #سحر_محمدی
📖 صفحه: ۹۱
📇 انتشارات: #سایه_سخن

🆔 @Sayehsokhan
تصویری از چهره‌ی احمد #شاملو که در قسمت یازدهم شعر «سرود ابراهیم در آتش» او را خواندم.
@rirapodcast
🆔 @Sayehsokhan👇👇
13 Sorood Ebrahim Dar Atash
Ahmad Shamlou
شعر «سرود ابراهیم در آتش»
با صدای شاعر آن، احمد #شاملو.

🔹 منابع مربوط به قسمت یازدهم ری‌را:

🔸 درباره‌ی آگاهی از زندگی #شاملو به شکل خلاصه، می‌توان به نوشته‌ی محمدعلی رونق در ابتدای کتاب شاملوشناسی ( انتشارات مازیار) مراجعه کرد.

🔸 متن کامل نامه‌ی #نیما به شاملو را می‌توانید در کتاب نامه‌های نیما، به کوشش سیروس طاهباز (انتشارات نگاه) ببینید.

🔸 توضیح شاملو درباره‌ی وارتان سالاخانیان و شعر مرگ نازلی در توضیحات انتهای مجموعه اشعار شاملو (انتشارات نگاه) آمده است.

🔸 درباره‌ی تأثیرپذیری شاملو از نیما و #فریدون_رهنما نوشته‌ی آقای محمد عظیمی به نام «شاملو برجسته‌ترین وارث نیما» آگاهی‌بخش است. این نوشته در شماره‌ی ۹و۱۰ فصل‌نامه‌ی گوهران (پاییز و زمستان ۸۴) چاپ شده است.

🔸 نامه‌ی مرتضی #کیوان به شاملو را از «کتاب مرتضی کیوان» به کوشش شاهرخ مسکوب (نشر جاوید) مسکوب نقل کردم.

🔸 نقل قول #سایه از آیدا سرکیسیان درباره‌ی آخرین جملات شاملو در کتاب پیر پرنیان‌اندیش (انتشارات سخن) آمده.

@rirapodcast
🆔 @Sayehsokhan
سرود ابراهیم در آتش
Saman Javaherian
پادکست ری‌را، قسمت یازدهم
سرود ابراهیم در آتش، احمد شاملو

@rirapodcast
🆔 @Sayehsokhan
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
تصنیف : بوی گل
با صدای : #حسام_الدین_سراج

🆔 @Sayehsokhan
#از_شما📩

بالای شهر (٧)

روزها می‌گذشت و کار ساختمانی خانه اعتضادی به پایان خود نزدیک می‌شد. من هر روز صبح زودتر از اوستا در اتومبیل فولکس زوار دررفته نشسته بودم تا ساعاتی را در آن باغ سپری کنم. کامران رفتارش با من تفاوت زیادی کرده بود. آب استخر را برای تعویض آب خالی کرده بودند و همین باعث شده بود که پسر یکی یک دانه خانه برای گذراندن وقت بیرون ازمنزل را انتخاب کند. گاهی مرا جلوی دوچرخه اش می‌نشاند و می.رفتیم بیرون. مادرش سفارش می‌کرد که زیاد دور نرویم، اما او بی‌توجه به این پند مرا با خود به کوچه‌ها و خیابان‌های زیادی می‌برد. دیدن ساختمان‌های رفیع در آن قسمت از شهر که نمونه‌اش در جایی که ما زندگی می‌کردیم و هرگز به چشم نمی‌خورد برآیم دیدنی بود. جیب کامران هیچ‌وقت بی‌پول نبود و همین باعث می‌شد که این سفرها هیچ‌وقت خشک و خالی طی نشود. خوردنی‌هایی که او می‌خرید گران بود و من محال بود بتوانم رنگ آن‌ها را جز در خواب ببینم.  کامران با اصرار موفق به دادن چیزی برای خوردن به من می‌شد. دلیلش حرف‌هایی بود که مرتب بابام می‌زد:
"گوشات را واکن. اینا اعیانند که باشند، چیزی ازشون قبول نکن؛ حالا کتاب عیبی ندارد. جلوی شکمت را نگهدار تا آبروت را نگهداری. چشم و دلت را سیر نگهدار تا کوچیک نشی. گدا گشنه نباش. حالا خیلی اصرار کردند، یک جزئی بردار. تشکر هم بکن ....."و من بچه حرف گوش کنی بودم. نمی‌خواستم فکر کنند که درمانده شکلات و محتاج آبنبات کامران هستم. همین باعث شده بود که او برای دادن آن تنقلات به من اصرار کند. چیز دیگری که باعث تعجب من شده بود، زلالی آب جوی‌هایی بود که با سرعت به سمت پایین شهر در حرکت بودند. آبی که من در آن پایین می‌دیدم کدر، بدبو و گاه لجنی بود و حالا اندکی پایین تر از کوههای بلند البرز آبی متفاوت از جلوی چشمان راه خود را به سمت جنوب می‌گشود. بالای شهر دنیایی داشت که من از آن بیگانه و دور بودم.
یک روز برخلاف همیشه مهندس زودتر از معمول به خانه آمد. مدتی با بابام حرف زدند. من گوشه‌ای ایستاده و گوش می‌دادم. سر قیمت کار و جزئیات بحث می‌کردند. از حرف‌های بابام متوجه شدم که کار یکی دو روزه دیگه تمام است. مهندس چکی را از کیفش در آورد، با دقت نوشت، امضاء کرد و داد دست بابام: "کار خوبه... من راضی هستم اوستا... تاریخ چک برا فرداس". مهندس پیپ سیاه رنگی را از جعبه‌ای که در کیفش داشت در آورد با تانی روشن کرد و چند پک عمیق به آن زد. می‌خواست برود که چشمش به من افتاد، لبخندی زد و گفت:
"شنیدم با کامی حسابی رفیق شدی؛ مواظب باش خیلی پدر سوخته است ". در آن خانه به پایان رسیده بودم و  احساسی متضاد داشتم. از این که خانه و اهل آن را که با ایشان مانوس شده بودم ترک می‌گفتم ناراحت بودم و از این که می‌توانستم چند روز مانده به باز شدن مدارس را در کوچه پس کوچه‌های محله بازی کنم و خوش باشم، احساس خوبی داشتم. گرچه روزهای اول حضورم در آن خانه با آن چه در این روزهای پایانی می‌گذراندم متفاوت بود، اما باز هم نوعی بیگانگی از محیط را درون وجودم حس می‌کردم. آن روز کامران با پدرش رفتند بیرون و من تنها بودم. خانم از روی تراس مرا که بی هدف دور استخر خالی پرسه می‌زدم دید و صدا کرد؛ رفتم. نشسته بود و تلویزیون می‌دید؛ در تصویر چند مرد کراوات زده دور میز گردی نشسته و بحث می‌کردند. از آن برنامه‌هایی که هیچ دوست نداشتم. صدای تلویزیون را کم کرد و گفت:
"تو خونه تلویزیون دارید؟". گفتم نه "ولی قراره بخریم". شروع کرد به پرسیدن از همه چیز؛  منظورم خانه، مادرم، کارهایی که او در خانه می‌کرد و چیزهایی دیگر مربوط نوع زندگی‌امان. چه منظوری داشت؟ از سوال زیاد آن هم راجع به امور پنهان زندگی خوشم نمی‌آمد. کراهت من را متوجه شد و گفت :" این جا چه طور است؛ خانه و باغ را می‌گویم ". گفتم که خیلی بزرگ و زیباست. یک دفعه و خیلی جدی گفت :"اینجا را دوست داری یا خانه خودتان را؟" جوابم روشن بود. چیزی نگفتم. بین جدی و شوخی گفت: "معلومه؛ بگو؛ خونتون را. چرا ؟با این که استخر و تلویزیون و تاب بازی و خیلی چیزای دیگه را ندارد، چون آدم‌های خونه‌اتون را دوست داری؛ مادر، برادرات و همین بابای زحمتکشت را که آون پایین دارد جون عالَم را می‌کَند." گوشم را به آرامی گرفت و تکان داد و گفت :"خوب گوشات را باز کن؛ شاید دیگه نبینمت. زندگی را  ادمهاش هستند که می‌سازند نه آهن و چوب و رنگ. همیشه دنبال معنای زندگی باش و نه ظاهر آن. این را معلم من به من گفته و من به تو می‌گم و تو به هر که دوستش داشتی بگو "نگاه عمیقی به من کرد. از آن خنده‌های همیشگی‌اش خبری نبود. چهره‌اش جوری بود که هر آن انتظار داشتم اشکهایش جاری شود. بلند شد و از اتاق بیرون رفت. نگاهی به تلویزیون کردم. مرد چاقی با کله بی‌مو، انگشت اشاره‌اش را مرتب پایین و بالا می‌آورد و بحث می‌کرد. آمدم بیرون، رفتم طبقه پایین.
نگاهی به هنر دست بابام و کارگران کردم.
همه چیز تقریبا تمام بود، یک رنگ‌کاری لازم داشت تا عالی شود. آخرین تلاش‌ها برای ساختن و پرداختن در جریان بود.
عصر فردا کارگران گونی‌ها و پاکت‌های خالی سیمان را جمع می‌کردند. من و کامران تکه‌هایی چوب را می‌انداختیم و سگ سیاه آن را به دندان می‌گرفت و می‌آورد. سگ قبراق و چالاک بود. دیگر من را می‌شناخت و من هم ترسی ازش نداشتم. پدرم و کارگران بیرون آمدند و با شیر آبی که در باغ بود، دست و صورت خود را می‌شستند. مادر کامران هم گوشه‌ای ایستاده بود و به جست و خیز سگ و بازی ما تماشا می‌کرد. بابام در حالی که با دستمالی دست و صورتش را خشک می‌کرد به مادر کامران گفت:
"خوبی و بدی دیدید حلال کنید. این دوسه ماهه بنده زاده هم خیلی مزاحم بود". این را گفت و رفت بیرون؛ به دنبالش هم کارگران. من ماندم چگونه خداحافظی کنم. مادر کامران جلو آمد:
"شما ها الان با هم دوست هستید، دوست‌های خوب ؛ شایدم باز همدیگر رو ببینید با هم دست بدید و خداحافظی کنید ". دست دادیم. مادر کامران به سرعت رفت داخل منزل و با بسته‌ای برگشت:
"چند کتابه ، کتاب خوندن را هیچ‌وقت فراموش نکن . نگذار کتاب از دستت بیفته. به ما سر بزن. نری حاجی حاجی مکه... "و خندید.
سگ سیاه هم که شامه تیزش بوی فراق را حس کرده بود خودش را به من می‌مالید و از من بالا می‌رفت. آمدم بیرون. فولکس روشن بود، با همان سرو صدای همیشگی‌اش. بابام منتظر من بود. نشستم صندلی عقب. ماشین راه افتاد. برگشتم و از شیشه پشت سر را نگاه کردم. کامران، مادرش و سگ داخل کوچه بودند. خانم چیزی درگوش پسرش گفت. کامران دستش را بالا اورد و تکان داد. من هم به همان شیوه جواب دادم، غبار غم فضای ماشین را پر کرده بود. به بابام نگاه کردم. از آیینه ماشین نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد.
...................................
...................................
روزهای دوشنبه باید می‌رفتم بانک. چند ساعتی بیشتر آن جا نبودم. چند استعلام حقوقی را پاسخ می‌دادم و راجع به دعاوی بانک اظهار نظر می‌کردم. آن روز رئیس اداره حقوقی من را خواست. معمولا وقتی مرا می‌خواست، کار مهمی داشت.  بانک با وکلای زیادی کار می‌کرد و من چند سالی بود که به حلقه مشاورین و وکلای بانک راه یافته بودم. رئیس خیلی جدی گفت :"تحت فشار زیادی هستیم. مطالبات وصول نشده دائم دارد متراکم‌تر می‌شود. باید فشار را به بدهکاران برگردانیم . قرار است تقسیط دیون محدود شود.  وکالت چند پرونده را به شما می‌دهیم، خواهشا تعجیل کنید.....".می‌دانستم خوش نخواهد داشت ولی گفتم :
"آب از سرچشمه گل آلود است، سیاست‌ها و روش‌ها باید اصلاح شود ". رئیس رو ترش کرد که: "من که کاری را که به عهده‌ام گذرانده‌اند انجام می دهم، خیر و شرش به من ربطی ندارد ".  استدلال رئیس قاطع بود؛ از نوع "من مرده شورم". چیزی نگفتم. بحث با او بی‌فایده بود. پرونده‌ها را برداشته و بیرون آمدم...

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان


🆔 @Sayehsokhan
براساس آخرین نظریۀ روان‌شناسی مثبت، هدف نهایی همۀ مداخالات روان‌شناسی افزایش بهباشی روان‌شناختی و حرکت در مسیر بالندگی است. برای حرکت در این مسیر، پنج مؤلفه در زندگی ضروری است: هیجانات مثبت، فعالیت‌های مجذوب‌کننده (درگیری مثبت) ، روابط مثبت، معنای زندگی و دستاوردها. به عبارت دیگر سلیگمن عقیده دارد اگر این پنج مؤلفه به صورت نسبی در زندگی فرد وجود داشته باشد، او در مسیر بالندگی گام بر می‌دارد و می‌تواند زندگی ارزشمندی را تجربه کند.

📚 #برشی_از_کتاب : #سفر_زندگی
#از_خودآگاهی_تا_بالندگی
✍️ اثر:  #دکتر_زهره_قربانی
👌 با همکاری: #فرناز_شهید_ثالث
📕 صفحه: ۲۱
📇 انتشارات: #سایه_سخن

🆔 @Sayehsokhan
🔊 فایل صوتی

نشست‌های متنوع از مجموعه درس‌گفتارهایی دربارۀ دیدار شمس تبریزی با مولانا
در مرکز فرهنگی شهر کتاب تهران

اولین = دکتر ایرج شهبازی، محبتی و خاکی
دومین = دکتر مریم مشرف
سومین = دکتر قدرت‌الله طاهری
چهارمین= دکتر لیلا آقایانی چاوشی
پنجمین= دکتر مهدی سالاری نسب
ششمین = دکتر مهدی سالاری نسب
هفتمین = خانم سودابه کریمی
هشتمین = دکتر حمیدرضا توکلی
نهمین = دکتر حمیدرضا توکلی
دهمین = دکتر مریم عاملی رضایی
یازدهمین = دکتر محمدجواد اعتمادی
دوازدهمین = دکتر محمد جواد اعتمادی
سیزدهمین = دکتر میرجلال‌الدین کزازی
چهاردهمین = دکتر اصغر دادبه
پانزدهمین = دکتر قربان ولیئی
شانزدهمین = خانم اعظم نادری
هفدهمین = دکتر سیدمحمد عمادی حائری
هجدهمین = دکتر فواد مولودی
نوزدهمین = دکتر مهدی محبتی
بیستمین = دکتر مهدی محبتی
بیست‌و‌یکمین = دکتر مهدی محبتی
بیست‌و‌دومین = دکتر حسن بلخاری
بیست‌و‌سومین = دکتر حسن بلخاری
بیست‌و‌چهارمین= دکتر محمدرضا موحدی
بیست‌و‌پنجمین = دکتر غلامرضا خاکی
بیست‌و‌ششمین = علی اصغر ارجی
بیست‌و‌هفتمین = دکتر احمد پاکتچی

🆔 @Sayehsokhan👇👇👇
Z0000004
My Recording
📢... #پوشه_شنیداری بیست‌وهفتمین نشست از مجموعه درس‌گفتارهایی درباره‌ی شمس تبریزی با عنوان «دوستی اساس خلقت و پایه‌ی زندگی از منظر شمس تبریزی»

سخنران: دکتر احمد پاکتچی

چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹

@Bookcitycc
🆔 @Sayehsokhan