#قیصر_امین_پور در ۲ اردیبهشت ۱۳۳۸ در روستای "گتوند" (شهرستان امروزی) از توابع شهرستان #شوشتر در استان #خوزستان به دنیا آمد.
او دوره راهنمایی و متوسطه خود را در مدرسه راهنمایی دکتر معین و آیتالله طالقانی #دزفول گذراند و در سال ۱۳۵۷ در رشته دامپزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شد ولی پس از مدتی از تحصیل این رشته انصراف داد
قیصر امینپور، در سال ۱۳۶۳ بار دیگر اما در رشته زبان و ادبیات فارسی به دانشگاه رفت و این رشته را تا مقطع دکترا گذراند و در سال ۱۳۷۶ از پایاننامه دکترای خود با راهنمایی دکتر #محمدرضا_شفیعی_کدکنی با عنوان "سنت و نوآوری در شعر معاصر" دفاع کرد. این پایاننامه در سال ۱۳۸۳ و از سوی انتشارات علمی و فرهنگی منتشر شد.
او در سال ۱۳۵۸، از جمله شاعرانی بود که در شکلگیری و استمرار فعالیتهای واحد شعر حوزه هنری تا سال ۱۳۶۶ تأثیر گذار بود.
وی طی این دوران مسئولیت صفحه شعرِ هفتهنامه سروش را بر عهده داشت و اولین مجموعه شعر خود را در سال ۱۳۶۳ منتشر کرد.
اولین مجموعه او "در کوچه آفتاب" دفتری از رباعی و دوبیتی بود و به دنبال آن "تنفس صبح" تعدادی از غزلها و حدود بیست شعر نیمایی که بعضی به اشتباه این اشعار را سپید میپندارند را در بر میگرفت. این کتاب از سوی انتشارات حوزه هنری وابسته به سازمان تبلیغات اسلامی به چاپ رسید.
امین پور هیچگاه اشعار فاقد وزن نسرود و در عین حال این نوع شعر را نیز هرگز رد نکرد.
دکتر قیصر امینپور، تدریس در دانشگاه را در سال ۱۳۶۷ و در دانشگاه الزهرا آغاز کرد و سپس در سال ۱۳۶۹ در دانشگاه تهران مشغول تدریس شد.
وی همچنین در سال ۱۳۶۸ موفق به کسب جایزه نیما یوشیج، موسوم به "مرغ آمین بلورین" شد.
دکتر امینپور در سال ۱۳۸۲ بهعنوان عضو پیوسته فرهنگستان زبان و ادب فارسی برگزیده شد.
وی در ٨ آبان سال ۱۳۸۶ بر اثر بیماری کلیه و قلب در بیمارستان دی تهران دار فانی را وداع گفت.
با آنکه جز سکوت جوابم نمیدهی
در هر سوال از همه پرسیدهام تو را
از شعر و استعاره و تشبیه برتری
با هیچکس بجز تو نسنجیدهام تو را...
۸ آبان سالروز درگذشت دکتر قیصر امین پور
روحش شاد 🌹
🆔 @Sayehsokhan
او دوره راهنمایی و متوسطه خود را در مدرسه راهنمایی دکتر معین و آیتالله طالقانی #دزفول گذراند و در سال ۱۳۵۷ در رشته دامپزشکی دانشگاه تهران پذیرفته شد ولی پس از مدتی از تحصیل این رشته انصراف داد
قیصر امینپور، در سال ۱۳۶۳ بار دیگر اما در رشته زبان و ادبیات فارسی به دانشگاه رفت و این رشته را تا مقطع دکترا گذراند و در سال ۱۳۷۶ از پایاننامه دکترای خود با راهنمایی دکتر #محمدرضا_شفیعی_کدکنی با عنوان "سنت و نوآوری در شعر معاصر" دفاع کرد. این پایاننامه در سال ۱۳۸۳ و از سوی انتشارات علمی و فرهنگی منتشر شد.
او در سال ۱۳۵۸، از جمله شاعرانی بود که در شکلگیری و استمرار فعالیتهای واحد شعر حوزه هنری تا سال ۱۳۶۶ تأثیر گذار بود.
وی طی این دوران مسئولیت صفحه شعرِ هفتهنامه سروش را بر عهده داشت و اولین مجموعه شعر خود را در سال ۱۳۶۳ منتشر کرد.
اولین مجموعه او "در کوچه آفتاب" دفتری از رباعی و دوبیتی بود و به دنبال آن "تنفس صبح" تعدادی از غزلها و حدود بیست شعر نیمایی که بعضی به اشتباه این اشعار را سپید میپندارند را در بر میگرفت. این کتاب از سوی انتشارات حوزه هنری وابسته به سازمان تبلیغات اسلامی به چاپ رسید.
امین پور هیچگاه اشعار فاقد وزن نسرود و در عین حال این نوع شعر را نیز هرگز رد نکرد.
دکتر قیصر امینپور، تدریس در دانشگاه را در سال ۱۳۶۷ و در دانشگاه الزهرا آغاز کرد و سپس در سال ۱۳۶۹ در دانشگاه تهران مشغول تدریس شد.
وی همچنین در سال ۱۳۶۸ موفق به کسب جایزه نیما یوشیج، موسوم به "مرغ آمین بلورین" شد.
دکتر امینپور در سال ۱۳۸۲ بهعنوان عضو پیوسته فرهنگستان زبان و ادب فارسی برگزیده شد.
وی در ٨ آبان سال ۱۳۸۶ بر اثر بیماری کلیه و قلب در بیمارستان دی تهران دار فانی را وداع گفت.
با آنکه جز سکوت جوابم نمیدهی
در هر سوال از همه پرسیدهام تو را
از شعر و استعاره و تشبیه برتری
با هیچکس بجز تو نسنجیدهام تو را...
۸ آبان سالروز درگذشت دکتر قیصر امین پور
روحش شاد 🌹
🆔 @Sayehsokhan
Be Yaadet
Mohammad Esfahani
به یادت
خواننده محمد اصفهانی
دوبیتیهای قیصر امین پور
سـری داریم و سـودای غم تـو
پـری داریـم و پـروای غـم تـو
غمت از هرچه شادی دلگشاتر
دلی داریم و دریای غــم تـــو
@ahaliyeeshgh
🆔 @Sayehsokhan
خواننده محمد اصفهانی
دوبیتیهای قیصر امین پور
سـری داریم و سـودای غم تـو
پـری داریـم و پـروای غـم تـو
غمت از هرچه شادی دلگشاتر
دلی داریم و دریای غــم تـــو
@ahaliyeeshgh
🆔 @Sayehsokhan
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺
نی حدیث راه پرخون میکند
قصههای عشق مجنون میکند
مولانا از ناله نی، حدیث راه پرخطر عشق را میشنود و از بانگ رباب، ناله جانسوز عاشق سوختهای را که از دوست و محبوب دور افتاده است:
هیچ میدانی چه میگوید رباب؟
زاشک چشم و از جگرهای کباب؟
پوستیام دور مانده من ز گوشت
چون نـنالـم در فـراق و در عـذاب؟
ما غریـبـان فراقــیـم، ای شــهــان!
بشـنـوید از مـا، "الی الله المـآب"
و اشاره میکند به اینکه آتش عشق با موسیقی تیزتر شود:
آتش عشق از نواها گشت تیز
همچنان که آتشِ آن جوز ریز
مولانا در بیان مطلب فوق، حکایت شخص تشنهای را میآورد که بر سر ِدرخت گردویی که در زیر آن نهری پر آب قرار داشت، نشسته و گردوها را به درون نهر میاندازد تا نوای برآمده از آن را گوش کند و عطش روحش را فرو بنشاند.
کانال موسیقی جرس
🆔 @Sayehsokhan
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
🍂🌺🍂
🌺
نی حدیث راه پرخون میکند
قصههای عشق مجنون میکند
مولانا از ناله نی، حدیث راه پرخطر عشق را میشنود و از بانگ رباب، ناله جانسوز عاشق سوختهای را که از دوست و محبوب دور افتاده است:
هیچ میدانی چه میگوید رباب؟
زاشک چشم و از جگرهای کباب؟
پوستیام دور مانده من ز گوشت
چون نـنالـم در فـراق و در عـذاب؟
ما غریـبـان فراقــیـم، ای شــهــان!
بشـنـوید از مـا، "الی الله المـآب"
و اشاره میکند به اینکه آتش عشق با موسیقی تیزتر شود:
آتش عشق از نواها گشت تیز
همچنان که آتشِ آن جوز ریز
مولانا در بیان مطلب فوق، حکایت شخص تشنهای را میآورد که بر سر ِدرخت گردویی که در زیر آن نهری پر آب قرار داشت، نشسته و گردوها را به درون نهر میاندازد تا نوای برآمده از آن را گوش کند و عطش روحش را فرو بنشاند.
کانال موسیقی جرس
🆔 @Sayehsokhan
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃
Forwarded from درمانگاه رابطه
زمانی برای ما خواهد رسید که زنجیرها از هم خواهد گسست. با تولدِ عشقی که آزاد خواهد بود.. رویاهایی که از دیرباز محکوم به انکار بودند شکوفا خواهند شد، و عشقی را که اکنون باید پنهان کنیم آشکار خواهد گشت..
زمانی برای من و تو سرانجام خواهد رسید
تا زندگی کنیم آنچنان که شایستهی ماست…
@dr_robab_hamedi
زمانی برای من و تو سرانجام خواهد رسید
تا زندگی کنیم آنچنان که شایستهی ماست…
@dr_robab_hamedi
خوانندۀ تیزبین تلاشهای علمیِ ستایشبرانگیز روانشناسان مثبتنگر را نوعی احیا و گسترش غایت، مبانی و روشهای نظام اخلاقی ارسطو میبیند. شادکامی اصیل و بالندگی، همانگونه که کامپتن و هوفمان در کتاب «رواشناسی مثبت: دانش شادکامی و بالندگی» نوشتهاند، ترجمۀ امروزی ائودایمونیای ارسطوست و پنج فضیلت از فضایل ششگانه، همان آرتهها و خصلتهایی است که در اخلاق نیکوماخس از آن یاد شده است و توجه به سهم عوامل خارجی در رسیدن به خوشبختی و کامروایی که به تفصیل در آثار روانشناسان مثبتنگرِ معاصر آمده است، امتیازی است که فضل تقدم آن به ارسطو میرسد.
📚 #برشی_از_کتاب : #سفر_زندگی
#از_خودآگاهی_تا_بالندگی
✍️ اثر: #دکتر_زهره_قربانی
👌 با همکاری: #فرناز_شهید_ثالث
📕 صفحه: ۱۳
📇 انتشارات: #سایه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
📚 #برشی_از_کتاب : #سفر_زندگی
#از_خودآگاهی_تا_بالندگی
✍️ اثر: #دکتر_زهره_قربانی
👌 با همکاری: #فرناز_شهید_ثالث
📕 صفحه: ۱۳
📇 انتشارات: #سایه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
#از_شما📩
بالای شهر (۵)
فردای آن روزی که کم نمانده بود جانم را بر سر بدجنسی کامران از دست بدهم، در خانه ماندم. نه خانوادهام و نه خودم دیگر تمایلی برای رفتن به آن خانه اشرافی نداشتیم. بابام صبح برای کار رفت. این را از صدای موتور فولکسش که وقتی روشن میشد چهار تا کوچه آن طرفتر هم میفهمیدند که اوستای بنا میخواهد ترک منزل کند، فهمیدم. آن روز را در کوچه گذراندم به بازی و سرگرمیهای همیشگی. عصر بابایم آمد؛با کارتن بزرگی که دستش بود. من و برادرانم با تعجب به آن بسته نگاه میکردیم. بابا عادت به خرید هدیه برای بچههایش نداشت؛ یعنی پولش را نداشت. همینکه توانسته بود آن خانواده پرجمعیت را اداره کند، نشان از کار و تلاش زیاد او داشت . با کنجکاوی پشت سرش راه افتادیم تا راز آن بسته را دریابیم : "بیا بابا.... این ها را خانم مهندس داده برای تو... نمیدونم چیه، خواسته این جوری تلافی کنه". این حرفهای بابام، علاقه من برای گشودن آن جعبه سر به مُهر را دوچندان کرد. باز کردم؛ چند جلد کتاب بود و جعبههایی بزرگ حاوی آب رنگ و مداد رنگی خارجی با توپی که همان کُره زمین بود و نام کشورها و اقیانوسها به خارجی بر آن تصویر شده بود. یادداشت کوچکی روی آن توپ چسبانده شده بود. خواندم : "تقدیم به پسری که میخواهد بخواند تا بداند. به امید دیدار مجدد وآرزوی دیدن موفقیتهای تو در آینده ؛ شهلا و کامران."
سراغ کتابها رفتم. اینبار از نویسندگان ایرانی بود؛ داستانهای شاهنامه، ماهی سیاه کوچولو و..........
شهلا یا همان مادر کامران قصد دلجویی از من و خانوادهام را داشت. نمیدانم چرا آن یادداشت بر روی من تاثیر فوری گذاشت، بهطوریکه میل دیدن آن خانه مشجر بزرگ در درونم زنده شد. از دست کامران ناراحت بودم ولی با محبتهای مادر، بدیهای پسر را میشد فراموش کرد. صبح، به بابام که آخرین لقمه نان و چایی را با عجله میخورد گفتم : "منم میام باغ اعتضادی". ابروهاش تو هم رفت و گفت : "لازم نکرده... کم پریروز مصیبت کشیدم. اگه نجنبیده بودم، الان زبانم لال جای دیگهای تشریف داشتید". اصرار کردم و قبول نکرد. به خواهش و تمنا افتادم. آخر سر وقتی داشت کفشهایش را پا میکرد گفت : "نه به آون وقت که گریه میکردی نیای و نه حالا. یک شرط دارد؛ دور و بر اون پسره جُعَلق نگردی ". با خوشحالی قبول کردم و دقایقی بعد فولکس لکنته زوزه کشان عازم بالای شهر بود.
اول کسی که به استقبالم آمد سگ سیاه بود، دم تکان داد و بالا و پایین جست و سر و صدا راه انداخت. مهندس نفر دومی بود که به من خوشامد گفت. او در حالی که در حال خروج از منزل بود تا مرا دید گفت : "بَه! اقاپسر.... این پسره کامران یه خورده قاطی داره... به کسی نگی ها، خیلی شبیه باباشه". مهندس خندهای کرد و رفت.
کامران باز مثل همیشه یک ساعت بعد با چشمهای پف کردهای که نشان میداد تازه از خواب برخاسته، پیدایش شد. من را که دید تعجب کرد. شاید حق داشت؛ چون بازگشت من به خانهای که ممکن بود طومار زندگیام برای همیشه در آن جا پیچیده شود نیاز به پوست کلفتی داشت. معلوم بود که مانده چه بگوید. خودش را سرگرم سگ کرد. من هم کلمهای با هاش حرف نزدم. رفت تو و در را بست. کارگران تند تند کار میکردند و گاهی نگاه به کار آنها سرگرمی من میشد ؛ به خصوص وقتی که گچ بر روی دیوارها کشیده میشد و کدروت و تیرگی زیر آن رنگ سفید پنهان میگشت. کامران آمد که مادرش کارم دارد؛ رفتم. خانم خیلی مهربانی نشان داد و دست آخر گفت: "ناهار را امروز میهمان من و کامی هستی. چی دوست داری درست کنم؟" و من ساکت بودم. خندید: "خوب؛ پس به انتخاب خودم. آشپز باشی در خدمت شماست" و باز خندید. ناهار را همیشه با بابام و کارگران میخوردیم؛ یک ضیافت کارگری؛ تن ماهی یا املت یا آب دوغ با کشمش و نان خشکی که در آن تردید میشد پای ثابت سفره بود و آبگوشت جناب مستطابی که گه گاه زینت بخش سفره میگشت. یکی دوبار هم بابام ناپرهیزی کرد و من را برد چلوکبابی همان دور و برها. خیلی چسبید، چون ما به ندرت در بیرون غذا میخوردیم و برای من در رستورانهای بالا شهر غذا خوردن تازگی داشت. دعوت خانم مهندس را به بابام گفتم، کنار بشکهای قیر داغ که قیر جوشان آن جلز و ولز میکرد ایستاده بود و داشت عرق میریخت. باز ابروهایش در هم رفت : "نمیخوام سر سفره این و اون بری. ما گشنه یه تیکه نون مهندس نیستیم. برو تشکر کن و بگو انشاءالله روزهای بعد". تو دنیای بچگی میفهمیدم که جواب نه را باید داخل زرق ورق تعارف پیچید. آمدم و من من کنان به خانم مهندس گفتم. تو آشپزخانه مشغول بود. نگاهی به من کرد و گفت :" باشه ". منظورش را نفهمیدم. چند دقیقه بعد مادر کامران داشت با بابام حرف میزد. وقتی رفت، بابام صدام کرد و گفت: "چکار کنم زور خانم از من بیشتره... برو... ولی گشنهبازی در نیاری، معقول غذا بخور.... مواظب آبرومون باش".
بالای شهر (۵)
فردای آن روزی که کم نمانده بود جانم را بر سر بدجنسی کامران از دست بدهم، در خانه ماندم. نه خانوادهام و نه خودم دیگر تمایلی برای رفتن به آن خانه اشرافی نداشتیم. بابام صبح برای کار رفت. این را از صدای موتور فولکسش که وقتی روشن میشد چهار تا کوچه آن طرفتر هم میفهمیدند که اوستای بنا میخواهد ترک منزل کند، فهمیدم. آن روز را در کوچه گذراندم به بازی و سرگرمیهای همیشگی. عصر بابایم آمد؛با کارتن بزرگی که دستش بود. من و برادرانم با تعجب به آن بسته نگاه میکردیم. بابا عادت به خرید هدیه برای بچههایش نداشت؛ یعنی پولش را نداشت. همینکه توانسته بود آن خانواده پرجمعیت را اداره کند، نشان از کار و تلاش زیاد او داشت . با کنجکاوی پشت سرش راه افتادیم تا راز آن بسته را دریابیم : "بیا بابا.... این ها را خانم مهندس داده برای تو... نمیدونم چیه، خواسته این جوری تلافی کنه". این حرفهای بابام، علاقه من برای گشودن آن جعبه سر به مُهر را دوچندان کرد. باز کردم؛ چند جلد کتاب بود و جعبههایی بزرگ حاوی آب رنگ و مداد رنگی خارجی با توپی که همان کُره زمین بود و نام کشورها و اقیانوسها به خارجی بر آن تصویر شده بود. یادداشت کوچکی روی آن توپ چسبانده شده بود. خواندم : "تقدیم به پسری که میخواهد بخواند تا بداند. به امید دیدار مجدد وآرزوی دیدن موفقیتهای تو در آینده ؛ شهلا و کامران."
سراغ کتابها رفتم. اینبار از نویسندگان ایرانی بود؛ داستانهای شاهنامه، ماهی سیاه کوچولو و..........
شهلا یا همان مادر کامران قصد دلجویی از من و خانوادهام را داشت. نمیدانم چرا آن یادداشت بر روی من تاثیر فوری گذاشت، بهطوریکه میل دیدن آن خانه مشجر بزرگ در درونم زنده شد. از دست کامران ناراحت بودم ولی با محبتهای مادر، بدیهای پسر را میشد فراموش کرد. صبح، به بابام که آخرین لقمه نان و چایی را با عجله میخورد گفتم : "منم میام باغ اعتضادی". ابروهاش تو هم رفت و گفت : "لازم نکرده... کم پریروز مصیبت کشیدم. اگه نجنبیده بودم، الان زبانم لال جای دیگهای تشریف داشتید". اصرار کردم و قبول نکرد. به خواهش و تمنا افتادم. آخر سر وقتی داشت کفشهایش را پا میکرد گفت : "نه به آون وقت که گریه میکردی نیای و نه حالا. یک شرط دارد؛ دور و بر اون پسره جُعَلق نگردی ". با خوشحالی قبول کردم و دقایقی بعد فولکس لکنته زوزه کشان عازم بالای شهر بود.
اول کسی که به استقبالم آمد سگ سیاه بود، دم تکان داد و بالا و پایین جست و سر و صدا راه انداخت. مهندس نفر دومی بود که به من خوشامد گفت. او در حالی که در حال خروج از منزل بود تا مرا دید گفت : "بَه! اقاپسر.... این پسره کامران یه خورده قاطی داره... به کسی نگی ها، خیلی شبیه باباشه". مهندس خندهای کرد و رفت.
کامران باز مثل همیشه یک ساعت بعد با چشمهای پف کردهای که نشان میداد تازه از خواب برخاسته، پیدایش شد. من را که دید تعجب کرد. شاید حق داشت؛ چون بازگشت من به خانهای که ممکن بود طومار زندگیام برای همیشه در آن جا پیچیده شود نیاز به پوست کلفتی داشت. معلوم بود که مانده چه بگوید. خودش را سرگرم سگ کرد. من هم کلمهای با هاش حرف نزدم. رفت تو و در را بست. کارگران تند تند کار میکردند و گاهی نگاه به کار آنها سرگرمی من میشد ؛ به خصوص وقتی که گچ بر روی دیوارها کشیده میشد و کدروت و تیرگی زیر آن رنگ سفید پنهان میگشت. کامران آمد که مادرش کارم دارد؛ رفتم. خانم خیلی مهربانی نشان داد و دست آخر گفت: "ناهار را امروز میهمان من و کامی هستی. چی دوست داری درست کنم؟" و من ساکت بودم. خندید: "خوب؛ پس به انتخاب خودم. آشپز باشی در خدمت شماست" و باز خندید. ناهار را همیشه با بابام و کارگران میخوردیم؛ یک ضیافت کارگری؛ تن ماهی یا املت یا آب دوغ با کشمش و نان خشکی که در آن تردید میشد پای ثابت سفره بود و آبگوشت جناب مستطابی که گه گاه زینت بخش سفره میگشت. یکی دوبار هم بابام ناپرهیزی کرد و من را برد چلوکبابی همان دور و برها. خیلی چسبید، چون ما به ندرت در بیرون غذا میخوردیم و برای من در رستورانهای بالا شهر غذا خوردن تازگی داشت. دعوت خانم مهندس را به بابام گفتم، کنار بشکهای قیر داغ که قیر جوشان آن جلز و ولز میکرد ایستاده بود و داشت عرق میریخت. باز ابروهایش در هم رفت : "نمیخوام سر سفره این و اون بری. ما گشنه یه تیکه نون مهندس نیستیم. برو تشکر کن و بگو انشاءالله روزهای بعد". تو دنیای بچگی میفهمیدم که جواب نه را باید داخل زرق ورق تعارف پیچید. آمدم و من من کنان به خانم مهندس گفتم. تو آشپزخانه مشغول بود. نگاهی به من کرد و گفت :" باشه ". منظورش را نفهمیدم. چند دقیقه بعد مادر کامران داشت با بابام حرف میزد. وقتی رفت، بابام صدام کرد و گفت: "چکار کنم زور خانم از من بیشتره... برو... ولی گشنهبازی در نیاری، معقول غذا بخور.... مواظب آبرومون باش".
این آبرو مثل کبوتر ناجلدی بود که دائماً باید مراقبش بودم تا از دستم نگریزد. آن روز میهمان خانواده مهندس بودم. سفرهای در کار نبود و ما دور میز نشستیم. حرفهای بابام تو گوشم بود. سعی میکردم دو دستی آبرو را محکم نگهدارم. غذا باقالی پلو با گوشت بود و مخلفاتی هم داشت. برای من که همیشه خدا نان جز ضرورتهای اولیه سفره بود، میز بدون نان آن روز عجیب مینمود. عادت به دست گرفتن چنگال در موقع خوردن غذا نداشتم و وقتی میدیدم کامران چگونه ماهرانه آن را بکار میبرد، ناراحت بودم. مادر کامران متوجه شد: "راحت باش. همان طور که خانهاتان هستی". خانم سعی میکرد که من را به کامران یا بهتر بگویم او را به من نزدیک کند. چیزی میگفت و هردویمان را مخاطب قرار میداد، یا از هر دو سوال میکرد و تشویقمان میکرد. این رفتارش به من جرات داد و پرسیدم : "این عکس اقاجون کامرانه؟ ". اشارهام به عکس مردی بود که او را در لباسی گشاد با ریش انبوه نشان میداد. خانم خندید؛ با صدای بلند و دوباره، آنطور که من و کامران هم خندهامان گرفت. درحالیکه داشت باقیمانده نوشابه لیوانش را میخورد : "اقاجون که نیست ولی یک جورهایی هم هست. جد بزرگ کامیه. این خانه، خانه او بوده؛ نه این خونه که همه این زمینهای اطراف. مرد بدی نبوده. خدمتهایی کرده. زمانی رئیس دارالفنون بوده، مثل دانشگاه حالا. خدا بیامرزدش.....". دوباره نگاهی به مرد قجری انداختم و یک نگاهی به کامران. بیشباهت نبودند. کامران دوید جلوی عکس و ادای جدش را درآورد. باز همگی خندیدیم. دوباره نگاه کردم. قیافه رئیس دارالفنون درهم رفته بود، گویی به محصلی کودن نگاه میکند.......
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
🆔 @Sayehsokhan
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
🆔 @Sayehsokhan
Forwarded from برای سایه سخن (Basir Moghadasiyan)
تفسیر پارامترهای تست
همانطور که قبلاً بیان شد، این تست در مدلهای حیوانی اضطراب، افسردگی، داروهای محرک و آرامبخش و همینطور حافظه کاربرد فراوان دارد و بسته به هدف محقق، از پارامترهای متفاوتی در آن استفاده میشود. نتایج تحتتأثیر عوامل مختلفی قرار دارند و در نتیجه باید نهایت دقت و احتیاط را در تفسیر آنها به کار گرفت. به عنوان مثال، فعالیت حرکتی ممکن است تحت تأثیر عواملی مانند محرومیت غذایی، آب و دیگر شرایط محیطی و فیزیولوژیکی قرار بگیرد. بنا براین توصیه میشود قبل از هرگونه تفسیر از تأثیر نداشتن کلیۀ شرایط مذکور مطمئن شویم.
📚 #برشی_از_کتاب : #مدلهای_حیوانی_بیماریهای_روان
جلد دوم:#اضطراب
✍️ اثر: #دکتر_شیرعلی_خرامین
📖 صفحه: 65
📇 انتشارات: #سایه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
همانطور که قبلاً بیان شد، این تست در مدلهای حیوانی اضطراب، افسردگی، داروهای محرک و آرامبخش و همینطور حافظه کاربرد فراوان دارد و بسته به هدف محقق، از پارامترهای متفاوتی در آن استفاده میشود. نتایج تحتتأثیر عوامل مختلفی قرار دارند و در نتیجه باید نهایت دقت و احتیاط را در تفسیر آنها به کار گرفت. به عنوان مثال، فعالیت حرکتی ممکن است تحت تأثیر عواملی مانند محرومیت غذایی، آب و دیگر شرایط محیطی و فیزیولوژیکی قرار بگیرد. بنا براین توصیه میشود قبل از هرگونه تفسیر از تأثیر نداشتن کلیۀ شرایط مذکور مطمئن شویم.
📚 #برشی_از_کتاب : #مدلهای_حیوانی_بیماریهای_روان
جلد دوم:#اضطراب
✍️ اثر: #دکتر_شیرعلی_خرامین
📖 صفحه: 65
📇 انتشارات: #سایه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
🔊 فایل صوتی
نشستهای متنوع از مجموعه درسگفتارهایی دربارۀ دیدار شمس تبریزی با مولانا
در مرکز فرهنگی شهر کتاب تهران
اولین = دکتر ایرج شهبازی، محبتی و خاکی
دومین = دکتر مریم مشرف
سومین = دکتر قدرتالله طاهری
چهارمین= دکتر لیلا آقایانی چاوشی
پنجمین= دکتر مهدی سالاری نسب
ششمین = دکتر مهدی سالاری نسب
هفتمین = خانم سودابه کریمی
هشتمین = دکتر حمیدرضا توکلی
نهمین = دکتر حمیدرضا توکلی
دهمین = دکتر مریم عاملی رضایی
یازدهمین = دکتر محمدجواد اعتمادی
دوازدهمین = دکتر محمد جواد اعتمادی
سیزدهمین = دکتر میرجلالالدین کزازی
چهاردهمین = دکتر اصغر دادبه
پانزدهمین = دکتر قربان ولیئی
شانزدهمین = خانم اعظم نادری
هفدهمین = دکتر سیدمحمد عمادی حائری
هجدهمین = دکتر فواد مولودی
نوزدهمین = دکتر مهدی محبتی
بیستمین = دکتر مهدی محبتی
بیستویکمین = دکتر مهدی محبتی
بیستودومین = دکتر حسن بلخاری
بیستوسومین = دکتر حسن بلخاری
بیستوچهارمین= دکتر محمدرضا موحدی
بیستوپنجمین = دکتر غلامرضا خاکی
بیستوششمین = علی اصغر ارجی
🆔 @Sayehsokhan👇👇👇
نشستهای متنوع از مجموعه درسگفتارهایی دربارۀ دیدار شمس تبریزی با مولانا
در مرکز فرهنگی شهر کتاب تهران
اولین = دکتر ایرج شهبازی، محبتی و خاکی
دومین = دکتر مریم مشرف
سومین = دکتر قدرتالله طاهری
چهارمین= دکتر لیلا آقایانی چاوشی
پنجمین= دکتر مهدی سالاری نسب
ششمین = دکتر مهدی سالاری نسب
هفتمین = خانم سودابه کریمی
هشتمین = دکتر حمیدرضا توکلی
نهمین = دکتر حمیدرضا توکلی
دهمین = دکتر مریم عاملی رضایی
یازدهمین = دکتر محمدجواد اعتمادی
دوازدهمین = دکتر محمد جواد اعتمادی
سیزدهمین = دکتر میرجلالالدین کزازی
چهاردهمین = دکتر اصغر دادبه
پانزدهمین = دکتر قربان ولیئی
شانزدهمین = خانم اعظم نادری
هفدهمین = دکتر سیدمحمد عمادی حائری
هجدهمین = دکتر فواد مولودی
نوزدهمین = دکتر مهدی محبتی
بیستمین = دکتر مهدی محبتی
بیستویکمین = دکتر مهدی محبتی
بیستودومین = دکتر حسن بلخاری
بیستوسومین = دکتر حسن بلخاری
بیستوچهارمین= دکتر محمدرضا موحدی
بیستوپنجمین = دکتر غلامرضا خاکی
بیستوششمین = علی اصغر ارجی
🆔 @Sayehsokhan👇👇👇
Audio
📢... #پوشه_شنیداری بیستوششمین نشست از مجموعه درسگفتارهایی دربارهی شمس تبریزی با عنوان«زبانی به وسعت شمس»
سخنران: علیاصغر ارجی
چهارشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۹
@Bookcitycc
🆔 @Sayehsokhan
سخنران: علیاصغر ارجی
چهارشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۹
@Bookcitycc
🆔 @Sayehsokhan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سلام !
خدایا
امروز کمکمان کن ، سبب درمان باشیم
*نه باعث درد*
وجودمان آرامش باشد
*نه موجب ناآرامی*
حامل امید باشیم
*نه ناقل ناامیدی*
به همدیگر صمیمیت هدیه دهیم
*نه بد بینی و نفرت*
صبحتون به خیر وخوشی🌹
🆔 @Sayehsokhan
خدایا
امروز کمکمان کن ، سبب درمان باشیم
*نه باعث درد*
وجودمان آرامش باشد
*نه موجب ناآرامی*
حامل امید باشیم
*نه ناقل ناامیدی*
به همدیگر صمیمیت هدیه دهیم
*نه بد بینی و نفرت*
صبحتون به خیر وخوشی🌹
🆔 @Sayehsokhan
حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه میکنی:
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی !
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظهی عظیمت تو ناگزیر میشود
آی... ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود!
#قیصر_امین_پور
🆔 @Sayehsokhan
حرفهای ما هنوز ناتمام...
تا نگاه میکنی:
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی !
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظهی عظیمت تو ناگزیر میشود
آی... ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
چقدر زود
دیر میشود!
#قیصر_امین_پور
🆔 @Sayehsokhan
Forwarded from درمانگاه رابطه
تردید نکن که نوری هست
شاید چندان نباشد که گفتهاند ؛
اما آنقدر هست که از پس تاریکیات برآید....
"چارلز بوکوفسکی"
@dr_robab_hamedi
شاید چندان نباشد که گفتهاند ؛
اما آنقدر هست که از پس تاریکیات برآید....
"چارلز بوکوفسکی"
@dr_robab_hamedi
#نکات_آموزشی
🔮خواستههای ما بدین دلیل در دنیای مطلوب ما وجود دارد که به شدت به آنها دلبستهایم و باور داریم باید به آنها برسیم، آنها منشا لذتهای بسیاری برای ما هستند.
🔮چنانچه هر تصویری را از دنیای مطلوب بیرون آوریم، پذیرفتهایم که آن لذت را از دست بدهیم.
🔮لاری و شریل نمیخواستند این کار را انجام دهند. زوجهای بسیاری نیز، چه ازدواج کرده و چه نکرده، نمیخواهند چنین کنند. حتی اگر زندگی مشترک یا رابطه موفقی نداشته باشند، باز هم نمیتوانند این تصاویر را رها کنند، زیرا به راحتی نمیتوانند تصویر زندگی مشترک ایدهآل خود را از دنیای مطلوبشان خارج کنند.
🔮من و کارلین در دنیای مطلوب یکدیگر به صورت زن و شوهر دلخواه هم تصویر شدهایم. در دنیای مطلوب من، تصاویری از آنچه دلخواه اوست وجود دارد و همچنین او هم کارهایی را به دلخواه من انجام میدهد.
🔮من خود را در حال انجام هفت رفتار مخرب در مورد همسرم تصور نمیکنم و امیدوارم تصویر استفاده از هفت رفتار مخرب در مورد من نیز، به ذهن او خطور نکند.
✔️من فقط میتوانم تصاویر ذهن خودم را کنترل کنم و کنترلی بر تصاویر ذهنی او ندارم.
ازدواج بدون شكست 💍
ويليام گلاسر - كارلين گلاسر
ترجمه: دكتر علي صاحبي
فصل هشتم
صفحه ۱١٠🔖
چاپ: #بیست_و_هشتم
🆔 @Sayehsokhan
🔮خواستههای ما بدین دلیل در دنیای مطلوب ما وجود دارد که به شدت به آنها دلبستهایم و باور داریم باید به آنها برسیم، آنها منشا لذتهای بسیاری برای ما هستند.
🔮چنانچه هر تصویری را از دنیای مطلوب بیرون آوریم، پذیرفتهایم که آن لذت را از دست بدهیم.
🔮لاری و شریل نمیخواستند این کار را انجام دهند. زوجهای بسیاری نیز، چه ازدواج کرده و چه نکرده، نمیخواهند چنین کنند. حتی اگر زندگی مشترک یا رابطه موفقی نداشته باشند، باز هم نمیتوانند این تصاویر را رها کنند، زیرا به راحتی نمیتوانند تصویر زندگی مشترک ایدهآل خود را از دنیای مطلوبشان خارج کنند.
🔮من و کارلین در دنیای مطلوب یکدیگر به صورت زن و شوهر دلخواه هم تصویر شدهایم. در دنیای مطلوب من، تصاویری از آنچه دلخواه اوست وجود دارد و همچنین او هم کارهایی را به دلخواه من انجام میدهد.
🔮من خود را در حال انجام هفت رفتار مخرب در مورد همسرم تصور نمیکنم و امیدوارم تصویر استفاده از هفت رفتار مخرب در مورد من نیز، به ذهن او خطور نکند.
✔️من فقط میتوانم تصاویر ذهن خودم را کنترل کنم و کنترلی بر تصاویر ذهنی او ندارم.
ازدواج بدون شكست 💍
ويليام گلاسر - كارلين گلاسر
ترجمه: دكتر علي صاحبي
فصل هشتم
صفحه ۱١٠🔖
چاپ: #بیست_و_هشتم
🆔 @Sayehsokhan
رزا پارکس دسامبر ۱۹۵۵ از دادن صندلیاش در اتوبوس به مردی سفیدپوست خودداری کرد و در نتیجه بازداشت و جریمه شد. وی در تاریخ آمریکا جایگاه ویژهای دارد و اقدام اعتراضآمیز وی در روز اول دسامبر ۱۹۵۵ در ایالت آلابامای ایالات متحده آمریکا علیه مقررات نژادی نقطهی آغاز نمادین جنبش حقوق مدنی سیاهان آمریکا قلمداد میشود. خودداری رزا پارکس از واگذاری صندلیاش در اتوبوس شهری به مردی سفیدپوست و بازداشت وی به تحریم گستردهی شبکهی حمل و نقل همگانی از سوی سیاهان منجر و به اعتراضاتی گستردهتر دامن زد. کشیش جوانی به نام #مارتین_لوترکینگ- که بعداً رهبری جنبش مدنی سیاهان را به عهده گرفت- سازماندهی این جنبش را به عهده داشت. جنبش اعتراضی او سرانجام به تصویب قانون حقوق مدنی سال ۱۹۶۴ انجامید که هرگونه تبعیض نژادی در آمریکا را ممنوع میکرد.
رزا پارکس به مادر جنبش آزادی و بانوی اول جنبش حقوق مدنی و نافرمانی_مدنی مشهور است.
🍃🍃🍃
🆔 @Sayehsokhan
رزا پارکس به مادر جنبش آزادی و بانوی اول جنبش حقوق مدنی و نافرمانی_مدنی مشهور است.
🍃🍃🍃
🆔 @Sayehsokhan
💥اولین مدارس دخترانه در ایران و چالشها...
✍️علی مرادی مراغه ای
@Ali_Moradi_maragheie
🌾اولین مدرسه دخترانه در تهران، توسط مبلغان مسیحی آمریکایی در ۱۲۵۳ش در دوره ناصرالدین بوجود آمد، اما شاگردانش مسیحی و دختران ارامنه بودند، چون ایرانیان مخالف تحصیل دختران بوده، فکر میکردند ھدف این مسیحیان غربی، مسیحی کردن ایرانیان است!
ديدار ناصرالدين شاه از این مدرسه جالب است:
در يكى از روزهاى پاييز ۱۲۶۹ ش صبحگاهان هنگامیكه دختران در تالار جمع بودند، شاه و ملازمان دربار وارد شدند «شاه شخصا امتحان میکند و يكى از دختران را پاى تخته سياه میخواند كه چيزى بنويسد ولى طفلك از هيبت شاه ياراى نوشتن نداشته. شاه گچ را از دست دخترك میگيرد، به خط خود روى تخته سياه كلماتى مینويسد كه بعدا قاب میكنند تا از ريزش محفوظ بماند...»
(تاريخ مؤسسات تمدنى جديد... ج ۱، ص ۳۶۸)
اما دیدار ناصرالدین شاه نیز نتوانست نگرش منفی مردم را نسبت به مدرسه دخترانه تغییر دھد و تقریبا تمامی دانش آموزان، دختران مسیحی بودند و مجله ملانصرالدین در نقد آن کاریکاتوری کشید و زیرش نوشت:
مسلمان، دختربچه خود را شوهر میدهد و غیرمسلمان به مدرسه میفرستد...!
🌾اما در۱۲۷۰ ش. ربابه مرعشی همسر سيدعلى شمس المعالى(پزشك ناصرالدين شاه) دست بکار عجیبی میزند! او در خانهاش كلاس درس براى زنان داير میکند. هر چند در خانهاش آموزش میداد اما از آزار و اذیت قشریون در امان نماند و مدام مزاحمش شدند.
در سال 1282ش طوبي رشديه در قسمتی از خانه خود، مدرسه دخترانهای بنام پرورش داير نمود. گرچه با استقبال مردم روبرو گرديد و روز چهارم تاسيس ۱۷ شاگرد داشت، اما فراشان دولتی ریختند و تابلوی او را با فحش و تهديد برداشتند و مدرسه را منحل کردند.
(رشدیه، شمسالدین، سوانح عمر...ص ۱۴۸)
🌾تا این زمان مدارس دخترانه را در داخل خانه ایجاد میکردند تا بلکه از تعرضِ متعصبین در امان باشند اما در1283ش، زن شجاعی بنام بی بی خانم وزیراف نویسنده کتاب معايب الرجال که در پاسخ به کتاب تاديب النسوان نوشته بود مدرسه دخترانهای افتتاح نمود كه مخالفت شیخ فضلالله نوری را برانگیخت وشیخ فتوا داد که تاسیس مدارس دخترانه مخالف شرع اسلام است.
(ملک زاده، تاریخ انقلاب مشروطیت... ج4، ص 218)
و سیدعلی شوشتری در آستانه حضرت عبدالعظیم بست نشست و تكفیرنامهای صادر کرد و نوشت: «وای بحال مملكتی كه در آن مدرسه دخترانه تاسیس شود»
و عجیب اینکه، این تكفیرنامه در آن زمان دانهای یك شاھی فروش رفته و حتی بازار سیاه پیدا كرد!
(کارنامه زنان مشهور ایران - فخری قویمی... ص 132)
این اقدام علما، مخالفان مدارس را جسورتر كرد بطوری كه در خیابان به محصلان و معلمان حمله کرده و بصورتشان تُف میانداختند و آنھا را بیعفت ميخواندند.
(ملکزاده... ج 3 ص 182)
فشارھای مخالفان باعث شد سرانجام، بی بی خانم به وزارت معارف شكایت کند امّا چون سمبه مخالفان پر زور بود در نتیجه، مدرسه تعطیل شد.
🌾مدارس دخترانه چون نهر کوچکی جریان داشت که طلوع انقلاب مشروطیت، آنرا به رودی پرشتاب بدل ساخت، برخی مشروطه خواهان مانند ناظم الاسلام به حمایت از تأسيس مدارس دخترانه پرداخته، گفتند:
«در تربيت بنات و دوشيزگان وطن بکوشيم و به آنها لباس علم و هنر بپوشيم، چه تا دخترها عالم نشوند، پسرها بخوبی تربيت نخواهند شد»
(ناظمالاسلام کرمانی، تاريخ بيداری ايرانيان... ج 1 ص 4)
پس از مشروطیت به بی بی خانم اجازه داده شده مدرسهاش را باز کند اما به شرط اینکه دختران بین 4الی6 سال تحصیل نمایند و كلمه دوشیزه نیز از تابلوی مدرسه حذف شود.
(مجله گنجینۀ اسناد، سال اول، دفتر اول، ص82)
مدرسه ناموس در ۱۲۸۶ش بكوشش خانم طوبی آزموده آغاز بکار کرد و مدرسه «ترقی بنات» توسط ماھرخ گوھرشناس در 1288ش بوجود آمد البته او فعالیت خود را از شوهرش پنھان كرده بود اما زمانیكه شوھرش فهمید او را متھم كرد كه از دایره دین و فضیلت پا بیرون نھاده و با عمل شرم آور خود موجب بدنامی خانواده گردیده...»!
(فخری قویمی...ص 140)
🌾روزنامه سادات، نامه اعتراضآمیز گروھی از زنان را چاپ كرد كه خود را طرفدار تعلیمِ زنان ستمدیده ميخواندند. آنان در نامه خود خطاب به مخالفین مدارس دخترانه نوشتند که:
«...آخر ما جماعت اناثیه مظلوم ایران مگر از نوع شما نبوده و در حقوق نوعیه با شما شریک نیستیم؟ مگر ما بیچارگان در ردیف انسانھای عالم به شمار نمیآئیم و در جرگه حیوانات باركش باید محسوب باشیم؟ از شما انصاف ميخواھیم تا كی ما باید از فرمان طَلَبُ العِلمِ فَريضَةٌ عَلى كُلِّ مُسلِمٍ و مُسلِمَةٍ خارج باشیم؟...»
(روزنامۀ مساوات، 2 فروردین 1287، شماره 18 ص 6)
🍃🍃🍃
🆔 @Sayehsokhan
✍️علی مرادی مراغه ای
@Ali_Moradi_maragheie
🌾اولین مدرسه دخترانه در تهران، توسط مبلغان مسیحی آمریکایی در ۱۲۵۳ش در دوره ناصرالدین بوجود آمد، اما شاگردانش مسیحی و دختران ارامنه بودند، چون ایرانیان مخالف تحصیل دختران بوده، فکر میکردند ھدف این مسیحیان غربی، مسیحی کردن ایرانیان است!
ديدار ناصرالدين شاه از این مدرسه جالب است:
در يكى از روزهاى پاييز ۱۲۶۹ ش صبحگاهان هنگامیكه دختران در تالار جمع بودند، شاه و ملازمان دربار وارد شدند «شاه شخصا امتحان میکند و يكى از دختران را پاى تخته سياه میخواند كه چيزى بنويسد ولى طفلك از هيبت شاه ياراى نوشتن نداشته. شاه گچ را از دست دخترك میگيرد، به خط خود روى تخته سياه كلماتى مینويسد كه بعدا قاب میكنند تا از ريزش محفوظ بماند...»
(تاريخ مؤسسات تمدنى جديد... ج ۱، ص ۳۶۸)
اما دیدار ناصرالدین شاه نیز نتوانست نگرش منفی مردم را نسبت به مدرسه دخترانه تغییر دھد و تقریبا تمامی دانش آموزان، دختران مسیحی بودند و مجله ملانصرالدین در نقد آن کاریکاتوری کشید و زیرش نوشت:
مسلمان، دختربچه خود را شوهر میدهد و غیرمسلمان به مدرسه میفرستد...!
🌾اما در۱۲۷۰ ش. ربابه مرعشی همسر سيدعلى شمس المعالى(پزشك ناصرالدين شاه) دست بکار عجیبی میزند! او در خانهاش كلاس درس براى زنان داير میکند. هر چند در خانهاش آموزش میداد اما از آزار و اذیت قشریون در امان نماند و مدام مزاحمش شدند.
در سال 1282ش طوبي رشديه در قسمتی از خانه خود، مدرسه دخترانهای بنام پرورش داير نمود. گرچه با استقبال مردم روبرو گرديد و روز چهارم تاسيس ۱۷ شاگرد داشت، اما فراشان دولتی ریختند و تابلوی او را با فحش و تهديد برداشتند و مدرسه را منحل کردند.
(رشدیه، شمسالدین، سوانح عمر...ص ۱۴۸)
🌾تا این زمان مدارس دخترانه را در داخل خانه ایجاد میکردند تا بلکه از تعرضِ متعصبین در امان باشند اما در1283ش، زن شجاعی بنام بی بی خانم وزیراف نویسنده کتاب معايب الرجال که در پاسخ به کتاب تاديب النسوان نوشته بود مدرسه دخترانهای افتتاح نمود كه مخالفت شیخ فضلالله نوری را برانگیخت وشیخ فتوا داد که تاسیس مدارس دخترانه مخالف شرع اسلام است.
(ملک زاده، تاریخ انقلاب مشروطیت... ج4، ص 218)
و سیدعلی شوشتری در آستانه حضرت عبدالعظیم بست نشست و تكفیرنامهای صادر کرد و نوشت: «وای بحال مملكتی كه در آن مدرسه دخترانه تاسیس شود»
و عجیب اینکه، این تكفیرنامه در آن زمان دانهای یك شاھی فروش رفته و حتی بازار سیاه پیدا كرد!
(کارنامه زنان مشهور ایران - فخری قویمی... ص 132)
این اقدام علما، مخالفان مدارس را جسورتر كرد بطوری كه در خیابان به محصلان و معلمان حمله کرده و بصورتشان تُف میانداختند و آنھا را بیعفت ميخواندند.
(ملکزاده... ج 3 ص 182)
فشارھای مخالفان باعث شد سرانجام، بی بی خانم به وزارت معارف شكایت کند امّا چون سمبه مخالفان پر زور بود در نتیجه، مدرسه تعطیل شد.
🌾مدارس دخترانه چون نهر کوچکی جریان داشت که طلوع انقلاب مشروطیت، آنرا به رودی پرشتاب بدل ساخت، برخی مشروطه خواهان مانند ناظم الاسلام به حمایت از تأسيس مدارس دخترانه پرداخته، گفتند:
«در تربيت بنات و دوشيزگان وطن بکوشيم و به آنها لباس علم و هنر بپوشيم، چه تا دخترها عالم نشوند، پسرها بخوبی تربيت نخواهند شد»
(ناظمالاسلام کرمانی، تاريخ بيداری ايرانيان... ج 1 ص 4)
پس از مشروطیت به بی بی خانم اجازه داده شده مدرسهاش را باز کند اما به شرط اینکه دختران بین 4الی6 سال تحصیل نمایند و كلمه دوشیزه نیز از تابلوی مدرسه حذف شود.
(مجله گنجینۀ اسناد، سال اول، دفتر اول، ص82)
مدرسه ناموس در ۱۲۸۶ش بكوشش خانم طوبی آزموده آغاز بکار کرد و مدرسه «ترقی بنات» توسط ماھرخ گوھرشناس در 1288ش بوجود آمد البته او فعالیت خود را از شوهرش پنھان كرده بود اما زمانیكه شوھرش فهمید او را متھم كرد كه از دایره دین و فضیلت پا بیرون نھاده و با عمل شرم آور خود موجب بدنامی خانواده گردیده...»!
(فخری قویمی...ص 140)
🌾روزنامه سادات، نامه اعتراضآمیز گروھی از زنان را چاپ كرد كه خود را طرفدار تعلیمِ زنان ستمدیده ميخواندند. آنان در نامه خود خطاب به مخالفین مدارس دخترانه نوشتند که:
«...آخر ما جماعت اناثیه مظلوم ایران مگر از نوع شما نبوده و در حقوق نوعیه با شما شریک نیستیم؟ مگر ما بیچارگان در ردیف انسانھای عالم به شمار نمیآئیم و در جرگه حیوانات باركش باید محسوب باشیم؟ از شما انصاف ميخواھیم تا كی ما باید از فرمان طَلَبُ العِلمِ فَريضَةٌ عَلى كُلِّ مُسلِمٍ و مُسلِمَةٍ خارج باشیم؟...»
(روزنامۀ مساوات، 2 فروردین 1287، شماره 18 ص 6)
🍃🍃🍃
🆔 @Sayehsokhan
معنویت به معنای پیوند با انسانهای دیگر و طبیعت و الوهیت و خود حقیقی (بُعد حقیقیِ وجود) است و بنابراین اگر مقصود زندگی را پیوند با (یا اندوختن) چیزی غیرزنده –مانندپول- تعریف کنید، احتمالاً ارتباطتان با زندگی و موجودات زنده قطع خواهد شد. باز هم تکرار میکنیم که این پیوند «خوب» یا «بد» نیست؛ فقط هست. مقصودِ زندگی تمام آن چیزی است که خودتان میخواهید داشته باشید، اما ما تشویفتان میکنیم که مقصودتان را در پیوند با انسانهای دیگر و خدا و روح و بُعد متعالیتان انتخاب کنید. اینها حوزههایی است که میتوانید رضایتمندی و سعادت واقعی را در آنها تجربه کنید.
📚 #برشی_از_کتاب : #شادکامی_جدید
✍️ اثر: #دکتر_متیو_مککی و #دکتر_جفری_وود
👌 ترجمه: #سحر_محمدی
📖 صفحه: ۹۷
📇 انتشارات: #سایه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
📚 #برشی_از_کتاب : #شادکامی_جدید
✍️ اثر: #دکتر_متیو_مککی و #دکتر_جفری_وود
👌 ترجمه: #سحر_محمدی
📖 صفحه: ۹۷
📇 انتشارات: #سایه_سخن
🆔 @Sayehsokhan
#از_شما📩
بالای شهر (۶)
بقیه تابستان آن سال به خوبی در حال طیشدن بود؛ نه فقط از آن جهت که دیگر کامران رام شده بود و سعی در آزار و اذیت من نداشت، بلکه از بابت کتابهایی که مادرش مدام در اختیار من قرار میداد. هیچگاه فکر نمیکردم بتوانم آن همه کتاب را به آسانی بهدست بیاورم. کامران کمتر کتاب میخواند و بیشتر وقتش را به بازی با سگ یا دوچرخهسواری یا شنا میگذراند. این آخری یعنی شنا برای من از جانب پدرم ممنوع شده بود. چند بار کامران از من خواست تا بار دیگر تنی به آب بزنم، میدانستم که دیگر از شر او در امان هستم، اما خاطره تلخ شنا در آن استخر مرا از اجرای این فکر باز میداشت. حتی اگر باز هم هوس شناکردن به سرم میزد با ابروان درهم استاد بنا که سخت مخالف تن به آب سپردن پسرش بود چه میکردم؟
روزها به سرعت میگذشت و هر روز چند دقیقهای از عمر روز کوتاه و بر بلندی شب افزوده میشد. کامران دوستانی در آن محله داشت که گاهی به سراغش میآمدند. همگی دوچرخههای خارجی خوبی داشتند و گاهی با هم برای دوچرخه سواری بیرون میرفتند.
یک روز در خانه اعتضادیها تکاپویی در جریان بود. صبح اول وقت بستههایی که ظاهرشان به شیرینی و شکلات میخورد تحویل خانه شد و بعد مادر کامران زودتر از معمول درحالیکه کیفی بر کول و زنبیلی در دست داشت آمد داخل حیاط. نگاهی به من کرد و با خنده گفت: "اوستا امروز به من کمک میکنی؟ میایی بریم خرید؛ روز تولد کامرانه و اون هنوز خوابه." گاهی من را اوستا صدا میزد. کامران زودتر از ساعت ٩ یا ١٠ صبح بلند نمیشد. باید از بابام اجازه میگرفتم . داشت سر کارگرش داد میزد که چرا سیمان زیاد شل و ول است. وقتی به حرفهایم توجه نمیکرد، معنایش این بود که مخالفتی ندارد. آمدیم بیرون. با اتومبیل خانم رفتیم بازارچه تجریش. آنجا همه چیز بود و مهیا برای خریده شدن. موقع قدم.زدن و خرید فرصتی بود تا او را با مادرم مقایسه کنم. غیر از پوشش متفاوت، خیلی تفاوتهای دیگر میان این دو یافتم. خرید مادرم با احتیاط صورت میگرفت و به راحتی به فروشنده پول نمیداد. او در مقابل خواهش و تمنا و یا حتی گریه فرزندانش برای خرید آن چه میخواستند مقاوم بود. خانم مهندس را نقطه مقابل مادرم یافتم؛ مثل آب خوردن پول خرج میکرد و اصلا اهل چانهزدن نبود. حتی به من گفت: "اگه چیزی میخوای بگو، چه پسر محجوبی هستی. کامی اگه دنبالم باشه باید دسته چک با خودم بیارم" من آن موقع معنای محجوب را نمیدانستم، معنای خیلی چیزهای دیگر را هم نمیدانستم؛ به خصوص اختلاف طبقاتی را. اما حسی به من میگفت که زندگی ما با کامران و خانوادهاش فرق میکند. بابام همیشه میگفت:
" اینها اعیانند، کس و کار اینا یک کارهای بودند؛ دُم کلفت یا گردن کلفت. ما به اینا دخلی نداریم". من ازبس این حرفها را شنیده بودم بالای شهر را شهری دیگر میپنداشتم و حالا رفتار خوب خانم سوالات دیگری برآیم ایجاد کرده بود؛ سوالاتی که آن موقع پاسخی برای آن نداشتم. مقدار زیادی میوه و شیرینی گرفتیم. زنبیل پر شد و دستان من نیز. آمدیم خانه. باز هم کمک کردم تا اجناس خریداری شده را آوردیم آشپزخانه. کامران بیدار شده بود و فقط نگاه میکرد. مادرش خیلی تشکر کرد: "خیلی زحمت کشیدی. روز تولد کامی است و این تنبل خان هیچ کاری نمیکند. امروز دوتا جشن داریم. بعد از ظهر دوستان و همکلاسیهای کامی میاند و قراره شب فامیل جمع بشند. بعد از ظهر تو هم بیا. بچههای همسن و سال خودتند، امروز خیلی سرم شلوغه". بعد یکی از آن سیبهای سرخ بزرگ و گوشتالو را شست و داد به من. میدانستم بابام قبول نمیکند و همینطور هم شد : " آخه تو لباس مهمانی با خودت آوردی؟ اونم مهمانی اینا. برو بچه کنار خاکی نشی ". دلگیر نشدم، چون حدس میزدم که جای من تو آن جشن نیست. بعد از ظهر دوستان کامران یکی یکی آمدند؛ با لباسهای پلوخوری و اعیانی. من تو حیاط بودم و میدیدم. تعدادشان که زیاد شد، جشن و سرور آغاز گشت . از خانه آمدم بیرون. صدای موزیک تند خارجی در کوچه هم شنیده میشد. مدتی بیهدف در اطراف خانه پرسه زدم و بعد برگشتم. چند دقیقه بعد مادر کامران آمد سراغم:
"_بیا؛ کجایی؟ خجالت نکش...
__بابام اجازه نمیده. لباس خوب ندارم؛ زشته...
__کجاش زشته؟ بابات کجاست؟". به سرعت رفت جایی که کارگران کار میکردند. من دنبالش نرفتم. میترسیدم بابام فکر کند که من به خانم گفتهام. از دور میدیدم. بابام داشت یک دیوار را تراز میکرد. دست از کار کشید و چند کلمهای گفتند و شنیدند. مادر کامران آمد با روی باز و بشاش:
"اجازت را از اوستا گرفتم؛ اوستا."
نمی دانم که چرا بابام این قدر زود تسلیم خواستههای مادر کامران میشد و در مقابل درخواستهای مادرم سرسختی نشان میداد خانم از جلو و من از پشت سرش وارد شدیم. بچهها در حال دست زدن بودند و یکی که چاق و تپل بود در آن وسط میرقصید و به خودش پیچ و تاب میداد.
بالای شهر (۶)
بقیه تابستان آن سال به خوبی در حال طیشدن بود؛ نه فقط از آن جهت که دیگر کامران رام شده بود و سعی در آزار و اذیت من نداشت، بلکه از بابت کتابهایی که مادرش مدام در اختیار من قرار میداد. هیچگاه فکر نمیکردم بتوانم آن همه کتاب را به آسانی بهدست بیاورم. کامران کمتر کتاب میخواند و بیشتر وقتش را به بازی با سگ یا دوچرخهسواری یا شنا میگذراند. این آخری یعنی شنا برای من از جانب پدرم ممنوع شده بود. چند بار کامران از من خواست تا بار دیگر تنی به آب بزنم، میدانستم که دیگر از شر او در امان هستم، اما خاطره تلخ شنا در آن استخر مرا از اجرای این فکر باز میداشت. حتی اگر باز هم هوس شناکردن به سرم میزد با ابروان درهم استاد بنا که سخت مخالف تن به آب سپردن پسرش بود چه میکردم؟
روزها به سرعت میگذشت و هر روز چند دقیقهای از عمر روز کوتاه و بر بلندی شب افزوده میشد. کامران دوستانی در آن محله داشت که گاهی به سراغش میآمدند. همگی دوچرخههای خارجی خوبی داشتند و گاهی با هم برای دوچرخه سواری بیرون میرفتند.
یک روز در خانه اعتضادیها تکاپویی در جریان بود. صبح اول وقت بستههایی که ظاهرشان به شیرینی و شکلات میخورد تحویل خانه شد و بعد مادر کامران زودتر از معمول درحالیکه کیفی بر کول و زنبیلی در دست داشت آمد داخل حیاط. نگاهی به من کرد و با خنده گفت: "اوستا امروز به من کمک میکنی؟ میایی بریم خرید؛ روز تولد کامرانه و اون هنوز خوابه." گاهی من را اوستا صدا میزد. کامران زودتر از ساعت ٩ یا ١٠ صبح بلند نمیشد. باید از بابام اجازه میگرفتم . داشت سر کارگرش داد میزد که چرا سیمان زیاد شل و ول است. وقتی به حرفهایم توجه نمیکرد، معنایش این بود که مخالفتی ندارد. آمدیم بیرون. با اتومبیل خانم رفتیم بازارچه تجریش. آنجا همه چیز بود و مهیا برای خریده شدن. موقع قدم.زدن و خرید فرصتی بود تا او را با مادرم مقایسه کنم. غیر از پوشش متفاوت، خیلی تفاوتهای دیگر میان این دو یافتم. خرید مادرم با احتیاط صورت میگرفت و به راحتی به فروشنده پول نمیداد. او در مقابل خواهش و تمنا و یا حتی گریه فرزندانش برای خرید آن چه میخواستند مقاوم بود. خانم مهندس را نقطه مقابل مادرم یافتم؛ مثل آب خوردن پول خرج میکرد و اصلا اهل چانهزدن نبود. حتی به من گفت: "اگه چیزی میخوای بگو، چه پسر محجوبی هستی. کامی اگه دنبالم باشه باید دسته چک با خودم بیارم" من آن موقع معنای محجوب را نمیدانستم، معنای خیلی چیزهای دیگر را هم نمیدانستم؛ به خصوص اختلاف طبقاتی را. اما حسی به من میگفت که زندگی ما با کامران و خانوادهاش فرق میکند. بابام همیشه میگفت:
" اینها اعیانند، کس و کار اینا یک کارهای بودند؛ دُم کلفت یا گردن کلفت. ما به اینا دخلی نداریم". من ازبس این حرفها را شنیده بودم بالای شهر را شهری دیگر میپنداشتم و حالا رفتار خوب خانم سوالات دیگری برآیم ایجاد کرده بود؛ سوالاتی که آن موقع پاسخی برای آن نداشتم. مقدار زیادی میوه و شیرینی گرفتیم. زنبیل پر شد و دستان من نیز. آمدیم خانه. باز هم کمک کردم تا اجناس خریداری شده را آوردیم آشپزخانه. کامران بیدار شده بود و فقط نگاه میکرد. مادرش خیلی تشکر کرد: "خیلی زحمت کشیدی. روز تولد کامی است و این تنبل خان هیچ کاری نمیکند. امروز دوتا جشن داریم. بعد از ظهر دوستان و همکلاسیهای کامی میاند و قراره شب فامیل جمع بشند. بعد از ظهر تو هم بیا. بچههای همسن و سال خودتند، امروز خیلی سرم شلوغه". بعد یکی از آن سیبهای سرخ بزرگ و گوشتالو را شست و داد به من. میدانستم بابام قبول نمیکند و همینطور هم شد : " آخه تو لباس مهمانی با خودت آوردی؟ اونم مهمانی اینا. برو بچه کنار خاکی نشی ". دلگیر نشدم، چون حدس میزدم که جای من تو آن جشن نیست. بعد از ظهر دوستان کامران یکی یکی آمدند؛ با لباسهای پلوخوری و اعیانی. من تو حیاط بودم و میدیدم. تعدادشان که زیاد شد، جشن و سرور آغاز گشت . از خانه آمدم بیرون. صدای موزیک تند خارجی در کوچه هم شنیده میشد. مدتی بیهدف در اطراف خانه پرسه زدم و بعد برگشتم. چند دقیقه بعد مادر کامران آمد سراغم:
"_بیا؛ کجایی؟ خجالت نکش...
__بابام اجازه نمیده. لباس خوب ندارم؛ زشته...
__کجاش زشته؟ بابات کجاست؟". به سرعت رفت جایی که کارگران کار میکردند. من دنبالش نرفتم. میترسیدم بابام فکر کند که من به خانم گفتهام. از دور میدیدم. بابام داشت یک دیوار را تراز میکرد. دست از کار کشید و چند کلمهای گفتند و شنیدند. مادر کامران آمد با روی باز و بشاش:
"اجازت را از اوستا گرفتم؛ اوستا."
نمی دانم که چرا بابام این قدر زود تسلیم خواستههای مادر کامران میشد و در مقابل درخواستهای مادرم سرسختی نشان میداد خانم از جلو و من از پشت سرش وارد شدیم. بچهها در حال دست زدن بودند و یکی که چاق و تپل بود در آن وسط میرقصید و به خودش پیچ و تاب میداد.