نشر سایه سخن
9.78K subscribers
13.1K photos
4.76K videos
270 files
3.8K links


📚📚کتابخانه ای همراه؛
همراه با شما تا هنر زندگی🌹🌹

خرید کتاب:
⬇️⬇️⬇️⬇️
www.sayehsokhan.com

📚ثبت سفارش مستقیم کتاب در دایرکت اینستاگرام:
👇👇👇👇
https://b2n.ir/s05391

آدرس: خ 12فروردین، کوچه بهشت آیین، پ 19 همکف
تلفن:66496410
Download Telegram
Khob Shod
Bia2music.ORG
همایون شجریان

راه امشب می‌برد سویت مرا
می‌کشد در بند گیسویت مرا

گاه لیلا، گاه مجنون می‌کند
گرگ و میش چشم آهویت مرا

من تو را بر شانه‌هایم می‌کشم
یا تو می‌خوانی به گیسویت مرا

زخم‌ها زد راه بر جانم ولی
زخمِ عشق آورده تا کویت مرا

خوب شد دردم دوا شد، خوب شد
دل به عشقت مبتلا شد خوب شد

خوب شد دردم دوا شد، خوب شد
دل به عشقت مبتلا شد خوب شد

شاعر:اهورا ایمان

https://t.me/noktehaymanavi/
جعبه سیاه زندگی خود را نزد هیچ کس نبریم .


 هرگز نباید مسایل و اختلاف‌های خود را باخانواده‌ها و دوستان خود در میان بگذاریم ،
زیرا :
بعد از مدتی با همسرمان آشتی می‌کنیم اما خانواده‌ها و دوستانمان همچنان تصور می‌کنند زندگی ما پر از بدبختی و مشکلات است و ممکن است دچار ناراحتی و دلتنگی شوند.

وقتی که والدین و خواهرو برادر و دوستان ما فکر می‌کنند زندگی زناشویی ما با مشکل روبرو است ، مضطرب می شوند و براساس اطلاعات معمولا ناقصی که از جعبه سیاه زندگی ما دارند و و از زاويه نگاه خودشان ، شروع به دادن راه کارها و راه‌حل‌های اشتباه می‌کنند در صورتي كه به جزئيات زندگي ما واقف نيستند و ناخواسته به اختلافات ما دامن مي زنند.

مساله دیگر این است که وقتی والدین از مسائل زندگی ما باخبر می‌شوند ، ممکن است به طور ناخوداگاه رفتارشان با همسرمان تغییر ‌کند و حتی زمانی که اختلاف ما با همسرمان پایان یافته است ، نتوانند نگرش خود را نسبت به او بهبود ببخشند.

#دکتر_نیلوفر_اله_وردی
🆔 @SayehSokhan
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
به دل نشست...
تا توانی رفع غم از چهره غمناک کن!
@sahandiranmehr
🆔 @sayehsokhan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
‍ پرسودترین معامله زندگی
حال خوب راجایگزين
حال بدکردن است.
همـین
حال دلتون خوب وجودتون
سبز وسلامت
زندگیتون غرق درخوشبختی
@naghmegi
🆔 @sayehsokhan
#لیلا_اسفندیاری، کوه‌نورد ایرانی، یکی از زنان مورد علاقه‌ی من در زندگی است. زنی که علیرغم تمام سختی هایی که به عنوان یک زن کشید هیچ وقت آرزو نکرد که مرد به دنیا آمده بود.

زنی که پیشرو بود، سر خم نکرد و تقدیرش را خودش رقم زد. زنی که بیست و دو بار دماوند را فتح کرد، اولین زن ایرانی بود که به هیمالیا رفت، سرپرست گروه شش نفره ی مردانه ای بود که کوهستان قاتل نانگاپاربات را فتح کرد.

لیلا در یک خانواده مرفه به دنیا آمد، پدرش به خاطر اینکه حقوق، مناسب زنان نیست بهش اجازه تحصیل در این رشته را نداد، میکروبیولوژی خوند، لیلا راه زندگی اش را خودش انتخاب کرد.

با تمام سختیها از خانواده اش جدا شد، شبانه‌روز کار کرد، از تدریس و کار در کارخانه دستمال کاغذی تا کار در بیمارستان ولی عشقش به کوهنوردی، غارنوردی و صخره نوردی را هیچ وقت از یاد نبرد.


به گفته خودش با کوله قرضی و لباس تاناکورا شروع کرد، گاهی اوقات حتی کرایه برگشت یا پول یک استکان چای را نداشت.

خطرپذیر بود و قلدری‌هایش گاهی دیگران را هم تسلیم می‌کرد که دست از نصیحت کردنش بردارند و فقط تماشایش کنند. چه زمانی که دختر خانه بود و با سماجت خانه را ترک کرد و در اتاقی اجاره‌ای که نه آشپزخانه داشت و نه حمام ؛ زندگی مجردی را شروع کرد چه زمانی که یک شبه تصمیم ‌گرفت شغلش را رها کند و بی‌خیال حساب بانکی و اجاره خانه و هزینه‌های زندگی شود !

میل غیرقابل کنترل او برای صعود قله‌ها آنقدر بود که تیر آخر را در آخرین سفرش زد و برای تأمین هزینه‌های سفر، خانه‌اش را فروخت. در راه رفتن به فرودگاه مبلغی را که به دوستی قرض داشت کارت به کارت کرد و به دوستانی که برای بدرقه‌اش رفته بودند گفت: «خب دیگر، حساب بانکی‌ام هم خالی شد. از این سفر برگردم باید بروم گدایی.»

لیلا نخستین زنی بود که غار "پراو" عمیق‌ترین غار ایران را که پیمایش کامل آن آرزوی بسیاری از کوهنوردان و غارنوردان است، تا انتها رفت. همان سفری که ویکتوریا کیانی راد و امیر احمدی جانشان را از دست دادند. قرار بود لیلا و ویکتوریا نخستین زن‌های فاتح این غار مخوف باشند اما ویکتوریا در بین راه ماند و در همان غار دفن شد.

لیلا تا مدت‌ها اوضاع روحی به هم ریخته‌ای داشت اما تنها راه آرام گرفتن را در طبیعت می‌دید پس دوباره کوله اش را بست و راهی شد تا بشود نخستین زنی که قله دماوند را از مسیر دره یخار صعود کرد. همان صعودی که بعد از فرود، مستقیم رفت اتاق عمل و یکبار
دیگر کمرش را عمل كرد.

همه ی زندگی و اندوخته اش را صرف کاری کرد که عاشقش بود تا جایی که برای رفتن به هیمالیا خونه اش را فروخت. لیلای تنهای ایران که بدون تجهیزات و اسپانسر به هیمالیا رفت.

در میان کمپ های مجهز دیگر کوهنوردان لیلای ایران؛ تنهای تنها بود. صعود قله هشت هزار متری گاشربروم آخرین سفر لیلا بود. قله را صعود کرد و چند قدمی که پایین آمد پایش سر خورد و سیصدمتر سقوط کرد. پیکرش همانجا ماند؛ هفت هزار متر بالاتر از زمینی که برای او کوچک بود!

وصیتش این بود که اگه تو کوه کشته شدم، بگذارید جنازه ام همانجا بمونه تا بتونم از اوج به دنیا نگاه کنم، بگذارید کوه آرامگاه ابدی من باشه. سال نود به این خواسته اش رسید، در راه بازگشت از قله گاشربروم، یکی از سیزده قله بلند بالای هشت هزار متر دنیا، سقوط کرد، پیکرش بنا به خواسته خودش همونجا، بین یخ ها باقی موند.

معدود آدم هایی شهامت این را دارند که در راه و مسیری که خودشان برمی گزینند زندگی کنند و از آن ها معدودتر و کم شمارتر کسانی که شهامت آن را دارند که در آن راه بمیرند.

سخت زندگی کرد و زیبا از دنیا رفت
#ناشناس
🆔 @SayehSokhan
هرگز مایوس نباش .
من امیدم را در یاس یافتم ،
مهتابم را در شب ،
عشقم را در سال سخت یافتم ،
و هنگامی که داشتم
خاکستر میشدم
گُر گرفتم...

👤احمد شاملو

📚 @BooksCom
🆔 @sayehsokhan
⚖️ ترازوی خود را روشن کنید! اول آگاهی سپس ارزیابی 🤞🏻

این پرسش را مطرح نمایید:
💬وقتی احساس . . . . . . . . . . به شما دست می‌دهد و در حال انجام دادن. . . . . . . . . . . .هستید به چه چیزی فکر می‌کنید؟

درباره فرق بین خودگویی موثر و ناموثر بحث کنید:

💬به خودتان چه می‌گویید؟

💬آیا گفتن چنین چیزی کمک می کند تا در مسیری که می‌خواهید حرکت کنید؟

📚 #برشی_از_کتاب : #گام_به_گام_تا_مدرسه_کیفی_گلسری
📘#نام_اصلی: #Glasser_Quality_School
✍️ اثر: #دکتر_پیتر_دریسکول
👌 ترجمه و تدوین: #حسن_ملکیان
📖 صفحه: 55
📇 انتشارات: #سايه_سخن
🆔 @sayehsokhan
چه داستان‌ حیرت‌انگیزی.
alirezakp1388
یک رشته توییت عجیب و غریب خواندنی ...
nikoo_niknam
بهترین رشته توییتی که تا به حال خوندم
SupermanAgain
عجب عجب...
amin
تحت تاثیرم
r00283h
مو به تنم سیخ شد؛ چشمام پرِ اشک
puya201695
ده بار اومدم یه چی بگم ولی همین بخونیدش فقط
__me_too_


درباره: 👇
Eric Winther:
این توییت [پایین‌تر میگم کدوم توییت] منو یاد خاطره‌ای انداخت. در سال ۱۳۷۴ در بخش مجلات کتابخانهء دانشگاه ارومیه طبق معمول از کلاس در رفته و داشتم با ارشیو مجلات نشینال جئوگرافیک ور میرفتم. یک شماره قدیمی‌اش که چاپ سال ۱۹۹۰ (۱۳۶۸) بود رو میخوندم. /

در یکی از مقالاتش که در مورد کانالی در ایالت نیویورک بود نویسنده اشاره کرده بود به دیدارش با مردی به نام رابرت در شهر سیراکیوس. رابرت سرطان خون داشت و دکترها ۳ ماه بهش وقت داده بودند. رابرت از تجربهء رویارویی‌اش با مرگ و چالشی که برای او و خانواده‌اش ایجاد کرده بود، گفته بود/

و اینکه مصمم هست تا جایی که میتواند زنده بماند. مقاله مربطو به ۶ سال پیش بود اما در من چنان اثر کرد که کاغذی برداشتم و ۳ جمله شکسته بسته به رابرت نوشتم. نوشتم که مطمئنم زنده هستی و نامه مرا میخوانی. اسمش را روی نامه نوشتم و چون ادرسی نداشتم/

فقط اسم شهر سیراکیوس و ایالت نیویورک رو نوشتم و نامه را فرستادم. بعد از ۲ ماه یک روزنامه‌ای از سیراکیوس برایم اومد.
رابرت بعد از ۶ سال هنوز زنده بود و جواب نامهء مرا در روزنامه‌ای که خبرنگارش بود، نوشته بود./

اینکه نامه علیرغم نداشتن ادرس و مشخصات کافی بدستش رسیده بود و اینکه هنوز علیرغم پیش بینی دکترها و مهلک بودن نوع سرطانش زنده بود، کاملا مبهوتم کرده بود. چند هفته گیج و منگ بودم. بعد از چند هفته که از پس تردید و خجالتم از بابت بلد نبودن/

انگلیسی برآمدم، به شماره تلفنی که برایم فرستاده بود زنگ زدم تا صدایش را بشنوم. زنش برندا جواب داد و وقتی فهمید که من هستم، با صدایی شمرده گفت که رابرت بعد از دو هفته بستری شدن، دیروز از دنیا رفت! و شروع کرد به گریه کردن.
کمتر چیزی در زندگیم اینگونه بر من تاثیر گذاشته

بعدها برندا در نامه‌ای برایم حکایت روزی را که نامه‌ام به رابرت‌ رسیده بود را توضیح داد: در ادارهء پست از دفتر راهنمای تلفن، شماره دفتر رابرت در روزنامه را پیدا کرده و نامه را فرستاده بودند.‌رابرت سر ظهر به‌ برندا زنگ میزنه و میگه نامه‌ای /

از دور دستها برایم اومده. حدس بزن از کجاست. برندا میگه از ایداهو.‌که برادرت زندگی میکنه. رابرت میگه نه برو دورتر. میگه پسرعموت که در پاریس زندگی‌ میکنه. میگه نه.‌نامه‌ای‌ست از ایران. بزندا هراسان میگه مواظب باش مواد منفجره‌ای توش نباشه./

رابرت میگه نامه را خودت باید ببینی.‌برندا نوشته بود که عصر انروز نامه را با هم خوانده و گریسته بودند‌.
شبی هم که زنگ زدم و خبر مرگ رابرت را داد بعدش نامه‌ای مفصل نوشت و گفت‌ ازینکه انشب پشت گوشی تلفن پسری در انسوی دنیا برای شوهرش سوگواری کرده بود، درد و الامش تخفیف یافته بود.
👉 erinther_fa

این توییت نویسنده بالا رو یاد خاطره‌اش انداخته بود:
Goodas, MD MBA:
جراح مغز‌ و اعصاب ۳۶ ساله‌ی دانشگاه استنفورد میفهمه که سرطان ریه متاستاتیک داره. کشنده‌ترین نوع سرطان.
مقاله‌ای نوشته تحت‌عنوان «چقدر زمان دارم؟» از الهام بخش‌ترین مقالاتی که اخیرا خواندم.
GooodasssMD

دیروز روز جهانی سرطان بود.
📡 @VahidOnline
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عالی و آموزنده است! توو این روزهای سخت، این چند دقیقه توو زندگی خیلی کمکمتان می کند! حتماً ببینید و به اشتراک بگذارید!🌹

@Top_p
🆔 @sayehsokhan
📚#برشی_از_یک_کتاب
مقدمه‌ای بر روان‌شناسی مثبت‌گرا در ورزش و فعالیت‌های بدنی (زیر چاپ)
ویراستاران: ابی بریدی و بریجیت گرنویل_کلیو
🆔 @positivepsychologyy
www.ravanshena30.com
🆔 @sayehsokhan
بخشی از پریشانی تو ناشی از یک خشم مدفون شده است. چیزی در تو هست، نوعی ترس و کم‌رویی که اجازه‌ی ابراز خشمت را نمی‌دهد. به‌جای آن به فروتنی‌ات می‌نازی! نوعی پاک‌دامنی اجباری برای خود پدیدآورده‌ای؛ احساسات را در عمق مدفون می‌کنی و چون دیگر خشمی را تجربه نمی‌کنی، تصور می‌کنی یک قدیسی!
فرو خوردن خشم انسان را بیمار می‌کند.

📚 وقتی نیچه گریست
👤 اروین د یالوم
🆔 @sayehsokhan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به زندگی بعنوان یک موهبت نگاه کنیم!
🆔 @sayehsokhan
در #رستوران بودم که میز بغلی توجه‌م را جلب کرد. #زن و مردی حدود ۴۰ ساله روبه‌روی هم نشسته بودند و مثل یک #دختر و #پسر جوان چیزهایی می‌گفتند و زیرزیرکی می‌خندیدند.
_

بدم آمد. با خودم گفتم چه معنی دارد؟ شما با این سن‌تان باید #بچه دبیرستانی داشته باشید. نه مثل بچه دبیرستانی‌ها #نامزدبازی و #دختربازی کنید.
داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که تلفن #خانم زنگ خورد و به نفر پشت خط گفت: آره عزیزم. بچه‌ها رو گذاشتیم خونه خودمون اومدیم. واسه‌شون کتلت گذاشتم تو یخچال.
_

خوشم آمد. ذوق کردم. گفتم چه #پدر و #مادر باحالی. چه #عشق زنده‌ای که بعد از این همه سال مثل روز اول همدیگر را دوست دارند. چقدر خوب است که زن و شوهرها گاهی اوقات یک گردش دوتایی بروند. چقدر رویایی. قطعا اگر روزی پدر شدم همین کار را می‌کنم.
_

داشتم با لبخند و ذوق نگاهشان می‌کردم که ناگهان مرد به زن گفت: پاشو بریم تا شوهرت نفهمیده اومدی بیرون.
_

اَی تُف. حالم به هم خورد. زنیکه تو #شوهر داری آن‌وقت با مرد غریبه آمدی ددر دودور؟ ما خیر سرمان مسلمانیم. اسلام‌تان کجا رفته؟ زن و مرد نامحرم با هم چه غلطی می‌کنند؟ بی‌شرف‌ها.
_

داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که مرد بلند شد رفت به سمت صندوق تا پول #غذا را حساب کند. زن هم دنبالش رفت و بلند گفت: داداش داداش بذار من حساب کنم. اون دفعه پیش #مامان اینا تو حساب کردی.
_

آخییی. #آبجی و #داداش بودن. الهی الهی. چه قشنگ. چه قدر خوبه #خواهر و #برادر اینقدر به هم نزدیک باشند.
_

داشتم با ذوق و شوق نگاه‌شان می‌کردم و لبخند می‌زدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت؟ زن هم نیش‌خندی زد و گفت: این‌جوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم.
_
_
تو روح‌تان. از همان اول هم می‌دانستم یک ریگی به کفش‌تان هست. زنیکه و مردیکه عوضی آشغال بی‌حیا.
_
داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که خواستند خداحافظی کنند. زن به مرد گفت: به مامان سلام برسون. مرد هم گفت: باشه دخترم. تو هم به نوه‌های گلم... _
وای خدا. پدر و دختر بودند. پس چرا مرد اینقدر جوان به نظر می‌رسید؟ خب با داشتن چنین خانواده دوست‌داشتنی باید هم جوان بماند. هرجا هستند سلامت باشند.
_
ناگهان یادم افتاد یک ساعت است در رستوران منتظر دوست‌دخترم هستم. چرا نیامد این دختر؟ ولش کن. بگذار بروم تا همسرم شک نکرده است.

@hamkam42
🆔 @SayehSokhan
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Audio
Mousa Malekian
📆 چهارشنبه 17 بهمن 97

📚 #برشی_از_کتاب #هر_روز_به_سوی_تو_می_آیم
✍️ اثر: #جی_پی_واسوانی
👌 ترجمه: #فریبا_مقدم
📇 ناشر: #نشر_دایره
🎤 خوانش: #موسا_ملکیان
🆔 @SayehSokhan