🕊╰🦋❀✰﷽✰❀🦋╮🕊
#هر_روز_یک_حدیث
✍رسول خدا (ص) فرمودند
هیچ شب و روزی نیست مگر اینکه ملک الموت ندا سر میدهد و میگوید: ای اهل قبور، امروز غبطه و حسرت چه کسانی را میخورید، در حالیکه از مرحله مرگ گذشتید و به عالم غیب آگاه شدید؟
در جواب، مردگان میگویند:ما غبطه مؤمنین را میخوریم که در مساجد هستند، زیرا آنان نماز میخوانند و ما نمیخواندیم آنها زکات میدهند و ما نمیدادیم، آنها روزه میگیرند و ما نمیگرفتیم، آنها صدقه میدهند و ما نمیدادیم آنها ذکر خدا را میگویند و ما نمیگفتیم
📚إرشاد القلوب إلى الصواب
🌤أللَّھُمَ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْفَرَج🌤
@sardare_dellha
#هر_روز_یک_حدیث
✍رسول خدا (ص) فرمودند
هیچ شب و روزی نیست مگر اینکه ملک الموت ندا سر میدهد و میگوید: ای اهل قبور، امروز غبطه و حسرت چه کسانی را میخورید، در حالیکه از مرحله مرگ گذشتید و به عالم غیب آگاه شدید؟
در جواب، مردگان میگویند:ما غبطه مؤمنین را میخوریم که در مساجد هستند، زیرا آنان نماز میخوانند و ما نمیخواندیم آنها زکات میدهند و ما نمیدادیم، آنها روزه میگیرند و ما نمیگرفتیم، آنها صدقه میدهند و ما نمیدادیم آنها ذکر خدا را میگویند و ما نمیگفتیم
📚إرشاد القلوب إلى الصواب
🌤أللَّھُمَ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪَ ألْفَرَج🌤
@sardare_dellha
آیه الکرسی
05
#هر_روز_آیة_الکرسی_بخوانیم
به نیت سلامتی امام عصرعج,
شفای مریضان و سلامتی خودتون
روزتون پر خیر و برکت
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
@sardare_dellha
به نیت سلامتی امام عصرعج,
شفای مریضان و سلامتی خودتون
روزتون پر خیر و برکت
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
@sardare_dellha
تو چه میدانی که رمل و ماسه چیست..
بین ابروها رد قناسه چیست!!!
#هر_کس_که_شهید_میشه
#هویتش_مشخص_میشه
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
التماس دعای فرج و شهادت یا علی مدد
@sardare_dellha
بین ابروها رد قناسه چیست!!!
#هر_کس_که_شهید_میشه
#هویتش_مشخص_میشه
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
التماس دعای فرج و شهادت یا علی مدد
@sardare_dellha
🌷 #هر_روز_خاطراتی_از_شهدا_۲
#احترام_به_آقا_امام_زمان_عج
🌷در اولین روزهای پس از فتح خرمشهر پیکر ٢٥ تن از شهدای عملیات آزادسازی خرمشهر را به شیراز آورده بودند پس از اینکه جمعیت حزب الله بر اجساد مطهر این شهیدان نماز خواندند عُلماى شهر، مسئولیت تلقین شهدا را بر عهده گرفتند. هنگامیکه من به درون قبر یکی از این عزیزان رفتم و شروع به خواندن تلقین نمودم با صحنه ای بس عجیب و تکان دهنده مواجه شدم؛ تا جائیکه تلقین را نیمه کاره رها کردم و از قبر بیرون آمدم.
🌷ماجرا از این قرار بود که هنگام قرائت نام مبارکه ائمه (ع) در تلقین، به محض اینکه به نام مبارک حضرت صاحب الزمان (عج) رسیدم، دیدم که شهید انگار زنده است، چشمانش باز شد و لبخندی زد.
راوی: آیت الله حائری شیرازی
📚 کتاب "حدیث عشق"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣
#لياقت
🌷داشتيم از خط به عقب باز مى گشتيم، «قائم مقامى» در كنارم بود و مى گفت: «نمى دانم چه كردهايم كه خداوند ما را لايق شهادت نمى داند. گفتم: «شايد مى خواهد كه ما خدمت بيشترى به اسلام و مسلمين بكنيم.» پاسخ داد: «نه من بايد شهيد مى شدم و الآن وجدانم ناراحت است. آخر در خواب ديده بودم كه شهيد مى شوم و امام زمان (عج) دستم را گرفته و به همراه خود مى برد.»
🌷درهمين حال يك خمپاره ١٢٠ كنار ماشين ما به زمين خورد و اين بنده ی عاشق به شهادت رسيد. هنگام شهادت لبخند بسيار زيبايى بر لب داشت كه همهمان را مسحور خود كرده بود. گويى مشايعت امام زمان (عج) او را چنين به وجد آورده بود.
راوى:محمد رضايى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#احترام_به_آقا_امام_زمان_عج
🌷در اولین روزهای پس از فتح خرمشهر پیکر ٢٥ تن از شهدای عملیات آزادسازی خرمشهر را به شیراز آورده بودند پس از اینکه جمعیت حزب الله بر اجساد مطهر این شهیدان نماز خواندند عُلماى شهر، مسئولیت تلقین شهدا را بر عهده گرفتند. هنگامیکه من به درون قبر یکی از این عزیزان رفتم و شروع به خواندن تلقین نمودم با صحنه ای بس عجیب و تکان دهنده مواجه شدم؛ تا جائیکه تلقین را نیمه کاره رها کردم و از قبر بیرون آمدم.
🌷ماجرا از این قرار بود که هنگام قرائت نام مبارکه ائمه (ع) در تلقین، به محض اینکه به نام مبارک حضرت صاحب الزمان (عج) رسیدم، دیدم که شهید انگار زنده است، چشمانش باز شد و لبخندی زد.
راوی: آیت الله حائری شیرازی
📚 کتاب "حدیث عشق"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_٣
#لياقت
🌷داشتيم از خط به عقب باز مى گشتيم، «قائم مقامى» در كنارم بود و مى گفت: «نمى دانم چه كردهايم كه خداوند ما را لايق شهادت نمى داند. گفتم: «شايد مى خواهد كه ما خدمت بيشترى به اسلام و مسلمين بكنيم.» پاسخ داد: «نه من بايد شهيد مى شدم و الآن وجدانم ناراحت است. آخر در خواب ديده بودم كه شهيد مى شوم و امام زمان (عج) دستم را گرفته و به همراه خود مى برد.»
🌷درهمين حال يك خمپاره ١٢٠ كنار ماشين ما به زمين خورد و اين بنده ی عاشق به شهادت رسيد. هنگام شهادت لبخند بسيار زيبايى بر لب داشت كه همهمان را مسحور خود كرده بود. گويى مشايعت امام زمان (عج) او را چنين به وجد آورده بود.
راوى:محمد رضايى
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷 #هر_روز_با_شهدا_۳۶۷۰
#به_وقتش_به_بهترین_شکل....
🌷روزی در منطقهای در سوریه حاجی خواست با دوربین دید بزنه، خیلی محل خطرناکی بود. من بلوکی را که سوراخی داشت بلند کردم که بذارم بالای دیوار که دوربین استتار بشه. همین که گذاشتمش بالا، تک تیرانداز بلوک رو طوری زد که تکه تکه شد، ریخت روی سر و صورت ما. حاجی کمی فاصله گرفت. خواست دوباره با دوربین دید بزنه که اینبار، گلولهای نشست کنار گوشش روی دیوار، خلاصه شناسایی به خیر گذشت.
🌷بعد از شناسایی داخل خانهای شدیم برای تجدید وضو، احساس کردم اوضاع اصلاً مناسب نیست؛ به اصرار زیاد، حاجی رو سوار ماشین کردیم و راه افتادیم. هنوز زیاد دور نشده بودیم که همون خونه در جا منفجر شد و حدود هفده تن شهید شدند. بعد از این اتفاق حاجی به من گفت: حسین امروز چندبار نزدیک بود شهید بشیم، اما حیف....
🌹خاطره ای به یاد سردار دلها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
راوی: شهید حسین پورجعفری رئیس دفتر و همراه همیشگی سردار دلها
منبع: وب سایت خبرگزاری صدا و سیما
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@sardare_dellha
#به_وقتش_به_بهترین_شکل....
🌷روزی در منطقهای در سوریه حاجی خواست با دوربین دید بزنه، خیلی محل خطرناکی بود. من بلوکی را که سوراخی داشت بلند کردم که بذارم بالای دیوار که دوربین استتار بشه. همین که گذاشتمش بالا، تک تیرانداز بلوک رو طوری زد که تکه تکه شد، ریخت روی سر و صورت ما. حاجی کمی فاصله گرفت. خواست دوباره با دوربین دید بزنه که اینبار، گلولهای نشست کنار گوشش روی دیوار، خلاصه شناسایی به خیر گذشت.
🌷بعد از شناسایی داخل خانهای شدیم برای تجدید وضو، احساس کردم اوضاع اصلاً مناسب نیست؛ به اصرار زیاد، حاجی رو سوار ماشین کردیم و راه افتادیم. هنوز زیاد دور نشده بودیم که همون خونه در جا منفجر شد و حدود هفده تن شهید شدند. بعد از این اتفاق حاجی به من گفت: حسین امروز چندبار نزدیک بود شهید بشیم، اما حیف....
🌹خاطره ای به یاد سردار دلها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی
راوی: شهید حسین پورجعفری رئیس دفتر و همراه همیشگی سردار دلها
منبع: وب سایت خبرگزاری صدا و سیما
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
@sardare_dellha
VID-20230406-WA0043.mp4
11.2 MB
هرشب جمعه سلامی طرف کرببلا
🎧بشینیم میون بین الحرمین
🎧تا نفس میاد بگیم حسین حسین
🎧#حاج_حسن_خلج
#کربلا #شب_جمعه #هر_شب_جمعه_سلامی_طرف_کرببلا
#شبهای_جمعه_میگیرم_هواتو #شب_جمعه_است_هوایت_نکنم_میمیرم
@sardare_dellha
🎧بشینیم میون بین الحرمین
🎧تا نفس میاد بگیم حسین حسین
🎧#حاج_حسن_خلج
#کربلا #شب_جمعه #هر_شب_جمعه_سلامی_طرف_کرببلا
#شبهای_جمعه_میگیرم_هواتو #شب_جمعه_است_هوایت_نکنم_میمیرم
@sardare_dellha
🌷 #شهید_داوود_عابدی🌷
🇮🇷ولادت:۱۳۴۲/۰۱/۰۷ (دَخر آباد اصفهان)
🇮🇷شهادت: ۱۳۶۳/۱۲/۲۲ (جزیره مجنون)
🦋رفیق شید، شبیه شید، شهید شید🦋
➖🌹➖🌹➖
🔸داوود خَلقاً و خُلقاً شبیه #شهید_ابراهیم_هادی بود.
داود در دوران حیات و حضورش در جبهه آن قدر از ابراهیم هادی شنیده بود که عاشق دیدارش شده بود. بعد از عملیات والفجر مقدماتی وقتی بچهها تصویر شهید ابراهیم هادی را میآورند همه شگفتزده میشوند.
انگار داوود بود! خود داود هم به تصویر ابراهیم خیره شده بود. داوود بعد از شهادت ابراهیم، او را الگوی خودش قرار میدهد و از برخی دوستان ابراهیم در مورد رفتار و شخصیتش سؤال میکند و دلش میخواست راه ابراهیم را ادامه دهد.
داوود راه ابراهیم را ادامه داد و در نهایت در کسوت فرمانده گردان میثم در عملیات بدر به شهادت رسید.
✨روحش شاد و یادش گرامی✨
🍀صلوات🍀
همراهان گرامی
#روزتون_معطر_به_عطر_و_یاد_شهدا ✨
#هر_روز_به_نام_و_یاد_یک_شهید
🌸🍃 الّلهُمَّ
🌸🍃 صَلِّ
🌸 🍃 علی
🌸 🍃 مُحَمَّدٍ
🌸 🍃 وَآل
🌸 🍃 مُحَمَّد
🌸🍃وَعَجِّل
🌷 #شهید_علیرضا_مرادی🌷
در مسلخ عشق،
جان دادن چه زیباست!
کاش درس عاشقی
از مکتبِ حسینی بگیریم
یادمان باشد
شیرین تر از جان نیست
که بهای دیدار هم،
همین جانِ شیرین است ...
🇮🇷ولادت: ۱۳۶۹/۰۴/۲۵ (تهران)
🇸🇾شهادت: ۱۳۹۴/۱۰/۲۱ (خان طومان-سوریه)
➖🌹➖🌹➖
✍🏻قسمتی از وصیت نامه:
شهادت در قاموس اسلام کاری ترین ضربات را بر پیکر ظلم، جور، شرک و الحاد می زند و خواهد زد.
ببین ما به چه روزی افتاده ایم و استکبار جامعه را به لجنزار کشیده است ولی چاره ای نیست، این ها سد راه اسلام شده اند و باید برداشته شوند تا راه تکامل طی شود.
"مادر جان و پدر جان شما را قسم می دهم که اگر به خاطر من گریه کنید، اصلا از شما راضی نخواهم بود، زینب وار و علی وار زندگی نمایید و مرا به خدا بسپارید".
اللهم الرزقنا شهاده فی سبیلک
✨روحش شاد و یادش گرامی✨
🍀صلوات🍀
همراهان گرامی
#روزتون_معطر_به_عطر_و_یاد_شهدا ✨
#هر_روز_به_نام_و_یاد_یک_شهید
╭━⊰⊰
@sardare_dellha
🌷 #هر_روز_با_شهدا_3338🌷
#تعبیر_یک_رویا
🌷در روزهای اول ازدواج، همسرم ماجرای عجیبی را که برای یکی از دوستان نزدیکش اتفاق افتاده بود برایم این چنین نقل کرد: "یکی از دوستانم را که قبلاً با هم همکلاس بودیم و مدتی از او بیخبر بودم در روز جمعه ای در محل برگزاری نماز جمعه شیراز ملاقات کردم. چون تا حدودی در جریان مشکلاتش در خصوص ازدواجش بودم، از او در این خصوص سئوال کردم که با چشم گریان ماجرا را این چنین برایم بیان کرد:
🌷"وقتی از سوی خانواده تحت فشار قرار گرفتم تا علیرغم میل باطنی از بین چند خواستگاری که داشتم یکی را انتخاب کنم. از آنها اجازه گرفتم که ابتدا به زیارت امام رضا (علیه السلام) مشرف بشوم و بعداً تصمیم بگیرم. روز اول که به پابوس آقا مشرف شدم خیلی بیتابی کردم و از آقا امام رضا (علیه السلام) تقاضای یاری کردم.
🌷همان شب بود که خواب ديدم در گلزار شهداء شهر شیراز بالای سر مزار شهیدی بهنام سیّد کوچک موسوی ایستاده ام. ندایی به من میگفت آن جوانی که مقابل قبر شهيد نشسته همان فرد مورد نظر برای ازدواج با شماست. از سفر که برگشتم چند روز بعد به گلزار شهداء رفتم. برایم خیلی عجیب بود همه چیز مثل خوابی بود که دیده بودم و جوانی هم آنجا نشسته بود. برای اینکه مطمئن شوم از او سئوال کردم ساعت چند است، وقتی خواست جواب بدهد، چهره اش را دیدم، خودش بود.
🌷در فکر بودم که این ماجرا چطور ادامه پیدا خواهد کرد، که ناگهان خانمی دستش را روی شانه ام گذاشت. بعد از سلام و احوال پرسی از مجرد بودنم سئوال کرد و هنگامی که مطمئن شد مجرد هستم، آدرس گرفت تا برای پسرش (همان جوان) به خواستگاری بیاید و من هم آدرس دادم و چند روز بعد آمدند و بدون هیچ مشکلی ازدواج کردیم."
🌷نکته جالب اینکه گفت: اگر یادت باشد من خیلی علاقه داشتم اسم همسرم رضا باشد و همينطور هم شد."
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید سید کوچک موسوی
#راوی: آقای سید محمد بنیهاشمی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#تعبیر_یک_رویا
🌷در روزهای اول ازدواج، همسرم ماجرای عجیبی را که برای یکی از دوستان نزدیکش اتفاق افتاده بود برایم این چنین نقل کرد: "یکی از دوستانم را که قبلاً با هم همکلاس بودیم و مدتی از او بیخبر بودم در روز جمعه ای در محل برگزاری نماز جمعه شیراز ملاقات کردم. چون تا حدودی در جریان مشکلاتش در خصوص ازدواجش بودم، از او در این خصوص سئوال کردم که با چشم گریان ماجرا را این چنین برایم بیان کرد:
🌷"وقتی از سوی خانواده تحت فشار قرار گرفتم تا علیرغم میل باطنی از بین چند خواستگاری که داشتم یکی را انتخاب کنم. از آنها اجازه گرفتم که ابتدا به زیارت امام رضا (علیه السلام) مشرف بشوم و بعداً تصمیم بگیرم. روز اول که به پابوس آقا مشرف شدم خیلی بیتابی کردم و از آقا امام رضا (علیه السلام) تقاضای یاری کردم.
🌷همان شب بود که خواب ديدم در گلزار شهداء شهر شیراز بالای سر مزار شهیدی بهنام سیّد کوچک موسوی ایستاده ام. ندایی به من میگفت آن جوانی که مقابل قبر شهيد نشسته همان فرد مورد نظر برای ازدواج با شماست. از سفر که برگشتم چند روز بعد به گلزار شهداء رفتم. برایم خیلی عجیب بود همه چیز مثل خوابی بود که دیده بودم و جوانی هم آنجا نشسته بود. برای اینکه مطمئن شوم از او سئوال کردم ساعت چند است، وقتی خواست جواب بدهد، چهره اش را دیدم، خودش بود.
🌷در فکر بودم که این ماجرا چطور ادامه پیدا خواهد کرد، که ناگهان خانمی دستش را روی شانه ام گذاشت. بعد از سلام و احوال پرسی از مجرد بودنم سئوال کرد و هنگامی که مطمئن شد مجرد هستم، آدرس گرفت تا برای پسرش (همان جوان) به خواستگاری بیاید و من هم آدرس دادم و چند روز بعد آمدند و بدون هیچ مشکلی ازدواج کردیم."
🌷نکته جالب اینکه گفت: اگر یادت باشد من خیلی علاقه داشتم اسم همسرم رضا باشد و همينطور هم شد."
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید سید کوچک موسوی
#راوی: آقای سید محمد بنیهاشمی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_3339🌷
#آیا_خدا_را_دوست_داریم...؟!
🌷چند روزی به آغاز عملیات والفجر ۸ مانده بود. گردان تخریب و مهندسی رزمی لشکر ۱۰ سید الشهدا (علیه السلام) به فرماندهی حاج عبدالله نوریان در محلی به نام «ام نوشه» مستقر شده بود. یکی از صبحها، تبلیغات گردان اذان صبح را از بلندگوها پخش نکرد و همین باعث شد بعضیها نمازشان قضا شود، تعدادی از بچهها هم به خاطر سردی هوا در چادرهایشان نماز خواندند. حاج عبدالله از این بابت خیلی ناراحت شد و دستور داد همه در حسینیه جمع شوند.
🌷متن زیر بخشی از صحبت های او در این رابطه است: «چرا برادرا صبح که میشه سستی میکنن؟ این موقع بلند شدن کار ما نیست. من میگم فرض کنین تبلیغات بلندگو نداره و اصلاً اذان پخش نمیشه، برادرا باید وقتی میخوابن دلشوره نماز صبح رو داشته باشن. حضرت علی (علیه السلام) میفرمایند: «خدایا! غافلان درگاهت شب را تا صبح میخوابند و مشتاقان دیدارت شب را به بیداری و عبادت میگذرانند.» پس ما چطوری میگیم خدایا دوستت داریم؟ میگیم دوستت داریم اما شب رو تا صبح میخوابیم؟؟!!»
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید حاج عبدالله نوریان
📚 کتاب "حکایت فرزندان فاطمه ۲" ص ۲۰
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#آیا_خدا_را_دوست_داریم...؟!
🌷چند روزی به آغاز عملیات والفجر ۸ مانده بود. گردان تخریب و مهندسی رزمی لشکر ۱۰ سید الشهدا (علیه السلام) به فرماندهی حاج عبدالله نوریان در محلی به نام «ام نوشه» مستقر شده بود. یکی از صبحها، تبلیغات گردان اذان صبح را از بلندگوها پخش نکرد و همین باعث شد بعضیها نمازشان قضا شود، تعدادی از بچهها هم به خاطر سردی هوا در چادرهایشان نماز خواندند. حاج عبدالله از این بابت خیلی ناراحت شد و دستور داد همه در حسینیه جمع شوند.
🌷متن زیر بخشی از صحبت های او در این رابطه است: «چرا برادرا صبح که میشه سستی میکنن؟ این موقع بلند شدن کار ما نیست. من میگم فرض کنین تبلیغات بلندگو نداره و اصلاً اذان پخش نمیشه، برادرا باید وقتی میخوابن دلشوره نماز صبح رو داشته باشن. حضرت علی (علیه السلام) میفرمایند: «خدایا! غافلان درگاهت شب را تا صبح میخوابند و مشتاقان دیدارت شب را به بیداری و عبادت میگذرانند.» پس ما چطوری میگیم خدایا دوستت داریم؟ میگیم دوستت داریم اما شب رو تا صبح میخوابیم؟؟!!»
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید حاج عبدالله نوریان
📚 کتاب "حکایت فرزندان فاطمه ۲" ص ۲۰
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_3345🌷
#وقتی_این_را_فهميدند_که_خيلی_دير_شده_بود!!
🌷هر سه به تنگ آمده بودند. فشار خرج خانه و اجارهنشينی از يک طرف و بيکاری از طرف ديگر رمقی برای آنها نگذاشته بود. به هر دری میزدند، کاری پيدا نمیکردند. تا اينکه تصميم گرفتند پيش شهردار بروند. با اميدواری به شهرداری رفتند و با آقای شـهـردار صحبت کردند: «ما را استخدام کنيد، ضرر نمیبينيد. به خدا اگر از کارمان راضی نبوديد، خب! میتوانيد ما را بيرون کنيد.»
🌷شـهـردار چه میتوانست بکند. از يک طرف دلش میسوخت، از طرفی بودجه ای نبود که استخدامشان کند. حس کرد در بد مخمصه ای گير کرده. گفت: «بسيار خب! شما را استخدام میکنم.» مردها درحالیکه جان تازه ای گرفته بودند، هی دعا کردند و برگشتند. آقای شـهـردار تبسّم غمگينی کرد و نشست تا روی ورق سفيد مطلبی يادداشت کند.
🌷مدتی از ملاقات اين سه مرد گذشت. در اين مدت هر کدام ۱۷۵۰ تومان هر ماه حقوق میگرفتند. ديگر آه نمیکشيدند، ولی غُـر میزدند که ما اين همه کار میکنیم، بعد شـهـردار پولش از پارو بالا میرود. صدای اذان در سالن شهرداری طنين انداخت و همه برای خواندن نماز ظهر به نمازخانه رفتند. آقای شـهــردار موقتاً خودش امام جماعت بود. بين دو نماز يکی از اين سه مرد جرأت پيدا کرد و به شـهـردار گفت: «اين انصاف است که ما زحمت بکشيم و حق مأموريت و مزايا را شما بگيريد؟» آقای شـهـردار نگاه عميقی کرد و بی آنکه حديثی بخواند، به نماز ايستاد.
🌷....روزها گذشت. آقای شـهـردار که کسی جز مـهــدي بـاکــری نبود، از شهرداری رفت. او که حقوقش ۷۰۰۰ تومان بود، تقسيم بر چهار میکرد و سه قسمت ديگر را به اين سه نفر میداد. وقتی اين را فهميدند که خيلی دير شده بود.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید جاویدالاثر مهندس مهدی باکری
📚 کتاب “راهيان شط" ص ۴۸ _ ۴۱
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#وقتی_این_را_فهميدند_که_خيلی_دير_شده_بود!!
🌷هر سه به تنگ آمده بودند. فشار خرج خانه و اجارهنشينی از يک طرف و بيکاری از طرف ديگر رمقی برای آنها نگذاشته بود. به هر دری میزدند، کاری پيدا نمیکردند. تا اينکه تصميم گرفتند پيش شهردار بروند. با اميدواری به شهرداری رفتند و با آقای شـهـردار صحبت کردند: «ما را استخدام کنيد، ضرر نمیبينيد. به خدا اگر از کارمان راضی نبوديد، خب! میتوانيد ما را بيرون کنيد.»
🌷شـهـردار چه میتوانست بکند. از يک طرف دلش میسوخت، از طرفی بودجه ای نبود که استخدامشان کند. حس کرد در بد مخمصه ای گير کرده. گفت: «بسيار خب! شما را استخدام میکنم.» مردها درحالیکه جان تازه ای گرفته بودند، هی دعا کردند و برگشتند. آقای شـهـردار تبسّم غمگينی کرد و نشست تا روی ورق سفيد مطلبی يادداشت کند.
🌷مدتی از ملاقات اين سه مرد گذشت. در اين مدت هر کدام ۱۷۵۰ تومان هر ماه حقوق میگرفتند. ديگر آه نمیکشيدند، ولی غُـر میزدند که ما اين همه کار میکنیم، بعد شـهـردار پولش از پارو بالا میرود. صدای اذان در سالن شهرداری طنين انداخت و همه برای خواندن نماز ظهر به نمازخانه رفتند. آقای شـهــردار موقتاً خودش امام جماعت بود. بين دو نماز يکی از اين سه مرد جرأت پيدا کرد و به شـهـردار گفت: «اين انصاف است که ما زحمت بکشيم و حق مأموريت و مزايا را شما بگيريد؟» آقای شـهـردار نگاه عميقی کرد و بی آنکه حديثی بخواند، به نماز ايستاد.
🌷....روزها گذشت. آقای شـهـردار که کسی جز مـهــدي بـاکــری نبود، از شهرداری رفت. او که حقوقش ۷۰۰۰ تومان بود، تقسيم بر چهار میکرد و سه قسمت ديگر را به اين سه نفر میداد. وقتی اين را فهميدند که خيلی دير شده بود.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید جاویدالاثر مهندس مهدی باکری
📚 کتاب “راهيان شط" ص ۴۸ _ ۴۱
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_3346🌷
#تصمیم_پشت_پردههای_اشک....
🌷والفجـــر مقدماتی، عملیات خیلی سختی بود؛ توی زمینهای رملی – ماسههای نرم و روان – و پر از کانال و میدان مین و سیم خاردار. خیلی از دوستانم شهید شدند، چه از هم دورهای های پادگان و چه از بچههای محل. آنقدر سخت گذشت که تصمیم گرفتم دیگر جبهه نروم. میگفتم تسویه حساب میکنم، میروم تهران و دیگر میروم توی عالم خودم. چهل روز بعد برگشتم تهران. تا رسیدم، دیدم حجلههای شهدا محله را چراغانی کرده اند. انگار عکسهایشان با آدم حرف میزدند و به تصمیم مسخره ام میخندیدند.
🌷یکیشان که خیلی دلم را سوزاند، شاگرد نانوایی محل بود. چند سال پیش توی نانوایی تافتونی محل، سه ماه با هم کار کرده بودیم. خوب میدانستم که چه حال و هوایی دارد. با آن روحیهی آرام و خجالتی و گوشهگیرش، هر از گاهی بهم لبخندی میزد و اگر کارش اجازه میداد، برایم دست تکان میداد. یکبار نشسته بودیم کنار یک دیوار و حرفهای دلمان را ریخته بودیم توی دوری، برگشت بهم گفت: «فلانی میدونی چــی دوست دارم؟ دوست دارم شــهیــد بشم، ولی نه اون شــهیــدی که تو فکــر میکنی.
🌷....دوست دارم شــهیــد بشم و نیست بشم؛ محــو بشم. یعنی خـــدا حتی توی اون دنیا هم محشورم نکنه. دوست دارم خـــدا هیچم کنه. گفتم چرا؟ این چه دعائیه؟ گفت دوست دارم از وجودیت خودم خالی بشم که خـــدا از من راضی بشه و بگه این دنیا جانت رو گرفتم و حالا که توی اون دنیا هم نیستی، من ازت راضی شدم. دوست ندارم شرمندهی خـــدا و ائــمه باشم. گفتم اگر تو شــهیــد بشی که دیگه شرمندگی نداره، تازه افتخار و سربلندی هم داره. ولی میگفت من این جوری دوست دارم.»
🌷حالا عکسش توی حجلهی جلوی نانوایی تافتونی بود، ولی صدایش توی گوشم میپیچید و بیاختیار اشکم را سرازیر میکرد. خندهی عکسش، از ماندن توی شهر منصرفم کرد. ساکم را گذاشتم خانه و رفتم بهشت زهرا. پنج شنبه بود و قطعهی شــهــدا شلوغ و پر ازدحام. هر طوری بود قبرش را پیدا کردم و بیاختیار نشستم به گریه. گفتم: «ببین، رفتــی ها، بی اینکه هماهنگ کنی رفتــی ها.» انگار از پشت پردههای اشکم میدیدمش که گفت خب تــو هـم تصـمیم بگـیـر و بیـا....
#راوی: رزمنده دلاور کامران فهیم
📚 کتاب "بچــه تهــرون" (خاطرات شفاهی کامران فهیم) نویسنده: علیرضا اشتری
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#تصمیم_پشت_پردههای_اشک....
🌷والفجـــر مقدماتی، عملیات خیلی سختی بود؛ توی زمینهای رملی – ماسههای نرم و روان – و پر از کانال و میدان مین و سیم خاردار. خیلی از دوستانم شهید شدند، چه از هم دورهای های پادگان و چه از بچههای محل. آنقدر سخت گذشت که تصمیم گرفتم دیگر جبهه نروم. میگفتم تسویه حساب میکنم، میروم تهران و دیگر میروم توی عالم خودم. چهل روز بعد برگشتم تهران. تا رسیدم، دیدم حجلههای شهدا محله را چراغانی کرده اند. انگار عکسهایشان با آدم حرف میزدند و به تصمیم مسخره ام میخندیدند.
🌷یکیشان که خیلی دلم را سوزاند، شاگرد نانوایی محل بود. چند سال پیش توی نانوایی تافتونی محل، سه ماه با هم کار کرده بودیم. خوب میدانستم که چه حال و هوایی دارد. با آن روحیهی آرام و خجالتی و گوشهگیرش، هر از گاهی بهم لبخندی میزد و اگر کارش اجازه میداد، برایم دست تکان میداد. یکبار نشسته بودیم کنار یک دیوار و حرفهای دلمان را ریخته بودیم توی دوری، برگشت بهم گفت: «فلانی میدونی چــی دوست دارم؟ دوست دارم شــهیــد بشم، ولی نه اون شــهیــدی که تو فکــر میکنی.
🌷....دوست دارم شــهیــد بشم و نیست بشم؛ محــو بشم. یعنی خـــدا حتی توی اون دنیا هم محشورم نکنه. دوست دارم خـــدا هیچم کنه. گفتم چرا؟ این چه دعائیه؟ گفت دوست دارم از وجودیت خودم خالی بشم که خـــدا از من راضی بشه و بگه این دنیا جانت رو گرفتم و حالا که توی اون دنیا هم نیستی، من ازت راضی شدم. دوست ندارم شرمندهی خـــدا و ائــمه باشم. گفتم اگر تو شــهیــد بشی که دیگه شرمندگی نداره، تازه افتخار و سربلندی هم داره. ولی میگفت من این جوری دوست دارم.»
🌷حالا عکسش توی حجلهی جلوی نانوایی تافتونی بود، ولی صدایش توی گوشم میپیچید و بیاختیار اشکم را سرازیر میکرد. خندهی عکسش، از ماندن توی شهر منصرفم کرد. ساکم را گذاشتم خانه و رفتم بهشت زهرا. پنج شنبه بود و قطعهی شــهــدا شلوغ و پر ازدحام. هر طوری بود قبرش را پیدا کردم و بیاختیار نشستم به گریه. گفتم: «ببین، رفتــی ها، بی اینکه هماهنگ کنی رفتــی ها.» انگار از پشت پردههای اشکم میدیدمش که گفت خب تــو هـم تصـمیم بگـیـر و بیـا....
#راوی: رزمنده دلاور کامران فهیم
📚 کتاب "بچــه تهــرون" (خاطرات شفاهی کامران فهیم) نویسنده: علیرضا اشتری
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_3346🌷
#تصمیم_پشت_پردههای_اشک....
🌷والفجـــر مقدماتی، عملیات خیلی سختی بود؛ توی زمینهای رملی – ماسههای نرم و روان – و پر از کانال و میدان مین و سیم خاردار. خیلی از دوستانم شهید شدند، چه از هم دورهای های پادگان و چه از بچههای محل. آنقدر سخت گذشت که تصمیم گرفتم دیگر جبهه نروم. میگفتم تسویه حساب میکنم، میروم تهران و دیگر میروم توی عالم خودم. چهل روز بعد برگشتم تهران. تا رسیدم، دیدم حجلههای شهدا محله را چراغانی کرده اند. انگار عکسهایشان با آدم حرف میزدند و به تصمیم مسخره ام میخندیدند.
🌷یکیشان که خیلی دلم را سوزاند، شاگرد نانوایی محل بود. چند سال پیش توی نانوایی تافتونی محل، سه ماه با هم کار کرده بودیم. خوب میدانستم که چه حال و هوایی دارد. با آن روحیهی آرام و خجالتی و گوشهگیرش، هر از گاهی بهم لبخندی میزد و اگر کارش اجازه میداد، برایم دست تکان میداد. یکبار نشسته بودیم کنار یک دیوار و حرفهای دلمان را ریخته بودیم توی دوری، برگشت بهم گفت: «فلانی میدونی چــی دوست دارم؟ دوست دارم شــهیــد بشم، ولی نه اون شــهیــدی که تو فکــر میکنی.
🌷....دوست دارم شــهیــد بشم و نیست بشم؛ محــو بشم. یعنی خـــدا حتی توی اون دنیا هم محشورم نکنه. دوست دارم خـــدا هیچم کنه. گفتم چرا؟ این چه دعائیه؟ گفت دوست دارم از وجودیت خودم خالی بشم که خـــدا از من راضی بشه و بگه این دنیا جانت رو گرفتم و حالا که توی اون دنیا هم نیستی، من ازت راضی شدم. دوست ندارم شرمندهی خـــدا و ائــمه باشم. گفتم اگر تو شــهیــد بشی که دیگه شرمندگی نداره، تازه افتخار و سربلندی هم داره. ولی میگفت من این جوری دوست دارم.»
🌷حالا عکسش توی حجلهی جلوی نانوایی تافتونی بود، ولی صدایش توی گوشم میپیچید و بیاختیار اشکم را سرازیر میکرد. خندهی عکسش، از ماندن توی شهر منصرفم کرد. ساکم را گذاشتم خانه و رفتم بهشت زهرا. پنج شنبه بود و قطعهی شــهــدا شلوغ و پر ازدحام. هر طوری بود قبرش را پیدا کردم و بیاختیار نشستم به گریه. گفتم: «ببین، رفتــی ها، بی اینکه هماهنگ کنی رفتــی ها.» انگار از پشت پردههای اشکم میدیدمش که گفت خب تــو هـم تصـمیم بگـیـر و بیـا....
#راوی: رزمنده دلاور کامران فهیم
📚 کتاب "بچــه تهــرون" (خاطرات شفاهی کامران فهیم) نویسنده: علیرضا اشتری
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
@sardare_dellha
#تصمیم_پشت_پردههای_اشک....
🌷والفجـــر مقدماتی، عملیات خیلی سختی بود؛ توی زمینهای رملی – ماسههای نرم و روان – و پر از کانال و میدان مین و سیم خاردار. خیلی از دوستانم شهید شدند، چه از هم دورهای های پادگان و چه از بچههای محل. آنقدر سخت گذشت که تصمیم گرفتم دیگر جبهه نروم. میگفتم تسویه حساب میکنم، میروم تهران و دیگر میروم توی عالم خودم. چهل روز بعد برگشتم تهران. تا رسیدم، دیدم حجلههای شهدا محله را چراغانی کرده اند. انگار عکسهایشان با آدم حرف میزدند و به تصمیم مسخره ام میخندیدند.
🌷یکیشان که خیلی دلم را سوزاند، شاگرد نانوایی محل بود. چند سال پیش توی نانوایی تافتونی محل، سه ماه با هم کار کرده بودیم. خوب میدانستم که چه حال و هوایی دارد. با آن روحیهی آرام و خجالتی و گوشهگیرش، هر از گاهی بهم لبخندی میزد و اگر کارش اجازه میداد، برایم دست تکان میداد. یکبار نشسته بودیم کنار یک دیوار و حرفهای دلمان را ریخته بودیم توی دوری، برگشت بهم گفت: «فلانی میدونی چــی دوست دارم؟ دوست دارم شــهیــد بشم، ولی نه اون شــهیــدی که تو فکــر میکنی.
🌷....دوست دارم شــهیــد بشم و نیست بشم؛ محــو بشم. یعنی خـــدا حتی توی اون دنیا هم محشورم نکنه. دوست دارم خـــدا هیچم کنه. گفتم چرا؟ این چه دعائیه؟ گفت دوست دارم از وجودیت خودم خالی بشم که خـــدا از من راضی بشه و بگه این دنیا جانت رو گرفتم و حالا که توی اون دنیا هم نیستی، من ازت راضی شدم. دوست ندارم شرمندهی خـــدا و ائــمه باشم. گفتم اگر تو شــهیــد بشی که دیگه شرمندگی نداره، تازه افتخار و سربلندی هم داره. ولی میگفت من این جوری دوست دارم.»
🌷حالا عکسش توی حجلهی جلوی نانوایی تافتونی بود، ولی صدایش توی گوشم میپیچید و بیاختیار اشکم را سرازیر میکرد. خندهی عکسش، از ماندن توی شهر منصرفم کرد. ساکم را گذاشتم خانه و رفتم بهشت زهرا. پنج شنبه بود و قطعهی شــهــدا شلوغ و پر ازدحام. هر طوری بود قبرش را پیدا کردم و بیاختیار نشستم به گریه. گفتم: «ببین، رفتــی ها، بی اینکه هماهنگ کنی رفتــی ها.» انگار از پشت پردههای اشکم میدیدمش که گفت خب تــو هـم تصـمیم بگـیـر و بیـا....
#راوی: رزمنده دلاور کامران فهیم
📚 کتاب "بچــه تهــرون" (خاطرات شفاهی کامران فهیم) نویسنده: علیرضا اشتری
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
@sardare_dellha
🌷 #هر_روز_با_شهدا_3345🌷
#وقتی_این_را_فهميدند_که_خيلی_دير_شده_بود!!
🌷هر سه به تنگ آمده بودند. فشار خرج خانه و اجارهنشينی از يک طرف و بيکاری از طرف ديگر رمقی برای آنها نگذاشته بود. به هر دری میزدند، کاری پيدا نمیکردند. تا اينکه تصميم گرفتند پيش شهردار بروند. با اميدواری به شهرداری رفتند و با آقای شـهـردار صحبت کردند: «ما را استخدام کنيد، ضرر نمیبينيد. به خدا اگر از کارمان راضی نبوديد، خب! میتوانيد ما را بيرون کنيد.»
🌷شـهـردار چه میتوانست بکند. از يک طرف دلش میسوخت، از طرفی بودجه ای نبود که استخدامشان کند. حس کرد در بد مخمصه ای گير کرده. گفت: «بسيار خب! شما را استخدام میکنم.» مردها درحالیکه جان تازه ای گرفته بودند، هی دعا کردند و برگشتند. آقای شـهـردار تبسّم غمگينی کرد و نشست تا روی ورق سفيد مطلبی يادداشت کند.
🌷مدتی از ملاقات اين سه مرد گذشت. در اين مدت هر کدام ۱۷۵۰ تومان هر ماه حقوق میگرفتند. ديگر آه نمیکشيدند، ولی غُـر میزدند که ما اين همه کار میکنیم، بعد شـهـردار پولش از پارو بالا میرود. صدای اذان در سالن شهرداری طنين انداخت و همه برای خواندن نماز ظهر به نمازخانه رفتند. آقای شـهــردار موقتاً خودش امام جماعت بود. بين دو نماز يکی از اين سه مرد جرأت پيدا کرد و به شـهـردار گفت: «اين انصاف است که ما زحمت بکشيم و حق مأموريت و مزايا را شما بگيريد؟» آقای شـهـردار نگاه عميقی کرد و بی آنکه حديثی بخواند، به نماز ايستاد.
🌷....روزها گذشت. آقای شـهـردار که کسی جز مـهــدي بـاکــری نبود، از شهرداری رفت. او که حقوقش ۷۰۰۰ تومان بود، تقسيم بر چهار میکرد و سه قسمت ديگر را به اين سه نفر میداد. وقتی اين را فهميدند که خيلی دير شده بود.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید جاویدالاثر مهندس مهدی باکری
📚 کتاب “راهيان شط" ص ۴۸ _ ۴۱
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
@sardare_dellha
#وقتی_این_را_فهميدند_که_خيلی_دير_شده_بود!!
🌷هر سه به تنگ آمده بودند. فشار خرج خانه و اجارهنشينی از يک طرف و بيکاری از طرف ديگر رمقی برای آنها نگذاشته بود. به هر دری میزدند، کاری پيدا نمیکردند. تا اينکه تصميم گرفتند پيش شهردار بروند. با اميدواری به شهرداری رفتند و با آقای شـهـردار صحبت کردند: «ما را استخدام کنيد، ضرر نمیبينيد. به خدا اگر از کارمان راضی نبوديد، خب! میتوانيد ما را بيرون کنيد.»
🌷شـهـردار چه میتوانست بکند. از يک طرف دلش میسوخت، از طرفی بودجه ای نبود که استخدامشان کند. حس کرد در بد مخمصه ای گير کرده. گفت: «بسيار خب! شما را استخدام میکنم.» مردها درحالیکه جان تازه ای گرفته بودند، هی دعا کردند و برگشتند. آقای شـهـردار تبسّم غمگينی کرد و نشست تا روی ورق سفيد مطلبی يادداشت کند.
🌷مدتی از ملاقات اين سه مرد گذشت. در اين مدت هر کدام ۱۷۵۰ تومان هر ماه حقوق میگرفتند. ديگر آه نمیکشيدند، ولی غُـر میزدند که ما اين همه کار میکنیم، بعد شـهـردار پولش از پارو بالا میرود. صدای اذان در سالن شهرداری طنين انداخت و همه برای خواندن نماز ظهر به نمازخانه رفتند. آقای شـهــردار موقتاً خودش امام جماعت بود. بين دو نماز يکی از اين سه مرد جرأت پيدا کرد و به شـهـردار گفت: «اين انصاف است که ما زحمت بکشيم و حق مأموريت و مزايا را شما بگيريد؟» آقای شـهـردار نگاه عميقی کرد و بی آنکه حديثی بخواند، به نماز ايستاد.
🌷....روزها گذشت. آقای شـهـردار که کسی جز مـهــدي بـاکــری نبود، از شهرداری رفت. او که حقوقش ۷۰۰۰ تومان بود، تقسيم بر چهار میکرد و سه قسمت ديگر را به اين سه نفر میداد. وقتی اين را فهميدند که خيلی دير شده بود.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید جاویدالاثر مهندس مهدی باکری
📚 کتاب “راهيان شط" ص ۴۸ _ ۴۱
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
@sardare_dellha
اهل دل که باشی،
دو چیز را خوب یاد میگیری
☝️🏻 جدا شدن از زمین
✌️🏻 پریدن به آسمان...
🌷 #شهید_سید_وحید_نومی_گلزار🌷
🇮🇷ولادت: ۱۳۶۱/۰۵/۰۵ (تبریز)
🇮🇶شهادت: ۱۳۹۴/۰۸/۰۲ (عراق)
➖🌹➖🌹➖
📃قسمتی از وصیت نامه شهید:
فکر میکنیم نماز میخوانیم و روزه میگیریم و خرده کار خیر انجام میدهیم مسلمانی تمام شد؟
در عراق مردم را ذبح میکنند، انسانیت، شیعه و اسلام را ذبح میکنند،
اگر من و ما نرویم هرکس بهانهای دارد که نرود. مثل زمانی که امام حسین (ع) هل من ناصر ینصرنی سر داد که فقط ۷۲ تن ماندند و بقیه به همان عناوینی ماندند که شاهد مثله شدن باشند.
🦋روحش شاد و یادش گرامی🦋
🌸صلوات🌸
همراهان گرامی
#روزتون_معطر_به_عطر_و_یاد_شهدا ✨
#هر_روز_به_نام_و_یاد_یک_شهید
شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
🌸🤲 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَ احْشُرْنٰا مَعَهُمْ وَ الْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین 🤲🌸
🌸🤲 الّلهُمَّ اَحفِظ قائِدَنا وَ حَبیبَ قلوبَنا وَ نورَ اَعینَنا نائِبَ المَهدی اِمامَنَا الخامِنه ای حَتّی یَصِلَ فَرَجَ مَولانَا الْمَهْدی (عَجّ) 🤲🌸
@sardare_dellha
دو چیز را خوب یاد میگیری
☝️🏻 جدا شدن از زمین
✌️🏻 پریدن به آسمان...
🌷 #شهید_سید_وحید_نومی_گلزار🌷
🇮🇷ولادت: ۱۳۶۱/۰۵/۰۵ (تبریز)
🇮🇶شهادت: ۱۳۹۴/۰۸/۰۲ (عراق)
➖🌹➖🌹➖
📃قسمتی از وصیت نامه شهید:
فکر میکنیم نماز میخوانیم و روزه میگیریم و خرده کار خیر انجام میدهیم مسلمانی تمام شد؟
در عراق مردم را ذبح میکنند، انسانیت، شیعه و اسلام را ذبح میکنند،
اگر من و ما نرویم هرکس بهانهای دارد که نرود. مثل زمانی که امام حسین (ع) هل من ناصر ینصرنی سر داد که فقط ۷۲ تن ماندند و بقیه به همان عناوینی ماندند که شاهد مثله شدن باشند.
🦋روحش شاد و یادش گرامی🦋
🌸صلوات🌸
همراهان گرامی
#روزتون_معطر_به_عطر_و_یاد_شهدا ✨
#هر_روز_به_نام_و_یاد_یک_شهید
شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
🌸🤲 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ وَ عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَ احْشُرْنٰا مَعَهُمْ وَ الْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین 🤲🌸
🌸🤲 الّلهُمَّ اَحفِظ قائِدَنا وَ حَبیبَ قلوبَنا وَ نورَ اَعینَنا نائِبَ المَهدی اِمامَنَا الخامِنه ای حَتّی یَصِلَ فَرَجَ مَولانَا الْمَهْدی (عَجّ) 🤲🌸
@sardare_dellha
🌷 #هر_روز_با_شهدا_3428🌷
#آخرین_لحظههای_اسارت....
🌷سالها بود که حسرت نماز جماعت به دلمان مانده بود. روزی که قرار بود ما را آزاد کنند، نمایندگان صلیبسرخ آمدند و اسم همه را نوشتند. زمان حرکت، ظهر بود. بچهها گفتند: «اول نماز را بخوانیم بعد سوار ماشینها بشویم.»
🌷همه آماده شدند و در مقابل چشم صلیبیها و عراقیها ایستادیم به نماز جماعت. نماز که تمام شد، دیدم عراقیها با حسرت به ما نگاه میکردند. شیرینترین لحظه زندگیم، همان نمازی بود که در آخرین لحظههای اسارت به جماعت خواندم.
#راوی: آزاده سرافراز ممحمد کوراوند
📚 کتاب "نماز غریبانه"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#آخرین_لحظههای_اسارت....
🌷سالها بود که حسرت نماز جماعت به دلمان مانده بود. روزی که قرار بود ما را آزاد کنند، نمایندگان صلیبسرخ آمدند و اسم همه را نوشتند. زمان حرکت، ظهر بود. بچهها گفتند: «اول نماز را بخوانیم بعد سوار ماشینها بشویم.»
🌷همه آماده شدند و در مقابل چشم صلیبیها و عراقیها ایستادیم به نماز جماعت. نماز که تمام شد، دیدم عراقیها با حسرت به ما نگاه میکردند. شیرینترین لحظه زندگیم، همان نمازی بود که در آخرین لحظههای اسارت به جماعت خواندم.
#راوی: آزاده سرافراز ممحمد کوراوند
📚 کتاب "نماز غریبانه"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
🌷 #هر_روز_با_شهدا_3429🌷
#اولين_مرخصی_از_جبهه
🌷در هتل آبادان، برگه مرخصی را برای اولين بار گرفتيم و مسئول كارگزينی بسيج به نحوهای [که] خجالت میكشيد بهطور خاصی برگهای كوچك "تقويم روميزی" كه ياداشتی روی آن نوشته بود به من داد و با لحن خاصی مرا راهنمايی كرد به اطاق كناری اين برگه را بدهم. رفتم اتاق كناری گفتم اين برگه را كارگزينی دادهاند بدهم خدمت شما، اگر امری نداريد مرخص شويم و درحالیکه از اطاق ايشان میآمدم بيرون مرا صدا زد و گفت: صبر كن. پرسيدم: چه شده؟ ديدم....
🌷دیدم مبلغ صد و پنجاه تومان (۱۵۰۰ ريال) میخواهد به من بپردازد. سئوال كردم: بابت كه؟ و بابت چه؟ ايشان هم درحالیکه خجالت میكشيد و با لحن خاصی گفت: بهعنوان هزينه سفر. و آن ياداشتی كه كارگزينی به من داده بود نشانم داد. من با ملاحظه اين صحنه خيلی زياد ناراحت شدم چونكه اصلاً ما موقع آمدن به جبهه تصور مابهازای مادی و دريافت وجه و امثالهم را نداشتيم.
🌷....حتی به ذهن خود راه نمیداديم كه جبهه بيایيم تا در مقابل آن اجرت مادی دريافت كنيم. چون موقع اعزام به جبهه من به هزينه شخصی خودم رفتم ميدان گمرك تهران، لوازم و تجهيزات انفرادی و لباس نظامی برای خودم خريده بودم. حتی ياد دارم جمعاً به مبلغ سيصد و هفتاد و پنج تومان (۳۷۵۰ ريال) شد و اصلاً از باب وظيفه شرعی به واژه آمدن به جبهه نگاه میكرديم....
#راوی: رزمنده دلاور منصور حیدری
منبع: سايت صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران
❌❌ ما تغییر کردیم...!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
#اولين_مرخصی_از_جبهه
🌷در هتل آبادان، برگه مرخصی را برای اولين بار گرفتيم و مسئول كارگزينی بسيج به نحوهای [که] خجالت میكشيد بهطور خاصی برگهای كوچك "تقويم روميزی" كه ياداشتی روی آن نوشته بود به من داد و با لحن خاصی مرا راهنمايی كرد به اطاق كناری اين برگه را بدهم. رفتم اتاق كناری گفتم اين برگه را كارگزينی دادهاند بدهم خدمت شما، اگر امری نداريد مرخص شويم و درحالیکه از اطاق ايشان میآمدم بيرون مرا صدا زد و گفت: صبر كن. پرسيدم: چه شده؟ ديدم....
🌷دیدم مبلغ صد و پنجاه تومان (۱۵۰۰ ريال) میخواهد به من بپردازد. سئوال كردم: بابت كه؟ و بابت چه؟ ايشان هم درحالیکه خجالت میكشيد و با لحن خاصی گفت: بهعنوان هزينه سفر. و آن ياداشتی كه كارگزينی به من داده بود نشانم داد. من با ملاحظه اين صحنه خيلی زياد ناراحت شدم چونكه اصلاً ما موقع آمدن به جبهه تصور مابهازای مادی و دريافت وجه و امثالهم را نداشتيم.
🌷....حتی به ذهن خود راه نمیداديم كه جبهه بيایيم تا در مقابل آن اجرت مادی دريافت كنيم. چون موقع اعزام به جبهه من به هزينه شخصی خودم رفتم ميدان گمرك تهران، لوازم و تجهيزات انفرادی و لباس نظامی برای خودم خريده بودم. حتی ياد دارم جمعاً به مبلغ سيصد و هفتاد و پنج تومان (۳۷۵۰ ريال) شد و اصلاً از باب وظيفه شرعی به واژه آمدن به جبهه نگاه میكرديم....
#راوی: رزمنده دلاور منصور حیدری
منبع: سايت صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران
❌❌ ما تغییر کردیم...!!
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
❤️اَلّلهُمَّـ؏عَجِّللِوَلیِّڪَالفَرَج❤️
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌹 پاداش سلام بر امام حسین علیه السلام
▪️#هر_صبح_یک_سلام✋
🌸✍#خصلت_نیکوی سلام کردن به امام حسین علیه السلام را نشر می دهیم ...
▪️#فقط_به_عشق_امام_حسین_علیه_السلام
▪️#هر_صبح_یک_سلام✋
🌸✍#خصلت_نیکوی سلام کردن به امام حسین علیه السلام را نشر می دهیم ...
▪️#فقط_به_عشق_امام_حسین_علیه_السلام
🏴طرح پروفایل ویژه شهید مدافع حرم علی آقاعبداللهی به مناسبت اربعین حسینی
◾️ڪربلا حرم حق است ؛
و هیچکس را جز یاران امامحسین
راهی به سوی حقیقت نیست ...
◾️#طریق_الحسین
🥀#پاسدار_مدافع_حرم
#شهید_علی_آقاعبداللهی
#ما_ملت_شهادتیم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#ابوامیر
#شیر خانطومان🕊
#لبیڪ_یاحسیــن(ع)🏴
🏴#هر_زائر_اربعین_نایب_یک_شهید
@sardare_dellha
◾️ڪربلا حرم حق است ؛
و هیچکس را جز یاران امامحسین
راهی به سوی حقیقت نیست ...
◾️#طریق_الحسین
🥀#پاسدار_مدافع_حرم
#شهید_علی_آقاعبداللهی
#ما_ملت_شهادتیم
#ما_ملت_امام_حسینیم
#ابوامیر
#شیر خانطومان🕊
#لبیڪ_یاحسیــن(ع)🏴
🏴#هر_زائر_اربعین_نایب_یک_شهید
@sardare_dellha