برای داشتن آرامش
امروز را
با خدا قدم بردار
و فردا را
به او بسپار💖
ســـ🌸ـلام
صبحتـــ☀️ـــون بخير
آرامشتون الهـــی✨
💟 @sange3abur 💟
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
امروز را
با خدا قدم بردار
و فردا را
به او بسپار💖
ســـ🌸ـلام
صبحتـــ☀️ـــون بخير
آرامشتون الهـــی✨
💟 @sange3abur 💟
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
الهی؛
زیباترین
انرژى هاى
مثبت را نصیب
دوستانم
گردان تا؛
تقدیرشان
آنگونه که
تو مى پسندى
مهیّا شود…
یکشنبه تون شاد و پر از خیر و برکت
@sange3abur🍂🌼🍂
زیباترین
انرژى هاى
مثبت را نصیب
دوستانم
گردان تا؛
تقدیرشان
آنگونه که
تو مى پسندى
مهیّا شود…
یکشنبه تون شاد و پر از خیر و برکت
@sange3abur🍂🌼🍂
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
@sange3abur🌟💫🌟💫
سر سبزترین بهار تقدیم تو باد 🌱
آوای خوش هزار تقدیم تو باد 🕊
گویند که لحظه ایست روییدن عشق💜
آن لحظه هزار بار تقدیم تو باد
@sange3abur🌟💫🌟💫
سر سبزترین بهار تقدیم تو باد 🌱
آوای خوش هزار تقدیم تو باد 🕊
گویند که لحظه ایست روییدن عشق💜
آن لحظه هزار بار تقدیم تو باد
@sange3abur🌟💫🌟💫
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کس نمیداند در این بحر عمیق،
سنگ ریزه قیمت دارد یا عقیق،
من همین دانم که در این روزگار،
هیچ چیز ارزش ندارد جز رفیق...😘🍁
@sange3abur🌷🌷
سنگ ریزه قیمت دارد یا عقیق،
من همین دانم که در این روزگار،
هیچ چیز ارزش ندارد جز رفیق...😘🍁
@sange3abur🌷🌷
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
حق داری
آخرین قرار عاشقانه توست
طولانی و بلند
دلت گیر است
سوز سرما
ناله های توست
#پاییزم
تو عاشق ترین فصل سالی
کاش میدانستی دلتنگیه منهم
کم از یلدای تو ندارد🍁
#سحر_شیرازی
@sange3abur🌟💫🌟
آخرین قرار عاشقانه توست
طولانی و بلند
دلت گیر است
سوز سرما
ناله های توست
#پاییزم
تو عاشق ترین فصل سالی
کاش میدانستی دلتنگیه منهم
کم از یلدای تو ندارد🍁
#سحر_شیرازی
@sange3abur🌟💫🌟
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یــلدا یـعنی
@sange3abur🌟💫🌟
ی :: یاد هم بودن
ل :: لبریز ازمحبت بودن
د :: دوست داشتن همدیگر
آ :: آخرین روز پاییز
پیشاپیش یلداتون مبارک🌹
@sange3abur🌟💫🌟
@sange3abur🌟💫🌟
ی :: یاد هم بودن
ل :: لبریز ازمحبت بودن
د :: دوست داشتن همدیگر
آ :: آخرین روز پاییز
پیشاپیش یلداتون مبارک🌹
@sange3abur🌟💫🌟
#سعید_شایسته #گُلی
🌹واسھ ما بزا اخماٺ وا بشھ
🌹بزا مھربونیٺ دریــــــا بشھ
🌹منـوتوخونھ ی دل راھ بدھ
🌹بزا در رو بھ قلبــــم وا بشھ
@sange3abur💐💐👈👈
🌹واسھ ما بزا اخماٺ وا بشھ
🌹بزا مھربونیٺ دریــــــا بشھ
🌹منـوتوخونھ ی دل راھ بدھ
🌹بزا در رو بھ قلبــــم وا بشھ
@sange3abur💐💐👈👈
Forwarded from عکس نگار
#سلام ✋
دوستان عزیز کانال
#سنـگ_صـبور
سپاسگزارم از همراهی و پیشنهادات شما دوستان عزیز از امروز رومان جدید گذاشته میشه فعلاً در همین ساعات رومان صوتی هم دارم باما در تماس باشید که موافق هستید یا نه
متشکرم از نگاه تک تک شما عزیزان
هفته قشنگ ی برایتان آرزومندیم.
🙏🙏🍂🌼🍂
https://telegram.me/joinchat/BXZ2ETu6vQbS5_a74nQK1A
دوستان عزیز کانال
#سنـگ_صـبور
سپاسگزارم از همراهی و پیشنهادات شما دوستان عزیز از امروز رومان جدید گذاشته میشه فعلاً در همین ساعات رومان صوتی هم دارم باما در تماس باشید که موافق هستید یا نه
متشکرم از نگاه تک تک شما عزیزان
هفته قشنگ ی برایتان آرزومندیم.
🙏🙏🍂🌼🍂
https://telegram.me/joinchat/BXZ2ETu6vQbS5_a74nQK1A
رمان کابوسم شدی📖
پارت #1
این داستان بانام ازدواج بخاطر برادرم ،داستان خنده،غم،خوشی،عشق وفداکاریه که البته در نهایت به پخته شدن داستان کمک میکنه....دختری از تبار خوشی وآزادی...کسی که در خوشبختی غرق شده ....کسی که مزه ى تلخ درد براش نا آشناس...
زندگی با بوی ارامش وخدا ...اما همیشه یه آدم خوب ،خوب میمونه؟!....یه دختر که توی زندگی خوبش خدا رو داره...توی زندگی پیش روش چطور با اعتقاداتش برخورد میکنه....بعضی وقتا همچی اجباره حتی...
اجبار برای بدشدن...
دوبرادر با دنیای یکسان... اعتقاداتی مشابه با ورود دختری از دنیای ساده وبی آلایش مسیر زندگیشون تغییر میکنه...
یکی در کمین انتقام ودیگری به ظاهر عاشق اما جایگاه هردو عوض میشه...،به راستی چشمان آبی او بوی آرامش دریا را دارند یا باتلاقی خواهند شد برای این دوبرادر ......هیچکس اون اتفاقی که انتظارشو داره براش نمیوفته....سرانجام دلای اونا چی میشه....
این اجبار در ماندن...سرانجام به کجا میکشد.....
ترگل داستان ما...به چه قصدی باز میگردد....
راز آرشام از آن نگاه چیست...
این عشق خواهرانه....او رامجبور به چه کاری میکند...
ارشیا ى داستان ما پاکی را لمس خواهد کرد...
یک شرط...یک تناقض...چه خواهد شد....؟
…ترگل…
در اتاقو زدم دیدم باز نمیکنه هل دادم رفتم تو مثل یه خرس خوابیده بود. آروم رفتم جلو......
بوووم دستامو کوبیدم بهم نه بابا انگاری یه عمری بود نخوابیده بود، سرمو بر گردوندم......
دنبال یه چیزی میگشتم که بزنم توی سرش......
دیرم شده بود....
یهو دیدم دستم توی دستشه ....بعد با یه فشار, پرت شدم توی بغلش...
آهای بیشعور نمیای من برم... تو غلط میکنی تنهایی بری....
من:خوب باشه با غیرت حالا پاشو دیگه..... اما بدون توجه به حرف من محکم توی بغلش گرفتم ودستشو با غیظ کشید روی سرم وگفت:بخواب دخ خرم...
من:ولم کن بابا...
هرچی دست وپا زدم اهمیتی نداد.....
منم داد زدم :مامان، مامان بیا پسر تو جمع کن خفم کرد....
من مدرسه دارم... شهریار تا دید من داد زدم دستشو گذاشت جلو دهنم...
وگفت:بابا باشه چرا مامانو از خواب بیدار میکنی...
اینو گفت وغر غر کنان درحالی که خمیازه میکشید بلند شد...
یه لبخند خبیثانه زدم...که گفت:میخندی؟؟.....
من:ها.....
یکی کوبید تو سرمو گغت:دیگه نمیخندی.....
بالشتوپرت کردم سمتش ......
قصد دوباره زدنمو داشت...
که گفتم: بعدا دعوا باشه؟! فعلا بریم.....
دیرم میشه ها .....
_باشه ولی یکی طلب من! ………
.....درحالی که ست قرمز مشکیشو از کمد,درمیاورد گفت: میگم دخله من گشنمه خو.....
_درد کاری…… مگه من مامانتم ……
بزار مامانو صدا کنم بیاد بهت شیر بده....
تا اینو گفتم, اعصابش مرغی شد....
تا قبل از این که جنازم از اتاق بیرون بیاد ...خودمو از توی اتاق پرت کردم بیرون ....
و به تبعیت از اون یه ست قرمز, مشکی پوشیدم.... کلاه سرموپوشیدم تا موهام حین دویدن بیرون نیان....بعد شال مو انداختم رو سرم ....
خواستم هدفون بردارم که دیدم دم اتاقم وایساده....ودرحالی که کلاه تیشرتشو میزاره سرش میگه:من باهاتم بخوام حرف بزنم نمیشنوی....
_مگه مهمه....
درحالی که میومد به سمتم گفت:الان مقدار اهمیتشو نشونت میدم....
_غلط کردم....
_صدالبته ولی برو یه لقمه واسه داداشت بگیر تا ببخشمت....
_کارد بخوری شکمو....
_ بی صدا ننه غرغرو....
....رفتم تو آشپز خونه یه لقمه کره عسل براش گرفتم وبادو رفتم بیرون....
درو بستم وبرگشتم سمت شهریار که....
اووف ....هنگیدم....این اینجا چیکار میکنه؟!....
در حالی که سرش پایین بود سلام کرد ………
منم مثل خودش برخلاف قبلنا متین جوابشو دادم...
بعد شهریاروکشیدم کنار و گفتم:این باز اینجا چیکار میکنه؟....
شهریار:خوب مگه اولین باره باهامون میاد؟!...گفت منم بیام منم گفتم ؛داداش تو خودت صاحب اختیاری ....
اینو گفت وشروع کرد خندیدن....
_ البته که اشکال داره...
_بیخیال بابا اینم باهامون میدوه...
_باشه ولی بعدا دهنت سرویسه……
از لقمه ای که براش گرفته بودم ,یه گاز زدم....
که به زور ازم گرفتش در حالی که مثل بچه ها لباشو برچیده بودگفت:نامرد....
من:هوهو..
سامان داشت, با خنده بهمون نگاه میکرد....
اول چند تا نفس عمیق کشیدم به آرومی با شهریارو سامان شروع کردم دویدن ……
بعد سرعتمون بیشتر و بیشتر شد ……
یه آن نمیدونم حواسم به چی پرت شد... شایدم بخاطر منگیم بود.... پاهام توی هم گره خوردن,به خودم که اومدم دیدم پخش زمین شدم.....
انگار میخواستیم سرعتمونو به رخ هم بکشیم....
که اینقد تند میدویدیم,...نیازی نبود مدت زیادی بگذره تا درد پامو حس کنم....
من جلوتر از همه بودم....شهریار با دو اومد به سمتم....
شهریار:خوبی ؟چی شد؟!...
_هیچی خوبم
_پس چرا بلند نمی شی...
_باهوش کمکم کن تا بلند شم...…
دست شو کشید به سمتم تا مثلا کمکم کنه
منم دست شو گرفتم ومحکم کشیدمش به سمت خودم وگفتم:هر هر افتادی اینم بخاطر اینکه این دوست نره غولتو بی اجازه اوردی
پارت #1
این داستان بانام ازدواج بخاطر برادرم ،داستان خنده،غم،خوشی،عشق وفداکاریه که البته در نهایت به پخته شدن داستان کمک میکنه....دختری از تبار خوشی وآزادی...کسی که در خوشبختی غرق شده ....کسی که مزه ى تلخ درد براش نا آشناس...
زندگی با بوی ارامش وخدا ...اما همیشه یه آدم خوب ،خوب میمونه؟!....یه دختر که توی زندگی خوبش خدا رو داره...توی زندگی پیش روش چطور با اعتقاداتش برخورد میکنه....بعضی وقتا همچی اجباره حتی...
اجبار برای بدشدن...
دوبرادر با دنیای یکسان... اعتقاداتی مشابه با ورود دختری از دنیای ساده وبی آلایش مسیر زندگیشون تغییر میکنه...
یکی در کمین انتقام ودیگری به ظاهر عاشق اما جایگاه هردو عوض میشه...،به راستی چشمان آبی او بوی آرامش دریا را دارند یا باتلاقی خواهند شد برای این دوبرادر ......هیچکس اون اتفاقی که انتظارشو داره براش نمیوفته....سرانجام دلای اونا چی میشه....
این اجبار در ماندن...سرانجام به کجا میکشد.....
ترگل داستان ما...به چه قصدی باز میگردد....
راز آرشام از آن نگاه چیست...
این عشق خواهرانه....او رامجبور به چه کاری میکند...
ارشیا ى داستان ما پاکی را لمس خواهد کرد...
یک شرط...یک تناقض...چه خواهد شد....؟
…ترگل…
در اتاقو زدم دیدم باز نمیکنه هل دادم رفتم تو مثل یه خرس خوابیده بود. آروم رفتم جلو......
بوووم دستامو کوبیدم بهم نه بابا انگاری یه عمری بود نخوابیده بود، سرمو بر گردوندم......
دنبال یه چیزی میگشتم که بزنم توی سرش......
دیرم شده بود....
یهو دیدم دستم توی دستشه ....بعد با یه فشار, پرت شدم توی بغلش...
آهای بیشعور نمیای من برم... تو غلط میکنی تنهایی بری....
من:خوب باشه با غیرت حالا پاشو دیگه..... اما بدون توجه به حرف من محکم توی بغلش گرفتم ودستشو با غیظ کشید روی سرم وگفت:بخواب دخ خرم...
من:ولم کن بابا...
هرچی دست وپا زدم اهمیتی نداد.....
منم داد زدم :مامان، مامان بیا پسر تو جمع کن خفم کرد....
من مدرسه دارم... شهریار تا دید من داد زدم دستشو گذاشت جلو دهنم...
وگفت:بابا باشه چرا مامانو از خواب بیدار میکنی...
اینو گفت وغر غر کنان درحالی که خمیازه میکشید بلند شد...
یه لبخند خبیثانه زدم...که گفت:میخندی؟؟.....
من:ها.....
یکی کوبید تو سرمو گغت:دیگه نمیخندی.....
بالشتوپرت کردم سمتش ......
قصد دوباره زدنمو داشت...
که گفتم: بعدا دعوا باشه؟! فعلا بریم.....
دیرم میشه ها .....
_باشه ولی یکی طلب من! ………
.....درحالی که ست قرمز مشکیشو از کمد,درمیاورد گفت: میگم دخله من گشنمه خو.....
_درد کاری…… مگه من مامانتم ……
بزار مامانو صدا کنم بیاد بهت شیر بده....
تا اینو گفتم, اعصابش مرغی شد....
تا قبل از این که جنازم از اتاق بیرون بیاد ...خودمو از توی اتاق پرت کردم بیرون ....
و به تبعیت از اون یه ست قرمز, مشکی پوشیدم.... کلاه سرموپوشیدم تا موهام حین دویدن بیرون نیان....بعد شال مو انداختم رو سرم ....
خواستم هدفون بردارم که دیدم دم اتاقم وایساده....ودرحالی که کلاه تیشرتشو میزاره سرش میگه:من باهاتم بخوام حرف بزنم نمیشنوی....
_مگه مهمه....
درحالی که میومد به سمتم گفت:الان مقدار اهمیتشو نشونت میدم....
_غلط کردم....
_صدالبته ولی برو یه لقمه واسه داداشت بگیر تا ببخشمت....
_کارد بخوری شکمو....
_ بی صدا ننه غرغرو....
....رفتم تو آشپز خونه یه لقمه کره عسل براش گرفتم وبادو رفتم بیرون....
درو بستم وبرگشتم سمت شهریار که....
اووف ....هنگیدم....این اینجا چیکار میکنه؟!....
در حالی که سرش پایین بود سلام کرد ………
منم مثل خودش برخلاف قبلنا متین جوابشو دادم...
بعد شهریاروکشیدم کنار و گفتم:این باز اینجا چیکار میکنه؟....
شهریار:خوب مگه اولین باره باهامون میاد؟!...گفت منم بیام منم گفتم ؛داداش تو خودت صاحب اختیاری ....
اینو گفت وشروع کرد خندیدن....
_ البته که اشکال داره...
_بیخیال بابا اینم باهامون میدوه...
_باشه ولی بعدا دهنت سرویسه……
از لقمه ای که براش گرفته بودم ,یه گاز زدم....
که به زور ازم گرفتش در حالی که مثل بچه ها لباشو برچیده بودگفت:نامرد....
من:هوهو..
سامان داشت, با خنده بهمون نگاه میکرد....
اول چند تا نفس عمیق کشیدم به آرومی با شهریارو سامان شروع کردم دویدن ……
بعد سرعتمون بیشتر و بیشتر شد ……
یه آن نمیدونم حواسم به چی پرت شد... شایدم بخاطر منگیم بود.... پاهام توی هم گره خوردن,به خودم که اومدم دیدم پخش زمین شدم.....
انگار میخواستیم سرعتمونو به رخ هم بکشیم....
که اینقد تند میدویدیم,...نیازی نبود مدت زیادی بگذره تا درد پامو حس کنم....
من جلوتر از همه بودم....شهریار با دو اومد به سمتم....
شهریار:خوبی ؟چی شد؟!...
_هیچی خوبم
_پس چرا بلند نمی شی...
_باهوش کمکم کن تا بلند شم...…
دست شو کشید به سمتم تا مثلا کمکم کنه
منم دست شو گرفتم ومحکم کشیدمش به سمت خودم وگفتم:هر هر افتادی اینم بخاطر اینکه این دوست نره غولتو بی اجازه اوردی
رمان کابوسم شدی📖
پارت #2
شهریار:دوتا طلب من ..... بد کاری کردی دارم برات...
فقط خندیدم, اما جدی جدی پام درد میکرد... شهریار با یه جهش از روی زمین بلند شد... اما من نتونستم... رفت ودر حینی که از نظرم دور میشد گفت:من یه بطری آب معدنی بگیرم الان برمیگردم...
سامان اومد به سمتم وگفت: خوبین ترگل خانم؟؟....
ترگل خانم؟؟؟....یا حضرت فیل این چرا منو این گونه صدا مینماید....
فک کنم از حالت چهرم فهمید که پام درد میکنه خواستم بلند شم ...اما نتونستم و شپلق دوباره خوردم زمین... سامان درحالی که پوستش تغییر رنگ داده بود خخخخ...اومد نزدیک تر دست شو دراز کردو گفت: دستتو بده به من کمکت میکنم بلند شی..
توی دلم گفتم همینم مونده این با خودش چی فک کرده؟! ....
با حالت که معلوم باشه اعصبانیم گفتم: ممنون...
چند دیقه بعد شهریاراومد ...
با حالت داد گفتم: رفتی از سر چشمه آب بیاری؟! شهریار :اوهوی چته... بیا بزنم.....
با هر زحمتی بود بلند شدم....
شهریار انگار متوجه شده باشه گفت:خوبی؟!...چرا قیافت این شکلی شده...
_فک نکنم, پام درد میکنه...
شهریار دست مو گرفت و گفت: فدای آجی گلم بشم خودم نوکرتم میخوای کولت کنم؟!...
_هر چند که خیلی دلم میخواد ازت سواری بگیرم اما جلو مردم زشته ………
اینو بهش گفتم اما توی دلم قربون صدقش رفتم... سامان با اخم روبه شهریار کردو گفت:داداش من برم باشگاه کار دارم.... شهریار :باشه دادا... شهریار:خیلی پسره ماهیه مگه نه ... ترگل:نه والا بیشتر اجزای صورتش به مریخ میخوره... شهریار:بمیری که تو این حالتم دس بردار نیستی.... به هر زحمتی بود رسیدیم خونه.... مامانم تا, منو تو اون حال دید گفت:وای خدامرگم بده چی شدی مامان... _هیچی بابا افتادم مگه اولین بارمه؟!... _ نه بیشعور بازی های شما مگه تمومی داره؟...… ترگل:وووی مامان.... خیلی دیرم شده بود سریع رفتم سمت اتاقم چپیدم توحموم یه دوش گرفتم وموهامو اومدم خشک کنم که با دیدن ساعت روی دیوار چشام 6تا شد .... ساعت 8بود... وای دیرم شده .... لباسامو پوشیدم...یه یونیفورم سورمه ای که تا سر زانوم میومد...با,شلوار راستش, یه کوله پشتی سنتی که بابام از شیراز برام خریده بود...تیپ مدرسه ى من بود..... رفتم پایین مامانم گفت: زنگ بزنم آژانس؟!.... _نه به بابا بگو برسونتم... _بابات امروز خیلی توی مدرسه کار داشت...صبح زود رفت ……درضمن تو دیرت شدها...
پدرم معلم بود یه معلم نمونه......و البته مدیر یه آموزشگاه زبان..... مامانم در حالی که لقمه ای رو توی کیفم می گذاشت..... گفت:زنگ زدم آژانس زود برو دم در راستی..... زود هم برگرد کارت دارم مامان سامان..... صدای بوق ماشین نذاشت مادرم حرف شو کامل کنه...... آژانس نزدیک خونمون بود...بخاطر همین ماشین زود اومده بود..... لنگون لنگون توی ماشین نشستم..... بعد از 10 دقیقه رسیدیم دم مدرسه... مدرسمون یه در بزرگ سبز داشت, یه حیاط بزرگ و درخت بزرگی که وسط حیاط جلوه نمایی میکرد...... چندتا نیمکت که گوشه گوشه ی حیاط بودن.... من و دوستام همیشه واسه ی نشستن اونی رو که زیر درخت بود انتخاب میکردیم..... که البته گنجشکها هم چندبار از خجالتمون در اومدن. .....
وای خدایا شکرت خانم احمدی نبود همیشه یه صندلی می گذاشت جلوی اتاقک مدرسه واگر کسی دیر میومد خرکشش میکرد سمت دفتر که چرا دیر اومدیم، باکی اومدیم، واز این قوانین زیبای آموزش وپرورشی آروم بی سرو صدا رفتم داخل سالن همه سر کلاس بودن هیچیکی نبود..... کی منو میبره بالا..... مامان..... با یه عالمه پله روبه رو شدم پا هام درد میکرد اما به هر زحمتی بود رفتم بالا به پله ی آخر که رسیدم .....یه نفر پشت سرم تقریبا داد زد: دانش آموز عزیز..... هر کی بود دلم میخواست سرشو بکوبم به دیوار خیلی اروم در حالی که یه لبخند گنده روی لبم بود برگشتم وباحالت دادگفتم:سلاااام خانم میثاقی معاون گلو گلاب مدرسه.......میثاقی؛این چه وقت اومدنه؟! مگه از مقررات خبر نداری... ترگل:خانم اجازه بخدا ما نمیخواستیم دیر بشه..... خواستم توضیح بدم که گفت:سریع بیا پایین میریم دفتر ،شما دخترا بعضیهاتون خیلی خودسرین کاراتونو میکنین بعد فک میکنین هیشکی خبر دار نمیشه ..... خدایا این چرا اینجوری حرف میزنه؟؟؟....مگه من چیکار کردم؟!....همون جا خشکم زده بود که با یه لحن خیلی, بد گفت:بیا پایین زود باش.... اینو گفت و به سمت اتاق مدیررفت... منم به زور اومدم پایین وتوی دلم کلی فحشش دادم.... در زدم ....صدای خانم میثاقی بود که گفت:بیا داخل... درو باز کردم و رفتم داخل و با دیدن خانم مرتضوی جون گرفتم..... خانم مرتضوی, خیلی منو دوست داشت چون هم دانش آموز زرنگی بودم، هم کلی مقام ورزشی و فرهنگی واسه مدرسه ردیف کرده بودم چهار سال بود اونجا درس میخوندم و همیشه اسم مدرسه ی ما تو ورزش اول بود والا راس میگم ازبس گل بودم من...
با صدای خانم مرتضوی به خودم اومدم که میگفت:عزیزم شماره ی خونه رو بگو
مرتضوی؛ الو
پارت #2
شهریار:دوتا طلب من ..... بد کاری کردی دارم برات...
فقط خندیدم, اما جدی جدی پام درد میکرد... شهریار با یه جهش از روی زمین بلند شد... اما من نتونستم... رفت ودر حینی که از نظرم دور میشد گفت:من یه بطری آب معدنی بگیرم الان برمیگردم...
سامان اومد به سمتم وگفت: خوبین ترگل خانم؟؟....
ترگل خانم؟؟؟....یا حضرت فیل این چرا منو این گونه صدا مینماید....
فک کنم از حالت چهرم فهمید که پام درد میکنه خواستم بلند شم ...اما نتونستم و شپلق دوباره خوردم زمین... سامان درحالی که پوستش تغییر رنگ داده بود خخخخ...اومد نزدیک تر دست شو دراز کردو گفت: دستتو بده به من کمکت میکنم بلند شی..
توی دلم گفتم همینم مونده این با خودش چی فک کرده؟! ....
با حالت که معلوم باشه اعصبانیم گفتم: ممنون...
چند دیقه بعد شهریاراومد ...
با حالت داد گفتم: رفتی از سر چشمه آب بیاری؟! شهریار :اوهوی چته... بیا بزنم.....
با هر زحمتی بود بلند شدم....
شهریار انگار متوجه شده باشه گفت:خوبی؟!...چرا قیافت این شکلی شده...
_فک نکنم, پام درد میکنه...
شهریار دست مو گرفت و گفت: فدای آجی گلم بشم خودم نوکرتم میخوای کولت کنم؟!...
_هر چند که خیلی دلم میخواد ازت سواری بگیرم اما جلو مردم زشته ………
اینو بهش گفتم اما توی دلم قربون صدقش رفتم... سامان با اخم روبه شهریار کردو گفت:داداش من برم باشگاه کار دارم.... شهریار :باشه دادا... شهریار:خیلی پسره ماهیه مگه نه ... ترگل:نه والا بیشتر اجزای صورتش به مریخ میخوره... شهریار:بمیری که تو این حالتم دس بردار نیستی.... به هر زحمتی بود رسیدیم خونه.... مامانم تا, منو تو اون حال دید گفت:وای خدامرگم بده چی شدی مامان... _هیچی بابا افتادم مگه اولین بارمه؟!... _ نه بیشعور بازی های شما مگه تمومی داره؟...… ترگل:وووی مامان.... خیلی دیرم شده بود سریع رفتم سمت اتاقم چپیدم توحموم یه دوش گرفتم وموهامو اومدم خشک کنم که با دیدن ساعت روی دیوار چشام 6تا شد .... ساعت 8بود... وای دیرم شده .... لباسامو پوشیدم...یه یونیفورم سورمه ای که تا سر زانوم میومد...با,شلوار راستش, یه کوله پشتی سنتی که بابام از شیراز برام خریده بود...تیپ مدرسه ى من بود..... رفتم پایین مامانم گفت: زنگ بزنم آژانس؟!.... _نه به بابا بگو برسونتم... _بابات امروز خیلی توی مدرسه کار داشت...صبح زود رفت ……درضمن تو دیرت شدها...
پدرم معلم بود یه معلم نمونه......و البته مدیر یه آموزشگاه زبان..... مامانم در حالی که لقمه ای رو توی کیفم می گذاشت..... گفت:زنگ زدم آژانس زود برو دم در راستی..... زود هم برگرد کارت دارم مامان سامان..... صدای بوق ماشین نذاشت مادرم حرف شو کامل کنه...... آژانس نزدیک خونمون بود...بخاطر همین ماشین زود اومده بود..... لنگون لنگون توی ماشین نشستم..... بعد از 10 دقیقه رسیدیم دم مدرسه... مدرسمون یه در بزرگ سبز داشت, یه حیاط بزرگ و درخت بزرگی که وسط حیاط جلوه نمایی میکرد...... چندتا نیمکت که گوشه گوشه ی حیاط بودن.... من و دوستام همیشه واسه ی نشستن اونی رو که زیر درخت بود انتخاب میکردیم..... که البته گنجشکها هم چندبار از خجالتمون در اومدن. .....
وای خدایا شکرت خانم احمدی نبود همیشه یه صندلی می گذاشت جلوی اتاقک مدرسه واگر کسی دیر میومد خرکشش میکرد سمت دفتر که چرا دیر اومدیم، باکی اومدیم، واز این قوانین زیبای آموزش وپرورشی آروم بی سرو صدا رفتم داخل سالن همه سر کلاس بودن هیچیکی نبود..... کی منو میبره بالا..... مامان..... با یه عالمه پله روبه رو شدم پا هام درد میکرد اما به هر زحمتی بود رفتم بالا به پله ی آخر که رسیدم .....یه نفر پشت سرم تقریبا داد زد: دانش آموز عزیز..... هر کی بود دلم میخواست سرشو بکوبم به دیوار خیلی اروم در حالی که یه لبخند گنده روی لبم بود برگشتم وباحالت دادگفتم:سلاااام خانم میثاقی معاون گلو گلاب مدرسه.......میثاقی؛این چه وقت اومدنه؟! مگه از مقررات خبر نداری... ترگل:خانم اجازه بخدا ما نمیخواستیم دیر بشه..... خواستم توضیح بدم که گفت:سریع بیا پایین میریم دفتر ،شما دخترا بعضیهاتون خیلی خودسرین کاراتونو میکنین بعد فک میکنین هیشکی خبر دار نمیشه ..... خدایا این چرا اینجوری حرف میزنه؟؟؟....مگه من چیکار کردم؟!....همون جا خشکم زده بود که با یه لحن خیلی, بد گفت:بیا پایین زود باش.... اینو گفت و به سمت اتاق مدیررفت... منم به زور اومدم پایین وتوی دلم کلی فحشش دادم.... در زدم ....صدای خانم میثاقی بود که گفت:بیا داخل... درو باز کردم و رفتم داخل و با دیدن خانم مرتضوی جون گرفتم..... خانم مرتضوی, خیلی منو دوست داشت چون هم دانش آموز زرنگی بودم، هم کلی مقام ورزشی و فرهنگی واسه مدرسه ردیف کرده بودم چهار سال بود اونجا درس میخوندم و همیشه اسم مدرسه ی ما تو ورزش اول بود والا راس میگم ازبس گل بودم من...
با صدای خانم مرتضوی به خودم اومدم که میگفت:عزیزم شماره ی خونه رو بگو
مرتضوی؛ الو