Forwarded from جمعیت هلال احمر شهرستان آوج
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔺نحوه کنترل خونریزی در مواقع خونریزی شدید و یا قطع عضو (به روش تورنیکه) با استفاده از ابزار ابتکاری باند سه گوش و قیچی
#جمعیت_هلال_احمر_شهرستان_آوج
@rcsavaj
#جمعیت_هلال_احمر_شهرستان_آوج
@rcsavaj
فقر چیزی است که همه جا سر می کشد،
فقر،گرسنگی نیست،عریانی هم نیست،
فقر چیزی را" نداشتن" است،
ولی آن چیز پول نیست،طلا و غذا نیست،
فقر همان گرد وخاکی است
که بر کتابهای فروش نرفته ی یک
کتابفروشی می نشیند،
فقر ،تیغه های برنده ماشین بازیافت است که روزنامه های برگشتی را خورد میکند،
فقر ،کتیبه سه هزار ساله ی است
که روی آن یادگاری نوشته اند!
فقر ،پوست موزی است که از پنجره
یک ماشین به خیابان انداخته می شود،
فقر همه جا سر میکشد،
فقر ،شب را "بی غذا" سر کردن نیست،
فقر،روز را "بی اندیشه"سر کردن است...!
@sangavin
فقر،گرسنگی نیست،عریانی هم نیست،
فقر چیزی را" نداشتن" است،
ولی آن چیز پول نیست،طلا و غذا نیست،
فقر همان گرد وخاکی است
که بر کتابهای فروش نرفته ی یک
کتابفروشی می نشیند،
فقر ،تیغه های برنده ماشین بازیافت است که روزنامه های برگشتی را خورد میکند،
فقر ،کتیبه سه هزار ساله ی است
که روی آن یادگاری نوشته اند!
فقر ،پوست موزی است که از پنجره
یک ماشین به خیابان انداخته می شود،
فقر همه جا سر میکشد،
فقر ،شب را "بی غذا" سر کردن نیست،
فقر،روز را "بی اندیشه"سر کردن است...!
@sangavin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تفسیر اثر فاخر هخامنشی در موزه ایران باستان توسط دکتر شاهرخ رزمجو باستان شناس و متخصص دوره هخامنشیان..
@sangavin
@sangavin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شوک آورترین و باورنکردنی ترین بلاهای طبیعی دنیا که بشر موفق به فیلم گرفتن از آنها شده و نشنال جئوگرافیک برای ضبط و جمع آوری اش میلیون ها دلار پول هزینه کرده است! واقعا دیدن این صحنه ها هم شهامت می خواهد! این صحنه های خارق العاده اگر فیلمبرداری نمی شد، هیچ انسانی آنها را باور نمی کرد! حتما تک تک صحنه ها را با دقت ببینید، خیلی تماشایی و عبرت دهنده است!
@sangavin
@sangavin
کریمخان زند از دیارِ ایذه می گوید :
در آنجا مردمانی دیدم که در سخاوت بینظیرند و در شجاعت کمنظیر .
در لشکرکشی به آن دیار ، به مالمیر رسیدیم
شب شد و در دامنهی کوهی اردو زدیم
شبانه برای سرکشی به لشکریان گشت زدم
در میانهی کوه ، آتشی دیدم که نظرم را جلب کرد
با یکی از همراهان بدان سوی رفتیم
در کنار آتش مردی نشسته بود که تصور کردم ایستاده است
نشستهی آن ، به قدّ یک انسانِ معمولی بود .
کلاهی بر سر داشت که به تاجِ شاهی شبیه بود
کلاهش نظرم را گرفت
سلامش دادیم
جواب داد
بدون اینکه تکانی بخورد با دستش تعارف به نشستن کرد
گویی که یک چوپان بر او وارد شده است
به مزاح به او گفتم : کلاهت به تاجِ ما ، میمانَد
نگاهش را متوجهم کرد و گفت : کلاهِ من ، از اصالت است ، تاجِ شما ، از قدرت .
کنایهاش رنجورم کرد
خواستم انتقام بگیرم
به او گفتم : پس مرا می شناسی و از جا برنخاستی؟
با لبخند گفت : نشستهام که چون تویی برخیزد
مرا ، بیلیست و تورا ، شمشیری
بسیار پخته سخن میگفت که جایِ جسارت به او ، باقی نبود .
از احوالش پرسیدم و اینکه قدرتِ ما را چگونه میبیند
گفت : مردمانِ این دیار ، کشاورزند و سر به کارِ خود دارند
ولی اگر کسی به نانشان حمله کند ، به جانش حمله خواهند کرد .
در کلامش تهدید بود
با نیش خندی گفتم : صبح معلوم میشود ،
همان خنده را تحویلم داد و گفت : صبح معلوم می شود .
لختی نشستیم و از کاسهی ماستش خوردیم و به لشکرگاه برگشتیم
شب از نیمه گذشته بود ، که بخواب رفتیم .
صبح ، همهمهی سپاه ، مرا بیدار کرد
از دربان پرسیدم ، چه خبر شده؟
پریشان گفت : آقا ، اسبانِ سپاه را بردهاند .
از خیمه بیرون زدم
کفشی برای پوشیدن نبود
کفش و سلاح را ، هم برده بودند
با سپاهیان ، با پایِ برهنه ، به سمتِ روستایی روان شدیم .
بدانجا که رسیدیم از جلال و جبروتمان چیزی نمانده بود
چون گدایان و درماندگان سراغ خانهی کدخدا را گرفتیم
به دربِ خانه که رسیدیم ، دروازهی چوبینش باز بود
خانهباغی وسیع ، که پُر از درختانِ میوه بود ولی از میوه خبری نبود .
در ایوانِ خانهای در آخرِ باغ ، مردی ایستاده و خیر مقدم میگفت ، گفت : بفرمائید .
تعدادمان زیاد بود
من و همراهان سلام کردیم و با تکبری که با خود داشتیم ولی با آن اوضاع نابسامان خواستم وارد شوم که جوانی برومند با آفتابهی مسی پُر آب جلو آمد بر دست و صورتم آبی زدم و آفتابه را روی پاهایم گرفت .
مرد به سپاهیان اشاره کرد که در کنارِ جویِ آبی که از میانِ باغ میگذشت ، دست و صورت بشویند .
سپاه مشغول شستشو بود که مرا تعارف به داخل کرد
گویی از قبل سالنهای آن اِمارت برای پذیرایی آماده بود
در محوطهی باغ هم ، فضایی بزرگ برای نشستن مهیا شده بود
از من و از سپاهیانم به خوبی پذیرایی شد
استراحتی کردیم و زمان به شب نزدیک میشد
به کدخدا گفتم : مرا می شناسید؟
نگاهی کرد و گفت اگر کلاهی بر سر داشتی بهتر میشناختم ولی با این سپاهی که به همراه داری میشود شناخت
آنان سخنشان را با هنر بیان میکردند
مرا در لفافه ، شاهِ بی تاج خطاب کرده بود
کلامش را خوب میفهمیدم
ولی با مهماننوازی که کرده بود ، شرم داشتم که او را برنجانم
گفتم : شما که این همه لطف کردهاید کلاهی هم بدهید .
دست بر سینه بُرد و با احترام گفت :
کلاهِ ما ، برای شما بزرگ است ، تاجی را به شما هدیه خواهیم کرد .
از کنایهی بزرگیِ کلاهشان برای من ، به خشم آمده بودم ولی از تاجِ پیشکشی ، شرمنده .
این مردمان در کلام و مقام ، بینظیر بودند
وقتی آماده برای رفتن شدیم همهی سپاه را با کفش مخصوصی به نام خلاتک دیدم
و گیوهی خاصی که جلوی پای من گذاشتند
کفشی بسیار نرم و سبک که انسان از پوشیدنش لذت میبرد .
از دربِ باغ که خارج شدیم اسبانی زین کرده و آماده در محوطهی بیرون بسته بودند
با تعجب آن همه اسب و زین را نگاه کردم و خواستم سخنی بگویم که کدخدا با اشارهی دست گفت : اسبِ شما آن اسبِ سفید است
اسبی بسیار زیبا
گفتم : این همه سخاوت از کیست؟
گفت : خان گفته ، به شما بگویم ما رعیتیم و سَرِمان به کارِ خودمان است
اگر کسی به نانمان حمله کند ، به جانش حمله میکنیم و اگر شاهی ، مروّت پیشه کند ، برایش جان میدهین و تاجش هدیه میکنیم .
تکبر را از خود دور کن و شاهی کن تا رعیت در رفاه باشد .
میگویند به همین علت کریمخان لقبِ وکیلالرعایا را برای خود برگزید .
@sangavin
در آنجا مردمانی دیدم که در سخاوت بینظیرند و در شجاعت کمنظیر .
در لشکرکشی به آن دیار ، به مالمیر رسیدیم
شب شد و در دامنهی کوهی اردو زدیم
شبانه برای سرکشی به لشکریان گشت زدم
در میانهی کوه ، آتشی دیدم که نظرم را جلب کرد
با یکی از همراهان بدان سوی رفتیم
در کنار آتش مردی نشسته بود که تصور کردم ایستاده است
نشستهی آن ، به قدّ یک انسانِ معمولی بود .
کلاهی بر سر داشت که به تاجِ شاهی شبیه بود
کلاهش نظرم را گرفت
سلامش دادیم
جواب داد
بدون اینکه تکانی بخورد با دستش تعارف به نشستن کرد
گویی که یک چوپان بر او وارد شده است
به مزاح به او گفتم : کلاهت به تاجِ ما ، میمانَد
نگاهش را متوجهم کرد و گفت : کلاهِ من ، از اصالت است ، تاجِ شما ، از قدرت .
کنایهاش رنجورم کرد
خواستم انتقام بگیرم
به او گفتم : پس مرا می شناسی و از جا برنخاستی؟
با لبخند گفت : نشستهام که چون تویی برخیزد
مرا ، بیلیست و تورا ، شمشیری
بسیار پخته سخن میگفت که جایِ جسارت به او ، باقی نبود .
از احوالش پرسیدم و اینکه قدرتِ ما را چگونه میبیند
گفت : مردمانِ این دیار ، کشاورزند و سر به کارِ خود دارند
ولی اگر کسی به نانشان حمله کند ، به جانش حمله خواهند کرد .
در کلامش تهدید بود
با نیش خندی گفتم : صبح معلوم میشود ،
همان خنده را تحویلم داد و گفت : صبح معلوم می شود .
لختی نشستیم و از کاسهی ماستش خوردیم و به لشکرگاه برگشتیم
شب از نیمه گذشته بود ، که بخواب رفتیم .
صبح ، همهمهی سپاه ، مرا بیدار کرد
از دربان پرسیدم ، چه خبر شده؟
پریشان گفت : آقا ، اسبانِ سپاه را بردهاند .
از خیمه بیرون زدم
کفشی برای پوشیدن نبود
کفش و سلاح را ، هم برده بودند
با سپاهیان ، با پایِ برهنه ، به سمتِ روستایی روان شدیم .
بدانجا که رسیدیم از جلال و جبروتمان چیزی نمانده بود
چون گدایان و درماندگان سراغ خانهی کدخدا را گرفتیم
به دربِ خانه که رسیدیم ، دروازهی چوبینش باز بود
خانهباغی وسیع ، که پُر از درختانِ میوه بود ولی از میوه خبری نبود .
در ایوانِ خانهای در آخرِ باغ ، مردی ایستاده و خیر مقدم میگفت ، گفت : بفرمائید .
تعدادمان زیاد بود
من و همراهان سلام کردیم و با تکبری که با خود داشتیم ولی با آن اوضاع نابسامان خواستم وارد شوم که جوانی برومند با آفتابهی مسی پُر آب جلو آمد بر دست و صورتم آبی زدم و آفتابه را روی پاهایم گرفت .
مرد به سپاهیان اشاره کرد که در کنارِ جویِ آبی که از میانِ باغ میگذشت ، دست و صورت بشویند .
سپاه مشغول شستشو بود که مرا تعارف به داخل کرد
گویی از قبل سالنهای آن اِمارت برای پذیرایی آماده بود
در محوطهی باغ هم ، فضایی بزرگ برای نشستن مهیا شده بود
از من و از سپاهیانم به خوبی پذیرایی شد
استراحتی کردیم و زمان به شب نزدیک میشد
به کدخدا گفتم : مرا می شناسید؟
نگاهی کرد و گفت اگر کلاهی بر سر داشتی بهتر میشناختم ولی با این سپاهی که به همراه داری میشود شناخت
آنان سخنشان را با هنر بیان میکردند
مرا در لفافه ، شاهِ بی تاج خطاب کرده بود
کلامش را خوب میفهمیدم
ولی با مهماننوازی که کرده بود ، شرم داشتم که او را برنجانم
گفتم : شما که این همه لطف کردهاید کلاهی هم بدهید .
دست بر سینه بُرد و با احترام گفت :
کلاهِ ما ، برای شما بزرگ است ، تاجی را به شما هدیه خواهیم کرد .
از کنایهی بزرگیِ کلاهشان برای من ، به خشم آمده بودم ولی از تاجِ پیشکشی ، شرمنده .
این مردمان در کلام و مقام ، بینظیر بودند
وقتی آماده برای رفتن شدیم همهی سپاه را با کفش مخصوصی به نام خلاتک دیدم
و گیوهی خاصی که جلوی پای من گذاشتند
کفشی بسیار نرم و سبک که انسان از پوشیدنش لذت میبرد .
از دربِ باغ که خارج شدیم اسبانی زین کرده و آماده در محوطهی بیرون بسته بودند
با تعجب آن همه اسب و زین را نگاه کردم و خواستم سخنی بگویم که کدخدا با اشارهی دست گفت : اسبِ شما آن اسبِ سفید است
اسبی بسیار زیبا
گفتم : این همه سخاوت از کیست؟
گفت : خان گفته ، به شما بگویم ما رعیتیم و سَرِمان به کارِ خودمان است
اگر کسی به نانمان حمله کند ، به جانش حمله میکنیم و اگر شاهی ، مروّت پیشه کند ، برایش جان میدهین و تاجش هدیه میکنیم .
تکبر را از خود دور کن و شاهی کن تا رعیت در رفاه باشد .
میگویند به همین علت کریمخان لقبِ وکیلالرعایا را برای خود برگزید .
@sangavin
🔻چرا نباید باتری موبایل را ۱۰۰ درصد شارژ کرد؟
🔹برای به حداکثر رساندن عمر باتری باید از چرخههای شارژ کامل (صفر تا ۱۰۰ درصد) اجتناب شود زیرا به گفته سامسونگ، شارژ مکرر باتری تا ۱۰۰ درصد ممکن است بر عمر کلی باتری تأثیر منفی بگذارد، بنابراین به جای شارژ کامل باتری، توصیه میشود باتری را تا ۸۰ درصد شارژ کنید و اجازه ندهید که باتری به زیر ۲۰ درصد برسد.
@sangavin
🔹برای به حداکثر رساندن عمر باتری باید از چرخههای شارژ کامل (صفر تا ۱۰۰ درصد) اجتناب شود زیرا به گفته سامسونگ، شارژ مکرر باتری تا ۱۰۰ درصد ممکن است بر عمر کلی باتری تأثیر منفی بگذارد، بنابراین به جای شارژ کامل باتری، توصیه میشود باتری را تا ۸۰ درصد شارژ کنید و اجازه ندهید که باتری به زیر ۲۰ درصد برسد.
@sangavin
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
همراهان ارجمند کانال سنگاوین جهت اطلاع .
فصل بهار هستش برای هر نوع گیاهان دارویی و .... با احتیاط کامل اقدام به چیدن کنید.
@sangavin
فصل بهار هستش برای هر نوع گیاهان دارویی و .... با احتیاط کامل اقدام به چیدن کنید.
@sangavin
💥مونتاژسیدسجادروشنایی💥
💥آشیق نظام کرمی،بشجدید💥
بش در مقام معلم.
به هر اداره ای که میریم
کارمند نشسته و ارباب رجوع ایستاده ! به جزکلاس درس ..که ارباب رجوع نشسته ومعلم ایستاده است
جان فدای معلمی که این همه بی مهری می بیند و باز مهر می آفریند
روز معلم مبارکباد..🌹
@sangavin
به هر اداره ای که میریم
کارمند نشسته و ارباب رجوع ایستاده ! به جزکلاس درس ..که ارباب رجوع نشسته ومعلم ایستاده است
جان فدای معلمی که این همه بی مهری می بیند و باز مهر می آفریند
روز معلم مبارکباد..🌹
@sangavin
حكایت چوب معلم
امیر نصر سامانی یکی از امرای سامانی که از سال 301 تا 331 هجری قمری سلطنت کرد در ایام کودکی معلمی داشت که نزد او درس می خواند ولی از ناحیه ی معلم کتک بسیار خورد زیرا سابقا بعضی معلمین شاگردان خود تنبیه بدنی می کردند امیر نصر کینه ی معلم را به دل گرفت و با خود می گفت هر گاه به مقام پادشاهی برسم انتقام خود را از او می کشم و سزای او را به او می رسانم
وقتی که امیر نصر به پادشاهی رسید یک شب به یاد معلمش افتاد و در مورد چگونگی انتقام از او اندیشید تا اینکه طرحی به نظرش رسید و آن را چنین اجرا کردبه خدمتکار خود گفت برو در باغ روستا چوبی از درخت به بگیر و بیاور
خدمتکار رفت و چنان چوبی را نزد امیر نصر آورد و امیر به خدمتکار دیگرش گفت تو نیز برو آن معلم را احضار کن و به اینجا بیاور
خدمتکار نزد معلم آمد و پیام جلب امیر را به او ابلاغ کردمعلم همراه او حرکت کرد تا نزد امیر نصر بیاید معلم در مسیر راه از خدمتکار پرسید علت احضار من چیست
خدمتکارجریان را گفت
معلم دانست امیر نصر در صدد انتقام است در مسیر راه به مغازه ی میوه فروشی رسید پولی داد و یک عدد میوه ی به خوب خرید و آن را در میان آستینش پنهان کرد هنگامی که نزد امیر نصر آمد
دید در دست امیر نصر چوبی از درختبه هست و آن را بلند می کند و تکان می دهدهمین که چشم امیر نصر به معلم افتادخطاب به او گفت از این چوب چه خاطره را می نگری آیا می دانی با چنین چوبی چقدر در ایام کودکی من به من زدی
در همان دم معلم دست در آستین خود کرد و آن میوه ی به را بیرون آورد و به امیر نصر نشان داد و گفت عمر پادشاه مستدام باد این میوه ی به این لطیفی و شادابی از آن چوب به دست آمده است یعنی بر اثر چوب و تربیت معلم شخصی مانند شما فردی برجسته به وجود آمده است
امیر نصر از این پاسخ جالب بسیار مسرور و شادمان شد معلم را در آغوش محبت خود گرفت جایزه ی کلانی به او داد و برای او حقوق ماهیانه تعیین کرد به طوری که زندگی معلم تا آخر عمر در خوشی و شادابی گذشت
نیمکتهای چوبی
بیشتر از درختان جنگل میوه میدهند
چون ریشه در تلاش معلم دارند
به یادتان باشد مدرک تحصیلی شما و توان در خواندن متن بالا نتیجه زحمات معلمانتان است پس به نیکی از آنان یاد کنید .
💐💐💐💐کانال اطلاع رسانی روستای #سنگاوین این روز فرخنده را به تمامی معلمان سرزمین مان ایران شاد باش میگوید 💐💐💐💐
@sangavin
امیر نصر سامانی یکی از امرای سامانی که از سال 301 تا 331 هجری قمری سلطنت کرد در ایام کودکی معلمی داشت که نزد او درس می خواند ولی از ناحیه ی معلم کتک بسیار خورد زیرا سابقا بعضی معلمین شاگردان خود تنبیه بدنی می کردند امیر نصر کینه ی معلم را به دل گرفت و با خود می گفت هر گاه به مقام پادشاهی برسم انتقام خود را از او می کشم و سزای او را به او می رسانم
وقتی که امیر نصر به پادشاهی رسید یک شب به یاد معلمش افتاد و در مورد چگونگی انتقام از او اندیشید تا اینکه طرحی به نظرش رسید و آن را چنین اجرا کردبه خدمتکار خود گفت برو در باغ روستا چوبی از درخت به بگیر و بیاور
خدمتکار رفت و چنان چوبی را نزد امیر نصر آورد و امیر به خدمتکار دیگرش گفت تو نیز برو آن معلم را احضار کن و به اینجا بیاور
خدمتکار نزد معلم آمد و پیام جلب امیر را به او ابلاغ کردمعلم همراه او حرکت کرد تا نزد امیر نصر بیاید معلم در مسیر راه از خدمتکار پرسید علت احضار من چیست
خدمتکارجریان را گفت
معلم دانست امیر نصر در صدد انتقام است در مسیر راه به مغازه ی میوه فروشی رسید پولی داد و یک عدد میوه ی به خوب خرید و آن را در میان آستینش پنهان کرد هنگامی که نزد امیر نصر آمد
دید در دست امیر نصر چوبی از درختبه هست و آن را بلند می کند و تکان می دهدهمین که چشم امیر نصر به معلم افتادخطاب به او گفت از این چوب چه خاطره را می نگری آیا می دانی با چنین چوبی چقدر در ایام کودکی من به من زدی
در همان دم معلم دست در آستین خود کرد و آن میوه ی به را بیرون آورد و به امیر نصر نشان داد و گفت عمر پادشاه مستدام باد این میوه ی به این لطیفی و شادابی از آن چوب به دست آمده است یعنی بر اثر چوب و تربیت معلم شخصی مانند شما فردی برجسته به وجود آمده است
امیر نصر از این پاسخ جالب بسیار مسرور و شادمان شد معلم را در آغوش محبت خود گرفت جایزه ی کلانی به او داد و برای او حقوق ماهیانه تعیین کرد به طوری که زندگی معلم تا آخر عمر در خوشی و شادابی گذشت
نیمکتهای چوبی
بیشتر از درختان جنگل میوه میدهند
چون ریشه در تلاش معلم دارند
به یادتان باشد مدرک تحصیلی شما و توان در خواندن متن بالا نتیجه زحمات معلمانتان است پس به نیکی از آنان یاد کنید .
💐💐💐💐کانال اطلاع رسانی روستای #سنگاوین این روز فرخنده را به تمامی معلمان سرزمین مان ایران شاد باش میگوید 💐💐💐💐
@sangavin
شعری به مناسبت روز معلم 👨🏻🏫📝
سراينده: جناب آقای احمد جدیدی(خواهرزاده مرحوم حاج اسماعیل محمدی)
سیلی استاد
گوشهایت را بده چندی به من
تا بگویم قصه ای از خویشتن
شنبه بود و ماه آذر یا که دی
شصت و هفت از سال و شمسی بود وی
یک خلاصه گویم از دانشسرا
از کلاس درس آن روزایما
از رئیسش که پر از لبخند بود
چشمهایش معدنی از پند بود
از نکوقدری که قدرش را سپاس
او قدیری بود نامش را سپاس
سرپرستش دانیالی، مهربان
چون برادر بود ما را پاسبان
سال اول بود و نادَخ حال ما
دوری از خانه شکسته بال ما
با من اکنون همقدم شو تا کلاس
وصف آن یک روزگویم با سپاس!
ذوقی و فلاح و زارع غالباً
هر سه تا بودند با هم،؛ هم سخن
طاهری و رستمی میز عقب
هم کریمی اهل سامان با ادب
قنبری اهل ستق ای دوستان
حاج محمود است اما این زمان
آن دگر مهرابی خوش قد و رو
نامش ابراهیم و موها فر فِرو
دیگر احمد خانی و عابد و من
الغرض از ترس میلرزید تن
بود از الویر ساوه یک نفر
نامش اکنون با خودش رفته سفر!
درس شیمی بود در زنگ نخست
از تناوب دوش چشم من نخفت
یک دبیری داشت درس کیمیا
چشم او روشنتر از دنیای ما
از سنایی پور میگویم سخن
او که نیکو چهره بود و خوش بدن
دستهایش پهن بودند و بزرگ
شانه هایش بس قوی و بس سترگ
خشمگین آمد کلاس آن روز باز
تیز چشمانش شبیه چشمِ باز
گفت حالا بچه ها تکلیفها
(از تناوب گفته بود اومشقها)
دفترم را من گشودم روی میز
پر شدم از وحشتی پاک و تمیز
لرزه بر اندام من افتاده بود
ترس گویی هوشِ من را برده بود
او صدا آرام زد اسم مرا
پاسخش دادم ، ولی بی ادعا
گفت بگشا دفترت را روی میز
جمله ها بودند اما ریزِ ریز
او نگاهی کرد تکلیف مرا
پرسشی پرسید؛ از آن ماجرا
ما بقی را پس کجا بنوشته ای؟
پشت سر هم جمله ها را رشته ای؟
گفت برگ دیگرش را باز کن
گفتم آقا بخششت آغاز کن
من فشرده تر نوشتم جا شود.
گفتم این را تا که او اغنا شود
ناگهان دیدم که من چرخیده ام
رو به سوی تخته من گردیده ام
لحظه ای گیج از خود و دنیا شدم
فارغ از بود ونیود وما شدم
سیلی دستش چنان لغزیده بود
زیر گوشم همچو؛ نان چسبیده بود
من فدای دستهای گنده اش
هیبت و آن لحظه ی فرخنده اش
خواب بودم، من شدم بیدار پس!
از دعای مادرم بوده است و بس!
دستهایش کیمیاگر بود او
چون دگر گونم نمود آن خوبرو
خورده بودم سیلی استاد من
نقد بود آن سیلی و آزاد من
کاش میدیدم دو باره روی او
تا زنم من بوسه بر بازوی او
تا کند بیدار جان خفته ام
تا شود دانا دل آشفته ام
تا پر از پیدا و پنهانتر شوم
رو به سوی عشق پران تر شوم
«هر کسی کو دورماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش»
@sangavin
سراينده: جناب آقای احمد جدیدی(خواهرزاده مرحوم حاج اسماعیل محمدی)
سیلی استاد
گوشهایت را بده چندی به من
تا بگویم قصه ای از خویشتن
شنبه بود و ماه آذر یا که دی
شصت و هفت از سال و شمسی بود وی
یک خلاصه گویم از دانشسرا
از کلاس درس آن روزایما
از رئیسش که پر از لبخند بود
چشمهایش معدنی از پند بود
از نکوقدری که قدرش را سپاس
او قدیری بود نامش را سپاس
سرپرستش دانیالی، مهربان
چون برادر بود ما را پاسبان
سال اول بود و نادَخ حال ما
دوری از خانه شکسته بال ما
با من اکنون همقدم شو تا کلاس
وصف آن یک روزگویم با سپاس!
ذوقی و فلاح و زارع غالباً
هر سه تا بودند با هم،؛ هم سخن
طاهری و رستمی میز عقب
هم کریمی اهل سامان با ادب
قنبری اهل ستق ای دوستان
حاج محمود است اما این زمان
آن دگر مهرابی خوش قد و رو
نامش ابراهیم و موها فر فِرو
دیگر احمد خانی و عابد و من
الغرض از ترس میلرزید تن
بود از الویر ساوه یک نفر
نامش اکنون با خودش رفته سفر!
درس شیمی بود در زنگ نخست
از تناوب دوش چشم من نخفت
یک دبیری داشت درس کیمیا
چشم او روشنتر از دنیای ما
از سنایی پور میگویم سخن
او که نیکو چهره بود و خوش بدن
دستهایش پهن بودند و بزرگ
شانه هایش بس قوی و بس سترگ
خشمگین آمد کلاس آن روز باز
تیز چشمانش شبیه چشمِ باز
گفت حالا بچه ها تکلیفها
(از تناوب گفته بود اومشقها)
دفترم را من گشودم روی میز
پر شدم از وحشتی پاک و تمیز
لرزه بر اندام من افتاده بود
ترس گویی هوشِ من را برده بود
او صدا آرام زد اسم مرا
پاسخش دادم ، ولی بی ادعا
گفت بگشا دفترت را روی میز
جمله ها بودند اما ریزِ ریز
او نگاهی کرد تکلیف مرا
پرسشی پرسید؛ از آن ماجرا
ما بقی را پس کجا بنوشته ای؟
پشت سر هم جمله ها را رشته ای؟
گفت برگ دیگرش را باز کن
گفتم آقا بخششت آغاز کن
من فشرده تر نوشتم جا شود.
گفتم این را تا که او اغنا شود
ناگهان دیدم که من چرخیده ام
رو به سوی تخته من گردیده ام
لحظه ای گیج از خود و دنیا شدم
فارغ از بود ونیود وما شدم
سیلی دستش چنان لغزیده بود
زیر گوشم همچو؛ نان چسبیده بود
من فدای دستهای گنده اش
هیبت و آن لحظه ی فرخنده اش
خواب بودم، من شدم بیدار پس!
از دعای مادرم بوده است و بس!
دستهایش کیمیاگر بود او
چون دگر گونم نمود آن خوبرو
خورده بودم سیلی استاد من
نقد بود آن سیلی و آزاد من
کاش میدیدم دو باره روی او
تا زنم من بوسه بر بازوی او
تا کند بیدار جان خفته ام
تا شود دانا دل آشفته ام
تا پر از پیدا و پنهانتر شوم
رو به سوی عشق پران تر شوم
«هر کسی کو دورماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش»
@sangavin
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
گله گرازها
لطفا لطفا لطفا مراقب حیات وحش منطقه خودتون باشین و هیچ آسیبی به آنها وارد نکنید و به دنبال شکار کردن این حیوانات نباشید ؛ طبیعت بدون حیات وحش هیچ صفائی ندارد . آرامش را در طبیعت رعایت کنید
برای آیندگان و فرزندان مان طبیعت زیبا و حیات وحش آن را صحیح و سالم به یادگار بگذاریم
اهالی طبیعت دوست هر منطقه دعاگوی انسان هایی هستند که هیچ آسیبی به طبیعت و حیات وحش نمیرسانند.
نه به شکار
@sangavin
لطفا لطفا لطفا مراقب حیات وحش منطقه خودتون باشین و هیچ آسیبی به آنها وارد نکنید و به دنبال شکار کردن این حیوانات نباشید ؛ طبیعت بدون حیات وحش هیچ صفائی ندارد . آرامش را در طبیعت رعایت کنید
برای آیندگان و فرزندان مان طبیعت زیبا و حیات وحش آن را صحیح و سالم به یادگار بگذاریم
اهالی طبیعت دوست هر منطقه دعاگوی انسان هایی هستند که هیچ آسیبی به طبیعت و حیات وحش نمیرسانند.
نه به شکار
@sangavin