ثمین با "ث"
1.89K subscribers
125 photos
19 videos
4 files
126 links
یک چیزهایی برای خودم بلغور می‌کنم.
فلذا اگر آشنایید، وانمود کنید که نیستید.

بات شناس:
@SaminssBot
Download Telegram
همه از یه مدرسه اومدیم بیرون اما کاری که هرکس الان مشغولشه، شبیه شرق و غرب می‌مونه.
تو زندگیم به زمان‌هایی نیاز دارم که اختصاص بدم به خوندن تاریخ، امپراطوری‌ها، نواختن ساز، آواز، ادبیات و شعر، قالی بافی، فرش.
نمی‌دونم چطور منظورم رو دقیق برسونم اما به این وایب نیاز دارم. فرش قرمز، نور خورشید، صدای ساز سنتی در پس زمینه.
تلفیقی از تاریخ، هنر، ادبیات و شعر.
حسی که تو زندگی دنبالشم با یکم گل و گیاه بیشتر
صبح در دانشگاه
یه نفر بالاخره پولش به خرید کتاب محشر رسید :))
تنها چیزی که تو زندگیت لازم داری، اعتماد کردن به خودته.
امروز را روز نشانه‌ها نامگذاری می‌کنم. پر از تفکرات عمیق، خنده‌دار، غمگین‌کننده و عجیب. سرکلاس دوم فهمیدم که در گروه‌بندی دانشگاه، دوست صمیمیم داخل گروهی تقسیم‌بندی شده که سرگروهش فامیل نزدیک ما است. چیزی از آن کلاس نفهمیدم. تمامش را درگیر پیام دادن‌های متوالی بودم تا با هردویشان هماهنگ کنم و با آنها صحبت کنم. تصمیم گرفتیم کلاس ساعت ۱ را شرکت نکنیم. به حیاط آمدیم و با جمعی از بچه‌های سال آخر که لباس‌های فارغ‌التحصیلی به تن کرده بودند روبه‌رو شدیم. آرام و قرار نداشتند. به اینطرف و آنطرف دنبال یکدیگر می‌رفتند تا همه را جمع کنند و کلیپشان را بگیرند. گروهی که برای فیلمبرداری آورده بودند با آنها سناریو فیلم را تمرین می‌کردند و چندباری آزمایش کردند. لحظات عجیبی بود. انگار که داشتم به تصویری از آینده خودم نگاه می‌کردم. به پهلوی دوستم زدم و گفتم این هم از ۲،۳ سال آینده. قرار است ما جای آنها باشیم. مبادا که آن‌روز وقتی دارم به تویی که کلاه مشکی و قرمزت را در دست گرفته‌ای، نگاه می‌کنم، به من بگویی که کاش برمی‌گشتيم به سه سال پیش و تازه در اول راه بودیم. به او گفتم امیدوارم آن روز حسرت گذشته را نخوریم. امیدوارم دست پر از اینجا خارج شویم. سوار سرویس شدیم و من باز هم مشغول تماس گرفتن و پیام دادن بودم. درآخر همه متفق‌القول می‌گفتیم که بهتر است من هم فردا به کارگاه دوستم بروم. البته من آنقدرها رو ندارم و خجالت می‌کشم. حتی اگر خودم در جریان باشم و با همه آشنا باشم. علل الحساب تصمیم گرفتم تا بعد از کلاس‌هایم به آنجا بروم و در کتابخانه درس بخوانم و پس از آن به دیدارشان بردم. هیچ‌چیز مشخص نیست تا خود فردا. از سرویس به سمت مترو رفتیم و راجع به هزینه‌ی دوره‌های اورژانس و تزریقات تحقیق کردیم. با بقیه خداحافظی کردیم و دوتایی از مترو پیاده شدیم. دوستم از مکالمه‌ای که بین او و دختر رندومی که در سرویس شکل گرفته بود گفت. دربین بازگو کردن حرف‌هایش چند دقیقه‌ای مکث کردم. از او پرسیدم که آیا چیزی از برنامه‌های ما به دخترک گفته؟ او گفت که هیچ‌چیزی نگفته و تمام حرف‌های دختر، به صورت اتفاقی و تصادفی بیان شده بود. عجیب بود.
آن دختر از آینده آمده بود. آن دختر من بودم، وقتی ترم۶ هستم و به گذشته بازگشته‌ام تا به خودم یادآور شوم که چه کار باید بکند.
روی یکی از نیمکت‌ها نشستیم تا غذا بخوریم. در آن حین یک دختر و پسر جوان به سمت ما آمدند. پس از سلام و احوال‌پرسی شروع به توضیح دادن پروژه‌ی جدیدشان کردند. پسرک شمالی بود. گفت که در مازندران زیربنای اصلی را ساخته‌اند و حالا درحال گسترش کارشان هستند. البته اگر بخواهم با شما روراست باشم باید بگویم هنگامی که او گفت من مازنی هستم و سپس با لهجه مازندرانی شروع به توضیح کرد من دیگر چیزی نفهمیدم. تمام مدت فقط به لهجه‌اش دقت کردم و چیزی از کلماتش را متوجه نشدم. این هم از ضعف من درمقابل لهجه‌هاست. به خصوص اگر که شمالی یا جنوبی باشد. توضیحات که تمام شد و صحبت‌هایمان که پایان یافت به آنها یک ظرف آجیل همراه با دو شکلات تعارف کردم. دختر با لبخند شکلات را برداشت و گفت البته من که همشهری خودتان هستم. پسر گفت این هم از سوغات اصفهان برای من! به او گفتم شما که اصفهانی نیستید، حتما باید بردارید تا از ما خاطره‌خوشی داشته باشید. آنها رفتند و من با دختر کوچکی که درحال خوردن پلوعدس بود بای‌بای کردم. مادر او به من لبخند زد. من خوشحال شدم و به راهم ادامه دادم.
#
تصمیم گرفتیم به هلال‌احمر برویم تا کم‌کم در دوره‌ها ثبت‌نام کنیم. کل چهارباغ را پیاده رفتیم، از روی پل گذشتیم، روی پل به منظره‌های کم‌نظیر نگاه کردیم و خندیدیم. پل تمام شد و ما اشتباها بجای سمت چپ، به راست رفتیم. به امید اینکه به هلال‌احمر برسیم. مسیر زیادی را طی کردیم و صحبت کردیم. بین راه روی چمن‌ها استراحت کردیم. آنها تازه و سبز پررنگ بودند. من سرسبزی را دوست دارم. آنجا یک تپه بود. احتمالا می‌توانید حدس بزنید که من چه کار کردم. درست است. من به روی تپه رفتم، آنجا دراز کشیدم و سپس غلتیدم تا به پایین برسم. چندین بار اینکار را تکرار کردم‌. هربار با سرعت بیشتر از قبل. در فاصله یک متری ما یک دختر و پسر درحال دعوا کردن بودند و در دو متر آنطرف‌ترشان یک کاپل یکدیگر را در آغوش گرفته بودند. دیدن این تصویرها در یک قاب جالب بود. البته ما بازهم غلتیدیم و نارگیل خوردیم. دوباره به راه افتادیم و در اواسط خیابان سوم متوجه شدیم که تمام راه را اشتباه آمدیم. مجبور شدیم دور بزنیم و کل مسیر را بازگردیم. از این حواس‌پرتی قهقهه می‌زدیم و با هرقدم خسته‌تر می‌شدیم. در بین راه از یک هتل مجلل رد شدیم و مردانی با کت شلوارهای اتوکشیده را مشاهده کردیم. احتمالا که از جلسه‌ی مهمی بازمی‌گشتند. به یک ساختمان فروش پوشاک آقایان رسیدیم. ساختمان سلطنتی و مجلل. در هنگام رد شدن از در آنجا با دوستم شوخی کردم. کارکنانش شنیدند و همگی خندیدیم. با آنها مکالمه‌ی کوتاه و خنده‌داری داشتیم. آنها باشخصیت و محترم بودند. باعث شدند ما بخندیم. پس از آن به داخل یک سوپر رفتیم تا آبمیوه بخریم. آقای فروشنده هم با ما صحبت کرد و از وضعیت اقتصادی جامعه گلایه داشت. آخر چه کسی است که از این وضعیت گله‌ای نداشته باشد؟ بالاخره پس از دو خیابان به هلال‌احمر رسیدیم. متوجه شدیم که کلاس‌های آموزشی دیگر در این بخش برگزار نمی‌شود و از این به بعد باید به یکی از بیمارستان‌ها رجوع کنیم. چاره‌ای نبود. در حیاط نشستیم و به صحبت‌های عمیقمان دامان زدیم. با آن افکار مزاحم و ناراحت‌کننده دست و پنجه نرم کردیم و راهی برای فرار نبود. آنها همیشه وجود دارند. حتی وقتی در حیاط سرسبزی نشسته‌ای و به گل‌های بنفش نگاه می‌کنی. بعد از گذشت ۴۵ دقیقه تصمیم گرفتیم پاشنه‌هایمان را ور کشیم و دوباره بازگردیم. در مسیر با پیرمرد صاحب رستوران هم‌صحبت شدیم. با دخترک داخل ماشین بای بای کردیم و در انتهای مسیر با شنیدن صدای ویولن پسرک جوان دیگر نتوانستیم به مسیر ادامه دهیم. روی سکوی روبه‌رویش نشستیم و چندین آهنگ را میهمان او بودیم. هنگام نواختن، غرق می‌شد. غرق و عاشق. غرق و مدهوش. عکس‌هایی که از او گرفتیم را در پیج اینستاگرامش فرستادیم و تشکر کردیم. برای او یادداشت نوشتیم و همراه با یک شکلات روی کیف سازش گذاشتیم و رفتیم. امیدوارم هنگام خواندن یادداشت لبخند بزند و آن را دور نیندازد.
مهم نیست که مسیرهای طولانی و به ظاهر بی‌نتیجه را طی کردیم، هیچکدام از آنها به معنای واقعی بدون نتیجه نبودند. آنها پر از خاطره، فکر و چراغ‌هایی برای روشن کردن آینده هستند.
امروز، روز جالبی بود. مردم شهر با ما مهربان بودند و تمام بچه‌هایی که به آنها لبخند زدم و دست تکان دادم، با من بای‌بای کردند.
بعدها از مکالمه‌ای که باعث شد هوا از عکس چپ به راست تبدیل بشه، روی این نیمکت، یاد می‌کنم و می‌گم اون روز کار درستی کردم.
داشتم ظرف غذام رو از بگ درمیاوردم تا بذارم توی کیفم، گفت با خودت ناهار می‌بری دانشگاه؟ گفتم اره از صبح تا ظهر هستم آخه. با حالت غمگینی گفت آها.
گفتم سلف خوبه اما دستپخت مامانم یچیز دیگه‌است. اصلا هرموقع ناهار می‌ذاره واسم خیلی خوشحال می‌شم. نمی‌تونم دستپختش رو به سلف ترجیح بدم. بعد گفتم چرا؟ مگه تو ناهار نمی‌بری؟ همش از سلف می‌گیری؟ یکم مکث کرد و با افسوس گفت می‌دونی. سلف راه فراری شده برای اینکه مامان غذا درست نکنه. فهمیدم چی می‌گه اما به روم نیاوردم. انداختم رو شوخی. گفتم آخه تو بچه کوچیک‌تر تو خونه‌تون نیست. ما باید غذامون حاضر باشه وگرنه خواهر کوچیکترم که میاد خونه غوغا می‌کنه. خندید. گفت از وقتی مامان بازنشسته شده فرقی با قبل نکرده. گفتم چطور؟ گفت خب قبلا از صبح تا شب سرکار بود غذا هم درست نمی‌کرد، منم انتظاری ازش نداشتم چون خسته بود. ولی خب الانم که بازنشسته شده همینه. درعوض خودم دستپختم خوبه، غذاهای خوشمزه درست می‌کنم. گفتم شاید هنوز عادت نکرده، وگرنه بازنشسته شدن خیلی کِیف می‌ده. همینکه وقتی میری خونه می‌بینی مامانت هست خیلی باحاله. گفت اره ولی من دیگه حالا به مرحله‌ای از سال‌های تحصیلم رسیدم که خودم دیگه خونه نیستم. یا دانشگاهم، یا سالن مطالعه‌ام و یا باید برم بیمارستان. اون زمانی که دلم می‌خواست مامانم رو توی خونه ببینم نبود. وقتایی که ۳ صبح از بیمارستان می‌رسیدم خونه و بعد تا ۵ راه می‌رفتم چون خوابم نمی‌برد هم برای مامان مهم نبود. اون زمان خیلی غمگین می‌شدم. بعدش ناچارا یاد گرفتم که باید خودم رو قانع کنم همینه که هست. خودم دلم نمی‌خواست بپذیرمش، اما به زور پذیرفتم، مجبور بودم تا لااقل بتونم زندگی کنم.
#
گفت من هنوز یادمه وقتی که یه پسر خیلی کوچیک بودم و می‌ترسیدم مامانم از دستم ناراحت باشه. قدم نمی‌رسید، می‌رفتم لباسش رو می‌کشیدم می‌گفتم مامان از دست من ناراحتی؟
گفت ولی اون حتی وقتی می‌فهمید من ناراحتم هم کاری نمی‌کرد، چون فکر می‌کرد کاری از دستش برنمیاد و این تفکر رو داشت که باید رو پای خودم وایسم. بخاطر اینکه بهم یاد بده مستقل باشم، تصمیم گرفت جوری رفتار کنه که خودم، خودم رو نجات بدم و بفهمم کس دیگه‌ای نیست. گفت تا همین چندوقت پیش دلم می‌خواست وقتی می‌فهمه ناراحتم، لااقل وقتی از در اتاقم رد می‌شه فقط یه کلمه بام حرف بزنه. گفت تمام مدت هی منتظر بودم و حواسم رو جمع می‌کردم تا فقط یه کلمه ازش بشنوم. صداش رو بشنوم که یه جمله بم بگه. نه حتی بام صحبت‌های طولانی داشته باشه. فقط یچیزی بگه و بره، بی‌تفاوت رد نشه. دلم می‌خواست بفهمم هستش. اما اون بخاطر تفکری که باهاش بزرگ شده بود فکر می‌کرد برای مستقل بزرگ شدنم نباید هیچ کمکی بهم بکنه. الانم با تراپی تونستم به مرحله‌ای برسم که فقط توقعی ازش نذاشته باشم. حداقل دیگه منتظر نمی‌مونم تا چیزی بگه، امید الکی به خودم نمیدم که بعدش ناراحت شم. الان راحت‌تر باش کنار میام چون توقعی ندارم. وقتی توقعی نداشته باشی، ناراحت هم نمی‌شی.
ته صحبتامون گفت ولی الان بعضی وقتا که پنیک می‌کنم، همون لحظه مامانم پیام میده خوبی؟ انگار می‌فهمه من حالم بد بوده. یا جدیدا بیشتر قبل حالم رو می‌پرسه. انگار فهمیده که یه جایی باهام بد کرده و می‌خواد الان حواسش باشه. گفتم تو بازسازیش رو می‌پذیری؟ قبولش می‌کنی یا نه؟
راستش توقع نداشتم بگه می‌پذیرم. خیلی از هم‌نسلی‌های خودم رو دیدم که دقیقا همینطور بزرگ شدن و اصولا ماها می‌گیم نه دیگه نمی‌خوام. اگر اونموقع نبود، الانم نمی‌خوام باشه.
اما اون اینطور فکر نمی‌کرد. لبخند زد گفت نه کاملا می‌پذیرم. خیلیم خوشحال می‌شم. اینطور نیست بگم چون در جای درستش نبودی، الانم نمی‌پذیرم. درسته دلم می‌خواست تو کل مدت زندگیم باشه، نه حالا که ۲۰و اندی سالم شده و تازه حضورش رو توی زندگیم حس می‌کنم، اما من رشد پدر مادرهامون رو همراه با نسل خودمون می‌بینم. می‌بینم که اونا هم دارن رشد می‌کنن و بزرگ می‌شن.
انتظار چنین طرز فکری رو ازش نداشتم. مخصوصا الان که می‌دونم وضعیت تراپی و روانپزشک رفتن‌هاش چطور می‌گذره و تو کدوم مرحله از افسردگیشه. جا خوردم. چیزی نگفتم. به حرفاش فکر کردم.
بهش گفتم سخت می‌گیری. خیلی سخت می‌گیری، هم به خودت هم به زندگیت. گفت اره دقیقا درسته، ولی واسم عجیبه اینو فهمیدی. گفتم چون می‌بینم. خیلی واسم واضحه و می‌بینم که سخت می‌گیری. خیلی سفتی، یکم نرم شو. گفت اخه تا یه جایی می‌گی نشد، از یجایی به بعد می‌گی نتونستم. می‌گی عرضه‌اش رو نداشتم. بعد از شنیدن جملاتش گفتم تو میگی یا بابات؟ اینا حرف‌های باباته که داره با صدای تو بازگو می‌شه. گفت نمی‌دونم باید چیکار کنم. گفتم منم همینطور. دوستامم همینطور. حتی اونی که ۱۰ سال از ما بزرگتر و کوچیکتره هم همینطور. هیچکدوم نمی‌دونیم. بین حرف‌هاش یجایی بغض کرد و توی چشماش اشک جمع شد، از نوری که توی عینکش خورد دیدم چشماش بخاطر اشک برق می‌زنن. از من ۳،۴ سالی بزرگتره، تو این ۱۸ سال تاحالا صداش رو با بغض نشنیده بودم. گریه‌اش رو هم ندیده بودم، البته هنوزم ندیدم. چون جلوی خودش رو گرفت و نذاشت اشک‌هاش جاری شن. دیدن گریه‌اش سخت بود. مخصوصا اینکه حتی وقتی افرادی از جمع فامیلمون رو از دست می‌دادیم هم گریه‌ی همدیگه رو ندیدیم. حالا دیدن گریه‌اش تو این سن واسم سخته. بهش دستمال دادم. ظرف آجیلی که از اول بحثمون گذاشته بودم رو نیمکت نصفه شده بود. هوا تاریک بود، کم‌کم بلند شدیم تا بریم سمت در. گفتم پلاستیک داری؟ گفت اره الان میدم‌. یه پلاستیک خیلی خیلی بزرگ داد بهم، بقیه‌ی ظرف آجیل رو خالی کردم تو پلاستیک. گفت اع پس چرا اینجوری کردی؟ گفتم چون می‌خواستم آجیل‌ها رو بدم بهت اما ظرفم رو واسه خودم می‌خوام. تعارف کرد، گفت آخه مامانمم هر هفته یه پلاستیک اجیل بهم میده، بعد اخر هفته دست نخورده بهش تحویل می‌دم. گفتم حالا این یکی رو بخور، ولی نشون مامانت نده. انقدر پلاستیکت بزرگه و اینا رفته اون ته که مامانت میگه خود این بدبخت چیزی نداشته بخوره، ببر پسش بده لااقل یچیزی دستش رو بگیره. خندیدیم. هیچکس اونجا نبود، صدای خنده‌هامون می‌پیچید و بلندتر بنظر می‌رسید. مسیر راه رفتن تا در رو اختصاص دادم به بحث پخش شکلات بین مردم شهر. واسش گفتم هرروز تو کیفم کلی شکلات می‌ذارم ولی هیچیش رو خودم نمی‌خورم، همه‌شون قسمت بقیه مردم می‌شه. خیلی واسش جالب و عجیب بود. بیشتر تعریف کردم، داستان شکلات‌های این هفته که به چه کسایی رسیده رو واسش گفتم. گل از گلش شکفته بود. لبخند می‌زد. فکر کنم از ذوق توی اون لحظات عاشق این کار رندوم شد. اونم شروع کرد به گفتن اینکه به آدما، نکات مثبتشون رو می‌گه. گفت تو یه دوره‌ی تراپی دیگه که رفتم یه خانم دکتر بهم یاد داد. حالا عقیده‌اش اینه اگر چیز زیبایی هست، نباید قایمش کنه و فقط خودش ببینه. گفت من به بقیه می‌گم تا اونا هم خوشحال شن. گفتم آ باریکلا. منم همینم. مثلا این مدل سبیلت خیلی باحاله. گفت جدی میگی؟ گفتم اره تو دوره‌های زندگیت فعلا که این بهترین حالتشه، تا ببینیم بعدا چه بلایی به سر خودت میاری. گفت دلم می‌خواد منم کاری که تو می‌کنی رو بکنم اما می‌ترسم خوب نشه. گفتم اشکال نداره، منم باهات میام تا اگر ضایع شدی باهم ضایع شیم. دونفره ضایع شدن، بهتر یک‌نفره‌است.
کم‌کم داشتیم می‌رسیدیم و باید مسیرهامون رو جدا می‌کردیم، وقتی داشتیم تایم‌های آزامون رو بهم می‌گفتیم و فکر می‌کردیم سری‌های بعد چه پیامی بدیم تا باز بریم حرف بزنیم به این فکر کردم که شاید سری بعدی بیشتر احساس راحتی و امنیت کنه و بالاخره گریه کنه.
فکر کنم که سری بعد واسش غذای خونگی ببرم.
#
احتمالا قهرمانی در کار نیست.
بمرانی
احتمالا احتمالا قهرمانی در کار نیست
درکنار تمام خوبی‌ها، یکی از بدی‌هایی که ارتباط داشتن با افراد بالاتر و بزرگتر خودت داره، اینه که سطح دغدغه‌هاتون یکی نیست. یعنی این خوبه که شما به واسطه اونا خودت رو بکشی بالا و لولت رو بالا ببری اما یه جاهایی هم واقعا نیاز به درک شدن داری و این چیزی نیست که اونها بتونن بهت القا کنن. تو تازه رفتی رو پله دوم اما اونا پله‌ی هشتم رو هم رد کردن. مثل این می‌مونه که تو داری از سختی جمع و تفریق مینالی اما اون نه تنها ضرب رو هم رد کرده، بلکه الان داره مشتق و انتگرال می‌گیره. حالا هرچقدر هم بقیه مسیر رو واست اسپویل کنه و بگه بعدش اینطور می‌شه، تو چون تجربه نداری و درکی ازش نداری، نمی‌تونی بفهمی اون چی می‌گه و این وسط احساس می‌کنی که داری تایمش رو هم هدر می‌دی و بار اضافه‌ای. بعد بخاطر اینکه هم‌سطح شی مجبوری به شرایطی که خودت داخلشی اهمیت ندی و اسکیپش کنی تا به چیزای بزرگتر برسی اما چون واست یک معمای حل نشده‌است، حتی وقتی از زمانش بگذره هم تو هنوز ازش عبور نکردی و شبیه کسایی می‌شی که فقط سن شناسنامه‌اشون زیاد شده نه مغزیشون. چون تو حلش نکردی، بلکه فقط نادیده‌اش گرفتی.
حرفمون کشید به سن و سال و اینکه فکر می‌کنیم دیگه کاری ازمون برنمیاد. گفت یکی هست تو دانشگاهمون، ۲۶ سالشه. ترم آخر برق شریف بوده، حتی نصف ترم صبر نمی‌کنه مدرکش رو بگیره. انصراف می‌ده، الان اومده داره پزشکی می‌خونه. گفتم خب خیلیا هستن چندتا مدرک می‌گیرن، گفت آره و دقیقا نکته همینه. اونا مدرکشون رو می‌گیرن، بعد می‌رن سراغ رشته بعدیشون، اما این قشر حتی یدونه مدرک هم نگرفتن و تو ۲۶ سالگی دوباره از اول شروع کردن. همین تفاوتشونه که واسه‌ی من خاصه. اینکه انقدر دربند چارچوب و مدرک و سن نیستن و هرموقع بخوان دوباره شروع می‌کنن.
گفتم این آدما واسه من خیلی قابل ستایشن. این میزان از ریسک‌پذیری و شجاعت و رها بودنشون رو می‌پرستم.
اینکه هرجا بفهمن مناسبشون نیست و دلشون می‌خواد رها می‌کنن و دوباره از نو شروع می‌کنن، خودشون رو با عدد شناسنامه و جنسیت هم محدود نمی‌کنن.
#
یکی از معیارهای مهمم برای سنجش آدما، نوع طنزیه که بکار می‌برن.