•|شهر بی شهرزاد|•سیاه زخم
3.33K subscribers
11 photos
5 videos
15 links
°•°•°•● ﷽ ●•°•°•°
پارت گذاری(مرتب)💛
تعطیلات پارت نداریم💛

ژانر:عاشقانه-مذهبی-بزرگسال💛

#کپی‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌حرام‌است.💛
#پایان‌خوش💛

#ادمین تبلیغات
@butterfly_shcb
🧿😍┊ •|شهر بی شهرزاد|• ┊😍🧿
Download Telegram
به سینه‌ام کوبید که قدمی به عقب برداشتم :
_تو حتی ذره‌ای برام اهمیت نداری که بخوام نگران باشم برات ناعدالتی صورت بگیره من فقط می‌ترسم شراره رو ناراحت کرده باشی.
پوزخند روی لب‌هایم شکل بیشتری گرفت.
چفدر آدم مهربانی بود که نگران آدم‌هایی که پا میذاشتن به خونه‌ش بود .
یه وقت خدایی نکرده ناراحت نشن.
خواستم از کنارش رد بشم و در همون حال گفتم:
_نگران نباش کاری نکردم که شراره جونت ناراحت بشه و از شدت ناراحتی بخواد خودکشی کنه ، هر چند که تو خودت مسبب مرگ همه‌ی آدم‌های دور و اطرافتی.
بازوم اسیر دست نیاوش شد و قبل از اینکه بخوام عکس العملی نشون بدم به عقب پرت شدم جوری که کمرم محکم با دیوار پشت سرم برخورد کرد و درد بدی در کمرم پیچید.
دردش اون‌قدری زیاد بود که سرم رو پایین انداختم تا مبادا اشکی که در چشمانم حلقه زده رو نیاوش ببینه.
می‌دونستم تنها هدف اون ناراحت کردنه منه اما من این اجازه رو نمی‌خواستم بهش بدم.
نمی‌خواستم بذارم با ناراحتی و غصه‌ی من خوشحال بشه ، هر چند این‌بار دست من نبود .
اون قدر بد به دیوار پشت سرم برخورد کرده بودم که درد نفس گیری رو تجربه کردم مخصوصا که کمرم از قبل درد می‌کرد.
حرصی داد زدم:
_آزار داری که هی هول می‌دی ؟ مریضی ؟ به نطرت بهتر نیست خودت رو به یک دکتری، روانشناسی، روانپزشکی نشون بدی ؟
نیاوش دست به سینه شد و متفکر سری تکون داد که ادامه دادم:
_هر چند برای من مهم نیست چون من یه جوری خودم رو از دست تو نجات می‌دم اما آدم‌هایی که دور و اطرافت هستن زیادی گناه دارن ، حداقل دلت به حال اونا بسوزه.
در یک حرکت چونه‌م رو گرفت و محکم فشرد.
صورتش را نزدیک صورتم اورد و جوری که نفس های گرمش به راحتی روی صورتم پخش می‌شد.
خواستم عقب بکشم اما بخاطر وجود دیوار پشت سرم نمی‌تونستم‌.
از بین دندون‌های بهم چسبیده‌ش غرید:
_تو جنازتم از این خونه نمی‌تونه بره بیرون ، اون‌وقت چجوری می‌خوای خودت رو از دست من نجات بدی؟
دست‌هام رو روی‌ سینه‌ش گذاشتم و به عقب هلش دادم اما حتی یک میلی‌متر هم تکون نخورد.
_شده قاتل می‌شم ،اره قاتلت می‌شم و انتقام روح و جسم نابود شده‌م رو می‌گیرم ، تمام ادم‌هایی که اینجا در بند تو گرفتار شدن رو نجات می‌دم اما هیچ‌وقت فکر نکن که می‌تونی منو اینجا موندگار کنی.
نیاوش انگشتش را نوازش وار روی گونه‌م کشید و گفت:
_هر وقت اراده کنی ، از بهترین تفنگ ها تا چاقو و سم در اختیارت می‌ذارم اون وقت ببینیم جرعت کشتن من رو داری یا نه؟!
دخترک کمی با خودش فکر کرد.
واقعا جرعت آدم کشتن را داشتم ؟ نه .... قطعا نه. این صدایی بلند بود که از ته قلبم به گوش رسید .
ای کاش می‌تونستم خودم رو بکشم که این قدر احمق نبودم اما حتی جرعت انجام این‌کار رو هم نداشتم.
نفسم رو کلافه بیرون فرستادم که نیاوش پوزخندی زد.
_تو که حتی جرعت وانمود کردن نداری لازم نیست حرف بیخود بزنی ، اصلا لازم نیست که حرف بزنی که بخوای اینجوری بمونی توش‌.
تقصیر خود احمقم بود که بدون هیچ فکری این جمله را گفته بودم ، حداقل خودم رو که به خوبی می‌شناسم و می‌دونم که تا چه حد ترسو هستم اون وقت این چرت و پرتا رو واقعا با چه منطقی به زبون میارم.
با این حال خودم رو نباختم و گستاخ به چشم‌هاش خیره شدم:
_وقتی کارد به استخون یکی برسه دیگه هیچی براش اهمیت نداره ، دقیقا اتفاقی که داره برای من می‌افته ، شاید الان جرعتش رو نداشته باشم اما همیشه اینجوری نمی‌مونه.
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_402



توجهی به حرف شهرزاد که میگفت خودش تمیز میکند و خجالت میکشد، نکرد و بعد از انجام کارش ابتدا خود به حمام رفت و دوش مختصری گرفت.


تا یزدان دوش بگیرد شهرزاد هم اتاق و تخت بهم ریخته را تمیز کرد و گوشه تخت منتظر نشست تا بعد از یزدان اوهم دوش گرفته و آماده شود.


از اینکه کنار هم خوب بودند خوشحال بود....اولین بار بود که بعد از این همه کنارهم بودن و عشقبازی، یزدان نیازش ارضا میشد..!!!

از اینکه اولین های یزدان با خودش بود،لبخندی روی لب هایش نشست.
مطمعن بود که یزدان از آن مردان هوس باز و هولی نبود‌ که با نداشتن همسر بخواهد نیازش را برطرف کند و از آنجایی هم که یزدان گفته بود اولین زنی که بعد از مادر و خواهرانش، محرمش او هست.

با ورود یزدان به اتاق از افکارش خارج شد و نگاهش را به او دوخت.

-عافیت باشه!!

-سلامت باشی خانوم خانوما....
امروز خوب دلبری کردیا!!

-برای آقامون دلبری نکنم، برای کی بکنم!؟

-جرعت داری مگه جز من برای کس دیگه هم دلبری کنی؟!

دستانش را به نشانه تسلیم بالا آورد و با خنده به سمت درب اتاق قدم برداشته و لب زد:

-شکر خوردم.....من بمیرمم جز نگاه آقامون به نگاه کسی‌چشم نمیدوزم!!

-قربون نگاهت برم من!!

-خدا نکنه جناب صالحی!!
شما یکم استراحت کنید....بنده هم دوش گرفته و آماده شوم بعد به قصد حرکت از خانه خارج شویم!!

-برو جوجه ادا در نیار تا زبونت رو نخوردم!!

خنده نمکی کرده و به سمت حمام رفت؛بعد از اینکه کامل خودش را شست؛غسلش را هم انجام داد و از حمام خارج شد.

نگاهی به ساعت انداخت؛فقط یک ساعت زمان داشت تا حاضر شود.
نگاهی به یزدان که کنار امیرعلی در اتاق او خوابیده بود انداخت و بعد شروع به آرایش کردن کرد.

موهایش را شانه زد و سشوار کشید و آزادانه رهایشان کرد.
یزدان را از خواب بیدار کرد.
با کمک یزدان لباسی که خریده بود را هم پوشید؛ وقتی یزدان با کت و شلوار کنارش ایستاد.

با شوق نگاهش را به خودشان در آیینه دوخت،لب های اناری رنگش تضاد زیبایی با رنگ مشکی لباس و پوست سفید تنش به ارمغان آورده بود.
نیاوش با تمسخر لبخندی زد و موهام رو دور انگشتش تاب داد.
_زیاد حرف می‌زنی ، منم از آدم‌هایی که زیاد حرف می‌زنن خوشم نمیاد ، مخصوصا اینایی که زیادی فاز فلسفی حرف زدن بر می‌دارن.
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
_بدت میاد چون نمی‌فهمی ، یعنی اگر می‌فهمیدی حالا اوضاع هیچکس اینجوری نبود.
زیادی دل و جرعت پیدا کرده بودم که داشتم با آدمی که قاتل روح و جسمم بود و می‌دونستم تاچه اندازه خطرناکه و اگه اراده کنه می‌تونه همین الان از روی زمین محوم کنه ، بحث می‌کردم.
نیاوش آروم روی دهنم کوبید که چشم‌هام گرد شد.
_همیشه خونسرد نیستم پس حواست رو جمع کن ،حیف که الان عجله دادم وگرنه بلد بودم چطور جوابت رو بدم.
از اینکه شنیدم عجله داره و حداقل می‌تونم این لحظه حرف‌هام رو بهش بزنم خیلی خوشحال شدم.
دلم نمی‌خواست به فردا فکر کنم.
فردایی که دوباره من با این آدم بی‌رحم تنها می‌شم و اون‌وقت هر بلایی دلش بخواد می‌توته سرم بیاره.
انگار اونم فهمید می‌خوام جوابش رو بدم که با کشیدن دستم دهنم رو بست.
دکمه‌های پیراهنی که بعد از حمام پوشیده بودم رو باز کرد.
نگاهی به تن برهنه‌ام انداخت و نیشخندی زد.
احساس بدی داشتم و تمام تلاشم بر این بود که خودم رو قانع کنم اون تمام تن و بدن من رو دیده البته به بدترین و وحشیانه ترین شکل ممکن.
پیراهن که روی زمین افتاد رو با پاش به گوشه ای پرت کرد و گفت:
_این پیراهنم که دیگه کثیف شده و به درد پوشیدن نمی‌خوره.
از بس که صبح تا شب توی گوشم می‌خوند که کثیفم ، واقعا خودمم باورم شده بود که آدم کثیفی هستم و کم‌کم داشت از خودم‌ چندشم می‌شد.
انگشتش را نوازش وار روی کمرم کشید و لبخند دندون نمایی زد.
.💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_403



یزدان هم امیرعلی را بیدار کرده و بعد از شستن دست و صورتش،لباس هایی که مریم برایش گذاشته بود را بر تنش کرد.

شهرزاد روسری ساتن سفید با شکوفه های ریز رویش را مدل لبنانی بست و بعد از پوشیدن مانتواش؛ با برداشتن چادرش از اتاق خارج شد.

با تک بوقی که از بیرون شنید با عجله درب را بست و از خانه خارج شد.
درب کمک ماشین را باز کرده و در آن جای گرفت...

صدای موزیک شادی که در فضای ماشین پیچیده بود لبخندی روی لب هایش آورد...امیرعلی در عقب نشسته و در حال کف زدن بود!!

به عقب چرخید و خنده ای به شیطنت های امیرعلی کرد.

-دش دش...خاله علوش شده دش دش
(دست دست...خاله عروس شده...دست دست)

-امیرعلی....بشین کمربندت رو ببند بعد دست بزن آفرین!!

-چشم...دش دش دش دش!!

-قربونت برم من وروجک!!

-آ آ آ....شما حق قربون کسی رفتن رو ندارینا خانوم... حواستون باشه چی دارید میگید!!

-عع یزدان...به بچه هم حسادت میکنی؟!

-من به هرکسی که بیشتر از من بهش توجه کنی حسادت میکنم دلبر!!

لبخند خجولی زد که یزدان لپش را گرفت و کشید.

-دست نزن‌....آرایشم خراب میشه!!

-اوه اوه حواسم نبود خانوم....اما الان که دقت میکنم نباید آرایشت کم بشه...هووم؟!

-وای نه توروخدا یزدان....من کلا ملایم آرایش کردم که مورد قبولت باشه!!

-چون عروسی ته تغاری حاج سبحان؛شماهم آزادی هرجوری که دوست داری آرایش کنی....برقصی...ناز کنی....من قربونت برم!!

-ممنون...خدا نکنه آقاجانم!!
_لحظه شماری می‌کنم برای تمام شدن این مهمونی ، اون وقت تلافی تک‌تک زبون درازی‌ها رو سرت در میارم.
سرم رو به نشونه‌ی تاسف تکون دادم و گفتم:
_واقعا متاسفم برات که فقط زور و بازوت رو داری به رخ می‌کشی ، الان می‌خوای مرد بودنت رو ثابت کنی؟ اما باید یه چیزی رو برات روشن کنم که مرد بودن با نر بودن خیلی فرق داره و این فرق باید برای ادم‌هایی مثل تو جا بیفته.
هنوز حرفم تموم نشده بود که نیاوش با پشت دست محکم روی دهنم کوبید.
درد بدی رو در دهنم احساس کردم اما سعی کردم به روی خودم نیارم.
دستش رو داخل موهام کرد و محکم کشید.
شاید در برابر وحشی بازی قبلش تونستم سکوت کنم اما قطعا در برابر این یکی نمی‌تونم.
بی‌اختیار زمزمه کردم:
_دردم میاد.
نیاوش با عصبانیت غرید:
_جهنم ، تو رو باید زبونت رو از ته حلقت برید تا دیگه نتونی حرف بیخود بزنی‌.
ترسیدم که نکنه واقعا گفته‌ش رو عملی کنه ؟!
چون بارها و بارها به هر طریقی ثابت کرده بود که این‌قدر وحشی و سنگدل هست که هر کاری از دستش بر میاد.
بغضم رو قودت دادم و سعی کردم خودم رو آروم کنم.
من حرف اشتباهی نزده بود ، حرف حقم با اینکه تلخه اما راسته شاید با این گفته‌ی من این مرد یوم به خودش بیاد و دلش به حالم بسوزه.
هرچند خودمم می‌دونستم این حرف‌ها فقط یه امید واهی اما بالاخره آدمی به همین امید های بی‌خودی دل خوش کرده بود که تونسته این همه‌سال زندگی کنه و نفس بکشه.
با تقه‌ای که به در خورد نیاوش عکس العمی از خود نشان نداد.
انگار هنوز هم در ذهنش داشت مرا تیکه و پاره می‌کرد که عکس العملی نشان نداد.
نیشخندی زدم و دستم رو جلوی صورتش تکون دادم که پلکی زد و دستم را در هوا گرفت و پشت کمرم قفل کرد.
کمی به عقب خم شدم که نیاوش پوزخندی زد و در همان حال گفت:
_بگو؟
_آقا راننده منتظرتون هستن.
نیاوش عصبی چشم‌هاش رو بست و نفسش رو کلافه بیرون فرستاد .
_به خاطر تو برای اولین بار دارم دیر می‌رسم.
ابروم رو با تعجب بالا انداختم و گفتم:
_بهت نمیاد این‌قدر با شخصیت باشی که معطل کردن دیگران برات این‌قدر مهم باشه!
نیاوش سرش را جلو آورد و زیر گوشم پچ زد:
_تو داری با این حرف‌ها گور خودت رو می‌کنی و هنوزم نفهمیدی‌.
و با اتمام جمله‌ش لاله‌ی گوشم رو گاز به قدری محکم گاز گرفت که به عقب هلش دادم و دستم رو روی گوشم گذاشتم.
با بغضی که در گلویم بود و به راحتی رسوایم می‌کرد ، فریاد زدم:
_چرا نمی‌میری که همه از دستت راحت بشن؟!
نیشخندی زد و گفت:
_من مامور شدم تا اول از همه جون تو رو بگیرم و تا وقتی تو زنده هستی منم باید باشم دیگه.
_من حاضرم فداکاری کنم بمیرم فقط درصورتی که تو هم‌پشت سرم بیای ، اینجوری شاید یک نفر فدا بشه اما بالاخره آدم‌های دیگه از دست‌ آدم بیشعوری مثل تو نجات پیدا می‌کنن.
نیاوش نفس عمیقی کشید و چسم‌هایش را بست:
_خدایا همین یک ساعت رو صبر بده تا من نزنم دهن بعضی از بنده هات رو سرویس کنم.
سری به نشونه.ی تاسف تکون دادم و گفتم:
_متاسفانه این‌قدر کم ارزش هیتی که خدا هم توجه‌ای بهت نشون نده.
نیاوش سری تکون داد و ابرویی بالا انداخت:
_اگر می‌دونستی که با این حرف‌هات قراره چه تاوان سنگینی رو بدی همین الان خفه خون می‌گرفتی اما حیف که...
من که اول و آخرش به بدترین شکل ممکن تنبیه می‌شدم پس چه بهتر که حرف هام رو بزنم حداقل اینجوری عقده‌ای نمی‌میرم.
یا اگه بلایی هم سرم اومد غصه نمی‌خودم که آش نخورده و دهن سوخته شدم هر چند که من با این حرف ها نمی‌تونم جیگر آتش گرفته‌م رو خاموش کنم.
این حرف ها جتی یک درصد از نامردی های اون بیشعور نیست اما تنها راه خالی کردن خشمم همین بود.
نیاوش خم شد و لباس رو از روی تخت برداشت .
دستم رو سمتش دراز کردم که زیر دستم زد و اخمی کرد.
متعجی ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_خودم می‌‌پوشم دیگه تو چرا خودت رو نخود هر آشی می‌کنی؟
نیاوش پوزخندی زد و با ابروهای بالا رفته گفت:
_خجالت می‌کشی ازم ، نکنه یادت رفته که....
ادامه‌ی جمله‌ش رو فهمیدم که دستم رو به نشونه‌ی سکوت بالا اوردم و گفتم:
_نه اتفاقا ، هیچ وقت نمی‌تونم بدترین روز زندگیم رو فراموش کنم ، روزی که بدترین اتفاق زندگیم برام افتاد رو همیشه برای خودم مرور می‌کنم و به خودم قول می‌دم تا یه روزی تلافی تک تک کارات رو سرت در بیارم.
نیاوش پوزخندی زد و لباس رو توی بغلم پرت کرد.
_ای بابا خفه شو دیگه حوصله‌م رو سر بردی ، به جور با اعتماد به نفس حرف می‌زنی انگار قراره فردا همه چیز عوض بشه ، اما تو اینو آویزه‌ی گوشت کن آسمان به زمین بیاد و زمینم به آسمون این قضیه هیچ وقت عوض نمیشه تو تا ابد محکمی به برده بودن ، به تحقیر شدن.
عصبی از کوره در رفتم و فریاد زدم:
_این کار ها دلیل کدوم گناه منه ؟ چرا ندونسته داری مجازات می‌کنی حداقل بهم بگو اون وقت اگر حق با تو بود خودمم توی عذاب دادن خودم کمکت می‌کنم.
نیاوش دستم رو گرفت و پیچوند که اشک در چشمام حلقه زد.
بیشعور هر بار یه بلایی سر می‌آورد.
_تو حتی لیاقت شنیدن حقیقت ها رو نداری ، فقط تنها چیزی که باید بدونی اینه که داری تقاص پس می‌دی ، تقاص گذشته رو.
با نفرت نگاهم رو ازش گرفتم.
به نظرم اون قدر حقیر و بی ارزش بود که حتی ارزش حرف زدنم نداشت.
انگار حرف هام رو از توی چشم‌هام خوند که پوزخندی زد و قدمی به عقب برداشت.
_حتی اجازه نداری بخوای برام قیافه بگیری اما چون امروز با حقایق زیادی آشنا شدی دیگه باهات کار ندارم.
نیشخندی زدم .
از حقایق منظورش بی ارزش بودن من بود.
حرف جدیدی نزده بود ، تمام کلماتی رو به زبون آورده بود که تمام این مدت مدام توی گوشم تکرار می‌کرد.
نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه توجه‌ای بهش نشون بدم به جلو حرکت کردم که دوباره صدای نفرت انگیزش شنیده شد.
_لباست رو بپوش ، بخاطر جنابعالی همین الانشم زیادی دیر کردیم.
حرصی دستم رو مشت کردم ، دلم می‌خواست همین مشت رو بزنم پای چشمش اما متاسفانه هنوز اون قدر دستم باز نشده بود.
پوست لبم رو کندم و نتونستم جوابش رو ندم:
_تمام مدت تو رفته بودی بالای منبر و داشتی سخنرانی می‌کردی ، اون وقت بخاطر من دیر شد، واقعا که حالم رو بهم می‌زنی.
نیاوش چشمکی زد و درحالی که از اتاق بیرون می‌رفت جواب داد:
_حالا حالاها مونده تا حالت تهوع بیشتری بهت دست بده.
جالب بود که خودشم از حال بهم زن بودن خودشم با خبر بود و این قدر به این موضوع افتخار می‌کرد.
دلم می‌خواست باهاش لجبازی کنم.
ای کاش می‌تونستم در اتاق رو قفل کنم و در حالی که زیر پتو می‌خزم به هیچ کسی فکر نکنم اما شدنی نبود‌.
چون سیاوش به هر طریقی این در رو باز می‌کرد و اون وقت این وسط من نابود می‌شدم.
لباس شب رو از روی تخت برداشتم و نگاهی بهش انداختم .
لباس قشنگی بود اما پوشیدنش برای من لذتی نداشت.
این‌قدر اینجا برام خاطره‌ی بد به ارمغان آورده بود که هیچ چیز برام زیبا و لذت بخش نبود.
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_404



ماشین را در کوچه حاج مالک،پارک کرده و پیاده میشود.
درب سمت شهرزاد راهم باز کرده و کمکش میکند که پیاده شود...کمربند ایمنی امیرعلی راهم بازکرده و در آغوشش میگیرد!


دستش را پشت کمر شهرزاد میگذارد و به سمت خانه عمویش هدایت میکند....جلوی خانه با دیدن اقوام،شروع به احوال پرسی میکند و امیرعلی را روی زمین میگذارد!!


شهرزاد دست امیرعلی را میگیرد و سلامی به چند مردی که از میانشان فقط پسرعموی یزدان و دامادعمویش را میشناخت میکند!!


-شما بفرما داخل شهرزاد خانوم!!!

-چشم...فعلا!


یزدان از نگاه های خیره پسرعمویش روی چهره زیبا و آرایش شده شهرزاد به ستوه می آمد اما حیف کاری نمیتوانست انجام بدهد!!


وارد خانه شد و با دیدن مهمانانی که شامل اقوام و طایفه هایشان بود با چشم به دنبال حاج خانوم گشت!


وقتی اورا با کت و دامن سرمه ای رنگ با روسری ساتن سفیدی که بر سر داشت دلش غنچ رفت!!
امیرعلی که بدو ورود به خانه دستش را از دست شهرزاد بیرون کشیده و به سمت کودکانی که در خال بازی و رقص بودند رفت!!


حاج خانوم با دیدن شهرزاد از جایش بلند شد و با چشمانی ستاره باران به سمتش رفت و در آغوشش گرفت.
همراهیش کرد تا به اتاق رفته و لباس هایش را تعویض کند!!


وارد اتاق شد که با دیدن دختران فامیلشان که در مراسم پدر و مادرش آنها را دیده بود شروع به سلام و احوال پرسی کوتاهی کرد!!


حاج خانوم چادرش را از روی سرش برداشت و در ساک خودش گذاشت تا با بقیه چادر ها اشتباهی نیفتد.


با وارد شدن یهویی نسیم و حرفی که زد با پوزخند بدون توجه به او مانتواش را از تنش بیرون کشید!


-زندایی، میگم آقا یزدان چرا مشکی پوشیده؟
عروسی خواهرشه ها، شگون نداره!!


-نسیم جان مورد علاقش بود دیگه چه فرقی میکنه..همه رنگ ها خوبند!!
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_405



وقتش روسری و مانتو اش را از تنش بیرون کشید و موهای طلایی رنگش که شلاقی اتو کشیده بود روی شانه هایش ریخت نگاه دختر ها به سمتش چرخید...!!

-واای شهرزاد...موهات چقدر نازه!!

-ممنون عزیزم...لطف داری!!

حاج خانوم به عقب برگشت که نگاه نسیم تازه به شخرزاد افتاد و با دیدن رنگ مشکی براق لباسش که با پیراهن یزدان ست بود اخمی کرد!!


-قربون دختر خوشگلم برم...موهاشم نازه،چشماشم نازه...همه چی تمومه فسقلی من؛ قربون قد و بالات برم من!!


-خدا نکنه مادر.....شما که رودست همه خوشگل ها زدید!!


از قصد مادر گفت تا حال نسیم را بگیرد، تصمیم گرفته بود دیگر کم نیاورد!
حالا که مطمعن بود یزدان هم به او علاقه دارد اما به زبان نمی آورد،احساس قدرت در بدنش رخنه کرده بود!!


-شهرزاد تو چرا مشکی پوشیدی؟! مگه مجلس ختم اومدی!!
درسته عذاداری اما اومدی عروسی رفیقت!!


-عزیزم یک کلمه دور از جون و خدایی نکرده به جملت اضافه کنی خیلی بهتر میشه!
بله بنده عزادارم؛ اما توی قلبم...هیچ وقت غم و ناراحتیم رو به عروسی خواهرم نمیارم!!


رنگ لباس مورد علاقه مون بود برای همین تصمیم گرفتم همین رو بپوشم و ناراضی هم نیستم!!


بعد بدون توجه به لبخند کوچک روی لب های حاج خانوم و نگاه خشمگین نسیم، خم شد و صِندل اناری رنگش را پوشید و بعد از لبخندی به جمع دختر ها،همراه حاج خانوم از اتاق بیرون رفت!


از اینکه نمیتوانست انگشترش را در دست بیاندازد و در چشمان کسانی مثل نسیم بکند و بگوید آن مردی که چشمت هرز میپرد و همیشه دنبال او هستی، صاحاب دارد و صاحبش، منم' حرص میخورد!!


باهرکسی که برخورد میکردند، حاج خانوم معرفی میکرد و اوهم بعد از دست و احوال پرسی کنار حاج خانوم می ایستاد!!


لباسش تمام زیبایی اندامش را به رخ میکشید و پوست سفیدش اورا بیشتر در این لباس خوشگل نشان میداد.
بدون اینکه بخوام بیشتر از این فکرم رو درگیر کنم لباس رو پوشیدم و داشتم دست هام رو از آستین‌هاش رد می‌کردم که در طبق معمول باز شد و نیاوش وارد اتاق شد.
نگاهش به من افتاد و چند ثانیه روم مکث کرد اما بعدش با اخم چشم هاش رو ازم دزدید.
_تو هنوز این کوفتی رو نپوشیدی.
زیپش پشت سرم بود و دستم نمی رسید تا بخوام ببندمش.
عصبی نگاهی بهش انداختم و جواب دادم:
_اینجا رو تو و اینایی که برات کار می‌کنن با کجا اشتباه گرفتید که سرتون رو می‌ندازید پایین و وارد اتاق می‌شید.
نیاوش انگشتش رو روی لبش گذاشت و گفت:
_جایی که تو توش باشی، دست کم از طویله نیست دخترجون.
لبم رو گاز گرفتم و سرم رو پایین انداختم .
آخه یکی نیست بهم بگه تو که نمی تونی جواب بدی آزار داری سر به سر کسی می‌ذاری که می‌دونی چقدر از تو قدرت‌مند تره و زورش به تو می‌چربه!
روبه‌روی آینه ایستادم و نگاهی به سر تا پای خودم انداختم.
دستم رو به پشت سرم رسوندم برای بستم زیپ لباسم که متاسفانه موفق نشدم.
برای حفظ خونسردیم نفس عمیقی کشیدم و خواستم دوباره امتحان کنم که نیاوش با قدم بلندی خودش رو بهم رسوند و پشت سرم ایستاد .
انگشتش رو نوازش وار روی کمر برهنه‌م کشید که مور مورم شد.
خواستم قدمی به جلو بردارم که پیچیده شدن دستش دور کمرم مانعم شد‌.
منو توی آغوشش جا داد و سرش رو روی شونه‌م گذاشت:
_با اینکه این همه به خودت رسیدی و سر تا پات رو پول ریختم بازم همون آدم کم ارزش سابق هستی.
از توی آینه نگاهش می‌کنم که سرش رو بلند می کنه و نگاهم می‌کنه.
خواستم دستش رو از دور شکمم باز کنم که مانع شد و اجازه نداد:
_اگه من آدم کم ارزشیم ،چرا بی خیال این آدم کم ارزش نمی‌شی ؟ به چه دردت می‌خورم ؟
نیاوش کمی ازم فاصله گرفت اما همچنان یکی از دست‌هاش دور کمرم حلقه بود.
_گفتم بهت ، تو باید تقاص گذشته رو پس بدی ، تو محکومی به عذاب کشیدن .
پاش رو لگد کردم و عصبی سمتش چرخیدم .
فاصله صورت‌هامون به اندازه‌ی یک بند انگشت بود:
_منی که نبودم و اصلا در جریان اتفاقات نیستم چرا باید تاوان پس بدم؟ اصلا تاوان چی رو باید پس بدم ؟ به نظر خودت این عادلانه‌ست ؟
حس کردم پاهام سست شد و نتونستم بیشتر از این روی پاهام بایستم و اگر نیاوش منو نمی گرفت و به سینه‌ش فشار نمی‌‌داد قطعا روی زمین سقوط کرده بودم:
_پایه و اساس این دنیا بی‌عدالتیه ، بد نیست تو هم طعم این بی عدالتی رو بچشی.
من هر چی می‌گفتم اینا حرف خودشون رو می‌زدن.
همینه دیگه وقتی با یه آدم کم عقل بخوای دهن به دهن بذاری نتیجه‌اش جز اعصاب خوردی نیست.
نگاهم رو ازش دزدیدم اما اون از توی آینه نگاه کرد و زیپم رو به آرامی بالا کشید.
با حال بدی خواستم عقب بکشم که نیاوش گونه‌م رو لمس کرد:
_تو الان باید خوشحال باشی ، قراره کنار من قدم برداری.
دستم رو روی سینه‌ش گذاشتم و به عقب هلش دادم:
_من جز حس شرمندگی و نفرت نمی‌تونم حس دیگه‌ای از کنار تو بودن دریافت کنم.
نیاوش فشاری به کمرم‌آورد و پوزخندی زد :
_از قدیم می‌گن خر چه داند قیمت نقل و نبات دقیقا حکایت توشده.
خط های فرضی روی سینه‌ش کشیدم و پوزخندی زدم:
_اونی که این وسط بیشتر به خر شباهت داره شمایی نه من.
نیاوش حرصی دستش رو پشت گردنم گذاشت و قبل از اینکه بفهمم چیکار می‌خواد بکنه لب.هاش رو روی لبم گذاشت و محکم فشار داد.
این‌قدر به این کارش ادامه داد که نفس کم آوردم و محکم به سینه‌ش کوبیدم اما اون همچنان لبش روی لب من بود.
دیگه داشتم تلاش‌های آخرم رو برای نفس کشیدن می‌کردم که تقه‌ای به در خورد و باعث شد تا نیاوش به خودش بیاد.
اگه می‌شد می‌رفتم دست می‌نداختم دور گردن کسی که نجاتم داده و از ته دل ازش تشکر می‌کردم اما حیف که کسانی که اینجا زندگی می‌کنن آدم نیستن.
نیاوش همچنان دستش پشت گردنم بود و فشاری دستش هر لحظه بیشتر می‌شد.
جوری که حس می‌کردم الانه که گردنم رو بشکنه اما چیزی نگفتم ، چون می‌دونستم هدف نیاوش اینه که التماسش کنم.
صورتش رو نزدیک تر آورد و زیر گوشم پچ زد:
_این یه قسمت از هزاران قسمت تنبیه‌ت بود ، آخه می‌دونی زیادی گستاخ شدی و تا آدمت نکنم نیاوش نیستم.
لحن حرف زدنش جوری بود که به خودم لرزیدم و شک نداشتم به گفته‌ی خودش عمل می‌کنه.
دوباره تقه‌ای به در خورد که نیاوش فریاد زد:
_بیا تو.
انگار تمام حرصی که از من داشت رو سر کسی که پشت در قرار داشت خالی کرد ، هر چند که اهمیتی برای من نداشت.
تمام آدم‌هایی که توی این خونه هستن و نفس می‌کشن ، هرکدوم از اون یکی بدترن و از اینکه به جون هم می‌پرن تا چه حد خرسند می‌شم.
در باز شد و ملینا وارد اتاق شد.
سرش پایین بود و نمی‌تونستم صورتش رو ببینم ، هرچند هم تمایلی به دیدن قیافه‌ش نداشتم.
_آقا فقط اومدم بگم زیادی معطل کردین ، چون از این کار به شدت....
نیاوش اجازه نداد ملینا حرفش رو کامل کنه و با عصبانیت فریاد زد :
_به تو چه ربطی داره که من کی برم و کی بیام ؟ آخع تو رو سننه ؟ چرا عادت کردی مدام توی همه چیز سرک بکشی ؟ نکنه من زیادی بهت رو دادم که الان اینجوری برای خودم دم در آوردی.
دروغ چرا ، یکم دلم براش سوخت .
بالاخره آدم بودم و دل داشتپ برخلاف تمام آدم‌هایی که توی این عمارت زندگی می‌کنن.
اینجوری خرد شدن اونم جلوی کسی که تد سر حد مرگ ازش متنفری و تمام تلاشت بر اینه که نشدن بدی دست راست آقا هستی ، بیشتر از اونچه که فکر می‌کنی ، ممکنه طاقت فرسا باشه.
ملینا دستپاچه سرش رو بلند کرد و گفت:
_آقا بخدا فکر کردم جشن رو فراموش کردید وگرنه من کی باشم که بخوام گستاخی کنم ؟ من تا آخر عمر گوش به فرمان شما هستم ، اصلا منو چه به نظر دادن ، ببخشید لطفا.
با ترحم نگاهش کردم .
یعنی یه آدم تا چه اندازه می‌تونه خودش رو خوار و خفیف کنه که بخواد همچین حرف هایی رو به زبون بیاره .
این که جلوی من خوب ابرو بالا می‌ندازه پس چطور الان اینجوری به التماس کردن افتاده ، جوری که اصلا براش پهم نیست منم روبه‌روش ایستادم .
ولم می‌خواست بفهمم این همه حساب بردن از نیاوش بخاطر ترسیدنه یا مسئله‌ی دیگه‌ای هم در میونه؟!
کمی که به صورتش دقت کردم فهمیدم که گوشه‌ی لبش زخمی شده بود و انگار حال خوبی نداشت.
نیاو ازم فاصله گرفت و انگشت اشاره‌ش رو روبه‌روی ملینا تکون داد:
_یادت نره امروز چیا بهت گفتم وگرنه مجبور می‌شم دوباره برات تکرار کنم.
پس امروز غیبتش بخاطر همین بوده.
نیاوش که مثل آدم نمی‌تونه با کسی حرف بزنه و شک ندارم که یه بلایی سر دختره بیچاره آورده .
حتی ممکنه زخم گوشه‌ی لب ملینا هم کار همین آدم باه.
بالاخره عوضی بودن از سر و روش می‌باره و اون‌جور که من فهمیدم به هیچکسی رحم نمی‌کنه‌.
اون حتی با خواهرشم مدارا نمی‌گرد چه برسه یه خدمتکار خونه.
به قول خودش آدما انگار هیچ ارزشی براش ندارن و توی این دنیا خودش مهمه و خودش.
ملینا سرش رو پایین اتداخت و آروم زمزمه کرد :
_چشم آقا ، هر چی شما بگی.
می‌خواستم بهش بگم از اتاق بره بیرون بلکه بیشتر از این تحقیر نشه اما نمی‌دونستم این حرفم رو چجوری برداشت می‌کنه.
ملینایی که حتی چشم دیدن من رو نداشت قطعا با این جمله که از اتاق بره بیرون ، آتیش می‌گرفت و فکر می‌کرد دارم براش تعیین تکلیف می‌کنم ، یا دور برداشتم.
مطمئن بودم حتی یک درصد هم احتمال نمیده که ممکنه برای خورش و غروری که هر لحظه بیشتر از قبل داشت له می‌شد گفته باشم .
هر چند که جوری حرف می‌زد انگار نه انگار که غروری داره یا براش اهمیتی داره.
نیاوش پوزخندی زد و سری تکون داد:
_خوبه ،با آدم‌هایی که زود می‌‌فهمن می‌تونم کنار بیام.
نگاهم رو از ملینا گرفتم و به نیاوش دوختم .
حتی نفهم ترین آدمم اگر توی چشم‌های من نگاه می‌کرد ،می‌تونست میزان نفرتم به این آدم رو بفهمه.
انگار نیاوش متوجه ی سنگینی نگاهم شد که اخمی کرد و سرش رو سمتم چرخوند .
_برو بیرون.
ملینا هم بدون هیچ معطلی از اتاق بیرون رفت.
نیاوش فاصله‌ی ایجاد شده بین‌مون رو با قدم یلندی که برداشت به صفر رسوند و دستش رو توی جیب شلوارش کرد.
_ببین این روزها خیلی داری با اعصابم بازی می‌کنی ، حواست خیلی به خودت باشه.
ای کاش می‌شد بگم من دیکه از تو و کارهات نمی‌ترسیم اما هر کی ندونه خودم که می‌دونم من هنوزم بعد اسن همه آزار و اذیت ازش می‌ترسم.
از اینکه این‌قدر بی رحم با آدما برخورد می‌‌کنه باعث وحشتم می‌شه.
حتی طرز نگاه کردن یا حتی حرف زدنشم باعث می‌شه لرز به تنم بیفته.
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_406



با ورود عروس و داماد همهمه ای به وجود آمد، کودکان دست میزدند و مردان در حیاط جلوی عروس و داماد میرقصیدند...از پنجره نگاهش را به یزدان دوخت که بعد از شاباش دادن گوشه ایستاد و شروع به دست زدن کرد!!


با حس سنگینی‌نگاه شهرزاد،نگاهش را به آن سوی دوخت که شهرزاد لبخندی زد که یزدان چشمکی زده و بعد با اخم اشاره کرد که از جلوی پنجره کنار برود.


از اینکه غیرتی میشود و در کنارش هم محبت میکرد قند در دلش آب میشد.
بعد از قربانی کردن گوسفند؛ عروس و داماد به خانه آمدند.


زن ها همگی در حال رقصیدن بودند، اما مریم هرچه اصرار کرد که اوهم برقصد؛درخواستش را رد کرد.


به سمت اتاق رفت و بعد از برداشتن موبایلش به سالن برگشت و روی مبل در گوشه ای نشست.
با روشن شدن صفحه موبایل،بعد از بازکردن رمزش وارد پیام هاشد.


یزدان بود که اخطار داده بود حق ندارد جلوی علی برقصد اما بعد از بیرون رفتن علی تا نفس در جان دارد برقصد.
خنده ای کرد و چشمی همراه یک ایموجی قلب تایپ کرده و برایش فرستاد.


بلاخره بعد از خوردن شام، عروس را تا خانه پدریش برای خداحافظی همراه کردند، شیطنت های یزدان در ماشین و پیچیدنش جلوی ماشین عروس و..... خنده را روی لب های مادر و همسرش آورده بود!!


اما زمان خداحافظی وقتی زهرا درون آغوش گرم پدرش فرو رفت، چیزی درون شهرزاد سوخت!!


از اینکه حتی اگر ازدواج میکرد خانه ای نبود تا از آنجا خداحافظی کند یا پدر و مادری نبود در آغوششان بگرید،قلبش را سوزاند واشک را از گوشه چشمانش سرازیر کرد!


زهرا را در آغوشش گرفت و سفت به خودش فشرد.
-دلم برات خیلی تنگ میشه، برای این همه زحمتی که توی این مدت واسم کشیدی ممنونتم خواهر، انشاءلله خوشبخت بشید!!


-چرت نگو...دلم تنگ میشه چی چیه...؟!
یک هفته دیگه باز پلاس میشم کنار خودت غمت نباشه فندق یزدان!!


زهرا با چشمان سرخ خنده ای کرد و لب زد:
-حالا سرخ نشو داداشم اخم کرده باز میدونه دارم حرف خاکبرسری میگم بهت!!

-بیا برو بزار راحت شم از دستت!
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_407


با شنیدن صدا از بیرون تکانی به تن کوفته اش میدهد. بعداز نماز صبح،کنار سجاده به خواب رفته بود و حالا تمام بدنش کوفته شده بود!
خمیازه ای کشید و سرجایش درست نشست، کش و قوسی به تنش داد و از جای برخواست!


چادر نمازش را از روی سر برداشت و دستی به چهره خواب آلودش کشیده و از اتاق خارج شد.
شب بعد از بدرقه زهرا، حاج سبحان و حاج خانوم هرکدام گوشه ای از هال نشسته و سکوت کرده بودند.


حتی یزدان به داخل برنگشت، بعد از رفتن مهمان ها اوهم سوار ماشین شده و بدون اینکه حرفی بزند، رفت!!


اوهم در سکوت شروع به تمیزکاری کرد و کمی بعد همراه شیرینی به جمع دو نفره حاج سبحان و حاج خانوم که در سکوت سپری میشد ملحق شد!!


-حاج بابا...حاج خانوم...چرا ناراحت هستین؟!
زهرا که جای دوری نرفت!
بعد از مسافرتش، بقول خودت پلاس میشه اینجا دوباره!!


شما حالتون گرفته بود، یزدان هم ناراحت شد و رفت، الان دو ساعته که ازش خبری نیست!
بیایید شیرینی بخوریم، کام مون شیرین کنیم!


حاج سبحان لبخند مهربانی به صدای مهربان و کمی بغض دار شهرزاد میزند و از روی مبل بلند شده و کنارش مینشیند، حاج خانوم هم به تبعیت از همسرش سمت دیگر شهرزاد مینشیند و روی سرش را بوسه ای میزند!!


-درست میگی باباجان، ولی میدونی اولاد جوری که حتی اگر همسایه بغلیتم باشه، وقتی سروسامون میگیره و میره دنبال سرنوشت و زندگی مشترکش؛آدم قلبش فشرده میشه!!


اگر به من بود،دوست نداشتم تا آخر عمرم زهرا و مریم رو شوهر بدم!
اما خب نمیشه بخاطر خودخواهی خودم، زندگی برای اونا نخوام!!
همین که خوشبخت بشند برام کافیه!!

شیرینی را از دست شهرزاد میگیرد و دستان سفید دخترک را میان دست، چروکیده خود میگیرد.


-توام دختر منی! ته تغاری این خونه ای!
عروسمی؛ تاج سرمی!
شهرزادم، من مطمعنم تو و یزدان زندگی خوبی رو میتونید کنار همدیگه داشته باشید!


جا نزن، قوی شو! تلاش کن واسه ساختن زندگیت!
من و حاج خانوم هم مثل کوه پشتتیم!!

-چشم حاج بابا، خدا عمر زیاد و با عزت بهتون بده که سایه تون بالای سرمون باشه!!
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_408



وارد آشپزخانه شد و با دیدن حاج خانوم که سر اجاق گاز ایستاده بود و پشتش به او بود با شیطنت قدم های آرامی برداشت و از پشت در آغوشش کشید که صدای جیغ بلند حاج خانوم و خنده شهرزاد در تمام خانه پیچید!


-وای شهرزاد قلبم اومد توی دهنم!!
شیطون کی بیدار شدی من نفهمیدم!؟


-ببخشید توروخدا...خواستم روحیه تون عوض بشه!!
چی میپزید اول صبحی، بوش که کل خونه رو برداشته!!؟؟

-روحیه ام عوض شد خیلی شیطون!!
دارم برای صبحانه زهرا کاچی درست میکنم!!


-منم کاچی میخوام مامان!!

حاج خانوم با چشمانی که اشک در آن جمع شده بود به سمتش برگشت و در آغوشش کشید.


-قربونت برم من، دورت بگردم....چقدر قشنگ میگی مامان.
نخواستم هیچ وقت اصرار کنم بهم بگی مامان، ولی امروز خیلی خوشحال شدم.


-خدا نکنه عزیزمنید شما!!
چشم همیشه میگم مامان از این به بعد!!

-چشمت سلامت!!

-خب کاچی زیاد پختید؟!
من که باید بخورم....فکر کنم یزدان هم دوست داره و بخواد!!


حاج خانوم در حالی که زیرگاز را خاموش میکرد چشمکی به شهرزاد که در حال آماده کردن سفره صبحانه بود، زد و گفت:


-مگه توام رفتی اتاق حجله که کاچی میخوای عروس؟!

شهرزاد با صورتی سرخ شده لب گزید که حاج خانوم خنده ای کرد و لب زد:
-خجالت نکش قربونت برم...انشاءلله بزودی واسه عروس یزدانم کاچی بپزم، ای خدا!!


با صدای انشاءلله گفتن یزدان، هردو متعجب به عقب برگشته و به یزدان که یک چشمش باز و دیگری بسته بود،نگاه دوخته و بعد خندیدند!
این آدم با تمام وجودش بهم ثابت کرده که بویی از انسانیت نبرده و من چجوری می‌خواستم ازش نترسم یا جلوش بایستم .
اصلا شدنی بود؟
بدون اینکه حرفی بزنم ، فقط نگاهش کردم که بازوم گرفته شد.
دنبال خودش می‌کشیدم و چون کفس پاشنه بلند پوشیده بودم ،به سختی می‌تونستم قدم بردارم و حتی یکبار هم پام پیچ خورد.
_آخ پام .
نیاوش بدون اینکه نیم‌نگاهی به بندازه ، خونسردی دوباره منو دنبال خودش کشید :
_مهم نیست.
توی دلم اداش رو در آوردم و چقدر حسرت خوردم که نمی‌تونم توی صورت خودش جوتبش رو بدم و ناچارم مثل آدم های بذرل زیرزیرکی کارم رو بکنم.
از عمارت بیرون زدیم که هوای تازه‌ای مشامم رو پر کرد.
بی اختیار سرجام ایستادم و نفس عمیقی کشیدم .
لبخندی زدم و به این فکر کردم ،چه مدت است که من این آسمان رو ندیده‌ام .
پوزخندی زدم ، دقیقا از همان روزی که این بیشرف منو دزدیده بود.
نیاوش هم پا به پام ایستاده بود و بعد از مکث کوتاهی دوباره دستم رو کشید و گفت:
_هوا خوری تموم شد سرکار خانم ؟ می‌تونیم به بقیه‌ی راهمون ادامه بدیم.
جوابی بهش ندادم به جاش چشم غره‌ای بهش رفتم.
انگار اون از چشم‌غره‌هام می ترسه که یاد گرفته بودم به جای حرف زدن قیافه می‌گرفتم.
با رسیدن به ماشین مجبورم کرد که ثندلی عقب سوار شم.
خودش هم اون طرف نشست و دستش رو روی دست من گذاشت.
_اینجا دیگه نمی‌تونم فرار کنم که ایجوری چسبیدی بهم!
نیاوش لبخندی زد که با تعجب نگاهش کردم .
مگه حرف خنده داری زدم که این داشت لبخند ژکوند تحویلم می‌داد.