•|شهر بی شهرزاد|•سیاه زخم✨
صدای پوزخند نیاوش رو شنیدم و بعد از اون گفت: _آوردمت اینجا که بهت نشون بدم آدمای وحشی تر از منم هست بلکه حواست رو بیشتر از اینا جمع کنی تا نخوام بدمت دستشون. سرم رو سمتش چرخوندم که با همون جدیت نگاهم میکرد. نخواستم خودم رو ببازم و با بیتفاوتی گفتم: _میدونی…
_حداقل با دوستای خودت مثل آدم برخورد کن اونا که دیگه هیچ بلایی سرت نیودن.
نیاوش دستم رو محکم گرفت و فشرد:
_اگه منظورت با همون آدمیه که جلوی در باهاش برخورد کردی باید بگم که اون از همه خطرناک تره و اگر جونت رو دوست دادی بهتره از دو قدمیش هم رد نشی.
دهنم از تعجب باز موند که نیاوش سرش را چرخوند و با دیدن قیافهی ضایع من ، پوزخندی زد.
_چیه نکنه عاشق و دلباختهش شده بودی؟!
بیتوجه به تیکه ای که بهم انداخت مات و مبهوت گفتم:
_چرا شما اینجوری هستی ؟ اصلا بویی از آدمیت و انسانیت بردید ، من واقعا نمیتونم درکتون کنم.
نیاوش ضربهای به پیشونیم زد و جواب داد:
_فهمیدن این مسائل از عهدهی تو خارجه ، پس خیلی تلاش نکن.
این تیکه هاش حتی نمیتونست ذرهای از تعجب من رو کم کنه.
با همون دهن باز مونده ، سرم رو کمی کج کردم تا صورتم دقیقا جلوی صورتش قرار بگیره.
_واقعا آدم بدی بود ؟ آخه اصلا بهش نمیومد.
نیاوش با انگشت اشارهش سرم رو به عقب هل داد و غرید:
_هی ساده لوح اونی که خلافکاره نمیاد روی پیشونیش بنویسه من آدم بدی هستم و یه نصیحت از من بشنو ، اونایی که بیشتر در تلاشن تا خودشون رو آدم حسابی نشون بدن از همه خطرناک ترن.
قبل از اینکه بخوام سوال دیگهای بپرسم یکی دیگه از آقایون جلومون سبز شد.
این بار اخم هام بیشتر از قبل شد و ترجیح دادم که حتی باهاشون همکلام نشم.
_داداش چشم ما که به در خشک شد.
نیاوش بدون اینکه تغییری در صورت خودش ایجاد کنه یکی از دستهاش رو توی جیب شلوارش کرد.
_سعی قرار نیست همیشه آنتایم باشه یه این بار رو خواستم دیر کنم مشکلیه؟
نیاوش دستم رو محکم گرفت و فشرد:
_اگه منظورت با همون آدمیه که جلوی در باهاش برخورد کردی باید بگم که اون از همه خطرناک تره و اگر جونت رو دوست دادی بهتره از دو قدمیش هم رد نشی.
دهنم از تعجب باز موند که نیاوش سرش را چرخوند و با دیدن قیافهی ضایع من ، پوزخندی زد.
_چیه نکنه عاشق و دلباختهش شده بودی؟!
بیتوجه به تیکه ای که بهم انداخت مات و مبهوت گفتم:
_چرا شما اینجوری هستی ؟ اصلا بویی از آدمیت و انسانیت بردید ، من واقعا نمیتونم درکتون کنم.
نیاوش ضربهای به پیشونیم زد و جواب داد:
_فهمیدن این مسائل از عهدهی تو خارجه ، پس خیلی تلاش نکن.
این تیکه هاش حتی نمیتونست ذرهای از تعجب من رو کم کنه.
با همون دهن باز مونده ، سرم رو کمی کج کردم تا صورتم دقیقا جلوی صورتش قرار بگیره.
_واقعا آدم بدی بود ؟ آخه اصلا بهش نمیومد.
نیاوش با انگشت اشارهش سرم رو به عقب هل داد و غرید:
_هی ساده لوح اونی که خلافکاره نمیاد روی پیشونیش بنویسه من آدم بدی هستم و یه نصیحت از من بشنو ، اونایی که بیشتر در تلاشن تا خودشون رو آدم حسابی نشون بدن از همه خطرناک ترن.
قبل از اینکه بخوام سوال دیگهای بپرسم یکی دیگه از آقایون جلومون سبز شد.
این بار اخم هام بیشتر از قبل شد و ترجیح دادم که حتی باهاشون همکلام نشم.
_داداش چشم ما که به در خشک شد.
نیاوش بدون اینکه تغییری در صورت خودش ایجاد کنه یکی از دستهاش رو توی جیب شلوارش کرد.
_سعی قرار نیست همیشه آنتایم باشه یه این بار رو خواستم دیر کنم مشکلیه؟
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_411
بعد از اینکه بلاخره رفع دلتنگی کردند،حاج خانوم درباره حضور من در اینجا ومشکلات زندگیم و یادگیری خیاطی گفت،نرگس خانوم خیلی استقبال کرده و خوشحال شد.
-خب دیگه اکرم خانوم، اصلا نگران نباش!
شهرزاد میگیرم و شهرزاد خیاط بهتون تحویل میدم.
پشت بند حرفش خنده ای کرد که حاج خانوم و شهرزاد هم به لحن بامزه اش خندیدند.
-دستت درد نکنه نرگس جان!
فقط اینکه لطفا حواست بیشتر به شهرزاد باشه.
یکم حاجی روش حساسه، به زور اجازه گرفتم بیارمش سرکار!
-ای بابا....اکرم خانوم نگران نباش حواسم جمعه جمع!
اینجا من نمیزارم یک مگس نر هم پرواز کنه چه برسه مردی بخواد وارد اینجا بشه!
خیالت راحت باشه عزیزم.
-دست گلت درد نکنه؛ پس من رفع زحمت کنم.
این شما اینم شهرزادِ من!
-مامان از امروز یعنی شروع کنم؟!
-آره عزیزم البته اگر خودت مایل باشی، تو خونه تنهایی میخوای چیکار کنی؟! بمون زیر و بم کارت رو یاد بگیر مادر.
-چرا که نه خودمم شوق و هیجان دارم برای شروع...چشم میمونم فقط یز....
-تو نگران اون نباش، میاد ناهارشو میخوره و برمیگرده سرکارش!
همیشه مگه باید ور دلش باشی؟!
کارت رو یادبگیر تا روی پاهای خودت وایسی قربونت برم من!!
-خدانکنه مامان جان، دستت درد نکنه چشم!
بوسه ای روی پیشانی شهرزاد زده و دستش را محکم فشرد، بعد از خداحافظی با نرگس خیاط به سمت خروجی قدم برداشت.
با صدای نرگس خیاط به سمتش برگشت و لبخند ریزی زد.
-شهرزاد جان، بیا بریم بسپارمت دست سپیده خانوم، کارش حرف نداره!
اون اولین نفری که وارد این کارگاه شد و خیاطی رو از خودم یاد گرفت!
مطمعنم توام یک خیاط عالی میشی در آینده.
-ممنون، لطف دارید.
-عزیزی،لطفا اینجا راحت باش.
میبینی همه با شلوار و پیرهن میگردن؟! توام در بیار چادر و مانتو رو تا راحت تر باشی!
-چشم چادرم در میارم...اما از زیر مانتو پیراهنم خیلی بازه خجالت میکشم!
از فردا لباس مناسب میپوشم تا بتونم مانتو روهم در بیارم.
-هرجور راحتی عزیزم.
سپیده جان، ایشون شهرزاد خانوم، دختر رفیق بنده هستش!
میخواد خیاطی رو یادبگیره، میسپارمت دست خودت.
-چشم نرگس خانوم،نگران نباشید خودم همه کارهارو بهش یاد میدم!
-شهرزاد جان اون صندلی رو بیار و بشین کنار سپیده جان، منم برم به بقیه سفارش ها برسم،اگر کاری چیزی داشتی حتما بگو باشه عزیزم؟!
نبینم خجالت کشیدی حرفی نزدیا!
-چشم..نه حتما بهتون اطلاع میدم ممنون!
آفرینی زیر لب زمزمه میکند و به سمت اتاق مدیریت میرود.
شهرزاد به سمت صندلی رفته و آنرا برمیدارد، کنار سپیده خانوم که حدود سن چهل سال شاید داشته باشد مبنشیند و با دقت به توضیحات و کارهایش گوش میدهد.
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_411
بعد از اینکه بلاخره رفع دلتنگی کردند،حاج خانوم درباره حضور من در اینجا ومشکلات زندگیم و یادگیری خیاطی گفت،نرگس خانوم خیلی استقبال کرده و خوشحال شد.
-خب دیگه اکرم خانوم، اصلا نگران نباش!
شهرزاد میگیرم و شهرزاد خیاط بهتون تحویل میدم.
پشت بند حرفش خنده ای کرد که حاج خانوم و شهرزاد هم به لحن بامزه اش خندیدند.
-دستت درد نکنه نرگس جان!
فقط اینکه لطفا حواست بیشتر به شهرزاد باشه.
یکم حاجی روش حساسه، به زور اجازه گرفتم بیارمش سرکار!
-ای بابا....اکرم خانوم نگران نباش حواسم جمعه جمع!
اینجا من نمیزارم یک مگس نر هم پرواز کنه چه برسه مردی بخواد وارد اینجا بشه!
خیالت راحت باشه عزیزم.
-دست گلت درد نکنه؛ پس من رفع زحمت کنم.
این شما اینم شهرزادِ من!
-مامان از امروز یعنی شروع کنم؟!
-آره عزیزم البته اگر خودت مایل باشی، تو خونه تنهایی میخوای چیکار کنی؟! بمون زیر و بم کارت رو یاد بگیر مادر.
-چرا که نه خودمم شوق و هیجان دارم برای شروع...چشم میمونم فقط یز....
-تو نگران اون نباش، میاد ناهارشو میخوره و برمیگرده سرکارش!
همیشه مگه باید ور دلش باشی؟!
کارت رو یادبگیر تا روی پاهای خودت وایسی قربونت برم من!!
-خدانکنه مامان جان، دستت درد نکنه چشم!
بوسه ای روی پیشانی شهرزاد زده و دستش را محکم فشرد، بعد از خداحافظی با نرگس خیاط به سمت خروجی قدم برداشت.
با صدای نرگس خیاط به سمتش برگشت و لبخند ریزی زد.
-شهرزاد جان، بیا بریم بسپارمت دست سپیده خانوم، کارش حرف نداره!
اون اولین نفری که وارد این کارگاه شد و خیاطی رو از خودم یاد گرفت!
مطمعنم توام یک خیاط عالی میشی در آینده.
-ممنون، لطف دارید.
-عزیزی،لطفا اینجا راحت باش.
میبینی همه با شلوار و پیرهن میگردن؟! توام در بیار چادر و مانتو رو تا راحت تر باشی!
-چشم چادرم در میارم...اما از زیر مانتو پیراهنم خیلی بازه خجالت میکشم!
از فردا لباس مناسب میپوشم تا بتونم مانتو روهم در بیارم.
-هرجور راحتی عزیزم.
سپیده جان، ایشون شهرزاد خانوم، دختر رفیق بنده هستش!
میخواد خیاطی رو یادبگیره، میسپارمت دست خودت.
-چشم نرگس خانوم،نگران نباشید خودم همه کارهارو بهش یاد میدم!
-شهرزاد جان اون صندلی رو بیار و بشین کنار سپیده جان، منم برم به بقیه سفارش ها برسم،اگر کاری چیزی داشتی حتما بگو باشه عزیزم؟!
نبینم خجالت کشیدی حرفی نزدیا!
-چشم..نه حتما بهتون اطلاع میدم ممنون!
آفرینی زیر لب زمزمه میکند و به سمت اتاق مدیریت میرود.
شهرزاد به سمت صندلی رفته و آنرا برمیدارد، کنار سپیده خانوم که حدود سن چهل سال شاید داشته باشد مبنشیند و با دقت به توضیحات و کارهایش گوش میدهد.
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_412
دستی به گردن خشک شده اش که بخاطر خم شدن های پی در پی بود کشیده و کش و قوسی به تنش داد.
در بین حرف های اموزشی، سپیده خانوم از زندگی خود برایش نیز تعریف میکرد.
تازه میفهمید چقدر باید ممنون خانواده صالحی باشد، اگر آنها نبودند حالا نمیدانست دقیقا چه بر سر زندگیش می آمد.
سپیده خانوم، از ورشکستی همسرش و بعد از آن ایست قلبی که کرده بود، اورا تنها گذاشته بود.
بعد از همسرش، تنهای تنها شده با چندین طلبکار..
وقتی که تمام خانه و ماشین را فروخته و بدهی همسرش را میدهد، حتی یک ریالی هم نداشته که برای خودش تکه نانی بخرد!!
نرگس خیاط اورا در ایستگاه مترو که گوشه ای نشسته و اشک میریخته دیده بود، آن زمان سی ساله بوده و جوان.
انگار نگاه های هیز مردان را رویش نرگس دیده بود و برای همین به سراغش آمده بود.
وقتی اوضاع زندگیش را میفهمد؛ از او میخواهد که در کار خیاطی کمکش کند و اوهم جای خواب و مزد به او میدهد.
همانجا شروع دوباره زندگیش بوده است، در این ده سال همینجا کار کرده و خیاطی را رونق داده بودند و اوهم توانسته بود با حفظ آبرویش بقیه عمرش را زندگی کند.
-شهرزادجان....من که دیگه پاهام جون نداره تکون بخورم!
میتونی دوتا چای بیاری؟! یکم خستگی در کنیم و بعد دیگه عزم رفتن کنیم.
-خسته نباشید سپیده جون، چشم الان براتون دوتا جای دبش میارم، کل خستگی روز رو از تن تون بیرون کنه!
-پیرشی عزیزم، دستت طلا!!
از جای برخواست و به سمت آشپزخانه کوچکی که در آنجا بود قدم برداشت.
دو استکان کمر باریک برداشته و در سینی گذاشت، با دیدن دارچین لبخندی روی لب هایش نشست.
بعد از ریختن چای،دارچین هم کمی به آن اضافه کرد که عطرش در اتاقک کوچک پیچید.
دم عمیقی گرفت و از آشپزخانه خارج شد.
چادرش را روی سرش کشید و بعد از خداحافظی از بقیه از کارگاه خارج شد.
حاج خانوم گفته بود دنبالش می آید؛ اما بیش از چهل دقیقه منتظرش ماندند اما وقتی خبری نشد با خود فکر کرد شاید کاری برایش پیش آمده است.
برای همین تصمیم گرفت که خودش برگردد، راه را زمان آمدن حفظ کرده بود تا دچار مشکل نشود.
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛
#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_412
دستی به گردن خشک شده اش که بخاطر خم شدن های پی در پی بود کشیده و کش و قوسی به تنش داد.
در بین حرف های اموزشی، سپیده خانوم از زندگی خود برایش نیز تعریف میکرد.
تازه میفهمید چقدر باید ممنون خانواده صالحی باشد، اگر آنها نبودند حالا نمیدانست دقیقا چه بر سر زندگیش می آمد.
سپیده خانوم، از ورشکستی همسرش و بعد از آن ایست قلبی که کرده بود، اورا تنها گذاشته بود.
بعد از همسرش، تنهای تنها شده با چندین طلبکار..
وقتی که تمام خانه و ماشین را فروخته و بدهی همسرش را میدهد، حتی یک ریالی هم نداشته که برای خودش تکه نانی بخرد!!
نرگس خیاط اورا در ایستگاه مترو که گوشه ای نشسته و اشک میریخته دیده بود، آن زمان سی ساله بوده و جوان.
انگار نگاه های هیز مردان را رویش نرگس دیده بود و برای همین به سراغش آمده بود.
وقتی اوضاع زندگیش را میفهمد؛ از او میخواهد که در کار خیاطی کمکش کند و اوهم جای خواب و مزد به او میدهد.
همانجا شروع دوباره زندگیش بوده است، در این ده سال همینجا کار کرده و خیاطی را رونق داده بودند و اوهم توانسته بود با حفظ آبرویش بقیه عمرش را زندگی کند.
-شهرزادجان....من که دیگه پاهام جون نداره تکون بخورم!
میتونی دوتا چای بیاری؟! یکم خستگی در کنیم و بعد دیگه عزم رفتن کنیم.
-خسته نباشید سپیده جون، چشم الان براتون دوتا جای دبش میارم، کل خستگی روز رو از تن تون بیرون کنه!
-پیرشی عزیزم، دستت طلا!!
از جای برخواست و به سمت آشپزخانه کوچکی که در آنجا بود قدم برداشت.
دو استکان کمر باریک برداشته و در سینی گذاشت، با دیدن دارچین لبخندی روی لب هایش نشست.
بعد از ریختن چای،دارچین هم کمی به آن اضافه کرد که عطرش در اتاقک کوچک پیچید.
دم عمیقی گرفت و از آشپزخانه خارج شد.
چادرش را روی سرش کشید و بعد از خداحافظی از بقیه از کارگاه خارج شد.
حاج خانوم گفته بود دنبالش می آید؛ اما بیش از چهل دقیقه منتظرش ماندند اما وقتی خبری نشد با خود فکر کرد شاید کاری برایش پیش آمده است.
برای همین تصمیم گرفت که خودش برگردد، راه را زمان آمدن حفظ کرده بود تا دچار مشکل نشود.
همون مردی که نیاوش سعید خطابش کرده بود ، شونهای بالا انداخت:
_نه داداش چه مشکلی ، اصلا شما صاحب اختیاری و هر کار که دلت بخواد رو میتونی انجام بدی.
نیاوش با غرور سرش را بالا گرفت.
همین کار ها و حرف ها رو میزدن که بعضی از آدما از خود بی خود میشن و دیگه متوجهی هیچ چیز دیگهای نمیشن.
حتی این بزرگ کردن بیش از اندازه هم باعث میشه تا اونی که بزرگش کردن دیگران رو زیر پا له کنه.
هر چند که اینا آدم نبودن که بخوان این چیزها رو بفهمن.
سعید دستش رو پشت کمر نیاوش گذاشت و خواست به جلو هدایتش کنه که نیاوش خودش را جلو کشید و با چشمهایی که زیادی ترسناک بود به سعید نگاهی انداخت.
_بار آخرت باشه که دستت بهم میخوره.
سعید از تعجب ابروهایش بالا پرید و دستانش را به نشانهی تسلیم بالا برد.
_حواسم نبود که از این کار خوشت نمیاد.
نیاوش نفسش را کلافه بیرون فرستاد و سکوت کرد.
زورش فقط به من میرسه که اگه کاری رو برخلاف میلش انجام میدم میخواد خرخرهام رو بجوه.
تحریک شده بودم تا الان که نمیتونه کاری به کارم داشته باشه اذیتش کنم.
سعید که جلوتر از ما شروع به حرکت کرد لبخند شیطانی زد و آهسته دستم رو روی کمرش گذاشتم.
منتظر عکس العملی بودم تا پوزخندی بهشم بزنم اما همیشه اونجور که انتظار داریم پیش نمیره.
نیاوش نیم نگاهی بهم انداخت و با دیدن انتظار من برای دیدن عکسالعملش ، پوزخندی زد و به نشونهی تاسف سری تکون داد:
_اون وقت که بهت میگم ساده لوحی برای همین بود.
عصبی لبم رو گاز گرفتم تا خشمم رو کنترل کنم و نزنم فکش رو بیارم پایین ، هر چند که زور و بازوم اونقدر نبود که بخواد از پس این کار بیام بیام.
البته که این یه آرزوست برای من و آرزو هم بر جوانان عیب نیست.
_نه داداش چه مشکلی ، اصلا شما صاحب اختیاری و هر کار که دلت بخواد رو میتونی انجام بدی.
نیاوش با غرور سرش را بالا گرفت.
همین کار ها و حرف ها رو میزدن که بعضی از آدما از خود بی خود میشن و دیگه متوجهی هیچ چیز دیگهای نمیشن.
حتی این بزرگ کردن بیش از اندازه هم باعث میشه تا اونی که بزرگش کردن دیگران رو زیر پا له کنه.
هر چند که اینا آدم نبودن که بخوان این چیزها رو بفهمن.
سعید دستش رو پشت کمر نیاوش گذاشت و خواست به جلو هدایتش کنه که نیاوش خودش را جلو کشید و با چشمهایی که زیادی ترسناک بود به سعید نگاهی انداخت.
_بار آخرت باشه که دستت بهم میخوره.
سعید از تعجب ابروهایش بالا پرید و دستانش را به نشانهی تسلیم بالا برد.
_حواسم نبود که از این کار خوشت نمیاد.
نیاوش نفسش را کلافه بیرون فرستاد و سکوت کرد.
زورش فقط به من میرسه که اگه کاری رو برخلاف میلش انجام میدم میخواد خرخرهام رو بجوه.
تحریک شده بودم تا الان که نمیتونه کاری به کارم داشته باشه اذیتش کنم.
سعید که جلوتر از ما شروع به حرکت کرد لبخند شیطانی زد و آهسته دستم رو روی کمرش گذاشتم.
منتظر عکس العملی بودم تا پوزخندی بهشم بزنم اما همیشه اونجور که انتظار داریم پیش نمیره.
نیاوش نیم نگاهی بهم انداخت و با دیدن انتظار من برای دیدن عکسالعملش ، پوزخندی زد و به نشونهی تاسف سری تکون داد:
_اون وقت که بهت میگم ساده لوحی برای همین بود.
عصبی لبم رو گاز گرفتم تا خشمم رو کنترل کنم و نزنم فکش رو بیارم پایین ، هر چند که زور و بازوم اونقدر نبود که بخواد از پس این کار بیام بیام.
البته که این یه آرزوست برای من و آرزو هم بر جوانان عیب نیست.
پشت چشمی براش نازک کردم و انگشت اشارهم رو به نشونهی تهدید جلوی صورتش تکون دادم.
_با من درست صحبت کن.
نیاوش چشمهاش رو ریز کرد و انگشت اشارهم رو گرفت و فشار داد.
از دردی که توی دستم پیچیده بود ، لبم رو گاز گرفتم و سرم رو پایین انداختم.
نیاوش زیر گوشم پچ زد:
_یکبار دیگه انگشتت رو بخوای جلوی من تکون بدی و حرفهای گنده تر از دهنت بزنی اول انگشتت رو قطع میکنم و بعد هم زبونت رو از حلقومت بیرون میکشم.
دروغ چرا هم از چشمهایی که میشد مصمم بودن رو از توش خوند ، ترسیدم و هم از تهدیدش.
مو به تنم سیخ شده بود و اگه جا داشت همونجا مینشستم تا نفس از دستم رفتهم رو دوباره بر گردونم اما هم زیادی ضایع بود و هم اینکه دلم نمیخواست آتو دست نیاوش بدم.
چشمهام رو ازش دزدیدم که فشار دستش رو بیشتر کرد.
از درد زیادی قیافهم مچاله شد و نالیدم:
_آی داره دردم میاد.
نیاوش نیشخندی زد و صورتش را به صورتم نزدیک کرد.
جوری که با حرف زدنش نفس های گرمش را روی صورتم احساس میکردم:
_منم قصدم همین بود ، که دردت بیاد و متوجه بشی قبل از زدن حرفی اول باید به طرف مقابلت نگاه کنی و بعد از مزه مزه کردن حرفت اونو پرت کمی بیرون.
سرم رو تکون دادم که ادامه داد:
_در ضمن من زبون لالی رو متوجه نمیشم. هر وقت باهات حرف زدم موظفی که جواب بدی شیر فهم شدی؟!
خواستم سرم رو تکون بدم که یادم افتاد گفته بود که حق انجام این کهر رو ندارم ، ناچار زمزمه کردم:
_فهمیدم.
واقعا هم فهمیده بودم ، هر کس دیگهای هم بود با دیدن قیافهی نیاوش همهچیز رو خوب و واضح میفهمید.
_با من درست صحبت کن.
نیاوش چشمهاش رو ریز کرد و انگشت اشارهم رو گرفت و فشار داد.
از دردی که توی دستم پیچیده بود ، لبم رو گاز گرفتم و سرم رو پایین انداختم.
نیاوش زیر گوشم پچ زد:
_یکبار دیگه انگشتت رو بخوای جلوی من تکون بدی و حرفهای گنده تر از دهنت بزنی اول انگشتت رو قطع میکنم و بعد هم زبونت رو از حلقومت بیرون میکشم.
دروغ چرا هم از چشمهایی که میشد مصمم بودن رو از توش خوند ، ترسیدم و هم از تهدیدش.
مو به تنم سیخ شده بود و اگه جا داشت همونجا مینشستم تا نفس از دستم رفتهم رو دوباره بر گردونم اما هم زیادی ضایع بود و هم اینکه دلم نمیخواست آتو دست نیاوش بدم.
چشمهام رو ازش دزدیدم که فشار دستش رو بیشتر کرد.
از درد زیادی قیافهم مچاله شد و نالیدم:
_آی داره دردم میاد.
نیاوش نیشخندی زد و صورتش را به صورتم نزدیک کرد.
جوری که با حرف زدنش نفس های گرمش را روی صورتم احساس میکردم:
_منم قصدم همین بود ، که دردت بیاد و متوجه بشی قبل از زدن حرفی اول باید به طرف مقابلت نگاه کنی و بعد از مزه مزه کردن حرفت اونو پرت کمی بیرون.
سرم رو تکون دادم که ادامه داد:
_در ضمن من زبون لالی رو متوجه نمیشم. هر وقت باهات حرف زدم موظفی که جواب بدی شیر فهم شدی؟!
خواستم سرم رو تکون بدم که یادم افتاد گفته بود که حق انجام این کهر رو ندارم ، ناچار زمزمه کردم:
_فهمیدم.
واقعا هم فهمیده بودم ، هر کس دیگهای هم بود با دیدن قیافهی نیاوش همهچیز رو خوب و واضح میفهمید.
•|شهر بی شهرزاد|•سیاه زخم✨ pinned «https://t.me/hizhasocialwork برای خواندن ادامه شهر بی شهرزاد تو چنل بالا جوین بشید 👆💋🙏»