•|شهر بی شهرزاد|•سیاه زخم
2.84K subscribers
11 photos
5 videos
15 links
°•°•°•● ﷽ ●•°•°•°
پارت گذاری(مرتب)💛
تعطیلات پارت نداریم💛

ژانر:عاشقانه-مذهبی-بزرگسال💛

#کپی‌حتی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌حرام‌است.💛
#پایان‌خوش💛

#ادمین تبلیغات
@butterfly_shcb
🧿😍┊ •|شهر بی شهرزاد|• ┊😍🧿
Download Telegram
•|شهر بی شهرزاد|•سیاه زخم
#سیاه_زخم #پارت_54 نیاوش بی هیچ حرفی با سر به ملینا اشاره کرد اونم که انگار عادت به این اشاره ها و بی زبون حرف زدن ها و لال بازیا داشت هیچی نگفت و فقط سری به نشونه تایید تکون داد برای اینکه نیازم متوجه مکالمه بینشون بشه گفت _ الان میگم بیارن براتون خواست…
#سیاه_زخم
#پارت_55

قبل اینکه حرفم‌ تموم بشه نیاز با لحن پرذوقی گفت

_ اخ جون....

سمت ملینا برگشت و با لحن دستوری گفت

_ پس دوتا بیار برامون آیلین جونم میخوره باهام

لبخندی به شور و شوق بچگانه اش زدم
با اینکه به نظر میومد سنش اونقدر کم نباشه
تقریبا هم سن باشیم
اما رفتارش یه جوری بود که حس میکردم با یه بچه طرف حسابم
دستم گرفت و کشید سمت خودش
که حلقه دست نیاوش از دور کمرم باز شد
از بند فشار و زوری که داشت به کمرم و پهلوم میورد خلاص شدم
حس میکردم جایی که فشار میداده کبود شده
کمی تیر میکشید اما الان جای ضعف نشون دادن نبود

_ میگم بریم اونجا بشینیم که فیلمم ببینیم

سری به نشونه تایید تکون دادم

_ برای من فرق نداره هرچی تو بگی

سمت مبل بردتم و با خنده گفت

_ تو بشین من یه فیلم بزارم

همونطور که سمت تلویزیون میرفت ازم پرسید

_ چه ژانری میبینی ؟؟ عاشقانه و اکشن و....

در واقع زیاد اهل فیلم دیدن نبودم و همیشه کتاب خوندن ترجیح میدادم
اونطوری بیشتر بهم کیف میداد
اما حالا که اختیارم توی این خونه دست خودم نبود
مجبور به انتخاب یکی از گزینه های ایلین بودم

_ برام فرق نداره هر کدوم که خودت دوست داری

برگشت و دست به کمرش زد و متعجب نگاهم کرد

_ چرا هرچی من میگم میگی فرق نداره ؟؟
خب توام یه نظر بده دیگه
بدونم چند چندم با خودم....

تک خنده ای به لحن مصنوعی و عصبانیت ظاهریش کردم

_ خب چون واقعا فرق نداره همشون رو دوست دارم

پوف کلافه ای کشید و گفت

_ خب پس مجبورم خودم انتخاب کنم
•|شهر بی شهرزاد|•سیاه زخم
#سیاه_زخم #پارت_55 قبل اینکه حرفم‌ تموم بشه نیاز با لحن پرذوقی گفت _ اخ جون.... سمت ملینا برگشت و با لحن دستوری گفت _ پس دوتا بیار برامون آیلین جونم میخوره باهام لبخندی به شور و شوق بچگانه اش زدم با اینکه به نظر میومد سنش اونقدر کم نباشه تقریبا هم سن…
#سیاه_زخم
#پارت_56

با دقت داشت فیلم رو از زیر نظر میگذروند
دکمه های کنترل هی فشار میداد تا فیلم مورد علاقشو پیدا کنه
این مدت کوتاه اینقدر بهم سخت گذشته بود
که حس میکردم خیلی وقته که اینطور راحت روی صندلی ننشستم
هنوز نفس راحتی نکشیده بودم
که دستای قدرتمندی دور بازوهام حلقه شد
برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم
با دیدن نیاوش ابروهامو بالا دادم و خواستم دهن باز کنم تا چیزی بگم
که با دست جلوی دهنم محکم گرفت
اینقدر سفت که حس میکردم از فشار دستش لبام داره پاره میشه

_ پاشو برو گمشو توی اتاقت دختر دهاتی
جای تو اینجا نیست گمشو برو بالا

صداش از شدت خشم میلرزید و در عین حال سعی داشت تن صداش کنترل کنه
تا صداش از این بالاتر نره
خواهرش که غرق در انتخاب فیلمش بود متوجه اش نشه
من حاضر نبودم هیچ جوره این موقعیت از دست بدم
چی باعث شده بود فکر کنه میتونه تهدیدم کنه
نه میزاشت حرف بزنم نه واکنشی نشون بدم
بازم داشت بهم دستور میداد
نیاز ناگهانی برگشت که نیاوش سریع دستش از جلوی دهنم کنار کشید
نیاز متعجب نگاهمون کرد

_ تو کی اومدی ؟؟ دارید چیکار میکنید؟؟

نیاوش صاف ایستاد و با لحن اروم و قاطعی گفت

_ الان وقت فیلم دیدن نیست
ایلین میخواد بره استراحت کنه و نمیخواد فیلم ببینه

با چشمای گرد شده نگاهش کردم
من کی همچین چیزی گفتم ؟؟ اصلا گذاشت من حرف بزنم
که حالا داشت تند تند از قول من صحبت میکرد
اتفاقا اینکه به نیاز بچسبم بهترین کار بود
تنها راهی که میتونستم نجات پیدا کنم
اما اون از قصد میخواست ازش دورم کنه
تنها گیرم بیاره و کارش رو بکنه
نیاز قیافه مظلومی به خودش گرفت و نگاهش سمتم برگردوند

_ اره ایلین خوابت میاد؟؟ من مزاحم استراحتت شدم

میدونستم باید بگم اره و کاری که اون میگه رو بکنم
تا بهم رحم کنه و تنبیه ام راحت تر بشه
•|شهر بی شهرزاد|•سیاه زخم
💛🌼💛🌼💛 💛🌼💛🌼 💛🌼💛 💛🌼 💛 #شهر_بی_شهرزاد #پارت_336 باعربده هایی که فرید از ضربات شلاق میکشید، تمام تنش را به لرز انداخته بود. با هر دردی که او میکشید شهرزاد پاهایش سست میشد. عرق روی پیشانیش را با گوشه روسری میپاکد. دهانش خشک شده بود و زبانش به سق دهانش چسبیده…
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_337



حاج سبحان تصمیم گرفته بود امشب بعد از شام محرمیت بین شهرزاد و یزدان را مطرح کند. باید از دخترک خواستگاری میکرد تا احساس کوچکی و حقارت را درون خود نبیند.
برای شام امشب مریم و دامادش هم بودند.
بازهم رفتار های خشک مریم با شهرزاد روی اعصاب همه بود ولی سکوت کرده بودند.


بخاطر بیشتر بودن تعدادشان، سفره را در هال باز کردند، شهرزاد بعد ازاینکه از اداره آگاهی برگشته بود بخاطر استرس زیاد زمان پریودش چند روز جلو افتاده بود.
بخاطر دردی که در کمر و زیرشکمش میپیچید نمیتوانست کامل خم شود و یزدان از حرکات و عرق های ریز و درشت روی پیشانیش حال بدش را فهمیده بود.


از جایش برخواست و دیس برنج را با لبخندی از دستش گرفت و در سفره گذاشت. بقیه وسیله و غذاها راهم به کمک زهرا زود در سفره چیدند.
شهرزاد از اینکه یزدان به او توجه میکرد خیلی خوشحال بود و روی ابرها سیر میکرد.


اما نگاه های چپ چپکی مریم در ذوقش میزد و حالش را دگرگون میکرد.
امیرعلی بدون توجه به اخم های مادرش کنار شهرزاد نشست.

-شَهلاد بَلا منم چام بچش لطفا( شهرزاد برای منم شام بکش لطفا).

-چشم آقا امیرعلی، شما امر بفرمایید خوشتیپ خان!!


-دشتت دَلد نکنه( دستت درد نکنه)

-خواهش میکنم.

یزدان از شیرین زبانی های امیرعلی و محبت های شهرزاد، حسادت در تمام جانش نشسته بود.
از این که به یک کودک حسادت کند برایش عجیب بود.


-امیرعلی، اگه دلت میخواد بیا بشین پیش دایی!!


-نه، با شهلاد لاحت تلم. (نه، با شهرزاد راحت ترم)


تبسمی زد و باشه ای گفت و دوباره مشغول خوردن شام خوشمزه ای که مادرش بار گذاشته بود شد.


بعد از جمع کردن سفره، زهرا یک سینی چای هم همراه میوه ها آورد و بعد از گرفتن آنها به همه کنار شهرزاد روی زمین نشست.


-خب بچه ها همتون اینجایید،میخواستم موضوعی رو مطرح کنم که به نظرم بهترین کار هستش.


نگاهی به بقیه که منتظر باقی حرف هایش بودند لبخندی زد و رو به سمت شهرزاد لب زد:
-شهرزاد جان، میخواستم خواستگاریت کنم برای یزدان!
میخوام علاوه بر دخترم بودن، عروس خونمم بشی!!


شهرزاد از تعجب چشمانش گرد شده و دهانش باز مانده بود، یزدان هم دست کمی از او نداشت.
اما مریم از حرص قرمز شده بود و دلش میخواست همین الان شهرزاد را از این خانه بیرون کند.

-ولی باباجان من که برای داداش دختر خوب....


-مریم خانوم شما ساکت عزیز، این موضوع فقط به شهرزاد و یزدان مربوط هستش!
منم میخوام محرم هم بشن تا زمانی هم که علاقه مند شوند صیغه محرمیت جاری میشه و بعدا خدا بزرگه هرچی توی سرنوشت شون باشه بزاشون رقم میزنه.


-شهرزاد بابا جان شما حرفی نمیخوای بزنی؟!


-من....من چی بگم حاجی، روی حرف شما من که نمیتونم حرف بیارم!
هرچی شما صلاح بدونید.


-پس مبارکه!
ولی جز افرادی که اینجا هستند نمیخوام به گوش کسی برسه؛ شاید زمانی شهرزاد نخواست توی این زندگی بمونه و نمیخوام براش بد بشه.


دخترم زهرا برو شیرینی که خریده بودم رو بیار دهنمون رو شیرین کنیم.


-چشم حاج بابا، مبارک باشه انشاءلله. دست زنان به سمت آشپزخانه قدم تند کرد. حاج خانوم هم خوشحال بود حتی شهرزاد هم در دلش از اینکه برای یزدان شود شوق عجیبی داشت.
حتی امیرعلی کوچک هم همراه زهرا دست میزد.
اما یزدان در سکوت نگاهشان میکرد و هیچ حرفی نمیزد
•|شهر بی شهرزاد|•سیاه زخم
💛🌼💛🌼💛 💛🌼💛🌼 💛🌼💛 💛🌼 💛 #شهر_بی_شهرزاد #پارت_337 حاج سبحان تصمیم گرفته بود امشب بعد از شام محرمیت بین شهرزاد و یزدان را مطرح کند. باید از دخترک خواستگاری میکرد تا احساس کوچکی و حقارت را درون خود نبیند. برای شام امشب مریم و دامادش هم بودند. بازهم رفتار های…
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_338



با ایستادن زهرا روبه رویش و گرفتن جعبه شیرینی به خود آمد و نگاهش را به چهره شاد خواهرش دوخت.
با چشمکی که زهرا بهش زد تک خنده ای کرد و دست دراز کرد و شیرینی برداشت و در دهانش گذاشت.


-خواهر قربونت بره آقا داماد.

-خدا نکنه جیگر داداش.

زهرا کنار رفت و به بقیه هم شیرینی تعارف کرد، نگاهش را به شهرزاد که از خجالت گونه هایش گل انداخته و سرخ شده بود انداخت.

سنگینی‌نگاه یزدان را روی خودش حس کرد که سرش را به سمت او چرخاند و زل زد در جنگلی های آرام مَردی که تمام قلبش را ربوده بود.

یزدان بخاطر اینکه در عمل انجام شده قرار گرفته بود ابتدا شوکه بود اما وقتی به خودش آمد از پیشنهاد پدرش راضی بود.

با خود میگفت شاید بتوانم خودم را در این مدت در قلب دخترک جا بدهم و او را برای همیشه برای خودم کنم.

از اینکه با شهرزاد زیر یک سقف زندگی‌کند و زمانی که از سرکار برمیگردد شهرزاد به استقبالش بیاید دلش غنج میرفت.

دوباره مریم در جلز و ولز بود و از حرص و خشم سرخ شده بود و در آخر نتوانست طاقت بیاورد و از جایش بلند شد و لب زد:


-حاج بابا دیگه از شما انتظار چنین تصمیمی رو نداشتم.
یزدان سیزده سال از شهرزاد بزرگ تر و علایق و ذهنیت اینا از هم فاصله زیادی داره.
اصلا شهرزاد دختر خوب منم تایید میکنم ولی من برای داداش یک دختر با خانواده و اصیل دار پیدا کرده بودم.

شما اصلا از برادر من پرسیدی ببینی این دختر رو میپسنده یا نه؛ میگید دو تا نامحرم توی خونه هست خب شهرزاد خونه عموش داشت زندگی میکرد برای چی.....


-بسه مریم.
بس کن دختر، تو کارهایی که بهت مربوط نیست دخالت نکن.
یزدان خودش خوب میدونه من تصمیم اشتباه و نادرستی نمیگیرم که حرف روی حرف من نیاورد.

-حق دارم، زندگی برادرمه نمیشه چون به مرحوم حاج نادر قول دادین مراقب دخترش باشید حالا پای برادر من رو وسط بکشید که پدر من.


داری با آینده پسرت بازی میکنی بابا، یزدان این همه سال ازدواج نکرد و همه مون هم سکوت کردیم ولی نباید که توی این سن با یک دختربچه ازدواج کنه.

-مگه زهرا دختر بچست که شهرزاد بچه باشه؟!
زندگی برادرت جز خودش فقط به من و مادرت مربوط نه کس دیگه ای!!


-علی و زهرا پنج سال فاصله سنی دارند نه سیزده سال.
بیش از یک دهه باهم فاصله دارن و میخوایید زندگی خوبی هم باهم داشته باشند؟؟

یزدان از روی مبل بلند شد ابتدا نگاهش به شهرزاد که بغض کرده سکوت کرده بود و حتی سرش‌ را هم بالا نمی آورد تا بقیه را نگاه کند، کرد و به سمت خواهرش برگشت.

-خواهر من، تا حالا چند بار بهت گفتم دخالت نکن!
من به تصمیم پدر و مادرم احترام میزارم و با جون دل قبول میکنم که شهرزاد رو عقد کنم.
بچه بودن و خانواده دار بودن هم یک چیز مسخرست که توی افکارت جمع کردی.

لطفا دیگه‌ تمومش کن؛ نمیخوام مادر حالش بدتر از این بشه.
تازه نگاهشان به حاج خانوم که روی مبل وا رفته نشسته و سرش را میان دستانش گرفته بود افتاد.
•|شهر بی شهرزاد|•سیاه زخم
💛🌼💛🌼💛 💛🌼💛🌼 💛🌼💛 💛🌼 💛 #شهر_بی_شهرزاد #پارت_338 با ایستادن زهرا روبه رویش و گرفتن جعبه شیرینی به خود آمد و نگاهش را به چهره شاد خواهرش دوخت. با چشمکی که زهرا بهش زد تک خنده ای کرد و دست دراز کرد و شیرینی برداشت و در دهانش گذاشت. -خواهر قربونت بره آقا داماد.…
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_339



شهرزاد با شنیدن حرف یزدان هراسان سرش را بالا آورد و با دیدن چهره رنگ پریده حاج خانوم هراسان از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت.
در حالی که لیوان آبی برمیداشت و چند حبه قند درون ان می انداخت با عجله به سمت نشیمن برگشت.

همگی‌ ترسیده و نگران بالای سر حاج خانوم بودند، لیوان را به سمت یزدان گرفت تا به خورد مادرش بدهد.

-ممنون.

-خواهش میکنم.

زهرا مادرش‌را باد میزد و مریم با نگرانی کمرش را میمالید.
حاج سبحان، حاج خانوم را در آغوش گرفته بود و روی موهایش را بوسه میزد.
لبخندی به عشق زیبای میانشان زد. خدارا شکر میکرد که این زن و شوهر مهربان در زندگیش هستند وگرنه اتفاقات عجیب تر و بدتری ممکن بود سرش بیاید.


-آقامحمد لطفا مریم رو بردارید ببر خونه، کمی هم بهش گوشزد کنید که ایجور رفتار و حرکات از آدم تحصیل کرده ای مثل اون غیرممکنه.


با زبون تلخش هم به شهرزاد هم به ما زخم میزنه.
مریم اصلا تو خجالت نمیکشی؟!
این چه رفتاریه واقعا تو داری؟!


-زهرا تو برای من درس نده، من خوب میفهمم چی میگم.
اره از اینجاهم میرم، والا نسیم رو حاج بابا میگرفت باز میگفتم دختر خواهرشه ولی دلیلی نداره بخاطر یک قول با زندگی برادر من بازی کنه.


-بسه مریم خانوم، خانوادت درست میگند.
مگه به من و تو مربوط که یزدان میخواد با چه کسی ازدواج کنه.
انشاءلله که خوشبخت بشند.
من شرمندم بخاطر رفتار های مریم.


محمد امیرعلی را در آغوشش گرفت و با برداشتن وسیله هایشان به سمت حیاط قدم برداشت.

حاج سبحان رو به دامادش که از خجالت نگاهش را هم بالا نمی آورد لب زد:


-تو چرا شرمنده پسر؛ دشمنت شرمنده باشه.
مریم هم یکم بگذره آروم میشه. آینده و سرنوشت انسان ها دست خداست.
انشاءلله که برای این دوتا جوون هم سرنوشت خوبی رقم بزنه.

-به امیدخدا، با اجازتون حاجی.
مادرجان یکم استراحت کنید، بازم بهتون سر میزنیم؛ خدانگهدار.


مریم بدون هیچ خداحافظی چادرش را سر میکند و از خانه خارج میشود و پشت بند او محمد و امیرعلی همقدم با او میشوند.


زهرا بعد از بدرقه شان به خانه برمیگردد که پدرش را تنها در نشیمن میبیند.
به سمت اتاق مادرش میرود؛ یزدان و شهرزاد کنارش هستند.


خیالش که بابت حاج خانوم راحت میشود به هال برمیگردد و کنار پدرش مینشیند و دستان پر محبتش را در دست میگیرد.

-حاج بابا، من مطمعنم شما بهترین گزینه رو برای زندگی داداش و شهرزاد انتخاب کردید.
از اینجا به بعدش رو بسپارید به اون بالایی و خودشون!!


حاج سبحان دست های کوچک دخترش را نوازش میکند و با دست دیگر روی موهایش میکشد.
-ته تغاری من کِی این همه بزرگ شد که اینهمه درک و شعور بالایی داره؟!
قربون قد و بالات برم، توام دیگه یواش یواش باید بری سر خونه زندگیت، اگه به من بود میخواستم تا آخرعمر کنار خودم نگهت دارم.

اما همه بچه ها یک روز باید از خانوادشون جدا بشند و برای خودشون خانواده تشکیل بدهند.


-آخه فداتشم سبحان جون، من هرکجای این دنیا هم برم هرروز میام میبینمت و بهتون سر میزنم.
مگه میشه من شما و حاج خانوم نبینم و بتونم نفس بکشم؟! نه والا نمیشه.


-آییی شیطون، تاج سر مایی، هروقت بیای دَر این خونه به روت بازه!


-خب خب فکر کنم دیگه دل و قلوه دادن پدر و دختری کافی باشه، من پاشم کارهای خونه انجام بدم و شمام برید پیش همسرتون و استراحت کنید.

-خسته نباشی پدرسوخته!!
•|شهر بی شهرزاد|•سیاه زخم
💛🌼💛🌼💛 💛🌼💛🌼 💛🌼💛 💛🌼 💛 #شهر_بی_شهرزاد #پارت_339 شهرزاد با شنیدن حرف یزدان هراسان سرش را بالا آورد و با دیدن چهره رنگ پریده حاج خانوم هراسان از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. در حالی که لیوان آبی برمیداشت و چند حبه قند درون ان می انداخت با عجله به سمت…
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_340



با وارد شدن حاج سبحان به اتاق مشترک خود و حاج خانوم؛ یزدان و شهرزاد به احترامش ایستادند.
لبخندی به روی شهرزاد زد و از هردو خواست که راحت باشند.

-حاجی؟! من اصلا راضی نیستم بخاطر منِ غریبه با مریم خانوم بحث کنید و بینتون شکرآب بشه.
من میتونم خودم رو.....


-شهرزاد باباجان؛ اولا تو غریبه نیستی و تا الان صددفعه گفتم که تو برکت و رحمت این خونه ای!
من به نادر قول دادم که مراقب امانتش باشم و تا وقتی که جون توی این بدن دارم روی قولم وایمیستم.

ما از خدامونه که عروس خوب و خانومی مثل تو داشته باشیم.
ولی گفتم نمیخوام کسی بدونه چون اگر در آینده روزی شد که نخواستی دیگه کنار پسرمن زندگی کنی بتونی راحت و بدون اینکه اسمی ازت برده بشه ازش جدا بشی.

ولی نه اگر به امیدخدا بهم دل بستید و خواستید باهم تا آخر عمر زندگی‌کنید، انشاءلله عقد میکنید.

و اما یزدان؛ تا زمانی که مطمعن از حس درونت و قلبت نسبت به شهرزاد مطمعن نشدی؛ حق نداری بهش نزدیک بشی.
شرط محرمیت؛ عدم تمکین هستش.

شهرزاد از خجالت سرخ شده سرش را پایین می اندازد؛ یزدان اما با این شرط پدرش کلافه دستی میان موهایش میکشد.
از علاقه خودش به دخترک مطمعن بود اما مگر این غرور میگذاشت که جار بزند؟!

-آخه پدر من قربونت برم، این چه.....

-یزدان همین که گفتم؛نمیخوام روح و جسم شهرزاد خدشه دار بشه!
توی خونع راحت میگرده و دیگه لازم نیست خودت رو بپیچونی؛ هم من محرمت میشم هم یزدان!!

-چشم حاجی؛ هرچی شما امر کنید.

-انشاءلله که خوشبخت بشید.
بزارید حال حاج خانوم خوب بشه از فردا برید خرید تا لباس های نو و وسیله بگیرید.
خودمونی یک خطبه بخونیم به امیدخدا!!

-شهرزاد بابا جان توام هرچی دلت خواست بگیر، عروس تویی و نمیخوام حسرت چیزی توی دلت بمونه.

-چشم؛ سایه تون بالا سرمون باشه همیشه!

-چشمت سلامت، پاشید برید بخوابید دیروقته!
فردا باید زود برید دنبال کارهای آزمایش و اینا.

هردو از جاهایشان برخواستند و بعد از تشکر به سمت درب قدم برداشتند.
یزدان درب را باز کرد که ابتدا شهرزاد و بعد خودش خارج شدند.

دخترک از خجالت خواست به سمت اتاقش پناه ببرد که یزدان مانعش شد.

-جوجه رنگی من برای چی الان گونه هاش گل انداخته؟!
میبینی که داری میشی برای خودم!

-میگم شرط های حاج بابا رو باید حتما رعایت کنیم.
نمیخوام فکر کنند از اعتمادشون سو استفاده کردم.


-آهان حتما؛ بتازون ببینم تا کی میخوای بتازونی جوجه رنگی!!
شبت بخیر.

-ناراحت شدید؟ خب حرف هاشون واقعا درسته!

-اهوم درسته؛ حاجی همع کارهاش درسته جوجه!!
برو بخواب ؛فردا کار داریم.


-چشم؛ شبخیر.
•|شهر بی شهرزاد|•سیاه زخم
#سیاه_زخم #پارت_56 با دقت داشت فیلم رو از زیر نظر میگذروند دکمه های کنترل هی فشار میداد تا فیلم مورد علاقشو پیدا کنه این مدت کوتاه اینقدر بهم سخت گذشته بود که حس میکردم خیلی وقته که اینطور راحت روی صندلی ننشستم هنوز نفس راحتی نکشیده بودم که دستای قدرتمندی…
#سیاه_زخم
#پارت_57

با این حرف نیاز نگاه تند نیاوش سمتم برگشت
جوری نگاهم میکرد که انگار داشت با نگاهش بهم میفهموند که تنها یک جواب رو باید به نیاز بدم
اون جواب فقط آره است
هردفعه که توی همچین مخمصه ای میافتادم
به خودم تلقین میکردم که دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم
درواقع این آدم کاری کرده بود که از هیچ چیز دیگه ای تو این دنیا نترسم
همون شب که خودم تو این عمارت دیدم
فاتحه زندگیمو رو خوندم
چرا حالا فکر میکرد که بایه نگاهش میتونه رامم کنه
اونم بعد این همه بلایی که سرم اورده بود....
نفس عمیقی گرفتم
لبخند مصنوعی زدم و گفتم

- نه عزیزم نیاوش زیادی نگران منه....
وگرنه من اصلا خسته نیستم
از همین الان تا خود صبح توانایی دارم بشینم و کلی فیلم ببینیم باهم

نیاز با شنیدن این حرف خنده ی ذوق زده ای سرداد
رو کرد به نیاوش با لحن حرصی گفت

-دیدی که خوابش نمیاد
هی الکی میخوای ما دوتارو از هم جدا کنی
چیه!! نترس بابا نمیخورمش....
تازه اگه میخوای دهنمو بسته نگه دارم
برای چند دقیقه هم که شده برو و مارو راحت بزار
وگرنه خودت بهتر میدونی که اگه دهنمو باز کنم چه چیزایی که نمیتونم بگم...

ابروش شیطون بالا انداخت و طلبکارانه به نیاوش نگاه کرد
نیاوش نفسشو حرصی بیرون داد
نگاه تیزشو سمت نیاز برگردوند
خوشم میومد که هرکسیو میتونست ساکت کنه
از پس نیاز برنمیومد و نمیتونه هیچ چیز بهش بگه
نیاز هرچی دلش میخواست میگفت و نیاوش نمی تونست از پسش بربیاد
بدون اینکه کوچیک ترین اعتراضی بکنه باید کاری که نیاز میخواست رو انجام میداد
بی توجه به نگاه تیز نیاوش جلو چشمش دستش رو تکون داد و گفت

-خیلی خوب برو‌......برو
جوابتم که گرفتی ؛ آیلین گفت که خوابم نمیاد
حالا دیگه میتونی بری

نیاوش خون خونشو میخورد
جز حرفی که نیاز زده بوده نمیتونست هیچ کار دیگه ای بکنه
•|شهر بی شهرزاد|•سیاه زخم
#سیاه_زخم #پارت_57 با این حرف نیاز نگاه تند نیاوش سمتم برگشت جوری نگاهم میکرد که انگار داشت با نگاهش بهم میفهموند که تنها یک جواب رو باید به نیاز بدم اون جواب فقط آره است هردفعه که توی همچین مخمصه ای میافتادم به خودم تلقین میکردم که دیگه چیزی برای از…
#سیاه_زخم
#پارت_59

نیاز برگشت سمت تلویزیون تا ادامه کارشو انجام بده
برای دیدن فیلم مناسبی انتخاب کنه
نیاوش نگاهشو برگردوند سمتمو و جوری نگاهم میکرد که انگار باهمون‌ نگاهش داشت بهم میفهموند بعد رفتن خواهرش زندم نمیزاره
اما برام کوچیک ترین اهمیتی نداشت
سرمستانه پوزخندی تحویلش دادم و سرمو براش کج کردم و زبون درازی کردم
انقدر از این کارم شوک شده بود که ناباور متعجب با چشمای گشاد شده نگاهم میکرد
انگار باورش نمیشد میتونم باهاش اینطوری رفتار کنم
خودمم نمیدونم این شجاعت از کجا اورده بودم
میتونستم اینقدر پرو و قلدرانه جلوش رفتار کنم
البته خوب میدونستم این قدرتم دوومی نداره
فقط تا وقتی اعتبار داره که نیاز کنارمه
نیاز جیغی از سرش خوشحالی کشید که توجه هردومونو به خودش جلب کرد
برگشت سمتم و با ذوق کودکانه ای گفت

_ بلاخره پیداش کردم ؛ این فیلم عالیه...
اگر ببینیش مطمئنا نظر تو روهم جلب میکنه

همونطور که با کنترل سمتم میومد گفت

_یعنی اگه این فیلمو ببینی دیگه هیچ فیلم دیگه ای رو نمیتونی ببینی ؛ انقدر که این فیلم عالی و خفنه

کنار نشست و همونطوری داد زد

_ ملینا چیپس و پفکم به بستنی اضافه کن و برامون بیار

خیلی ذوق میکردم از اینکه ملینا دستور میده
اینطور تحقیرش میکرد تا بفهمه دنیا همیشه جوری نمیچرخه که اون بالا بمونه و بخواد همجنس خودشو اذیت کنه
بخاطر یه آدم روانی اینطور زندگی یک نفرو به ویرونه تبدیل کنه
صدای جیغ و دادش به قدری بلند بود که ناخودآگاه دستم رو روی گوشم گذاشتم
آیلین که متوجه شد با صدای دادش گوشم را اذیت کرده آروم گفت

_ اوا ببخشید فکر نمیکردم انقدر صدام بلند باشه

برخلاف داداشش چقدر مهربون بود
اصلا باورم نمیشد این دوتا خواهر و داداش باشن
چطور دو نفر میتونستن اینقدر باهمدیگه فرق داشته باشن
یکی انقدر مهربون و معصوم و اون یکی دیگه یه دیوونه روانی
که براش مهم نبود که چه بلایی سر آدمای اطرافش میاره
هنوز هم نمیتونستم این معمارا حل کنم
چرا از بین اینهمه ادم من باید انتخاب میشدم
•|شهر بی شهرزاد|•سیاه زخم
#سیاه_زخم #پارت_59 نیاز برگشت سمت تلویزیون تا ادامه کارشو انجام بده برای دیدن فیلم مناسبی انتخاب کنه نیاوش نگاهشو برگردوند سمتمو و جوری نگاهم میکرد که انگار باهمون‌ نگاهش داشت بهم میفهموند بعد رفتن خواهرش زندم نمیزاره اما برام کوچیک ترین اهمیتی نداشت…
#سیاه_زخم
#پارت_60

نمیتونستم از فکر بیام بیرون
مگه میشد به این چیزا فکر نکرد
به آینده ام و زندگیم که نابود شده بود
چطور میتونستم فکر نکنم و بزنم به رگ بی خیالی
برگشتم و نیم نگاهی به دختر آسوده خیال کنارم کردم
ای کاش دغدغه های زندگی منم همین قدر بودن
اندازه اینکه بخوام فکر کنم چه موضوعی رو باید انتخاب کنم برای فیلم دیدن
اما الان دغدغه زندگیم چیزی از فراتر از زنده موندن بود
ای کاش میشد یکی یه راه نجاتی پیش پام بزاره
اما مطمئن بودم هیچکس تو این عمارت طرف من نیست
حتی ایلینی که کنار من نشسته
بنظرم کاملا معصوم و مهربون میومد
اونم وقتی میفهمید که پای داداشش گیره
عمرا کمک میکرد تا بتونم از این عمارت فرار کنم
کی حاضر بود به یه آدم غریبه کمک کنه
خانواده خودش بفروشه و بزارتشون کنار
حتی اگر من هم جای این دختر بودم قطعا همینکارو انجام میدادم
برای همین نمیتونستم سرزنشش کنم
ترجیح میدادم جای اینکه به این چیزها فکر کنم
این چند دقیقه که اسایش داشتم رو ازش نهایت لذت رو ببرم
مطمئن بودم که نیاوش تا چند دقیقه دیگه به هر ترفندی شده منو از آیلین دور میکنه
تا بتونه باهام تسویه حساب کنه
زیادی روی حرفش ، حرف زده بودم
قطعا الان توی ذهنش برای گوش مالی دادن به من یه برنامه توپ ریخته بود
با اومدن ملینا و گذاشته شدن ظرف چیبس و پفک به همراه دو ظرف بستنی جلومون سرم بالا بردم
با غرور نگاهم روی صورت ملینا ثابت کردم
چه حس خوبی داشت که من سوار بودم و اون پیاده
با پوزخندی نگاهش کردم که با حس سنگینی نگاهم سمتم برگشت
چون نیاز کنارم بود بی هیچ حرفی فقط اخمی تحویلم داد و رفت
نیاز خم شد و کاسه بستنی برداشت و دستم داد

_ بیا عزیزم....

تشکری کردم و کاسه رو از دستش گرفتم
مشغول خوردن بستنی ام شدم
بالاخره این اولین وعده بود که با آرامش و بی هیچ تحقیری داشتم میخوردم
هر چند نمیشد اسمش گذاشت وعده غذایی
بیشتر یه دسر بود اما برای من این بیشتر سیر کننده بود
تا اون غذایی که قرار بود با خوردنش تحقیرم کنن
عین حیوون باهام برخورد کنن
•|شهر بی شهرزاد|•سیاه زخم
💛🌼💛🌼💛 💛🌼💛🌼 💛🌼💛 💛🌼 💛 #شهر_بی_شهرزاد #پارت_340 با وارد شدن حاج سبحان به اتاق مشترک خود و حاج خانوم؛ یزدان و شهرزاد به احترامش ایستادند. لبخندی به روی شهرزاد زد و از هردو خواست که راحت باشند. -حاجی؟! من اصلا راضی نیستم بخاطر منِ غریبه با مریم خانوم بحث…
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_341



با صدای اذان از خواب بیدار شد و روی تخت نیم خیز شد،با به یاد آوردن اتفاقاتی که قرار است بیفتند لبخند روی لب هایش کش آمد.
کِش و قوسی به تن کوفته اش داد و از جایش بلند شد و به سمت سرویس رفت.


وضوگرفته جلوی آیینه ایستاد، موهایش را شانه زد و دم اسبی بست. لباس های نو و خوش رنگی تن کرد و عطر خوشبویی که هدیه پدرش بود را از میان وسیله هایش برداشت و روی نبض دست و گردنش زد.


میخواست امروز به خودش برسد، از اینکه مریم تحقیرش میکرد در حد یزدان نیست جوری قلبش را مچاله کرد که احساس میکرد خفه اش میکنند.

عکس سه نفره شان را برداشت و روی چهره پدر و مادرش را بوسه ای زد و به سینه اش فشرد.

-بابایی، مامانی، الان شماهم شاهد زندگی من هستید.
از وقتی رفتید یک آب خوش از گلوم پایین نرفت. مشکلات پشت سر هم ردیف شدند؛ ولی پدر دخترت رو به خوب آدمی سپردی!!

حاج سبحان سرش بره قولش نمیره، شاید برام مثل شما نشه، اما سعی کرده جای خالیتون رو پر کنه و این من رو خیلی خوشحال میکنه.

مامانم....تک دخترت میخواد عروس بشه؛ اما نیستی!!
مامان خیلی حرف ها شنیدم، منم انسانم و روزایی کم میارم و از خدا گله میکنم که منم همراه شما پیش خودش نبرد.

ولی بعد استغفار میکنم؛ حکمت خدا بوده.
بقول خودت خدا هرکدوم از بنده هوشو بیشتر دوست داشته باشه به همون اندازه هم مشکلات سر راهش میگذاره.

قاب عکس را جلوی صورت اشک آلودش گرفت و دوباره بوسه ای رویشان زد:
-مراقب زندگیم باشید؛ میخوام یک دختر قوی بشم!
نمیخوام حتی یزدان هم در حالی که میخواد همسرم بشه، بهم ترحم کنه مامان!!

خیلی دوستون دارم فرشته های از دست رفته ام!

قاب را کنار تختش میگذارد و نگاهش در آیینه به خودش می افتد؛ بینی و چشم هایش سرخ شده بودند.

دوباره به سرویس رفت و آبی به صورتش زد، به اتاق برگشت و روسری اش را لبنانی بست و چادر نمازش را روی سرش انداخت و قامت بست.

سلام نمازش را که داد، مفاتیح کوچکش را برداشت و از میان سوره های قرآنی، سوره نور را پیدا کرد و شروع به خواندن کرد.


با تقه ای که به درب اتاقش خورد اوهم سوره را تمام کرد و بوسه ای روی آن زد و کنار مُهرش گذاشت.
با ورود یزدان از جایش بلند شد.

-سلام؛ صبح بخیر.

-سلام صبح توام بخیر.
چشمات چرا سرخ شده؟!

-ن...نه چیزی نیست.
با نگاه چپکی یزدان آب دهانش را قورت داد و لب زد:
-کاش پدر و مادرم بودند، من تنها و بی کسم!!


-خدا رحمتشون کنه، لطفا اینجوری نگو!
تو مارو داری، حاج سبحان و حاج خانوم مطمعن باش نمیزارن جای خالیشون رو حس کنی.
منم هستم.

-لطف دارند؛ ممنون.

-یکم به صورتت برس تا از بی روحی در بیاد و بعد بیا تا بریم.

-چشم.

-چشمت سلامت.

بعد از خارج شدن یزدان لبخند تلخی زد و سجاده و قرانش را برداشت و سرجایش گذاشت.
جلوی میز آرایش ایستاد و کمی کرم پورد به صورتش مالید و کمی ریمل و بعد رژ صورتی به لب هایش مالید.


با کمی آرایش خیلی تغییر کرده بود، کمی هم رژگونه زد که آرایشش تکمیل شد.
لبخندی به خودش زد و به سمت رخت آویز رفت.
چادر نمازش را با چادر قاجاری که حاج خانوم خریده بود عوض کرد و از اتاقش بیرون رفت.
سلام خوش اومدین 💋❤️😍

رمان جدید خانم #اسحقی
#بزرگسال
#عاشقانه

❤️‍🔥#سیاه_زخم ❤️‍🔥

پارتگذاری هرشب

چنل vip سیاه زخم افتتاح شد😍😍
هر شب با دوبرابر پارتگذاری چنل اصلی
از دستش ندین 😍💋❤️
برای خرید vip و خوندن دو برابر پارتگذاری با پرداخت مبلغ 20000 لینگ در اختیارتون قرار میگیره🌺

6221061079074052 همتی💚
#ادمین @butterfly_shcb
•|شهر بی شهرزاد|•سیاه زخم
#سیاه_زخم #پارت_60 نمیتونستم از فکر بیام بیرون مگه میشد به این چیزا فکر نکرد به آینده ام و زندگیم که نابود شده بود چطور میتونستم فکر نکنم و بزنم به رگ بی خیالی برگشتم و نیم نگاهی به دختر آسوده خیال کنارم کردم ای کاش دغدغه های زندگی منم همین قدر بودن اندازه…
#سیاه_زخم
#پارت_61

جوری با ولع و اشتها بستنی رو می‌خوردم
که انگار اولین بارمه طعم همچین چیز خوشمزه‌ای رو می‌چشم
واقعا برای من با اینکه این مدت زیادی نبود که اینجا بودم
اما همینم اندازه ی یک سال گذشته بود
انگار یک سال بود که توی تحریم بودم
توی زندانی که همه‌چیزش با تحقیر بود 
حتی وقتی میخواستم آب بخورم که کمترین چیز بود
اما حالا عین خانم‌ها برای خودم نشسته بودم روی یک مبل و خودم می‌تونستم بستنی بخورم
نه این که کسی بخواد بذاره دهنم و منتظر باشه تا بخوام غذا بخورم و بعد بره
با حس سنگینی نگاه نیاز روی خودم برگشتم و نگاهش کردم
با دیدن نگاهم لبخندی زد و گفت

_ خیلی بستنی دوست داریا.....فکرش رو نمیکردم انقدر بستنی دوست داشته باشی
وگرنه به ملینا می گفتم برامون بیشتر بیاره

خجالت زده و شرمنده از حرفی که زده بود سرمونو پایین انداختم و گفتم

_ آره واقعا خیلی دوست دارم.....من عاشق بستنی ام

در صورتی که واقعیت اصلا اینطور نبود
من متنفر بودم از بستنی و چیزای شیرین زیاد دوست نداشتم
اما الان چون توی وضعیتی بودم که حق انتخاب آنچنانی نداشتم
این بستنی هم برام حکم خوراک پادشاهی رو داشت.....
قاشقم رو با دقت بیشتری برداشتم و در خوردنم دقت کردم و آروم آروم قاشق داخل دهنم میبردم
تا عجله نکنم و فکر کنه من گشنه ام و دوباره نخواد بهم تیکه بندازه
هر چند که میدونستم این حرفش حکم تیکه رو نداشته
بیشتر یه شوخی بوده و میخواسته شر صحبت باهام باز کنه
با نشستن کسی کنارم سرمو چرخوندم
مطمئن بودم اون شخص کسی بجز نیاوش نیست نمیتونست یک لحظه هم دوریمونو تحمل کنه
•|شهر بی شهرزاد|•سیاه زخم
💛🌼💛🌼💛 💛🌼💛🌼 💛🌼💛 💛🌼 💛 #شهر_بی_شهرزاد #پارت_341 با صدای اذان از خواب بیدار شد و روی تخت نیم خیز شد،با به یاد آوردن اتفاقاتی که قرار است بیفتند لبخند روی لب هایش کش آمد. کِش و قوسی به تن کوفته اش داد و از جایش بلند شد و به سمت سرویس رفت. وضوگرفته جلوی آیینه…
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_342



زهرا را هم آماده در حالی که تند تند لقمه برای خود میگرفت و در دهانش میگذاشت دید و تک خنده کوتاهی زد.
حاج خانوم و حاج سبحان هم از اتاق خودشان خارج شدند.

-سلام صبحتون بخیر.

-سلام مادر صبحت بخیر.
-سلام عروس و دختر گلم؛ صبح شمام بخیر.

لبخندی به لحن با محبت حاج سبحان زد، حتی یزدان هم از اینکه پدر و مادرش شهرزاد را اینگونه دوست دارند خوشحال بود.


-خب زهرا خانوم اگر از صبحانه دست بکشند میتونیم بریم.

همگی‌ به حرف حاج خانوم خندیدند که زهرا جلوی ورودی آشپزخانه نمایان شد.
ویشگونی از بازوی شهرزاد گرفت و صدای آخش به هوا رفت.
اخم هایش در هم کرد و رو به شهرزاد توپید:

-هی هی عروس خانوم، حواست رو جمع کن ها، من از اون خواهر شوهر هام جز چشم حرف دیگه ای بشنوم به چند روش تنبیهت میکنم.

-شما هم چند وقت دیگه از این خونه که رفتی قدر این عروس منم میفهمی زهرا خانوم.
بیا بریم مادر؛ جلو این ته تغاری من مظلوم نباش اذیتت میکنه ها.

یزدان با لبخند نامحسوسی نگاهشان میکرد؛ آرزوهایش شاید دیر اما برآورده شدند.
هنوز هم باور نداشت تمام قلبش را به نیم وجبی که کنارش ایستاده، باخته است.

با صدا زدن پدرش از افکارش خارج شد و دستی بین موهایش کشید و همراه بقیه از خانه خارج شدند.


بعد از آزمایش هایشان در حیاط درمانگاه نشستند تا سرگیجه شهرزاد رفع شود.
حاج خانوم برایش از خانه مغز بادام آورده بود و یزدان سریع آبمیوه و کیک خرید و پیششان برگشت.

حاج سبحان در حالی که خواسته بود غریبه ها خبردار نشوند اما نمیخواست چیزی برای شهرزاد کم بگذارد که فکر کند به او اهمیت نمیدهند.


بعد از درمانگاه به طلافروشی خودشان رفتند، با زور شهرزاد را راضی کردند تا هرچه دوست دارد بردارد.
یزدان برایش سه تا النگو‌ و یک سرویس ظریف و زیبا انتخاب کرد که شهرزاد هم از آنها خوشش آمد و چشمانش از شادی برقی زد که قلب یزدان را تپش شدید انداخت.

حلقه هایشان راهم به کمک زهرا انتخاب کردند.
حاج سبحان گفت که طلاها را شب زمان بازگشت به خانه برایشان خواهد آورد.

خودش در مغازه ماند و بقیه برای خرید لباس به بازار رفتند.
برای یزدان کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید انتخاب کردند.
شهرزاد هم یک لباس سفید که از پشت کمی هم چاک داشت و تور بلندی که به موهایش وصل میشد را انتخاب کرد.
مروارید سفید رنگی را هم برای اینکه روی موهایش بگذارد انتخاب کردند.

بعد از خرید کیف و کفش و مانتو و شال و وسیله های دیگر، از بازار خارج شدند.
غروب شده بود، امروز برای شهرزاد یک روز پر از هیجان و شادی بود.
لبخند از روی لب هایش کنار نمیرفت.

یزدان هرسه نفرشان را به خانه رساند و با گفتن اینکه خودش کاری دارد و تا شام خودش را میرساند وسیله هارا کمک کرد تا به خانه ببرند و بعد از آن خداحافظی کرد و از خانه خارج شد.
•|شهر بی شهرزاد|•سیاه زخم
#سیاه_زخم #پارت_61 جوری با ولع و اشتها بستنی رو می‌خوردم که انگار اولین بارمه طعم همچین چیز خوشمزه‌ای رو می‌چشم واقعا برای من با اینکه این مدت زیادی نبود که اینجا بودم اما همینم اندازه ی یک سال گذشته بود انگار یک سال بود که توی تحریم بودم توی زندانی…
#سیاه_زخم
#پارت_62

البته نه ازعلاقه‌ زیاد از تنفر زیاد بود این رفتارش که بیست و چهاری پیشم بود
از این می‌ترسید که من چیزی به خواهرش بگم و بخوام مغزش شستشو بدم بر علیه نیاوش
برای همین هم نمی‌خواست یک دقیقه هم با نیاز تنهام بذاره
من به خاطر خودم هم شده بود این کار رو نمی‌کردم
ممکن بود اگر نیاز بفهمه که من چه نسبتی با نیاوش دارم
دیگه نزاره از اون اتاق بیرون بیام و طرف داداششو بگیره
برای همین من باهوش‌تر از این حرفا بودم که بخوام پته مته ی نیاوش رو بریزم روی آب و بخوام اینطوری خودم رو رسوا کنم
تا وقتی که نیاز فکر می‌کرد من دوست دخترشم همه چیز عادی و طبیعی بود
باهام مدل بهتری برخورد می‌کرد تا این که بخواد فکر کنه داداشش منو اینجا گروگان گرفته
ممکنه هر لحظه برای برادرش دردسری درست کنم
اون موقع اینطور فکر می‌کرد که باید حتما زندانی بشم
مطمئن بودم که حتما همینطور باهام رفتار میکنه
من هم اگر جای نیاز بودم و کسی به راستین نگاه چپ مینداخت زندانیش می‌کردم
اگر می‌دونستم هرچیزی قراره برای داداشم دردسر درست کنه بی چون و چرا کاری می‌کردم که اون شخص نتونه نزدیک برادرم باشه
پس می‌تونستم رفتار نیاز رو هم حدس بزنم و درکش کنم
حدس زدنش کار زیاد سختی نبود اما نیاوش اینطور فکر نمی‌کرد
حس میکرد اگر مارو تنها بذاره ممکنه من بخوام چیزی علیه‌ اش بگم
شاید هم اونقدر به خواهر خودش اطمینان نداشت که بدونه کمکم نمی‌کنه تا بتونم از این عمارت خارج بشم
نیاز با تکون خوردن مبل بدنش رو جلو کشید و سرشو خم کرد و با دیدن نیاوش کنارم گفت

_ اه داداش.......کشتی مارو
چرا یه دقیقه راحتمون نمیزاری؟؟

درسته که لحنش شوخی بود و پر از عشق مطمئنم منظورش این نبود که داره نیاوش رو تحمل میکنه و دلش نمیخواد نیاوش کنارش باشه
از لحنش و شوخیاش مشخص بود که چقدر به نیاوش وابسته‌است
درست همونطور که من به راستین وابسته بودم نیاوش اخمی بهش کرد و گفت

_ مگه من مزاحمتونم ؟؟
شما فیلمتون ببینید من اینجا نشستم چه مزاحمتی برای شما دارم !!
•|شهر بی شهرزاد|•سیاه زخم
💛🌼💛🌼💛 💛🌼💛🌼 💛🌼💛 💛🌼 💛 #شهر_بی_شهرزاد #پارت_342 زهرا را هم آماده در حالی که تند تند لقمه برای خود میگرفت و در دهانش میگذاشت دید و تک خنده کوتاهی زد. حاج خانوم و حاج سبحان هم از اتاق خودشان خارج شدند. -سلام صبحتون بخیر. -سلام مادر صبحت بخیر. -سلام عروس…
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛


#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_343



با هیجان وارد طلا فروشی که انگشتر مورد نظرش را در آنجا دیده بود میشود و بعد از سلام و علیک از فروشنده خواهش کرد که انگشتری را که سه مروارید روی آن قرارداشت را برایش بیاورند.

میخواست هدیه ای برای شهرزاد بخرد و با دیدن این انگشتر در طلافروشی که در پاساژ قرار داشت تصمیم گرفت ابتدا خانوم هارا به خانه ببرد و بعد برگردد و آنرا بخرد.

بعد از پرداخت هزینه جعبه را در جیبش گذاشته و از مغازه خارج میشود.
سوار ماشین شده و موبایلش را برمیداشته و با پدرش تماس میگیرد.

-سلام حاجی، خوبید

-سلام پسرم خوبم خداروشکر.

-توی راهم دارم میام دنبالتون، دنبال عاقد هم باید بریم یا خودش آدرس رو داره؟!

-بهش گفتم که میریم دنبالش، بیا من رو بردار تا بریم دنبالش.
تا اون موقع هم شهرزاد آماده میشه.

-چشم یک ربع دیگه میرسم.

-مراقب خودت باش باباجان؛ یا علی!

-چشم. یا علی!

موبایل را قطع میکنید و شماره خواهرش زهرا را میگیرد.
دفعه اول قطع میشود. دوباره تماس میگیرد که زهرا گوشی را جواب میدهد:

-جان داداش؟ سلام

-سلام عزیزدلم،چخبر تو خونه؟!


- والا از خونه خبری نیست؛ دیوار ها سرجاشونن وسیله ها سرجاشونن.
اما اگر منظورت از خونه شهرزاد خانومه که.....
باید به اطلاع تون برسونم به زور نشوندمش زیر دست خودم و دارم خوشیلش میکنم.


به حرف های اول خواهرکش شیطانش میخندد و میگوید:
-خودش خوشگل هست نیاز نیست زیاد دستکاری کنی و گند بزنی.

-وا چه حرفا، الان داری آرایشگری بلد بودن من رو زیر سوال میبری؟!
خوب میشد میبردم سالن یکم بیشتر پول خرج کنی تا دلت بسوزه؟!!

-من اصلا به خواهرکم نمیتونم توهین کنم.
شما جیگر منی؛ ولی زیاد تغییر نکنه همونجوری قشنگه!!

-چشم خان داداش؛ شوخی میکنم والا نزاشت من دست بزنم خودش یکم آرایش کرد و الانن داره موهاش رو میبافه.
شما کی میرسید؟!

-دارم میرم دنبال حاج بابا و بعد عاقد تا یک ساعت دیگه خونه ایم. کاری نداری؟!

-اوکی، نه مراقب خودتون باشید خداحافظ.

-خداحافظ عزیزم.

بعد از سوار کردن پدرش به سمت محضر رفته و عاقد راهم برداشته وبعد از خرید یک دست گل عروس با رز های سفید به سمت خانه حرکت کرد.
پدرش طلاهایشان را کادو پیچ کرده بود تشکری میکند که حاج سبحان دست روی شانه اش گذاشته و میفشارد.
•|شهر بی شهرزاد|•سیاه زخم
#سیاه_زخم #پارت_62 البته نه ازعلاقه‌ زیاد از تنفر زیاد بود این رفتارش که بیست و چهاری پیشم بود از این می‌ترسید که من چیزی به خواهرش بگم و بخوام مغزش شستشو بدم بر علیه نیاوش برای همین هم نمی‌خواست یک دقیقه هم با نیاز تنهام بذاره من به خاطر خودم هم شده…
#سیاه_زخم
#پارت_63

بر خلاف نیاز که تمام گفته‌هاش شوخی بود
نیاوش با لحن تهدیدی و جدی ای باهاش حرف می‌زد
جوری ک نمی تونستی باور کنی داره با نیاز شوخی می‌کنه ....
نیاوش متوجه شوخیای نیاز و علاقش نسبت به خودش نمی‌شد که فکر می‌کرد نیاز داره دستش میندازه و اذیتش می‌کنه
برای همینم اینطور بهش جواب می‌داد و مغرورانه با خواهرش صحبت میکردم
شایدم‌ حضور من اینجا باعث شده بود رابطه اشون اینجوری بشه
نیاوش نسبت به رفتار های نیاز حساس بشه
نیاوش وقتی دید نیاز قرار نیست نگاهش رو از روش برداره با چشم و ابرو به تلویزیون اشاره کرد و گفت

_ مگه نگفتی این فیلم رو نمیشه یه دقیقه اش هم از دست داد ؟؟
پس چرا از اون موقع تا حالا به من نگاه می‌کنی؟!

نیاز دست به سینه شده و گفت

_در واقع به تو نگاه نمی‌کنم دارم به این مزاحم نگاه می‌کنم
این فیلم دخترونه است اصلا به درد تو نمی‌خوره که نشستی

نیاوش پاشو رو پاش انداخت و به مبل تکیه داد و گفت

_ مگه فیلم دخترونه یا پسرونه داره؟؟
چه فرقی می‌کنه منم میخوام با شما ببینم

در عین قلدربازی‌هاش عین پسر بچه بود
همه‌ی مردا همینطور بودن و کودک درونشون یه جاهایی خودش نشون میداد
هرچقدر هم خودخواه بودن بازهم نمی‌تونستن جلوی شیطنت‌های بچه‌گانه و لجبازی‌هاشون رو بگیرن
برای اینکه قائله زودتر خاتمه پیدا کنه گفتم

_چه فرقی می‌کنه عزیزم؟؟
نیاوشم بشینه با ما ببینه....کاری با ما نداره که

برام مهم نبود نیاوش اینجا باشه یا نه
مهم این بود که من اینجا بودم و دور از اون اتاق لعنتی و زندان بودم
حوصله‌ی قرار گیری بین دو بحث خواهر رو برادر نداشتم
من رو یاد خودم و راستین مینداخت و دلم نمی‌خواست اون خاطرات برام یادآوری بشه
برای همینم زودتر می‌خواستم به این بحث خاتمه بدم تا فیلم رو ببینیم
•|شهر بی شهرزاد|•سیاه زخم
💛🌼💛🌼💛 💛🌼💛🌼 💛🌼💛 💛🌼 💛 #شهر_بی_شهرزاد #پارت_343 با هیجان وارد طلا فروشی که انگشتر مورد نظرش را در آنجا دیده بود میشود و بعد از سلام و علیک از فروشنده خواهش کرد که انگشتری را که سه مروارید روی آن قرارداشت را برایش بیاورند. میخواست هدیه ای برای شهرزاد بخرد…
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛


#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_344



موهایش را میبافد و تِل مرواریدی را روی موهایش میگذارد و جلوی آیینه می ایستد و نگاهی دقیق به خودش می اندازد.
لباس فیت تنش بود و کمر باریکی اش را به رخ میکشید.

با وارد شدن حاج خانوم به اتاق اسپند در دست لبخند خجالتی میزند.

-مادر قربون قد و بالات بره.
انشاءلله که عاقبت این محرمیت خیر و خوشی باشه.
الهی چشم حسود ازت دور باشه عزیزدلم!!

در آغوش گرم و پر محبت مادرانه اش فرو میرود و دست دور کمرش حلقه میکند.

-خدا سایه شما و حاج بابا رو از بالا سرمون برنداره.
نمیدونم اگر پدر و مادرم شما رو نداشتند تا من رو بهشون بسپارن چه بلاهای بدتری میخواست به سرم بیاد.

-گریه نکن عروسکم حکمت خدا بوده، هرچی اون صلاح بدونه بهتره عزیزدلم.
امشب شب خیلی خوبیه برای همه مون.
فقط میخوام تاکید کنم شهرزاد؛ اجازه هیچ پیشروی رو به یزدان نمیدی!!

پسر منه ،منم بهش اعتماد دارم اما.....اون یک مرد که سی سالشه!
بخاطر معتصب بودنش تا حالا هیچ زن دیگه ای جز من و خواهر هاش توی زندگیش نبودند.
اون تشنه تو، ولی نباید کامل سیرابش کنی عزیزم!!

این محرمیت فقط برای اینکه راحت باشید و اگر خدا خواست باهم خوب بودید ادامه بدید وگرنه هیچ اجباری توش نیست.

-چشم حاج خانوم!!

-چشمت سلامت مادر.
میگم این زهرا معلوم نیست داره چیکار میکنه ازش خبری نیست.

-فکر کنم رفته لباس بپوشه و به خودش برسه!

-میخواد از عروسم کم نیاره، نمیدونه عروسم یدونست!!

-میبینم که تازه اومد به بازار قدیمی رو ول کردی ننه جون!!

حاج خانوم و شهرزاد با خنده به سمتش برمیگردند.
-صددفعه نگفتم به من نگو ننه جون ورپریده!!
ضرب المثل رو هم خراب کردی کامل نگفتی که!

با شنیدن صدای زنگ حرف در دهان زهرا ماند و با عجله چادرش را روی سر انداخت و به سمت آیفون رفت تا درب را باز کند.

حاج خانوم کمک کرد تا شهرزاد چادر سفید را روی سرش بیندازد و بعد اورا به هال فرستاد تا روی صندلی که جلویش سفره عقد کوچکی انداخته بودند بنشیند.

خود هم بعد از بوسه ای روی سر شهرزاد به سمت درب ورودی هال رفت.
•|شهر بی شهرزاد|•سیاه زخم
#سیاه_زخم #پارت_63 بر خلاف نیاز که تمام گفته‌هاش شوخی بود نیاوش با لحن تهدیدی و جدی ای باهاش حرف می‌زد جوری ک نمی تونستی باور کنی داره با نیاز شوخی می‌کنه .... نیاوش متوجه شوخیای نیاز و علاقش نسبت به خودش نمی‌شد که فکر می‌کرد نیاز داره دستش میندازه و…
#سیاه_زخم
#پارت_64

دلم می‌خواست حضور هیچ کس رو اینجا احساس نکنم
برای چند دقیقه هم که شده تو حال خودم باشم به دور از هر استرس و آشوبی
حتی اگر این آشوب کل کل بین خواهر و برادر باشه و واقعی نباشه
نیاز نیم نگاهی بهم انداخت و با سر تایید کرد و گفت

_باشه پس فقط بخاطر تو هیچی بهش نمیگما...

با لبخند مصنوعی سری به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم

_باشه عزیزم ممنون

هرسه مون خیره به تلویزیون شدیم که با حس دستش دور کمرم کمی خودم رو روی مبل جا به جا کردم
تا بدونه اگر قرار باشه بیشتر از این پیش بره کسی که از نیاز خواهش کرده بود اینجا بمونه می‌تونه پرتش کنه بیرون
جالب این بود که خودم فکر نمی‌کردم انقد قدرت داشته باشم
در واقع وقتی نیاز به حرفام اهمیت می‌داد حس خوبی بهم به دست می‌داد
من قبل از اینکه وارد این عمارت بشم به کسی که دستور دادم عینش رو انجام داد
روی حرفم‌کسی جرئت حرف زدن نداشت
اما انگار این چند روزه باورم شده بود که قرار نیست هیچ چیز طبق اون چیزی که من می‌خوام پیش بره
هیچ اتفاقی قرار نیست طبق میل من باشه توی این عمارت کوفتی
برای همینم بود که با یک حرف گوش کردن ساده نیاز و اینکه فکر کنم به حرفای من اهمیت میده خیلی خوشحال میشدم  
به زور دستش رو دور پهلوم حلقه کرد و فشار آرامی به کمرم داد
به سمتش برگشتم و نگاه تیزی بهش انداختم
خداروشکر حواس نیاز به ما نبود و کاملا محو فیلم بود
متوجه کنش و واکنش‌های بین ما دوتا نمی‌شد
بدون این که صدایی ازش در بیاد لب زد

_ برمی‌گردی تو اتاقت....

چشم غره‌ای بهش رفتم و مثل خودش که داشت باهام پانتومیم بازی می‌کرد آروم لب زدم

_ کور خوندی من می‌خوام همینجا بشینم
اگر تو خیلی تمایل داری تو برگرد تو اون اتاق

انگار تونست کلمات رو بفهمه و حرفم رو بخونه که اخم کرد و گفت

_ بالاخره که نیاز از اینجا میره
اون موقع من می‌مونم و تو

این چیزهایی که میگفت رو خوب میدونستم
با این چیزا دیگه نمی‌ترسیدم با هیچ چیز دیگه نمی‌ترسیدم
بدتر از این نمی‌تونست سرم بیاد
من ته این قصه رو دیده بودم و ترس برام معنی نداشت
نهایت می‌خواست تنبیهم کنه یا بکشتم
برام مهم نبود کدوم یکی از این دو تاس
اگر می‌ کشتتم از این زندگی کوفتی راحتم می شدم
وقتی قرار نبود کسی سراغم رو بگیره برای چی باید زندگی میکردم
وقتی هیچکدوم از عزیزانم سراغم نمی‌گرفتن وقتی هیچکدومشون پیشم نبودن دیگه این زندگی برای معنی نداشت
 با بی‌تفاوتی شونه‌ی بالا انداختم که انگار حرصش دراومد
حرصش سر کمر بیچاره‌ی من خالی کرد و فشار محکمی بهش داد
از درد لبم رو زیر دندونم کشیدم تا صدایی ندم و نیاز متوجه ما نشه
دستمو روی دستش گذاشتم و سعی کردم از روی کمرم بازش کنم
اما پنجولشو جوری داخل گوشت کمرم فرو کرده بود که هیچ جوره حریفش نمی‌شدم
•|شهر بی شهرزاد|•سیاه زخم
💛🌼💛🌼💛 💛🌼💛🌼 💛🌼💛 💛🌼 💛 #شهر_بی_شهرزاد #پارت_344 موهایش را میبافد و تِل مرواریدی را روی موهایش میگذارد و جلوی آیینه می ایستد و نگاهی دقیق به خودش می اندازد. لباس فیت تنش بود و کمر باریکی اش را به رخ میکشید. با وارد شدن حاج خانوم به اتاق اسپند در دست لبخند…
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_345



با باز کردن در حیاط و ورود مریم و پشت بند آن همسر و پسرش؛ زهرا سرسری با آنها سلام و علیک کرد و به سمت مریم که با قدم های تند به سمت خانه میرفت دوید و جلویش ایستاد و اجازه ورود به خانه را نداد.

-مریم برای چی اومدی؟!

-یعنی چی که برای چی اومدی؟!
خونه پدرمم باید از تو اجازه بگیرم که بیام؟!

-نه عزیزم من نمیگم که نیای؛ میگم چرا یهویی اینجوری اومدی؟!

اشک های مریم که میبارد در از داخل باز میشود و حاج خانوم بیرون می آید.
مریم نگاه اشکی خود را به مادرش میدوزد و با صدایی گرفته لب میزند:

-حالا من شدم براتون غریبه؟! ها حاج خانوم؟!
دختر کوچیکت برگرده به من بگه برای چی اومدی خونه پدرت؟!

یا برای داداشم عروسی بگیرید و من بیخبر باشم!!
این کارها چیه؟! من مگه غریبه ام مامان که ازم قایم میکنید؟!

باید شوهرم توی خیابون ببینتتون و بیاد بهم بگه رفته بودید خرید؟!
من مگه برای برادرم بد میخواستم؟!
حالا که به حرف من توجه نکردید، باید توی مراسم هم نباشم؟!

حاج خانوم مریم را در آغوشش میگیرد و روی کمرش دست میکشد.
-تو درست میگی مادر، ولی ما نخوانستیم بهت بگیم چون فکر نمیکردیم بیای!
من شرمندتم عزیز مادر، در این خونه هم همیشه به روی تو و خانوادت باز هست.

دیگه اشک نریز، الان حاجی و داداشت هم میرسند؛ برو داخل آماده بشید.
فقط مریم......فقط به شهرزاد بی احترامی نمیکنی!
نمیخوام توی این شب که بهترین شب برای همه مون هست ناراحت بشه!!

-چشم حاج خانوم!!

-چشمت سلامت مادر.

امیرعلی بیا بغلم ببینمت نوه خوشگلم.
آقا محمد شما ببخش دیگه این همه بحث و اتفاق افتاد.

-این چه حرفیه حاج خانوم، پیش میاد انشاءلله که خیر.

-به امیدخدا. بفرمایید داخل.

بعد از اینکه همگی وارد خانه شدند، شهرزاد با دیدن مریم از روی صندلی بلند و سرپا ایستاد.

-سلام.

-سلام عزیزم.
مریم به سمتش رفت و در آغوشش گرفت که اوهم متقابلا دستش را روی کمر مریم قرار داد.
روبوسی کرد و از شهرزاد جدا شد.
دست امیرعلی را گرفت و به اتاق زهرا رفت تا لباس بپوشد.

-سلام آقا محمد.

-سلام از ماست شهرزاد خانوم، تبریک میگم.

-ممنون.

حاج خانوم پلک هایش را به معنای آرام باش روی هم گذاشت که شهرزاد لبخند آرامی زد و سرجایش نشست.

خارج شدن مریم از اتاق و به صدا در آمدن دوباره زنگ خانه یکی شد.
با ورود عاقد، حاج سبحان و یزدان بقیه شروع به دست زدن کردند.

زهرا به علی هم خبر داده بود تا باشد، علی هم چند دقیقه دیگر خود را رساند و بعد از روبوسی با یزدان و تبریک به شهرزاد، کنار همسرش جای گرفت.
•|شهر بی شهرزاد|•سیاه زخم
#سیاه_زخم #پارت_64 دلم می‌خواست حضور هیچ کس رو اینجا احساس نکنم برای چند دقیقه هم که شده تو حال خودم باشم به دور از هر استرس و آشوبی حتی اگر این آشوب کل کل بین خواهر و برادر باشه و واقعی نباشه نیاز نیم نگاهی بهم انداخت و با سر تایید کرد و گفت _باشه…
#سیاه_زخم
#پارت_65

ابرویی بالا انداختم
تا متوجه بشه دستش رو برداره
خوب متوجه میشد من چی میگم اما خودش رو می‌زد به اون راه
روش رو ازم گرفت و سمت تلویزیون برگردوند
دلم میخواست هر طور شده از این وضعیت خلاص بشم
حاضر بودم جای دیگه‌ای بشینم
یا اصلا فیلم نبینم ولی این شخص کنارم نشینه 
عجب کاری کرده بودم ضمانتش رو کرده بودم
تا کنارمون بشینه و فیلم ببینه
خوب در واقع فکر میکردم نشستنش اینجا کاری به کارمون نداره
اما اشتباه فکر میکردم و اینطور نبود
کاش تو دعوای خواهر برادری دخالت نمی‌کردم
می‌ذاشتم نیاز کارشو بکنه
لااقلش این بودش که الان می‌تونستم با آرامش فیلم ببینم
چند دقیقه ام شده از این ادم دور بمونم
تا کمی حالم عوض بشه و برای شکنجه های بیشتر آماده بشم
فقط می‌خواستم وسط دعوا نباشم
اما انگار این کارم خودم رو توی دردسر انداخته بود
سر جام ثابت نشستم تا فشار بیشتری به پهلوم وارد نکنه
اینطوری ممکنه بود دست از سرم برداره
شاید اینطوری بعد از یه مدت دستش خسته می‌شد و پس می‌کشیدش
تنها چیزی که این آدم رو رام می‌کرد بی‌تفاوتی بود
وقتی می‌دیدش هیچ عکس العملی نسبت بهش نداری
شاید دست از سرت بر می‌داشت
اما مطمئنا از هر کاری که بدت میومد
صد برابر اون رو روت انجام می‌داد تا اذیتت کنه
پس بهتر بود که عکس‌العملی نشون ندم تا خودش بی‌خیالم بشه
نیاز سمتم برگشت و گفت

_چیزی نمی‌خوای عزیزم؟

در واقع می‌خواستم.....اونم این بودش که نیاوش از کنارم بلند شه
اما چطور می‌تونستم این و به خواهرش بگم
وقتی خودم ضمانتش رو کرده بودم
بعد فکر میکرد رابطه بینمون عجیبه و میفهمید دروغ میگیم
ابنجوری به ضرر خودم تموم میشد
سری به نشونه ی نفی تکون دادم
برای اینکه خیالش رو راحت کنم که دارم فیلمم رو می‌بینم گفتم

_خیلی فیلم قشنگیه
واقعا بعد از این فکر نکنم بتونم فیلم دیگه ببینم
•|شهر بی شهرزاد|•سیاه زخم
💛🌼💛🌼💛 💛🌼💛🌼 💛🌼💛 💛🌼 💛 #شهر_بی_شهرزاد #پارت_345 با باز کردن در حیاط و ورود مریم و پشت بند آن همسر و پسرش؛ زهرا سرسری با آنها سلام و علیک کرد و به سمت مریم که با قدم های تند به سمت خانه میرفت دوید و جلویش ایستاد و اجازه ورود به خانه را نداد. -مریم برای چی…
💛🌼💛🌼💛
💛🌼💛🌼
💛🌼💛
💛🌼
💛

#شهر_بی_شهرزاد
#پارت_346



قرآن را از دست یزدان گرفت و بوسه ای روی آن زد و بازش کرد.
با آمدن سوره رعد؛ شروع به خواندن کرد.
معنی سوره رعد را به خوبی میدانست، معجزه!

چقدر جای خالی پدر و مادرش را با پوست و گوشت احساس میکرد.
اشکی که میخواست از گوشه چشمش جریان پیدا کند را با انگشت شصت پاک کرد.

سنگینی نگاه یزدان را احساس میکرد اما نمیخواست سرش را بالا بیاورد.
عاقد شروع به خواندن کرده بود.

با شنیدن صدای عاقد به خودش آمد:
-عروس خانوم آیا وکیلم؟!

آب دهانش را قورت داد و قرآن را بست و بوسید.
حاج سبحان حتی مهریه اش راهم کم نگفته بود تا او احساس کوچکی‌کند.
۳۱۴ سکه مهرش کرده بودند به مدت دو سال!!

-با اجازه حاج بابا و حاج خانوم.....بله!!

-مبارک باشه انشاءلله.

بقیه دست میزنند و تبریک میگویند
حاج خانوم به سمتشان می آید و هردو را میبوسد و بعد جعبه حلقه هایشان را میدهد تا در دست یکدیگر کنند.

یزدان دستان کوچک و سردش را میان دست های مردانه و گرم خود میگیرد، چه تضاد زیبایی!
حلقه را در انگشت دلبرکش می اندازد و بعد دستش را میفشرد.
بعد از آن شهرزاد هم حلقه یزدان را در انگشتش می اندازد.

سرویس ظریفش را هم حاج سبحان هدیه میدهد و روی هردو را میبوسد.
مریم و زهرا هم در پاکت پول میدهند و بعد روبوسی میکنند.

-وای داداش مبارکتون باشه.

-مرسی کوچولوی داداش.

عاقد صیغه نامه را هم میدهد و بعد میرود.
حاج سبحان بدرقه اش میکند و دختر ها همراه حاج خانوم سفره میچینند.
دو باجناق هم به حیاط رفته اند تا این دو جوان خلوت کنند.

جعبه انگشتر را از جیب کت در می آورد و در سکوت به سمت شهرزادی که با روبان گل بازی میکند میگیرد.

-وای چرا زحمت کشیدی، خیلی خوشگله.

-کادوی خودم به عروسمه!!
نگاهش را بالا می آورد و به جنگلی هایش میدوزد. میتوانست قسم بخورد که این چشمان لعنتی دل و ایمانش را برد.

-ممنون!!

-تشکر خشک و خالی؟!
الان دیگه شوهرتم، همه هم میدونند. پاشو یه ماچ بده.

-هیین خاک به سرم یزدان!!

-جوون یزدان؛حالا چرا سرخ میشی شوخی کردم بابا!!

با صدا کردنشان به شام از جاهایشان بلند میشوند.
یزدان دست کوچک دلبرش را در دست میگیرد و بوسه ای روی پیشانیش میزند.

-شهرزاد؛ امیدوارم سربه راه باشی تو زندگی!

-چی؟!

-هیچی بریم!

اجازه هیچ حرف دیگری را به شهرزاد نمیدهد و دستش را میکشد و به سمت میز غذا خوری میروند.

حاج خانوم سنگ تمام گذاشته بود و دو نوع غذا پخته بود، همگی کنار هم مشغول شام خوردن شدند.
بماند که چقدر امیرعلی گریه کرد تا کنار شهرزاد بنشیند و یزدان این اجازه را نمیداد و دامادها هم به او میخندیدند.