هواپیمای باربری که ساعاتی پیش تو آمریکا سقوط کرده، فقط میزان خسارتی که زده رو ببینید.
🔴اندازه زدن چند موشک بالستیک شده
🔴اندازه زدن چند موشک بالستیک شده
بسم رب الشهدا
قسمت دوم
خمپاره چندمتری من بزمین خورد
وموج انفجارمنو پرت کرد داخل کانال بچه ها دنبالم میگشتن تااینکه کمی بخودم امدم متوجه شدم پای چپم دیگه حرکت نمیکنه
وترکش درست قسمت تحتانی ستون فقرات اثابت کرد
به کمک بچه هابه سنگربهداری رفتم امدادگرمنو پانسمان کرد
خط هم انچنان زیراتش دشمن بودکه نظیرش رادرهیج عملیاتی ندیدم حتی بعدها ازفرماندهان هم راجع به اتش تهیه انشب همین جمله راشنیدم
کمی استراحت کردم مصطفی امددنبالم
گفتم نمیتونم راه برم
گفت میخوای اینجابشینی بیاتوسنگرتیربار
بلندم کرد باکلی مشکلات منوبردداخل کانال سنگرتیربار
کلی مهمات و موشک ارپیجی گذاشت کنارم و بایه کلاش باچندتا خشاب
رفت ودیگه ندیدمش
قایقهای عراق دیوانه واربه خط میزدن
وبچه هاهم ازشون پذیرایی میکردن
خیلی هم ازشون تلفات گرفتیم
اما بخاطراتیش سنگین دشمن تحرک بچه هاکم شده بود واین به نفع مانبود
دوتابسیجی کمکی هم کنارم بودن
ونوارپرمیکردن
از فوج اول قایقها حسابی پذیرایی کردیم و نتونستن به خط برسن
اونشب موشک و گلوله های توپ دشمن که بخاطرتاریکی شب مشخص بود بصورت یک حلال ازخط دشمن تا خط ما نمایان بود وتمامی نداشت
وادوات سنگین ما تونست فقط دوتا 107شلیک کنه ومورداثابت قرارگرفت
وتااین لحظه سلاح سنگین ما ارپیجی بود
کلی هم شهیدومجروح دادیم ساعت حدودا شش صبح دستورعقب نشینی امد
اما ماهمچنان درگیربودیم
تاحدودا ساعت 10صبح
وفرمانده گردان رو دیدم که یکی یکی به سنگرهامیامدومیگفت بکشیدعقب
ولی دیگه نه نیرویی داشتیم ونه توان حرکت
دلم میخواست همونجا بمونم چون خون زیادی ازم رفته بود
دوتابسیجی که کمکم بودن هردوشهیدشدن بعدهافهمیدم پسرخاله بودن وازلحاظ قیافه هم خیلی شبیه بهم
ازدژبه کمک بچه هاپایین امدیم وبچه هایی که سالم تربودن محروحارو حمل میکردن
بعضی ازبچه ها دوتا مجروح رو کمک میکردن
صحنه دلخراش و سختی بود
خیلی ازدوستام موندن و من بایدبرم
سخت ترین لحظات جنگ همین چیزهاست
کناریه خاکریز نشستم حدودا صدمتری مت دیدم بچه ها رواسیرکردن و دارن میبرن سمت قایق
پیش خودم گفتم دیگه اینجااخره چون خط شکسته شده بود و عراقیها درحال پاکسازی خط مابودن این یعنی تمام
دیگه اوت اتیش سنگین خبری نبودوکمی خط اروم شده بود وفقط صدای کلاش وسلاح سبک میامد
رسیدیم به سراهی عراقیها مارودیدن باتان مارو میزدن نمیشد عبورکرد زمینگیرشدیم
تکتیراندازهاهم مارودیدن ونمیذاشتن ردشیم
تااینکه یکی ازرزمنده ها بنام شهیدمومنی ازبچه های گلستان برگشت سمت دژ روی دژیه پدافندچهارده ونیم بود نشست پشتش برای اینکه ماروتامین کنه تاعبورکنیم
به محض اینکه ردشدیم صدای انفجارشدیدی توجه مارو بخودش جلب کرد
باتانک مستقیم شهیدمومنی روزدن
ودیگه هیج ازجنازه شهیدباقی نماند
کمی جلوتر فرمانده گردان مجروح شدوبچه ها همدیگه روکمک میکردن تازودترعبورکنیم
چون داشتن خط روپاکسازی میکردن وهرلحظه امکان رودر رویی داشتیم
جلوترکه امدم امدادگری که کلی از بچه هارو پانسمان کرد خودش باچندتا ترکش کنارجاده نیمخیزافتاده بود ودرحال گفتن شهادتین
دستش روبطرفم بلندکرد وداشت یه چیزی میگفت
اما اصلامتوجه جملاتش نشدم
خیلی ازبچه ها کنارو گوشه افتاده بودن
خیلی سخت بود
بعدازاینهمه سال همچنان صحنه سخت و طاقت فرسای عقب نشینی و جاگذاشتن همرزمان منو عذاب میده
کناریه راه باریکه به پست چندتا عراقی خوردیم ودرگیرشدیم
وچندتاازدوستان مجروح شدن ازجمله من که یه گلوله به پایم خورد
خوشبختانه عراقیها به عقب برگشتن و راه باز شد به عقبه خط ماکه رسیدیم به فکرپدرم افتادم دیدم که کامیونی که پدرم راننده اش بود اتیش گرفته
اطراف رو باکمک دوستان گشتیم و کسی نبود
بعدهاراجع به اونشب ازپدرم پرسیدم گفت اوایل درگیری به ماگفتن بریدعقب وزودترعقب نشینی کرده بودن
کمی عقبترکه امدیم باپیکرشهدای خودما برخوردکردیم وباعث تعجب ماشدکه این نیروها دوکیلومترعقبترازخط چطوربشهادت رسیدن
یادامام و شهدا هدیه کنیم صلوات برمحمدوال محمد
ان شاءالله ادامه درشبهای بعد
راوی ذکریااحمدی اشرفی
قسمت دوم
خمپاره چندمتری من بزمین خورد
وموج انفجارمنو پرت کرد داخل کانال بچه ها دنبالم میگشتن تااینکه کمی بخودم امدم متوجه شدم پای چپم دیگه حرکت نمیکنه
وترکش درست قسمت تحتانی ستون فقرات اثابت کرد
به کمک بچه هابه سنگربهداری رفتم امدادگرمنو پانسمان کرد
خط هم انچنان زیراتش دشمن بودکه نظیرش رادرهیج عملیاتی ندیدم حتی بعدها ازفرماندهان هم راجع به اتش تهیه انشب همین جمله راشنیدم
کمی استراحت کردم مصطفی امددنبالم
گفتم نمیتونم راه برم
گفت میخوای اینجابشینی بیاتوسنگرتیربار
بلندم کرد باکلی مشکلات منوبردداخل کانال سنگرتیربار
کلی مهمات و موشک ارپیجی گذاشت کنارم و بایه کلاش باچندتا خشاب
رفت ودیگه ندیدمش
قایقهای عراق دیوانه واربه خط میزدن
وبچه هاهم ازشون پذیرایی میکردن
خیلی هم ازشون تلفات گرفتیم
اما بخاطراتیش سنگین دشمن تحرک بچه هاکم شده بود واین به نفع مانبود
دوتابسیجی کمکی هم کنارم بودن
ونوارپرمیکردن
از فوج اول قایقها حسابی پذیرایی کردیم و نتونستن به خط برسن
اونشب موشک و گلوله های توپ دشمن که بخاطرتاریکی شب مشخص بود بصورت یک حلال ازخط دشمن تا خط ما نمایان بود وتمامی نداشت
وادوات سنگین ما تونست فقط دوتا 107شلیک کنه ومورداثابت قرارگرفت
وتااین لحظه سلاح سنگین ما ارپیجی بود
کلی هم شهیدومجروح دادیم ساعت حدودا شش صبح دستورعقب نشینی امد
اما ماهمچنان درگیربودیم
تاحدودا ساعت 10صبح
وفرمانده گردان رو دیدم که یکی یکی به سنگرهامیامدومیگفت بکشیدعقب
ولی دیگه نه نیرویی داشتیم ونه توان حرکت
دلم میخواست همونجا بمونم چون خون زیادی ازم رفته بود
دوتابسیجی که کمکم بودن هردوشهیدشدن بعدهافهمیدم پسرخاله بودن وازلحاظ قیافه هم خیلی شبیه بهم
ازدژبه کمک بچه هاپایین امدیم وبچه هایی که سالم تربودن محروحارو حمل میکردن
بعضی ازبچه ها دوتا مجروح رو کمک میکردن
صحنه دلخراش و سختی بود
خیلی ازدوستام موندن و من بایدبرم
سخت ترین لحظات جنگ همین چیزهاست
کناریه خاکریز نشستم حدودا صدمتری مت دیدم بچه ها رواسیرکردن و دارن میبرن سمت قایق
پیش خودم گفتم دیگه اینجااخره چون خط شکسته شده بود و عراقیها درحال پاکسازی خط مابودن این یعنی تمام
دیگه اوت اتیش سنگین خبری نبودوکمی خط اروم شده بود وفقط صدای کلاش وسلاح سبک میامد
رسیدیم به سراهی عراقیها مارودیدن باتان مارو میزدن نمیشد عبورکرد زمینگیرشدیم
تکتیراندازهاهم مارودیدن ونمیذاشتن ردشیم
تااینکه یکی ازرزمنده ها بنام شهیدمومنی ازبچه های گلستان برگشت سمت دژ روی دژیه پدافندچهارده ونیم بود نشست پشتش برای اینکه ماروتامین کنه تاعبورکنیم
به محض اینکه ردشدیم صدای انفجارشدیدی توجه مارو بخودش جلب کرد
باتانک مستقیم شهیدمومنی روزدن
ودیگه هیج ازجنازه شهیدباقی نماند
کمی جلوتر فرمانده گردان مجروح شدوبچه ها همدیگه روکمک میکردن تازودترعبورکنیم
چون داشتن خط روپاکسازی میکردن وهرلحظه امکان رودر رویی داشتیم
جلوترکه امدم امدادگری که کلی از بچه هارو پانسمان کرد خودش باچندتا ترکش کنارجاده نیمخیزافتاده بود ودرحال گفتن شهادتین
دستش روبطرفم بلندکرد وداشت یه چیزی میگفت
اما اصلامتوجه جملاتش نشدم
خیلی ازبچه ها کنارو گوشه افتاده بودن
خیلی سخت بود
بعدازاینهمه سال همچنان صحنه سخت و طاقت فرسای عقب نشینی و جاگذاشتن همرزمان منو عذاب میده
کناریه راه باریکه به پست چندتا عراقی خوردیم ودرگیرشدیم
وچندتاازدوستان مجروح شدن ازجمله من که یه گلوله به پایم خورد
خوشبختانه عراقیها به عقب برگشتن و راه باز شد به عقبه خط ماکه رسیدیم به فکرپدرم افتادم دیدم که کامیونی که پدرم راننده اش بود اتیش گرفته
اطراف رو باکمک دوستان گشتیم و کسی نبود
بعدهاراجع به اونشب ازپدرم پرسیدم گفت اوایل درگیری به ماگفتن بریدعقب وزودترعقب نشینی کرده بودن
کمی عقبترکه امدیم باپیکرشهدای خودما برخوردکردیم وباعث تعجب ماشدکه این نیروها دوکیلومترعقبترازخط چطوربشهادت رسیدن
یادامام و شهدا هدیه کنیم صلوات برمحمدوال محمد
ان شاءالله ادامه درشبهای بعد
راوی ذکریااحمدی اشرفی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 تعریف ولایت فقیه از زبان استاد قرائتی ...
👤استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
👤استاد قرائتی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
روایت متفاوت اغتشاشگر دیروز، در برنامه خط قرمز شبکهسه: روی دستها رنگ قرمز میریختند که به مردم بگویند خون است!
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎥 ورود ایران به باشگاه فناوریهای فوق پیشرفتۀ پزشکی در دنیا، این هم مدرکش!
🇵🇸
🇵🇸
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔰 اهمیت نصب عکس شهید در منزل و محل کار از زبان حاج قاسم؛
🌇 تمام هفته در غفلت او به سر میبریم و غروب جمعه برای غربت او دلتنگ میشویم.
هر روز را باید در فراق او ندبه کرد؛ مولای ما فقط آقای جمعهها نیست!
هر روز را باید در فراق او ندبه کرد؛ مولای ما فقط آقای جمعهها نیست!
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
✅ تقدیم به همه مادران چشم به راه...
نماهنگ «سلام»
با صدای محمد اصفهانی
نماهنگ «سلام»
با صدای محمد اصفهانی
ابوالجواد
قسمت سوم
بسم رب الشهدا
ازکنارخاکریز حرکت میکردیم بچه هایی که کمی وضع جسمی بهتری داشتن به بقه کمک میکردن
ازکنارشهدایی که پشت سرما بودن عبورکردیم
بعدها متوجه شدیم دوگردان که قراربودبه کمک مابیان توسط هوانیروزعراق با بالگرد وهواپیما بشهادت رسیدن
ومتاسفانه به خط هم نرسیدن
حدودا پانزده یاشانزده نفربودیم خیلی راه امدیم دیگه ازتشنه گی و خسته گی وخونریزی نای حرکت نداشتم
کمی کنار جاده که توسط یه خاکریزکوتا پناه داشت نشستیم
بچه هامیگفتم زودترحرکت کنیم احتمال داره دوباره واسه اسیرکردن مابیان که احتمالش زیادبود چون مارو دیده بودن
شش الی هفت کیلومتر راه امدیم بین مادوسه نفر چند قبضه کلاش وچندتا فشنگ داشتن که اگر درگیرهم میشدیم بکارمون نمیامد
چندبارازحال رفته بودم
حدودا نزدیک ظهرشده بود
وامیدما فقط خدابود
وباهمه این اتفاقا نمیدونم چطور ازاون درگیری شدید تونستیم بیرون بیایم حتما خواست خدابود
والا من هم میبایست جنازه هم کنار اون شهدا جامیموند
یکی ازبچه هاگفت یه ماشین ازسمت عراقیها باسرعت بالا داره میاد طرف ما
به اتفاق گفتیم پیدامون کردن ودارن میان واسه اسیرکردن ما
چون عراق اخرهای جنگ بیشتر ترجیح میداداسیربگیره
واوایل صبح وقتی خط ماشکست بافاصله خیلی کم دیدم که دوستای مارو دارن میبرن سمت قایق واسه تخلیه
اما تویوتای وانت باسرعت خیلی زیادتواون چاله های که توسط خمپاره ایجادشده بود بالاوپایین میرفت و به ما نزدیک میشد
وچپ وراست ماشین ارپیجی بودکه منفحرمیشد وبطورمعجزه اسایی بسمت ماامد به همین خاطر گفتیم شایدایرانی باشه اما شک داشتیم
همه مون به اتفاق دوست داشتیم درگیربشیم تاراحت اسیرشیم
اما چندتا فشنگ بیشترنداشتیم وچندتا کلاش
یهوتصمیم گرفتم وازدست یکی ازبچه ها کلاش شو گرفت و کشان کشان رفتم وسط جاده که شاید بتونم جلوشونوبگیرم ویا اگرعراقیها هست به عقب برگردن
اما انگار پشت فرما وکنارش تیپ و قیافه ایرانیهارو داره
کمی صبرکردم وتویوتای وانت نزدیک شد
خیلی جالب بود
خط که خیلی وقته دست دشمنه وکاملا هرکی که توخط بود یاشهیدویااسیرشد
مرتضی قربانی و کمیل فرمانده لشکروجانشین لشکر25 کربلا
هردوتاشونوشناختم
وانت نه شیشه جلوداشت نه لاستیک سالم
چطورتااینجا اندن و چطور تااین لحظه توخط وسط عراقیهابودن خدامیدونه
درتمام دنیا فرماندهان لشکر درعقبه ودرسنگر مستحکم فرمانده ای نبرد رو هدایت وفرمانده ای میکنن اما اینجا فرق میکنه
واقعا دفاع مقدس ادامه قیام کربلا و وصل به سالارشهیدان اباعبدالله الحسین علیه السلام
هردونفرشون دست بلندکردن که شلیک نکن ماییم وخودشونومعرفی کردن
وسریع بچه هاروسوارکردن
شهدا ومجروحین همه روهم ومنو یکی از دوستان گرگانی بلندم کردوسواروانت کرد وسریع حرکت کردیم
چون همونجا زیردیدواتیش بودیم
کسی که منوکمک کرد وسواروانت گرد بعداز سه دهه دریکی ازهمایشهای گردان مسلم باهم روبروشدیم والانم درارتباطیم
دیگه وقتی که سواروانت شدیم کمی خاطرجمع شدیم
اما ما و پیکرمطهرشهدا کنارهم کمی باعث ناراحتی ودلتنگی میشد
البته اون زمان من یک نوجوان بیشترنبودم حدودا شانزده سال داشتم یعنی باراول که بادست کاری شناسنامه تونستم خودموبه منطقه برسونم هنوز13 سالم تمام نشده بود
تویوتای وانت تا جاده امام رضا امدو کنارستادفرماندهی ایستاد
گفت شمااگرتونستین باهروسیله ای بریدعقب
ماباید مدارک واسنادروجمع کنیم
ازتشنگی خودمو رسوندم به تانکرابی که کنارسنگربود کلی اب خوردم که یکی ازپشت منوکشیدواجازنداد دیگه اب بخورم
وبلصدای بلندمیگفت اینجاالوده هست منظور شیمایی بود
اول درگیری عراق عقبه وخط رو باشیمایی درهجم بالا مورداثابت قرارداده بود
باهمه خونی که ازبدنم رفته بود والودگی منطقه وخوردن اب الوده
دیگه ازحال رفتم
کمی بهترشدم دیدم کسی اطرافم نیست
یه وانت و چندتا بسیجی کنارجاده بودن
هیج کدوم راننده نبودن
رفتیم طرف وانت لاستیکهاش پنچربوداما روشن میشد
بنده خدابهم گفت رانتدگی بلدی گفتم اره گفت زودتربریم که نزدیک ماهستن
فقط صدای کلاش میامد
نشستم پشت وانت تا حرکت کنیم
دیگه نفهمیدم چی شد و همه مون به هواپرت شدیم انگار با تفنگ 106 و یا ارپیجی مارو زدن
تااین لحظه به بعد نمیدونم چطورازاونجا نجات پیداکردم وبهوش امدم روی تخت بیمارستان امام رضاعلیه السلام بودم واز انجا با بالگرد ماروبه اهواز وبعدباهواپیما به بیمارستانی درتهران اوردن
4ماه بستری بودم وچندتا جراحی انجام دادن کمی بهترشدم خانواده ما اصلا خبری ازمن نداشتن بعداین مدت یه شب تماس گرفتم وخبرسلامتیموبهشون دادم
انگار خونه ما مجلس ختم هم گرفته بودن ومنتظر بودن جنازه منو بیارن
البته اینجوراتفاقاواسه خیلی ازنیروهاافتاده بود،
بعدازترخیص شدن ازبیمارستان رویی نداشتم به خونه برگردم
اخه همه موندن یااسیر ویاشهیدشدن نمیدونستم جواب خانواده هاشون روچی بدم اگرازم ازسلامتی عزیزشون بپرسن
راوی ذکریااحمدی اشرفی بهشهر
قسمت سوم
بسم رب الشهدا
ازکنارخاکریز حرکت میکردیم بچه هایی که کمی وضع جسمی بهتری داشتن به بقه کمک میکردن
ازکنارشهدایی که پشت سرما بودن عبورکردیم
بعدها متوجه شدیم دوگردان که قراربودبه کمک مابیان توسط هوانیروزعراق با بالگرد وهواپیما بشهادت رسیدن
ومتاسفانه به خط هم نرسیدن
حدودا پانزده یاشانزده نفربودیم خیلی راه امدیم دیگه ازتشنه گی و خسته گی وخونریزی نای حرکت نداشتم
کمی کنار جاده که توسط یه خاکریزکوتا پناه داشت نشستیم
بچه هامیگفتم زودترحرکت کنیم احتمال داره دوباره واسه اسیرکردن مابیان که احتمالش زیادبود چون مارو دیده بودن
شش الی هفت کیلومتر راه امدیم بین مادوسه نفر چند قبضه کلاش وچندتا فشنگ داشتن که اگر درگیرهم میشدیم بکارمون نمیامد
چندبارازحال رفته بودم
حدودا نزدیک ظهرشده بود
وامیدما فقط خدابود
وباهمه این اتفاقا نمیدونم چطور ازاون درگیری شدید تونستیم بیرون بیایم حتما خواست خدابود
والا من هم میبایست جنازه هم کنار اون شهدا جامیموند
یکی ازبچه هاگفت یه ماشین ازسمت عراقیها باسرعت بالا داره میاد طرف ما
به اتفاق گفتیم پیدامون کردن ودارن میان واسه اسیرکردن ما
چون عراق اخرهای جنگ بیشتر ترجیح میداداسیربگیره
واوایل صبح وقتی خط ماشکست بافاصله خیلی کم دیدم که دوستای مارو دارن میبرن سمت قایق واسه تخلیه
اما تویوتای وانت باسرعت خیلی زیادتواون چاله های که توسط خمپاره ایجادشده بود بالاوپایین میرفت و به ما نزدیک میشد
وچپ وراست ماشین ارپیجی بودکه منفحرمیشد وبطورمعجزه اسایی بسمت ماامد به همین خاطر گفتیم شایدایرانی باشه اما شک داشتیم
همه مون به اتفاق دوست داشتیم درگیربشیم تاراحت اسیرشیم
اما چندتا فشنگ بیشترنداشتیم وچندتا کلاش
یهوتصمیم گرفتم وازدست یکی ازبچه ها کلاش شو گرفت و کشان کشان رفتم وسط جاده که شاید بتونم جلوشونوبگیرم ویا اگرعراقیها هست به عقب برگردن
اما انگار پشت فرما وکنارش تیپ و قیافه ایرانیهارو داره
کمی صبرکردم وتویوتای وانت نزدیک شد
خیلی جالب بود
خط که خیلی وقته دست دشمنه وکاملا هرکی که توخط بود یاشهیدویااسیرشد
مرتضی قربانی و کمیل فرمانده لشکروجانشین لشکر25 کربلا
هردوتاشونوشناختم
وانت نه شیشه جلوداشت نه لاستیک سالم
چطورتااینجا اندن و چطور تااین لحظه توخط وسط عراقیهابودن خدامیدونه
درتمام دنیا فرماندهان لشکر درعقبه ودرسنگر مستحکم فرمانده ای نبرد رو هدایت وفرمانده ای میکنن اما اینجا فرق میکنه
واقعا دفاع مقدس ادامه قیام کربلا و وصل به سالارشهیدان اباعبدالله الحسین علیه السلام
هردونفرشون دست بلندکردن که شلیک نکن ماییم وخودشونومعرفی کردن
وسریع بچه هاروسوارکردن
شهدا ومجروحین همه روهم ومنو یکی از دوستان گرگانی بلندم کردوسواروانت کرد وسریع حرکت کردیم
چون همونجا زیردیدواتیش بودیم
کسی که منوکمک کرد وسواروانت گرد بعداز سه دهه دریکی ازهمایشهای گردان مسلم باهم روبروشدیم والانم درارتباطیم
دیگه وقتی که سواروانت شدیم کمی خاطرجمع شدیم
اما ما و پیکرمطهرشهدا کنارهم کمی باعث ناراحتی ودلتنگی میشد
البته اون زمان من یک نوجوان بیشترنبودم حدودا شانزده سال داشتم یعنی باراول که بادست کاری شناسنامه تونستم خودموبه منطقه برسونم هنوز13 سالم تمام نشده بود
تویوتای وانت تا جاده امام رضا امدو کنارستادفرماندهی ایستاد
گفت شمااگرتونستین باهروسیله ای بریدعقب
ماباید مدارک واسنادروجمع کنیم
ازتشنگی خودمو رسوندم به تانکرابی که کنارسنگربود کلی اب خوردم که یکی ازپشت منوکشیدواجازنداد دیگه اب بخورم
وبلصدای بلندمیگفت اینجاالوده هست منظور شیمایی بود
اول درگیری عراق عقبه وخط رو باشیمایی درهجم بالا مورداثابت قرارداده بود
باهمه خونی که ازبدنم رفته بود والودگی منطقه وخوردن اب الوده
دیگه ازحال رفتم
کمی بهترشدم دیدم کسی اطرافم نیست
یه وانت و چندتا بسیجی کنارجاده بودن
هیج کدوم راننده نبودن
رفتیم طرف وانت لاستیکهاش پنچربوداما روشن میشد
بنده خدابهم گفت رانتدگی بلدی گفتم اره گفت زودتربریم که نزدیک ماهستن
فقط صدای کلاش میامد
نشستم پشت وانت تا حرکت کنیم
دیگه نفهمیدم چی شد و همه مون به هواپرت شدیم انگار با تفنگ 106 و یا ارپیجی مارو زدن
تااین لحظه به بعد نمیدونم چطورازاونجا نجات پیداکردم وبهوش امدم روی تخت بیمارستان امام رضاعلیه السلام بودم واز انجا با بالگرد ماروبه اهواز وبعدباهواپیما به بیمارستانی درتهران اوردن
4ماه بستری بودم وچندتا جراحی انجام دادن کمی بهترشدم خانواده ما اصلا خبری ازمن نداشتن بعداین مدت یه شب تماس گرفتم وخبرسلامتیموبهشون دادم
انگار خونه ما مجلس ختم هم گرفته بودن ومنتظر بودن جنازه منو بیارن
البته اینجوراتفاقاواسه خیلی ازنیروهاافتاده بود،
بعدازترخیص شدن ازبیمارستان رویی نداشتم به خونه برگردم
اخه همه موندن یااسیر ویاشهیدشدن نمیدونستم جواب خانواده هاشون روچی بدم اگرازم ازسلامتی عزیزشون بپرسن
راوی ذکریااحمدی اشرفی بهشهر
باامبولانس منواوردن
نزدیک خونه پیاده شدم وخواستم مخفیانه بخونه برم تا مدتی بگذره
اما بجه های محل منو دیدن و از شادی و خوشحالی شون متوجه شدم که چه خبربوده
انزمان نه تلفن بود ونه موبایل یه نامه شاید20روزطول میکشیدتابه مقصدبرسه وتومحل چندنفرتلفن داشتن که تماس گرفتن ازراه دور کارمحال وسختی بود
امروزکه این اتفاقا وحماسه حسینی دوستان و همرزمانم رو مرورمیکنم انگار چندروزی بیشترنگذشته
وچطوروبرای چی خداخواست که تابه امروز زنده بمونم خدامیدونه
البته شهادت سعادت میخواست که حتما نداشتم
وشایدبقول عزیزی زنده موندیم تابرای تکمیل کردن راه و هدف دوستان مون تا سلاح مقاومت و جهاد زمین نمونه
وافتخارمیکنم سعادت جهادو جانبازی روخدادرنوجوانی قسمتم کرد وهمچنین سعادت همرزمی باشهدایی همچون شهیدعلمدار وشهید دوامی رادرلشکرویژه25کربلاو گردان عملیاتی مسلم ابن عقیل را
یاد و نام شهدا وازادگان وجانبازان همیشه درتاریخ این مرزوبوم ماندگار شد
وان شاءالله تاقیام وظهور حضرت صاحب الزمان این راه جهادو شهادت وسربازی اسلام ادامه دارد
اللهم صل علی محمدوال محمدوعجل الفرجهم والعن العدوهم
التماس دعا ذکریااحمدی اشرفی
نزدیک خونه پیاده شدم وخواستم مخفیانه بخونه برم تا مدتی بگذره
اما بجه های محل منو دیدن و از شادی و خوشحالی شون متوجه شدم که چه خبربوده
انزمان نه تلفن بود ونه موبایل یه نامه شاید20روزطول میکشیدتابه مقصدبرسه وتومحل چندنفرتلفن داشتن که تماس گرفتن ازراه دور کارمحال وسختی بود
امروزکه این اتفاقا وحماسه حسینی دوستان و همرزمانم رو مرورمیکنم انگار چندروزی بیشترنگذشته
وچطوروبرای چی خداخواست که تابه امروز زنده بمونم خدامیدونه
البته شهادت سعادت میخواست که حتما نداشتم
وشایدبقول عزیزی زنده موندیم تابرای تکمیل کردن راه و هدف دوستان مون تا سلاح مقاومت و جهاد زمین نمونه
وافتخارمیکنم سعادت جهادو جانبازی روخدادرنوجوانی قسمتم کرد وهمچنین سعادت همرزمی باشهدایی همچون شهیدعلمدار وشهید دوامی رادرلشکرویژه25کربلاو گردان عملیاتی مسلم ابن عقیل را
یاد و نام شهدا وازادگان وجانبازان همیشه درتاریخ این مرزوبوم ماندگار شد
وان شاءالله تاقیام وظهور حضرت صاحب الزمان این راه جهادو شهادت وسربازی اسلام ادامه دارد
اللهم صل علی محمدوال محمدوعجل الفرجهم والعن العدوهم
التماس دعا ذکریااحمدی اشرفی