-راستی نامه م رو خوندی؟
با چشمای گرد شده نگاهش کردم
-کدوم نامه؟
دستش به موهاش کشید
-هیچی ولش کن مهم نیس...
-باشه! مرسی که کمکم کردی... من میرم خونه م
-میرسونمت!
عصبی شدم
-من میتونم از پس خودم بر بیام!فکر نکنم مشکلی برام پیش بیاد!
زیر لب گفت:
-دختره ی لجباز!
هوففففف...بیخیالش!
به سمت خونمون راه افتادم و توجهی به ساموتا نکردم...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
-تالانیا تو هم شنیدی؟نامه رو ساجودو نفرستاده بود...از طرف ساموتا بودددد!!
تالانیا چشماش رو با بی حوصلگی چرخوند و گفت
-حالا انگار چی شده! یکی از آتشیان عاشقت شده دیگه!یکم تو خونه بمون چند روز نبینتت فکرت از سرش میپره!
-همچین میگی یکی از اتشیان انگار نمیدونی اون شاهزادشونه!
-چرا! ولی مگه مهمه؟؟
بیخیال تالانیا شدم...اون درک نمیکرد!
---------------------
با چشمای گرد شده نگاهش کردم
-کدوم نامه؟
دستش به موهاش کشید
-هیچی ولش کن مهم نیس...
-باشه! مرسی که کمکم کردی... من میرم خونه م
-میرسونمت!
عصبی شدم
-من میتونم از پس خودم بر بیام!فکر نکنم مشکلی برام پیش بیاد!
زیر لب گفت:
-دختره ی لجباز!
هوففففف...بیخیالش!
به سمت خونمون راه افتادم و توجهی به ساموتا نکردم...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
-تالانیا تو هم شنیدی؟نامه رو ساجودو نفرستاده بود...از طرف ساموتا بودددد!!
تالانیا چشماش رو با بی حوصلگی چرخوند و گفت
-حالا انگار چی شده! یکی از آتشیان عاشقت شده دیگه!یکم تو خونه بمون چند روز نبینتت فکرت از سرش میپره!
-همچین میگی یکی از اتشیان انگار نمیدونی اون شاهزادشونه!
-چرا! ولی مگه مهمه؟؟
بیخیال تالانیا شدم...اون درک نمیکرد!
---------------------
بلاخره دوباره کلاس فردا تشکیل میشد و بعد از یک هفته تو خونه نشستن میتونستم برم قصر
البته مامان و بابام تو قصر بودن و رفتن من به قصر ممنوع نبود میتونستم برای دیدن خونوادم برم... اما خب نمیخواستم به این دلیل ها برم چون حوصله م سر میرفت و نمتونستم با کسی حرف بزنم
ولی بالاخره میتونستم برم کلاس های قصر و از بی کاری در بیام!
______________
وارد قصر شدم و دیدم توی باغ قصر
همه در سکوت نشستن
چرا همه انقدر ناراحتن؟
سلامی کردم و نشستم کنار ساجودو.
لبخندی بهم زد و سرش رو پایین انداخت...
چی شده اخهه؟دارم از نگرانی میمیرم!
از کنجکاوی زیاد طاقت نیاووردم و پرسیدم:
-شاهزاده...اتفاقی افتاده؟چرا امروز قبل کلاس همه تو خودشونن؟چی شده؟
ساجودو سرش رو اورد بالا و بهم نگاه کرد
-نمیدونی یعنی؟
با تعجب نگاهش کردم
-چیوو؟چی شده خب!؟
با غصه گفت:
-شاه اوهانل هنوز سن کمی دارند اما بیماری سختی گرفتند!فکر میکردم مادرت چون پزشک قصره حتما خبر داری
البته مامان و بابام تو قصر بودن و رفتن من به قصر ممنوع نبود میتونستم برای دیدن خونوادم برم... اما خب نمیخواستم به این دلیل ها برم چون حوصله م سر میرفت و نمتونستم با کسی حرف بزنم
ولی بالاخره میتونستم برم کلاس های قصر و از بی کاری در بیام!
______________
وارد قصر شدم و دیدم توی باغ قصر
همه در سکوت نشستن
چرا همه انقدر ناراحتن؟
سلامی کردم و نشستم کنار ساجودو.
لبخندی بهم زد و سرش رو پایین انداخت...
چی شده اخهه؟دارم از نگرانی میمیرم!
از کنجکاوی زیاد طاقت نیاووردم و پرسیدم:
-شاهزاده...اتفاقی افتاده؟چرا امروز قبل کلاس همه تو خودشونن؟چی شده؟
ساجودو سرش رو اورد بالا و بهم نگاه کرد
-نمیدونی یعنی؟
با تعجب نگاهش کردم
-چیوو؟چی شده خب!؟
با غصه گفت:
-شاه اوهانل هنوز سن کمی دارند اما بیماری سختی گرفتند!فکر میکردم مادرت چون پزشک قصره حتما خبر داری
متعجب به ساجودو نگاه کردم
-چه بیماری ای؟
-نمیدونم ولی خیلی سخته هنوز دکتر ها تشخیص ندادند دلیلش چیه.
با ناراحتی سرم رو پایین انداختم
شاه اوهانل سنش خیلی کمه فکر کنم تازه به سی و پنج سالگی رسیده
شاه های قبلی هر کدوم بیشتر از صد سال شاه بودند!
چقد ناراحت شدم واقعا
استاد شاعاین اومد و همگی درگیر درس شدیم
احساس میکردم ساجودو خیلی ذهنش مشغوله و به سختی سعی میکنه به درس توجه کنه...
بعد از کلاس همراه ساجودو به باغ قصر رفتیم
هوا سرد و ابری بود و من عاشق این سرما بودم! ساجودو نگاهش رو خیلی غمگین به پایین دوخته بود و غرق در فکر بود
صداش زدم
-شاهزاده ساجودو؟
نگاهم کرد و سعی کرد لبخندی بزنه
-چیزی شده کایلا؟خواستی قدم بزنیم!
آهی کشیدم و گفتم
-با خودم گفتم شاید کمی قدم زدن حالتون رو بهتر کنه!
لبخندی زد و اشاره کرد که روی صندلی بشینیم
کنارش نشستم
-میدونی اگه پدرم اتفاقی براش بیفته چی میشه؟
-خدا نکنه! انشاالله سلامتی کا....
-پدرم داره میمیره! باید حقیقت رو قبول کنم!
شوکه شدم و با تعجب نگاهش کردم
برای اولین بار انقد ناراحت دیدمش...توی چشم های خوشگلش قطره های کوچولوی اشک جمع شده بود و با غصه خیلی زیاد نگاهم میکرد
بدون حرف سرم رو پایین انداختم
ادامه داد
-من ولیعهدی ام که هنوز به سن قانونی شاه شدن نرسیده! اگر پدرم بمیره من اجازه حکومت ندارم و تا موقعی که من به سن قانونی برسم سرزمینم رو کسانی اداره میکنند که نمیدونم واقعا برای این کار مناسب هستند یا نه؟!
حق داره انقد ناراحت و افسرده باشه واقعا خیلی سخته...
دیگه حرفی نزد و منم ترجیح دادم ساکت باشم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
داستان از زبان ساجودو:
به قصر برگشتم و به سمت اتاق پدر رفتم
نگهبان جلوم رو گرفت و نذاشت برم داخل...
-چیکار میکنی؟
-دستور دادند نذارم کسی وارد اتاق بشه!
-میدونی چی میگی؟من ولیعهدم!
باز هم مانعم شد
یک نفر از اتاق شاه بیرون اومد و به سمتش رفتم
-حال پدرم چطوره؟چرا نمیزارین برم داخل؟
-سرورم این بیماری مسری هست و ممکنه به شما یا هر کس دیگه ای سرایت کنه... ولی شاه از ما قلم و کاغذ خواستند تا حرف های آخرشون رو بنویسند!
چقد یهویی!داشتم دیوونه میشدم واقعا هنوز نتونستم باور کنم...
نمیتونم!!!
-چه بیماری ای؟
-نمیدونم ولی خیلی سخته هنوز دکتر ها تشخیص ندادند دلیلش چیه.
با ناراحتی سرم رو پایین انداختم
شاه اوهانل سنش خیلی کمه فکر کنم تازه به سی و پنج سالگی رسیده
شاه های قبلی هر کدوم بیشتر از صد سال شاه بودند!
چقد ناراحت شدم واقعا
استاد شاعاین اومد و همگی درگیر درس شدیم
احساس میکردم ساجودو خیلی ذهنش مشغوله و به سختی سعی میکنه به درس توجه کنه...
بعد از کلاس همراه ساجودو به باغ قصر رفتیم
هوا سرد و ابری بود و من عاشق این سرما بودم! ساجودو نگاهش رو خیلی غمگین به پایین دوخته بود و غرق در فکر بود
صداش زدم
-شاهزاده ساجودو؟
نگاهم کرد و سعی کرد لبخندی بزنه
-چیزی شده کایلا؟خواستی قدم بزنیم!
آهی کشیدم و گفتم
-با خودم گفتم شاید کمی قدم زدن حالتون رو بهتر کنه!
لبخندی زد و اشاره کرد که روی صندلی بشینیم
کنارش نشستم
-میدونی اگه پدرم اتفاقی براش بیفته چی میشه؟
-خدا نکنه! انشاالله سلامتی کا....
-پدرم داره میمیره! باید حقیقت رو قبول کنم!
شوکه شدم و با تعجب نگاهش کردم
برای اولین بار انقد ناراحت دیدمش...توی چشم های خوشگلش قطره های کوچولوی اشک جمع شده بود و با غصه خیلی زیاد نگاهم میکرد
بدون حرف سرم رو پایین انداختم
ادامه داد
-من ولیعهدی ام که هنوز به سن قانونی شاه شدن نرسیده! اگر پدرم بمیره من اجازه حکومت ندارم و تا موقعی که من به سن قانونی برسم سرزمینم رو کسانی اداره میکنند که نمیدونم واقعا برای این کار مناسب هستند یا نه؟!
حق داره انقد ناراحت و افسرده باشه واقعا خیلی سخته...
دیگه حرفی نزد و منم ترجیح دادم ساکت باشم
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
داستان از زبان ساجودو:
به قصر برگشتم و به سمت اتاق پدر رفتم
نگهبان جلوم رو گرفت و نذاشت برم داخل...
-چیکار میکنی؟
-دستور دادند نذارم کسی وارد اتاق بشه!
-میدونی چی میگی؟من ولیعهدم!
باز هم مانعم شد
یک نفر از اتاق شاه بیرون اومد و به سمتش رفتم
-حال پدرم چطوره؟چرا نمیزارین برم داخل؟
-سرورم این بیماری مسری هست و ممکنه به شما یا هر کس دیگه ای سرایت کنه... ولی شاه از ما قلم و کاغذ خواستند تا حرف های آخرشون رو بنویسند!
چقد یهویی!داشتم دیوونه میشدم واقعا هنوز نتونستم باور کنم...
نمیتونم!!!
خلاصه داستان از زبان نویسنده:
یک سال از مرگ شاه اوهانل میگذره...
چون هنوز سه سال مونده که ساجودو به سن قانونیه شاه شدن برسه، طبق فرمان شاه اوهانل... وزیر منبایا رهبری سوباتان هارو به عهده میگیره و ساجودو به درس هاش و آموختن های مخصوصش ادامه میده
ملکه ساریسانا شدیدا مخالف وصیت شاه، یعنی رهبری کردن کل سوباتان به وسیله وزیر منبایا بود چون دوست داشت خودش این امتیاز رو داشته باشه
کایلا بخاطر این که پدرومادرش دیگه نمیتونند به خونه بیان با اجازه ملکه به قصر اومد اما این براش زیاد خوب نشد!
هنگامی که ملکه ساریسانا و شاهزاده جنوریان...یعنی ساموتا درحال گفتگو بودند به طور اتفاقی حرف هاشون رو میشنوه!
اون توی این گفتگو متوجه میشه که شاه اوهانل قبل از مرگش متوجه رابطه پنهانی شاه جنوریان«پدرساموتا» با ملکه ساریسانا شده بوده و همینطور کایلا این رو متوجه شد که ساموتا قصد سلطنت بر دو منطقه سوباتان ها و جنوریان رو داره!! بخاطر این که از قدرت سایما که یک سوباتانه استفاده کرده بود حالا قدرت هردو عنصر رو داره و حالا میخواد صاحب هردو سرزمین بشه...
ملکه متوجه میشه که کایلا حرف هاشون رو شنیده پس سعی میکنه کایلا رو از بین ببره و از بقیه دور کنه اما هر دفعه موفق نمیشه
اما یک روز به اتاق کایلا میاد و با قدرتش حافظش رو پاک میکنه تا کایلا نتونه راجب اون موضوع با کسی حرفی بزنه
کایلا تظاهر میکنه حافظش پاک شده درحالی که همه چیز رو یادشه
ملکه نمیخواد ساموتا شاه بشه و میخواد قدرت هرچه سریع تر به دست پسر خودش بیفته اما نمیتونه از شر وزیر منبایا خلاص بشه
پس یک تهمت به وزیر منبایا میزنه و از قصر بیرونش میکنن اما ساجودو اعتراف میکنه که عاشق کایلا شده و دوست داره ملکش اون باشه
ساریسانا فکر میکنه حافظه کایلا پاک شده و خطری تهدیدش نمیکنه
پس حرفی نمیزنه چون قدرت کایلا هم زیاده
اما دخترعموی قدرت طلبه ساجودو، سیروانا...که به ساجودو هم علاقه داره طاقت نمیاره و سعی میکنه که رابطشون رو بهم بزنه
ساجودو شاه میشه و کایلا ملکه
ساموتا سعی میکنه به کایلا نزدیک بشه و اون رو عاشق خودش کنه و درحین ابراز علاقه کردنش ساجودو میبینه و به ساموتا میگه هرگز نمیخوام توی سرزمین سوباتان ببینمت
دو سال میگذره اما کایلا بچه دار نمیشه...
سیروانا از این موقعیت استفاده میکنه و یک سره تو گوش ملکه و ساجودو میگه که این سرزمین به ولیعهد نیاز داره!
بعد از چند وقت بلاخره ساجودو قبول میکنه که سیروانا همسر دومش بشه و بعد از گذشت هفت ماه از ازدواجشون سیروانا باردار میشه
دقیقا یک ماه بعد از بارداری سیروانا کایلا متوجه میشه که بارداره!
ساموتا که حسابی با ساجودو و کایلا دشمن شده بود وقتی خبر بارداری کایلا رو شنید پیغامی براشون فرستاد که داخلش کایلا و بچش رو تهدید کرده بود نوشته بود : شما بزرگ شدن این بچه رو نمیبینین!
نه ماه میگذره و بچشون به دنیا میاد
اسم پسذ سیروانا رو هونیک میزارن
کایلا دوقلو باردار بود و کسی این رو نمیدونست!
اسم دختر هارو نوشکا و روشکا میزارن
یکی از بچه هاش رو به صورت مخفی به جنگل کنلا،کنار سورا که به تازگی شاه شده بود فرستاد تا کسی متوجه حضورش نشه
سورا هم از کار های ساموتا خبر داشت و اجازه ورودش به جنگل رو قدغن کرده بود و ساموتا نمیتونست از دیوار بزرگ مار ها رد بشه پس جای رایکا امن بود
اما نوشکا داخل قصر موند و ساجودو یک الماس محافظ افسانه ای به اسم فافورا رو از سورا گرفت و به روح نوشکا هدیه کرد تا کسی نتونه اون رو بکشه و الماس غیب شد و به روح نوشکا نفوذ کرد
مدتی بعد از تولد نوشکا، سیروانا که عاشق ملکه شدن بود طاقت نیوورد و کایلا رو در کنار حوض ایینه کشت
ساجودو که مطمئن بود دزدیده شدن نوشکا بجز ساموتا کار کس دیگه ای نمیتونه باشه پس تصمیم گرفت از بقیه خانواده و سلطنتش محافظت کنه
ساجودو ۲۱ سالش شده بود و برادرش ساجیرو ۱۹ سالش شده بود
ساجودو تصمیم گرفت همه مردم سوباتان رو جمع کنه و دیواری مثل دیوار محافظت کننده کنلا بسازه
یک سال از مرگ شاه اوهانل میگذره...
چون هنوز سه سال مونده که ساجودو به سن قانونیه شاه شدن برسه، طبق فرمان شاه اوهانل... وزیر منبایا رهبری سوباتان هارو به عهده میگیره و ساجودو به درس هاش و آموختن های مخصوصش ادامه میده
ملکه ساریسانا شدیدا مخالف وصیت شاه، یعنی رهبری کردن کل سوباتان به وسیله وزیر منبایا بود چون دوست داشت خودش این امتیاز رو داشته باشه
کایلا بخاطر این که پدرومادرش دیگه نمیتونند به خونه بیان با اجازه ملکه به قصر اومد اما این براش زیاد خوب نشد!
هنگامی که ملکه ساریسانا و شاهزاده جنوریان...یعنی ساموتا درحال گفتگو بودند به طور اتفاقی حرف هاشون رو میشنوه!
اون توی این گفتگو متوجه میشه که شاه اوهانل قبل از مرگش متوجه رابطه پنهانی شاه جنوریان«پدرساموتا» با ملکه ساریسانا شده بوده و همینطور کایلا این رو متوجه شد که ساموتا قصد سلطنت بر دو منطقه سوباتان ها و جنوریان رو داره!! بخاطر این که از قدرت سایما که یک سوباتانه استفاده کرده بود حالا قدرت هردو عنصر رو داره و حالا میخواد صاحب هردو سرزمین بشه...
ملکه متوجه میشه که کایلا حرف هاشون رو شنیده پس سعی میکنه کایلا رو از بین ببره و از بقیه دور کنه اما هر دفعه موفق نمیشه
اما یک روز به اتاق کایلا میاد و با قدرتش حافظش رو پاک میکنه تا کایلا نتونه راجب اون موضوع با کسی حرفی بزنه
کایلا تظاهر میکنه حافظش پاک شده درحالی که همه چیز رو یادشه
ملکه نمیخواد ساموتا شاه بشه و میخواد قدرت هرچه سریع تر به دست پسر خودش بیفته اما نمیتونه از شر وزیر منبایا خلاص بشه
پس یک تهمت به وزیر منبایا میزنه و از قصر بیرونش میکنن اما ساجودو اعتراف میکنه که عاشق کایلا شده و دوست داره ملکش اون باشه
ساریسانا فکر میکنه حافظه کایلا پاک شده و خطری تهدیدش نمیکنه
پس حرفی نمیزنه چون قدرت کایلا هم زیاده
اما دخترعموی قدرت طلبه ساجودو، سیروانا...که به ساجودو هم علاقه داره طاقت نمیاره و سعی میکنه که رابطشون رو بهم بزنه
ساجودو شاه میشه و کایلا ملکه
ساموتا سعی میکنه به کایلا نزدیک بشه و اون رو عاشق خودش کنه و درحین ابراز علاقه کردنش ساجودو میبینه و به ساموتا میگه هرگز نمیخوام توی سرزمین سوباتان ببینمت
دو سال میگذره اما کایلا بچه دار نمیشه...
سیروانا از این موقعیت استفاده میکنه و یک سره تو گوش ملکه و ساجودو میگه که این سرزمین به ولیعهد نیاز داره!
بعد از چند وقت بلاخره ساجودو قبول میکنه که سیروانا همسر دومش بشه و بعد از گذشت هفت ماه از ازدواجشون سیروانا باردار میشه
دقیقا یک ماه بعد از بارداری سیروانا کایلا متوجه میشه که بارداره!
ساموتا که حسابی با ساجودو و کایلا دشمن شده بود وقتی خبر بارداری کایلا رو شنید پیغامی براشون فرستاد که داخلش کایلا و بچش رو تهدید کرده بود نوشته بود : شما بزرگ شدن این بچه رو نمیبینین!
نه ماه میگذره و بچشون به دنیا میاد
اسم پسذ سیروانا رو هونیک میزارن
کایلا دوقلو باردار بود و کسی این رو نمیدونست!
اسم دختر هارو نوشکا و روشکا میزارن
یکی از بچه هاش رو به صورت مخفی به جنگل کنلا،کنار سورا که به تازگی شاه شده بود فرستاد تا کسی متوجه حضورش نشه
سورا هم از کار های ساموتا خبر داشت و اجازه ورودش به جنگل رو قدغن کرده بود و ساموتا نمیتونست از دیوار بزرگ مار ها رد بشه پس جای رایکا امن بود
اما نوشکا داخل قصر موند و ساجودو یک الماس محافظ افسانه ای به اسم فافورا رو از سورا گرفت و به روح نوشکا هدیه کرد تا کسی نتونه اون رو بکشه و الماس غیب شد و به روح نوشکا نفوذ کرد
مدتی بعد از تولد نوشکا، سیروانا که عاشق ملکه شدن بود طاقت نیوورد و کایلا رو در کنار حوض ایینه کشت
ساجودو که مطمئن بود دزدیده شدن نوشکا بجز ساموتا کار کس دیگه ای نمیتونه باشه پس تصمیم گرفت از بقیه خانواده و سلطنتش محافظت کنه
ساجودو ۲۱ سالش شده بود و برادرش ساجیرو ۱۹ سالش شده بود
ساجودو تصمیم گرفت همه مردم سوباتان رو جمع کنه و دیواری مثل دیوار محافظت کننده کنلا بسازه
ساجودو تمام مردمش رو جمع کرد و گف برای محافظت ازشون لازمه که دیواری محافظ ساخته بشه
ساجیرو مخالف بود...اون هم کارهای زیادی برای مردم کرده بود پس طرفدار های زیادی داشت
ساجیرو خواست که عده ای از مردم داخل قصر مخفی اون در سرزمین اطلس زندگی کنند نیمی از مردم قبول کردند و بدون مخالفت همراه ساجیرو رفتند تا در سرزمین اطلس زندگی کنند و ساجودو مخالفتی نکرد اما نیم دیگر مردم همراه ساجودو ماندند
ساجودو میخواست دیوار بزرگش رو بسازه
اما باز مردم مخالفت کردند و گفتند نمیخوان مثل زندانی ها باشند
پس ساجودو دست به کار شد و از قدرتش استفاده کرد
با استفاده از قدرتش یک موج ساخت که باعث کنترل ذهن مردم میشد...ذهن تمام مردمش هارو از قدرت هاشون پاک کرد و فرمان داد که همگی یک جا جمع بشند
فقط ذهن افراد مهم قصر رو پاک نکرد
ساجودو مردم رو در یک منطقه که از وسطش رود بزرگ ماروتا رد میشد جمع کرد و سرزمین بزرگی رو ساخت و دیواری دورش کشید و اسم سرزمینش رو والکیماتیا گذاشت
خونه های زیادی برای مردم ساخت و
سربازان زیادی استخدام کرد تا هر دو ماه یک بار به بیرون والکیماتیا برن و مواد خوراکی بیارند مثل میوه ... گوشت حیوانات و سبزی و...
اما ساموتا که این وضع رو دید و حسابی بخاطر ساخت والکیماتیا از دست ساجودو عصبانی بود ... سومالاکیاها رو فرستاد تا سربازان ساجودو رو بکشند...
جنگ بین سوباتان ها و سومالاکیا ها شروع شده بود و ساجودو باز هم به این کار ادامه داد و ساموتا هر بار سعی میکرد سربازان رو بکشه تا مردم والکیماتیا گرسنه بمونند و ساجودو خسته بشه
اما ساجودو باز هم سربازان رو برای اوردن غذا به بیرون والکیماتیا فرستاد و بعد از چند وقت موفق شد داخل والکیماتیا چند نوع میوه و حیوان پرورش بده تا سربازان کمتر بیرون والکیماتیا برند...
سال ها گذشت و والکیماتیا حسابی پرقدرت شده بود و این خبر به گوش ساجیرو...برادر ساجودو رسید
ساجیرو سه تا دختر به نام های
هانا«۱۶ ساله» و سیبا«۱۸ساله» و ایزابلا«۱۲ساله» داشت
ساجودو هم دو پسر به اسم های هونیک«۲۱ساله» و ماتونو«۱۹ ساله» داشت
هونیک قدرت سوباتان رو نداشت و خیلی ضعیف بود
اما ماتونو پسر دوم ساجودو و سیروانا قدرت فوق العاده ای داشت و خیلی باهوش بود
ساجیرو بعد از سال های زیاد نزد ساجودو برگشت و درخواست زندگی در والکیماتیا رو داد
اما ساجودو قبول نکرد چون مواد غذایی و محل های زندگی برای دوبرابر شدن سوباتان ها کافی نبود
ساجیرو برای محکم تر شدن رابطه برادریشون و حفظ رابطه دو سرزمین... پیشنهاد داد که دخترانش سیبا و هانا ...با هونیک و ماتونو ازدواج کنند
سیبا و هانا قدرت فوق العاده زیادی داشتند و بسیار زیبا بودند و همین باعث شد پسرهای ساجودو با این قضیه مخالفت نکنند
سیبا و هونیک باهم ازدواج کردند
هانا و ماتونو هم باهم ازدواج کردند
ماتونو بخاطر قدرت و هوش و زیبایی فوق العاده ش ولیعهد شد و هونیک که برادر حسودی نبود با این قضیه مشکلی نداشت
اما سیبا نمیخواست خواهرش هانا ملکه بشه و خیلی حسادت میکرد
مدتی گذشت و ساموتا از طریق یکی اژ سرباز ها برای ساجودو نامه ای فرستاد..
ساجیرو مخالف بود...اون هم کارهای زیادی برای مردم کرده بود پس طرفدار های زیادی داشت
ساجیرو خواست که عده ای از مردم داخل قصر مخفی اون در سرزمین اطلس زندگی کنند نیمی از مردم قبول کردند و بدون مخالفت همراه ساجیرو رفتند تا در سرزمین اطلس زندگی کنند و ساجودو مخالفتی نکرد اما نیم دیگر مردم همراه ساجودو ماندند
ساجودو میخواست دیوار بزرگش رو بسازه
اما باز مردم مخالفت کردند و گفتند نمیخوان مثل زندانی ها باشند
پس ساجودو دست به کار شد و از قدرتش استفاده کرد
با استفاده از قدرتش یک موج ساخت که باعث کنترل ذهن مردم میشد...ذهن تمام مردمش هارو از قدرت هاشون پاک کرد و فرمان داد که همگی یک جا جمع بشند
فقط ذهن افراد مهم قصر رو پاک نکرد
ساجودو مردم رو در یک منطقه که از وسطش رود بزرگ ماروتا رد میشد جمع کرد و سرزمین بزرگی رو ساخت و دیواری دورش کشید و اسم سرزمینش رو والکیماتیا گذاشت
خونه های زیادی برای مردم ساخت و
سربازان زیادی استخدام کرد تا هر دو ماه یک بار به بیرون والکیماتیا برن و مواد خوراکی بیارند مثل میوه ... گوشت حیوانات و سبزی و...
اما ساموتا که این وضع رو دید و حسابی بخاطر ساخت والکیماتیا از دست ساجودو عصبانی بود ... سومالاکیاها رو فرستاد تا سربازان ساجودو رو بکشند...
جنگ بین سوباتان ها و سومالاکیا ها شروع شده بود و ساجودو باز هم به این کار ادامه داد و ساموتا هر بار سعی میکرد سربازان رو بکشه تا مردم والکیماتیا گرسنه بمونند و ساجودو خسته بشه
اما ساجودو باز هم سربازان رو برای اوردن غذا به بیرون والکیماتیا فرستاد و بعد از چند وقت موفق شد داخل والکیماتیا چند نوع میوه و حیوان پرورش بده تا سربازان کمتر بیرون والکیماتیا برند...
سال ها گذشت و والکیماتیا حسابی پرقدرت شده بود و این خبر به گوش ساجیرو...برادر ساجودو رسید
ساجیرو سه تا دختر به نام های
هانا«۱۶ ساله» و سیبا«۱۸ساله» و ایزابلا«۱۲ساله» داشت
ساجودو هم دو پسر به اسم های هونیک«۲۱ساله» و ماتونو«۱۹ ساله» داشت
هونیک قدرت سوباتان رو نداشت و خیلی ضعیف بود
اما ماتونو پسر دوم ساجودو و سیروانا قدرت فوق العاده ای داشت و خیلی باهوش بود
ساجیرو بعد از سال های زیاد نزد ساجودو برگشت و درخواست زندگی در والکیماتیا رو داد
اما ساجودو قبول نکرد چون مواد غذایی و محل های زندگی برای دوبرابر شدن سوباتان ها کافی نبود
ساجیرو برای محکم تر شدن رابطه برادریشون و حفظ رابطه دو سرزمین... پیشنهاد داد که دخترانش سیبا و هانا ...با هونیک و ماتونو ازدواج کنند
سیبا و هانا قدرت فوق العاده زیادی داشتند و بسیار زیبا بودند و همین باعث شد پسرهای ساجودو با این قضیه مخالفت نکنند
سیبا و هونیک باهم ازدواج کردند
هانا و ماتونو هم باهم ازدواج کردند
ماتونو بخاطر قدرت و هوش و زیبایی فوق العاده ش ولیعهد شد و هونیک که برادر حسودی نبود با این قضیه مشکلی نداشت
اما سیبا نمیخواست خواهرش هانا ملکه بشه و خیلی حسادت میکرد
مدتی گذشت و ساموتا از طریق یکی اژ سرباز ها برای ساجودو نامه ای فرستاد..
ساموتا داخل نامه ساجودو رو به مبارزه ای بیرون از والکیماتیا دعوت کرد و گفت دراین مبارزه اگر من شکست بخورم دست از تلاش برای تصاحب سرزمین سوباتان بر میدارم
و اگر تو شکست بخوری باید تمام سرزمینت را به من بدهی
با این که ناعادلانه بود اما ساجودو از قدرت خودش مطمئن بود و میدانست که ساموتا را به راحتی شکست خواهد داد
ساجودو قبول کرد و مبارزه را پذیرفت
در روزی که ساموتا مشخص کرده بود ساجودو بدون محافظ به والکیماتیا رفت و در آنجا با ساموتا مبارزه کردند
در این مبارزه شمشیر ساجودو در چشم ساموتا فرو رفت و ساموتا یکی از چشمانش را از دست داد و در نتیجه، در مبارزه شکست خورد
اما فرار کرد و سر قول خود نماند! و به جنگ با سوباتان ها ادامه داد
سیروانا ملکه شده بود ولی دائم بیمار میشد و روز های قشنگی نداشت و حتی بعد از مرگ کایلا حتی دیدن ساجودو نیز برایش سخت شده بود
کینه ای از ساجودو به دل گرفته بود و فکر میکرد بیماری اش هم بخاطر بی توجهی های ساجودو به اوست
پس برای بار دوم به ملاقات ساموتا رفت تا با نقشه ای که از قبل کشیده بود همراه با ساموتا که علاقه زیادی به کشتن ساجودو داشت ، ساجودو را به دام بیندازند و او را از بین ببرند
ساجودو وقتی خبر باردار شدن هانا، همسر ولیعهد را شنید ابتدا بسیار خوشحال شد... اما بعد از رسیدن نامه دوم ساموتا به دستش همه خوشی هایش از بین رفت
ساموتا به او گفته بود که نوشکا را زندانی کرده و میتواند او را تا چند روز بدون آب و غذا بگذارد تا مرگ به سراغش بیاید...
اما اگر ساجودو به تنهایی نزد ساموتا برود، نوشکا را نزد پدرش بازمیگرداند
ساجودو از ترس این که بلایی سر نوشکا بیاید این دعوت را قبول کرد
ابتدا تاج و تخت خود را به شاهزاده ماتونو سپرد... چون حس میکرد این سفر بازگشتی ندارد
اما بخاطر جان دخترش که یادگار کایلای عزیزش هم بود این خطر را به جان خرید
ساجودو بعد از رفتن به سرزمین جنوریان به دام ساموتا افتاد و ساموتا با کمک تمامی افرادش ساجودو را کشتند و جسدش را در همان راهروی مخفی کتابخانه اش مخفی کردند
ساموتا نامه ای به سیروانا فرستاد که در آن خبر مرگ ساجودو را نوشته بود
سیروانا به جای خوشنود شدن از این خبر، چند روز در تب غم سوخت و جانش را در بستر بیماری جان باخت!
شاه ماتونو ۲۲ ساله صاحب یک دختر زیبا رو شد که زیبایی افسانه ای داشت و قدرتی که از قدرت هر سوباتان و سومالاکیایی بیشتر بود...
اسم او را میورا گذاشتند
چند روز بعد از به دنیا آمدن میورا مادرش هانا به طور عجیبی گم شد!ماتونو به همه افراد قصر و والکیماتیا گفت که ملکه در هنگام به دنیا آمدن فرزندش مرد تا کسی کنجکاوی نکند و خودش به طور مخفیانه افرادی را برای گشتن دنبال هانا فرستاد
تمام مردم والکیماتیا بجز تعدادی از افراد قصر هیچ اطلاعی از قدرت داشتن سوباتان ها نداشتند و همگی زندگی عادی ای داشتند و به همین خاطر ذهن
با این که والکیماتیا دیگر نیازی به مواد غذایی و گیاهان و حیوانات بیرون از والکیماتیا را نداشت
اما گاهی اوقات برای آوردن خوراکی های جدید و میوه و حیوانات نوع های مختلف چند نفر را به بیرون قصر میفرستادند و در همین مواقع بعضی افراد کشته میشدند...
ماتونو به خاطر اصرار های افراد قصر و مخصوصا مادربزرگش ساریسانا... با لانا، دختر وزیر کیامپوگ ازدواج کرد تا والکیماتیا ملکه ای داشته باشد
لانا زن مهربانی بود و مانند سیبا زن حسودی نبود
لانا دو دختر به دنیا آورد به نام های سانامو و سانوسا
اما میورا را هم مثل فرزند خودش دوست داشت و مانند دختران خودش او را بزرگ کرد
میورا دختر بسیار باهوش و کنجکاوی بود و در قصر با آرامش بزرگ شد تا این که در سن پانزده سالگی متوجه موضوع های عجیبی شد...
پایان جلد اول
و اگر تو شکست بخوری باید تمام سرزمینت را به من بدهی
با این که ناعادلانه بود اما ساجودو از قدرت خودش مطمئن بود و میدانست که ساموتا را به راحتی شکست خواهد داد
ساجودو قبول کرد و مبارزه را پذیرفت
در روزی که ساموتا مشخص کرده بود ساجودو بدون محافظ به والکیماتیا رفت و در آنجا با ساموتا مبارزه کردند
در این مبارزه شمشیر ساجودو در چشم ساموتا فرو رفت و ساموتا یکی از چشمانش را از دست داد و در نتیجه، در مبارزه شکست خورد
اما فرار کرد و سر قول خود نماند! و به جنگ با سوباتان ها ادامه داد
سیروانا ملکه شده بود ولی دائم بیمار میشد و روز های قشنگی نداشت و حتی بعد از مرگ کایلا حتی دیدن ساجودو نیز برایش سخت شده بود
کینه ای از ساجودو به دل گرفته بود و فکر میکرد بیماری اش هم بخاطر بی توجهی های ساجودو به اوست
پس برای بار دوم به ملاقات ساموتا رفت تا با نقشه ای که از قبل کشیده بود همراه با ساموتا که علاقه زیادی به کشتن ساجودو داشت ، ساجودو را به دام بیندازند و او را از بین ببرند
ساجودو وقتی خبر باردار شدن هانا، همسر ولیعهد را شنید ابتدا بسیار خوشحال شد... اما بعد از رسیدن نامه دوم ساموتا به دستش همه خوشی هایش از بین رفت
ساموتا به او گفته بود که نوشکا را زندانی کرده و میتواند او را تا چند روز بدون آب و غذا بگذارد تا مرگ به سراغش بیاید...
اما اگر ساجودو به تنهایی نزد ساموتا برود، نوشکا را نزد پدرش بازمیگرداند
ساجودو از ترس این که بلایی سر نوشکا بیاید این دعوت را قبول کرد
ابتدا تاج و تخت خود را به شاهزاده ماتونو سپرد... چون حس میکرد این سفر بازگشتی ندارد
اما بخاطر جان دخترش که یادگار کایلای عزیزش هم بود این خطر را به جان خرید
ساجودو بعد از رفتن به سرزمین جنوریان به دام ساموتا افتاد و ساموتا با کمک تمامی افرادش ساجودو را کشتند و جسدش را در همان راهروی مخفی کتابخانه اش مخفی کردند
ساموتا نامه ای به سیروانا فرستاد که در آن خبر مرگ ساجودو را نوشته بود
سیروانا به جای خوشنود شدن از این خبر، چند روز در تب غم سوخت و جانش را در بستر بیماری جان باخت!
شاه ماتونو ۲۲ ساله صاحب یک دختر زیبا رو شد که زیبایی افسانه ای داشت و قدرتی که از قدرت هر سوباتان و سومالاکیایی بیشتر بود...
اسم او را میورا گذاشتند
چند روز بعد از به دنیا آمدن میورا مادرش هانا به طور عجیبی گم شد!ماتونو به همه افراد قصر و والکیماتیا گفت که ملکه در هنگام به دنیا آمدن فرزندش مرد تا کسی کنجکاوی نکند و خودش به طور مخفیانه افرادی را برای گشتن دنبال هانا فرستاد
تمام مردم والکیماتیا بجز تعدادی از افراد قصر هیچ اطلاعی از قدرت داشتن سوباتان ها نداشتند و همگی زندگی عادی ای داشتند و به همین خاطر ذهن
با این که والکیماتیا دیگر نیازی به مواد غذایی و گیاهان و حیوانات بیرون از والکیماتیا را نداشت
اما گاهی اوقات برای آوردن خوراکی های جدید و میوه و حیوانات نوع های مختلف چند نفر را به بیرون قصر میفرستادند و در همین مواقع بعضی افراد کشته میشدند...
ماتونو به خاطر اصرار های افراد قصر و مخصوصا مادربزرگش ساریسانا... با لانا، دختر وزیر کیامپوگ ازدواج کرد تا والکیماتیا ملکه ای داشته باشد
لانا زن مهربانی بود و مانند سیبا زن حسودی نبود
لانا دو دختر به دنیا آورد به نام های سانامو و سانوسا
اما میورا را هم مثل فرزند خودش دوست داشت و مانند دختران خودش او را بزرگ کرد
میورا دختر بسیار باهوش و کنجکاوی بود و در قصر با آرامش بزرگ شد تا این که در سن پانزده سالگی متوجه موضوع های عجیبی شد...
پایان جلد اول
جلد دوم جنگ بی پایان:
داستان از زبان میورا
اخخخ خدا کمرممم...
واییی سرم!
خوبه کارلویین اینجا نیست وگرنه اول بخاطر فضولیم بعد هم بخاطر افتادنم از بالای دیوار کلی سرزنشم میکرد!
خدمتکار فضول!
بعد از سه ماه قرار بود چند تا سرباز بفرستند به بیرون والکیماتیا
خیر سرم رفته بودم تا یواشکی از بالای دیوار ببینم چی میگن و قراره چیکار کنن
واییی آخه دارم از فضولی میمیرم!
چرا کسی از بیرون والکیماتیا هیچ خبری نداره؟
چرا کسی نمیزاره برم بیرون والکیماتیا؟
آخه من دیگه طاقت ندارم!
پوفی کشیدم و بلند شدم
اخخخ چقدر پام درد میکنه!
ای بابا حالا مجبورم برم اتاقم...
لنگ زنان به اتاقم رفتم و با چهره عصبی کارلویین مواجه شدم...
همین رو کم داشتم😑 بی حوصله چشمامو تو حدقه چرخوندم و به سوال های تکراریش گوش نکردم
به اتاقم رفتم و کارلویین همچنان درحال حرف زدن بود
-چرا انقد بی دقت هستید شاهزاده؟کجا بودید؟من جواب پدرتون رو چی بدم؟
-کارلو! هر چی میخای بهش بگو من رو ول کن دیگه اه
اخم کرد و رفت بیرون! وا! انگار اون شاهزادست و من خدمتکارش!!
صدای در زدن اومد
-بیا تو
سامریو... دختر عمو هونیک اومد داخل و در رو بست
-سامی حوصله ندارم زود بگو کارتو برو بیرون
-تو چقد بی احساسی دختر! اومدم حالتو بپرسم خدمتکار ها در به در دنبالت بودن فک کردن باز درحال فرار بودی!
«یاد پارسال افتادم... از قصر کلی دور شدم و دنبال دیوار نامرئی گشتم برای این که برم بیرون از والکیماتیا
اینجا جای بدی نیست ولی من نمیخام وقتی جاهای بیشتری هست خودم رو توی والکیماتیا حبس کنم!
نتونستم دیوار رو پیدا کنم و نگهابانا پیدام کردن و بعدش پدر تنبیهم کرد که تا یک هفته از اتاقم بیرون نرم...»
-نه بابا بعد از این که گرفتنم و پدر تنبیهم کرد هیچوقت فرار نمیکنم
دیگه هیچوقت نمیخوام یک هفته توی اتاقه مسخرم بمونم!
سامریو خندید
-اما تو فقط یک روز تو اتاقت موندی و نذاشتی تنبیهت تموم بشه!
خودم هم خندم گرفت
-اره خب... ولی اگه کل هفته تو اتاقم میموندم از غصه دق میکردم...
-خوبه پس خوشحال شدم که دیگه فکر فرار به سرت نمیزنه! من میرم بیرون تو هم استراحت کن از قیافت معلومه حوصله نداری
-مرسی فقط داری میری به کارلویین بگو برام شربت بیاره حوصله ندارم صداش کنم
خندید و گفت
-خیلی تنبلی ! هیچ شباهتی به عمو... یعنی شاه ماتونو و خاله هانا نداری!!
لبخند کمرنگی زدم و سامریو رفت
سامریو هم با عمو هونیک و خاله سیبا تو قصر زندگی میکنن
اصلا خاله سیبا رو دوست ندارم هر موقع من رو میبینه با بد اخلاقی باهام حرف میزنه... البته زیاد برام مهم نیست
عوضش عمو هونیک خیلی مهربون و دوست داشتنیه
سامریو هم به عمو هونیک رفته و مهربونه
اما ساماریا خواهر کوچک تر سامریو، خیلی لوس و بداخلاقه دقیقا شبیه اخلاق خاله سیبا
من هم دو تا خواهر به اسم های سانامو و سانوسا دارم و خیلی مهربونند دقیقا عین ملکه لانا دوست داشتنی اند
داستان از زبان میورا
اخخخ خدا کمرممم...
واییی سرم!
خوبه کارلویین اینجا نیست وگرنه اول بخاطر فضولیم بعد هم بخاطر افتادنم از بالای دیوار کلی سرزنشم میکرد!
خدمتکار فضول!
بعد از سه ماه قرار بود چند تا سرباز بفرستند به بیرون والکیماتیا
خیر سرم رفته بودم تا یواشکی از بالای دیوار ببینم چی میگن و قراره چیکار کنن
واییی آخه دارم از فضولی میمیرم!
چرا کسی از بیرون والکیماتیا هیچ خبری نداره؟
چرا کسی نمیزاره برم بیرون والکیماتیا؟
آخه من دیگه طاقت ندارم!
پوفی کشیدم و بلند شدم
اخخخ چقدر پام درد میکنه!
ای بابا حالا مجبورم برم اتاقم...
لنگ زنان به اتاقم رفتم و با چهره عصبی کارلویین مواجه شدم...
همین رو کم داشتم😑 بی حوصله چشمامو تو حدقه چرخوندم و به سوال های تکراریش گوش نکردم
به اتاقم رفتم و کارلویین همچنان درحال حرف زدن بود
-چرا انقد بی دقت هستید شاهزاده؟کجا بودید؟من جواب پدرتون رو چی بدم؟
-کارلو! هر چی میخای بهش بگو من رو ول کن دیگه اه
اخم کرد و رفت بیرون! وا! انگار اون شاهزادست و من خدمتکارش!!
صدای در زدن اومد
-بیا تو
سامریو... دختر عمو هونیک اومد داخل و در رو بست
-سامی حوصله ندارم زود بگو کارتو برو بیرون
-تو چقد بی احساسی دختر! اومدم حالتو بپرسم خدمتکار ها در به در دنبالت بودن فک کردن باز درحال فرار بودی!
«یاد پارسال افتادم... از قصر کلی دور شدم و دنبال دیوار نامرئی گشتم برای این که برم بیرون از والکیماتیا
اینجا جای بدی نیست ولی من نمیخام وقتی جاهای بیشتری هست خودم رو توی والکیماتیا حبس کنم!
نتونستم دیوار رو پیدا کنم و نگهابانا پیدام کردن و بعدش پدر تنبیهم کرد که تا یک هفته از اتاقم بیرون نرم...»
-نه بابا بعد از این که گرفتنم و پدر تنبیهم کرد هیچوقت فرار نمیکنم
دیگه هیچوقت نمیخوام یک هفته توی اتاقه مسخرم بمونم!
سامریو خندید
-اما تو فقط یک روز تو اتاقت موندی و نذاشتی تنبیهت تموم بشه!
خودم هم خندم گرفت
-اره خب... ولی اگه کل هفته تو اتاقم میموندم از غصه دق میکردم...
-خوبه پس خوشحال شدم که دیگه فکر فرار به سرت نمیزنه! من میرم بیرون تو هم استراحت کن از قیافت معلومه حوصله نداری
-مرسی فقط داری میری به کارلویین بگو برام شربت بیاره حوصله ندارم صداش کنم
خندید و گفت
-خیلی تنبلی ! هیچ شباهتی به عمو... یعنی شاه ماتونو و خاله هانا نداری!!
لبخند کمرنگی زدم و سامریو رفت
سامریو هم با عمو هونیک و خاله سیبا تو قصر زندگی میکنن
اصلا خاله سیبا رو دوست ندارم هر موقع من رو میبینه با بد اخلاقی باهام حرف میزنه... البته زیاد برام مهم نیست
عوضش عمو هونیک خیلی مهربون و دوست داشتنیه
سامریو هم به عمو هونیک رفته و مهربونه
اما ساماریا خواهر کوچک تر سامریو، خیلی لوس و بداخلاقه دقیقا شبیه اخلاق خاله سیبا
من هم دو تا خواهر به اسم های سانامو و سانوسا دارم و خیلی مهربونند دقیقا عین ملکه لانا دوست داشتنی اند
داستان از زبان شاه ماتونو:
این دختر آخرش یک بلایی سر خودش میاره! من مطمئنم...
ادرونا رو با ذهنم صدا زدم. معمولا توی اتاق مخفیه مخصوصش درحال مطالعه ست. کسی نباید از وجودش با خبر بشه!
سریع ظاهر شد و ادای احترام کرد...
-من رو صدا زدید سرورم؟
-از امروز کاری که بهت گفته بودم رو شروع میکنی.
-اما... یکم زود نیست؟شاهزاده خانم در امنیت کامل هستند! به نظر شما واقعا لازمه که همه جا به صورت مخفی مواظبش باشم؟
-تا تولد شانزده سالگی شاهزاده میورا خیلی مونده... میترسم تا اون موقع بلایی سر خودش بیاره!
این دختر آخرش یک بلایی سر خودش میاره! من مطمئنم...
ادرونا رو با ذهنم صدا زدم. معمولا توی اتاق مخفیه مخصوصش درحال مطالعه ست. کسی نباید از وجودش با خبر بشه!
سریع ظاهر شد و ادای احترام کرد...
-من رو صدا زدید سرورم؟
-از امروز کاری که بهت گفته بودم رو شروع میکنی.
-اما... یکم زود نیست؟شاهزاده خانم در امنیت کامل هستند! به نظر شما واقعا لازمه که همه جا به صورت مخفی مواظبش باشم؟
-تا تولد شانزده سالگی شاهزاده میورا خیلی مونده... میترسم تا اون موقع بلایی سر خودش بیاره!
فیلم فاجعه زیبا | فیلم عروسی زیبا | فیلم Beautiful Disaster 2023 | فیلم Beautiful Wedding 2024
داستان از زبان شاه ماتونو: این دختر آخرش یک بلایی سر خودش میاره! من مطمئنم... ادرونا رو با ذهنم صدا زدم. معمولا توی اتاق مخفیه مخصوصش درحال مطالعه ست. کسی نباید از وجودش با خبر بشه! سریع ظاهر شد و ادای احترام کرد... -من رو صدا زدید سرورم؟ -از امروز کاری که…
ماتونو:
-میورا قراره در تولد شانزده سالگیش همه چیز رو بفهمه و آموزش های اصلی ولیعهد رو از اون زمان کامل یاد بگیره ولی تا اون موقع اگر بلایی سر خودش بیاره یا این که بیرون از والکیماتیا بره و با خطرهای جدید و کشنده رو به رو شه خودم رو نمیبخشم! مواظب میورا باش اون از همین الان نیاز به مراقبت داره.
ادرونا ادای احترام کرد و بعد غیب شد...
ادرونا خیلی قدرتمند و باهوشه و اطلاعات زیادی داره و خودم همه آموزش های لازم رو یادش دادم...
•°•°•°•°•°•°
داستان از زبان میورا:
من دیگه تحمل ندارم! همیشه هر خواسته ای دارم همه سریع اطاعت میکنند اما همین که میخوام برم بیرون از والکیماتیا هیچ کس کمکم نمیکنه!
خب حداقل بگین بیرون چخبره؟ اگه چیزی نیست چرا سربازا میرن بیرون؟ اگه راست میگن ک چیز خاصی اون بیرون نیست... چرا همیشه میوه و خوراکی های جدید و خوشمزه رو از اون بیرون میارن؟ حتما اونجا جای خیلی قشنگ و بزرگیه پر از خوراکی های جدید!
شاید یک جایی شبیه والکیماتیا باشه ولی خیلی بزرگتر و خوشگل تر!
واییی برای دیدن اونجا خیلی هیجان زدم! هر جور شده باید برم...
دیگه طاقت ندارمممم!!!!
باید یک نقشه خوب بکشم تا بتونم برم بیرون...
-میورا قراره در تولد شانزده سالگیش همه چیز رو بفهمه و آموزش های اصلی ولیعهد رو از اون زمان کامل یاد بگیره ولی تا اون موقع اگر بلایی سر خودش بیاره یا این که بیرون از والکیماتیا بره و با خطرهای جدید و کشنده رو به رو شه خودم رو نمیبخشم! مواظب میورا باش اون از همین الان نیاز به مراقبت داره.
ادرونا ادای احترام کرد و بعد غیب شد...
ادرونا خیلی قدرتمند و باهوشه و اطلاعات زیادی داره و خودم همه آموزش های لازم رو یادش دادم...
•°•°•°•°•°•°
داستان از زبان میورا:
من دیگه تحمل ندارم! همیشه هر خواسته ای دارم همه سریع اطاعت میکنند اما همین که میخوام برم بیرون از والکیماتیا هیچ کس کمکم نمیکنه!
خب حداقل بگین بیرون چخبره؟ اگه چیزی نیست چرا سربازا میرن بیرون؟ اگه راست میگن ک چیز خاصی اون بیرون نیست... چرا همیشه میوه و خوراکی های جدید و خوشمزه رو از اون بیرون میارن؟ حتما اونجا جای خیلی قشنگ و بزرگیه پر از خوراکی های جدید!
شاید یک جایی شبیه والکیماتیا باشه ولی خیلی بزرگتر و خوشگل تر!
واییی برای دیدن اونجا خیلی هیجان زدم! هر جور شده باید برم...
دیگه طاقت ندارمممم!!!!
باید یک نقشه خوب بکشم تا بتونم برم بیرون...
یک نقشه خوب باید بکشم ولی چیزی به ذهنم نمیرسه... چند تا راه در نظر دارم ولی هیچکدوم به نظر خوب نمیان!
از قصر فرار کردن به نظر اسون میاد ولی با این همه نگهبان مخصوصن از وقتی دفعه پیش فرار کردم کار خیلی سختیه...
تازه با فرار کردن از قصر هم که کاری نمیتونم بکنم! طبق معمول گیر میفتم.
هرچقدر هم اصرار کنم پدر فقط مخالفت میکنه!
یک راه رو فقط امتحان نکردم...
هردفعه که سرباز ها از والکیماتیا بیرون میرن همراه خودشون یک جعبه چوبی خیلی بزرگ که طبقه بندی شده و طبقات زیادی داخلش هست و برای جمع اوری میوه ها هست، میبرن .
جعبه رو داخل قصر اماده نمیکنند و بیرون قصره ولی خیلی هم دور نیست!
میتونم شب قبل از رفتن سربازا به بیرون والکیماتیا،
وقتی که داخل جعبه قایم بشم بدون این که کسی شک کنه من داخلشم به سرزمین پر از میوه ی بیرون از والکیماتیا برم!خودشهههه!چرا تاحالا به ذهنم نرسیده بود؟
پس همین امشب تا دیر نشده خودم رو به جعبه میوه ها میرسونم!میدونم که فردا قراره برن...
از قصر فرار کردن به نظر اسون میاد ولی با این همه نگهبان مخصوصن از وقتی دفعه پیش فرار کردم کار خیلی سختیه...
تازه با فرار کردن از قصر هم که کاری نمیتونم بکنم! طبق معمول گیر میفتم.
هرچقدر هم اصرار کنم پدر فقط مخالفت میکنه!
یک راه رو فقط امتحان نکردم...
هردفعه که سرباز ها از والکیماتیا بیرون میرن همراه خودشون یک جعبه چوبی خیلی بزرگ که طبقه بندی شده و طبقات زیادی داخلش هست و برای جمع اوری میوه ها هست، میبرن .
جعبه رو داخل قصر اماده نمیکنند و بیرون قصره ولی خیلی هم دور نیست!
میتونم شب قبل از رفتن سربازا به بیرون والکیماتیا،
وقتی که داخل جعبه قایم بشم بدون این که کسی شک کنه من داخلشم به سرزمین پر از میوه ی بیرون از والکیماتیا برم!خودشهههه!چرا تاحالا به ذهنم نرسیده بود؟
پس همین امشب تا دیر نشده خودم رو به جعبه میوه ها میرسونم!میدونم که فردا قراره برن...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
ساعت ده شب همه در قصر میخوابن و فقط نگهبانان برای محافظت از قصر بیدارن...
ساعت یازده شبه و من اروم از اتاقم بیرون اومدم... تا الان ک کسی متوجه نشده!
به ارومی به سمت یکی از دیوارای قصر که پنجرش تقریبا بالا بود رفتم... مطمئن نیسم از اینجا بتونم رد بشم اما تقریبا تنها جاییه که نگهبانا نمیتونن من رو ببینن و گیر نمیفتم!
حدودا دو متر از قد من بالاتر بود ولی خب من فکر اینجاش رو کرده بودم! همراه خودم یک طناب اوردم ک با اون بتونم باهاش از پنجره رد بشم...
طناب رو چند بار انداختم تا موفق شدم چون تاریک بود درست نمیتونستم ببینم برای همین یکم طول کشید...
دستم رو به طناب گرفتم و طبق اموزشایی که توی قصر برای دفاع بهم یاد داده بودند از طناب بالارفتم که یکدفعه از دستم سر خورد و داشتم میفتادم!!
اما...اما چی شد؟ چرا حس کردم کسی منو گرفت و باعث شد نیفتم؟!
توهم زدم هااا :|
حتما بخاطر استرس از این ک کسی بیاد توهم زدم که کسی گرفت منو...
دوباره از طناب بالا رفتم و سعی کردم طناب رو محکمتر بگیرم...
ساعت ده شب همه در قصر میخوابن و فقط نگهبانان برای محافظت از قصر بیدارن...
ساعت یازده شبه و من اروم از اتاقم بیرون اومدم... تا الان ک کسی متوجه نشده!
به ارومی به سمت یکی از دیوارای قصر که پنجرش تقریبا بالا بود رفتم... مطمئن نیسم از اینجا بتونم رد بشم اما تقریبا تنها جاییه که نگهبانا نمیتونن من رو ببینن و گیر نمیفتم!
حدودا دو متر از قد من بالاتر بود ولی خب من فکر اینجاش رو کرده بودم! همراه خودم یک طناب اوردم ک با اون بتونم باهاش از پنجره رد بشم...
طناب رو چند بار انداختم تا موفق شدم چون تاریک بود درست نمیتونستم ببینم برای همین یکم طول کشید...
دستم رو به طناب گرفتم و طبق اموزشایی که توی قصر برای دفاع بهم یاد داده بودند از طناب بالارفتم که یکدفعه از دستم سر خورد و داشتم میفتادم!!
اما...اما چی شد؟ چرا حس کردم کسی منو گرفت و باعث شد نیفتم؟!
توهم زدم هااا :|
حتما بخاطر استرس از این ک کسی بیاد توهم زدم که کسی گرفت منو...
دوباره از طناب بالا رفتم و سعی کردم طناب رو محکمتر بگیرم...
بلاخره از پنجره رد شدم و به حیاط قصررسیدم... سعی کردم از جاهایی برم که نگهبانا نباشن
وقتی از قصر دور شدم شعمی روشن کردمو به جایی که قرار بود از اونجا حرکت کنند رسیدم...
جعبه رو تا به حال چند بار دیده بودم چون برای خالی کردن جعبه به قصر میارنش...
شمع رو خاموش کردم تا جعبه اتیش نگیره و اروم واردش شدم
جعبه خیلی بزرگه و برای حمل کردنش چند تا چرخ داره و با این حال به حدود ده نفر برای کشیدنش نیازه...
به سمت گوشه ای ترین اتاقکش رفتم
داخل اتاقک ها میوه های مختلفی میزارند و درش رو میبندند که با میوه های دیگه قاطی نشه.
چون بعضی میوه ها مثل فیکجت پوسته خیلی نرمی دارند
و میوه هایی مثل چیسیمر پوست خیلی سفتی دارند البته داخلشون خیلی خوشمزه ست ولی ممکنه میوه ها وقتی به هم دیگه برخورد کنند در طول مسیر والکیماتیا تا قصر بشکنند...
به سختی داخل گوشه ای ترین اتاقک میوه ها جا شدم و نشستم...جای خیلی زیادی نداشت ولی خب من تونستم بشینم
خیلی خسته بودم پس سریع خوابم برد.
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
«داستان از زبان آدرونا:ساعت ۱۱»
امشب اصلا احساس خوبی ندارم...حس میکنم قراره یک اتفاق بد بیفته! اما چرا؟
کنار در اتاق شاهزاده میورا به دستور پادشاه نشسته بودم...
تا ساعت دوازده باید مواظبش باشم و بعد خودم تا ساعت شش صبح میخوابم و دوباره تا شب مراقبشونم.
البته داخل اتاقش نمیرم و از بیرون اتاق به صورتی ک من رو نبینه و حس نکنه مواظبشم.
امروز خیلی خسته شدم دلم میخواد زودتر ساعت دوازده بشه برم بخوابم ولی هنوز یک ساعت مونده!
یک لحظه متوجه شدم دستگیره در تکون خورد! نهههه اشتباه کردم حتما از اثار خستگیه...
ولی نه! در باز شد و شاهزاره میورا از اتاق بیرون اومد!
خواب از سرم پرید!! برای چی اومده؟
یواشکی نگاهی به اطراف انداخت
وقتی از قصر دور شدم شعمی روشن کردمو به جایی که قرار بود از اونجا حرکت کنند رسیدم...
جعبه رو تا به حال چند بار دیده بودم چون برای خالی کردن جعبه به قصر میارنش...
شمع رو خاموش کردم تا جعبه اتیش نگیره و اروم واردش شدم
جعبه خیلی بزرگه و برای حمل کردنش چند تا چرخ داره و با این حال به حدود ده نفر برای کشیدنش نیازه...
به سمت گوشه ای ترین اتاقکش رفتم
داخل اتاقک ها میوه های مختلفی میزارند و درش رو میبندند که با میوه های دیگه قاطی نشه.
چون بعضی میوه ها مثل فیکجت پوسته خیلی نرمی دارند
و میوه هایی مثل چیسیمر پوست خیلی سفتی دارند البته داخلشون خیلی خوشمزه ست ولی ممکنه میوه ها وقتی به هم دیگه برخورد کنند در طول مسیر والکیماتیا تا قصر بشکنند...
به سختی داخل گوشه ای ترین اتاقک میوه ها جا شدم و نشستم...جای خیلی زیادی نداشت ولی خب من تونستم بشینم
خیلی خسته بودم پس سریع خوابم برد.
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
«داستان از زبان آدرونا:ساعت ۱۱»
امشب اصلا احساس خوبی ندارم...حس میکنم قراره یک اتفاق بد بیفته! اما چرا؟
کنار در اتاق شاهزاده میورا به دستور پادشاه نشسته بودم...
تا ساعت دوازده باید مواظبش باشم و بعد خودم تا ساعت شش صبح میخوابم و دوباره تا شب مراقبشونم.
البته داخل اتاقش نمیرم و از بیرون اتاق به صورتی ک من رو نبینه و حس نکنه مواظبشم.
امروز خیلی خسته شدم دلم میخواد زودتر ساعت دوازده بشه برم بخوابم ولی هنوز یک ساعت مونده!
یک لحظه متوجه شدم دستگیره در تکون خورد! نهههه اشتباه کردم حتما از اثار خستگیه...
ولی نه! در باز شد و شاهزاره میورا از اتاق بیرون اومد!
خواب از سرم پرید!! برای چی اومده؟
یواشکی نگاهی به اطراف انداخت
فیلم فاجعه زیبا | فیلم عروسی زیبا | فیلم Beautiful Disaster 2023 | فیلم Beautiful Wedding 2024
بلاخره از پنجره رد شدم و به حیاط قصررسیدم... سعی کردم از جاهایی برم که نگهبانا نباشن وقتی از قصر دور شدم شعمی روشن کردمو به جایی که قرار بود از اونجا حرکت کنند رسیدم... جعبه رو تا به حال چند بار دیده بودم چون برای خالی کردن جعبه به قصر میارنش... شمع رو خاموش…
در رو بست و اروم حرکت کرد...
من هم به دنبالش رفتم
یعنی این دختر چی تو سرشه؟
خواستم به شاه ماتونو خبر بدم اما میدونم که الان حتما خوابه پس مجبورم دنبال میورا برم.
دختر خیلی زیباییه ولی این که مجبورم ازش محافظت کنم عصبیم میکنه نمیدونم چرا! احساس میکنم قراره منو تو دردسر بندازه.
میورا به سمت دیواری رفت که پنجره ای داشت و پنجرش خیلی بالا بود! نکنه میخواد از اینجا رد بشه؟
از تو کیفی که همراهش بود یک طناب در اورد و انداخت بالا و خودش هم ازش بالا رفت ک یهو نزدیک بود بیفته...
ناخودآگاه به سمتش دویدم و از کمرش گرفتم و مانع افتادنش شدم!منه احمق چیکار کردم؟نکنه فهمیده باشه؟ سریع ازش دور شدم چون نامرئی بودم من رو نمیدید و دور و اطرافش رو نگاه کرد و شونه ای بالا انداخت...
از پنجره رد شد و من هم چون قدرت هام برعکس اکثر سوباتان ها فعال بود میتونستم از دیوار رد بشم.
حالا من باید چیکار کنم؟واییی یعنی باید همراهش برم و مواظبش باشم؟چرا در این باره از شاه ماتونو نپرسیدم؟ای ادرونای احمق
به جعبه ای رسیدیم که میوه ها رو داخلش میزان و از سرزمین شیا میارن.
میورا داخل جعبه رفت و شمع رو خاموش کرد...
به آخرین اتاقک رفت و اونجا قایم شد!
من باید به شاه خبر بدم...نه!باید مواظب میورا باشم...
ای خداااا من چیکار کنم؟
وقتی میورا خوابید من هم داخل جعبه رفتم و خوابیدم.
من هم به دنبالش رفتم
یعنی این دختر چی تو سرشه؟
خواستم به شاه ماتونو خبر بدم اما میدونم که الان حتما خوابه پس مجبورم دنبال میورا برم.
دختر خیلی زیباییه ولی این که مجبورم ازش محافظت کنم عصبیم میکنه نمیدونم چرا! احساس میکنم قراره منو تو دردسر بندازه.
میورا به سمت دیواری رفت که پنجره ای داشت و پنجرش خیلی بالا بود! نکنه میخواد از اینجا رد بشه؟
از تو کیفی که همراهش بود یک طناب در اورد و انداخت بالا و خودش هم ازش بالا رفت ک یهو نزدیک بود بیفته...
ناخودآگاه به سمتش دویدم و از کمرش گرفتم و مانع افتادنش شدم!منه احمق چیکار کردم؟نکنه فهمیده باشه؟ سریع ازش دور شدم چون نامرئی بودم من رو نمیدید و دور و اطرافش رو نگاه کرد و شونه ای بالا انداخت...
از پنجره رد شد و من هم چون قدرت هام برعکس اکثر سوباتان ها فعال بود میتونستم از دیوار رد بشم.
حالا من باید چیکار کنم؟واییی یعنی باید همراهش برم و مواظبش باشم؟چرا در این باره از شاه ماتونو نپرسیدم؟ای ادرونای احمق
به جعبه ای رسیدیم که میوه ها رو داخلش میزان و از سرزمین شیا میارن.
میورا داخل جعبه رفت و شمع رو خاموش کرد...
به آخرین اتاقک رفت و اونجا قایم شد!
من باید به شاه خبر بدم...نه!باید مواظب میورا باشم...
ای خداااا من چیکار کنم؟
وقتی میورا خوابید من هم داخل جعبه رفتم و خوابیدم.
بیدار شدم و دیدم جعبه درحال حرکته!
وای خدا من وقتی میخوابم تو حالت نامرئی نیستم!
نگاهی به میورا انداختم و دیدم هنوز خوابه... خداروشکررر! اگه من رو میدید چی میشد؟؟
نامرئی شدم و بعد از چند دقیقه میورا هم بیدار شد و به اطرافش نگاهی انداخت.
بعد هم از حفره بسیار کوچیکی که کنار چوب جعبه بود سعی کرد بیرون جعبه رو ببینه...
نمیدونم چقدر گذشت که حس عجیبی بهم دست داد!
دیدم میورا هم با تعجب به اطرافش نگاه میکنه! شنیده بودم وقتی از مرز رد میشی حس عجیبی بهت دست میده ولی تا حالا تجربشو نداشته بودم...
یعنی... یعنی ما به همین سادگی از مرز رد شدیم؟
مگه میشههههه؟
باورم نمیشد...هم حس هیجان و خوشحالی داشتم هم از رو به رو شدن با جنوریان وحشت داشتم!...
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
ادامه داستان از زبان «میورا»
واییی خدا!
باورم نمیشه!
چه حس خوبی دارم!!!!!
یعنی... از مرز... رد شدیم؟
از خوشحالی میخواستم جیغی بزنم که خودم رو کنترل کردم...!
چرا تا به حال این روش به ذهنم نرسیده بود؟
نمیدونم چقدر گذشت تا این که جعبه ایستاد...
منتظر موندم تا همشون از جعبه دور بشن و من برم بیرون.
انقد هیجان زدم که نمیتونم منتظر بمونم!
ولی مجبورم منتظر بمونم چون اگه سریع برم ممکنه بخاطر من سریع برگردن!
من میرم دور میزنم و اینجا رو حسابی میبینم و کلی میوه میخورم...!
و حواسم هست هرموقع خواستن برن من هم سوار جعبه میشم...
بلاخره دور شدن و حتی صدای پاشون هم نمیومد. اروم لای در رو باز کردم...
وای خدا باورم نمیشه!
چه حس خوبی!
چه دنیای قشنگییی!
وای اینجا دیگه کجاست!؟!؟
کسی اطراف نبود پس اروم از جعبه پایین اومدم
وای خدا من وقتی میخوابم تو حالت نامرئی نیستم!
نگاهی به میورا انداختم و دیدم هنوز خوابه... خداروشکررر! اگه من رو میدید چی میشد؟؟
نامرئی شدم و بعد از چند دقیقه میورا هم بیدار شد و به اطرافش نگاهی انداخت.
بعد هم از حفره بسیار کوچیکی که کنار چوب جعبه بود سعی کرد بیرون جعبه رو ببینه...
نمیدونم چقدر گذشت که حس عجیبی بهم دست داد!
دیدم میورا هم با تعجب به اطرافش نگاه میکنه! شنیده بودم وقتی از مرز رد میشی حس عجیبی بهت دست میده ولی تا حالا تجربشو نداشته بودم...
یعنی... یعنی ما به همین سادگی از مرز رد شدیم؟
مگه میشههههه؟
باورم نمیشد...هم حس هیجان و خوشحالی داشتم هم از رو به رو شدن با جنوریان وحشت داشتم!...
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
ادامه داستان از زبان «میورا»
واییی خدا!
باورم نمیشه!
چه حس خوبی دارم!!!!!
یعنی... از مرز... رد شدیم؟
از خوشحالی میخواستم جیغی بزنم که خودم رو کنترل کردم...!
چرا تا به حال این روش به ذهنم نرسیده بود؟
نمیدونم چقدر گذشت تا این که جعبه ایستاد...
منتظر موندم تا همشون از جعبه دور بشن و من برم بیرون.
انقد هیجان زدم که نمیتونم منتظر بمونم!
ولی مجبورم منتظر بمونم چون اگه سریع برم ممکنه بخاطر من سریع برگردن!
من میرم دور میزنم و اینجا رو حسابی میبینم و کلی میوه میخورم...!
و حواسم هست هرموقع خواستن برن من هم سوار جعبه میشم...
بلاخره دور شدن و حتی صدای پاشون هم نمیومد. اروم لای در رو باز کردم...
وای خدا باورم نمیشه!
چه حس خوبی!
چه دنیای قشنگییی!
وای اینجا دیگه کجاست!؟!؟
کسی اطراف نبود پس اروم از جعبه پایین اومدم
نفس عمیقی کشیدم.
بهتر از هوای اینجا ندیدم من!
سریع از جعبه دور شدم چون هرلحظه ممکن بود برگردند و من رو ببینند.
من درک نمیکنم...چرا ما باید تو یک منطقه کوچیک زندگی کنیم درحالی که این سرزمین انقددد بزرگه؟
وای چه جای قشنگی! من که اینجا دشمن نمیبینم...همیشه همه بهونه الکی میارن که
«بیرون از اینجا دشمن داره پامون رو بیرون از والکیماتیا بزاریم ممکنه بمیریم»
آخه اینجا به این خوبی!
وای این میوه رو ببین اخه!چقد به نظر خوشمزه میاد!...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
نمیدونم چقدر گذشت که یهو به خودم اومدم!
اخه چرا به من میگن تو باهوشی؟ دختره خنگ انقد محو اینجا شدی که یادت رفت مسیر رو حفظ کنی!
حالا...
من گم شدم؟
نهههه!!! من..من باید بگردم !
اره همین راهی که اومدم رو مستقیم برمیگردم!
خب... اول اینجا بود؟اره از همین مسیر بود!
همین مسیر...نه! این طرف که نبود!
ایییی خدااا حالا من چه غلطی کنم آخه؟:(
میورای احمق! از خود احمق هم احمق تری!
اهاااا! یک فکر خوب...
نمیدونم چقدر دور شدم ولی ممکنه صدام رو بشنون...
با صدای بلند داد زدم:
کمکککک!کمکم کنین من گم شدم!
...
هیچ صدایی نمیومد.
ترسیده بودم و احساس گرسنگی میکردم.
حتی ساعت هم با خودم نیاوردم!
چند بار دیگه داد زدم که گلوم شروع به سوختن کرد...
تشنه شده بودم.
از دیشب تا حالا چیزی جز میوه نخورده بودم!
خسته شدم ویک گوشه نشستم.
سایه ای بالای سرم حس کردم.
نگاه کردم و با موجود زشت و بزرگ و ترسناکی مواجه شدم!
از ترس حتی نمیتونستم جیغ بزنم و فقط خیره شده بودم و خشکم زده بود!
اون موجود سیاه و بزرگ بود و دو تا شاخ و پوزه داشت و دندون های تیز و بزرگش رو به نمایش گذاشته بود چنگ های زشت و سیاه و بزرگش رو بالا آورده بود.
در حال حمله بود که یک انرژی عجیبی رو حس کردم !
با بهت زدگی به اطرافم نگاه کردم...
اون موجود زشت به یک طرف افتاده بود!
اینجا چه خبره؟
بهتر از هوای اینجا ندیدم من!
سریع از جعبه دور شدم چون هرلحظه ممکن بود برگردند و من رو ببینند.
من درک نمیکنم...چرا ما باید تو یک منطقه کوچیک زندگی کنیم درحالی که این سرزمین انقددد بزرگه؟
وای چه جای قشنگی! من که اینجا دشمن نمیبینم...همیشه همه بهونه الکی میارن که
«بیرون از اینجا دشمن داره پامون رو بیرون از والکیماتیا بزاریم ممکنه بمیریم»
آخه اینجا به این خوبی!
وای این میوه رو ببین اخه!چقد به نظر خوشمزه میاد!...
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
نمیدونم چقدر گذشت که یهو به خودم اومدم!
اخه چرا به من میگن تو باهوشی؟ دختره خنگ انقد محو اینجا شدی که یادت رفت مسیر رو حفظ کنی!
حالا...
من گم شدم؟
نهههه!!! من..من باید بگردم !
اره همین راهی که اومدم رو مستقیم برمیگردم!
خب... اول اینجا بود؟اره از همین مسیر بود!
همین مسیر...نه! این طرف که نبود!
ایییی خدااا حالا من چه غلطی کنم آخه؟:(
میورای احمق! از خود احمق هم احمق تری!
اهاااا! یک فکر خوب...
نمیدونم چقدر دور شدم ولی ممکنه صدام رو بشنون...
با صدای بلند داد زدم:
کمکککک!کمکم کنین من گم شدم!
...
هیچ صدایی نمیومد.
ترسیده بودم و احساس گرسنگی میکردم.
حتی ساعت هم با خودم نیاوردم!
چند بار دیگه داد زدم که گلوم شروع به سوختن کرد...
تشنه شده بودم.
از دیشب تا حالا چیزی جز میوه نخورده بودم!
خسته شدم ویک گوشه نشستم.
سایه ای بالای سرم حس کردم.
نگاه کردم و با موجود زشت و بزرگ و ترسناکی مواجه شدم!
از ترس حتی نمیتونستم جیغ بزنم و فقط خیره شده بودم و خشکم زده بود!
اون موجود سیاه و بزرگ بود و دو تا شاخ و پوزه داشت و دندون های تیز و بزرگش رو به نمایش گذاشته بود چنگ های زشت و سیاه و بزرگش رو بالا آورده بود.
در حال حمله بود که یک انرژی عجیبی رو حس کردم !
با بهت زدگی به اطرافم نگاه کردم...
اون موجود زشت به یک طرف افتاده بود!
اینجا چه خبره؟
هنوز تو شوک بودم
به موجودی که بهم حمله کرده بود و الان روی زمین افتاده بود نگاهی انداختم؛خود به خود داشت میسوخت و دود بدی راه انداخته بود...
دودش تو بینیم رفت و باعث شد عطسه بزنم
یک لحظه حس کردم صدای عطسه کسی دیگه رو هم شنیدم!
-کسی اینجاست؟
صدایی نیومد... دوباره صدا زدم
-کسی این اطرافه؟
ولی باز هم کسی جواب نداد... دقیقا از کنارم دوباره صدای عطسه اومد !
برگشتم به سمت صدا
- تو کی هستی ؟!
یک دفعه یک پسر تقریبا شبیه خودم جلوم ظاهر شد! واقعا شوکه شدم!
با حالت دستپاچگی و بهت زده گفت:
-شما من رو میبینید؟صدای منو میشنوید؟؟
زبونم بند اومده بود و فقط نگاهش میکردم
-شاهزاده؟ باشمام!
اخمام گره خورد
-تو کی هستی؟ من رو تعقیب میکردی؟
حالا اون ساکت شد!
-با توام! کی هستی یالا جواب بده! چرا تا الان خودتو نشون ندادی؟
بازم جواب نداد و اعصابم رو بیشتر خورد کرد.
صدای شکمم بهم یاد آوری کرد که چقد گرسنه بودم...
شاید این پسر بتونه کمکم کنه برگردم من الان واقعا نمیخوام اینجا باشم!
-میگم... تو که منو تعقیب کردی... حتما میدونی چطوری میتونیم برگردیم همونجا دیگه؟
با چشمای ترسیده نگاهم کرد و گفت:
-من... خودم دنبال شما اومدم ! فکر کردم راهه برگشت رو بلدید!
واییی! حالا تنها امیدی که داشتم هم از بین رفت...
به موجودی که بهم حمله کرده بود و الان روی زمین افتاده بود نگاهی انداختم؛خود به خود داشت میسوخت و دود بدی راه انداخته بود...
دودش تو بینیم رفت و باعث شد عطسه بزنم
یک لحظه حس کردم صدای عطسه کسی دیگه رو هم شنیدم!
-کسی اینجاست؟
صدایی نیومد... دوباره صدا زدم
-کسی این اطرافه؟
ولی باز هم کسی جواب نداد... دقیقا از کنارم دوباره صدای عطسه اومد !
برگشتم به سمت صدا
- تو کی هستی ؟!
یک دفعه یک پسر تقریبا شبیه خودم جلوم ظاهر شد! واقعا شوکه شدم!
با حالت دستپاچگی و بهت زده گفت:
-شما من رو میبینید؟صدای منو میشنوید؟؟
زبونم بند اومده بود و فقط نگاهش میکردم
-شاهزاده؟ باشمام!
اخمام گره خورد
-تو کی هستی؟ من رو تعقیب میکردی؟
حالا اون ساکت شد!
-با توام! کی هستی یالا جواب بده! چرا تا الان خودتو نشون ندادی؟
بازم جواب نداد و اعصابم رو بیشتر خورد کرد.
صدای شکمم بهم یاد آوری کرد که چقد گرسنه بودم...
شاید این پسر بتونه کمکم کنه برگردم من الان واقعا نمیخوام اینجا باشم!
-میگم... تو که منو تعقیب کردی... حتما میدونی چطوری میتونیم برگردیم همونجا دیگه؟
با چشمای ترسیده نگاهم کرد و گفت:
-من... خودم دنبال شما اومدم ! فکر کردم راهه برگشت رو بلدید!
واییی! حالا تنها امیدی که داشتم هم از بین رفت...
-چرا منو دنبال میکردی؟
به زمین خیره شد. وای خدایا صبرم بده از دست این!
-باتوام! چرا جواب نمیدی! حداقل اسمتو بگو!
همچنان به زمین چشم دوخته بود
بیخیالش شدم و سعی کردم خودم مسیرم رو پیدا کنم و به سمتی که فکر میکردم به والکیماتیا میرسم به راه افتادم.
متوجه شدم اون پسر رومخ هنوز دنبالم میاد و قدمام رو تند تر کردم، ولی اون هم قدماش رو سریع تر برداشت! یکدفعه ایستادم و اون هم ایستاد.
دیگه واقعا اعصابم خورد شده بود! سرش داد زدم
-تو چه مرگته! نه میگی کی هستی و از کجا دنبالمی نه حتی راه رو بلدی ! چرا دنبالم میای؟
باز هم سکوت!
- حرف بزن وگرنه وقتی برگشتم به پدرم میگم منم تعقیب کردی!
یکدفعه به حرف اومد
-مشکلی نیست ایشون خودشون گفتن تعقیبتون کنم!
این چی میگه؟ جاسوس پدرمه؟ وای دارم دیوونه میشم!
-کسی که اون هیولارو کشت تو بودی؟
باز به زمین خیره شد و باعث شد دلم بخواد با همین درختا بکوبم تو کلش!
به زمین خیره شد. وای خدایا صبرم بده از دست این!
-باتوام! چرا جواب نمیدی! حداقل اسمتو بگو!
همچنان به زمین چشم دوخته بود
بیخیالش شدم و سعی کردم خودم مسیرم رو پیدا کنم و به سمتی که فکر میکردم به والکیماتیا میرسم به راه افتادم.
متوجه شدم اون پسر رومخ هنوز دنبالم میاد و قدمام رو تند تر کردم، ولی اون هم قدماش رو سریع تر برداشت! یکدفعه ایستادم و اون هم ایستاد.
دیگه واقعا اعصابم خورد شده بود! سرش داد زدم
-تو چه مرگته! نه میگی کی هستی و از کجا دنبالمی نه حتی راه رو بلدی ! چرا دنبالم میای؟
باز هم سکوت!
- حرف بزن وگرنه وقتی برگشتم به پدرم میگم منم تعقیب کردی!
یکدفعه به حرف اومد
-مشکلی نیست ایشون خودشون گفتن تعقیبتون کنم!
این چی میگه؟ جاسوس پدرمه؟ وای دارم دیوونه میشم!
-کسی که اون هیولارو کشت تو بودی؟
باز به زمین خیره شد و باعث شد دلم بخواد با همین درختا بکوبم تو کلش!
Channel name was changed to «.»
Forwarded from .
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from .
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM