تکست و نوشته رمانخونه❤️
222 subscribers
2.63K photos
46 videos
12.9K files
9.16K links
چقدر خوبه که وسط
شلوغی های این زندگی پیدات کردم
تا دوست داشته باشم  ♡
                   ♡
@romankhone_ir💖
                   ♡
Download Telegram
گناه کار شهر تولدو(آنتوان چخوف).pdf
86.2 KB
گناهکار شهر تولدو
آنتوان پاولوویچ چخوف
#داستان
ماسک(آنتوان چخوف).pdf
84.9 KB
ماسک
آنتوان پاولوویچ چخوف
#داستان
تمشک تیغدار(آنتوان چخوف).pdf
822.6 KB
تمشک تیغ‌دار
آنتوان پاولوویچ چخوف
#داستان
مجموعه_آثار_چخوف_۳_داستان_های_کوت.pdf
6.8 MB
مجموعه آثار چخوف ۳
آنتوان پاولوویچ چخوف
#داستان
مجموعه_آثار_چخوف_۳_داستان_های_کوت.pdf
6.8 MB
مجموعه آثار چخوف ۳
آنتوان پاولوویچ چخوف
#داستان
مجموعه_آثار_چخوف_۴_داستان_های_کوت.pdf
7.9 MB
مجموعه آثار چخوف ۴
آنتوان پاولوویچ چخوف
#داستان
chekhof - majmueh Aasar - 5.pdf
6.8 MB
مجموعه آثار چخوف ۵
آنتوان پاولوویچ چخوف
#داستان
chekhof - majmueh Aasar - 6.pdf
6.3 MB
مجموعه آثار چخوف ۶
آنتوان پاولوویچ چخوف
#داستان
chekhof - majmueh Aasar - 7.pdf
5.5 MB
مجموعه آثار چخوف ۷
آنتوان پاولوویچ چخوف
#داستان
chekhof - majmueh Aasar - 7.pdf
5.5 MB
مجموعه آثار چخوف ۸
آنتوان پاولوویچ چخوف
#داستان
chekhof - majmueh Aasar - 8.pdf
5.9 MB
مجموعه آثار چخوف ۹
آنتوان پاولوویچ چخوف
#داستان
chekhof - majmueh Aasar - 10.pdf
4.4 MB
مجموعه آثار چخوف ۱۰
آنتوان پاولوویچ چخوف
#داستان
میگویند مردی روستایی با چند الاغش وارد شهر شد. هنگامی که کارش تمام شد و خواست به روستا بازگردد، الاغ ها را سرشماری کرد. دست بر قضا سه رأس از الاغ ها را نیافت. سراسیمه به سراغ اهالی رفت و سراغ الاغ های گمشده را گرفت. از قرار معلوم کسی الاغ ها را ندیده بود. نزدیک ظهر، در حالی که مرد روستایی خسته و ناامید شده بود، رهگذری به او پیشنهاد کرد، وقت نماز سری به مسجد جامع شهر بزند و از امام جماعت بخواهد تا بالای منبر از جمعیت نمازخوان کسب اطلاع کند. مرد روستایی همین کار را کرد.
امام جماعت از باب خیر و مهمان دوستی، نماز اول را که خواند بالای منبر رفت و از آن جا که مردی نکته دان و آگاه بود، رو به جماعت کرد و گفت: «آهای مردم در میان شما کسی هست که از مال دنیا بیزار باشد؟»
خشکه مقدسی از جا برخاست و گفت: «من!»
امام جماعت بار دیگر بانگ برآورد: «آهای مردم! در میان شما کسی هست که از صورت زیبا ناخشنود شود؟»
خشکه مقدس دیگر برخاست و گفت: «من!»
امام جماعت بار سوم گفت: «آهای مردم! کسی در میان شما هست که از آوای خوش متنفر باشد؟»
خشکه مقدس دیگری بر پا ایستاد و گفت: «من!»
سپس امام جماعت رو به مرد روستایی کرد و گفت: «بفرما! سه تا خرت پیدا شد. بردار و برو.»

#داستان_کوتاه
#آموزنده
#پند_بگیریم

Join @romankhone_ir ❤️