نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_شصت_و_نه
علیهان یکم جا به جا میشه و با تک سرفه ای میگه:
+امممم..ایشون یکی دوستان من و امیرعلی،سهیل...
سهیل سری به نشونه احترام براشون خم میکنه و علیهان به اشاره ای به سمت من و تا میخواد من رو معرفی کنه.
رویا خانم زودتر به حرف میاد و میگه:
+ایشون هم سارا خانم یکی از همکارهای علیهان تو بیمارستان هستن.
همه از اینکه رویا خانم وسط حرف پسرش پریده بود و خودش ادامه داده بود تعجب کرده بودن و علیهان هم اخماش توی هم رفته بود. ولی من خوب میدونستم چرا رویاخانم این کارو کرده، حتما از این که علیهان یه موقع من رو به عنوان عشقش یا کسی که میخواد باهاش ازدواج کنه، معرفی کنه ترسیده بود و خودش زودتر دست به کار شد تا اونجور که میخواد من شناخته بشم.
ولی خب انگار پسرش رو خوب نمیشناسه و نمیدونست که علیهان قرار نبود من رو به عنوانی غیر از همکارش معرفی کنه.
لبخندی زدم سری تکون دادم:
-البته من و اقای دکتر تو یه بخش کار نمیکنیم. ولی خب بازم یه اشنایی هایی باهم داریم.
بله بگیر که اومد رویا خانم.
از اولشم قصد اینکه این حرف رو بزنم نداشتم و یه جورایی سرنخ اینکه یه چیزایی بین من و علیهان هست رو بدم.
ولی وقتی رویا خانم اونجوری ترسید که یه وقت علیهان من رو به عنوان دیگه ای معرفی نکنه، راستش یکم حرصم گرفت و گفتم چی بهتر از اینکه هم رویاخانم حرص بخوره هم دل خودم خنک بشه.
رویاخانم صورتش یه کم از عصبانیت به قرمزی رفت و با حرص بهم نگاه کرد. ولی من هنوزم لبخندم رو حفظ کرده بودم و اصل یه جورایی پوششی روی قهقه درونیم بود.
علیهان هم اخماش باز شده بود و لبش به یه لبخند محوی باز شده بود که اونم با نگاه مامانش کلا نابود شد.
سهیل و امیرعلی هم که فهمیده بودن جریان چیه با کشیدن دستشون روی لبشون سعی در پنهان کردن لبخندشون میکردن.
برای جمع کردن موضوع با خوش رویی رو به خاله علیهان کردم و گفتم:
-شما هم حتما خاله اقای دکتر هستید. درسته؟
ماشالا اصلا بهتون نمیخوره دوتا بچه تو این سن داشته باشید.
مطمئنم اگه ترنج و یکتا اینجا بودن اول یکی یه دونه پس سری و خاک تو سرت غلیظ نسارم میکردن.
دیگه مامان علیهانو کارد میزدی خونش درنمیومد.
ولی خاله علیهان که انگار از این خودشیرین بازی من شدیداً خوشش اومده بود دستشو روی گونش گذاشت و خنده ای مثلا خجالت زده کرد و گفت:
+وای سارا جان. خجالتم دادی.اونجوری هم تو میگی نیست.
ولی راستش...
دستشو به سمت همون ایکبیری خانم دراز کرد و گفت:
+دخترم اتنا، اینم بنیامین جان....
تا خواست ادامه بده تقه ای به در خورد و پشت بندش در باز شد.
ترنج،و بعدش یکتا وارد شدن. و تو دستشون کیسه های کمپوت و ابمیوه بود.وااای!! خاک تو سرم من چرا یادم رفت دارم میام یه چیزی بگیرم؟! حتی امیرعلی و سهیل هم چنتا خرت و پرت گرفته بودن.
بعد از سلام و احوال پرسی شون با ادمای تو اتاق و معرفی خودشون به عنوان دوست های من و علیهان،نزدیک تخت علیهان شدن و حالش رو پرسیدن.
ترنج با لحن حرصی خنده داری گفت:
+نچ نچ نچ!
خدایی این بیمارستانا هم عجب جاهایی هستنا.
علیهان، دسته گل به چه خوشگلی برات گرفته بودم به زور با وعده یه گل قشنگ تر از دست یکتا نجاتش دادم، نذاشتن که بیارم. اون نگهبانه گفت...
با ادا ادامه داد:گل برای بیمارها خوب نیست نمیتونید ببرید بالا.
همین جور داشت غرغر میزد و با فشح های مجاز روح نگهبان بیچاره رو مستفیض میکرد و همه مون روهم به خنده انداخته بود که اخرسر امیرعلی با بهم ریختن موهاش از رو شال که ازاده روی موهاش انداخته بود صداشو قطع کرد و چشم غره پر خشم ترنج نسیبش شد.
یک ربعی از اومدن بچه ها میگذشت و بزرگتر ها برای راحتی جوونا رفته بودن پایین و یکتا هم با گرفتن قول زوری از علیهان که براش یه بافت میگیره تا ازش بگذره که چرا به جای اینکه بیان ملاقات اون که مریض شده بود خودش مجبور شده بیاد ملاقات علیهان، روی صندلی لم داده بود و همون جور که داشت از اب انبه ای خودشون اورده بودن میخورد با آتنا همون دخترخاله علیهان حرف میزد.قبلش به ترنج و یکتا گفته بودم که این دختره خیلی رو مخه و هی به علیهان میچسبه پس یکتا هم وظیفه اینکه ازش حرف بکشه رو به عهده گرفته بود
سهیل هم از وقتی که فهمیده بود یکتا مریض شده همش با نگرانی بهش نگاه میکرد و بهش گفت که کلاس امروز رو کنسل میکنه و نمیخواد بیاد و یکتا هم بهش گفت که درهرصورت نمیخواست که بیاد و همین حرفش باعث خنده مهربون روی لبای خودش و خنده بقیه شد.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
#پارت_صد_شصت_و_نه
علیهان یکم جا به جا میشه و با تک سرفه ای میگه:
+امممم..ایشون یکی دوستان من و امیرعلی،سهیل...
سهیل سری به نشونه احترام براشون خم میکنه و علیهان به اشاره ای به سمت من و تا میخواد من رو معرفی کنه.
رویا خانم زودتر به حرف میاد و میگه:
+ایشون هم سارا خانم یکی از همکارهای علیهان تو بیمارستان هستن.
همه از اینکه رویا خانم وسط حرف پسرش پریده بود و خودش ادامه داده بود تعجب کرده بودن و علیهان هم اخماش توی هم رفته بود. ولی من خوب میدونستم چرا رویاخانم این کارو کرده، حتما از این که علیهان یه موقع من رو به عنوان عشقش یا کسی که میخواد باهاش ازدواج کنه، معرفی کنه ترسیده بود و خودش زودتر دست به کار شد تا اونجور که میخواد من شناخته بشم.
ولی خب انگار پسرش رو خوب نمیشناسه و نمیدونست که علیهان قرار نبود من رو به عنوانی غیر از همکارش معرفی کنه.
لبخندی زدم سری تکون دادم:
-البته من و اقای دکتر تو یه بخش کار نمیکنیم. ولی خب بازم یه اشنایی هایی باهم داریم.
بله بگیر که اومد رویا خانم.
از اولشم قصد اینکه این حرف رو بزنم نداشتم و یه جورایی سرنخ اینکه یه چیزایی بین من و علیهان هست رو بدم.
ولی وقتی رویا خانم اونجوری ترسید که یه وقت علیهان من رو به عنوان دیگه ای معرفی نکنه، راستش یکم حرصم گرفت و گفتم چی بهتر از اینکه هم رویاخانم حرص بخوره هم دل خودم خنک بشه.
رویاخانم صورتش یه کم از عصبانیت به قرمزی رفت و با حرص بهم نگاه کرد. ولی من هنوزم لبخندم رو حفظ کرده بودم و اصل یه جورایی پوششی روی قهقه درونیم بود.
علیهان هم اخماش باز شده بود و لبش به یه لبخند محوی باز شده بود که اونم با نگاه مامانش کلا نابود شد.
سهیل و امیرعلی هم که فهمیده بودن جریان چیه با کشیدن دستشون روی لبشون سعی در پنهان کردن لبخندشون میکردن.
برای جمع کردن موضوع با خوش رویی رو به خاله علیهان کردم و گفتم:
-شما هم حتما خاله اقای دکتر هستید. درسته؟
ماشالا اصلا بهتون نمیخوره دوتا بچه تو این سن داشته باشید.
مطمئنم اگه ترنج و یکتا اینجا بودن اول یکی یه دونه پس سری و خاک تو سرت غلیظ نسارم میکردن.
دیگه مامان علیهانو کارد میزدی خونش درنمیومد.
ولی خاله علیهان که انگار از این خودشیرین بازی من شدیداً خوشش اومده بود دستشو روی گونش گذاشت و خنده ای مثلا خجالت زده کرد و گفت:
+وای سارا جان. خجالتم دادی.اونجوری هم تو میگی نیست.
ولی راستش...
دستشو به سمت همون ایکبیری خانم دراز کرد و گفت:
+دخترم اتنا، اینم بنیامین جان....
تا خواست ادامه بده تقه ای به در خورد و پشت بندش در باز شد.
ترنج،و بعدش یکتا وارد شدن. و تو دستشون کیسه های کمپوت و ابمیوه بود.وااای!! خاک تو سرم من چرا یادم رفت دارم میام یه چیزی بگیرم؟! حتی امیرعلی و سهیل هم چنتا خرت و پرت گرفته بودن.
بعد از سلام و احوال پرسی شون با ادمای تو اتاق و معرفی خودشون به عنوان دوست های من و علیهان،نزدیک تخت علیهان شدن و حالش رو پرسیدن.
ترنج با لحن حرصی خنده داری گفت:
+نچ نچ نچ!
خدایی این بیمارستانا هم عجب جاهایی هستنا.
علیهان، دسته گل به چه خوشگلی برات گرفته بودم به زور با وعده یه گل قشنگ تر از دست یکتا نجاتش دادم، نذاشتن که بیارم. اون نگهبانه گفت...
با ادا ادامه داد:گل برای بیمارها خوب نیست نمیتونید ببرید بالا.
همین جور داشت غرغر میزد و با فشح های مجاز روح نگهبان بیچاره رو مستفیض میکرد و همه مون روهم به خنده انداخته بود که اخرسر امیرعلی با بهم ریختن موهاش از رو شال که ازاده روی موهاش انداخته بود صداشو قطع کرد و چشم غره پر خشم ترنج نسیبش شد.
یک ربعی از اومدن بچه ها میگذشت و بزرگتر ها برای راحتی جوونا رفته بودن پایین و یکتا هم با گرفتن قول زوری از علیهان که براش یه بافت میگیره تا ازش بگذره که چرا به جای اینکه بیان ملاقات اون که مریض شده بود خودش مجبور شده بیاد ملاقات علیهان، روی صندلی لم داده بود و همون جور که داشت از اب انبه ای خودشون اورده بودن میخورد با آتنا همون دخترخاله علیهان حرف میزد.قبلش به ترنج و یکتا گفته بودم که این دختره خیلی رو مخه و هی به علیهان میچسبه پس یکتا هم وظیفه اینکه ازش حرف بکشه رو به عهده گرفته بود
سهیل هم از وقتی که فهمیده بود یکتا مریض شده همش با نگرانی بهش نگاه میکرد و بهش گفت که کلاس امروز رو کنسل میکنه و نمیخواد بیاد و یکتا هم بهش گفت که درهرصورت نمیخواست که بیاد و همین حرفش باعث خنده مهربون روی لبای خودش و خنده بقیه شد.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
۱ پارت از ۴ پارت باقی مانده جبرانی💖
لینک پیام ناشناس من👇🏽
هر حرف ، نقد و پیشنهادی که دارید میتونید از اینجا بهم بگید😘
https://t.me/BiChatBot?start=sc-452580-QprZK4Y
درمورد پارت گذاری هم، من پارت هارو به صورت هفته گی براتون میزارم یعنی دیگه اینجوری نیست که هر روز پارت داشته باشیم.
من هروقت بنویسم براتون میزارم و بعد به یه تعداد مشخص توی هفته تعیین میکنیم.
و قراره نظرسنجی بین شخصیت هارو داشته باشیم😁😉
ممنون از صبوریتون❤️
لینک پیام ناشناس من👇🏽
هر حرف ، نقد و پیشنهادی که دارید میتونید از اینجا بهم بگید😘
https://t.me/BiChatBot?start=sc-452580-QprZK4Y
درمورد پارت گذاری هم، من پارت هارو به صورت هفته گی براتون میزارم یعنی دیگه اینجوری نیست که هر روز پارت داشته باشیم.
من هروقت بنویسم براتون میزارم و بعد به یه تعداد مشخص توی هفته تعیین میکنیم.
و قراره نظرسنجی بین شخصیت هارو داشته باشیم😁😉
ممنون از صبوریتون❤️
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_هفتاد
من و علیهان و سهیل و بنیامین که فهمیدیم اونم وارد کننده وسایل پزشکی شروع به گپ و حرف زدن کردیم.
ترنج هم که با امیرعلی باهم دل میدادن قلوه میگرفتن و خجالت هم نمیکشیدن جلو چنتا جوون عذب شاید یکی دلش بخواد.
^یکتا^
قلوپی از اب میوه تو دستم خوردم. اب انبه. عاشقشم. دست اونی که گرفته درد نکنه.
-علیهان اینارو کی اورده؟!
من چنتایی ازش میبرم خیلی خوش مزس.
با حرف زدنم نگاه بقیه هم به سمتم میچرخه.قبل از اینکه علیهان چیزی بگه ترنج با تعجب و خنده میگه:
+وا یکتا!
خوبه اومدنی خونتون چنتا پاکت برات گرفتم اوردم.
اینم باز میخوای ببری؟!حداقل به علیهان رحم کن.
با این حرفش همه شروع به خندیدن کردن. با نگاهی به لیوات اب میوه تو دستم میگم:
-نه. این فرق داره طعمش یه جوریه خیلی خوش مزس.
+اونارو سهیل برام اورده. اگه میخوای به جز یکی دوتای دیگه رو بردار ببر.
البته اگه سهیل ناراحت نمیشه.
نگاه بقیه هم سمت سهیل میچرخه. با خنده میگه:
+نه بابا چرا ناراحت شم.
این اب میوه ها هم طبیعیه. یکی از اشناهامون باغ انبه دارن خودشون هم اب میوش رو درست میکنن. مزه خوبش به خاطر همینه.
نمیدونستم خیلی دوس داری وگرنه بیشتر میاوردم.
حالا اگه میخوای اینا برای علیهان بمونه من مخصوص برای خودت میارم.
با ذوق میگم:
-باش نمیبرم ولی بازم اینجا کلی میخورم توهم برام بیار.
دستت درد نکنه.
یه جور عجیبی بهم نگاه میکرد نمیدونم چی بود ولی اصلا بد نبود و حس بدی هم بهم نمیداد. برعکس یه چیزی رو تو وجودم تکونش میداد. یه چیزی که هم خیلی جدید بود و هم خیلی ازش خوشم میومد.
با صدای ترنج که نفهمیده بودم کی اومده بود کنارم ایستاده بود به خودم اومدم. اروم پرشیطنت جوری که فقط خودم بشنوم زیر گوشم گفت:
+خب دیگه یکتا تموم شد.
طرف باغ انبه هم داره هروقت بخوای برات میاره. دوستم که داره.
چشم غره ای بهش رفتم تا چرت و پرت گفتنو تموم کنه اونم دید اوضاع خطریه با خنده ریزی عقب کشید و با چشمکی به سارا هردو اروم خندیدن.
من حساب این دوتا رو میرسم. صبرکن ترنج خانم. انگار یادش رفته یه شرط به من باخته تو مسابقه ماست خوری.
قرار شد که بازنده هرکاری که برنده میگه رو بکنه.
اصلا کی گفته بود این سهیل از من خوشش میاد.
حالا دوتا لبخند و شوخی و روسی درس دادن که دلیل نمیشه،خواسته کمک کنه. من خودمم با خیلیا شوخی میکنم و اگر کمکی بخوان انجام میدم براشون.
برای رهایی از فکر و خیال دوباره شروع به گپ زدن با اتنا کردم.اینجور که فهمیده بودم ۲۳ سالش بود و لیسانس مدیریت بازرگانی داشت و میخواست برای ارشد هم بخونه.
و بمب اصلی اینجا بود که این بنیامین که سارا خیال میکرد خواهراتناس در اصل نامزدش بود و تازه عقد کرده بودن.
و به خاطر اینکه تو بچگی خونه علیهان و اینا نزدیک هم بود از بچگی خیلی باهم صمیمی بودن و انتا هم به گفته خودش علیهان رو به اندازه داداش نداشتش دوست داره.
خب سارا خانم پس به من کرم میریزید دیگه!
اول میخواستم با فهمیدن اینا به سارا بگم و خیالش رو راحت کنم ولی دیگه خودش کاری کرد که اینجوری نشه.
البته فهمیدنش رو که میفهمه فقط خب یکم دیر و با کلی کرم ریزی همراهش.
+میگم یکتاجون...یه چی بپرسم؟
رو بهش میکنم:
-اره بابا راحت باش بپرس.
با خنده و یه شیطنت ریزی که چشماش روهم برق انداخته بود میگه:
+راستش من فکر کنم...بین داداش و سارا جون انگار یه چیزیایی هست.اره؟!
چون سارا جون هم انگار دچار سوء تفاهم شد نسبت به من. میخواستم برم بهش بگم ولی گفتم اول از تو بپرسم که حدسم مطمئن شم.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
#پارت_صد_هفتاد
من و علیهان و سهیل و بنیامین که فهمیدیم اونم وارد کننده وسایل پزشکی شروع به گپ و حرف زدن کردیم.
ترنج هم که با امیرعلی باهم دل میدادن قلوه میگرفتن و خجالت هم نمیکشیدن جلو چنتا جوون عذب شاید یکی دلش بخواد.
^یکتا^
قلوپی از اب میوه تو دستم خوردم. اب انبه. عاشقشم. دست اونی که گرفته درد نکنه.
-علیهان اینارو کی اورده؟!
من چنتایی ازش میبرم خیلی خوش مزس.
با حرف زدنم نگاه بقیه هم به سمتم میچرخه.قبل از اینکه علیهان چیزی بگه ترنج با تعجب و خنده میگه:
+وا یکتا!
خوبه اومدنی خونتون چنتا پاکت برات گرفتم اوردم.
اینم باز میخوای ببری؟!حداقل به علیهان رحم کن.
با این حرفش همه شروع به خندیدن کردن. با نگاهی به لیوات اب میوه تو دستم میگم:
-نه. این فرق داره طعمش یه جوریه خیلی خوش مزس.
+اونارو سهیل برام اورده. اگه میخوای به جز یکی دوتای دیگه رو بردار ببر.
البته اگه سهیل ناراحت نمیشه.
نگاه بقیه هم سمت سهیل میچرخه. با خنده میگه:
+نه بابا چرا ناراحت شم.
این اب میوه ها هم طبیعیه. یکی از اشناهامون باغ انبه دارن خودشون هم اب میوش رو درست میکنن. مزه خوبش به خاطر همینه.
نمیدونستم خیلی دوس داری وگرنه بیشتر میاوردم.
حالا اگه میخوای اینا برای علیهان بمونه من مخصوص برای خودت میارم.
با ذوق میگم:
-باش نمیبرم ولی بازم اینجا کلی میخورم توهم برام بیار.
دستت درد نکنه.
یه جور عجیبی بهم نگاه میکرد نمیدونم چی بود ولی اصلا بد نبود و حس بدی هم بهم نمیداد. برعکس یه چیزی رو تو وجودم تکونش میداد. یه چیزی که هم خیلی جدید بود و هم خیلی ازش خوشم میومد.
با صدای ترنج که نفهمیده بودم کی اومده بود کنارم ایستاده بود به خودم اومدم. اروم پرشیطنت جوری که فقط خودم بشنوم زیر گوشم گفت:
+خب دیگه یکتا تموم شد.
طرف باغ انبه هم داره هروقت بخوای برات میاره. دوستم که داره.
چشم غره ای بهش رفتم تا چرت و پرت گفتنو تموم کنه اونم دید اوضاع خطریه با خنده ریزی عقب کشید و با چشمکی به سارا هردو اروم خندیدن.
من حساب این دوتا رو میرسم. صبرکن ترنج خانم. انگار یادش رفته یه شرط به من باخته تو مسابقه ماست خوری.
قرار شد که بازنده هرکاری که برنده میگه رو بکنه.
اصلا کی گفته بود این سهیل از من خوشش میاد.
حالا دوتا لبخند و شوخی و روسی درس دادن که دلیل نمیشه،خواسته کمک کنه. من خودمم با خیلیا شوخی میکنم و اگر کمکی بخوان انجام میدم براشون.
برای رهایی از فکر و خیال دوباره شروع به گپ زدن با اتنا کردم.اینجور که فهمیده بودم ۲۳ سالش بود و لیسانس مدیریت بازرگانی داشت و میخواست برای ارشد هم بخونه.
و بمب اصلی اینجا بود که این بنیامین که سارا خیال میکرد خواهراتناس در اصل نامزدش بود و تازه عقد کرده بودن.
و به خاطر اینکه تو بچگی خونه علیهان و اینا نزدیک هم بود از بچگی خیلی باهم صمیمی بودن و انتا هم به گفته خودش علیهان رو به اندازه داداش نداشتش دوست داره.
خب سارا خانم پس به من کرم میریزید دیگه!
اول میخواستم با فهمیدن اینا به سارا بگم و خیالش رو راحت کنم ولی دیگه خودش کاری کرد که اینجوری نشه.
البته فهمیدنش رو که میفهمه فقط خب یکم دیر و با کلی کرم ریزی همراهش.
+میگم یکتاجون...یه چی بپرسم؟
رو بهش میکنم:
-اره بابا راحت باش بپرس.
با خنده و یه شیطنت ریزی که چشماش روهم برق انداخته بود میگه:
+راستش من فکر کنم...بین داداش و سارا جون انگار یه چیزیایی هست.اره؟!
چون سارا جون هم انگار دچار سوء تفاهم شد نسبت به من. میخواستم برم بهش بگم ولی گفتم اول از تو بپرسم که حدسم مطمئن شم.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
تعداد پارت های باقی مانده جبرانی:۲ پارت💖
لینک پیام ناشناس من.
هر حرف،نظروانتقاد،پشنهاد و کلا هرچیزی دل تنگتون میخواهد بگید😂
در مورد پروفایل جدید چنل هم بیایید نظراتتون رو بگید😜❤️👇🏽
https://t.me/BiChatBot?start=sc-452580-QprZK4Y
لینک پیام ناشناس من.
هر حرف،نظروانتقاد،پشنهاد و کلا هرچیزی دل تنگتون میخواهد بگید😂
در مورد پروفایل جدید چنل هم بیایید نظراتتون رو بگید😜❤️👇🏽
https://t.me/BiChatBot?start=sc-452580-QprZK4Y
_*رمان ویدئو چک*_
نام رمان: ویدیو چک #پارت_یک بُریدم از همه؛ برگرد تا که زنده شوم و از تمام جهان سهمِ من تو باشی و بس! ................ از خواب پریدم این چه خواب وحشتناکی بود وایی خدا فک کنم هیچ وقت اون صورتو تا عمر دارم یادم نمیره اخه دختر خوب مجبوری شب فیلم ترسناک ببینی…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_هفتاد_و_یک
اروم خندیدم:
-حالا که خودتم فهمیدی بهت میگم.
اره همو دوست دارن ولی میبینی که خالت همچنان رو اینکه سارا خوب نیست پا فشاری میکنه.
بعد کمی خودم رو جلو کشیدم و اروم گفتم:
-ببین راستش امروز این سارا خیلی پررو شده میخوام یکم بهش کرم بریزم ادم شه ، فقط به کمک توهم احتیاج دارم.
ببینم هستی؟!
با قیافه ای که سخت خودشو کنترل میکرد که نخنده سرش رو تند تند به نشونه موافقت تکون داد.
همون لحظه تلفن سهیل زنگ میخوره و با عذر خواهی ای بیرون میره.
دوباره حواسم رو به اتنا میدم و با لب هایی که به یه لبخند مرموز و شیطانی مزین شده بود بهش نگاه کردم:
-خب ببین نقشه اینه....
^سهیل^
با زنگ خوردن گوشیم،نگاهی بهش میکنم و با دیدن کسی که تماس گرفته،بعد از عذرخواهی از جمع بیرون میرم.
-الو بله؟
صداش توی گوشم پیچید:
+سلام پسرم. خوبی؟ کجایی عزیزم؟
با لبخندی که از شنیدن صدای مهربونش روی لب هام اومده بود میگم:
-سلام خوبم مامان جان.
یکی از دوستام تصادف کرده بود اومدم ملاقات اون بیمارستان.
صدای مهربونش یه کم رنگ نگرانی به خودش گرفت:
+ای وای کدوم دوستت مادر؟!
الان حالش خوبه؟
خنده ارومی میکنم:
-همون دوستم علیهان که خونمون هم اومده بودن.
قربون دل مهربونت بشم من! اره حالش خوبه خداروشکر نگران نباش شما.
+خب خداروشکر مادر.
-مامان شما کاری داشتید زنگ زدید؟
چند ثانیه مکث میکنه و بعد با تردید میگه:
+اره مامان جان. راستش...حاج رضا گفتن حالا که چند وقتی هست از تصادف سهیل میگذره و دستش هم باز کردن...دیگه صبر کردن جایز نیست و بهتره زودتر رابطه بین سهیل و صبا رو رسمی کنیم.
از عصبانیت سکوت کرده بودم و اخمام شدید توی هم رفته بود. مامان با دیدن سکوتم به حرف اومد:
+سهیل؟مامان جان؟
چیکار میکنی پسرم بالاخره؟ چرا از خر شیطون پیاده نمیشی. به خدا صبا هم دختر بدی نیست. از بچگی جلو چشم خودمون بزرگ شده. بیا...
نتونستم سکوت کنم و وسط حرفش پریدم:
-اخه مادر من عزیزه دل من.شما چرا این حرفومیزنی؟
من مگه گفتم صبا خدایی نکرده دختر بدیه. اتفاقا خیلی هم دختر خوبیه ولی من نمیخوامش دوسش ندارم.
از همه مهم تر دیگه هم نمیخوام زیر سلطه حاج رضا باشم.
بسه دیگه هرچی گفتن رو گفتم چشم.
با صدای ناراحتی گفت:
+چی بگم مادر. باشه تو ناراحت نکن خودتو من اشتباه گفتم.
الان تو بگو میخوای چیکار کنی؟ حاج رضا ول کن نیست.
-شما لطفا یه بهونه ای بیار نمیدونم بگو کار زیاد داره،چندتا عمل بزرگ و مهم داره، وقت نداره تا چند روز و از این بهونه ها دیگه.
+خب من اینو بگم فوقش یک هفته بتونی زمان بخری. بعدش چی سهیل؟
-برای بعدش یه فکری میکنم حالا.
منم کم مونده فقط کمتر از دوماه دیگه میتونم خودمو راحت کنم.
+اخه عزیزه من تو چجوری میخوای اون همه پولو جور کنی و برگردونی؟!
میدونی که کم کم هم نمیتونی بدی یا کلش یا هیچی.
با صدایی که سعی میکردم ارامش رو بهش برگردونم میگم:
-نگران نباش برای اون راهشو پیدا کردم.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
#پارت_صد_هفتاد_و_یک
اروم خندیدم:
-حالا که خودتم فهمیدی بهت میگم.
اره همو دوست دارن ولی میبینی که خالت همچنان رو اینکه سارا خوب نیست پا فشاری میکنه.
بعد کمی خودم رو جلو کشیدم و اروم گفتم:
-ببین راستش امروز این سارا خیلی پررو شده میخوام یکم بهش کرم بریزم ادم شه ، فقط به کمک توهم احتیاج دارم.
ببینم هستی؟!
با قیافه ای که سخت خودشو کنترل میکرد که نخنده سرش رو تند تند به نشونه موافقت تکون داد.
همون لحظه تلفن سهیل زنگ میخوره و با عذر خواهی ای بیرون میره.
دوباره حواسم رو به اتنا میدم و با لب هایی که به یه لبخند مرموز و شیطانی مزین شده بود بهش نگاه کردم:
-خب ببین نقشه اینه....
^سهیل^
با زنگ خوردن گوشیم،نگاهی بهش میکنم و با دیدن کسی که تماس گرفته،بعد از عذرخواهی از جمع بیرون میرم.
-الو بله؟
صداش توی گوشم پیچید:
+سلام پسرم. خوبی؟ کجایی عزیزم؟
با لبخندی که از شنیدن صدای مهربونش روی لب هام اومده بود میگم:
-سلام خوبم مامان جان.
یکی از دوستام تصادف کرده بود اومدم ملاقات اون بیمارستان.
صدای مهربونش یه کم رنگ نگرانی به خودش گرفت:
+ای وای کدوم دوستت مادر؟!
الان حالش خوبه؟
خنده ارومی میکنم:
-همون دوستم علیهان که خونمون هم اومده بودن.
قربون دل مهربونت بشم من! اره حالش خوبه خداروشکر نگران نباش شما.
+خب خداروشکر مادر.
-مامان شما کاری داشتید زنگ زدید؟
چند ثانیه مکث میکنه و بعد با تردید میگه:
+اره مامان جان. راستش...حاج رضا گفتن حالا که چند وقتی هست از تصادف سهیل میگذره و دستش هم باز کردن...دیگه صبر کردن جایز نیست و بهتره زودتر رابطه بین سهیل و صبا رو رسمی کنیم.
از عصبانیت سکوت کرده بودم و اخمام شدید توی هم رفته بود. مامان با دیدن سکوتم به حرف اومد:
+سهیل؟مامان جان؟
چیکار میکنی پسرم بالاخره؟ چرا از خر شیطون پیاده نمیشی. به خدا صبا هم دختر بدی نیست. از بچگی جلو چشم خودمون بزرگ شده. بیا...
نتونستم سکوت کنم و وسط حرفش پریدم:
-اخه مادر من عزیزه دل من.شما چرا این حرفومیزنی؟
من مگه گفتم صبا خدایی نکرده دختر بدیه. اتفاقا خیلی هم دختر خوبیه ولی من نمیخوامش دوسش ندارم.
از همه مهم تر دیگه هم نمیخوام زیر سلطه حاج رضا باشم.
بسه دیگه هرچی گفتن رو گفتم چشم.
با صدای ناراحتی گفت:
+چی بگم مادر. باشه تو ناراحت نکن خودتو من اشتباه گفتم.
الان تو بگو میخوای چیکار کنی؟ حاج رضا ول کن نیست.
-شما لطفا یه بهونه ای بیار نمیدونم بگو کار زیاد داره،چندتا عمل بزرگ و مهم داره، وقت نداره تا چند روز و از این بهونه ها دیگه.
+خب من اینو بگم فوقش یک هفته بتونی زمان بخری. بعدش چی سهیل؟
-برای بعدش یه فکری میکنم حالا.
منم کم مونده فقط کمتر از دوماه دیگه میتونم خودمو راحت کنم.
+اخه عزیزه من تو چجوری میخوای اون همه پولو جور کنی و برگردونی؟!
میدونی که کم کم هم نمیتونی بدی یا کلش یا هیچی.
با صدایی که سعی میکردم ارامش رو بهش برگردونم میگم:
-نگران نباش برای اون راهشو پیدا کردم.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_هفتاد_و_دو
^سارا^
با بیرون رفتن سهیل از اتاق با یاد اوری چیزی رو به ترنج میکنم و اروم میپرسم:
-راستی ترنج اون موقع که سهیل تصادف کرده بود و رفته بودیم ملاقاتش و اونجا خانوادش یه دختره رو به عنوان نامزدش معرفی کردن بعد این عصبی شد و بهم ریخت،من یادم رفت بپرسم. اصلا اون موقع هم یکم اوضاع مشکوک به نظر میرسید. جریان چی بود؟!
با نیم نگاه نامحسوسی به یکتا که داشت با اتنا حرف میزد و امیدوارم بودم چیز به درد بخوری ازش بکشه بیرون، سرش رو نزدیک تر کرد و اروم گفت:
+راستش جریان تصادف سهیل همش نقشه بود.
وقتی نگاه متعجب و حیرت زدم رو میبینه با تشر میگه:
+زهرمار قیافتو درست کن ببینم. الان بقیه فکر میکنن چه خبره.
بعد ادامه میده:
+اره اینجوری شد که...
وقتی تمام جریان رو برام تعریف کرد.تنها کاری که تونستم بکنم این بود که دهنم از تعجب باز بمونه بعد اروم لب بزنم:
-پشمام.
دستش رو زیر چونم میزاره و با وارد کردن فشاری دهنم رو میبنده.
-چرا به من نگفته بودید؟ها؟
الان باید بفهمم؟ اگه خودم نمیگفتم معلوم نبود کی میخواستی بگی اصلا شایدم نمیگفتی.
میخنده و برای اینکه از شدت گرفتن خندش جلوگیره کنه دستش رو جلوی دهنش میگیره:
+چیکار کنم خب!
گفتیم هرچی ادم های کمتری بدونن بهتره، به گوش یکتام نمیرسه.
چشم غره ای بهش رفتم دیگه چیزی نگفتم.ولی بعدا حسابشو میرسم.من نمیدونم این که تا یه چیزی رو میفهمه تا به کسی نگه اروم نمیشه چه جوری این موضوع رو تا الان نگه داشته خدا میدونه.
**
بادستم خیسی دور لبم رو پاک میکنم و همون طور که اب رو تو بغل ترنج که ریز ریز درحال خندیدن بود پرت میکنم با حرص دستام رو مشت میکنم:
-زهرمار هر هر میخنده.
عه عه عه عه! دختره عنتر خجالتم نمیکشه جلو اون همه ادم میره میچسبه به علیهان.
ینیا شانس اورد همون موقع مامانش اینا اومدن وگرنه از گیساش میگرفتم تو کل بیمارستان میگردوندمش.
تازه حالا مامانش و باباشم اومدن بازم حیا نکرد ادامه داد اویزون بازیاشو.
نمیدونم کمپوت باز کن با ناز و ادا بکن تو حلق علیهان،ابمیوه رو با عشوه بگیر جلو دهنش و چه گوه بازیایی.خجالتم خوب چیزیه والا.
مامان علیهان چه خوشش اومده بود چپ و راست قربون صدقه جفتشون میرفت.
دختره حتی میبینه علیهان هی داره خودشو میکشه کنار، نگاش نمیکنه بازم کار خودشو میکرد....
یهو یکتا شروع میکنه به بلند بلند خندیدن جوری تمام ادمای اطرافمون سمت ما برمیگردن و بهش نگاه میکنن.
ترنج شوکه و من با حرص و تعجب بهش نگاه میکنیم.
کم کم وقتی خندش اروم میشه افتخار میدن تا صحبت کنن:
+وای خیلی خوب بووووود!
عالی حرص خوردی سارا،عالی.
بعد دوباره شروع به خندیدن کرد.ترنج رو بهش کرد و سوالی که سوال منم بود رو ازش پرسید:
+وای یکتا بگو دیگه چرا میخندی؟!
چرا حرص خوردن این بدبخت عالی بود؟!
بالاخره تمون کرد خندش رو و همون جور که اشک گوشه چشمش رو پاک میکرد با صدایی که هنوز ته مایه های خنده توش شنیده میشد گفت:
+باشه دیگه دلم سوخت براتون زیاد حرص خوردی سارا.
این دختره اتنا که تا الان داشتی نفرینش میکردی خودش شوهر داره اون بنیامین شوهرش بود نه داداشش.
علیهانم جای داداش نداشتشه.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
#پارت_صد_هفتاد_و_دو
^سارا^
با بیرون رفتن سهیل از اتاق با یاد اوری چیزی رو به ترنج میکنم و اروم میپرسم:
-راستی ترنج اون موقع که سهیل تصادف کرده بود و رفته بودیم ملاقاتش و اونجا خانوادش یه دختره رو به عنوان نامزدش معرفی کردن بعد این عصبی شد و بهم ریخت،من یادم رفت بپرسم. اصلا اون موقع هم یکم اوضاع مشکوک به نظر میرسید. جریان چی بود؟!
با نیم نگاه نامحسوسی به یکتا که داشت با اتنا حرف میزد و امیدوارم بودم چیز به درد بخوری ازش بکشه بیرون، سرش رو نزدیک تر کرد و اروم گفت:
+راستش جریان تصادف سهیل همش نقشه بود.
وقتی نگاه متعجب و حیرت زدم رو میبینه با تشر میگه:
+زهرمار قیافتو درست کن ببینم. الان بقیه فکر میکنن چه خبره.
بعد ادامه میده:
+اره اینجوری شد که...
وقتی تمام جریان رو برام تعریف کرد.تنها کاری که تونستم بکنم این بود که دهنم از تعجب باز بمونه بعد اروم لب بزنم:
-پشمام.
دستش رو زیر چونم میزاره و با وارد کردن فشاری دهنم رو میبنده.
-چرا به من نگفته بودید؟ها؟
الان باید بفهمم؟ اگه خودم نمیگفتم معلوم نبود کی میخواستی بگی اصلا شایدم نمیگفتی.
میخنده و برای اینکه از شدت گرفتن خندش جلوگیره کنه دستش رو جلوی دهنش میگیره:
+چیکار کنم خب!
گفتیم هرچی ادم های کمتری بدونن بهتره، به گوش یکتام نمیرسه.
چشم غره ای بهش رفتم دیگه چیزی نگفتم.ولی بعدا حسابشو میرسم.من نمیدونم این که تا یه چیزی رو میفهمه تا به کسی نگه اروم نمیشه چه جوری این موضوع رو تا الان نگه داشته خدا میدونه.
**
بادستم خیسی دور لبم رو پاک میکنم و همون طور که اب رو تو بغل ترنج که ریز ریز درحال خندیدن بود پرت میکنم با حرص دستام رو مشت میکنم:
-زهرمار هر هر میخنده.
عه عه عه عه! دختره عنتر خجالتم نمیکشه جلو اون همه ادم میره میچسبه به علیهان.
ینیا شانس اورد همون موقع مامانش اینا اومدن وگرنه از گیساش میگرفتم تو کل بیمارستان میگردوندمش.
تازه حالا مامانش و باباشم اومدن بازم حیا نکرد ادامه داد اویزون بازیاشو.
نمیدونم کمپوت باز کن با ناز و ادا بکن تو حلق علیهان،ابمیوه رو با عشوه بگیر جلو دهنش و چه گوه بازیایی.خجالتم خوب چیزیه والا.
مامان علیهان چه خوشش اومده بود چپ و راست قربون صدقه جفتشون میرفت.
دختره حتی میبینه علیهان هی داره خودشو میکشه کنار، نگاش نمیکنه بازم کار خودشو میکرد....
یهو یکتا شروع میکنه به بلند بلند خندیدن جوری تمام ادمای اطرافمون سمت ما برمیگردن و بهش نگاه میکنن.
ترنج شوکه و من با حرص و تعجب بهش نگاه میکنیم.
کم کم وقتی خندش اروم میشه افتخار میدن تا صحبت کنن:
+وای خیلی خوب بووووود!
عالی حرص خوردی سارا،عالی.
بعد دوباره شروع به خندیدن کرد.ترنج رو بهش کرد و سوالی که سوال منم بود رو ازش پرسید:
+وای یکتا بگو دیگه چرا میخندی؟!
چرا حرص خوردن این بدبخت عالی بود؟!
بالاخره تمون کرد خندش رو و همون جور که اشک گوشه چشمش رو پاک میکرد با صدایی که هنوز ته مایه های خنده توش شنیده میشد گفت:
+باشه دیگه دلم سوخت براتون زیاد حرص خوردی سارا.
این دختره اتنا که تا الان داشتی نفرینش میکردی خودش شوهر داره اون بنیامین شوهرش بود نه داداشش.
علیهانم جای داداش نداشتشه.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
@roman_videochek
_*رمان ویدئو چک*_
کدوم پروفایل؟
با توجه به رای شما پروفایل شماره ۳ رو چنل باقی میمونه😍😘❤️
Forwarded from Mahshid:)
امروز پارت نداریم ولی در عوض نظرسنجی بین شخصیت هارو داریم 😍
رای بدید ببینم کدوم یکی از پسرام محبوب تره😂❤️
رای بدید ببینم کدوم یکی از پسرام محبوب تره😂❤️
من عاشق نویسندگی هستم.
عاشق وقتی ام که مینویسم.
میدونید چرا؟
چون در اون زمان هرجایی میتونم باشم.
یه جنگل بزرگ
یه خونه اشرافی تو انگلستان
یه خونه کاه گلی و قدیمی تو ایران
یه کارخونه بزرگ
یه زمین کشاورزی
شخصیت های داستانم دوستانم میشن
از اون هم نزدیک تر
خودم میشم
اون لحظه هرکسی میتونم باشم
یه دلقک سیرک
یه پیرزن ۸۰ ساله ی ساده دل و مهربون
یه مرد کارمند از طبقه فقیر جامعه
یه مرفه بی درد
یه آدم احمق
یه آدم باهوش
یه فقیر
یه ثروتمند
یه جوون بی کار
یه پیرمرد فراموش کار
یه دختر بدشانس
یه مرد عاشق
خلاصه هر کسی
و با این روش هر اون چه باید بیان کنم رو مینویسم.اون چیزی که خیلی ها میدونن خیلی ها هم نمیدونن.
برای همینم هست که اعتقاد دارم،قلم ابزار قدرتمندیه چون کاری که خیلی ها نمیتونن انجام بدنو انجام میده.
قلم به انسان جسارت و شجاعت میده
حرفایی که نمیشه زد رو مینویسه
از بی مرامی ها میگه از بدی ها و بی انصافی ها
از مهربونی ها میگه از لطف و صفای ادم ها
حرف دل خیلی ها رو میزنه
خلاف میل خیلی های دیگه حرف میزنه
قلم ابزاریه که هرگز خاموشی رو نمیپذیره🖋
^راحله رضائی^
روز قلم رو بر اهالی قلم مبارک❤️
عاشق وقتی ام که مینویسم.
میدونید چرا؟
چون در اون زمان هرجایی میتونم باشم.
یه جنگل بزرگ
یه خونه اشرافی تو انگلستان
یه خونه کاه گلی و قدیمی تو ایران
یه کارخونه بزرگ
یه زمین کشاورزی
شخصیت های داستانم دوستانم میشن
از اون هم نزدیک تر
خودم میشم
اون لحظه هرکسی میتونم باشم
یه دلقک سیرک
یه پیرزن ۸۰ ساله ی ساده دل و مهربون
یه مرد کارمند از طبقه فقیر جامعه
یه مرفه بی درد
یه آدم احمق
یه آدم باهوش
یه فقیر
یه ثروتمند
یه جوون بی کار
یه پیرمرد فراموش کار
یه دختر بدشانس
یه مرد عاشق
خلاصه هر کسی
و با این روش هر اون چه باید بیان کنم رو مینویسم.اون چیزی که خیلی ها میدونن خیلی ها هم نمیدونن.
برای همینم هست که اعتقاد دارم،قلم ابزار قدرتمندیه چون کاری که خیلی ها نمیتونن انجام بدنو انجام میده.
قلم به انسان جسارت و شجاعت میده
حرفایی که نمیشه زد رو مینویسه
از بی مرامی ها میگه از بدی ها و بی انصافی ها
از مهربونی ها میگه از لطف و صفای ادم ها
حرف دل خیلی ها رو میزنه
خلاف میل خیلی های دیگه حرف میزنه
قلم ابزاریه که هرگز خاموشی رو نمیپذیره🖋
^راحله رضائی^
روز قلم رو بر اهالی قلم مبارک❤️
_*رمان ویدئو چک*_
نام رمان: ویدیو چک #پارت_یک بُریدم از همه؛ برگرد تا که زنده شوم و از تمام جهان سهمِ من تو باشی و بس! ................ از خواب پریدم این چه خواب وحشتناکی بود وایی خدا فک کنم هیچ وقت اون صورتو تا عمر دارم یادم نمیره اخه دختر خوب مجبوری شب فیلم ترسناک ببینی…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
_*رمان ویدئو چک*_
Karzar.net/internet
بچه ها من امضا کردم شماهم امضا کنید❤️