_*رمان ویدئو چک*_
14 subscribers
9 photos
1 video
12 links
بسم‌الله‌الرحمن‌رحیم
رمان‌ویدئوچک=آنلاین

به‌قلم:سارا راد و مهشید

پارت‌گذاری= هفتگی به تعداد نامعلوم

آیدی جهت سوال،درخواست وتبادل‌در رابطه‌با رمان وچنل👇
@moon_shidd

هرگونه کپی،پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
نام رمان ویدئوچک
#پارت_صد_چهل_و_هفت

همراه ترنج از اتاق خارج شدیم و به سمت پذیرایی جایی که پسرا و ستاره اونجا حاضر و اماده بودن رفتیم.ستاره زودتر اماده شده بود و اومده بود اینجا.
وقتی جلوی دیدشون قرار گرفتیم نگاهشون بهمون خورد علیهان با یه لبخند محبت امیز همراه با تحسین بهم خیره شد. چشم ازم برنمیداشت.
 اولین نفری که واکنش نشون داد ستاره بود که با خنده و شیطنت گفت:

+اوو!خانما چه خوشگل کردن.شماره بدم پاره کنید؟!

بعد از حرفش هم زد زیر خنده.خندم گرفت و زیر لب زهرماری نثارش کردم که جز شدید کردن خنده جمع چیزی نداشت.حالا ترنج هم مسخره بازیش گرفته بود و چند قدم با ادا و اطوار جلو رفت مثلا با یه عشوه خرکی مثل این دخترای افاده ای صداش رو کشیده کرد و گفت:

+اِوا!خجالت بکش مزاحم نشو وگرنه میگم داداشام بیان کتلتت کننا.

بازم صدای خندمون بالا رفت.چند دقیقه به شوخی مسخره بازی گذشت که صدای زنگ خونه زده شد. مهمون ها اومده بودن. سری اول مهمونا چندتا از دوستای مشترکمون بودن که بعضیاشون همراه با همسر و دوس دختر یا پسرشون اومده بودن.بعد از احوال پرسی و معارفه ترنج به اتاق راهنماییشون کرد که لباس هاشون رو عوض کنن.
من و ستاره هم رفتیم اشپزخونه تا وسایل پذیرایی رو ببریم.
بازم زنگ زده شد و سهیل گفت که باز میکنه.منم پشت سرش رفتم ببینم کیه. در که باز شد اول یه دست گل از رز های قرمز نمایان شد.کم کم سرم بالاتر رفت چشمم به جمال صاحب گل روشن شد. با دیدن قیافش اول ناخوداگاه نگاهی به صورت اخموی سهیل کردم و بعد خود به خود نیشم باز شد و با گرفتن دستم جلوی دهنم سعی در پنهون کردنش کردم و تا خواستم چیزی بگم همون لحظه صدای ترنج هم اومد که بلند گفت:

+کی اومد....
 
کنارم رسید با دیدن شخص جلوی در حرفش نصفه واره موند و اونم اول با نگاهی به سهیل که هنوز اخماش تو هم بود نیشش شل شد ولی برعکس من تلاشی برای پنهان کردنش نکرد.

+سلام اراز جان خوش اومدی!بفرما بفرما داخل.

اراز از ترنج تشکری کرد و داخل اومد و به من و سهیل سلام داد. سهیل بدون اینکه جوابش رو بده هنوز با اخم نگاهش میکرد.با دیدن اوضاع که داشت ناجور میشد زود با خنده گفتم:

-وای چه گلای قشنگی! حتما برای یکتا اوردید.

اراز با شنیدن اسم یکتا نیشش تا بناگوش باز شد و خداروشکر حواسش کلا از سهیل پرت شد. همون جور که حرف میزدیم به سمت پذیرایی راهنماییش کردم.
و لحظه اخر شنیدم که سهیل از ترنج میپرسید تو دعوتش کردی و اونم سعی داشت قانعش کنه دعوتش نکرده.

وقتی داشتم لیوان های شربت رو پر میکردم ترنج کنارم اومد و گفت:

+ببینم تو ارازو دعوت کردی؟

خونسرد لیوان بعدی رو پر کردم و گفتم:

-اره مگه چیه؟ نباید دعوت میکردمش؟
دعوتش کردم اولا به خاطر اینکه دوستمونه.دوما به خاطر اینکه میخواستم یکتا تکلیف بدبختو روشن کنه اونم انسان و درست نیست که انقد معطل یکی بمونه.

بعد خنده ای کردمو گفتم:

-سوما هم برای اینکه میخواستم عکس العمل سهیل رو ببینم. این چند وقته متوجه رفتارهای خاص سهیل نسبت به یکتا شده بودم که انکار بی دلیل هم نیست.

متفکر سری تکون داد و گفت:

+اره راس میگی. بنده خدا گناه داره بالاخره تکلیفش روشن شه یه لنگه پا نمونه‌.

و بعد خندید و دستاش رو به عادت همیشگیش که وقتی میخندید میکوبید بهم، بهم زد و گفت:

+توهم فهمیدی نه؟ این پسره انگار تازه گیا تابلو بازی زیاد دراورده. فقط نمیدونم خود یکتا هم متوجه شده یا نه.

خندیدم و سینی به دست به سمت مهمونا رفتم. علیهان نگاهش بهم خورد و از جا بلند و سمتم اومد. همون جور که سینی رو ازم میگرفت لب زد:

+خانم خوشگل من خسته شده بقیش رو من میبرم.

کمی سرش رو نزدیک اورد و با نگاهی به لبام که باعث داغ شدن صورتم شد ادامه داد:

+و با این لبای خوشگلش حسابی داره دلبری میکنه. بهتره دعا کنه که نگاه کسی رو لباش خیره نمونه چون ممکنه این جشنو به عزا تبدیل کنم.

بعد بدون اینکه بزاره چیزی بگم با زدن چشمکی سینی رو از دست های خشک شدم میگیره و میره.
دستم رو روی گونم میزارم با حالی که هنوز از حرفاش دگرگونه دیوونه ای زیر لب میرونم.
بقیه مهمون ها هم میرسن و جشن زیاد شلوغ نیست. ادم های زیادی رو دعوت نکرده بودیم.همه از دوستان و اشنا های صمیمی مون بودن.
حالا وقت اجرای نقشه ترنج برای کشوندن یکتا به اینجا بود.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek