_*رمان ویدئو چک*_
14 subscribers
9 photos
1 video
12 links
بسم‌الله‌الرحمن‌رحیم
رمان‌ویدئوچک=آنلاین

به‌قلم:سارا راد و مهشید

پارت‌گذاری= هفتگی به تعداد نامعلوم

آیدی جهت سوال،درخواست وتبادل‌در رابطه‌با رمان وچنل👇
@moon_shidd

هرگونه کپی،پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_پنج

نگاهش رو از امیرعلی و ترنج که ترنج سعی داشت شلنگ قلیون رو از دست امیرعلی بگیره گرفت و به من داد

+۹ سال زمان کمی نیست. ادما عوض میشن ینی زندگی عوضشون میکنه. در ضمن هنوزم نمیزارم که تو لبت به این چیزا بخوره.

با شنیدن حرف اخرش عصبی شدم

-تو کی باشی که برای من تعیین تکلیف میکنی تو این ۹ سالی نبودی و گذاشتی رفتی من خودم از پس خودم براومدم و میام. تا الان هم بارها قلیون هم کشیدم.

خودمم میدونستم زر میزنم منو چه به قلیون اخه.
معلوم بود باور نکرده.
با خونسردی حرص دراری یه لبخند از خود راضی زد.

+خب دیگه از این خبرا نیست. الان دیگه من برگشتم و قصد رفتن هم ندارم.

با عصبانیت زل زده بودم تو چشماش که داشتن قهقه میزدن.انگار از حرصی کردن من لذت میبرد.
همین موضوع باعث شد که شدت خشمم بیشتر بشه. و وقتی که امیرعلی بهم قلیون رو تعارف کرد قبل از اینکه ترنج بگه سارا نمیکشه. از دستش بگیرم و بعد یه نگاه به چهره خشک شده ترنج و ناباور علیهان که انگار باورش نمیشد قصد انجام این کار دارم، بعد عوض کردن سرش گذاشتم بین لبام و یه پک عمیق زدم.
دود با سرعت رفت تو گلوم. بلند و محکم سرفه میکردم انگار داشتم خفه میشدم.
علیهان زود با دستش به پشتم ضربه زد و بعد که حالم بهتر شد کمی آب خوردم.
 اخه دختر خنگ مگه مجبورت کردن میای از این تزا میدی مثل حرفه ای ها برخورد میکنی اخرم به تر تر میوفتی.
از شدت خجالت نمیتونستم به علیهان نگاه کنم بدجور ضایع شده بودم.
علیهان هنوز داشت با دستش پشتم رو اروم مالش میداد و این کمی تمرکزم رو بهم ریخته بود.

سرش رو کمی بهم نزدیک کرد.از چهرش نگرانی میبارید.

+حالت خوبه؟

سری به نشونه خوبم تکون دادم.
حالا علاوه بر نگرانی کمی خشم هم به چهرش اضافه شده بود.

+اخه دختر من چی بگم به تو؟!ها؟
اگه خدایی نکرده یه چیزیت میشد من چه خاکی توسرم میریختم.

چیزی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم.
با اینکه دوست داشتم دستش همونجا بمونه ولی خودم رو عقب کشیدم تا دستش رو برداره. اونم چیزی نگفت. انگار که خیالش راحت شده باشه عقب کشید.

ترنج سری به تاسف تکون داد

+نچ نچ نچ. اخه دختر تو مگه اصلا قلیون تا حالا کشیدی که میای مثل حرفه ایا ژست میگیری اینجوری میکشی.
که بعدش تا لب مرگ بری.
دفعه های قبل رو یادت نیس یکی دوبار کشیدی داشتی میمردی.

وای این ترنجم دهنشو نمی بست که. داشت تمام پته منو میریخت رو آب.
حتما الان علیهان کلی تو دلش داره بهم میخنده.
زیرچشمی بهش نگاه کردم و با دیدن قیافش فهمیدم که کاملا درست حدس زدم و حتما داره با خودش کلی منو مسخره میکنه.

-ایش خیله خب حالا. دیدم داشتید شماها میکشیدید دلم خواست.

+اخه مهندس تو خودتو با ما مقایسه میکنی من که از خیلی وقت پیش دارم میکشم اینا هم که معلومه حرفه این.
یکتا هم فقط چون قلیون این طعمی سفارش دادیم رفت سرش درد میگرفت.

سرش رو به سمت اسمون برد

+ای خدا من چقد از دست این حرص بخورم. میمردی خوب میشد.

اوه اوه انگار یه ذره اعصبانیش کردم. امیرعلی برای اینکه خودش هم مورد خشم ترنج قرار نگیره اروم گفت

+باش ترنج تو اروم باش. حالا که چیزی نشده حالش خوبه.

ترنج یه نگاه اتیشی به امیرعلی پرت کرد که باعث شد امیرعلی اب دهنش رو به صورت نمایشی با صدا قورت بده.
که این حرکتش باعث شد همه به خنده بیوفتیم حتی ترنج.
ولی خداروشکر یکتا نبود وگرنه اون دیگه مثل ترنج فقط با حرفاش دعوام نمیکرد. قشنگ میزد دک و دهنمو سرویس میکرد.
دوباره همه چی به حالت عادی برگشت. ترنج و امیرعلی سر اینکه کی بیشتر میتونه با دهنش حلقه درست کنه کل انداخته بودن.
اخرش هم هیچ کدوم برنده نشدن و مساوی شدن.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_شیش

^سهیل^

به جریان آب نگاه میکنم. سرم رو به سمت یکتا که داشت باصدای بچگونه با آرین حرف میزد چرخوندم و لبخندی زدم.
همون لحظه نگاهم به یه فروشگاه افتاد. روبه یکتا کردم و با گفتن اینکه الان برمیگردم زیر نگاه متعجبش به سمت فروشگاه رفتم.
بعد خرید چیزی که میخواستم برگشتم پیش یکتا و مشمای تو دستم رو به طرفش گرفتم‌.
با تعجب اول به من و بعد به دستم نگاه کرد

+این چیه؟!!

دستم رو تکون دادم

-بگیرش دیگه. دستم خسته شدا.

اروم مشما رو از دستم گرفت و داخلش رو نگاه کرد.
چشماش برقی زدن و بهم نگاه کرد

+وای مرسی دستت درد نکنه. امشب خیلی هوس تردیلا کرده بودم. به اون امیرعلی هم که گفتم یادش رفت بگیره.

لبخندی به خوشحالیش زدم

-خواهش میکنم کاری نکردم. دیدم خیلی دوست داشتی. وقتی هم دیدی امیر نخرید ناراحت شدی گفتم برات بخرم.

به تلاشش برای باز کردن تردیلا نگاه کردم با وجود آرین تو بغلش انگار سختش بود.
دستم رو دراز کردم و آرین رو از بغلش بیرون کشیدم و بغلش کردم.

-حالا راحت بخور.

+نیازی نبود ممنون.

لبخندی بهش زدم و چیزی نگفتم اونم شروع به خوردن کرد.
خداروشکر آرین بچه بد قلقی نبود. راحت تو بغلم لم داده و با ذوق به آب نگاه میکرد.

-خب میگم نظرت چیه الان درباره کلاس ها صحبت کنیم.

+اره موافقم. خب من روزهای زوج که عکاسی دارم معمولا تایم مشخصی نداره نمیدونم کی کارم تموم میشه. ولی روزای فرد تا ساعت ۵ مطبم.

متفکر سری تکون دادم.

-اووم.....خب پس فقط روز های فرد اونم ۵ به بعد میتونی. از ساعت ۵و نیم یا شیش تا ساعت ۷ عصر روز های سه شنبه و پنج شنبه. دو روز در هفته. چطوره؟

تردیلایی که توی دهنش گذاشته بود رو جوید و قورت داد.

+اره خوبه من که مشکلی ندارم. فقط کجا باید بیام؟

با کمی مکث و تردید گفتم:

-میتونیم.....بریم خونه من. من با خانوادم زندگی میکنم. میتونی مطمئن باشی.

وقتی چیزی یازش نشنیدم از حرفی که زدم پشیمون شدم. معلومه که قبول نمیکنه.

-نه اصلا ولش کن بیخیال. یه جای دیگه رو میتونیم پیدا کنیم.

بالاخره حرف زد و با چیزی که گفت متعجب شدم.
با خونسردی بهم نگاه کرد.

+نه من مشکلی ندارم. وقتی خانوادت هم توی خونه هستن پس اشکالی نداره. فقط اونا که مشکلی ندارن چون نمیخوام مزاحم بشم.

سری به نشونه نفی تکون دادم و لبخند زدم

-نه اتفاقا خوشحال میشن.
بعد برای اینکه تو هم معذب نباشی و خیالت هم کاملا راحت بشه. میخوام برای دوشنبه هفته بعد همه ی بچه ها دعوت کنم شام خونه.
هوم؟نظرت؟

انگار خودش هم با این حرفم موافق بود و بدش نمیومد.

+اره خوبه. من که موافقم.

-خب پس حله.

دوباره هر دو تو سکوت به جریان آب رودخونه مصنوعی خیره شدیم. و این سکوت رو صدایی جز، صدای و آب ، خنده های آرین و تردیلا خوردن یکتا نمیشکست.

نفس عمیقی کشیدم. نمیدونم از کی شد که این دختر کم کم پا گذاشت تو قلب و مغزم.
هنوز اونقدر احساسم بهش قوی نیست. انگار تازه داره تو وجودم اروم اروم خونه میسازه. و من نمیدونم وقتی این خونه تموم بشه و بیاد توش مستقر بشه،تکلیف دلم چی میشه.

من هنوز دارم توی یه باتلاق دست و پا میزنم و نمیدونم باز کردن پای این دختر توی دلم و خونه و خانوادم درسته یا نه.
ولی الان دلم میخواد به تنها چیزی که فکر میکنم این باشه که، این دختر خونه شو تو دلم کامل کنه و همونجا بشینه.
منم هیچ وقت اجازه بیرون رفتن بهش ندم.
من این دختر خاص و دوست و داشتنی رو از دستش نمیدم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_هفت

^سارا^

بعد از برگشت سهیل و یکتا، سهیل مارو برای دوشنبه شام دعوت کرد خونشون و گفت که ستاره و همسرش هم هستن.
اول که کلی تعارف کردیم ولی دراخر قرار شد که همه بریم.

موقع رفتن وقتی خواستم برم پول شام رو حساب کنم علیهان همچین اخم کرد و نزاشت که خودم پشیمون شدم.خودش رفت حساب کرد.

چون ساعت تازه ۹ شب بود همگی تصمیم گرفتیم که بریم بام تهران. ترنج گفت چون امروز آرین زیاد خوابیده تا چن ساعت دیگه خوابش نمیگیره پس راحت میتونیم بریم.
پسرا با ماشین خودشون و ما دخترا هم با ماشین ترنج.
امان از شیطنت های این دوتا‌. ترنج و امیرعلی وسط خیابون تا رسیدن به بام تهران کورس گذاشتن. یکتا هم از این دوتا بدتر هی تشویقشون میکرد.
خداروشکر که نزدیک بود وگرنه معلوم نبود از دست این کله خرابا چه بلایی سرمون میومد.

***

روی نیمکت های بام نشسته بودیم و همون جور که داشتیم تو سکوت شیرکاکائو های داغی که امیرعلی برامون گرفته بود رو میخوردیم. به منظره قشنگ رو به رومون نگاه میکردیم و لذت میبردیم.
البته این سکوت خیلی دوام نیاورد چون ترنج خانم طبق معمول نتونستن ساکت بمونن.

+اووووف بچه ها من حوصلم سر رفت. بیایید یه کاری بکنیم.

-مثلا چه کاری؟

همون موقع امیرعلی جلو اومد

+من گیتارم تو ماشینم هست. قرض داده بودم به دوستم امروز ازش گرفتم تو ماشین مونده. برم بیارم؟

با استقبال همه امیرعلی برگشت کنار ماشین ها و بعد از حدود ده دقیقه بالاخره اومد.
نفس نفس زنان گیتار به دست سمتمون اومد

+هوف....نفسم رفت از بس تند تند اومدم اینجا هم سربالایی.

گیتار رو از کیفش دراورد

+خب اولین نفر کی میخواد بخونه؟

علیهان از جا بلند شد و بعد از انداختن لیوانش داخل سطل زباله به طرف امیرعلی رفت

+من میخونم.

گیتار رو گرفت. رو به رومون روی یه تخته سنگ نشست.
درمقابل پیشنهاد بچه ها به اینکه چی بخونه اهمیتی نداد.
بعد از کمی ور رفتن با گیتار شروع به زدن کرد.
همه تنم گوش شده بود برای بلعیدن صداش.
سرش پایین بود و به هیچ جا نگاه نمیکرد.

+ از هرجا رد میشم

همش حرف توئه

ولی از ترس آبروم

من اصلا نمیارم به روم

سرش رو بالا اورد و مستقیم زل تو چشمای من.

+من که بد تنگه دلم انگار اصلا بی تو نمیتونم

 ولی تورو نمیدونم تورو نمیدونم

خودت ببین چیکار کردی تو با من

یادگاریات هنوز کنج اتاقن

 فکر تو هر شب داره میاد سراغم

برگرد پا رو دل دیوونه خستم نذار

برگرد واسه من ساده تو بازی در نیار

برگرد مث تو کی با دلم بد کرد

برگرد پا رو دل دیوونه خستم نذار

برگرد واسه من ساده تو بازی در نیار

برگرد مث تو کی با دلم بد کرد

اشک چشمام رو خیس کرده بود‌. ولی نمیزاشتم ببارن.هنوز زل زده بود توی چشم های من و داشت میخوند منم نمیتونستم این اتصال بین چشمامون رو بشکنم.
 انگار این اهنگ یه جورایی حرف دلش بود که داشت تو قالب آهنگ بیانش میکرد.

+ فکرِ تو رد میشه از سرم ولی نمیدونم خودت کجایی
 
لااقل چیزی بگو حرفی بزن نشونی عکسی صدایی

خودت ببین چیکار کردی تو با من
 
یادگاریات هنوز کنجه اتاقن

 فکرِ تو هر شب داره میاد سراغم

برگرد پا رو دله دیوونه ی خستم نذار

برگرد واسه منه ساده تو بازی در
 
نیار برگرد مثله تو کی با دلم بد کرد

برگرد پا رو دله دیوونه ی خستم نذار

برگرد واسه منه ساده تو بازی در نیار

 برگرد مثله تو کی با دلم بد کرد (برگرد-علی یاسینی)

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_هشت

با صدای دست بچه ها به خودم اومدم و سریع دستم رو برای پاک کردن اشک های احتمالی ، زیر چشمم کشیدم.
همراه با بقیه شروع کردم به دست زدن.

علیهان دوباره شروع به زدن کرد ولی اهنگ هایی که بعدش خوند برخلاف اولی همه شاد و قری بودن.
ترنج یهو پاشد و با انداختن ارین تو بغل یکتا همونجور که قر ریز میومد، اومد سمت من و دستام رو گرفت و بلندم که برم وسط. حالا من هی مقاومت میکردم هی ترنج منو میکشید اخرم عصابش خورد شد پرتم کرد وسط خودشم اومد و با چشم غره منو وادار به رقص کرد.

منم مجبورن برا اینکه جیغشو در نیارم خودمو تکون میدادم.یهو امیرعلی هم جوگیر شد پرید وسط برا خودش میرقصید. اولش که رفت یکتا و سهیل هم به زور بیاره وسط که یکتا آرین رو بهونه کرد نیومد سهیل هم با کلی مقاوت تونست امیرعلی رو راضی کنه که نیاد وسط.

این ترنج و امیرعلی یه جوری ادا میومدن و میرقصیدن که همه دلمون رو گرفته بودیم میخندیدیم.
حالا جالبیش اینجا بود که عین ادمم نمیرقصیدن فقط مسخره بازی درمیاوردن.امیرعلی هم انگار تو کمرش فنر بود همچین میچرخوندش که منم که دخترم انگشت به دهن مونده بودم.
دیگه کار به جایی رسید که کشیدم کنار تا این دوتا مثلا برقصن.
همون جور که داشتم دست میزدم و میخندیدم یهو نگام افتاد به علیهان.
نگاهش به من بود. تو چشماش یه جور خوشحالی و ارامش خاطر میدیدم انگار که از دیدن خنده من ارامش گرفته.

بعد اهنگ  همه نشسته بودیم و امیرعلی داشت از بلاهایی که با یکتا سر ترنج اورده بودن تعریف میکرد.

+اقا ما یه روز خونه ترنج اینا بودیم. ترنج یه امتحان مهم داشت. داشت درس میخوند. اون موقع فک کنم این دوتا ۱۷ سالشون اینا بود منم ۲۰ سالم فک کنم.
حالا این ترنجم هیچ وقت درس نمیخونه ها اونروز از شانسش فاز درس خوندن گرفته بود.
 من و یکتا هم حوصلمون بدجور سر رفته بود. هیچ کسم جز ما سه تا خونشون نبود.
 گفتیم چیکار کنیم چیکار نکنیم. یهو یه فکری به کلمون زد.

به اینجا که رسید خندید و ادامه نداد.یکتا هم خندید و گفت بزار بقیشو من بگم

+رفتیم با رنگ و سس و آب مثلا خون درست کردیم. من این مثلا خونو زدم رو کله امیرعلی که انگار شکسته داره خون میاد بعد امیرعلی خوابید پایین پله هایی که میرفت طبقه بالا که اتاقا اونجا بودن. یه داد زد بلند هم زد بعد چشماشو بست خودشو زد به بیهوشی.
با این دادش ترنج ترسید از اتاقش اومد بیرون.
و با دیدن امیرعلی اونجوری و من که مثلا ترسیده بودم با سرش نشسته بودم. داشت سکته رو میزد.

همه شروع به خندیدن کردیم. سهیل با دستش یه دونه کوبید پشت امیرعلی

+میگم داداش عجب مارمولکی هستیا. این چیزا از کجا به ذهنتون رسیده من هنوز موندم.

ترنج همون جور که سرش تکون میداد و میخندید گفت:

+وای خدا هنوزم که یادش میوفتم میمونم. واقعا داشتم سکته میکردم. بدو بدو رفتم پایین از یکتا میپرسم چی شده میگه بالای پله ها بودیم داشتیم شوخی میکردیم یهو هولش دادم از پله ها پرت شد پایین.
منو میگی ینی اینو گفت حس کردم نفسم رفت نمیدونستم چیکار کنم.

امیرعلی خندید

+حالا جالبیش اینجاس خانم میخواست قلب منو چک کنه ببینه میزنه یا نه اشتباهی سرشو گذاشت سمت راست دیده قلبم نمیزنه ترسید فک کرد مردم زد زیر گریه.

-حالا زنگ زده به من که یکتا امیرعلی رو کشته چیکار کنم.منم اول فکر کردم باز دارن مسخره بازی درمیارن بعد دیدم نه جوری که این داره گریه میکنه نمیتونه فیلم باشه.
منم داشتم از ترس سکته میکردم اون موقع خونمون نزدیکشون بود سریع لباس پوشیدم به زور از دست مامانم در رفتم.
رفتم خونه اینا.حالا فک کنید من رفتم تو با چی رو به رو شدم.
دیدم ترنج همونجور که داشت گریه میکرد داشت این دوتا که از خنده داشتن میمردن رو با حرص میزد.

سهیل و علیهان با تعجب خندیدن و امیرعلی درجواب حرف سهیل که پرسیده بود چی شده بود گفت:

+من دیدم دختر بدبخت واقعا داره سکته میکنه دیگه از بس  هم که گریه کرده بود نفسش داش میرفت بالا سر منم نشسته بود هی میگفت امیر نمیر،امیر نمیر
یه جا میخواست زنگ بزنه امبولانس یه دیقه بعد میگفت نه میان یکتا رو میگیرن میبیرن . دیگه میخواست بلند شه جنازمو سر به نیست کنه که دیگه بیدار شدم.
اول تو هنگ بود بعد که نگاش به قیافه های پر از خنده منو یکتا افتاد با حرص شروع کرد به زدن ما.
ماهم از شدت خنده نمیتونستیم از خودمون دفاع کنیم قشنگ زدمون.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
Bargard ~ UpMusic
Ali Yasini ~ UpMusic
اهنگی که علیهان برای سارا خوند 😍❤️
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_نه

ترنج خندید و گفت:

+خب چیکار کنم بدجور عصبی شده بودم. سارا هم وقتی اومد میخواست منو بکشه عقب زورش نمیرسید دیگه خودم پاشدم رفتم اتاقم.

-اره بعد که ترنج رفت بالا منم چنتا فحش بهشون دادم اونام بعد اینکه رفتن سرو صورتشون رو درست کردن رفتن که حالا با ترنج حرف بزنن.

یکتا همونجور که داشت با آرین تو بغلش بازی میکرد گفت:

+من که اگه خودم بودم عمرا میرفتم منت کشی خانم . ولی از بس این امیرعلی و سارا گفتن که خودمم یه کوچولو عذاب وجدان گرفتم رفتیم پیشش.
امیرعلی خان هم خرج کلی خوراکی و یه روز گردش افتاد گردنش.

همه خندیدیم و ترنج گفت:

+وای اره چقد حال داد. امیرعلی هرکاری میگفتم میکرد.

داشتم با ترنج حرف میزدم که یهو صدای داد علیهان رو شنیدم.
همه ترسیده و شوکه به طرفش نگاه کردیم. از چیزی که دیدم کم مونده بود شاخ دربیارم.
پیرهن علیهان کاملا خیس و کثیف شده بود و از اون جالب تر اینکه یکتا بالا سرش با یه لبخند از خود راضی استاده بود.
اولین نفری که واکنش نشون داد ترنج بود که شروع کرد با صدای بلند خندیدن و یه چیزایی هم میگفت که طبق معمول قابل فهم نبودن.
با خنده ی ترنج کم کم همه شروع کردیم به خندیدن.
قیافه علیهان واقعا خیلی خنده دار شده بود. از شوک با دهن باز و دست هایی که پیرهنش رو از تنش فاصله داده بودن خشک شده بود.

امیرعلی سریع بلند شد و یه عکس از علیهان گرفت.

+یکتا دختر چیکار کردی با این بدبخت؟!!سکته نکنه خوبه.

یکتا خیلی خونسرد اومد کنار ما سرجاش نشست.

+من نمیدونم چرا انقد شلوغش میکنین. یه ذره تردیلا و شیر کاکائو و آبمیوه مگه این حرفا رو داره.

دوباره صدای شلیک خنده همه بلند شد.

-حالا آبمیوه رو از کجا اوردی؟

+هه!منو دست کم گرفتیا. داشتم تو کیفم.

بالاخره علیهان از اون حالت مجسمه ایش بیرون اومد.

+اه یکتا من چی بگم به تو اخه. نگا کن تروخدا کلا به گند کشیده شدم. با این بادی که اینجا میاد سرما نخورم خوبه.

یکتا با تمسخر بهش نگا کرد و اداش رو دراورد

+سرما نخورم ، سرما نخورم.
برو بابا چه لوسی تو مثلا مردیا. اصلا خوب کردم ریختم روت.
کرم های درونم داشت فوران میکرد دنبال یکی میگشتم روش خالی کنم دیگه از شانست تو دم دستم بودی.

علیهان با چشمای گرد بهش نگاه کرد.

+نچ نچ نچ! عجب رویی تو داری بچه.
تازه من تو دور ترین نقطه از تو بودم چه جوری میشم دم دست تو؟!!

یکتا با بیخیالی شونه بالا انداخت.

+دلایلی که تو رو دم دستم میاره فیزیکی نیست.
بر یه اساس دیگه اس.

علیهان ابرویی بالا انداخت.

+مثلا بر چه اساسی؟!!

یکتا هم متقابلا ابرو بالا انداخت.

+اونش دیگه به تو ربط نداره.

همه با این حرف یکتا خندیدیم.
علیهان هم خندش گرفت و سری به تاسف تکون داد.
نگاهی به ساعت تو دستم انداختم و با دیدن عقربه کوچیک بین ۱۰ و ۱۱ و عقربه بزرگ روی ۶، هین بلندی کشیدم.

-واااااای بدبخت شدم. ساعت نزدیک یازدهه. مامان پدرمو در میاره.
 
ترنج با ناراحتی گفت:

+عه اره تو باید تا ۱۱ خونه باشی.
حیف دوست داشتم بیشتر بمونم. اشکال نداره پاشید بریم دوباره بعدا میام.

از دیدن ناراحتی ترنج ناراحت شدم. از قیافه یکتا هم معلوم بود دوست نداره پاشه.
انگار علیهان هم متوجه شد چون گفت:

+من سارا رو میتونم ببرم. درهر صورت خودمم میخواستم الان برم خونه چون لباسامم خیس شده.

با گفتن جمله اخر به چشم غره هم به یکتا رفت که البته یکتا به هیچ جاش حساب نکرد.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_ده

یه لحظه از خوشحالی یه برقی تو چشم های ترنج افتاد ولی سریع خاموش شد.

+نه نیازی نیست خودم میبرمش. سارا با خودم اومده خودمم برش میگردونم.

با اینکه نمیخواستم با علیهان برم و فکر خودمو مشغول کنم. ولی برای خوشحالی یکتا و ترنج میرفتم.

-نه اشکال نداره بابا ترنج. علیهان منو میبره بعد کلی وقت بالاخره مرخصی گرفتی فردا خونه ای پس راحت باش.

ترنج با تردید یه نگاه به یکتا کرد انگار میخواست اونم یه چیزی بگه.
یکتا که نگاه ترنج رو روی خودش دید به حرف اومد:

+باش با اشکال نداره با علیهان برو.

رو به علیهان کرد و ادامه داد:

+تو هم حواست باشه ها. نبریش سارا رو بلا ملا سرش بیاری.

علیهان با یه دلخوری مصنوعی گفت:

+دستت درد نکنه دیگه یکتا خانم. من همچین ادمیم؟!

یکتا شونه ای بالا انداخت.

+اولاً اینکه خواهش میکنم قابلی نداشت.
دوماً اینکه تو با ول کردنش ۹ سال پیش و به اون حال دراوردنش که خدا میدونه چقدر تلاش کردیم تا به حالت اول درش بیاریم که بازم البته مثل قبل نمیشه حالش، کار خیلی بد تری باهاش کردی.

سکوت سنگینی همه جا رو گرفت.
کسی حرفی نمیزد دیگه.
زیرچشمی به علیهان نگاه کردم. سرش رو با اخم انداخته بود پایین.
بعد چند لحظه با گفتن اینکه سارا کنار ماشین منتظرتم و یک خداحافظی زیر لبی رفت.
بلند شدم و از همه خداحافظی کردم در جواب یادآوری سهیل برای دعوت به خونشون هم گفتم که مزاحمشون میشیم.
موقع خدافظی با یکتا بهش گفتم که بهتر این حرفو نمیزد.
تا یکتا خواست چیزی بگه یهو ترنج با توپ پر گفت:

+زهرمار! خودت که لالی هیچی نمیگی بهش. باید یکی دیگه بیاد بگه بلکه به خودش بیاد.
اصلا یکتا جونم خوب کردی ایول بهت.

بدون اینکه چیزی بگم سری تکون دادم به طرف ماشین ها رفتم. شاید ترنج درست میگه خودمم باید حرف بزنم از چیزایی که ۹ سال پیش کشیدم بهش بگم.
اگه میگه که میخواد دوباره باهم باشیم و اعتمادمو به دست بیاره باید بدونه که من چیا کشیدم اون موقع که ترکم کرد.
تا دیگه فکر اینکار به ذهنشم نرسه.

بالاخره به ماشین رسیدم و سوار شدم.
علیهان هم بدون هیچ حرفی به راه افتاد.خیره شدن به خیابون تو افکار خودم غرق بودم.
با صدای علیهان به خودم اومدم

+رسیدیم.

 در رو باز کردم با گفتن یه تشکر زیر لب خواستم پیاده بشم که با گرفتن دستم مانع شد.
شوکه به دستش که ساعت دستم رو گرفته بود نگاه کردم.
انگار گرمای دستش از روی لباس هم عبور میکرد میشست تو جونم.
نگاهم رو به صورت کلافش دادم.دستی بین موهاش کشید و اونا رو به عقب داد. نگاه من هم تمام حرکاتش رو دنبال میکرد و میبلعید.
درسته! خیلی دوسش دارم. عاشقم. جونمم میدم براش.
ولی...ولی دوباره نمیتونم و نمیخوام اون دوران رو تجربه کنم.

+اوووم....سارا راستش من با حرفای یکتا واقعا بهم ریختم.
من...من واقعا متاسفم.اصلا...۹ سال پیش چی شد؟
میتونی منو ببخشی؟بهم اعتماد میکنی؟میدونم اصلا راحت نیست ولی منم کمک میکنم. برای دوباره داشتنت هر کاری میکنم.

با چشمای امیدوار بهم خیره شد.
یه غده اندازه گردو تو گلوم گیر کرده بود. نه پایین میرفت و نه بالا میدمد.

-علیهان اصلا راحت نیست تو نمیدونی چه چیزایی که من نکشیدم.حتی یاداوری و گفتنش هم حالمو بد میکنه.
سخته دوباره بهت اعتماد کردن،برگشتن بهت.

پشیمون و ناراحت وسط حرفم پرید.

+باشه عزیزم. ولش کن نمیخواد. من اشتباه کردم پرسیدم ازت.

توجهی نکردم. حالا که دوباره رو به روم بود و میتونستم حرفامو به جای رویاش به خودش بگم نمیتونستم بس کنم.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_یازده

چشمام تر شد.

-تو نمیدونی چیا به من گذشت.هر شب با کابوس بیدار میشدم.همیشه کارم گریه بود.
نمیدونی چقدر سخته برای اینکه خانوادت چیزی از حالت نفهمن با اینکه از درون در حال گریه و شیون هستی باید رو صورتت نقاب شادی بزنی و بخندی.
شبا بدون خوردن قرص نمیتونستم بخوابم و با کابوس بیدار میشدم.

بالاخره اون غده ی گردویی شکل بالا اومد و شکست. صدای هق هق پر دردم ماشین رو پر کرد.

-اینکه هر شب هرشب تو تنهایی و خلوتم همش درحال مرور خاطراتمون بودم و بازم احمقانه عاشقت بودم، نمیفهمی یعنی چی.
هر جایی رو نگاه میکردم  حضورت رو حس میکردم میدیدمت .همش فکر میکردم اونجایی.
نگم از حالم که وقتی میفهمیدم همش توهم و خیال بوده.

نفسی گرفتم:

-همش...همش با خودم میگفتم باشه اشکال نداره.اگه....اگه برگرده میبخشمش.

با صورت خیس از اشک به چشم هاش خیره شدم:

-آخه...آخه اون جونمه.کی میتونه بدون جونش دووم بیاره.

مات و مبهوت با یه بغض مردونه بهم نگاه میکرد:

+سارا...

انگار دیگه نتونست ادامه بده و همین یه کلمه هم کلی هم توانش رو برده بود.
بلند بلند گریه میکردم. وقتی که حس کردم کم کم نفسم داره بند میاد دستم رو بند گلوم کردم.
موقع ای که حس کردم دیگه نفسم بالا نمیاد یهو نگار بهم شوک وارد کردن.دیدین وقتی یکی قلبش وایمیسته یا نفس نمیکشه بهش ماساژ قلب میدن یا با دستگاه بهش شوک میدن. بعد یهو برمیگرده به زندگی.
حال اون لحظم دقیقا همین جوری بود. با فرو رفتن تو بغلش حس کردم دوباره زنده شدم.
سرم دقیقا روی قلبش بود و من صدای ضربان قلبش رو که تند ولی محکم میزد رو حس میکردم.

چونش رو روی موهام که شال از روشون افتاده بود گذاشته بود و بازوهاش رو محکم دورم حصار کرده بود‌.
و هر چند ثانیه بوس هاش رو روی موهام و شقیقم مینشوند.و با صدایی که توش پر از پشیمونی و عذاب بود دم گوشم لب میزد:

+ببخشید نفسم. ببخشید شیشه عمرم.
غلط کردم عشقم. تو فقط دیگه اینجوری دل دل نزن که داره نفسمو میگیره، هر کاری بگی برات میکنم.

چند دقیقه ای توی بغلش بودم . عطر تنش رو با نفس های عمیقی که دیگه توشون اثری از گریه و هق هق نبود، به ریه هام میفرستادم.
نه من میلی به این داشتم که از آغوشش بیرون بیام نه اون به اینکه من رو رها کنه.

توی دنیای خودم غرق بودم که با شنیدن زنگ موبایل تکون سختی خودم و پریدم.

+هیس. چیزی نیست عزیزم نترس. زنگ گوشیته.

اروم و با بی میلی از بغلش بیرون اومدم و با بیرون اوردم گوشی از کیفم و صاف کردن گلوم جواب دادم:

-الو.
سلام مامان.

صدای نگرانش توی گوشم پیچید:

+سلام دخترم. تو کجایی مامان جان؟ ساعت از ۱۱ گذشته تو هنوز نیومدی.

با نگاهی به ساعت ماشین و دیدن اینکه ساعت ۱۱ و ربع لبم رو گزیدم.

-ببخشید مامان با بچه ها بیرون بودیم. متوجه زمان نشدم.
دارم میام.

بعد از خداحافظی از مامان گوشی و پایین اوردم و توی کیفم انداختم. روی اینکه به چشم های علیهان نگاه کنم رو نداشتم.
دستم رو به دستگیره گرفتم و در رو باز کردم. با یه خداحافظی و تشکر زیرلب خواستم از ماشین پیاده بشم که با گرفتن بازوم و مهر شدن پیشونیم خشک شدم.

+خداحافظ عزیزه دلم.

همون جور مسخ و منگ از بوسه اش از ماشین پیاده شدم با انداختن کلید توی در وارد لابی ساختمون شدم و در رو پشت سرم بستم.
تکیه به در دادم و بعد از اینکه صدای ماشینش رو شنیدم که رفت. نفسم رو با شدت بیرون دادم.
خدای بزرگ امشب دیگه چه شبی بود.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_دوازده

****

با زدن رژ صورتی روی لبم آرایشمو تکمیل کردم و دستی به شال طرح دار قرمز روی سرم کشیدم.
همون موقع در یهو باز شد و کوبیده شد به دیوار.از ترس جیغ کوتاهی کشیدم.
باز این امیرطاها گاو بازیش گل کرد. با دیدن ظاهرم با تعجب بهم نگاه کرد:

+تو چرا اینجوری لباس پوشیدی؟! بابا الان از سرکار اومد. مامان گفت بیام صدات کنم قراره شب یلدا رو شروع کنیم.تو کجا میخوای بری؟!

بعد از قبل اینکه من بتونم چیزی بگم داد زد:

+مامااااااان! سارا داره شب یلدایی میره بیرون.

ای خدا من این پسره رو باید خفش کنم.لوس خودشیرین.
همون لحظه مامان با اون ارایش ملیحش که زیباییش رو بیشتر کرده بود دست به کمر با اخم ظریفی جلوی در اتاقم ایستاد:

+بله بله؟!! درست شنیدم سارا خانم؟
کجا تشریف میبرین؟

درحالی سعی میکردم خندم رو پشت لبام مخفی کنم گفتم:

-باید برم بیمارستان مامان.ضروریه.

+تو که امشب نه شیفتی داشتی نه چیزی. برای چی میخوای بری؟!!

-اره امشب نوبت من نیست‌. ولی یکی از همکارام که شیفتش بود بیچاره بچه های دوقلوش با همدیگه سرما خوردن از من خواهش کرد جاش بمونم امشب.

با ناراحتی و کمی حرص گفت:

+یعنی به جز تو هیچ کس تو اون بیمارستان نیست که جاش وایسه که تو قبول کردی؟!

با لحن مظلوم و التماس آمیزی جلو رفتم و دستش رو رو گرفتم:

-به خدا دیگه کسی نمیتونست بمونه تو کارآموزا بقیه یا مقامشون بیشتره یا کمتر.
حالا برم دیگه مامان جونم؟ببین ساعتو ۷ دیر شد.اون بیچاره منتظر منه شیفت رو تحویل بده بره پیش بچه هاش. قول میدم جبران کنم.

مامان با ناراحتی و تردید بهم نگاه و کرد و پشت چشمی نازک کرد:

+خیله خب سارا خانم بیا برو. ولی یادت بمونه ها همچین شبی ما رو تنها گذاشتی رفتی.

گونه هاش رو چندین بار بوسیدم. که با پرتاب شدنم به کنار توسط مامان و خنده ی بلند امرطاها همراه شد.
زدنش رو به بعد موکول کردم و با برداشتن کیفم از اتاق خارج شدم.
بابا تو پذیرایی خیلی شیک و مرتب روی مبل نشسته بود. بعد از احوال پرسی باهاش در جواب حرفش که با تعجب پرسید کجا میری؟!
با عجله گفتم از مامان بپرس و سریع بعد از پوشیدن کفشام با اسانسوری که دق داد تا بیاد پایین رفتم و سوار ماشین شدم.

***

امشب پنج شنبه اس و شب یلدا. ینی دقیقا دو روز از اون اتفاق توی ماشین علیهان میگذره.
دیروز که با سهیل کلاس داشتم اصلا حواسم به درس نبود. و سهیل هم متوجه شده بود ولی درکم کرد و چیزی بهم نگفت. و واقعا به خاطر این درک و فهمش ازش ممنونم چون دیروز اصلا نمیتوستم روی چیزی تمرکز کنم‌‌.
با رسیدن به بیمارستان ماشین رو پارک کردم و با برداشتن کیفم داخل رفتم.
به سمت ایستگاه پرسداری رفتم.

-سلام خانم حقی.

با شنیدن صدام با مهربونی سمتم چرخید:

+سلام خانم دکتر.حالتون خوبه؟شب یلداتونم مبارک.

خانم حقی سر پرسدار بخش ما بود. یه خانم حدودا ۴۵ ساله با چهره مهربون ولی جدی تو کارش.

-ممنون من خوبم شما چطورین؟ شب یلدای شما هم مبارک باشه.

بازم لبخند مهربونش رو به صورتم پاچید.و گفت که حالش خوبه.
به اطراف نگاهی کردم:

-خانم حقی، شما مهتاب جون رو ندیدی؟قرار بود بیام جاش امشب وایسم.

+میدونم عزیزم گفته بود بهم. رفته به یکی از بیمارا سر بزنه تا تو بری لباستو عوض کنی اونم میاد شیفتشو تحویل میده.

سری تکون دادم و به طرف رختکن رفتم تا روپوشم رو از کمدم بردارم.  بعد از پوشیدم روپوش و گذاشتن کیفم داخل کمد،موبایلم رو داخل جیبم انداختم. و پیش خانم حقی برگشتم.
با رسیدن به ایستگاه پرسداری متوجه مهتاب جون شدم که اونجا ایستاده بود.
مهتاب جون یه خانم ۳۰ ساله اس که چهره شرقی خیلی زیبایی داره. و وقتی بچه دار میشه نمیتونه دیگه درسش رو ادامه بده و چون خودش و شوهرش هر دو خانواده هاشون شهرستانن و خودش هم نمیخواست همین اول بچه ها رو به پرسدار بسپره مجبور شد خونه بمونه و از بچه ها مراقبت کنه.
ولی دیگه چند ماهی میشه برگشته. و بچه ها رو هم به خواهرش که اومده تهران درس بخونه میسپره ولی اون جور که خودش گفت انگار خواهرش امروز برگشته شهرستان و نیست.
همه این اطلاعات رو ستاره آنتن داده. یعنی از همه چی خبر داره از بس فضوله. جفت ترنجه.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_سیزده

بعد از احوال پرسی با مهتاب جون شیفت رو تحویل گرفتم و اونم با کلی تشکر رفت.
رفتم به بیمارهایی که رسیدگی بهشون به عهده مهتاب جون بود سر زدم.
چند روز پیش یه خانم ۲۰ ساله اینجا زایمان کرده بود و چهار قلو به دنیا اورده بود. دوتا دختر و دوتا پسر. خدا میدونه این بچه ها چقدر قشنگ و تو دل برون.همون جور که پروندش رو چک میکردم گفتم:

-خب احوال مامان کوچولو.درچه حالی؟

لبخند ارومی زد:

+خوبم خانم دکتر. فقط خیلی دلم میخواد بچه ها رو ببینم.

-خداروشکر که خوبی.
عزیزم فعلا امکانش نیست خودت که میدونی بچه ها یه ذره زود به دنیا اومدن و هم اینکه یه کوچولو زردی هم دارن برای هم باید تو دستگاه باشن.

سرش رو با ناراحتی تکون داد.
برای اینکه حال و حواش رو عوض کنم گفتم:

-ولی یه خبر خوبم دارم برات. اگه خانم دکتر بیاد معاینت کنه و ببینه مشکلی نداری به احتمال زیاد فردا مرخصی و میتونی بری خونه. و بچه ها هم تا چند روز دیگه میتونی ببری.

این دفعه تو چشماش برق خوشحالی نشست و خندید.
بعد اینکه از اتاق فرشته همون مامان کوچولو اومدم بیرون، رفتم اتاق استراحت تا یه چایی ای چیزی بخورم.
درحال ریختن چای توی ماگ خوشگلم بودم که در اتاق باز شد و خانم حقی اومد تو.

+عه ساراجان تو اینجایی؟دنبالت میگشتم.

-چی شده مگه؟

+پایین تو سالن همایش بیمارستان جشن گرفتن برای یلدا،دنبالت میگشتم بریم اونجا.

خوشحال شدم:

-عه چقدر خوب. بریم پس تا دیر نشده.

ماگ رو با چای توش همونجا روی میز رها کردم و با خانم حقی به طرف سالن همایش رفتیم.
وارد که شدیم از دیدن تزئینات مات موندم خیلی قشنگ درست شده بود. روی دیوارها رو از بادکنک های قرمز که طرح های هندوانه و انار داشت پر کرده بودن.
و یه بنر هم بالای سکو زده بودن که یلدا رو تبریک میگفت.با پرچم های کوچیک مثلثی که مثل ریسه به همه جا زده بودن.
همهی پرسنل بیمارستان بودن حتی بعضی از بیمارا که توانایی حرکت کردن داشتن هم اومده بودن.
به ساعت نگاه کردم، ۸ بود.
با خانم حقی رفتیم کنار زهرا و مریم که پرسدار بودن و باهاشون دوست شده بودم  روی صندلی های ردیف پنجم نشستیم.

برنامه شروع شد و رئیس بیمارستان، اقای رمضانی شروع به صحبت کرد‌.
بعد از تموم شدن صحبت هاش یکی از کمدین های معروف کشورمون اومد و شروع به اجرا کرد.
همون موقع حس کردم یکی اومد و روی صندلی خالی کنارم نشست ولی توجهی نکردم.

از بس خندیده بودم اشک از چشم هام راه افتاده بود. درحالی که هنوز روی صورتم اثار خنده بود درحال پاک کردن اشک های توی چشمم بودم که سنگینی نگاهی رو از کنارم حس کردم.
سرم رو به همون طرف چرخوندم و همون طور که دستم توی چشمم بود خشک شدم.
علیهان کنارم نشسته بود. و دستش رو زیر چونش زده بود و با یه لبخند کج جذاب، داشت یه طور قشنگی نگام میکرد. طوری که تو دلم داشت کیلو کیلو قند آب میشد از خوشی.
تو نگاهش محبت خاصی موج میزد انگار درحال نگاه کردن به چیزی بود که ازش لذت میبرد و ارامش میگرفت.

با اینکه فقط دو روز بود ندیده بودمش ولی به شکل عجیب و باورنکردنی ای دلم براش تنگ شده بود.
دلم میخواست ساعت ها مینشستم و بهش نگاه میکردم تا شاید یه کمی از دلنتگیم کم بشه.
به خودم اومدم دستم اروم پایین اوردم و هول شده یه چیزی پروندم:

-سلام

با همون لبخند کج لعنتیش که دلمو زیرو رو میکرد.گفت:

+سلام عزیزم.

با کلمه اخری که گفت نمیدونستم خوشحال بشم یا بترسم.
با هول انگشت اشاره ام رو به معنی سکوت روی بینیم گذاشتم:

-هییییس! حواست کجاست؟نمیگی شاید یکی بشنوه. درموردمون چه فکرایی میکنن؟!

با یه خونسردی حرص دراری گفت:

+بزار همه بفهمن که من عاشق این دختر مو فرفری شدم.و همین موهاش بود که برای اولین بار دلمو برد.
حرفای صدمن یه غاز بقیه هم برام مهم نیست.

صداش رو پایین اورد و با حالت وسوسه کننده ای لب زد:

+میدونی چی برام مهمه؟

مسخ شده فقط تونستم بهم خیره بشم و سرم رو به معنی نه تکون بدم.
اونم تو چشمام زل زد و اروم پچ زد:

+تنها چیزی که برای من مهمه....تویی.

دهنم از هیجان خشک شده بود. خودمو رو زمین حس نمیکردم. انگار میون زمین و هوا معلق بودم. زمان و مکان رو فراموش کردم و با شیفتگی بهش خیره بودم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_چهارده

با صدای خانم حقی به خودم اومدم و سریع صاف نشستم:

+عه اقای دکتر شما هم اینجایید؟! سلام.

علیهان هم مثل من به خودش اومد. ولی فرق اون با من این بود که، اون خونسردیش رو حفظ کرد و کاملا عادی جواب خانم حقی رو داد. نه مثل هول زده و تابلو.
زهرا و مریم هم سلام کردن و علیهان هم جوابشون رو داد.
بعد از یک ساعت بالاخره برنامه تموم شد و همه از سالن همایش بیرون رفتیم.
بعضی ها بیرون سالن به صورتی گروهی کنار هم ایستاده بودن و داشتن صحبت میکردن.
من و علیهان و خانم حقی و زهرا و مریم هم گوشه ای ایستاده بودیم داشتیم درمورد برنامه حرف میزدیم.
همون موقع گوشیم زنگ خورد و نگاه همشون به من دوخته شد. با گفتن با اجازه ای کمی ازشون دور شدم ولی هنوز سنگینی نگاه علیهان رو روی خودم حس میکردم.
گوشیم رو از جیبم بیرون اوردم. ترنج بود:

-الو سلام ترنج.خوبی؟

مثل همیشه با صدای شادش شروع به حرف زدن کرد:

+سلام ساری جونم. من که خوبم. تو چطوری؟

از مدلی که اسمم رو صدا کرد خندم گرفت. کلا ترنج عاشق اینه که اسم هارو مخفف کنه. ساری هم مثلا مخفف اسم سارا عه.

-منم خوبم. چی شد زنگ زدی؟

+زنگ زدم یلدا رو تبریک بگم بهت. یلدات مبااارک.
یکتا هم اینجاست پیش منه اونم تبریک میگه یلدا رو.

صدای یکتا رو شنیدم که میخندید:

+یلدات مبارک سارا.

خندیدم:

-ممنون یلدا شاها هم مبارک.

+زنگ زده بودم خونتون اول مامانت برداشت گفت رفتی بیمارستان. حسابی هم توپش پر بود.

با یاداوری مامان خندم شدت گرفت:

-اره بیمارستانم مجبور شدم بیام جای یکی از همکارام. مامان هم  برای اینکه شب یلدا اومدم بیمارستان ناراحت شده.

اونم خندید:

+مامان توعه دیگه رو این چیزا حساسه.
خب بگو ببینم چیکار میکردی؟

-هیچی تو بیمارستان برنامه گذاشته بودن برای شب یلدا الان تموم شد از اونجا اومدیم بیرون.
بعدشم بیکارم دیگه تا فردا که شیفتم تموم بشه.فقط باید برم به بیمارا سر بزنم.

نمیدونم چرا احساس کردم از این حرف من به طرز مشکوکی زیادی خوشحال شد و ذوق کرد.و از اون ور خط هم صدایی مثل اینکه دستاشون رو بهم زدن اومد.
زیاد اهمیت ندادم فک کنم این علیهان منو خل کرده.

+عه چقد خوب. پس راحتی دیگه استراحت میتونی بکنی.

قبل از اینکه بتونم جوابشو بدم صدای علیهان اومد که با کمی حرص همراه بود:

+خانم دکتر قربانی نمیخواید بیایید ما داریم میریم بالا.

سری تکون دادم و گفتم الان میام.
اوه اوه فک کنم حسودیش شده. اون که نمیدونه کی پشت خط منم هی دارم میخندم.
وای چه فرصت خوبی الان میتونم رفتارش تو سالن رو تلافی کنم.
یهو ترنج با جیغ گفت:

+عه اون صدای کی بود؟!! علیهان بود؟ چه حرصی هم میخورد.

از قصد کمی بلند خندیدم:

-اره عزیزم خودشه.

صدای ترنج پر از تعجب شد:

+یا ابلفض. یکتا این جنی شد که. بیچاره در فراغ عشق علیهان دیوونه شد.

بازم خندیدم و اینبار اروم ولی حرصی همونطور که میخندیدم لب زدم:

-به نعفته دهنتو ببندی. کم چرت و پرت بگو.

صدای یکتا اومد که داشت میخندید:

+باشه باشه تو انکار کن ولی ما میدونیم که دیگه عقل از سرت پرونده.

بعد دوتایی شروع کردن به بلند بلند خندیدن.
برای اینکه بحث رو عوض کنم گفتم:

-اصلا بگید ببینم شماها پیش هم چیکار میکنید. ترنج مگه قرار نبود امشب بری خونه خودتون پیش مامان بابات؟

اندفعه ترنج جواب داد:

+باشه بحثو عوض کن حرفی نیست.
ما هم داریم حاضر میشیم بریم. یکتا امروز اومده بود پیش من. منم امروز شرکت برا شب یلدا زود تعطیل کرد اومدم خونه یکتا هم اومد.
الانم داریم میریم خونمون هر کدوم.

-اهان باشه. پس فعلا من برم دیگه صدام میکنن شماها هم زود برید حاضر شید.

یکتا با شیطنت گفت:

اره اره برو که یار منتظرته. خدافظ

بعد دوتایی خندیدن و قبل از اینکه من بتونم چیزی بگم تماس قطع شد.سری تکون دادم به طرف بقیه برگشتم و با صورت سرخ شده از حرص علیهان و صورت شیطون زهرا و مریم رو به رو شدم. و خانم حقی هم مثل همیشه با محبت بهم نگاه میکرد.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_پانزده

^ترنج^

گوشی رو قطع کردم‌. با قیافه متفکری رو به یکتا کردم:

-میگم یکتا ما الان زنگ زدیم که بفهمیم سارا کاری داره شب یا نه که میخواستیم بریم شب پیشش سوپرایزش کنیم. بعد الان علیهانم اونجاس. خب؟

یکتا رژی که روی لبش زده بود رو توی کیفش انداخت و بهم نگاه کرد:

+اره خب اینا رو که خودمم میدونم. منظورت چیه؟

همونجور نشسته رو تخت خودم رو اروم به سمتش کشیدم:

-خب دیگه ما نمیخواد بریم وقتی علیهان اونجاس میتونن باهم یه ذره تنها باشن وقت بگذرونن مثلا شب یلداعه ها.

اونم به فکر فرو رفت:

+اره راس میگیا. بهتره ما نریم شاید بازم خر مغز سارا رو گاز زد برگشت به علیهان.
البته فکر نمیکنم انقدر زود دوباره باهم مثل سابق بشن ولی نزدیک میشن بهم.

دستامو از ذوق زدم بهم و خندیدم:

-وای خیلی خوب میشه اگه اینجوری بشه.

بعد بلند شدم و رفتم روبه روی میز ارایشم ایستادم.
گوشواره های خوشگل شکل انارمو برداشتم. خیلی قشنگ بودن. چند روز پیش بیرون دیده بودم و خیلی خوشم اومده بود برای همین سه جفت خریدم تا برای شب یلدا هر سه مون بندازیم.برای یکتا رو بهش داده بودم و اونم الان انداخته بود.
برای سارا رو هم میخواستم امشب رفتیم پیشش بدم که کنسل شد. ولی اشکال نداره بعدا هم میتونم بهش بدم.

بعد از انداختن شالم روی سرم به طرف یکتا چرخیدم که اونم کاملا حاضر شده بود.

-خب اگه حاضری بریم دیگه دیر شد یکم.

اونم سری تکون و من بعد از برداشتن الفا و بلو از خونه خارج شدیم. امشب چون خونه مامانم اینا میموندم نمیتونستم تنهاشون بزارم.
سگا رو سوار ماشین کردم و خودمم سوار شدم. و از پارکینگ خارج شدم.
ماشین رو کنار ماشین یکتا که تو کوچه پارک کرده بود نگه داشتم.
بوقی زدم و بعد راه افتادیم. مسیرهامون تا یک جایی باهم بود ولی بعدش جدا میشد.

بالاخره به خونه رسیدم ماشین رو تو حیاط پارک کردم.
درحالی که از ماشین پیاده میشدم با خودم فکر کردم خداکنه کار سارا و علیهان هم درست بشه.

******

^سارا^

من و علیهان و زهرا و مریم با چند تا از دکتر های دیگه توی اتاق استراحت که خداروشکر کوچیکم نبود جمع شده بودیم خانم حقی نیومد چون باید سر پستش می ایستاد چون شاید کسی میومد.
یکی از دکتر ها که اونم دکتر قلب بود و این مدت متوجه شده بودم به علیهان چشم داره با کلی ادا اطوار کتاب حافظ رو از کیفش بیرون اورد:

+خب من کتاب حافظ هم با خودم اوردم. چطوره فال حافظ بگیریم و شب یلدامون رو تکمیل کنیم؟

همه خوشحال شدن و تایید کردن و باز عنتر خانم ادامه داد:

+پس یه کاری کنیم. بیایین برای اینکه بیشتر جذاب بشه من یه بطری میزارم وسط میچرخونیم سرش به هرکی افتاد باید فال کسی ته بطری بهش افتاده رو براش بخونه.چطوره؟

اه اه!دختره لوس. چه کارای چرتی هم میگه عنتر خانم.
خاک بر سرا همه هم از این ایده چرت خوششون اومد و تایید کردن. منم چیزی نگفتم دیگه ولی قسم میخورم یه روز گیسای این دختر رو از ته میکنم.
عنتر خانم یا همون رویا بلند شد و یه بطری خالی پیدا کرد و اومد نشست سر جاش من رو به روی علیهان نشسته بودم.
کنارم هم زهرا و مریم. کنار اونا هم رویا...
اه حتی وقتی اسمشو تو ذهنمم میگم حالم بد میشه. همون بهتره عنتر خانم صداش کنم.
اره داشتم میگفتم کنار زهرا و مریم هم عنترخانم نشسته بود.که یه جورایی رو به روی علیهان بود. معلومه دیگه عنتر خانم فکر همه جاشو کرده با این ایده مسخرش قشنگ هم رفته رو به روی علیهان نشسته که بطری بیوفته بهشون.

عنترخانم حافظ رو گذاشت وسط میز و بطری رو چرخوند.
چرخید و چرخید و چرخید...
افتاد....
به زهرا و یکی دیگه از پرسدار های مردمون. که اسمش اقای روحی بود.
سر بطری به اقای روحی و تهش به زهرا افتاده بود.یعنی اینجوری که اقای روحی باید شعر زهرا رو براش میخوند.
زهرا کتاب رو از روی میز برداشت و بعد از نیت کردن بازش کرد.
کتاب رو با گونه های سرخ شده به طرف اقای روحی گرفت.
اونم بعد از نگاهی کوتاه به زهرا شروع به خوندن شعر کرد.
و الحق که صدای قشنگی داشت.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_شانزده

بعد خونده شدن شعر همه شروع به دست زدن کردیم.
دوباره بطری چرخید و چرخید و چرخید....
و افتاد به.....
بله افتاد به علیهان و عنتر خانم خر شانس. آی داشتم از حرص میترکیدم.
دلم میخواست برم اون چشمای بابا غوریشو که عین پرژکتور ازش نور میزد بیرون رو با ناخن هام از جاشون دربیارم بدم گاو بخوره.
ولی تنها کاری که تونستم بکنم این بود دستام رو مشت کنم و ناخن هام رو به کف دستم فشار بدم.
دختره بی حیا اگه خجالت نمیکشید مطمئنم بلند میشد میومد وسط قر میداد.
تنها چیزی که بهم دلگرمی میاد و آتیش خشم رو تو وجودم خاموش میکرد و جاش رو به اتیش عشق میاد نگاه قشنگ و خاص علیهان بهم بود.
انگار داشت میگفت که نگران نباش هرچی هم که بشه بازم من تورو دوست دارم‌. و همه ی اینا رو هم از چشماش فهمیدم ها.

فقط خوبیش این بود که تهش به علیهان نیوفتاده بود. یعنی اون عجوزه شعر علیهان رو نمیخوند.خداروشکر.
عنترخانم کتاب رو برداشت.نیت کرد و با نیش تا بناگوش باز شده کتاب رو باز کرد.والا منم دیگه نگران شده بودم که یه وقت دهنش پاره نشه اینجوری نیشش بازه.
علیهان کتاب رو گرفت و شروع به خوندن کرد.
مات و متعجب مونده بودم و از طرفی هم داشتم از خنده میترکیدم.
علیهان شعر رو جوری میخوند که انگار داره یه متن رو روخوانی میکنه.
یعنی به فجیح ترین شکل ممکن.از خنده داشتم میمردم. زور میزدم که یهو به قهقه نیوفتم.
همه با تعجب به علیهان نگاه میکردن. ولی چیزی نمیتونستن بگن. عنتر خانم هم خشک شده بود و نمیتونست کاری بکنه. تنها کسی که مثل من متوجه شده بود علیهان برای چی اینجوری میخونه زهرا بود.
که سرش رو گذاشته بود رو شونه و ریز ریز میخندیدیم.

بطری چند دور دیگه هم چرخید . شعر من رو یکی از خانم دکتر های بخشمون خوند‌. وقتی خواستم نیت کنم گفتم که هر چی به صلاحم باشه.
وقتی شعر خونده شد. یه ذره ارامش به جونم تزریق شد.
شعر درمورد این بود که از عشق نترسم و بهش اعتماد کنم.و اینکه چیز قشنگیه.
 و من در تمام طول خونده شدن شعر به علیهان که به من نگاه میکرد نگاه میکردم.با صدای دست زدن بقیه به خودم اومدم و نگاهمو گرفتم. از خانم دکتر هم تشکر کردم.
حالا تنها کسی که شعرش خونده نشده بود علیهان.
عنترخانم با امید اینکه شاید به خودش بیوفته بطری رو چرخوند.
چیرخید و چرخید و چرخید....
و افتاد به.....
چییییی؟!!!
افتاد به من و علیهان. یعنی من باید شعر علیهان رو میخوندم.خیلی خوشحال شده بودم و یه لبخند ریز که سعی در پنهون کردنش داشتم روی لبم نشست.
علیهان با لبخند نیت کرد و کتاب حافظ رو باز کرد. بدون نگاه کردن به صفحه ای که باز شده به طرفم گرفتش.
به خاطر کوچیک بودن کتاب، موقع گرفتنش دستامون کوتاه به هم برخورد کرد. و من سریع با گرفتن کتاب این اتصال رو قطع کردم‌.
نگاهی به شعر کردم. بدون اینکه نگاهی به کسی بندازم نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم. با تمام احساسم خوندمش:

"دارم امیدِ عاطفتی از جناب دوست / کردم جنایتی و امیدم به عفوِ اوست

 دانم که بگذرد ز سرِ جرمِ من که او / گر چه پری وشست ولیکن فرشته خوست

 چندان گریستیم که هر کس که برگذشت / در اشکِ ما چو دید روان گفت کاین چه جوست

 هیچ است آن دهان و نبینم ازو نشان / مویست آن میان و ندانم که آن چه موست

 دارم عجب ز نقشِ خیالش که چون نرفت / از دیده ام که دَم به دَمش کار شُست و شوست

بی گفت و گوی زلفِ تو دل را همی کشد / با زلفِ دلکش تو کرا رویِ گفت و گوست

 عُمریست تا ز زلفِ تو بویی شنیده ام / زان بوی در مشامِ من هنوز بوست

 حافظ بَدَست حالِ پریشانِ تو ولی / بر بویِ زلفِ یار پریشانیت نکوست"
(غزل شماره ۵۸ دیوان حافظ)

با تموم شدن شعر همه شروع به دست زدن کردن. چشمام رو بستم و نفس عمیق اما ارومی کشیدم.مات شعر مونده بودم. انگار حافظ واسطه علیهان شده بود و داشت از زبون اون حرف میزد. اونم میدونست که علیهان پشیمونه و منتظر تا ببخشمش.
سرم رو بالا اوردم و به علیهان نگاه کردم.جوری با اطمینان و عشق بهم نگاه میکرد که دیگه تردیدی تو وجودم نبود.
تصمیمم رو گرفتم. میخواستم یک بار دیگه بهش اعتماد کنم.
و دوباره قلبمو بهش بدم. امیدوارم ایندفه دیگه نشکنتش.

کم کم همه بلند شدن رفتن سر کارشون.عنتر خانم هم با قیافه پکر رفت. یعنی مطمئنم اگه ۲۰ میلیارد به من پول میدادن انقد خوشحال نمیشدم که سر پکر شدن این دختره شدم.
اتاق خالی شده بود و فقط من و علیهان مونده بودیم.
رو به علیهان کردم:

-علیهان میخواستم باهات درمورد یه چیزی صحبت کنم.

کنجکاو بهم خیره شد:

+بگو گوش میدم.

چشمام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. همزمان با بیرون دادن نفسم چشمام رو هم باز کردم و با اطمینان بهش نگاه کردم.
تا دهنم رو باز کردم تا حرف بزنم در باز شد.سرهردومون به طرف در چرخید.
با دیدن کسی که وارد شد چشمام اندازه توپ شد و دهنم باز موند نمیتونستم حرف بزنم.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
سلام امید واریم حالتون خوب باشه.😃
ما قرار شد تایم پارت گذاری رو یه نغییرات کوچولو بدیم بنا به دلایلی.🌸

روزی یک عدد پارت براتون درنظر گرفتیم به جز جمعه.☺️
تعداد پارتا مثل همیشه هست 6 عدد در هفته فقط روزهاشون تغییر میکنه.
امید وارم دوست داشته باشید.
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_هفده

زبونم بند اومده بود:

-ما....ماما...ن.مامان؟!!!

بلند شدم و به سمتش رفتم.

-مامان تو اینجا چیکار میکنی؟!!

+سلام دخترم. امشب شب یلدا بود توهم خونه نبودی دلم نیومد بدون تو خونه بمونم. برای همین یه ذره خوراکی اینا برات اوردم.

اون موقع بود که تازه نگاهم به وسایل تو دستش افتاد.
مامان نگاهش رو به علیهان که حالا اونم ایستاده بود داد.
علیهان پیش قدم شد. چند قدم جلو اومد و سلام کرد:

+سلام خانم قهرمانی خوش اومدید.
من علیهان خانی زاده یکی از همکارای خانم دکتر هستم.

واه واه!نگا کنا پسره رو! تا دیروز سارا جان و عزیز دلم و عشقم اینا بودم. الان یهویی خانم دکتر.
خودم جواب خودمو دادم. نه تروخدا میخوای بیاد بگه من همکار سارا جونم. اونوقت مامانمم قشنگ قیمه قیمش کنه.
مامان از قیافش معلوم بود خیلی از علیهان خوشش اومده و تحت تاثیرش قرار گرفته گفت:

+سلام پسرم.ممنون.
شما هم مثل سارای من دکتر زنانی؟!

علیهان اروم و مردونه خندید. جوری که منم داشتم محوش میشدم چه برسه مامان.

+نه خانم قهرمانی من متخصص قلب و عروق هستم.

مامان با تحسین بهش نگاه کرد.

+ماشاالله هزار ماشاالله. موفق باشی پسرم.

علیهان تشکر کرد.
وای خدا مامان چیکار میکنه وایساده اینجا با علیهان دل میده قلوه میگیره باید برم به بابا بگم.

-آااا....مامان جان بیا اینجا ما بشینیم اقای دکترم داشتن میرفتم.

+عههه چرا پسرم؟!! قدم من سنگین بود میخوای بری؟ بیا بشین یه ذره.حرف بزنیم.

همون جور که مامان رو به طرف مبل ها هدایت میکردم با اشاره به علیهان گفتم که بره.
که اونم ماشالاش بشه به هیجاش نگرفت.

-ولی مامان جون اقای دکتر داشتن میرفتن فک کنم مریض داشتن.

علیهان پرید بین حرفم با یه لحنی که حرصم رو درمیاورد گفت:

+نه مشکلی نیست مریض اورژانسی ای ندارم حالا که مادر جان میگن میمونم.

رو به مامان که حالا روی مبل نشسته بود کرد و ادامه داد:

+راستی اشکال نداره که بهتون مادر میگم؟

مامان هم ذوق کرده انگار که تاحالا کسی بهش نگفته گفت:

+نه پسرم چه اشکالی راحت باش توهم جای پسرم.

علیهان هم راضی و خوشنود بعد از زدن یه چشمک ریز به من رفت روی مبل رو به رویی مامان نشست.
یعنی اون لحظه دلم میخواست میتونستم با کف دستم محکم بزنم رو پیشونیم.

با حرص همون جور که به علیهان چشم غره میرفتم.کنار مامان نشستم.
مامان شروع کرد به چیدن وسایلش رو میز.
چند تکه کیک و انار دون شده و اجیل با چنتا چیز دیگه اورده بود.
با تعجب به مامان نگاه کردم:

-مامااان.چه خبره چقد چیز میز اورده.

+چیکار کنم دخترم زیاد اوردم با همکارات بخوری. برو الانم دوتا چایی بریز با علیهان جان با کیک بخوریم.

همونجور که از جام بلند میشدم گفتم:

-فقط دوتا دیگه اره؟من اینجا هویجم دیگه.

+ای وای دخترم این چه حرفیه؟واسه خودتم بیار حالا.

سری تکون دادم و شروع به ریختن چای کردم. مامان کلا از اولم همین جور بود. پسر دوسته‌.
بعد ریختن چایی ها روی مبل نشستم و ظرف انار رو برداشتم و شروع به خوردن کردن.
اوووم خیلی خوشمزه بود. ترش ترش.
مامان هم شروع کرد به تخلیه اطلاعات کردن علیهان.
از اسم و رسم خانوادش گرفته تااااا دربون خونشون و باغبونشون که هفته ای چند بار میومد خونشون.
داشتم دیوونه میشدم از دستشون.
حالا جالبیش اینجاس که علیهان هم خیلی با اشتیاق و صبر و حوصله به همش جواب میداد.
البته اینم بگم که علیهان هم خوب مامانو تکوند و همه چی رو ازش کشید بیرون.
دیگه فک کنم کل خاندان ما رو میشناسه.منم تا یه جایی دیگه تلاش کردم بحث رو عوض کنم و علیهان رو بندازم بیرون. ولی وقتی دیدم فایده نداره بیخیال شدم و تصمیم گرفتم از خوردن انار جونم لذت ببرم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_هجده

نمیدونم قاشق چندم رو داشتم تو دهنم میذاشتم که یهو ظرف انار توسط یکی از دستم کشیده شد روی میز جایی که دستم بهش نمیرسید گذاشته شد.
صاحب اون دست کسی نبود جز علیهان.
از بس شاکی بودم که به کل مامان و طرز صحبت کردنم با علیهان جلوش رو از یاد بردم.

-عههه چیکار میکنی؟!انارمو بده داشتم میخوردم ها.

مامان هم بدون اینکه به کار علیهان توجه کنه به من تذکر داد و با گزیدن لبش گفت:

+عه مامان جان. زشته چرا اینجوری حرف میزنی؟!

قبل اینکه دهن باز کنم چیزی بگم علیهان با جدیت رو بهم کرد:

+مگه شما معدت ناراحت نیست زخم معده نداری؟
چرا داری انار به این ترشی میخوری؟

یهو مامان با ناراحتی گفت:

+ای وای خدا مرگم بده. من چطور فراموش کردم. نباید میاوردم. سارا علیهان جان راست میگه بسه دیگه نخور.
چقدر خوبه که دخترم همکار هایی مثل شما داره که حواسشون بهش هست.

لب برچیدم و بغ کرده دست به سینه به مبل تکیه دادم.
اونا هم دیگه توجهی به من نکردنو و به صحبتوش ادامه دادن.
یک ربع بعد بالاخره بابا اومد دنبال مامان و رفت.من و علیهان هم بدون حرف که بیشتر از طرف من بود این سکوت شروع به جمع کردن همون دوتا تیکه ظرف شدیم.
مامان که معلوم بود عاشق علیهان شده. موقع خداحافظی هم اروم کنار گوشم گفت که پسره رو تورش کن.
اون لحظه فقط خشک شده به مامان نگاه میکردم. مامانی که همیشه مخالف این چیزا بود و خیلی هم حساس بود. چه جوریه که الان اومده به من میگه تورش کن؟!!

همون ظرف های کم رو هم با کمک علیهان شستم.
رو به علیهان کردم:

-خب دیگه بهتره من برم. باید به چندتا مریض سر بزنم. تو هم بهتره بری سرکارت.

بعد بدون اینکه به نگاه خیره علیهان توجهی کنم برگشتم تا به سمت در برم که دستم از پشت کشیده شد.
به عقب برگشتم و با سوال بهش نگاه کردم.
دستم رو ول نکرد:

+قبل اینکه مامانت بیاد میخواستی یه چیزی بهم بگی.اون چی بود؟

هنوز از دستش به خاطر اینکه نزاشت انار بخورم ناراحت بودم.با دلخوری روم رو سمت دیگه چرخوندم:

-دیگه مهم نیست ولش کن. شاید یه وقت دیگه بهت بگم.

دستش رو زیر چونم گذاشت و صورتم رو سمت خودش چرخوند. خودش هم نزدیک تر شد. اروم و زمزمه وار گفت:

+ببینم از دست من ناراحتی؟

نگاهم جواب حرفش شد.با ملایمت گفت:

+میتونی تا همیشه از دستم ناراحت باشی. ولی اینو بدون هیچ وقت اجازه کاری رو نمیدم که باعث بشه آسیب ببینی.
حتی به قیمت قهرت با من.
من با تو سر هیچکی شوخی ندارم حتی خودت.پس حواست به زندگیم باشه.

با حرفاش تموم دلخوریم از یادم رفت و جاش رو ارامش و عشق و شیفتگی پرکرد.حالا دیگه از تصمیمی که گرفته بودم مطمئن بودم.

-میخوای بدونی قبل از اینکه مامانم بیاد چی میخواستم بگم؟

با چشمای کنجکاو نگاهم کرد.نفس عمیقی کشیدم. دستم رو از دستش بیرون کشیدم. کف هر دو دستم رو روی سینش گذاشتم.ضربان قلبش رو زیر دستم حس میکردم.تند اما محکم و پر قدرت.
با اطمینان تو چشمای عسلیش زل زدم.

-میخوام بهت اعتماد کنم.

همین یه جمله.گاهی بعضی حرفا و جمله ها میتونه دل یکی رو بشکنه یا خیلی خوشحالش کنه.بعضی تصمیم ها زندگی انسان هارو تغییر میده.باعث میشه به سمت خوشبختی یا بدبختی برن.گاهی وقتا هم یه جمله میتونه مسیر زندگیتو عوض کنه. ولی این خود ما آدما هستیم که تصمیم میگیریم این راه به چه سمتی بره و به چی برسه.به سمت ارامش یا عذاب.
و من تصمیم گرفته بودم که اونجور که دلم میخواد این مسیر رو بسازم. به سمت ارامش هدایتش کنم نه دوباره سمت بی اعتمادی و ناامیدی.
و در این راه تنها هم نیستم. هر دو برای اینکار انگیزه و هدف داریم. اونم عشقمونه.
تو چشماش برق خوشحالی رو دیدم.دستش رو بالا اورد و دستام رو که روی سینش گذاشته بودم محکم گرفت و فشار داد.

+مطمئن هر کاری شده میکنم اما نمیزارم از تصمیمت پشیمون بشی. هیچوقت.

لبخند زدم و سرم رو تکون دادم. این دفعه بغضم برای خوشحالی و شوق بود. توی چشمام اشک حلقه زده بود.
اروم سرش رو جلو اورد.نفسی گرفتم و چشم هام رو بستم.
برخورد نفس های گرمش رو به صورتم حس میکردم.
با حس گرم شدم چشمم و بعد پیشونیم خشک شدم.
حس کردم زمان ایستاد.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_نوزده

یه جایی خونده بودم بوسه روی پیشونی خیلی ارزشمنده. نشونه ایمان و اعتماده.
اروم چشم هام رو باز کردم. یه قطره اشک از گوشه چشمم پایین ریخت.با چشم هاش دنبالش کرد.بعد دستش رو بالا اورد و روی صورتم گذاشت. با شستش اشکم رو پاک کرد.

+این اشکا برای من خیلی مهمن نباید الکی بریزیشون.

میخواستم بهش بگم این اشکا الکی نمیریزن. همش برای شوق.خیلی چیز ها بود که میخواستم دهن باز کنم و بگم اما نمیتونستم.احساساتم از بس که زیاد بود نمیتونستم به زبون بیارمش. پس یه جور دیگه بهش نشون دادم.
خیره به چشماش سرم رو اروم جلو بردم و.....
زمان شروع به حرکت کرد. حیات و زندگی به جریان افتادن.
توقع این حرکت رو از جانب من نداشت. ولی بعد از چند ثانیه به خودش اومد و با گرفتن کمرم کامل بهش چسبیدم.
شروع به همراهی کرد.
و بالاخره بعد از ۹ سال دوباره لب هامون اروم و با شور و عشق روی هم رقصیدن.

*************

^یکتا^

چهارزانو رو تخت نشسته بودم و به ترنج که تا کمر تو کمدم بود بی حوصله نگاه میکردم.
از نیم ساعت پیش که اومده بود داشت دیوونم میکرد. هی لباس درمیاورد میگفت این خوبه بعد میگفت نه خوب نیست پرت میکرد رو تخت.
قرار بود تا نیم ساعت دیگه امیرعلی بیاد دنبالمون که بریم خونه سهیل اینا.سارا هم قرار بود با علیهان دو تایی بیان.
همون فردای شب یلدا سه تایی جمع شده بودیم خونه ترنج که سارا گفته بود میخواد یه چیز مهم رو بهمون بگه.
وقتی خبر داد که دوباره با علیهان باهمن خیلی خوشحال شدیم.با ترنج هی مسخره بازی در میاوردیم که اره برای عروسیتون چی بپوشیم.بعد میگفتیم نه اول سیسمونی اون زودتره بعد جیغ سارا رو درمیاوردیم.
الانم که ترنج خانم مثلا خودش حاضر شده اومده خونه ما که مثلا میریم خونه سهیل برای من لباس انتخاب کنه.
خودمو به پشت روی انبوه لباس هایی که ترنج روی تخت انداخته بود انداختم.و شروع به ناز کردن بدن پشمالوی رولند کردم.
رولند سگ خوشگل و پشمالوم به رنگ طوسی از نژاد پامره.
یه سگ دوبرمن هم دارم که گنده و مشکیه اسمش هم لنسلات. سارا که مثل از حیوون بیچاره میترسه ولی ترنج نه خیلی راحت باهم کنار اومدن.لنسلات چون سگ نگهبان تو حیاط میمونه ولی رولند رو تو خونه نگه میدارم.
وقتی رولند از تخت پایین پرید و از اتاق بیرون رفت منم کلافه از جام بلند شدم. داشت دیر میشد و ترنج داشت الکی وقت هدر میداد انگار داریم کجا میریم.

-اووووف ترنج.بسه دیگه بیا برو اونور. اصلا خودم انتخاب میکنم.دیرشد الان امیرعلی هم میاد.انگار داریم میریم خونه کی.

+بابا خب دیدار اوله بزارم به عهده خودت که با هودی و شلوار شیش جیب میای اونجا میشینی.
باید قشنگ خوب بپوشی که شاید مامانه خوشش اومد.زد پس کله پسرش اومدن تورو گرفتن.

بعد از گفتن این حرف هم خودش شروع کرد قاه قاه خندیدن.چون میدونستم شوخی میکنه چیزی بهش نگفتم وگرنه میزدم از وسط نصف بشه.
بی توجه بهش خودم شروع به نگاه کردن به کمد کردم.بعدچند ثانیه شوار لی آبیم بیرون اوردم.به ترنج گفتم بره بیرون تا لباس بپوشم.
اول بافت آستین بلند خیلی قشنگ نسکافه ای که خالم از ترکیه اورده بود رو پوشیدم بعد بقیه لباس هام.
ترنج وقتی اومد تو و لباس هارو تو تنم دید معلوم بود خوشش اومده.

+اووووم بزار بقیه چیزا رو من انتخاب کنم. توهم برو هرچی میخوای بمالی صورتت بمال تامن انتخاب کنم.

بعد بدون اینکه منتظر جوابی از من باشه دوباره سرشو کرد تو کمدم.

سری تکون دادم به سمت میز ارایشم رفتم. و کارمو با یه کرم و یه رژ لب کالباسی رنگ تموم کردم.
به طرف ترنج رفتم و دیدم پالتوی بلند سفیدم با روسری مشکی و نیم بوت مشکیم دستشه.
خب همچین بدم نبود یعنی قشنگ بودن و به تیپم میومدن.
با شوخی و خنده بالاخره حاضر شدیم و با زنگ امیرعلی بعد از خداحافظی با مامان اینا از خونه بیرون رفتیم.
سوار ماشین شاستی بلند امیرعلی شدیم.یعنی دقیقا ماشینی که ترنج ازش متنفره. و همیشه هم با کلی غرغر کردن و فحش دادن به ماشین و فروشنده و سازندش و الل خصوص امیرعلی سوار میشه.یه بار ازش پرسیدم دیوونه ای هستیا تو. وقتی میدونی ترنج از این ماشین ها بدش میاد چرا عوضش نمیکنی؟بعد توقع داری دوست هم داشته باشه؟
اون موقع به خندید و گفت راستش به فکرش بودم ولی وقتی یاد این میوفتم سر این سوار شدن به ماشین کلی غرغر میکنه و حرص میخوره منصرف شدم.خیلی بامزس.
درجواب حرفش تنها کاری که کردم این بود که یه دونه محکم زدم پس کلش.
به امیرعلی سلام کردیم و راه افتاد.ترنج جلو و منم عقب نشسته بودم.
ترنج یه شومیز بادمجونی پوشیده بود با شلوار جذب مشکی و نیم بوت های پاشه بلند به همون رنگ.با پالتوی مشکی و شال طرح دار مشکی بنفش.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
سلام عشقا😍
چهارشنبه سوریتون مبارک باشه🥳❤️
بچه ها امشب متاسفانه پارت نداریم.منتظر نمونید. ولی عوضش فردا دوتا پارت داریم.😉
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_بیست

ترنج و امیرعلی داشتن شوخی میکردن و میخندیدن ولی من فکرم جای دیگه ای بود.راستش هنوز یه کمی تردید داشتم سر اینکه برای یاد گرفتن زبان روسی برم خونشون درسته یا نه.
ولی از طرفی هم درموردش کنجکاو بودم. نمیدونم چه جوری بود هی دلم میخواست درموردش بدونم بشناسمش.
برای همین برخلاف بقیه وقتا که اگه یکی این پیشنهاد رو بهم میداد عمرا قبول میکردم اینبار قبول کردم.
بالاخره رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم. همون موقع علیهان و سارا هم رسیدن.بعد از سلام کردن و این کارای چرت و پرت جلو رفتیم و زنگ رو زدیم.
صدای سهیل بلند شد:

+سلام بچه ها خوش اومدید.من در رو باز میکنم ماشیناتونو بیارید داخل.

بعد بدون اینکه بزاره کسی چیزی بگه تق آیفونو گذاشت.
دوباره سوار ماشین شدیم و رفتیم تو.
ولی عجب خونه قشنگی داشتن.یه حیاط خیلی بزرگ که انگار باغ بود پر گل و گیاه و درخت که من عاشقشون شدم.
بعد وسط یه راه سنگی طولانی بود که ما اگه میخواستیم پیاده بریم یه ۵ دقیقه ای طول میکشید.
پیاده شدیم و به طرف ورودی خونه یا بهتره بگم یه جورایی عمارت رفتیم. از پله های ورودی بالا رفتیم و به در رسیدیم که اونجا سهیل منتظرمون بود.
سارا و علیهان دست تو دست هم اول رفتن تو بعد من و ترنج پشت ترنج هم امیرعلی بود.
وقتی به سهیل رسیدم سلام کردم و دست دادیم.

+سلام یکتا خانم خوب هستین؟

-سلام ممنون خوبم. شما چطورید؟

+منم خوبم ممنون.یعنی الان بهتر شدم.

با این حرفش یه لحظه تو چشماش زل زدم ولی یه چیزی تو چشماش بود که نذاشت نگاهم ازش جدا بشه.
تا اینکه با ضربه ای که از پشت بهم خورد به جلو پرت شدم.
کم مونده بود بیوفتم که سهیل سریع دستم رو گرفت.
زود صاف ایستادم و دستم رو کشیدم. اونم وقتی دید چیزی نیست به پشت سرم چشم غره رفت.منم برگشتم یه چیز بارش کنم که دیدم نه نمیشه الان یه چیز بگم پس منم به یه چشم غره که معنیش این بود که بعدا حسابتو میرسم اکتفا کردم.
امیرعلی هم پررو پررو نیشش رو باز کرد و شونه بالاانداخت.
جلو تر رفتم و بالاخره چشمم به خانواده گلابی روشن شد.اول یه خانم حدودا ۶۰ ساله خیلی خوشگل و خوشپوش ایستاده بود که چشمای سبز قشنگی داشت.بعد یه اقای قد بلند حدود ۷۰ ساله که موهای سرش یه ذره خالی شده بود و معلوم بود پدر و مادر گلابی ان یعنی همون سهیل. بعدش یه دختر جوون حدودا نزدیک ۳۰ ساله ایستاده بود.
جلو رفتم و سلام کردم. دست دادیم و اونا هم جوابمو با مهربونی دادن.
به سمت پذیرایی رفتیم و نشستیم. خونشون خیلی بزرگ بود و انگار سه طبقه بود و با وسایل شیک و قشنگ چیده شده بود. معلوم خیلی اهل خودنمایی و تجملات نیستن.
سهیل خان هم بالاخره عقلشون رسید و شروع به معرفی کردن ما کرد.
اول رو به سارا و علیهان کرد:

+خب ایشون سارا خانم هستن و علیهان هم نامزدشون.سارا دانشجوی منم هست.
اینم امیرعلی و ترنج.

 همه ابراز خوشبختی کردن و بعد سهیل به من اشاره کرد:

+ایشون هم یکتا خانم. همون که گفتم قراره بهشون زبان روسی یاد بدم.

نمیدونم چرا تا فهمیدن من کیم همشون نگاه های زیرزیرکی معنی دار بهم انداختن که معنیش رو نفهمیدم و اهمیت ندادم.لبخندی زدم و گفتم:

-از اشناییتون خوشبختم. ببخشید دیگه انگار قراره بعضی روز ها مزاحتمون بشم.

مامانش لبخند مهربونی زد:

+این چه حرفیه دخترم. ما خیلی هم خوشحال میشیم.

منم لبخندی بهش زدم. ازشون خوشم اومده بود. خیلی خونگرم و مهربون به نظر میرسیدن.

سهیل اینبار به خانوادش اشاره کرد:

+بابام اردشیر خان. مامانم که عاشقشم لیلا بانو. یار غارم سهیلا.

اول همه با تعجب نگاه کردیم.سهیل که قیافه های مارو دید خندید و گفت:

+سهیلا خواهر دوقلو منه.

بعد از معارفه و پذیرایی همه شروع کردیم با هم حرف زدن.سارا و علیهان که معلوم بود از اینکه نامزد هم معرفی شدن حسابی خر کیفن.
مردا با هم حرف میزدن و ما دخترا هم با هم.مامان سهیل هم رفته بود اشپزخونه انگار به کارا رسیدگی کنه با اینکه خدمتکار هم داشتن.
از سهیلا خوشم اومده بود دختر خوبی بود. طبق تحقیقات به دست اومده معلوم شد ۳۱ سالشه و نقاشی خونده دختر اروم و خون گرمی بود. چند سال پیش ازدواج کرده بود و یه پسر 3 ساله به اسم کیارش داره که انگار خونه مامان بزرگش بود.سهیلا گفت که تو عقد ستاره اونا مارو دیده بودن ولی فرصت نشد اشنا بشیم.
وقتی سارا پرسید که چرا ستاره اینا نیومدن گفت اون خونه مادر شوهرش دعوت بود.
ترنج تشنش شد و رفت تا اب بخوره هر چقدر هم سهیلا گفت بزار میگم بیارن گفت نه خودم میرم من که میدونم برای اینکه داره از فضولی میترکه داره میره. دو دیقه نمیتونه بشینه سر جاش.سارا هم فهمیده بود و برای اینکه ضایع نشه ریز ریز میخندید.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_بیست_و_یک

^ترنج^

همون جور که زیر زیرکی و کنجکاو دورو برمو نگاه میکردم به سمت اشپز خونه رفتم.تا خواستم وارد بشم با شنیدن صدایی سرجام ایستادم.

+پسرم این کارت درست نیست.من مادرم میفهمم تو به این دختر یه حس هایی داری.ولی تو نامزد داری الکی دختر مردمو امیدوار نکن.

صورتشون رو نمیدیدم فقط صداشون رو میشنیدم.
صدای کلافه و عصبی سهیل بلند شد:

+مامان این برای هزارمین بار اون دختر نامزد من نیست. شما که از حال من خبر داری چرا این حرفو میزنی؟

+باشه پسرم تو به نامزدی قبولش نداری.ولی چاره دیگه ای هم نداری جواب حاج رضا رو چی میخوای بدی؟میدونی که نمیتونی باهاش مخالفت کنی.قول و قرار ها گذاشته شده دیگه از نظر اون اسم تو رو نوش هست. کوتاه نمیاد.

از با شنیدن حرفاشون شوکه شده بودم. دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدایی ازم بیرون نیاد.

+مامان من از این دختر خوشم اومده. حس میکنم برام یه جور امیده که بتونم از این باتلاق بیام بیرون.دیگه نمیخوام زیر سلطه حاج رضا باشم.نمیخوام.

لیلا خانم با درموندگی گفت:

+سهیل جانم.پسرم.خودتم میدونی نمیشه با اینا در افتاد.باباتم تا این سنش حتی یک بارم نتونسته رو حرفش حرف بیاره. یادته که برای انتخاب رشتت هم چه بدبختی ای کشیدی تا تونستی این درسو بخونی. اخر سرم چون هر چند وقت یه بار میری تو اون شرکت و یه سهامی هم داری کمتر گیر میده. حتی الانم هنوز تیکه هاشو بهت میندازه.

با حرف نزدن سهیل، لیلاخانم ادامه داد:

+ببین پسرم یکتا معلومه دختر خوبیه خوشگلم هست تحصیل کرده هم هست مهربون و ارومه. به عنوان دوستت نگهش دار باشه بیاد درس بده بهش ولی این دخترو درگیر نکن.
 پسرم نمیشه تو چه جوری میخوای مانع بشی؟
حاجی برای دوهفته دیگه قرار صیغه گذاشته میخواد تورو با صبا محرم کنه.

تو اون اوضاع حالا از شنیدن لقب هایی که به یکتا داده بود خندم گرفته بود. بیچاره ها اگه بشناسن یکتا رو.

+مامان من حرفامو زدم. الانم بحثو همینجا تموم میکنیم.بریم پیش بقیه بهتره.

یهو اول شده به خودم اومدم و چند قدم رفتم عقب و بعد راه افتادم.
جوری که انگار تازه به ورودی آشپز خونه رسیدم.
همون موقع اون دوتا هم بیرون اومدن و از دیدنم شوکه شدن.لیلا خانم هول شده به حرف اومد:

+عه دخترم تو اینجا چیکار میکنی؟ کی اومدی ؟چیزی احتیاج داری؟

لبخندی زدم و گفتم:

-الان اومدم. یه لیوان اب میخواستم.

اونا که دیدن که انگار من چیزی نشنیدم خیالشون راحت شد.لیلا خانم با گفتن اینکه برو به زهرا بگو بهت اب میده به طرف پذیرایی رفت.سهیل هم خواست دنبالش بره که از آرنجش گرفتم.متعجب ایستاد و بهمون نگاه کرد:

+چیزی شده؟

 دستش رو ول کردم و با جدیت گفتم:

-اقا سهیل انگار ما یه حرفایی برای زدن داریم. شاید شما بخوای چیزی رو برای تعریف کنی؟هوم؟

با شنیدن حرفام رنگش پرید:

+متوجه نمیشم.منظورت چیه؟

ابرویی بالا انداختم:

-باشه خب اگه تصمیمت اینه. من برم با یکتا حرف بزنم شاید اون موقع متوجه بشی.بعد بی توجه بهش به اشپزخونه رفتم و یه لیوان اب گرفتم.یه نفس سر کشیدم و بیرون اومدم که دیدم همونجا با اخم غلیظی ایستاده.

بدون نگاه کردن بهش داشتم از کنارش رد میشدم که گفت:

+وایسا.

به سمتش چرخیدم.

+چیکار میخوای بکنی؟تو چی شنیدی؟

-خب فکر میکنم به اندازه کافی شنیده باشم و از اونجایی که به یکتا هم مربوط میشه فکر کنم نیاز به توضیح یه سری چیزا باشه.یا اینکه ترجیح میدی مستقیم به خودش توضیح بدی؟

عصبی قدمی جلو گذاشت و تا خواست چیزی بگه هردو با شنیدن اسمم از زبون کسی شوکه و ترسیده بهم نگاه کردیم
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_بیست_و_دو

دوباره صدا کرد:

+شما دوتا دارید چیکار میکنید؟

هول شده و ترسیده از اینکه نکنه حرفامون رو شنیده باشه به سمتش برگشتم:

-هی..هیچی.کاری نمیکنیم حرف میزنیم فقط.

روبه سهیل کردم:

-مگه نه؟

اونم به خودش اومد و به خودش مسلط شد:

+اره داشتیم همینجوری حرف میزدیم.الان بهتره بریم بشینیم دیگه.

مشکوک بهمون نگاه کرد:

+ولی من فکر نمیکنم همینجوری حرف میزدید.حرفاتونو شنیدم.

با این حرفش رنگ هردومون و همه ی ظاهر سازیا پرید.

-چی..چی شنیدی؟

سکوت کرد و بهمون خیره شد.قلبم داشت از دهنم میزد بیرون معلوم بود سهیل هم حال بهتر از من نداره. اگه واقعا شنیده باشه فاتحه سهیل خوندس.
بالاخره حرف زد:

+خیله خب مواظب باشین خودتونو خراب نکنید از ترس.چیزی نشنیدم.ولی از رفتارتون پیداس یه چیزی رو دارید ازم قایم میکنید

انگشت اشاره اش رو به سمتمون گرفت و تکون داد:

+ولی مطمئن باشید میفهمم اون چیه.

برگشت و درحال که پیش بقیه میرفت بهم گفت که منم برم
بعد از اینکه از دیدرس نگاهمون دور شد هر دو همزمان نفسمون رو به بیرون فوت کردیم:

-بخیر گذشت
+بخیر گذشت

بهم نگاه کردیم و از این هماهنگی خندمون گرفت.ولی سریع جمعش کردیم.همون جور که به راه رفته یکتا نگاه میکردم گفتم:

-ولی واقعا بخیر گذشت اگه میفهمید بدبخت بودی.

سرش رو به تایید حرفم تکون داد:

+اره واقعا خداروشکر.

دوباره با جدیت به سمتش برگشتم:

-بهتره بریم سر بحث خودمون.از اونجایی که تو یه توضیح به من بدهکاری.شماره ات رو بهم بده یه روز رو باید هماهنگ کنیم و بهم جریان رو بگی.

ناراضی سرش رو تکون داد و منم شمارش رو بعد از دراوردن گوشیم از جیبم سیو کردم.
یه تک زنگ بهش زدم و گفتم:

-اینم شماره منه. بهت زنگ میزنم.

بعد بدون حرف دیگه ای به طرف بقیه رفتم و اینبار برای در امان موندن از چشمای تیز بین یکتا کنار امیرعلی نشستم.
امیرعلی با دیدنم کنارش حواسش رو از حرف های بقیه گرفت به من داد. با کشیدن لپم اروم گفت:

+چیشد اومدی اینجا نشستی؟

با چشم و ابرو به یکتا اشاره کردم.با سرش رو برگردوند و با دیدن نگاه مشکوک یکتا خندید:

+باز چیکار کردی که دوباره برای فرار اومدی پیش من؟

شونه ای بالا انداختم و تند گفتم:

-هیچی به خدا

یه نگاهی که توش یه اره جون عمت تو راس میگی بود بهم انداخت و چیزی نگفت. منم دوباره تو فکر حرفای سهیل و لیلا خانم رفتم.اگه واقعا و از ته دلش از یکتا خوشش اومده باشه و حرفایی که قراره بهم بزنه قانعم کنه کمکش میکنم به یکتا برسه. بالاخره اونم یه مدافع میخواد دیگه اینجور که معلومه انگار خیلی کسی طرفش نیست. منم که عاشق اینجور کارا. البته من فقط میتونم تا یه جایی کمک کنم بیشتر ماجرا به دست سهیل و یکتاس.
همه رو با دقت زیر نظر گرفتم چون احتمالا باید این جریان رو به یکی میگفتم دیگه.
چشمم به علیهان خورد. داشت با پدر سهیل که از همون اول بهمون گفت بهش بگیم عمو اردشیر صحبت میکرد.کنارشم سهیل اومده بود نشسته بود.اصلا از ترس یکتا بهم نگاهم نمیکردیم.
اوووم.....نمیدونم یعنی به علیهان بگم.اخه اون ممکنه یهو زرتی بره به سارا بگه سارا هم از بس ضایع بازی در میاره که در نتیجه زرتی یکتا میفهمه. علیهان رد شد خاک تو سرت اگه زن ذلیل نبودی بهت میگفتم.رو به روی اونا یکتا و سارا و لیلا خانم و سهیلا نشسته بودن و حرف میزدن.نمیدونم چی میگفتن که هی میخندیدن.اگه یکتا نبود خودمو میکشتم تا بفهمم چی میگن ولی خودمم میدونم اگه حتی یه ثانیه هم اونجا بشینم از زیر زبونم همه چی رو میکشه بیرون.از طرف خانم ها که کسی نمیشد پس....
اره امیرعلی. هم دوست سهیل هم به کسی حرفی نمیزنه پایه هم که هست میشه ازش کمک گرفت.
از فکر کردن زیاد خسته شدم و سرم رو به شونه امیرعلی تکیه دادم و صداش کردم اونم با یه جانم جوابمو داد. انگار یهو کلی پروانه دور قلبم پرواز کردن.خاک تو سر بی جنبت کنن دختر.به خودم اومدم و اول بهش گفتم ازظرف روی میز یه پرتقال برداره.اونم متعجب برداشت گذاشت تو پیش دستی.گفت خب گذاشتم.منم پررو پررو گفتم حالا پوس بکن بده بخورم نیشمم ول دادم شاید دلش به رحم بیاد.اونم انگار خر شد زیر لب یه پررو گفت و شروع به پوست کندن پرتقال شد.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek