_*رمان ویدئو چک*_
14 subscribers
9 photos
1 video
12 links
بسم‌الله‌الرحمن‌رحیم
رمان‌ویدئوچک=آنلاین

به‌قلم:سارا راد و مهشید

پارت‌گذاری= هفتگی به تعداد نامعلوم

آیدی جهت سوال،درخواست وتبادل‌در رابطه‌با رمان وچنل👇
@moon_shidd

هرگونه کپی،پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
سلام همراهان همشگی👋
حالتون خوبه؟
به دلیل اصرار خیلی از مخاطب های گل، ما یه یه کیلیپ از شخصیت ها اماده کردیم.😍
امیدوارم لذت ببرید😉❤️
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_نود_سه

تموم ماجرا رو براشون تعریف کردم هم اون شب که علیهان اومده بود دمه خونه و هم امروز رو

-آخرش هم....پیشونیم رو....بوس کرد....رفت.

ترنج از ذوق یه جیغ خفیف کشید و بازوی من رو تو دستش گرفت محکم تکونم میداد بیچاره آرین تو بغلش با تعجب نگاه میکرد

+اوه مای گاد!وااای خدای من ماچت کرد.یکتا ماچش کرد.وای من چقد این چیزا رو دوس دارم ولی از یه طرفم افسردگی میگیرم چون سینگلم.فک کنم باید یه رل پیدا کنم.

یکتا-نه اینکه کسی میاد با تو رل بزنه. من دلم میسوزه برا طرف تا بخواد بیاد طرفت میرم آگاه میکنمش پسر مردمو نجات میدم.

ترنج پشت چشمی نازک کرد

+ایش.خیلی هم دلشون بخواد

یکتا-هیچ کی دلش نمیخواد
اون امیرعلی هم تازه خر شده اونم زیاد نیست خودم از گمراهی نجاتش میدم

وای باز این دوتا بحثاشون شروع شد. ترنج تا خواست جواب بده زود رو کردم به طرف جفتشون

-بچه ها بسه دیگه انگار نه انگار من چیزی تعریف کردما. اینا رو گفتم کمکم کنید.

ترنج یهو قیافشو جدی کرد و با سرفه الکی مثلا گلوش رو صاف کرد

+اره درسته ما الان با یه بهران جدی رو به رو هستیم.

رو به یکتا کرد

+خانم دکتر یکتا خانم. لطفا بفرمایید.

یکتا هم تو جلد روانشناسیش فرو رفت و جدی رو بهم کرد

+ببین سارا به نظر من علیهان تصمیم درستی گرفته. تو باید این مشکل رو کمکم حل کنی و چه بهتر که تو این راه علیهان هم کنارت هست. این رو برات راحت تر میکنه.
اینجور که معلومه ینی اصلا تابلوعه هم اون تو خیلی دوست داره هم تو عین خر دیوونشی. فقط این وسط مشکل ترس از ترک شدن دوباره توعه که اونم با کمک علیهان زود حل میشه. فقط باید بهش اعتماد کنی و اروم اروم پیش برید.

ترنج با قیافه جدی و متفکر گفت

+کاملا درسته

یکتا خنده تمسخر آمیزی کرد

+یه وقت خسته نشی ترنج. خیلی فک کردی ها یه ذره میخوای استراحت کن.

ترنج هم پررو پررو ژست ادم های خسته رو گرفت

+اره اره راست میگی. کلا این سارا وقت ادمو میگیره

خندیدم و رو بهشون کردم

-بچه ها حالا جدی و به دور از شوخی ازتون خیلی ممنونم.
اینکه همیشه کنارم هستید و با حرفا و کاراتون بهم ارامش میدید و حالم رو خوب میکنید واقعا برام خیلی با ارزشه. خوشحالم که دارمتون.

جفتشون لبخند محبت امیزی بهم زدن و یکتا رو بهم کرد

+ما همیشه پیشت هستیم اینو مطمئن باش

ترنج هم با شادی گفت

+اره دیگه تا مارو داری غم نداری

بعد اون دست ازادش که آرین رو باهاش نگرفته بود رو باز کرد

+بیاید بغل دسته جمعی

و بعد خودش و آرین رو کشید سمتمون و بغلمون کرد
اولش که یکتا میخواست در بره ولی ترنج محکم بهش چسبید.
ما هم هر سه محکم همو بغل کردیم.

********************
^یکتا^

با آرین و ترنج روی تخت دو نفره ترنج دراز کشیده بودیم.
اون دوتا چند دقیقه ای میشد که خوابیده بودن ولی من خوابم نمیومد.
امشب بعد اون بغل دسته جمعی لوس ترنج ، تلویزیون نگاه کردیم و با آرین بازی کردیم و بعد از خوردن شام و چای اومدیم که بخوابیم.
سارا که به خاطر اینکه فردا صبح شیفت داشت رفت خونشون.
منم چون مامان بابام رفته بودن مسافرت گفتم امشب رو پیش ترنج بمونم فردا هم باید برم مطب امروز رو عکاسی بودم. یهو یاد امروز افتادم که اراز رو بعد اون اتفاق توی کافه دیدم.
ذهنم به چند ساعت پیش برگشت.

(امروز صبح سر ست عکاسی)

ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و بعد برداشتن وسایلم از ماشین پیاده شدم و به سمتی که بچه ها در حال اماده شدن برای عکاسی بودن رفتم.
قبل اینکه بهشون برسم یهو سر جام ایستادم. تازه یادم افتاد وای اراز هم اینجاس.
استرس گرفتم الان چیکار کنم ینی؟!
بعد چند ثانیه به خودم مسلط شدم.
یکتا دختر چت شده تو مثلا روانشاسی ها چی میخواد بشه مگه بابا اراز دیگه.

با گفتن این حرفا دوباره به خودم برگشتم و با قدم های محکم پیش بقیه رفتم.
بعد از احوال پرسی باهاشون که اراز بینشون نبود درحال اماده کردن وسایل و دوربینم بودم که با شنیدن صدایی به عقب برگشتم

+سلام یکتا.خوبی؟

اراز بود

-سلام. مرسی ممنون تو خوبی؟

+منم خوبم ممنون‌.اوووم...یکتا میتونیم باهم صحبت کنیم چون حرفای اون روزمون توی کافه رو کامل نکردیم

چند ثانیه مکث کردم

-آاااام...ببین اراز نظرت چیه بعد از عکاسی راحت در موردش حرف بزنیم چون همین الانشم...

ساعت مچی دور دستم رو که هدیه بابام بود و خیلی دوسش داشتم رو به طرفش گرفتم و به ساعت اشاره کردم

-خیلی دیر شده

+اوکی باشه. درسته تو راست میگی بهتره اول عکاسی رو انجام بدیم.

بعد از گرفتن عکس های مختلف پشت یه میز نشسته بودم و داشتم عکس هارو چک میکردم که اراز کنارم اومد

+یکتا حالا که عکس برداری تموم شد نظرت چیه که صحبت کنیم؟

به صندلی کنارم اشاره کردم

-بشین لطفا

صندلی رو عقب کشید و نشست.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_نود_چهار

منتظر بهش نگاه کردم تا حرفش رو بزنه

+خب یکتا ما اون روز تو کافه کامل نتونستیم حرف بزنیم. ینی من حرفام رو زدم ولی تو جواب قطعی ای به من ندادی و من نمیخوام که اون زدن با کیف رو جواب منفی در نظر بگیرم. میخوام بعد فکر کردن جواب بهم بدی.

خب الان جوابت چیه؟

با شیطنت نامحسوسی که تو چهرم پیدا نبود بهش نگاه کردم

-من بهت جواب.....

مکث کردم چند ثانیه اونم مشتاق به دهنم خیره شد

بهت جواب......

بازم مکث کردم تا قشنگ دق مرگ بشه اونم بی طاقت شد

+خب یکتا جواب چی؟بگو دیگه

خب دیگه زیادی دق مرگ شد البته من دوس داشتم بیشتر کش بدما ولی حوصله ندارم طرف بمیره خونش بیوفته گردنم.

-من هنوز نمیتونم بهت جواب بدم.

اراز با یه قیافه شوک زده نگاهم کرد

+چرا؟

پوکر فیس بهش نگاه کردم

-چون باید فعلا فکر کنم

+اها.الان متوجه شدم. خب تا کی میخوای فکر کنی؟

چهره متفکری به خودم گرفتم

-خب....معلوم نیست چقد طول بکشه.شاید یه ساعت،شاید یه روز،یه هفته،یه ماه یا یه سال طول بکشه.

شونه ای بالا انداختم

-معلوم نیست

از جلوی چهره مات زده اراز بلند شدم و بعد برداشتن وسایلم پیش بچه های دیگه رفتم و اونو تو شوک تنها گذاشتم

(زمان حال)

با یاد اوری اتفاقات امروز خنده م گرفته بود ولی به خاطر اینکه کنارم آرین خوابیده بود نمیتونستم بخندم حالا بچه خوابش سنگینه ها عین ترنج ولی دیگه ریسک نمیکنم بچه بترسه بد خواب بشه.
اصلا منم میخوابم.
چشم هام رو بستم و بعد چند دقیقه به خواب رفتم.

با احساس کوبیده شدن محکم یه چیزی تو صورتم از خواب پریدم. آرین بود ‌که از خواب بیدار شده بود و داشت سرخوش و با نیش باز به من نگاه میکرد.

خندیدم

-وای چه پسری. منو چرا میزنی اخه بچه ببین باید ترنج رو بزنی
با دست به ترنج که هنوز خواب بود اشاره کردم.
آرین اول یه بار به من نگا کرد یه بار به ترنج بعد محکم یه دونه کوبید به ترنج.
ترنج ترسیده و با یه اخ بلند یهو از جاش پرید.

+اوف کی بود؟

چشمش به ارین افتاد

+معلومه که کی بود.
ولی ارین خانم شما از این کارا بلد نبودی ها

نگاشو به سمتم کشید

+حتما یه بچه بد بهت یاد داده.دیگه نباید بزارم باهاش بازی کنی.

یه دونه محکم زدم پس گردنش و از تخت بلند شدم

-زر نزن ببینم.

ترنج گردنش رو مالید

+اه چرا میزنی

بدون جواب دادن بهش رفتم دست شویی و بعد انجام کارام بیرون اومدم
ساعت رو نگاه کردم ۸ صبح بود . ایول به آرین خوب بیدارم کرد وگرنه خواب میموندم. امروز مطب داشتم باید تا ساعت ۹ میرسیدم .

رفتم تو اتاق تا لباس بپوشم دیشب لباس های رسمیم رو بزای مطب اورده بودم. ترنج با آرین رفتن دست شویی تا ترنج آرین رو هم بشوره و پوشکش رو عوض کنه.

لباس هام رو که دیشب تو کمد ترنج آویزون کرده بودم رو برداشتم .
یه شلوار و مانتو کتی به رنگ مشکی که زیرش یه پیرهن میپوشیدم که طوسی و مشکی بود و باید زیر شلوار میدادیش. با پالتو نسکافه ای.
لباس هام رو پوشیدم و رو به روی میز توالت ترنج ایستادم و از وسایل ترنج یه کرم زدم با یه رژ کم رنگ.
شالم رو که رنگش طوسی بود سرم انداختم و بیرون رفتم.

ترنج تو اشپز خونه بود و داشت چایی میریخت و میز صبحانه رو اماده کرده بود.

آرین هم روی میز گذاشته بود و اونم انگشتش رو میزد تو ظرف مربا و میزد دهنش میخورد.
وارد آشپزخونه شدم ترنج هم چایی ها رو ریخت و روی میز گذاشت که چشمش به من افتاد

+عه اومدی بدو بیا صبحانتو بخور دیرت شد.

جلو رفتم و پشت میز نشستم

-دستت درد نکنه

چاییم رو برداشتم و اروم اروم شروع به خوردن کردم
بعد خوردن چایی چشمم به ساعت افتاد.
اوه اوه! ساعت یک ربع به نه بود.
سریع بلند شدم و کیفم و پالتوم رو که روی اپن گذاشته بودم رو برداشتم

-اوه اوه ترنج من برم دیگه.

+حداقل یه لقمه ای چیزی میخوردی فقط چایی خالی خوردی

به سمت در رفتم و از همون جا بلند گفتم نمیخواد دیگه دیرم شده باید برم.

پالتوم رو تنم کردم و کفش هام رو پوشیدم و میخواستم در رو ببندم که ترنج با آرین اومد دم در

+صبر کن یکتا بیا این لقمه نون پنیر گردو رو بخور نمیری یه وقت.

لقمه تو دستش رو به سمتم گرفت.
ازش گرفتم و دست بردم اول لپ ترنج رو بعدم لپ آرین رو کشیدم

-مرسی دستت درد نکنه. آرین جونم خدافظ تا بیام کلی ترنج اذیت کن باشه

یه چشمک هم بهش زدم آرین هم خندید و چنتا دندون بامزش بیرون افتاد.
دستی تکون دادم سوار آسانسور که خداروشکر تو طبقه خودمون بود شدم.
پیش به سوی کار.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_نود_پنج

^سارا^

قهوه رو توی ماگ مخصوص خودم که سرمه ای بود و روش طرح ماه و ستاره داشت و از خونه برای وقت هایی که بیمارستان هستم اورده بودم،ریختم.
روی یکی از صندلی هایی که توی اتاق استراحت گذاشته بودن نشستم.
دیشب بعد از خوردن شام به خونه برگشتم. چون امروز صبح شیفت داشتم.امروز علیهان بیمارستان نبود و شاید یه فرصت خوب برای من که بدون اینکه ببینمش و فکرم بهم بریزه بتونم فکر کنم.
همون موقع در باز شد و ستاره خوشحال و خندون اومد تو.

+سلاااام سارا جونم. چطوری؟

خندیدم

-سلام. من که خوبم ولی انگار تو خیلی بهتری
شوهر بهت ساخته ها

+بله دیگه چرا باید وقتی به عشقم رسیدم بد باشم!؟

دوتایی با هم خندیدیم. اومد رو به روم روی صندلی نشست.
به قهوه ام اشاره کردم

+عه داری قهوه میخوری؟
-اره. توهم میخوری؟

+اوهوم. یهو دلم خواس

به پشت سرم جایی که قهوه ساز اونجا بود اشاره کردم

-اونجاس میتونی بری بریزی

چشم غره بهم رفت و بلند شد تا برای خودش قهوه بریزه
همون جور که پشتش بهم بود گفت

+راستی فهمیدی این الناز مارمولک چیکار کرده؟!

-اره بابا دیروز تو دانشگاه دیدمش داشت کار های انتقالیش رو میکرد که بره. موزمار شوهرم کرده

+اره این النازم زرنگه ها

بعد هر دو به این حرفش خندیدیم.
ستاره قهوه اش رو ریخت اومد نشست داشتیم حرف میزدیم که گوشیم زنگ خورد ترنج بود به ساعت نگاه کردم ۱۰ صبح بود عجیبه ترنج روزی که خونس زود بیدار بشه جواب دادم

-الو! سلام ترنج

+سلام. خوبی؟

-خوبم مرسی تو چطوری؟
چرا انقد زود بلند شدی؟

خندیدم

+خوبم.
بابا من یه روز زود پاشدم اونم نمیبینید؟ آرین بیدارم کرد بعدش هم یکتا داشت میرفت مطب بلند شدم صبحونه دادم بهش دیگه خوابم نبرد
الانم با یکتا حرف زدم قراره بعد ناهار ساعت ۳ ، ۴ اینا برم دنبالش بریم بیرون بگردیم با آرین. زنگ زدم ببینم میتونی بیای

-اها.
عه نه من نمیتونم بیام بیمارستانم دیگه. شماها برید خوش بگذره در عوض شام میام مهمونتون میکنم

+وای چه خوب. اوکی پس کارت تموم شد بزنگ بریم یه جا.

-باش. فعلا خدافظ

+بابای

قط کردم و گوشی رو انداختم توی جیب روپوشم

+ترنج بود؟

رو به ستاره کردم

-اره قراره برن بیرون زنگ زد به من گفت میام یا نه منم گفتم شام بریم بیرون
تو هم میای؟ بیا خوش میگذره

+نه مرسی نمیتونم بیام شب با محمد قرار دارم. شما برید خوش بگذره

سری تکون دادم و به ساعت اشاره کردم

-بیا بریم دیر شد. کلی کار داریم

هر دو از جا بلند شدیم و بعد از شستن ماگ های قهوه مون بیرون رفتیم تا به کار هامون برسیم.

*************

^ترنج ^

ساعت ۱ بعد از خوردن ناهار با آرین به یکتا دوباره زنگ زدم و گفتم که سارا نمیتونه بیاد ولی گفت شام رو مهمونمون میکنه و اونم گفت باشه و وقتی بهش گفتم حاضر بشم و ۳ بیام اونجا دنبالش گفت حاضر بشم و همون حدود ها برم اونجا و وقتی رسیدم زنگ بزنم که بیاد
ارین رو که پایین مبل نشسته بود سعی داشت پای عروسکش رو و دستش رو هم زمان با هم بکنه تو دهنش که اخرش هم به سرفه افتاد بغل کردم و بردم حموم تا دوتایی باهم حموم کنیم چون من که نمیتونستم تنهاش بزارم خودم برم حموم.
بعد شستن خودمون و کمی هم بازی کردن با اردک های توی وان دوتایی حوله پیچ از حموم پریدیم بیرون.
اوه اوه ساعت یک ربع به ۲ بود و ما تازه از حموم اومدیم.
سریع رفتم تو اتاق و اول لباس های آرین رو تنش کردم تا سرما نخوره و بعد موهاش رو هم سشوار کشیدم.
لباس آرین یه شلوار لی آبی و یه بلوز آستین بلند پشمی بود که روش یه ادم برفی خندون بود و یه کلاه خوشگل که سفید آبی و کاپشن سفید که خودم تازگیا براش خریده بودم با لباس ست خودم که ست کنیم.
خودم هم بعد پوشیدن شلوار لی آبی و بلوز پشمی آبیم که اونم روش مثل برای آرین طرح ادم برفی داشت و قدش تا تقریبا زیر باسنم میرسید پشت میز آرایشم نشستم.
اول به صورتم کرم زدم و با زدن یه ذره ریمل و یه رژ صورتی ارایشم رو تموم کردم.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_نود_شیش

بلند شدم و یه کوله برداشتم و توش وسایل خودم و آرین رو گذاشتم.
ساعت یک ربع به ۳ بود. کاپشن آرین رو تنش کردم با بوت های کوچولو سفیدش و کلاه هم سرش کردم خودم هم کاپشنم رو پوشیدم و کلاه خودم رو هم مثل کلاه آرین رو بود سرم کردم و محض احتیاط برای وقتی که اگه گرمم شد شال سفید ابیم رو هم گذاشتم تو کیفم بعد از برداشتن کیف و بغل کردن آرین از اتاق خارج شدم.
از جا کفشی نیم بوت های سفید خودم رو برداشتم و پوشیدم و با برداشتن سوییچ ماشین از خونه خارج شدیم و با آسانسور به پارکینگ رفتیم.
آرین رو صندلی عقب نشوندم و کمربندش هم بستم.فکر کنم باید یه صندلی کودک هم بگیرم برای وقت هایی که آرین رو میخوام ببرم بیرون.
نشستم پشت فرمون و راه افتادم . برای اینکه ترافیک بود ساعت ۳ و ۲۰ دقیقه جلوی مطب یکتا بودیم.
گوشیم رو دراوردم بهش خبر دادم که ما پایینیم اونم با گفتن اینکه تا ۵ دقیقه دیگه میاد پایین قطع کرد.

بالاخره اومد و سوار ماشین شد سلام دادیم

-یکتا ماشینو چیکار کردی؟

+هیچی گذاشتم پارکینگ دیگه. بعدا برمیدارم

بعد عقب برگشت و مشغول حرف زدن با آرین شد.
ماشین رو راه انداختم و همون جور که نگاهم به رو به رو بود به یکتا گفتم

-خب، کجا برم؟

برگشت و صاف نشست سر جاش

+به نظرم برو شهر بازی. چن ساعت اونجا باشیم بعد بریم شام

سری تکون دادم

-اوکی

دست بردم و ضبط رو روشن کردم و یه اهنگ شاد پخش شد
صداش رو زیاد کردم و با یکتا تو جامون تکون میخوردیم و ادا میومدیم و آرین هم غش غش میخندید.
ساعت چهار رسیدیم به شهربازی ماشین رو پارک کردم و همه پیاده شدیم.
در عقب رو باز کردم و آرین رو گرفتم بغلم و بعد از قفل کردن ماشین به طرف ورودی شهربازی رفتیم چون هنوز هوا روشن بود ادمای زیادی نیومده بودن ولی بازم تک و توک بودن که بچع هاشون رو اورده باشن
بعد از پرداخت ورودی رفتیم تو

-خب اول چیکار کنیم؟

یکتا کمی به دورو بر نگاه کرد

+اوووم...به نظرم اول بریم استخر توپ آرین بازی کنه

-اره خوبه بریم

به طرف استخر توپ رفتیم و کنارش ایستادیم آرین رو دادم بغل یکتا

-ارین رو بگیر من برم بلیت بگیرم بیام

بعد از گرفتن بیلیت و دادنش به مسئول اونجا اجازه داد که بریم داخل چون آرین کوچیک بود و تنها نمیتونست و همم اینکه تو استخر به غیر از یه بچه دیگه کسی نبود یکتا هم رفت تا مواظب آرین باشه هر چقدر گفتم بزا خودم برم گفت نه میخوام خودم برم.
بعد از کلی بازی کردن و خوردن هله هوله هوا دیگه تاریک شده بود و ساعت نزدیک ۷ بود.
با یکتا تصمیم گرفتیم به سارا زنگ بزنیم اونم بیاد اینجا و بعد همگی باهم بریم برای شام.
بعد از حرف زدن با سارا و دادن ادرس که گفت الان خودشم میخواست راه بیوفته و تقریبا ۲۰ دقیقه دیگه میرسه ما هم گفتیم تا اون بیاد بریم یه وسیله دیگه هم سوار بشیم و بعد بریم بیرون کنار ورودی منتظر بشیم.
بعد از سوار شدن یه وسیله دیگه که مناسب آرین بود بیرون رفتیم و سارا ۵ دقیقه بعد از یه تاکسی زرد رنگ پیاده شد با دیدنمون به طرفمون اومد
اِوا این چرا با ماشین خودش نیومده؟!!

از دور بهش نگاه کردم یه مانتو لی خوشگل پوشیده بود با شال سرمه ای و شلوار لی و یه کیف مشکی.

سارا بهمون رسید و بعد از سلام و احوال پرسی ازش پرسیدم

-سارا چرا با ماشین خودت نیومدی؟!

سارا انگار که یاد یه چیز بد افتاده باشه صورتش یهو اویزون شد

+هیچی بابا از بیمارستان اومدم بیرون که سوار ماشین شم بیام پیش شما یهو دیدم ماشین پنچر کرده منم بلد نیستم که چرخ رو عوض کنم همم اینکه دیر شده بود برا همین با تاکسی اومدم فردا سوییچ رو میدم امیرطاها بره درس کنه

سری تکون دادم

-عه چه بد شدا. توهم چه عن شانسی ها
حالا اشکال نداره بیایید بریم سوار ماشین بشیم سرده هوا

همه گی به سمت جایی که ماشین بود رفتیم بعد سوار شدن که سارا پشت کنار ارین نشست راه افتادیم

-خب حالا بچه ها کجا بریم ؟

یکتا رو بهم گفت

+بریم یه جا سفره خونه هست رو تخت و اینا میشینیم. فضاش هم باز نیست که آرین سرما بخوره

-اوکی پس بریم همون جا که تو میگی

تو راه بازم میگفتیم و میخندیدم ولی این یکتا خیلی مشکوک بود داشت با یکی پیام بازی میکرد و توصورتش هم یه لبخند شیطانی بود
معلوم نیست که باز برای کی داره نقشه میریزه خداکنه هدف ایندفش من نباشم.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان : ویدئوچک
#پارت_نود_هفت

^علیهان^

پرونده ی بیماری که رو به روم بود رو بستم.
خیلی خسته شده بودم از نظر روحی. یاد حرفایی که دیشب با سارا زدم افتادم من اون حرفارو با تمام وجودم و از ته قلبم زده بودم و یه ذره هم توش تردیدی نداشتم. من حرفام رو به سارا زده بودم امیدوارم اونم یه تصمیم درست و خوب بگیره. البته اون حتی اگه قبولم نکنه من که بیخیالش نمیشم. چون دیگه نمیتونم دوری از سارا رو تحمل کنم. اندفعه که بالاخره خدا مارو دوباره رو به روی هم قرار داده و یه فرصت دوباره بهمون داده رو از دست نمیدم.این بار دیگه نه.

رو به روی تلویزیون نشسته بودم و همون جور که داشتم قهوه ام رو میخوردم توی افکارم غرق بودم.
یهو سرم رو به چپ و راست تکون دادم داشتم از فکر و خیال سارا کلافه میشدم. شاید یه حواس پرتی چیز خوبی باشه.
گوشیم رو برداشتم و به امیرعلی زنگ زدم
بعد چند بوق برداشت و صدای جدیش که خیلی کم ازش میشنیدی تو گوشم پیچید

+بله.بفرمایید؟

فکر کنم تو جلسه ای چیزی بود. و چون شماره من رو دید جواب داد. شنیدم که از چند نفر عذر خواست و گفت یه تماس مهم داره و بعد صدای باز و بسته شدن در

+الو. سلام دادش

-سلام امیر. چطوری پسر؟ انگار بد موقع زنگ زدم نه؟!

اروم خندید

+نه بابا چیز مهمی نبود. آرش خودش حل میکنه. حالا بگو چرا زنگ زدی کار داشتی؟

-امروز تو بیمارستان کاری نداشتم خونه ام. زنگ زدم بریم بیرون یه ذره حال و هوامون عوض بشه.

+عه چه خوب. اتفاقا منم نیاز دارم این چن وقته یه ذره از دست بعضی ها کلافه ام.

-بزار حدس بزنم....
بازم ترنج

پوف کلافه کشید. به تایید گفت

+بازم ترنج.هووووف ولش کن حالا رفتیم بیرون صحبت میکنیم حال تو هم انگار زیاد تعریفی نیست.

-اوکی باش حرف میزنیم. تا یه ساعت دیگه بیا همون جای همیشگی. به سهیل هم میخوام زنگ بزنم بیاد

+اره فکر خوبیه بالاخره باید بفهمم کی آبجی یکتامو میخواد

به حرفش خندیدم

-خیله خب پس فعلا من برم زنگ بزنم به سهیل. میبینمت

+میبینمت

آرش یکی از دوست های دانشگاهی و شریک کاری امیرعلیه.
که تقریبا دو سه سال پیش که مدرک دکتری شون رو تو رشته معماری گرفتن شرکت خودشون رو راه اندازی کردن اون موقع شرکتشون بزرگ نبود و ناشناخته بود ولی با زحمت ها و سختی هایی که جفتشون کشیدن تونستن بالا بکشنش و الان بین شرکت های معماری تقریبا خوب اسمی در کردن به عنوان دوتا جوون سی ساله که خودشون شرکت رو به اینجا رسوندن.

گوشی رو قطع کردم و شماره سهیل رو گرفتم و بعد چند ثانیه جواب داد

+الو سلام علیهان

-سلام. چطوری خوبی ؟

+من حالم خیلی زیاد تعریفی نداره سردرگمم. تو چطوری؟

اروم خندیدم

-خب انگاری امروز هیچ کی حالش خوب نیست.

+منظورت چیه؟!

-هیچی میفهمی. راستش زنگ زده بودم بگم امشب با امیرعلی میریم بیرون یه ذره حال و هوامون بیاد سره جاش این جور که معلومه تو هم بیای برات بد نیست.

+خب پیشنهاد خوبیه. اوکی میام. کجا و چه ساعتی؟

-آدرس رو برات میفرستم تا یه ساعت دیگه اونجا باش

+باشه . خدافظ

بعد از خدافظی با سهیل گوشی رو قطع کردم و رفتم حموم تا یه دوش بگیرم.
وقتی دوش۱۰ دقیقه ایم رو گرفتم و موهام رو خشک کردم و کمدم رو باز کردم تا لباس بپوشم.
لباس های مدنظرم رو که یه شلوار مشکی و پلیور مشکی با یه پالتو اسپرت قهوه ای سوخته روش بود از کمد بیرون اوردم و پوشیدم و بعد از برداشتن گوشی و کیف پول و سویچم از خونه بیرون زدم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_نود_هشت

بعد از نیم ساعت به محل قرار رسیدم و ماشین رو پارک کردم و با دیدن امیرعلی و سهیل که کنار هم ایستاده بودن به طرفشون رفتم.
به ماشین امیرعلی تکیه داده بودن و با رسیدن من بهشون تکیه شون رو برداشتن و چند قدم بهم نزدیک شدن بعد دست دادن و احوال پرسی ازشون پرسیدم

-چرا نرفتید تو؟ اینجا سرده

امیرعلی گفت

+عب نداره داداش ماهم خیلی وقت نیست رسیدیم اتفاقا باهم هم رسیدیم گفتیم تا تو بیای صبر کنیم همه با هم بریم تو.

سری تکون دادم

-خیله خب پس زودتر بریم تو

سمت ورودی حرکت کردیم و وارد شدیم.
از در که وارد میشدی یه سالن بزرگ مستطیل شکل بود که توش حدودای ۱۰ تا میز بیلیارد بود و سمت راست هم بار قرار داشت که توش نوشیدنی های مجاز سرو میشد. و ته سالن با پله به طبقه ی بالا میرفت که مخصوص افراد وی ای پی بود.
اینجا سالن بیلیارد یکی از دوست های مشترک منو امیرعلی بود به اسم شهاب که اسم اینجا هم شهاب گذاشته بود.
با دیدن شهاب کنار بار به سمتش رفتیم حواسش به ما نبود و ندیده بودمون. امیرعلی لبخند شیطنت آمیزی زد و اروم از پشت نزدیک شهاب شد.
دستش رو بلند کرد و خواست یه دونه محکم بزنه پس گردنش که شهاب یهو برگشت و دست امیرعلی رو گرفت و برشگردوند و دستش رو پیچوند و پیشتش قفل کرد.
بعد دست دیگش رو هم از پشت دور گردنش انداخت و فشار داد جوری که امیرعلی نفس کشیدن براش کمی سخت شده بود.
در تمام این مدت من با ریلکس و با یه لبخند اروم بهشون نگاه میکردم.
سهیل شوکه شده بود و میخواست بره جلو به امیر کمک کنه که با گرفتن بازوش جلوش رو گرفتم.
به سمتم برگشت و با تعجب بهم نگاه کرد

+علیهان ولم کن بزار برم نجات بدم امیر رو خفه شد بچه

اروم خندیدم

-نمیخواد چیزی نمیشه نگران نباش امیر از پس خودش برمیاد.

سهیل نامطمئن و با تردید عقب کشید و به صحنه رو به روش خیره شد.
همون لحظه امیرعلی با اون دستش که ازاد بود یه دونه با آرنج محکم زد تو شکم شهاب و یه دونه هم با پاشه پاش زد به ساق پای شهاب.
شهاب هم غافلگیرشد و ولش کرد. نمیدونست از درد شکمش بناله یا پاش.
امیرعلی هم از موقعیت استفاده کرد و مثل خودش یه دست شهاب رو پیچوند و برد عقب و دست دیگش رو حلقه کرد دور گردنش و فشار داد.
شهاب چندبار به نشونه تسلیم کوبید رو دست امیرعلی که دور گردنش بود و بالاخره امیرعلی رضایت داد و ولش کرد.
شهاب کمی دستش رو مالید و با حرص به امیرعلی خیره شد که با یه لبخند خونسرد بهش نگاه میکرد چند قدم بهش نزدیک شد و یهو محکم همدیگه رو بغل کردن و چندبار محکم کوبیدن پشت هم و خندیدن و جدا شدن.
برگشتم سمت سهیل و با دیدنش قیافش خندم گرفت. بیچاره انگار خیلی شوکه شده بود

-سهیل داداش کجایی خوبی؟

به خودش اومد و به سمتم برگشت

+اینجا چه خبره؟اینا باهم دوستن؟!!

-الان خودت میفهمی

شهاب من رو دید به طرفم اومد ما هم همدیگه رو بغل کردیم.
شهاب با خوشحالی رو بهمون کرد

+چه عجب گذرتون به این طرفا افتاد وقتی علیهان زنگ زد گفت قراره بیایید خیلی خوشحال شدم

خندیدم و گفتم

-این چند وقته مشغله زیاد داشتیم نشد زیاد بیاییم

+حالا اشکال نداره. میبخشمتون این یه بارو

بعد رو به سهیل کرد

+معرفی نمیکنید دوستمون رو

سهیل خودش قبل ازاینکه با اقدامی برای معرفیش بکنیم دستش رو جلو برد و گفت

+سهیل هستم

شهاب هم دستش رو تو دست سهیل گذاشت و گرم فشرد

+منم شهابم. خوشبختم از اشناییت. انگار یه عضو جدید بهمون اضافه شده

بعد دستش رو به طرف پله های بالا گرفت

+بچه ها برید بالا شما میزتون رو گفتم حاضر کردن منم میام چن دیقه دیگه

سری تکون دادیم و به طرف پله ها رفتیم و به طبقه بالا رسیدیم بالا دیوارش شیشه ای بود جوری که کسایی که تو اتاق بودن بیرون رو واضح میدیدن ولی کسایی که بیرون اتاق بودن داخل رو نمیتونستن ببینن.

به طرف میز بیلیاردی که همیشه با اون بازی میکردیم رفتیم.
پالتوم رو برای راحتی دراوردم و روی مبل راحتی ای که اونجا بود انداختم و سهیل هم به تبعیت از من همین کار رو کرد.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_نود_نه

همون موقع شهاب هم اومد و کنارمون ایستاد.
بعد دستاش رو بهم کوبید

+خب خب . شروع کنیم دیگه. ببینم سهیل تو بلدی دیگه؟

سهیل خنده مغروری کرد و گفت

+اره بابا خیلی هم خوب بلدم

شهاب هم خندید و گفت

+میبینیم. خب کی یار کی میشه؟

امیرعلی جلو اومد بعد زدن یه چشمک شیطنت امیز به من گفت

+من که با سهیل تیم میشم. قراره ابکشتون کنیم

خندیدم و سری به تاسف تکون دادم این امیرعلی برای این رفت با سهیل که باهاش بیشتر حرف بزنه و بجوشه تا به قول خودش بفهمه کی آبجی یکتاشو میخواد.

بازی رو شروع کردیم اولین ضربه رو من زدم و توپ رو داخل حفره انداختم.

همون موقع که داشتم برای ضربه بعدی هدف گیری میکردم
شهاب رو بهم کرد

+راستی علیهان از اون عشق افسانه ایت چه خبر؟ اخرین باری که حرف زدیم گفتی دوباره دیدیش.

امیرعلی هم که انگار چیزی یادش اومده باشه گفت:

+آره راستی. انگار امروز زیاد هم حالت خوب نبود.مربوط به ساراعه؟

بعد از زدن ضربه که موفق نبود کمرصاف کردم و نفسم رو محکم به بیرون دادم

-اره خب مربوط به ساراعه. دیگه نمیتونم باهاش دوست معمولی بمونم. ولی پیش یکتا که رفته بودم بهم گفت که باید صبر کنم تا سارا ترسش رو کنار بزاره و منم باید اعتمادش رو به دست بیارم.
یکتا گفت "ترس اصلی تایید نشدن از طرف خوانوادس اگر تو هرچقدرم به این برگردی بگی که من اعتمادتو به دست میارم کافی نیس، باید عمل کنی تو الان به جای اینکه بگی دیگه خوانوادم مشکلی ندارن باید
نشونش بدی.
حرف کافی نیست باید نشونش بدی که دوسش داری و همه جوره پاش هستی تا تهش باید بهش ثابت کنی.
با عملت، نه حرفت چون حرفو قبلا بهش میزدی ولی تهش جدایی شد"
خودمم دیشب هم باهاش صحبت کردم و حرفام رو بهش زدم،گفتم که چقد دوسش دارم و بهش کمک میکنم که ترسش رو کنار بزاره
باید اول برم با مامان حرف بزنم چون به خاطر اون بود که ما از هم جدا شدیم اونو باید راضی کنم تا بتونم اعتماد سارا رو دوباره به دست بیارم.

امیرعلی بعد زدن ضربه خودش صاف ایستاد

+ خب برو جلو دیدی که گفته حرف کافی نیست عمل باید کنی.
درستشم همینه الان تو اینجا هرچقدرم بگی که خسته شدم که چاره نیست. برو با خاله رویا حرف بزن الان بزرگ تر شدید خاله طرز فکرش عوض شده به چشمش دیده که چقدر دوسش داری و بعد جدایی چی شد و از خونه کلا رفتی و کم بهش سرمیزنی.قرارم میزارید آشنا میشن دیگ صدرصد قبول میکنه

دستم رو با کلافگی توی موهام کشیدم.
شهاب ضربه ارومی به نشونه دلگرمی به بازوم زد.

+نگران نباش رفیق. همون طور که گفتی اول باید با مامانت صحبت کنی. بعدش همه چی کم کم درست میشه. کمکی هم خواستی ما هستیم.

هرسه سرشون رو به نشونه تائید تکون دادن.
با قدردانی بهشون نگاه کردم

-واقعا ممنون بچه ها. کمکی خواستم حتما میگم بهتون.

با یاد اوری چیزی خندم گرفت

-راستی یکتا اینم گفت که سارا یکم یکم دو دله و خره و تقریبا داره زود وا میده‌. گفت که "اگه جای سارا بودم اون موقع که رفتی دیگه هیچ راه برگشتی نداشتی و شهید بودی.
دیگه چه برسه به دوست معمولی."

همگی خندیدیم و سهیل با تعجب و خنده رو بهم کرد

+ببینم واقعا همینجوری گفت؟!!

-اره دقیقا همینا رو گفت

امیرعلی خم شده بود تا ضربه خودش رو بزنه.
با ضربه ای که زد تونست همزمان دوتا توپ رو داخل حفره برندازه. و واقعا هم حرفه ایه تو این کار.
با پیروزی کمر صاف کرد‌.

+اره بابا آبجی کلا این مدلیه.قشنگ با خاک یکسان میکنه طرفو.

سهیل با تعجب به امیرعلی نگاه کرد

+امیر تو چقد حرفه ای بازی میکنی!

امیرعلی خندید

+خب وقتی این همه سال بازی میکنم بایدم حرفه ای باشم.

بعد با یاداوری چیزی لبخندی زد و انگار به گذشته برگشت

+قبلا ها ینی وقتی که ۱۹ سالم بود ترنج هم اون موقع ۱۶ سالش بود.
چون بیلیارد خیلی دوست داشت کلی به عمو ینی باباش اصرار کرد که میز بیلیارد بگیره اونم به شرطی که من یادش بدم قبول کرد و خرید.

خندش شدت گرفت و ادامه داد

+هیچ وقت یادم نمیره اون موقع میز بیلیارد رو اوردن ترنج از خوشحالی رو پاش بند نبود جوری که از قبلش زنگ زده بود به من که سریع برم اونجا و تا میز رو اوردن یادش بدم چه جوری بازی کنه.
ترنج خیلی سریع یاد گرفت و خیلی شوق و ذوق داشت‌.ولی خب بعضی وقتا بدجور خنگ بازی درمیورد جوری نمیدونستم از دستش بخندم یا از دستش سر به دیوار بکوبم.
و من بیشتر وقتا باهاش بازی میکنم و اونم بازیش خوبه.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد

همگی به حرفش خندیدیم.
شهاب اندفه رو به امیرعلی که داشت اماده میشد تا ضربه بعدی رو بزنه کرد

+خب حالا تو بگو ببینم امیر از تو چه خبر؟
هنوز بهش نگفتی؟

سهیل رو به امیرعلی کرد

+ببیم امیر نکنه توهم ترنج رو دوست داری؟!!

امیرضربه رو زد اماده موفق نبود

+درسته منم ترنج رو دوس دارم

بعد در جواب حرف شهاب گفت

+نه هنوز نتونستم بگم بهش البته یه اشاره هایی کردم ولی نگرفته

روبه من کرد و ادامه داد

+خب حالا خوبه تو راه حل داریو ناله میکنی من چی بگم که گیر به قول یکتا این خنگ افتادم.
 هرکاری میکنم بفهمه دوسش دارم، ولی نمیگیره اصلا هه به روی خودش نمیاره.
 یکتا میگه که "این خنگه و  گیراییش پایینه باید یکی حالیش کنه تو رابطه بقیه تقریبا متوجه همه چی میشه کی کیو میخواد ولی راجب خودش اصلا یجور برخورد میکنه انگار اصلا نمیدونه پسر چیه و همچین روابطی وجود داره"
 یکتا گفت که درستش میکنه ولی کی و کجارو نمیگه که دق میده ادمو دیوونه میکنه تا بخدا بگه
یه سوال از ابجی کِرمو کردم که ببینم ترنج بهم حسی داره یا نه که با اطمینان برم جلو و حسم رو بروز بدم چون به  اون میگه همه چیو ایقد دست دست کردو کرمو شد ک نگو. لبخند ملیح پر کرم و شیطنتم زده بود این دختر یه دور میبره لب پرت گاه پرتت میکنه پایین بعد دستتو میگیره که نیوفتی.
خداکنه درست بشه و بهش برسم چون واقعا میخوامش.

سهیل لبخندی زد و برای اینکه جو رو عوض کنه گفت

+اره ایشالا درست میشه.
ولی میگم این یکتا هم عجب دختریه ها حرفای خوبی میزنه.
ولی چه زبونی هم داره

-اره دختر خیلی خوبیه. به من که خیلی داره کمک میکنه.
دیگه روانشناسه دیگه.

امیرعلی در حالی که به ضربه زدن شهاب نگاه میکرد شیطون گفت

+دیگه اگه از آبجی من خوشت اومده و میخوایش باید زره بپوشی.

سهیل یه ذره دست و پاش رو گم کرد و ضربه ای که زده بود رو خراب کرد

+نه کی گفته من میخوامش و خوشم اومده

امیرعلی گفت

+اووو دیگه پسر میخوای کسی نفهمه‌. بهتره دیگه خودتم انکار نکنی ما همه میدونیم.

سهیل هم انگار تسلیم شد

+خب اره باشه ازش خوشم اومده. به نظرم دختر جالبیه.

امیرعلی پیروز لبخند زد

+خب بزار اول یه ذره کمکت کنم اطلاعات بدم بهت.
ببین شاید اول که آبجی رو ببینی فک کنی کلا ضد مرده و اینا.
ولی نه اینجوری نیست فقط  سمت کسی میره که بفهمه طرف واقعا دوسش داشته باشه و یه رابطه دو طرفه باشه.
 با پسرا هم ارتباط داشته ولی دوستانه بوده و وارده رابطه جدی نشده.
  فرق زر مفتو حقیقتو خوب میدونه ببینه یکی الکی میاد جلو دکمشو میزنه.
اگرم رابطه یه طرفه س  که محترمانه دکمشو میزنه
ولی خب....یه ذره سر سخته دیگه.

سهیل سری به نشونه تفهیم تکون داد

+خب تعریف کن چه جوری باهم اشنا شدید و انقدر صمیمی اید؟!.

خم شدم تا نوبت خودم رو بازی کنم همون موقع امیرعلی شروع به تعریف کردن شد

+خب اون موقع که من تازه با ترنج اشنا شده بودم ۱۵ سالش بود منم ۱۸ سالم اینا بود. تازه باباهامون بعد چندین سال همو پیدا کرده بودن دوستای قدیمی.
همون اول منو ترنج خیلی صمیمی شدیم و به خاطر خانواده هم زیاد خونه همدیگه میرفتیم یه روز که رفته بودم خونشون خاله شیرین مامان ترنج یکی از اون کیک های خوشمزه معروفش رو درست کرده بود و منم تازه رسیده بودم خونشون و با حس بوی کیک به طرف اشپزخونه رفتم و همون جا حواسم نبود و یهو حس کردم که خیس خالی شدم اول فکر کردم کار ترنج چون از این شوخیا زیاد میکرد ولی وقتی چشمام رو باز کردم با یه دختر دیگه روبه رو شدم که با تعجب و شوکه بهم نگاه میکرد.
بعد معلوم شد که یکتا خانم بودن. این و ترنج داشتم شوخی میکردن و یکتا فکر کرد من ترنجم و اب رو ریخت رو من و البته بماند که ترنج چقد به من خندید اون روز.
و اینجوری شد که منو ابجی دوست شدیم. چون جفتمون خیلی از حرص دادن ترنج خوشمون میومد باهم نقشه میکشیدیم و کلی حرصش میدادیم اونم حتی یه بار انقد حرصش در اومد که یه روز تو زمستون ما رو از خونه انداخت بیرون تو حیاط تو سرما ولی خیلی نشد که دلش نیومد و دوباره گذاشت بریم تو خونه.
و البته به خاطر همون یه سرماخوردگی بد گرفتم و ترنج خیلی ناراحت شد و سوپی که برای اولین بار درست کرده بود و رو و انگار یه ذره هم ته گرفته بود رو به زور ریخت تو حلقم.

همگی خندیدیم و امیرعلی ادامه داد

+البته خیلی دوران خوبی بود ترنج همش از سر عذاب وجدان میومد خونمون و همش بهم میرسید و هرکاری که میگفتم انجام میداد.

سهیل با خنده گفت

+اووووو پس خیلی اشنایی افسانه ایی بوده.
رو به امیرعلی کردم
-حالا از شانس دقیقا وقتی من باهات اشنا شدم که از سارا جدا شده بودم.
حالا میگم تو چرا با سارا اصلا صمیمی نیستی؟!
+خب میدونی اونجور که من فهمیدم پدر مادر سارا خیلی حساس بودن و نمیذاشتن خیلی جایی بره حتی خونه دوستاش برای همین غیر سه چهار بار اونم کوتاه دیگه ندیده بودمش.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_یک

سری تکون دادم

-اره اون موقع ها هم پدر مادرش خیلی گیر بودن راحت نمیتونستیم همو ببینیم. کلی بدبختی سر اینکه چطور ببینمش داشتم.
ولی ترنج و یکتا خیلی کمکم میکردن میرفتن با مامان سارا حرف میزدن راضیش میکردن سارا رو میاوردن بیرون خودشون میرفتن تا ما راحت باشیم.
ولی دیگه نشد مامانم راضی نبود کلی تهدید و نفرینم کرد اخر سرم که قلبش درد گرفت و نتونستم دیگه بمونم ولی از اون به بعد هم وقتی تونستم پول جمع کنم ازشون جدا شدم و خونه مستقل گرفتم.

سهیل با دلگرمی رو بهم کرد

+ناراحت نباش داداش. ایشالا همه چی درست میشه.

^امیرعلی^

سهیل داشت نوبت خودش رو بازی میکرد. بازیش خوب بود. اخرای بازی بودیم و ما داشتیم میبردیم.
گوشیم رو از جیب شلوارم بیرون اوردم تا چک کنم.
تا بازش کردم دیدم کلی میس کال از یکتا دارم با کلی مسیج که اولش کلی فحشم داده بود برای اینکه جواب ندادم و بعدش هم گفته بود که سه نفری دارن میرن بیرون شام و منم برای اینکه رو ترنج کار کنیم برم باهاشون.
با فکری که به سرم زد لبخند محوی رو لبم اومد اگه باهاشون بریم با یه تیر میشه چنتا نشون زد.
هم اینکه من ترنج رو میبینم و با یکتا میتونیم یه ذره روش کار کنیم بلکه به حرف بیاد هم علیهان میتونه سارا رو ببینه هم سهیل یکتا رو.
همون موقع گوشیم زنگ خورد و اسم آبجی یکتا رو نشون داد.
قبل از جواب دادن رو به بچه ها کردم و گفتم که میرم با یکی حرف بزنم و بعد که ازشون فاصله گرفتم گوشی رو جواب دادم که با فحشای یکتا مورد لطف قرار گرفتم.

+پسره خر معلوم هست کجایی؟!چرا جواب نمیدی؟! صد دفه زنگ زدم. مسیج هام رو خوندی؟

اروم خندیدم

-خیله خب اروم باش چرا جوش میاری؟! اومده بودم بیرون گوشیم سایلنت بود نشنیدم. و بله خوندم مسیج هاتو.

+خب خبر مرگت بنال ببینم میای یا نه الان یواشکی زنگ زدم بهت اینا نفهمن.
میخوام بیای یکم ترنج رو حرص بدیم حال میده.تازه قراره سارا بهمون شام بده

-اره میام. حالا اینجایی که میریم کجاس؟

بهتره به یکتا نگم که علیهان وسهیل هم هستن وگرنه میگه نیایین.

یکتا اسم جایی که رستوران اونجا بود رو گفت

-خب پس من نزدیکم یه بیست دقیقه دیگه میام. توهم کم این ترنج خانم منو اذیت کن. با اینکه حال میده ولی دیگه منم نمیتونم خیلی اذیتش کنم.
یهو دیدی اگر احساسی هم داشت دود شد رفت هوا.

به طور مسخره ادای من رو دراورد و حرفام رو تکرار کرد و بعد صداش رو عادی کرد و با تمسخر گفت

+برو بینم بابا. من هرکی دلم بخواد رو اذیت میکنم توهم زر میزنی میای با من حرصش میدی. ترنجم اگه خر شده باشه احساسی داشته باشه خر میمونه.
زود بیا ها معطل نکنی.
اها داشتی میومدی هم برام تردیلا* بگیر.

-باش بابا من رفتم فعلا میبینمت. ادرس هم برام بفرست.

یکتا هم با گفتن یه دونه شرت کم تلفن رو قطع کرد
سری تکون دادم و به طرف بچه ها رفتم سهیل نوبتش رو رفته بود و ما برنده شده بودیم.
بعد بازی رو به بچه ها کردم

-الان با که یکتا که حرف زدم گفت برای شام بیرونن زنگ زد دعوت کرد. بیایید بریم دیر شدش.

علیهان بی حوصله گفت

+من خسته شدم دیگه حوصله هم ندارم شما برید من نمیام.

با شیطنت بهش گفتم

-حتی اگه سارا هم اونجا باشه؟

با تردید بهم نگاه کرد

+سارا هم هست؟!

-اره تازه قراره شامم اون حساب کنه ولی اونا نمیدونن که ما داریم میریم یکتا هم فک میکنه من فقط میرم.بریم حتما شوکه میشن.

+خیله خب الان فکر میکنم میبینم بیام بد نمیشه.

خندیدم و سری تکون دادم و بعد رو به شهاب کردم

-تو هم میای دیگه؟!

+نه داداش راستش خیلی دوست داشتم بیام ولی خیلی کار ریخته اینجا سرم. ایشالا دفه بعد حتما همه باهم بریم.

کوتاه اومدم

-باشه پس ما بریم دیگه.

همگی از شهاب خداحافظی کردیم و به طرف ماشین هامون رفتیم و منم ادرسی که یکتا برام فرستاده بود رو برای اون دوتا هم فرستادم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_دو

^سارا^

بالاخره به رستورانی که یکتا گفته بود رسیدیم. ترنج ماشین رو پارک کرد و همه پیاده شدیم و آرین هم رفت بغل ترنج.
واقعا خیلی بامزه شده بودن با این لباس های ست مخصوصا که شبیه همم بودن.
وقتی داشتیم میومدیم توی راه یهو ترنج دست شوییش گرفت و زد بغل کنار یه پارک که بره دست شویی، یکتا هم باهاش رفت نمیدونم کجا جیم زد چون ترنج گفت که تو دست شویی ندیدتش.

وارد رستوران شدیم. واقعا جای خیلی قشنگ و بزرگی بود و پر گل و گیاه های خوشگل و تخت هایی که برای نشستن بودن یه جور فضای صمیمی و سنتی خوبی به اونجا داده بود. خداروشکر همه جا بسته بود و باد نمیتونست به داخل نفوذ کنه ولی سقفش از شیشه بود و میتونستی اسمون رو ببینی. من که عاشق اینجا شدم.

باهم به سمت یکی از تخت ها رفتیم و بعد از در اوردن کفش هامون نشستیم.
همون موقع گارسون اومد و منو هارو داد و رفت تا ما انتخاب کنیم.
نمیدونم یکتا چرا مشکوک میزد همش به ساعتش نگاه میکرد انگار منتظر بود.

من و ترنج که داشت با آرین مثلا باهم غذا انتخاب میکردن، سرمون تو منو بود.
یهو یکتا گفت

+عه اومد.

با تعجب سرم رو به اول به سمت یکتا که داشت خوشحال یه سمتی رو نگاه میکرد ولی بعدش یهو پوکر فیس شد، چرخوندم.
رد نگاهش رو دنبال کردم و....
بله امیرعلی و علیهان و سهیل داشتن به سمتمون میومدن.
یکتا با همون قیافه پوکر فیس گفت

+من نمیدونم این گلابی چرا اومده.

که حتما منظورش سهیل بود.
ترنج هم متوجه اومدن اونا شد و با خوشحالی گفت

+عه اینا اینجا چیکار میکنن؟!

بالاخره بهمون رسیدن و سلام کردن.همه جواب سلامشون رو دادیم ولی به شکل های مختلف.
من که به خاطر دیدن عیهان هول شده بودم اروم و زیرلب سلام دادم. یکتا هم که به خاطر سهیل تمام بادش خوابیده بود خیلی خونسرد سلام کرد.ترنج هم با خوشحالی که احتمالا از حضور امیرعلی بود سلام کرد.

اونا هم اومدن کنارمون نشستن اینجوری که علیهان کنار من سهیل روبه روی یکتا و امیرعلی هم کنار ترنج.
امیرعلی بعد از کشیدن لپ آرین قربون صدقه رفتنش که با بدخلقی آرین همراه بود. گفت که یکتا بهش زنگ زده بود که شام رو بیاد اینجا و اونم که با علیهان و سهیل بود با اونا اومد.
با فهمیدن اینکه یکتا گفته بیان تیز بهش نگاه کردم که البته تاثیری نداشت و اونم بی تفاوت شونه ای به نشونه به من چه بالا انداخت.

البته من از خدام بود که هر لحظه بتونم کنار علیهان بازم و حضورش رو حس کنم ولی خب چون میخواستم رو پیشنهادش فکر کنم نمیخواستم با دیدنش گیج بشم و بهم بریزم.

ترنج منوش رو به امیرعلی و سهیل داد تا انتخاب کنن خودش هم با یکتا داشتن نگاه میکردن. من هم سرم رو پایین انداخته بودم در ظاهر داشتم برای انتخاب غذا به منو نگاه میکردم.
که یهو نفس های گرمی رو از سمت چپ روی صورت و گردنم حس کردم.
هول شده سرم رو به همون سمت چرخوندم که با علیهان فیس تو فیس شدم و چشمام توی چشماش قفل شد و من توی عسلی نگاهش غرق شدم.

وضعیتمون جوری بود که علیهان کمی به سمت من متمایل شده بود و صورت هامون جوری بهم نزدیک بود که دماغمون خیلی کم مونده بود که بهم برخورد کنه‌.

با شنیدن صدایی یهو به خودم اومدم. عقب کشیدم و دستم رو روی صورت داغم که به حتم گلگون شده بود گذاشتم.
اون صدایی که من رو به خودم اورد صدای سرفه الکی و از روی شیطنت ترنج بود که ما رو مثلا متوجه خودشون کنه.

همه با شیطنت بهمون نگاه میکردن من بیشتر از همه از نگاه ترنج و یکتا ترسیدم چون میدونستم با این آتویی که از من گیر اوردن تا چند وقتی سوژه خنده و مسخره بازیشون رو فراهم کردم.

ترنج با شیطنت رو به هردومون کرد

+بابا یه ذره رعایت کنید اینجا بچه هست. اصلا اون هیچی اخه تو مکان عمومی!!؟

با این حرفش همه شون شروع کردن به خندیدن حتی علیهان هم میخندید.
با دیدن خنده علیهان حرصی شدم‌. خودش منو تو این موقعیت قرار داده اون وقت راحت میخنده.
ناخوداگاه از شدت حرصی که تو وجودم بود با ارنجم محکم یه دونه زدم تو پهلوی علیهان.
علیهان خندش به همراه گفتن یک اخ قطع قطع شد . درحالی که با تعجب و شگفتی بهم نگاه میکرد دستش رو روی پهلوش گذاشت.

با این کارم چند ثانیه همه سکوت کردن و بعد همه با شدت بیشتر شروع به خندیدن کردن.

یهو متوجه کاری که کردم شدم ولی با پررویی به روی خودم نیاوردم و سرم توی منو کردم که اره اصلا من نبودم که،من از چیزی خبر ندارم.

تنها کسی که نمیخندید علیهان بود که اونم معلوم بود به زور جلوی خندش رو گرفته تا دوباره هدف حمله های من قرار نگیره.
ایول به خودم چه زهره چشمی ازش گرفتم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_سه

برای اینکه بحث رو عوض کنم و حواس هارو از روی خودم بردارم فکری به مغزم رسید.

-اووووم....یکتا راستی بعد اون جریان اعتراف عشق اراز بهت دیروز رفتی سر کار دیدیش؟چیشد چیکار کردین؟

همه بجز ترنج با تعجب به من و یکتا نگاه میکردن. امیرعلی و علیهان که فقط تعجب کرده بودن و بعد از این حرف من سرشون رو به سمت سهیل چرخونده بودن.
از صورت سهیل همزمان میشد چند حس رو دید. تعجب،خشم،کلافگی و ناراحتی.
امیرعلی به خودش و اومد با تعجب گفت

+اراز به یکتا اعتراف کرده؟!!!
اره ابجی؟راس میگه سارا؟!

یکتا بی حوصله سر به نشونه تایید تکون داد‌. انگار از این بحث خوشش نمیومد.
ترنج یهو با هیجان و خنده گفت

+تازه کجاشو دیدی با کیفش هم زد تو سر اراز

همه خندیدیم به جز سهیل که با این حرف ترنج اخم هاش رو تو هم کرده بود‌.
انگار ترنج هم متوجه شده بود چون با شیطنت و چشم و ابرو رو به من، به سهیل اشاره کرد.
از کاراش به خنده افتادم.

-حالا اینا ولش کنید. یکتا نگفتی دیروز چی شد؟؟

یکتا بی میل بهم نگاه کرد

+هیچی نشد بابا. ولش کن بعدا شاید گفتم.

اوووف فک کنم این یکتا هم تا یه چیز میخواد بگه دق میده ادمو مگه به حرف میاد!
بعد کلی اصرار یکتا خانم افتخار دادن و جریان رو تعریف کردن.
من و ترنج هیجان و تعجب و خندیدیم. و ترنج با گفتن یه ایول به یکتا، دست هاشون رو بهم کوبیدن.
ولی نمیدونم چرا امیرعلی و علیهان زیاد خوششون نیومد.سهیل که معلوم بود چرا.
ولی اون دو تا...!!!

ترنج هم متوجه شد و لحنش متعجب شد

+امیرعلی تو چرا ساکت شدی؟!! خوشت نیومد؟؟ تو که همیشه پایه اینکارا بودی.

حالا من و یکتا هم با کنجکاوی به امیرعلی نگاه میکردیم.
امیرعلی با یه لحن جدی که خیلی کم ازش دیده میشد رو به یکتا کرد.

+آبجی به نظرم بهتر بود همون جا جوابتو بهش میدادی و میگفتی که منفیه. دیگه اینکارا برای چیه؟

یکتا مشکوک به امیرعلی نگاه کرد.

+اولا اینکه من دوست داشتم اون رفتارو بکنم. دوما هم که تو از کجا میدونی جواب من منفیه؟

اوه اوه!

همه با ابرو های بالا رفته و با تعجب به یکتا نگاه میکردیم.
البته من و ترنج میدونستیم که یکتا عمرا به اراز جواب مثبت بده.یکتا هم الان به خاطر اونجوری گفتن امیرعلی این حرف رو زد. فقط من دلم برای سهیل بیچاره سوخت اولای جوونه زدن احساساتش چه ضد حالی خورد بدبخت.

+ببینم پس ینی جوابت مثبته؟!!

یکتا با یه لحن حرص درار در جواب حرف امیرعلی گفت

+نمیدونم معلوم نیست. فعلا که دارم روش فکر میکنم.

قبل از اینکه امیرعلی دیگه بتونه چیزی بگه گارسون برای گرفتن سفارشات اومد.

من و علیهان و سهیل کباب سفارش دادیم. البته سهیل که حواسش نبود تو فکر بود ازش هم پرسیدیم گفت هرچی خودتون میخورید.
ترنج و امیرعلی هم جوجه سفارش دادن و برای آرین هم گفتن که سوپ بیارن. یکتا هم که معدش با جوجه و کباب بیرون و اینا نمیسازه. سیب زمینی سرخ کرده با سالاد سفارش داد.

جو خیلی ساکت و سنگین شده بود. با چشم و ابرو به ترنج اشاره کردم که به چیز بگه. اونم میگفت چی بگم مثلا؟!
همیشه خدا این دختره درحال حرف زدنه ها حالا الان باید ساکت بشه.
ترنج که انگار از سکوت کلافه شد یهو نگاهش رو آرین قفل شد. یه نگاه به آرین یه نگاه به امیرعلی کرد و چشماش از شیطنت برق زدن.

امیرعلی حواسش نبود برای همین ترنج تونست خیلی اروم آرین رو از کنار نزدیک موهای امیر علی کنه.
با چشم های گشاد و متعجب از اینکه ترنج میخواد چیکار کنه بهشون زل زده بودم و برای اینکه خندم رو هم مخفی کنم دستم رو جلوی دهنم گرفتم.
کم کم بقیه هم متوجه شدن و به ترنج نگاه کردن. علیهان دهن باز کرد. تا خواست چیزی بگه سریع دستم رو گذاشتم روی دستش.
شوکه یه نگاه به من و یه نگاه هم به دستامون کرد. سریع دستم رو برداشتم و روم رو کردم اونور که انگار اصلا اتفاقی نیوفتاده.
آرین  ذوق زده تا دستش به ماهای امیر علی رسید اونا رو تو مشتش گرفت. قربونش برم یه ذره هم رحم نکرد و با تمام زورش کشید.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_چهار

امیرعلی با کشیده شدن موهاش یهو چشماش درشت شد.
دهنشو باز کرد یه داد بزنه که متوجه شد جلو مردم زشته پس به همون اخ و ای و گفتن ها کفایت کرد.
امیرعلی درحالی که سعی داشت موهاش رو نجات بده ترنج هم تهدید میکرد که به نعفشه آرین رو از موهاش جدا کنه .
ولی کسی محل به حرفاش نمیداد و همه گی درحال خندیدن بودیم. من که از بس خندیده بودم از چشم هام اشک میومد.

امیرعلی که دید تهدید کردن فایده ای نداره از در ملایمت وارد شد هی قربون صدقه آرین میرفت و از ترنج میخواست که نجاتش بده.
وقتی قشنگ آرین موهای امیرعلی رو کشید انگار دیگه ترنج دلش سوخت که با نوازش و قربون صدقه رفتن مشت های آرین رو باز کرد.
امیرعلی با ازاد شدن موهاش یه نفس راحت کشید ولی موهاش تماما بهم ریخته و ژولیده شده بود.

بعد اینکه خندیدنمون تموم شد از بس که امیرعلی غر زد که موهام رو کلی درست کرده بودم و الان هم خراب شده.
ترنج برای اینکه ساکتش کنه مجبور شد خودش دست ببره تو موهای امیرعلی و درستشون کنه.
به یه چیزی مشکوک شدم. اونجور که قیافه امیرعلی نشون میداد انگار موهاش رو بهونه کرده بود که به ترنج نزدیک بشه و ترنج خودش موهاش رو درست کنه.
من و یکتا یه نگاه معنی داری بهشون کردیم و بعد با تاسف به ترنج که اصلا نفهمیده فیلم بازی کردن های امیرعلی رو و داشت با خنده موهاش رو درست میکرد، کردیم.
حتی این علیهان و سهیل هم فهمیده بودن و داشتن سعی میکردن که نخندن.

بالاخره غذا هامون رو اوردن ما هم شروع به خوردن کردیم.
فقط کافی بود نگاهم کوتاه روی یه وسیله بیوفته همون موقع سریع کنار دستم قرار میگرفت.
علیهان قشنگ حواسش بهم بود ولی کاملا خونسرد رفتار میکرد مثلا یه بار تا خواستم برای خودم دوغ بردارم سریع خم شد و دوغ رو برام توی لیوان یکبار مصرف ریخت و گذاشت جلوم بعدش هم کاملا عادی برگشت سر غذا خوردنش بدون اینکه به من خشک شده توجه کنه.
انگار تو دلم داشتن قند آب میکردن انقد خوشم اومد و ذوق کردم.از یه طرف دیگه هم خنده های زیرزیرکی و نگاه های پر از شیطنت یکتا و ترنج عصبیم میکرد.
ایش!دخترای فرصت طلب. هی میخوان سوژه پیدا کنن شروع کنن به مسخره بازی.

بعد غذا خوردن همین جور نشسته بودیم داشتیم صحبت میکردیم که یهو انگار ترنج نگاهش به به تخت کناری  که داشتن قلیون میکشیدن افتاد.

+وای من دلم قلیون خواست. خیلی وقته نکشیدم. بعد غذا میچسبه.بگیریم بکشیم؟

بعد خودش در جواب حرف خودش رو داد

+نه نمیشه آرین اینجاس براش خوب نیست.

بعد با ناراحتی نشست سر جاش.
سهیل به اطراف نگاهی کرد

+میگم اینجا فضاش که بستس چه جوری که با وجود قلیون بو نمیده و هواش گرفته نیست؟!!

همه به یکتا که اینجا رو میشناخت نگاه کردیم تا توضیح بده. اونم وقتی نگاه هارو متوجه خودش دید مجبور شد یه چیزی بگه

+اینجا چند تا تهویه هوا داره هی هوای اینجا رو عوض میکنه. به خاطر همین اینجوریه.

بعد رو به ترنج کرد.

+آرین رو بده به من میبرم بیرون اون طرف یه رودخونه مصنوعی قشنگ داره. خودمم از قلیون سر درد میگیرم. ما میریم تو هم قلیونتو بکش.

ترنج ذوق زده به یکتا نگاه کرد

+وای یکتا عاشقتم. ایول بهت.

بعد زیپ کاپشن آرین رو که باز کرده بود تا راحت باشه رو بست و دادش بغل یکتا.
همون موقع سهیل به حرف اومد

+منم یه ذره سرم درد میکنه بهتره بوی قلیون نخوره بهم منم میرم با یکتا یه ذره قدم بزنم.

یکتا سری تکون داد و بعد پوشیدن کفش هاشون میخواستن برن که یهو یکتا رو به امیرعلی کرد.

+ببینم تردیلا من کو؟گفتم بهت بخری.

امیرعلی با کف دستش یه دونه زد رو پیشونیش

+آخ آخ آخ!وای یادم رفت. ببخشید یکتا اصلا حواسم نبود.

یکتا سری تکون داد و بعد از دادن چند تا فحش به امیرعلی ، با سهیل راه افتادن و از رستوران خارج شدن.

ترنج قلیون رو سفارش داد و اوردن. من که نمیکشیدم.
اون موقع ها که با علیهان بودم چون خوشش نمیومد نمیذاشت منم بکشم.
وقتی هم که رفت خودم نخواستم که بکشم. البته یکی دوبار سعی کردم بکشم ولی انگار نمیساخت بهم چون جوری به سرفه میوفتادم که دور از جونم داشتم میمردم. پس کلا بیخیال شدم.

همون اول علیهان شلنگ قلیون رو برداشت و شروع به کشیدن کرد.
بعد چند پک حرفه ای به امیرعلی دادش.
انگار تو این ۹ سال خیلی چیز ها تغییر کرده بود علیهان که از دود و دم بدش میومد چه سیگار چه قلیون الان این قدر حرفه ای داره میکشه.

-یادمه قبلا ها اصلا از این چیزا خوشت نمیومد حتی نمیذاشتی منم بکشم چیشد پس خودت انقدر توش خوبی؟!!
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
_*رمان ویدئو چک*_ pinned «سلام دوستان🙋‍♀ برای دسترسی بهتر شما به پارت های رمان لینک میانبر پارت هارو براتون گذاشتم. فقط کافیه روی لینک پارت مورد نظر بزنید.❤️ 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 پارت 1 https://t.me/roman_videochek/22 پارت 10 https://t.me/roman_videochek/31 پارت 20 https://t.me/roman_videochek/41…»
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_پنج

نگاهش رو از امیرعلی و ترنج که ترنج سعی داشت شلنگ قلیون رو از دست امیرعلی بگیره گرفت و به من داد

+۹ سال زمان کمی نیست. ادما عوض میشن ینی زندگی عوضشون میکنه. در ضمن هنوزم نمیزارم که تو لبت به این چیزا بخوره.

با شنیدن حرف اخرش عصبی شدم

-تو کی باشی که برای من تعیین تکلیف میکنی تو این ۹ سالی نبودی و گذاشتی رفتی من خودم از پس خودم براومدم و میام. تا الان هم بارها قلیون هم کشیدم.

خودمم میدونستم زر میزنم منو چه به قلیون اخه.
معلوم بود باور نکرده.
با خونسردی حرص دراری یه لبخند از خود راضی زد.

+خب دیگه از این خبرا نیست. الان دیگه من برگشتم و قصد رفتن هم ندارم.

با عصبانیت زل زده بودم تو چشماش که داشتن قهقه میزدن.انگار از حرصی کردن من لذت میبرد.
همین موضوع باعث شد که شدت خشمم بیشتر بشه. و وقتی که امیرعلی بهم قلیون رو تعارف کرد قبل از اینکه ترنج بگه سارا نمیکشه. از دستش بگیرم و بعد یه نگاه به چهره خشک شده ترنج و ناباور علیهان که انگار باورش نمیشد قصد انجام این کار دارم، بعد عوض کردن سرش گذاشتم بین لبام و یه پک عمیق زدم.
دود با سرعت رفت تو گلوم. بلند و محکم سرفه میکردم انگار داشتم خفه میشدم.
علیهان زود با دستش به پشتم ضربه زد و بعد که حالم بهتر شد کمی آب خوردم.
 اخه دختر خنگ مگه مجبورت کردن میای از این تزا میدی مثل حرفه ای ها برخورد میکنی اخرم به تر تر میوفتی.
از شدت خجالت نمیتونستم به علیهان نگاه کنم بدجور ضایع شده بودم.
علیهان هنوز داشت با دستش پشتم رو اروم مالش میداد و این کمی تمرکزم رو بهم ریخته بود.

سرش رو کمی بهم نزدیک کرد.از چهرش نگرانی میبارید.

+حالت خوبه؟

سری به نشونه خوبم تکون دادم.
حالا علاوه بر نگرانی کمی خشم هم به چهرش اضافه شده بود.

+اخه دختر من چی بگم به تو؟!ها؟
اگه خدایی نکرده یه چیزیت میشد من چه خاکی توسرم میریختم.

چیزی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم.
با اینکه دوست داشتم دستش همونجا بمونه ولی خودم رو عقب کشیدم تا دستش رو برداره. اونم چیزی نگفت. انگار که خیالش راحت شده باشه عقب کشید.

ترنج سری به تاسف تکون داد

+نچ نچ نچ. اخه دختر تو مگه اصلا قلیون تا حالا کشیدی که میای مثل حرفه ایا ژست میگیری اینجوری میکشی.
که بعدش تا لب مرگ بری.
دفعه های قبل رو یادت نیس یکی دوبار کشیدی داشتی میمردی.

وای این ترنجم دهنشو نمی بست که. داشت تمام پته منو میریخت رو آب.
حتما الان علیهان کلی تو دلش داره بهم میخنده.
زیرچشمی بهش نگاه کردم و با دیدن قیافش فهمیدم که کاملا درست حدس زدم و حتما داره با خودش کلی منو مسخره میکنه.

-ایش خیله خب حالا. دیدم داشتید شماها میکشیدید دلم خواست.

+اخه مهندس تو خودتو با ما مقایسه میکنی من که از خیلی وقت پیش دارم میکشم اینا هم که معلومه حرفه این.
یکتا هم فقط چون قلیون این طعمی سفارش دادیم رفت سرش درد میگرفت.

سرش رو به سمت اسمون برد

+ای خدا من چقد از دست این حرص بخورم. میمردی خوب میشد.

اوه اوه انگار یه ذره اعصبانیش کردم. امیرعلی برای اینکه خودش هم مورد خشم ترنج قرار نگیره اروم گفت

+باش ترنج تو اروم باش. حالا که چیزی نشده حالش خوبه.

ترنج یه نگاه اتیشی به امیرعلی پرت کرد که باعث شد امیرعلی اب دهنش رو به صورت نمایشی با صدا قورت بده.
که این حرکتش باعث شد همه به خنده بیوفتیم حتی ترنج.
ولی خداروشکر یکتا نبود وگرنه اون دیگه مثل ترنج فقط با حرفاش دعوام نمیکرد. قشنگ میزد دک و دهنمو سرویس میکرد.
دوباره همه چی به حالت عادی برگشت. ترنج و امیرعلی سر اینکه کی بیشتر میتونه با دهنش حلقه درست کنه کل انداخته بودن.
اخرش هم هیچ کدوم برنده نشدن و مساوی شدن.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_شیش

^سهیل^

به جریان آب نگاه میکنم. سرم رو به سمت یکتا که داشت باصدای بچگونه با آرین حرف میزد چرخوندم و لبخندی زدم.
همون لحظه نگاهم به یه فروشگاه افتاد. روبه یکتا کردم و با گفتن اینکه الان برمیگردم زیر نگاه متعجبش به سمت فروشگاه رفتم.
بعد خرید چیزی که میخواستم برگشتم پیش یکتا و مشمای تو دستم رو به طرفش گرفتم‌.
با تعجب اول به من و بعد به دستم نگاه کرد

+این چیه؟!!

دستم رو تکون دادم

-بگیرش دیگه. دستم خسته شدا.

اروم مشما رو از دستم گرفت و داخلش رو نگاه کرد.
چشماش برقی زدن و بهم نگاه کرد

+وای مرسی دستت درد نکنه. امشب خیلی هوس تردیلا کرده بودم. به اون امیرعلی هم که گفتم یادش رفت بگیره.

لبخندی به خوشحالیش زدم

-خواهش میکنم کاری نکردم. دیدم خیلی دوست داشتی. وقتی هم دیدی امیر نخرید ناراحت شدی گفتم برات بخرم.

به تلاشش برای باز کردن تردیلا نگاه کردم با وجود آرین تو بغلش انگار سختش بود.
دستم رو دراز کردم و آرین رو از بغلش بیرون کشیدم و بغلش کردم.

-حالا راحت بخور.

+نیازی نبود ممنون.

لبخندی بهش زدم و چیزی نگفتم اونم شروع به خوردن کرد.
خداروشکر آرین بچه بد قلقی نبود. راحت تو بغلم لم داده و با ذوق به آب نگاه میکرد.

-خب میگم نظرت چیه الان درباره کلاس ها صحبت کنیم.

+اره موافقم. خب من روزهای زوج که عکاسی دارم معمولا تایم مشخصی نداره نمیدونم کی کارم تموم میشه. ولی روزای فرد تا ساعت ۵ مطبم.

متفکر سری تکون دادم.

-اووم.....خب پس فقط روز های فرد اونم ۵ به بعد میتونی. از ساعت ۵و نیم یا شیش تا ساعت ۷ عصر روز های سه شنبه و پنج شنبه. دو روز در هفته. چطوره؟

تردیلایی که توی دهنش گذاشته بود رو جوید و قورت داد.

+اره خوبه من که مشکلی ندارم. فقط کجا باید بیام؟

با کمی مکث و تردید گفتم:

-میتونیم.....بریم خونه من. من با خانوادم زندگی میکنم. میتونی مطمئن باشی.

وقتی چیزی یازش نشنیدم از حرفی که زدم پشیمون شدم. معلومه که قبول نمیکنه.

-نه اصلا ولش کن بیخیال. یه جای دیگه رو میتونیم پیدا کنیم.

بالاخره حرف زد و با چیزی که گفت متعجب شدم.
با خونسردی بهم نگاه کرد.

+نه من مشکلی ندارم. وقتی خانوادت هم توی خونه هستن پس اشکالی نداره. فقط اونا که مشکلی ندارن چون نمیخوام مزاحم بشم.

سری به نشونه نفی تکون دادم و لبخند زدم

-نه اتفاقا خوشحال میشن.
بعد برای اینکه تو هم معذب نباشی و خیالت هم کاملا راحت بشه. میخوام برای دوشنبه هفته بعد همه ی بچه ها دعوت کنم شام خونه.
هوم؟نظرت؟

انگار خودش هم با این حرفم موافق بود و بدش نمیومد.

+اره خوبه. من که موافقم.

-خب پس حله.

دوباره هر دو تو سکوت به جریان آب رودخونه مصنوعی خیره شدیم. و این سکوت رو صدایی جز، صدای و آب ، خنده های آرین و تردیلا خوردن یکتا نمیشکست.

نفس عمیقی کشیدم. نمیدونم از کی شد که این دختر کم کم پا گذاشت تو قلب و مغزم.
هنوز اونقدر احساسم بهش قوی نیست. انگار تازه داره تو وجودم اروم اروم خونه میسازه. و من نمیدونم وقتی این خونه تموم بشه و بیاد توش مستقر بشه،تکلیف دلم چی میشه.

من هنوز دارم توی یه باتلاق دست و پا میزنم و نمیدونم باز کردن پای این دختر توی دلم و خونه و خانوادم درسته یا نه.
ولی الان دلم میخواد به تنها چیزی که فکر میکنم این باشه که، این دختر خونه شو تو دلم کامل کنه و همونجا بشینه.
منم هیچ وقت اجازه بیرون رفتن بهش ندم.
من این دختر خاص و دوست و داشتنی رو از دستش نمیدم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_هفت

^سارا^

بعد از برگشت سهیل و یکتا، سهیل مارو برای دوشنبه شام دعوت کرد خونشون و گفت که ستاره و همسرش هم هستن.
اول که کلی تعارف کردیم ولی دراخر قرار شد که همه بریم.

موقع رفتن وقتی خواستم برم پول شام رو حساب کنم علیهان همچین اخم کرد و نزاشت که خودم پشیمون شدم.خودش رفت حساب کرد.

چون ساعت تازه ۹ شب بود همگی تصمیم گرفتیم که بریم بام تهران. ترنج گفت چون امروز آرین زیاد خوابیده تا چن ساعت دیگه خوابش نمیگیره پس راحت میتونیم بریم.
پسرا با ماشین خودشون و ما دخترا هم با ماشین ترنج.
امان از شیطنت های این دوتا‌. ترنج و امیرعلی وسط خیابون تا رسیدن به بام تهران کورس گذاشتن. یکتا هم از این دوتا بدتر هی تشویقشون میکرد.
خداروشکر که نزدیک بود وگرنه معلوم نبود از دست این کله خرابا چه بلایی سرمون میومد.

***

روی نیمکت های بام نشسته بودیم و همون جور که داشتیم تو سکوت شیرکاکائو های داغی که امیرعلی برامون گرفته بود رو میخوردیم. به منظره قشنگ رو به رومون نگاه میکردیم و لذت میبردیم.
البته این سکوت خیلی دوام نیاورد چون ترنج خانم طبق معمول نتونستن ساکت بمونن.

+اووووف بچه ها من حوصلم سر رفت. بیایید یه کاری بکنیم.

-مثلا چه کاری؟

همون موقع امیرعلی جلو اومد

+من گیتارم تو ماشینم هست. قرض داده بودم به دوستم امروز ازش گرفتم تو ماشین مونده. برم بیارم؟

با استقبال همه امیرعلی برگشت کنار ماشین ها و بعد از حدود ده دقیقه بالاخره اومد.
نفس نفس زنان گیتار به دست سمتمون اومد

+هوف....نفسم رفت از بس تند تند اومدم اینجا هم سربالایی.

گیتار رو از کیفش دراورد

+خب اولین نفر کی میخواد بخونه؟

علیهان از جا بلند شد و بعد از انداختن لیوانش داخل سطل زباله به طرف امیرعلی رفت

+من میخونم.

گیتار رو گرفت. رو به رومون روی یه تخته سنگ نشست.
درمقابل پیشنهاد بچه ها به اینکه چی بخونه اهمیتی نداد.
بعد از کمی ور رفتن با گیتار شروع به زدن کرد.
همه تنم گوش شده بود برای بلعیدن صداش.
سرش پایین بود و به هیچ جا نگاه نمیکرد.

+ از هرجا رد میشم

همش حرف توئه

ولی از ترس آبروم

من اصلا نمیارم به روم

سرش رو بالا اورد و مستقیم زل تو چشمای من.

+من که بد تنگه دلم انگار اصلا بی تو نمیتونم

 ولی تورو نمیدونم تورو نمیدونم

خودت ببین چیکار کردی تو با من

یادگاریات هنوز کنج اتاقن

 فکر تو هر شب داره میاد سراغم

برگرد پا رو دل دیوونه خستم نذار

برگرد واسه من ساده تو بازی در نیار

برگرد مث تو کی با دلم بد کرد

برگرد پا رو دل دیوونه خستم نذار

برگرد واسه من ساده تو بازی در نیار

برگرد مث تو کی با دلم بد کرد

اشک چشمام رو خیس کرده بود‌. ولی نمیزاشتم ببارن.هنوز زل زده بود توی چشم های من و داشت میخوند منم نمیتونستم این اتصال بین چشمامون رو بشکنم.
 انگار این اهنگ یه جورایی حرف دلش بود که داشت تو قالب آهنگ بیانش میکرد.

+ فکرِ تو رد میشه از سرم ولی نمیدونم خودت کجایی
 
لااقل چیزی بگو حرفی بزن نشونی عکسی صدایی

خودت ببین چیکار کردی تو با من
 
یادگاریات هنوز کنجه اتاقن

 فکرِ تو هر شب داره میاد سراغم

برگرد پا رو دله دیوونه ی خستم نذار

برگرد واسه منه ساده تو بازی در
 
نیار برگرد مثله تو کی با دلم بد کرد

برگرد پا رو دله دیوونه ی خستم نذار

برگرد واسه منه ساده تو بازی در نیار

 برگرد مثله تو کی با دلم بد کرد (برگرد-علی یاسینی)

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئوچک
#پارت_صد_هشت

با صدای دست بچه ها به خودم اومدم و سریع دستم رو برای پاک کردن اشک های احتمالی ، زیر چشمم کشیدم.
همراه با بقیه شروع کردم به دست زدن.

علیهان دوباره شروع به زدن کرد ولی اهنگ هایی که بعدش خوند برخلاف اولی همه شاد و قری بودن.
ترنج یهو پاشد و با انداختن ارین تو بغل یکتا همونجور که قر ریز میومد، اومد سمت من و دستام رو گرفت و بلندم که برم وسط. حالا من هی مقاومت میکردم هی ترنج منو میکشید اخرم عصابش خورد شد پرتم کرد وسط خودشم اومد و با چشم غره منو وادار به رقص کرد.

منم مجبورن برا اینکه جیغشو در نیارم خودمو تکون میدادم.یهو امیرعلی هم جوگیر شد پرید وسط برا خودش میرقصید. اولش که رفت یکتا و سهیل هم به زور بیاره وسط که یکتا آرین رو بهونه کرد نیومد سهیل هم با کلی مقاوت تونست امیرعلی رو راضی کنه که نیاد وسط.

این ترنج و امیرعلی یه جوری ادا میومدن و میرقصیدن که همه دلمون رو گرفته بودیم میخندیدیم.
حالا جالبیش اینجا بود که عین ادمم نمیرقصیدن فقط مسخره بازی درمیاوردن.امیرعلی هم انگار تو کمرش فنر بود همچین میچرخوندش که منم که دخترم انگشت به دهن مونده بودم.
دیگه کار به جایی رسید که کشیدم کنار تا این دوتا مثلا برقصن.
همون جور که داشتم دست میزدم و میخندیدم یهو نگام افتاد به علیهان.
نگاهش به من بود. تو چشماش یه جور خوشحالی و ارامش خاطر میدیدم انگار که از دیدن خنده من ارامش گرفته.

بعد اهنگ  همه نشسته بودیم و امیرعلی داشت از بلاهایی که با یکتا سر ترنج اورده بودن تعریف میکرد.

+اقا ما یه روز خونه ترنج اینا بودیم. ترنج یه امتحان مهم داشت. داشت درس میخوند. اون موقع فک کنم این دوتا ۱۷ سالشون اینا بود منم ۲۰ سالم فک کنم.
حالا این ترنجم هیچ وقت درس نمیخونه ها اونروز از شانسش فاز درس خوندن گرفته بود.
 من و یکتا هم حوصلمون بدجور سر رفته بود. هیچ کسم جز ما سه تا خونشون نبود.
 گفتیم چیکار کنیم چیکار نکنیم. یهو یه فکری به کلمون زد.

به اینجا که رسید خندید و ادامه نداد.یکتا هم خندید و گفت بزار بقیشو من بگم

+رفتیم با رنگ و سس و آب مثلا خون درست کردیم. من این مثلا خونو زدم رو کله امیرعلی که انگار شکسته داره خون میاد بعد امیرعلی خوابید پایین پله هایی که میرفت طبقه بالا که اتاقا اونجا بودن. یه داد زد بلند هم زد بعد چشماشو بست خودشو زد به بیهوشی.
با این دادش ترنج ترسید از اتاقش اومد بیرون.
و با دیدن امیرعلی اونجوری و من که مثلا ترسیده بودم با سرش نشسته بودم. داشت سکته رو میزد.

همه شروع به خندیدن کردیم. سهیل با دستش یه دونه کوبید پشت امیرعلی

+میگم داداش عجب مارمولکی هستیا. این چیزا از کجا به ذهنتون رسیده من هنوز موندم.

ترنج همون جور که سرش تکون میداد و میخندید گفت:

+وای خدا هنوزم که یادش میوفتم میمونم. واقعا داشتم سکته میکردم. بدو بدو رفتم پایین از یکتا میپرسم چی شده میگه بالای پله ها بودیم داشتیم شوخی میکردیم یهو هولش دادم از پله ها پرت شد پایین.
منو میگی ینی اینو گفت حس کردم نفسم رفت نمیدونستم چیکار کنم.

امیرعلی خندید

+حالا جالبیش اینجاس خانم میخواست قلب منو چک کنه ببینه میزنه یا نه اشتباهی سرشو گذاشت سمت راست دیده قلبم نمیزنه ترسید فک کرد مردم زد زیر گریه.

-حالا زنگ زده به من که یکتا امیرعلی رو کشته چیکار کنم.منم اول فکر کردم باز دارن مسخره بازی درمیارن بعد دیدم نه جوری که این داره گریه میکنه نمیتونه فیلم باشه.
منم داشتم از ترس سکته میکردم اون موقع خونمون نزدیکشون بود سریع لباس پوشیدم به زور از دست مامانم در رفتم.
رفتم خونه اینا.حالا فک کنید من رفتم تو با چی رو به رو شدم.
دیدم ترنج همونجور که داشت گریه میکرد داشت این دوتا که از خنده داشتن میمردن رو با حرص میزد.

سهیل و علیهان با تعجب خندیدن و امیرعلی درجواب حرف سهیل که پرسیده بود چی شده بود گفت:

+من دیدم دختر بدبخت واقعا داره سکته میکنه دیگه از بس  هم که گریه کرده بود نفسش داش میرفت بالا سر منم نشسته بود هی میگفت امیر نمیر،امیر نمیر
یه جا میخواست زنگ بزنه امبولانس یه دیقه بعد میگفت نه میان یکتا رو میگیرن میبیرن . دیگه میخواست بلند شه جنازمو سر به نیست کنه که دیگه بیدار شدم.
اول تو هنگ بود بعد که نگاش به قیافه های پر از خنده منو یکتا افتاد با حرص شروع کرد به زدن ما.
ماهم از شدت خنده نمیتونستیم از خودمون دفاع کنیم قشنگ زدمون.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek