_*رمان ویدئو چک*_
14 subscribers
9 photos
1 video
12 links
بسم‌الله‌الرحمن‌رحیم
رمان‌ویدئوچک=آنلاین

به‌قلم:سارا راد و مهشید

پارت‌گذاری= هفتگی به تعداد نامعلوم

آیدی جهت سوال،درخواست وتبادل‌در رابطه‌با رمان وچنل👇
@moon_shidd

هرگونه کپی،پیگرد قانونی دارد
Download Telegram
نام رمان:ویدئو چک

#پارت_چهل_دو
همین که وسایلم جمع شد ادرس و فرستاده شد ...خداروشکر نزدیک بود.. سوییچ و از میز برداشتم و رفتم از اتاقم بیرون..
+الهه جون.. من برای ناهار میرم.. بیرون.. زود میام.... فعلا
الهه-باش عزیزم.. فعلا
خداحافظی کردم.سوار اسانسور شدم و رفتم پایین...
سوار ماشین شدم و رفتم سمت رستوران...
کلا نیم ساعت طول کشید.. رسیدم اونجا.. امیرعلی زودتراز من رسیده بودچون ماشینش رو دیدم
ماشین رو که پارک کردم رفتم تو رستوران
...
سمت میزی که امیرعلی نشسته بود رفتم... که امیرعلی من رو دید و دستشو تکون داد
نزدیکش شدم سلام کردم
باهم دست دادیم
نشستم.... و اونم روبه روی من
امیرعلی- خب... خانم خانما حالت خوبه ؟؟چه خبرا؟؟
+من که خوبم... هیچ خبری سلامتی.. این چند روز کارای عقب مونده همینجور کار میکنم
امیرعلی-حتما به خودت خیلی فشار میاری نه؟؟
+نه زیاد... از8صبح تا ساعت8شب کار میکنم
امیر علی-چه خبرته دختر خوب.. استراحت که میکنی قشنگ؟
+اره.. بابا نگران هیچی نباش من به خودم میرسم
امیرعلی-افرین خانمی.. بخاطر خودت میگم... نمیخوام اذیت بشی
خانمی؟؟؟نمیخواد اذیت بشم. ؟؟
از کی تا حالا انقدر مهم شدم ؟؟
ول کن اصلا حوصله خود درگیری ندارم
+باش...
گارسون اومد سفارش گرفت و رفت... من چیزبرگر سفارش دادم و امیر علی هم مرغ سوخاری سفارش داد.. علاقه شدیدی به مرغ سوخاری داشت...
تا گارسون غذا رو اورد هیچی نگفتیم.. غذامون رو که خوردیم... بعدش گفتم
+امیر علی؟؟
امیرعلی-جانم..
این دیگه فک کرده من دوست دختراشم اینجور حرف میزنه
+میگم... اخر هفته مهمونی داریم.. گفتم دعوتت کنم.. علیهان دوستت هم بگو بیاد..
امیرعلی-عههه چه خوب.. تنها میخوای کاری کنی.... کمک نمیخوای؟؟
+چرا.. صدیقه خانم هستش
امیرعلی-اها باش... خریدی چیزی داشتی میتونی رو من حساب کنی.. بیام کمکت
+نه مزاحمت نمیشم... خودم میتونم
امیرعلی-نه تعارف نیست
+... ممنون...لازم نیست خودم از پسش برمیام
امیرعلی-باشه هرجور راحتی
ساعت دیدم که نزدیک 1 باید برم وگرنه دیرم میشه
+امیر علی دیرم شده باید برم... ممنون از دعوتت
امیر علی-عهه چه زود... باش ممنون که اومدی... اخر هفته میبینمت
+اهوم باش... خدانگهدار
اون هم خداحافظی کرد و من رفتم بیرون... سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت شرکت...

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان: ویدئو چک

#پارت_چهل_سه
^سارا^
امروز تو دانشگاه بودیم... 4 تا کلاس پشت سر هم داشتم.الان دوتاش تموم شده.. از وقتی اومدم این الناز خانم واسه من قیافه میاد و باهام حرف نمیزنه.. هر چقدر هم بهش میگم چت شده نم پس نمیده.... جهنم واسم مهم نیس.. همش با ستاره حرف میزدم و بهش محل نمیدادم..
داشتم با ستاره میحرفیدم که ...گوشی لانتی زنگ خورد...گوشیو برداشتم.. یکتا بود
+الووو... سلام
یکتا-سلام....
+برچی زنگ زدی... کار داشتی؟؟
یکتا-اره ...یه خبری دارم!!
+چه خبری؟؟...زود بگوو
یکتا-داشتم دفتر نوبت ها رو چک میکردم.. دیدم اسم..
واییی داره خلم میکنه چرا نصفه حرف میزنه اخههه
+یکتااا. میشه ادامه بدی.. ؟؟
یکتا-الان داری از فوضولی میمیری نهه؟؟
+یکتا.... بگو گفتم..
یکتا-باش... باش ...
+بگو دیگهههه
یکتا-اسم علیهان خانی زاده تو اسم مریضام بود... فک کنم روانی شده اومده پیش من
+خداییی... اومد اونجا بهم بگو چی گفت و اینا
یکتا-نه نه ...مریضای من بهم اعتماد میکنن... و من رازشون رو فاش نمیکنم
+گمشووو... الان واسه من راز دار شده
یکتا-بیین خودتو بکشی من بهت نمیگم..
+نگو به جهنم..
داشتم با یکتا همون جور حرف میزدم.. که ستاره زد به پهلوم که میگفت :قطع کن... کلاسمون شروع شد ها..
عههه... خاک تو سرم چقدر من زر زدم...
+یکتا من باید برم کلاسم شروع شد.... خداحافظ
اونم بدون خداحافظی قطع کرد... منو ستاره زود رفتیم.. الناز که با ما نبود زودتر رفته بود...
واییی استاد اومده بود... الان راهمون نمیده که.. اینم عقده ای ...دیگه نگم
ستاره-ببین... همش تقصیر توئه الان راهمون نمیده
+برو بابا خوبه خودمم موندم پشت در... ولی بیا در بزنیم ببنیم راهمون میده
من در و زدم و رفتیم تو
استاد-بله ؟؟بفرمایید
از استرس دهنم قفل شده بود ونمیتونستم چیزی بگم ...ستاره دید چیزی نمیگم
باصدای لرزون گفت-خانم اجازه
من با این حرفش از خنده ترکیدم.. مثل بچه ها گفت خانم اجازه... بیچاره با اون سیبلاش همین کم بود... خاک به سرش..
کل کلاس داشتن صندلی هاشون رو گاز میزدن... استاد هم خندش گرفته بود... ولی اخم کرده بود
برای اینکه بدتر نشه گفت
بفرمایید.... بیاید تو همینجور کلاس رو بهم ریختید
ماهم رفتیم تو کلاس و تا اخر کلاس من میخندیدم. و ستاره پهلوم رو سوراخ میکرد

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئو چک

#پارت_چهل_چهار
کلاس اخر که تموم شد... به ستاره گفتم برسونمش که گفت قراره با یکی دیگه بره ..ولی من نفهمیدم... ازش پرسیدم کیی؟؟...ولی همش میگفت با یکی از بچه های دانشگاه ولی نمیگفت... منم زیاد اصرار نکردم
ولی مشکوک میزد عوضی..
از کلاس زدم بیرون...وایی ننه گشنمه..اه چرا من امروز چیزی با خودم نیاوردم بخورم... خدااا
همینجور با خودم حرف میزدم که رسیدم به ماشینم.... همین که سوار شدم ستاره و با استاد خوشنام بیرون اومد... هیچ کس حواسشون به اونا نبود... نههه.. ستاره با خوشنام ریخته رو هم... این دیگه کیه... به کل گشنگی یادم رفت و به ستاره و خوشنام نگاه میکردم... میگم اخه اینا چه صمیمی رفتار میکنن.. نگو خبریه..
من بعدا به حسابش میرسم ولی الان شکمم مهم بود...
ماشین رو روشن کردمو به طرف خونه روندم....
.....
بعد از یه ساعت رسیدم خونه.. زود ماشین و پارک کردم و میخواستم سوار اسانسور بشم.. که روش زده بودن خراب.. اه الان موقع شه... مجبوری از پله ها تند تندرفتم بالا... بالاخره15 تا پله روو اومدم بالا... زنگ رو فشار دادمو دستمو برداشتم... که مامان درو باز کرد...
مامان-چه خبرته دستو گذاشتی روی زنگ... سر اوردی
+وایی مامان... گشنمه... الان ساعت5 من ناهار نخوردممم...
خستم...
مامان-باشه... بس کن چقدر غر میزنی... بیا تو
همون جور به قول مامان اش ولاش رفتم تو خونه... کیفمو انداختم روی مبل و مقنعمو در اوردم اونم انداختم رو کیفم
مامان-برچی میندازی اونجا اونا رو...
+واییی مامان جمعشون میکنم بعدا... گشنمه
مامان-بیا بهت بدم بخور غذاتو گشنه از دنیا نری
+مامان..
مامان-یامان... بیا بخور
اینم از مامان ما.. مبحتش منو کشته فقط
نشستم رو صندلی... به به لوبیا پلووو...
مثل ندیدها پریدم رو غذا و تا اخرش رو خوردم... چقدر گشنم بود من..
ظرفارو گذاشتم تو ماشین ظرفشویی ...هال پذیرایی رفتم و کیف و مقنعه مو برداشتم رفتم اتاقم...
مانتو مو در اوردمو انداختم رو زمین
گوشیمو از کیفم برداشتم و پریدم رو تختم... نتمو روشن کردم و رفتم تو واتساپم... هوفففف چنقده پیام دارم... یه دوساعت گوشی دستم نبود... رفتم تو گروه بچه هاا دیدم ترنج و یکتا چقدر حرف زدن.. انگار نه انگار کار میکنن.. اینارو ولش داشتم پیامو رو میدیدم که یه پیام ناشناس داشتم...
ادامه دارد....

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئو چک.
#پارت_چهل_پنج
شماره رو نمیشناختم... پروفایل هم نداشت... معلوم نیست کیه فقط نوشته :سلام.. خوبید ؟؟
رفتم تو پی ویش و گفتم :سلام.. ممنون شما ؟؟
سند کردم.. به ثانیه نکشید که سین کرد.. درحال نوشتن شد..
نوشت بود:
من علیهانم.. شناختی؟؟
این شماره منو از کجا اورده.... خدای من...
+بله شناختم... بفرمایید کاری داشتید؟؟
علیهان -میشه انقدر رسمی باهام حرف نزنی
وایییی خداااا... من رسمی حرف میزنم که پرووو نشه اه...
+باش.. فقط انگار کار مهمی داشتی به من پیام دادی؟
علیهان -اهان اره...
+خب..
علیهان -میخواستم باهات قرار بزارم... باید باهم حرف بزنیم
+من حرفی ندارم.. میتونی حرفتو اینجا بزنی..
علیهان-نمیشه.. باید ببینمت این جور راحت ترم
میدونستم لج باز تر از این حرفاست.. تا حرفشو به کرسی نشونه ول کن نیست.. ولی بازم خیلی دوست داشتم باهاش قرار بزارم.. ولی کلاس دخترونم کجا رفته
+نمیدونم.. شاید این هفته وقت نداشته باشم
علیهان-هوففف... باشه.. الان فکراتو بکن خبر بده
از این هوفش فهمیدم کلافه شده و داره حرص میخوره بخور نوش جونت
+اوکی.. بای
همینو نوشتم و سند کردم و گوشیو گذاشتم کنار... خب چیکار کنیم... درس که نه... گوشی هم نه.. خواب هم نه... پس چی اره.. پاشم برم پفیلا درست کنم.حداقل سریال ببینم ...لب تاپم رو روشن کردم... اول فیلم و دانلود کنم.. بعد برم پفیلا درست کنم.. روشن که شد رفتم تو اینترنت و یه قسمتشو دانلود کردم... رفتم اشپزخونه و پفیلا رو از کابینت برداشتم و قابلمه هم برداشتم گذاشتم رو گاز... روغنم ریختم و پفیلا رو اضافه کردم... گذاشتم تا پف پف کنه..
داشتم میرفتم سمت اتاق تلفن زنگ خورد... وایی کیه الان...
+مامان... تلفن زنگ میخوره؟؟
مامان که صداش از اتاق میومد ولی ضعیف بود.. گفت
مامان-تو بردار... من تو حمومم
+باشههههه
ای خدااا به خدا خاله باشه جواب نمیدم... الان میخواد یه سوالایی بپرسه که جوایشو خودش میدونه
رفتم سمت تلفن و شماره رو دیدم.. شمارش اشنا بود نمیدونستم کیه ؟
برداشتم و گفتم :
+بله.. بفرمایید؟؟
پسر غریبه-سلام... منزل قربانی
+بله... شماااا؟؟
پسر غریبه-عههه.. سارا تویی؟؟
+ببخشیدا شمااااا؟؟
پسر غریبه-منم ...دیگه... سبحان.. عههه سبحان... پسر خاله حدیثه.. داداش سنااااا.... وایییییی
+عهههه سلام داداش سبحان.. حالت چطوره؟؟چه خبراا؟؟
سبحان-سلام... خانم خانما... چه عجب شناختی... خوبی ؟؟
+ارع خوبم...کجاییی. ؟؟ الان سوئدی؟؟
سبحان-نه بابا... اومدم ایران؟
+چیییی؟؟چرا هیچ کس به من نگفته؟؟؟
سبحان-خودم بهشون نگفتم بگن.. میخواستم خودم خبرت کنم...
+خیلی بیشعوری.... زنگ میزدی گوشیم
سبحان-شمارتو عوض کردی چجور زنگ بزنم
+خوب حالاا..
داشتم حرف میزدم بوی سوختنی اومد.. بوی این چیه... یکم فکر کردم... واییی پفیلام
+سبحاننننن.... پفیلام سوخت.. من برم بای
دیگه نتونستم به حرفش گوش کنم و قطع کردم و رفتم سمت اشپزخونه...
ادامه دارد..

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان: ویدئو چک
#پارت_چهل_شیش
وایییی خدااا...پفیلاهاا..قابلمه خوشگل مامانم...امروز دیگه مردم من خدایا خودت کمکم کن ..زیر قابلمه رو خاموش کردمو قابلمه رو برداشتم ..واییی سوختمممم...خدااا..اییی انگشت نانازم...سبحان خدا بگم چیکارت نکنه...تا مامان نیومده باید گندمو جمع کنم ...دستم هنوز میسوخت قرمز قرمز شده بود...حالا این به جهنم ...قابلمه چیکار کنم سیاه سیاه شده بود....شد من یه بار گند نزنم
.زود یه دستمال از کشو برداشتم و قابلمه رو گذاشتم تو سینک اب و باز کردم..وایی چه بخاری ازش بلند شد خوبه حالا چندتا پفیلا بود هااا..همین که یکم داغیش رفت اب و بستم ...هوففف باید الان دنبال پماد سوختگی باشم انگشتام بد میسوزه..داشتم تو جعبه کمک های اولیه دنبال پماد میگشتم که در اتاق مامان باز شد ..برگشتم دیدم مامان از حموم اومد ..واییی چجور ماسمالی کنم ..مامان رو قابلمه هاش حساسه...مامان یه نفس عمیق کشید و صورتش جمع شد ...مشکوک به من که داشتم خودمو خیس میکردم نگاه کرد...
چیکار کنم...اها بزار حواسشو پرت کنم..
+ به به مامان خوشگلم ببین چه کرده...عافیت باشه..
مامان- چی سوزندی؟؟ داری میپچونی هاا؟؟
من هول کرده بودمو دستپاچه شدم ...
+هااا من ؟؟ چی مثلا باید بسوزنم اخه
همونجو ر که نگاه میکرد اومد اشپزخونه ..سریع رفت سمت سینک...یه نگاه به قابلمه تو سینک کرد یه به من..خدا رحم کنه این نگاهاش خطریه..
+مامانی به من ربط نداره..اروم باش..تروخدا اونجور نگاه نکن غلط کردم همش تقصیر سبحان که بد موقع زنگ زد
مامان خم شد صندلی که پاش بود در اورد ..خواست طرف من پرت کنه که با جهش پریدم از اشپزخونه بیرون
مامان- دختره حواس پرت..مگه نگفتم خواستی از این قابلمه ها استفاده کنی مواظب باش...سیاهش کردی مثل ذغال..
من که با جهش و پرش و اینا رسیده بودم سمت اتاقم گفتم ..
+مامان غلط کردم...اخه من چه بدونم سبحان انقدر چونه میزنه ...
مامان که دید همش دارم چرت و پرت میگم ..خم شد اون یکی صندل رو در بیاره که من سریع رفتم تو اتاق.
هیچی دیگه خلاصه من رفتم اتاقم و نشستم پای لب تابمو سریال دیدم ...شامم بیرون نرفتم تا از دست مامان در امان باشم...خداروشکر خوراکی داشتم از قبل با اونا ته بندی کردم..امیر طاها و بابا تا اتاقم اومدن سراغمو گرفتن...ولی بهشون گفتم که بیرون نمیام تا مامان اروم بشه..دستامم کمی از سوزشش کم شده بود ..ولی قرمز قرمز بود..ساعت 1شب بود که قصد خواب کردم یعنی تا اون موقع چندتا قسمت سریال پشت سرهم دیدم.
.......
با صدای بیدار شو بیدارشو و تکون های شدید یکی از خواب پاشدم ...چشامو با زور باز کردم ..اخه این کیه اول صبحی گیر داده به من ولم نمیکنه...
چشام که عادت کرد به روشنایی دیدم که این مامان گرام هستش..که غرغرانه مارو سرزنش میکنه.
مامان- پاشووو ببینم ...مگه کارو زندگی نداری ..باید بری بیمارستان پاشووو اینم اتاقشه پر از اشغال.
+واییی صبح بخیر مامی ..بزار بیدار بشم بعد
مامان- پاشوو ..مگه نمیخوای بری بیمارستان امروز ..پاشوو دیگه
با شنیدن اسم بیمارستان گوشیمو از میز کنار تختم برداشتم ..دیدم ساعت 8 یا خداا دیرم شد. .
زود پاشدم رفتم سمت دستشویی میدونم الان مامان داره با تاسف نفرینم میکنه ..تو دستشویی که رفتم همانا ..با صورت باد کرده اول صبحم روبه رو شدن همانا ...یا بسم الله این چه حکمتی که اول صبح من شبیه این باد کرده های پروتزی بشم ...کارم که تو دستشویی تموم شد.رفتم اشپزخونه که دیدم مامان داره صبحونه اماده میکنه ..نشستم پشت میزو چند تا لقمه چپوندم تو دهنم...یعنی خوشم میاد اوج دیر بودنم دارم میخورم..چندتا دیگه خوردم و از مامان تشکر کردم..امروزم بیخیال چای شدم ولی میدونم بعدش سردرد میگیرم...
یه مانتو مشکی برداشتم و با شال طوسی و شلوار مشکی زودی تنم کردمو ..رفتم سراغ ارایشم که یکم کرم و اینا مالیدم ..یه رژ صورتی زدم...
از اماده شدنم که مطمئن شدم ...کیفمو سوییچمو گوشیمو برداشتم...از اتاقم زدم بیرون ..خداا دیرم شد..از مامانم هول هولکی خداحافظی کردم.کتونی هامو که پوشیدم رفتم به سمت اسانسور که برسم به پارکینگ
به پارکینگ که رسیدم رفتم سمت ماشین ..از اینکه دیرم شده بود هول کرده بودمو سوییچو از تو کیفم پیدا نمیکردم که اخرش پیدا شد ...سوار ماشین شدمو گازشو گرفتم سمت بیمارستان..
بعد از چند مین رسیدم ماشینو تو جاش پارک کردمو به سمت سالن بیمارستان دویدم...هوففف بالاخره به موقع شد ساعت 9:15 دقیقه بود ..شیفتم ساعت 9:30 شروع میشه ...
پس با خیال راحت رفتم قسمت رختکن ..ستاره و الناز که ندیدمشون..
وارد رختکن که شدم چند نفر از همکار ها بودن که بهشون یه سلام اروم دادم ...لباسامو که تعویض کردم...نشستم یه گوشه و گوشیمو از تو کیفم برداشتم نتشو روشن کردم رفتم واتساپ

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئو چک
#پارت_چهل_هفت
داشتم اینور اون ور گوشیمو چک میکردم که احساس کرد یکی بالا سرمه اروم سرمو بالا بردم که دیدم ستارست که مثل درخت بالا سرم وایساده ...
+سلام ..تو کی اومدی نفهمیدم.
ستاره یه نگاهی به منو یه نگاه به گوشی تو دستم کرد و گفت
ستاره- والا سرتون تو گوشی گرم بود نمیدونم با کی که متوجه من نشدی؟؟
+برو بابا..من مثل تو نیستم مثل خر بشینم چت کنم
ستاره-بله معلومه ...اصلا اینا هیچ ساعت 9:35 شد نمیخوای پاشی بریم خیر سرمون کار داریم ..
برای اینکه از حرفای اضافه جلوگیری کنم رفتیم..وقتی گزارش شروع کارمون رو زدیم مشغول شدیم
...
داشتم خانمی که جواب ازمایش رو اورده داشتم چک میکردم....بیچاره با چه امیدی چشم به لب من دوخته بود که جواب ازمایشش مثبت باشه ولی منفی بود و حامله نبود..
رو کردم به سمتشو گفتم
+عزیزم من جوابشو چک کردم اما جوابش متاسفانه منفی ..ولی شما پیش دکتر معتبر برید برای بار دوم اقدام کنید..
خانم با بغض بهم نگام کرد بیچاره معلوم نیس سر این مسئله چقدر تو فشاره که اینجور بغض کرده برگه ازمایش رو از دستم بیرون کشید. ..
خانم - خیلی ممنون خانم دکتر ..ببخشید مزاحم شدم خدانگهدار.
اشکاش سرازیر شد و رفت..اخی الهی ببین چقدر اقدام کرده نشده الان ناراحته..داشتم میرفتم دنبال ستاره که علیهان رو دیدم داشت میومد سمت نیشم تا بناگوش باز شد.اخی تو لباس پزشکی چقدر اقا شده...چقدر دلم واسش تنگ شده چقدر واسه محبتاش و نگاهاش تنگ شده..ولی فک کنم دیگه نتونم داشته باشمشون شاید نصیب کس دیگه ای بشه با این فکر اخمام رفت تو هم سارا این چه فکریه اخه ...همینجور داشتم با به خودم گیر میدادم که بهم رسید..یه لبخند رو لبش بود ..
علیهان-سلام سارا خوبی ؟؟
+سلام ممنون تو خوبی؟؟
علیهان-اره من که عالیم..اومدم بهت بگم که
+بگی که...
علیهان- میشه امروز باهام قرار بزاریم ..میخوام حرفامو بزنم..
من بهش خیره شدم به دوتا چشمای نافذش که به عسلی میزد ..این چشا زندگی منه ..اگه مال کس دیگه بشه میمیرم..
یکم فک کردم ببینم برم یا نه ..برم بهتره میخوام واسه چند دقیقه هم شده باهاش تنها باشم و باهاش حرف بزنم.
+باش ..فقط کجا و کی؟؟
علیهان- چه عجب بدون هیچ بهونه ای و غرغری؟
+حالا مثل ادم میخوام باهات یه جا بیام اگه پشیمونم نکردی
علیهان یه خنده مردونه ای کرد که قلبم زیر و رو شد ..
علیهان- باشه من ادرس و اس میکنم...زمانش هم ساعت3 اونجا باش ..من برم دیگه تا پشیمون نشدی
+باش ..ساعت 3 میبینمت ...
دستشو برام تکون داد..یه فعلا گفت
...
ساعت 3شده ولی من هنوز حرکت نکردم..علیهان که ساعت 2 رفتش ..اخرین کارامو با عجله انجام دادمو رفتم سمت رختکن دیگه نمیتونستم برگردم سمت خونه لباسامو عوض کنم...داشتم لباسامو میپوشیدم که ستاره هم اومد سرش تا گردن تو گوشی بود چند روزه معلوم نی با کی حرف میزنه ...
ستاره سرشو گرفت بالا و یه نگاه بهم کرد..
ستاره- کجا؟؟دو ساعت از شیفتت مونده که؟؟
+هااا ..کار دارم اون دوساعتم مرخصی گرفتم ..
ستاره- چیکار دااری؟؟
+ستاره بس کن عجله دارم بعدا میگم ..
ستاره سرشو تکون داد و هیچ نگفت ولی میدونم بعدا پدرمو در میار تا بفهمه چیکار داشتم ..
از بیمارستان که خارج شدم سوار ماشین شدم ..گوشیو از کیفم در اورد که ادرس و ببینم که دیدم کافه نزدیک بیمارستان هوفف خداروشکر نزدیکه..
ماشینو روشن کردمو رفتم سمت کافه..
بعد از چند مین لایی کشیدن بین ماشینا به کافه رسیدم ..
زودی ماشینو تو جا پارکی که پیدا کردم پارک کردم .خودمو تو اینه وارسی کردم..رژم پاک شده بود ..از داشبوردم یه رژ لبی که همیشه اونجاست برداشتم ..رنگ کالباسی بود زدم به لبم ..اها الان شد ..سریع رفتم سمت کافه 20 دقیقه تاخیر داشتم ...بهتر نمیگه دختره هول .
وقتی پامو گذاشتم تو کافه اروم شدم ..سرمو این ور اون ور کردم که یکی صدام کرد سمت صدا برگشتمو دیدم علیهان ...
که روی صندلی میزی که کنار پنجره بود نشسته ..سریع رفتم طرفش ..از رو صندلیش بلند شد و سلام کرد که جوابشو دادم ..اومد طرف صندلی که اینور میز بود صندلی رو بیرون کشید و گفت
علیهان-خب ..بفرما
+ممنون مرسی
رفتم نشستم رو صندلی یکم صندلی دادم جلو و اونم نشست رو به روم ..
گارسون اومد سفارشارو گرفت ..من که یه کوچولو گشنم بود یه کیک و هات چاکلت سفارش دادم ..علیهان هم یه قهوه سفارش داد ..گارسون که رفت به علیهان نگاه کردم تازه متوجه تیپش شدم .. یه بافت طوسی پوشیده بود .با یه بارونی مشکی که عجیب بهش میمیود ..منم همون لباسای صبح تنم بود..
علیهان-خب تا سفارشا بیاید بزار حرفامو شروع کنم..
+باش هرجور راحتی
یکم خودش جمع جور کرد وشروع کرد
علیهان-اومم سارا اومدم درباره خودمون حرف بزنم..ببین سارا چجور بگم ..اومم..میشه برگردی..برای همیشه برگرد پیشم .همون حرفایی که تو شمال زدمه میدونم. ولی برای بار دوم ازت مبخوام برگردی میدونم بهم اعتماد نداری ..میدونم بیا حداقل مثل دو رفیق باهم باشیم ..من قول میدم اعتمادتو برگردونم...
من که داشتم به حرفای گنگش گوش میدادم..صدای ضربان قلبم هم میشندیدم که چجور به وجد اومده.
به چشماش که برق التماس تو معلوم بود رو میدیدم..من دوست داشتم برگردم ولی این گذشته هروز جلو چشممه و نمیزاره تصمیم درست بگیرم ...
+علیهان...من حرفی برای گفتن در این باره ندارم ..فقط باید اینارو بگم که..اعتمادی که یه بار از دست دادم با یه رفاقت برنمیگرده ..میترسم باز مثل نه سال پیش یکی جدامون کنه. .
علیهان دستمو تو دستاش میگیره گرمای دستش تمام وجودمو گرم کرد..تمام حسای خوب بهم منتقل شد..
علیهان- تو قبول کن همه چیزو بسپر به من ...من زندگیمو پات میریزم تا اعتمادت برگرده..
حرفاش مثل همیشه بوی صداقت میداد..باید فکر کنم...نمیتونستم همینجور قبول کنم که
+میتونم فک کنم..
علیهان- اره ولی الان فک کن بهم بگو..بهم دلت بهت چی میگه..
اخه الان ..نمیشه که ..چشامو به چشماش میدوزم..
+میشه یه روز بیشتر
علیهان- نه ..همین الان فکراتو کن..من طاقت ندارم
یه لبخندی بهش میزنم و میگم باشه ..جلوش همیشه مطیع و حرف گوش کنم.نمیدونم چرا همش جلو این من زبونمو میخورم
گارسون سفارشامون رو اورد..علیهان به خیره شده بود قهوه شو میخورد ..منم با کیک ور میرفتم و فک میکردم نمیدونم قبول کنم یا نه..میترسم برگردم دوباره از دستش بدم .از این ورم کنارش بودن ارامش منه ..دقیق یه ساعت فک کردم که ساعت 4:30 شده بود ..علیهان انگار حوصلش سر رفته بود گفت..
علیهان-یه ساعته داری فک میکنی تموم نشد..
اخر نتیجم این بود که قبول کنم این حرف دلم بود ..اونم گفته بود که به حرف دلم گوش کنم ..سرمو میگیرم بالا و میگم..
+اوم..میدونی برای اینکه باهم مثل یه رفیق و دوست باشیم قبول میکنم در این راه کنارت باشم..
علیهان ذوق زده دستمو میگیره میبره سمت لبش یه بوسه ریز میشونه روش ..این چیکار میکنه..ایشش اصلا به این رو دادنی نیس هااا
علیهان-سارا به خدا نوکرتم..من تمام تلاشمو میکنم اعتمادتو برگردونم قول میدم .
یکم دیگه کنار هم بودیم که چند مین بعد قصد رفتن کردیم علیهان حساب کرد و از کافه رفتیم بیرون..خیلی خوشحال بودم..در حالی که شاید یه رفیق بودیم ولی این واسم بس بود..

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئو چک
#پارت_چهل_هشت
^ترنج^
امروز چهارشنبه است ...از صبح پاشدم برای مهمونی فردا برنامه ریزی میکنم ...این دو روزم مرخصی گرفتم تا راحت باشم ...الانم قراره با یکتا بریم اول دانشگاه سارا ..که استاد خوشنام همون سهیل خودمون رو هم دعوت کنم...بعد برم بیمارستان علیهان و ستاره و دعوت کنم ...از اون ورم بریم اراز رو دعوت کنیم ...وسطاشم خرید و اینا ...
رفتم تو اتاق و مانتوابی مو برداشتم و پوشیدم ...شال طوسی تیره مو هم برداشتم سرم کردم..
رفتم جلو میز ارایشم ..یکم کرم پودر زدمو یه ریمل و خط چشم..یه رژ مایل به بنفش هم زدم.... خب به بِلو وآلفا سر زدم اخه نازییی ...اینارو دارن صبحونه شون رو میخورم ..رفتم جلوشون دستمو کشیدم رو سرشون اونام دمشون رو تند تند تکون میدادن ...ای جانم...
سرشون رو ماچ کردمو رفتم بیرون ..لیست خریدامم از اپن برداشتم و رفتم بیرون ...کتونی بنفشمو برداشتم و پوشیدم ...
.....
واییی یه ساعت جلو درم این یکتا خانم اگه بیان .....همین که گفتم اومدش ..اونم هودی سبز پررنگ پوشیده بود ...با کلاه بافت سفید ...

سوار ماشین شد و گفتم
+سلام ..نمیومدی یدفعه دیگه
یکتا-سلام..کار داشتم ...
+چه کاری مثلا؟؟
یکتا-خیلی حرف زدی ..حرکت کن دیر شده ..
همینو گفت و براش چشم غره رفتم ..خدایی حوصله بحث نداشتم ...وگرنه میدونستم چی بگم بهش
اول حرکت کردیم سمت دانشگاه ...تا اونجا فقط لایی کشیدیم ...سر یه چهار راه هم که رسیدیم ..چراغ قرمز شد ..بغلمون دو تا پسر از اینا که کل بدنشون تتو بود ...
چقدر تتوهاش باحال بود ...منو یکتا تتو دوست داشتیم ولی طرح مورد نظرمون رو پیدا نکرده بودیم
...چراغ که سبز شد گازشو گرفتم و رفتم ....
.......
رسیدیم دانشگاه ...ماشینو پارک کردیم و سمت در ورودی دانشگاه رفتیم ..هوووففف خداروشکر کسی گیر نداد با کی کار دارین ..چون وقت توضیح دادن نداشتیم ..تقریبا رسیده بود به ورودی سالن که یکی صدامون زد ..دیدیم ستاره ست ..عه مگه نباید بیمارستان باشه ...اخه همیشه پیش سارا اینو دیدیم ..
ستارع که بهمون نزدیک شد گفت
ستاره-سلام بچه هاااا ...خوبید ..اینجا چیکار دارید
منو یکتا جواب سلامشو دادیم و من گفتم :خوب شد ..تو هم اینجایی ...اومدیم استاد خوشنام رو برای مهمونی دعوت کنم ..
ستاره-ععههه مهمونی ...منم هستم ..
+ارع ...به خاطر همین گفتم خوب شد تو هم هستی ..میخواستم دعوتت کنم ..
یکتا-راستی ..سارا کجاست ؟؟
ستاره-اون بیمارستان ...من امروز کلاس داشتم نرفتم
یکتا-اها
+خب ...اومممم...الان میدونی استاد خوشنام کجاست؟؟
ستاره-اره ...کلاسش الان تموم شده ...بیاید دنبالم
.....
همینجور که دنبالش میرفتیم ...ستارع جلو یه کلاس وایساد ..
در زد و گفت: استاد اجازه هست ..مهمون دارید ؟؟
سهیل-بله ...بفرمایید ..
هنوز سهیل مارو ندیده بود ...چون پشت در بودیم ...همین که پشت سر ستاره رفتیم ..مارو که دید تعجب کرد ...اخه انتظار نداشت ما اونجا باشیم ...من از حالت صورتش خندم گرفته بود ولی خندمو خوردم ...
رفتیم جلو تر و گفتم-
سلام اقا خوشنام ...
یکتا-سلام ...اقا خوشنام
سهیل-سلام ...خوبید؟؟..اینجا چیکار میکنید ...؟؟
+ممنون مرسی ...منو یکتا اومدیم ....برای مهمونی دعوتتون کنیم ...
سهیل-مهمونی؟؟...کی هست حالا؟؟
+بله ...میدونم دیر شده برای دعوت ولی وقت نداشتم ..همین فردا شب
ستاره-عههه چه خوب ...دورهمی دیگه؟ کیا هستن؟؟
+ارع دورهمی کوچولو ...همونایی که تو شمال بودیم ...
ستاره-عههه پس حله
به سهیل نگاه کردم ببینم نظرش که گفت
باش منم مشکلی ندارم ...فردا مزاحم میشم
+نه بابا مزاحم چیه؟؟ مراحمید
یکم باهم تعارف تیکه پاره کردیم و اخرش با ستاره از کلاس رفتیم بیرون ..
+خوب دیگه ستاره جون ..همونجور که گفتم ادرس رو براتون اس میکنم ..
ستاره-باش عزیزم..ممنون
+خواهش عزیزم ...خوب ما بریم فردا شب میبینمت..
یکتا هم خداحافظی کرد و رفتیم از دانشگاه بیرون ..

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئو چک
#پارت_چهل_نه
^یکتا^
از دانشگاه اومدیم بیرون و سمت بیمارستان رفتیم...
بیمارستان راهش خیلی دور بود و ما یه ساعت دیگه رسیدیم ...ماشینو یه جا پارک کردیم و رفتیم تو بیمارستان...با چشم دنبال سارا گشتیم که دیدیم ..داره از یه اتاق میومد بیرون که به ترنج گفتم :سارا ..اوناهاش ...میتونی علیهان رو با اون پیدا کنی
ترنج-باش ...بیا بریم پیشش ..
رفتیم پیش سارا که وقتی مارو دید مثل سهیل تعجب کرد ..نمیدونم چرا تعجب میکردن اینا ..مگه لولو میبینن اینا ..
سارا-عههه...سلام..شما اینجا چه میکنید ..
+سلام ...هیچی اومدیم علیهان رو برای مهمونی دعوت کنیم..
سارا یه لبخندی زد و گفت:عهههه اگه دنبالش میگردین اون تو بخش ..قلب ..
ترنج-اومممم...باش ..بیا بریم یکتا
سارا-بزارید منم بیام بریم ..
+باش...بیا بریم
باهم رفتیم بخش قلب ...نگهبان نزاشت من و ترنج بریم میگفت ..ملاقات تموم شده ...انگار ما میخواستیم بریم ملاقات ...ولی سارا گفت وایسید من میرم میارمش ....سارا وقتی بعد 5 دقیقه برگرشت ..با علیهان داشت خوش و بش میکرد ...پس علیهان تونست ..میدونستم ...وقتی اومد یه سلام به ترنج کرد و یه نگاه قدردانه به من کرد و سلام کرد ..
منم جوابشو دادم. ...
ترنج-سلام اقا علیهان خوبید ؟؟...اومم من میدونم الان برای دعوت کردن مهمونی دیر ولی گفتم بیام دعوتتون کنم .. فردا ما دورهمی کوچیک گرفتیم ..قراره بچه های شمالی که بودیم ..دورهم جمع بشیم ..اگه بیاید خوشحال میشم
علیهان-مهمونی؟؟...اومم...عالیه ..حتما میام..فقط ادرس ندارم که باید بدید..
ترنج-اها ...بله
یه کاغذ از کیفش برداشتو ..با خودکاری که داشت ادرس ذو نوشت و داد علیهان .گفت بفرمایید ..علیهان تشکری کرد و گفت حتما میاد ...
داشتیم خداحافظی میکردم که علیهان گفت باهام کار داره ...منم گفتم بفرمایید...
علیهان-خصوصیه...
سارا و ترنج مشکوک نگامون میکردن ..انگار دزد گرفتن
+باش ...بفرمایید
رفتم اون ور که علیهان گفت
-یکتا خانم ...خیلی ممنون ازتون سارا ..قبول کرد که باهم دوست معمولی بشیم ...بهم فرصت دوباره داد
+واقعااا ...چقدر خوشحال کننده ..امیدوارم ...همیشه کنار هم باشید ..فقط لطفا کاری نکن که دوباره ...بی اعتماد بشه
علیهان-نه مواظبم
+خوبه ....
رو کردم طرف سارا و گفتم ...اوممم ساراا کارت کی تموم میشه؟؟
سارا-من ..کارم الان تموم شد ..داشتم میرفتم حاضر شم برم خونه
+عههه...الان موقع ناهار ...ناهار مهمون توو...بریم بیرون
سارا-خوب خودتون رو میندازید سر منا ...بیاید بریم دخترااا..
به علیهان نگاه کرد و گفتم... خداحافظ..اقا دکتر
علیهان هم خداحافظی کرد..ماهم ازاون خداحافظی کردیم ووازش جدا شدیم رفتیم تا سارا حاضر بشه....
ادامه دارد.....
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻
آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئو چک
#پارت_پنجاه
سارا که حاضر شد ...رفتیم از بیمارستان بیرون. ..سارا هم گفت با ماشین خودش میاد و اینا ماهم اصرار نکردیم...به جهنم میخواد بیاد میخواد نیاد..
^سارا^
بچه ها اومده بودن بیمارستان علیهان رو برای مهمونی دعوت کنن باش این حله ...فقط دوست دارم بفهمم علیهان به یکتا چی گفته؟؟...چه کنم خب فضول شدم
ماشین ترنج جلو ماشین من بود...داشتیم میرفتیم رستوران ..فک کنم بریم همون روستورانی که نزدیک خونه ترنج بود ...بلههه بعدد چند دقیقه دیدم همون رستوران ...حس ششم رو حال کردید..کنار رستوران ماشینو پاک کردو منم پشتش..
پیاده شدیم و سه تایی رفتیم تو... میز کنار پنجره نشستیم ...
جای دنج و باحال بود...
گارسون اومد .
ترنج و یکتا جوجه سفارش دادن...منم ماهیچه سفارش دادم ...یکتا همش صورتشو کج وکوله میکرد میگفت ماهیچه هم شد غذاا..
منم هیچی نمیگفتم ....تا اینکه غذا رو اوردن ...به به ضاهرش که خوبه مزش چجوره خدا داند .. من و ترنج شروع کردیم به خوردن ولی یکتا با غذاش بازی میکرد....
+یکتا...بخور دیگه.
یکتا-هااا..نه من نمیخورمش
+واا ..چرااا
یکتا-یه جوری ...انگار کامل نپخته. خوشم نمیاد
ترنج-برای من اینجور نیست هاا
+میخوای یه چیز دیگه بگم بیارن ..
یکتا-نه بابا ..شما بخورید
با این حرفش دیگه چیزی نگفتم ...غذامون که تموم شد گارسون رو صدا کردم که اینارو ببره ...
ترنج-سارااا؟؟
+هاااا؟؟
ترنج-امروز ...با علیهان یه جور رفتار میکردی ..خبریه؟؟
+نه ...چه خبری؟؟..ما فقط همکاریم
ترنج-ببین منو دیگه رنگ نکن که..تو شمال همش ازش فرار میکردی ...الان چیشده خودت میری صداش میزنی ..باهاش میخندی ...
من میدونم ..این ول کن نیست دیگه ...پس اخرش گفتم چیشد چیکار کردیم چی حرف زدیم
ترنج-واقعا؟؟...چقدر خوشحال شدممممم.....ولی خیلی خری به ما چرا نگفتی
یکتا-راست میگه....چرا نگفتی..
+خواستم برم ببینم چی میگه ...بعدا بگم بهتون ...
ترنج-باش..باشششش
+صداتو نگیر تو سرت ...خب الان بعد اینجا چه کاره ای ترنج ؟؟
ترنج-میرم خرید ....اراز رو دعوت کنم ...و اینا
یکتا-اره منم با ترنج میرم اراز رو دعوت میکنیم
ترنج-باش ...تو کجا میخوای بری؟
+میخواستم برم خونه ناهار بخورم ...که اینجا خوردم ..برمیگردم بیمارستان..
ترنج-اهاا ..خب پاشید بریم دیگه
یه باشه گفتم و رفتم سمت صندوق حساب کردم ...
ترنج و یکتا هم پاشدن و رفتیم بیرون ..منم سوار ماشینم شدم و رفتم سمت بیمارستان ...
بعد از چند دقیقه رسیدم بیمارستان ..واییی دیرم شده بدم دیر شده ...ماشین و تو حیاط بیمارستان پارک کردم ...زود رفتم تو...واییی رفتم سمت اتاقی که لباسامونو عوض میکنیم همون رختکن ..مانتو با یه روپوش سفید عوض کردم ..رفتم پیش ستاره ...چه عجب گوشی دستش نیست ...اصلا مگه کلاس نداشت این ...
بهش که رسیدم گفتم :سلامممم ...ستاره خانمممم
ستاره-سلام خانم دکترررر ...
+چه زود اومدی کلاس مگه نداشتی ...
ستاره-چرااا بابا داشتم..کنسل شد .
+بلهههه..
ستاره-اهااا ....راستی سارا ..
+هوممم چیه ؟؟
ستارع-دکتر محمودی دنبالت میگشت ...منم نمیدونستم کجاییی
+خوب چیکار داشت؟؟
ستاره یه خنده از ذوق کرد و گفت: بالاخره میخوای بری اتاق عمل ..
+چییییی؟؟؟ اتاق عمل؟؟
ستاره-اره میخوای با خانم دکتر بری تو اتاق عمل ...بچه به دنیا بیاری
+وایییییی...هورااااا....بالاخره شددش...
ستاره- امیدوارم بتونی موفق بیای بیرون
+وایییی ....برام دعا کننننن
ستاره -حتما خله ..فقط الان النازم بفهمه خوشحال بشه ...ولی نمیدونم چند روزه باهامون حرف نمیزنه
+بزار برم اتاق عمل ...میام باهاش حرف میزنیم ببینیم چیشده
ستاره-باش موفق باشی ..
داشتیم همینجور ذوق میکردم که علیهان از پشت سرم صدام زد :خانم دکتر ...شنیدم میخوای بری اتاق عملل
+اره...تو از کجا فهمیدی؟؟
علیهان-خبرا زود میرسه این خانم محمودی داره همه جا میگرده ..دنبالت ...
+اهوممم...واییی ارزو امروز رو داشتم....خدایااا
علیهان-خب ..خانم دکتر بیا برووو خانم محمودی منتظرته
+واییی باشه ...برام دعا کنیددد
براشون دست تکون دادم و رفتم ....رسیدم پیش خانم محمودی
+سلام ...خانم محمودی..
خانم محمودی:سلام دخترم ...کجا بودی توو..کل بیمارستان و گشتم
+واییی ببخشید برای ناهار مرخصی گرفتم ...با دوستام رفتم بیرون
محمودی-عیب نداره ..بیا بریم حاضر شیم برای اولین عملت ..
+واییی..من استرس دارم
محمودی-نترس ...اگه اماده نبودی انتخابت نمیکردم
باهم رفتیم اتاق عمل و لباس سبز که مخصوص عمل بود رو تنم کردم و از پشت پرستار بنداشو بست...و رفتیم برای شروع عمل
.....
اخرای عمل بود ..من از اول تا اخرش از ذوق نمیدونستم چیکار کنم...بچه که اومد بیرون ..نافشو من بریدم اخی الهی...دکتر محمودی بچه رو گرفت با چند تا حرکت گریه بچه رو در اورد...بچه فقط جیغ میکشید .. من به جای اون گلوم پاره شد اروم تر دیگه مگه چیکارت کرد...بعد بچه رو پرستار گرفت و گذاشت لای پتو و برد سمت مامانش ..اخی چه صحنه باحالی ..نی نی صورتشو به صورت مامانش میچسبوند و اروم شده بود ..مامانشم اشکاش تند تند از ذوق میریخت...
خانم محمودی زد رو شونه مو گفت ..خب خسته نباشی بیا بریم تموم شد دیگه..
یه خسته نباشید هم من گفتم و رفتیم رختکن..لباسمو عوض کرد..به دست و صورتم یه اب زدمو ..اخیش..چقدر کیف داد..وقتی کارم تموم شد از اتاق عمل بیرون اومدم
همین که بیرون اومدم یه زن و یه مرد اومدن جلو
زن - خانم دکتر دخترم حالش چطوره؟
مرد-بله .خانمم خوبه حالش؟
حالا فهمیده بود اون خانم مادر و اون مرده شوهر زنه ست ..
+بله ...حالش مادر و بچه دوتایی خوبن..الاناست که بیان بیرون.
یه تشکری کردن و رفتن ..وقتی اونا رفتن دیدم ستاره وایساده داره نگام میکنه...
اومد نزدیک و رفتم تو بغلش ..اخی بغل دوستی چقدر خوبه..
ستاره-چیشد؟؟کسی به کشتن ندادی که؟
+نخیرم..همه سالمن
ستاره-خداروشکر..حالا بیا بریم خبر سلامتی تو بدیم ..این علیهان انقدر رفت اومداا..دیگه پایی واسش نمونده
+علیهان؟؟چرا؟؟
ستاره-نمیدونم ...استرس داشت و اینا نگران بود گند بزنی
یه خنده ای کردمو گفتم گمشو بیا بریم..

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئو چک

#پارت_پنجاه_یکم
دیشب که از بیمارستان برگشتم،شیرینی گرفتم و رفتم خونه و خبر رفتنم به اتاق عمل رو که دادم همه خوشحال شدن مامانم گوشی رو همون موقع برداشت و زنگ زد به فک و فامیل.
.......
شب انقدر با بچه ها چت کردیم تا از جون افتادیم ساعت2خوابیدیم .الانم اقا سبحان تازه یادش افتاده. بیاد به ما سر بزنه امروز که من نه شیفت داشتم و نه دانشگاه و روز استراحتمهههههه
سبحان-ساراااااا درو براچی قفل کردی باز کنننننن
ای درد،ای کوفت،ای مرض
+چته سبحان؟؟! اول صبح اینجا چه غلطی میکنی
سبحان-اولا الان صبح نیستوسر ظهره بعدشم درو باز کن بگم
واییی خداااا منو نجات بده یه روز امیرطاها گاو یه بار این سبحان خر
پاشدم و تلوتلو خوران رفتم سمت درو قفل درو باز کردم.سبحان اول تا چند ثانیه مات نگام میکردبعد مثل دخترا جیغ کشیدو پرید عقب.ایش چقدر بدم از این کاراش
+چتهههه؟؟چراجیغ میکشی .عادت و ترک نکردی پسر گنده؟؟
سبحان-قیافه خودتو تو اینه دیدی. شبیه جن میمونی جن تورو ببینه از کارش استفاع میده .
تازه یادم افتاد صبحا چجور بیدار میشم مطمئنم موهام پف کرده و صورتم باد کرده زود درو بستمو پریدم جلو اینه.تا نگام به قیافم افتاد یه دونه محکم با کف دست زدم رو پیشونیم.ای خدااا تا حالا سبحان منو اینجور ندیده بود...بیا ابروت رفت دختر بی ملاحظه .جهنم ببینه اصن .پسره گاو من که قیافم همچین بدم نبود میدونم از سر خباثتش اینجوری گفت بهم اه اصن میرم حموم .اره اینجور بهتره.
......
بعد نیم ساعت از حموم اومدم بیرون حوله رو دورم بستم .یه دست لباس برداشتم و تنم کردم.موهامو با حوله ابشو گرفتم و شونه کردم و گذاشتم خودش کم کم خشک بشه.
از اتاق که رفتم بیرون دیدم سبحان نشسته رو مبل و داره بامامان حرف میزنه. هوفففف باز وراجی کردنشو شروع کرده.
+به به داداش سبحان چه عجب به ما سر زدین.
سبحان-سلام خواهر .والا ما همیشه همین جا بودیم شما نبودی خانم دکتر
+ما که ندیدیم
سبحان-شنیدم پاتو گذاشتی تو اتاق عمل ،بچه به دنیا اوردی
+بلهههه پس چییی؟؟
سبحان-چه بزرگ شدی
+خوبه دوسال ندیدی منو هااا ...اینجور میگی
سبحان-عوض شدی دیگه
+بله. راستی چیشد تو زن نگرفتی هنوز ؟؟
سبحان-هه اینو، نامزد کردم خانم خانما کجای کاری؟؟
چییی ؟؟کی نامزد کرده به من نگفتههههه!!!
+بیشعورررر....کی نامزد کردی؟؟
چراااا به من نگفتی؟؟
سبحان-اروم دختر عههه .شیش ماه نامزد کردیم .چون مامان و بابا خودمم تازه فهمیدن.نخواستم کسی بفهمه
+یعنی من خبر چینم .
سبحان-نه بابا این چه حرفیه
داشتم باهاش بحث میکردم که گوشیم زنگ خورد اه کدوم خریه . رفتم سمت گوشی که دیدم بله ستاره ست .
+بله؟بفرما؟
ستاره-سلام کجاییی خانم؟
+سلام خونه چطور؟؟
ستاره-به به فراموش کارم که شدی خیر سرت.
+چیشده ستاره؟؟
ستاره-یادت رفته قرار بود باهام بیای خرید؟
+وایییی توام که دقیقه نودی ای. دیروز گفتم بیا بریم نیومدی .اخه الان ؟؟
ستاره-تروخداا بیا دیگه
+باشه ...سبحانم اینجاست با اون میام
ستاره-عههه.پسرخالت کی اومد ؟؟
+چند روزه اومده تازه وقت کرده بیاد خونمون
ستاره-عهههه باش. بیاید دیگه
+باش فقط تو تنها میای؟؟
ستاره-نه.قراره با یکی بیام .
+کی؟؟
ستاره-حالا میفهمی.
+میدونم زر نمیزنی میسپارمت به خدااا من برم حاضر بشیم

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان ویدئو چک
#پارت_پنجاه_دو
ستاره گوشی و قطع کرد رفتم پیش سبحان که داشت تلویزیون میدید..ایشش هرجا میره تلویزیون میشنه میبینه نافشو با تلویزیون بریدن انگار...
رفتم روبه روش وایسادم و گفتم ..
+سبحان ...میای بریم بیرون:؟
سبحان یه گنگ نگام میکنه و میگه بیرون:؟ کجا بریم حالا ؟؟ موقع ناهاره هاا؟؟
+ستاره زنگ زد گفت میخواد بره خرید ..تو هم بیا من با ستاره تنها خرید نمیرم ..
سبحان متفکرانه نگام کرد و گفت چون اصرار میکنی باشه میام..فقط کدوم پاساژ بازه؟؟
+ستاره خودش گفت ادرس میفرسته ...من برم حاضر بشم..
مامان که تو اشپزخونه بود ..از اینجا داد زدم که یه لقمه برام حاضر کنه واقعا گشنم بود صبحونه هم نخورده بودم..
مانتو سفیدمو با شلوار مشکی تنم کردمو یه شال مشکی سفیدم انداختم سرم ..
از ارایشم یه برق لب و ریمل. زدم ..خودمو واریسی کردم که خوب بودم...
کیفمو گوشیمو برداشتم رفتم بیرون...سبحان که هنوز نشسته بود یه لقمه دهنش بود داشت میخورد ..
+سبحان پاشووو دیگه ..کاش امیرطاها بود ..تو اصلا راه نمیای با ادم..
سبحان همونجور که میخورد پاشد و به من نگاه کرد..
سبحان- خب حالا غر غر نکن بیا بریم..
از مامان لقمه مو گرفتمو ازش خدا حافظی کردم ..از خونه که زدیم بیرون ...سوار اسانسور شدیم و کلا از ساختمون اومدیم بیرون..
سوار ماشین سبحان شدیم ..سبحان همه چی رو چک کردو گفت خب ادرس رو بفرما که حرکت کنیم.
گوشیو در اوردم و ادرس و با دهان پر که لقمه توش بود گفتم ..اونم حرص میخورد که بخور بعد حرف بزن..خلاصه حرکت کردیم ...تا اینکه چند مین بعد رسیدیم به پاساژ مورد نظر رسیدیم ..ماشینو که پارک کرد ستاره رو دیدم که کنارش یه پسر غریبه وایساده بودو مثل میمون از بازو پسره اویزون شده بود اخمامو تو هم کشیدم ..هوففف فک کردم حداقل با الناز میاد نگو با دوست پسرش اومده...با سبحان از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سمت ستاره اینا ستاره که مارو دید دستشو تکون داد ..ما هم بهشون که رسیدیم سلام علیک کردیم که با کله اشاره کردم به پسره و گفتم
+ستاره معرفی نمیکنی اقا رو:؟
ستاره به پسره نگاه کرد و گفت
ستاره- سارا نامزدم محمد ..محمد دوستم سارا..
نامزد؟؟کی؟؟چرا من خبر ندارم :؟
+ستاره...کی نامزد کردی اب زیر کاه؟؟
ستاره- یه ماه ..فقط نخواستیم کسی بفهمه که چند هفته دیگه چون قرار عقد کنیم گفتم که کم کم خبر دارتون کنیم
یه چشم غره ای به این اب زیرکاه میمون کردمو گفتم
+اب زیر کاه من غریبه بودم نگفتی؟؟
ستاره- محمد
با محمد احساس خشنودی کردمو بعد ستاره سبحان و محمد هم معرفی کرد
بعد اینا رفتیم تو پاساژ مغازه ها تک و توک باز بود ..ستاره هم وقت گیر اورده...یه ساعت کل پاساژ نگاه کردیم...ستاره هرچی میدید یا من و نامزدش انتخاب میکردیم ایراد در میاورد نمیدونم برچی مارو اورده پس ..
اخر سر برگشتنی همه مغازه ها باز شده بودن و راحت تر میتونست انتخاب کنه..تا اینکه برگشتنی یه شومیز بنفش چشمشو گرفت ..مدل قشنگی بود ..ولی خیلی خوب بود که یه چی انتخاب کرد.... یه ساعت پدر مارو در اورد انقدر ایراد گرفت ..سبحان هم به خاطر من چیزی نمیگفت وگرنه ستاره رو خفه میکرد ..ستاره وقتی پرو کرد خیلی بهش اومد و اون شومیز گرفت ...
دیگه خرده ریزه هاشم گرفت و برگشتیم
برگشتنی به اجبار من رفتیم یه کافه یه چیزی بخوریم ...
.....
وقتی از کافه برگشتیم ..رفتیم خونه هامون ..ساعت 5:30 بود...علیهان ساعت 6 میومد دنبالم بریم خونه ترنج ...سریع مانتو قرمز مو برداشتم و با لگ مشکیم پام کردم ...شال قرمز رنگم که رگه های مشکی داشت هم کنار. گذاشتم..ارایشم هم یه سایه مشکی که پشت چشام محوش کردم .یه رژ قرمز که زیاد جیغ نبود زدم..خوب شده بود .نیم ساعت داشت حاضر میشدم که گوشیم زنگ خورد ..رفتم سمت گوشیم که علیهان بود..برداشتمش
+الوو بفرمایید
علیهان-سلام ..سارا بپر بیا پایین منتظرم
+سلام..اومدم الان
گوشی رو قطع کردم سریع شالم انداختم سرم.کیف و گوشیم هم برداشتم ..انداختم تو کیفم
از اتاق رفتم بیرون مامان و سبحان و امیرطاها هم که انگار تازه اومده بود .نشسته بودن رو مبل..
مامان برگشت منو دید و گفت
مامان- باز کجا داری میری؟؟
+واا مامان دارم میرم خونه ترنج اینا ..خوبه دیشب بهت گفتم هااا..
مامان که انگاری یادش اومده بود گیر نداد بهم ..امیرطاهام که اخم کرده بود ..ولی اگه یه چیز میگفت میزدم دهنش..
سبحانم که پاشد و گفت
سبحان- من دیگه برم ..کار دارم ..
مامان- کجا..بشین بعد شام میری
سبحان- نه خاله مرسی..مامان چند تا خرید داره اونا رو باید برم بخرم
مامان دیگه مخالفتی نکرد..من زودتر خداحافظی کردمو رفتم..رسیدم پایین ..علیهان تکیه شو داده بود به ماشین وقتی منو دید یه لبخند زد ..خواست بیاد طرفم که وایساد و لبخندش محو شد و اخم کرد .وا چشه این روانیی بیشوررر
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئو چک
#پارت_پنجاه_سه
...دقت که کردم دیدم به پشتم نگاه میکنه. نکنه پشتم جن دیده ایستاده سکته کرده..منم اروم اروم برگشتم که با سبحان اخم در هم مواجه شدم..این که وضعش خراب تر از علیهان ..هیی خاک تو سرم اینا الان هم دیگر و دیدن فکر بد میکنن ..خواستم برگردم به علیهان بگم که سبحان پسرخالمه که علیهان همونجور اخمالو رفت تو ماشین مجبوری برگشتم طرف سبحان و با یه لبخند کج و کوله گفتم
+خب ...اوممم ..سبحان خداحافظ
سبحان- وایسا بیبینم ..این کیه؟؟
+ایشوونن...همکارمه دیگه
سبحان-مگه خونه دوستت نمیری ..همکارت اونجا چیکار داره؟؟
+وااا چه ربطی داره...اصلا برچی باید به تو توضیح بدم..بروو خونتون پسر بد
نزاشتم چیزی بگه ..رفتم سمت ماشین علیهان و سبحانم بی توجه به من رفت سمت ماشینش..جلو صندلی شاگرد ماشین نشستم و در بستم ..دیدم حرکت نمیکنه ..واا خشکش زده بود...
بزار ببینم زندس یا نه ..دستمو بردم جلو صورتش و تکون دادم
+علیهان ..علیهان کجاییی؟؟
با این کارم به خودش اومد و اخماش بدتر رفت توهم ..برگشت طرف منو گفت
علیهان-چیه؟؟چی میخوای؟؟
وااا..خاک به سرش بزنم لهش کنم اینجا ...دیدم نه اون اعصاب داره نه من الان اعصاب برای من گذاشته به خاطر همین با یه جمله ختم به خیر کردم همه چی رو
+اگه لطف کنید حرکت کنید ..دیرمون شددد
بدون هیچ حرفی حرکت کرد ..بیا اومدیم یه روز خوش باشیم هااا واسه من اخم و تخمشو میریزه
همینجور که داشتیم میرفتیم خونه ترنج تیپشو انالیز کردم یه هودی نارنجی پوشیده بود که بهش خیلی میومد داشتم همینجور نگاش میکردم که گفت
که علیهان گفت:میشه بپرسم اون پسره کی بود خونتون؟؟
هااا چیشد ..چه عجب زبون باز کرد اقا ...
منم لج کرده بودم ..پس بهش گفتم
+نه نمیشه
علیهان-چی نمیشه ؟؟
+اینکه بدونی اون پسر کی بوده؟؟
علیهان-چراا؟؟
+چون فک میکنم به شما ربط نداشته باش
یه لبخند زدم و سرم و برگردوندم اون ور ....پسره ...الله اکبر ...یه بار خواستم باهاش خوب باشم هااا ..یدفعه احساس کردم ماشین از جاش کنده شد ...گاز میداد هاا ..زهرم ترکید پسره چلغوز...واییی ننه از سرعت نمیترسیدم ولی از جونم چراااا
+وایییی ...علیهاننننن ...ارومم..من جوونم هنوزززز. ارزو دارم ..
علیهان-فک کنم سرعت ماشینم به شما ربطی نداشته باشه
بعد این حرفش وقتی دید من واقعا دارم سکته ناقص میزنم سرعتشو کم کرد....احمق میخواستی فقط حرف خودمو به خودم برگردونی ..زهر ترک شدم ..
منم تا خونه ترنج اینا باهاش حرف نزدم و رومو از برگردوندم ..
وقتی رسیدیم سرکوچه ترنج اینا روشو برگردوند طرف من وگفت:
میشه ایندفعه رو لطف کنید بگید ..خونه دوستتون کدومه ...
+مگه پلاک نفرستاده؟؟
علیهان-خب ..چرا فرستاده؟؟
+خب ...میتونی از پلاکا پیداش کنی ...پس پیدا کن ..
علیهان-اگه میخواستم پلاک بخونم از تو نمیپرسیدم ..حالا لطف کن بگو..
+باش ...چون اصرار داری..برو جلو تر ...خونه 5 ست ..
اونم بی حرف رفت تو کوچه ....وقتی رسید جلو در خونه گفت اینجاست که گفتم بله ...همینجاست..
ماشین رو پارک کرد ..پیاده شدیم . و رفتیم جلو در ...زنگ درو زدم که بعد چندثانیه ترنج گفت: بله بفرمایید
+خاک تو سرت..ایفونت تصویریه ...مارو نمیبینی ...باز کن
ترنج-مگه چند نفری؟؟
+باز کن ..میام بالا میفهمی چند نفرم
درو باز کرد و رفتیم تو ...سوار اسانسور شدیم دکمه طبقه رو زدیم ...هوففف اهنگ اسانسور خش خش میکرد و رومخم بود..علیهانم خیره شده هم رومخم بود ..کلا همه چی تو اسانسور تو مخم بوددددد..
تا اینکه رسیدیم ...من در اسانسور رو باز کردم و رفتیم جلو در واحد ترنج اینا ..در باز بود ..کفشامون رو در اوردیم و رفتیم تو ...
به به یکتا و اراز زودتر اومده بودن اراز اولین بار بود میدیدم و ولی تعریفشو زیاد شنیدم ..رفتیم جلو برای احوال پرسی که من همه رو زیر ذربین انالیزگرم قرار دادم
یکتا...بافت گشاد سفید پوشیده بود
یه ریمل زده بود و یه رژ کالباسی زده بود ...همیشه خدا ساده ارایش میکنه و همینش هم جذابش میکنه
اراز هم یه لباس بافت زرشکی پوشیده بود ..با شلوار جین ابی پررنگ ..واقعا مدل خفنی بود ..
ترنج هم یه شومیز بنفش پوشیده بود و با یه شلوار مشکی ..یه ارایش ملیح کرده بود ...سایه مشکی زده بود ..وبا خط چشم ظریف و یه ریمل ..و یه رژلب بادمجونی زده بود ...اوووچه خوشگلم کرده ...
+سلامممم...ترنج خانم . یکتا خانم. .
ترنج و یکتا باهم سلام دادن ...و شیطون نگاه میکردم و با چشم اشاره میکردن به علیهان و منم تو این موقعها با این اداشون خندم میگیره
علیهان-سلام خانوما ..حالتون خوبه ..؟؟
اونا هم بهش سلام کردن ...
به طرف اراز برگشت ..گفت:سلام اقای...
اراز-سلام من اراز رستمی هستم ..دوست یکتا
علیهان-بله ..منم علیهان خانی زاده ..دوست سارا هستم

ای خدااا. .دوست منه هاا
ندید بدیدم نیستم ولی خیلی خوبه که علیهان منو دوستش میدونه
منم با اراز سلام علیک کردم که اونم با من گرم و صمیمی سلام و احوالپرسی کرد.
میخواستم پالتو در بیارم واقعا گرمم بود پس طرف ترنج برگشتمو گفتم
+ترنج ...پالتومو کجا بزارم من ...
ترنج-یه لحظه وایسا الان
ترنج صدیقه خانم رو صدا زد ..صدیقه خانم اومد و گفت:بله دخترم..
ترنج-صدیقه خانم وسایل سارا رو میبری اتاق من مرسی
پالتومو در اوردم و دادم دستش ..ازش تشکر کردم ...
نشستم پیش یکتا و علیهانم نشست رو مبل یه نفره کنار اراز
یکتا-خب ...چه خبراا؟!..باهم اومدید ...خوبه حالا دوست معمولید هاا..
+وااا مگه من با شماها جایی نمیرم ..اینم دوست معمولی مثل تو ترنج
یکتا-باش.. تو که راست میگی.. منم باور میکنم .
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئو چک
#پارت_پنجاه_چهار
+معلومه...که راست میگم
یکتا-اره ...دیگه من نبودم ..باهاش دوست نمیشدی که..
+واا..تو چیکار کردی؟
یکتا-بگو چیکار نکردم ..اون روز گفتم اسمش تو لیست مریضامه .. همون روز اومد برای این دیگه..
+واقعا؟؟چرا به من نگفتی؟؟
یکتا-صد بار گفتم ..ایندفعه میگم ..من راز مریضامو فاش نمیکنم
+نه که الان نکردی.
یکتا-بله که نکردم ..فقط گفتم اومده بود ..
+باش اقا ...باش
همین که گفتم زنگ خورد ....ترنج که داشت تو اشپزخونه وسایل پذیرایی میکرد ..گفتم: من جواب میدم تو کارتو کن خانم...
رفتم سمت ایفون ..امیر علی بودش..
گوشی برداشتم و گفتم:بهه امیر علی ...چه عجب قدم رنج کردید ..
در رو باز کردم ...در واحدم نیمه باز گذاشتم ...نشستم کنار یکتا
که زد تو پهلوم ..
+اخ...چته؟؟
یکتا-میگم...وقت کردی..به اقاتون بگو هودیش رو اخر مجلس دربیاره ..تقدیم کنه به من
+هودی شو...برچی اخه؟؟
یکتا-ببین اولش اون به من مدیون ..بعدش چشممو گرفته خیلی باحاله.
+خودت بگو..به من چه؟؟
یکتا-خره تو بگی الان در میاره ..تقدیمم میکنه
+به من ربطی نداره ..خودت بگو
یکتا-به جهنم خودم میگم.
داشتیم حرف میزدیم که امیر علی اومد ...
امیرعلی-سلامممم...من اومدم..
امیر علی صداشو انداخت بود رو سرش ..
ترنج از اشپزخونه اومد بیرون و گفت
دیر اومدی؟؟..نمیومدی دیگه ؟؟
امیرعلی-سلامت کووو؟؟ ...بزار برسم ..بعد شروع کن
ترنج-سلام ..حالا بگو .
امیر علی -کارام دیر تموم شد ..خوبه خانوممم
+سلام ...خوبی اقا امیرعلی ماهم هستیم هااا ...مگه ترنج فقط اینجاست
امیرعلی یکی یکی به همه سلام داد ...
امیر علی به اراز که رسید ..یکم خیره شد و دقت کرد: قیافه شما خیلی اشناست ...میشه اسمتون رو بگید..
اراز-سلام ..من ارازم وشما؟؟
امیرعلی یه اخم کرد و گفت:اها..سلام منم امیرعلی ام ..
وا چشه این ...بعد با علیهان هم سلام علیک کرد و نشست کنارش
^ترنج^
وقتی صدای امیرعلی رو شنیدم ..از اشپزخونه اومدم بیرون..نمیدونم تازگیا هر وقت میبینمش دلم قیلی ویلی میره ..تازگیا برام یه جوری شده ...فرق داره واسم ..
همین که دیدمش گفتم:کجا بودی؟؟ چرا دیر کردی ؟؟
که گفت کار داشت و اینا ..بعد این سارا بیشعور ...گفت ماهم هستیم هااا...که چی بشه ..عوضی
وقتی به اراز رسید ..و فهمید کیه..اخماش رفت توهم ...هنوز اون روز تو کابین یادشه ..
رفتم تو اشپزخونه و چندتا چای ریختم...رفتم هال پذیرایی ..اول از همه به دخترا تعارف کردم و اونا هم با ادا و اصول برمیداشتن.
رسیدم به پسرا اراز برداشت ..رسیدم به امیر علی ..برداشت و گفت..ممنون خانم ..چرا زحمت
کشیدی
نیشم باز شد ...کلا تو این موقع ها خجالت حالیم نبود
+خواهش میکنم ..
بعد رفتم به علیهان تعارف کردم ..که دیدم از خنده سرخ شده ...وااا نکنه حرفامون رو شنیده
بهش فک نکردم و سینی رو گذاشتم تو اشپزخونه و به صدیقه خانم گفتم ..که خیلی زحمت کشیده از صبح ..الانم خستس میتونه بره ..
اونم زود قبول کرد ..
رفتم پیش دخترا نشستم ..همین که نشستم زنگ خورد ...رفتم سمت ایفون دیدم ...سهیل و ستاره ان ....منم در رو باز کردم و رفتم پیش دخترا
سارا گفت کی بود ...منم گفتم ستاره و سهیل ان
سارا-اینا چقدر مشکوکن اخه ...تو دانشگاه هم همش کنار هم بودن ...الانم اینجور ..من نمیدونم چشونه اینا
+عههه ...اره تو شمال هم خیلی صمیمی برخورد میکردن..
نکنه اینا ریختن رو هم
سارا-نه بابا ..نامزد داره اون...
یکتا-کی نامزد داره؟
همین که گفت ستاره اینا هم اومدن ...
که سارا گفت ایشون نامزد دارن.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئو چک
#پارت_پنجاه_پنج
یکتا-عههه کیه.؟؟
سارا-حالا میگم..
رفتم اولین نفر باهاشون سلام علیک کردم ... بعدش نوبت بقیه شد...سهیل هم وقتی به اراز رسید مثل امیر علی شد ..وقتی فهمید کیه..اخماش رفت توهم ..بیچاره اراز دو تا دشمن خونین کنارشن.
^سارا^
ستاره خانم و سهیل هم اومدن اینا یه چیزشون هست هردفعه باهم یه بار شانسی هماهنگی دوبار الان سومین بار که اینا رو باهم صمیمی میبینم .
ستاره همون لباسی که گرفته بود رو پوشیده بود و یه ارایش ملیح کرده بود سهیل هم پیراهن ابی اسمونی پوشیده بود با یه کت طوسی .
همه امروز تیپ زده بودن بدم تیپ زده بودن .
ستاره نشست پیش ما سهیل هم نشست پیش پسرا .
ستاره و صدا زدمو گفتم :
+ستاره یه چیز بپرسم بگوووو
ستاره-یا خدا بزار برسم بعد
+زر نزن میگم تو با استاد خوشنام صنمی داری؟؟
ستاره-نه چه صنمی
+من میدونم خودتو نزن به اون راه بگوووو میگم
ستاره-نمیگم اخه ما الان شانسی باهم رسیدیم
+اره ارواح عمت گفتم بگوو
میدونست تا نگه ولش نمیکنم یکم ساکت شد به سهیل یه نگاه کرد و یه به من تردید داشت بگه ولی باید میگفت
ستاره-میگم فقط به کسی نگی هااا نمیخوام دانشجو ها باهام بد رفتار کنن
+زر بزن لطفا!
ستاره-ببین سهیل دایی منه
چی داییشه یه خنده ای کردم و گفتم:
+داییته گمشوووو
ستاره-من گفتم میخوای باور کن میخوای نکن .
به سهیل نگاه کردم که دیدم داره به طرف ما نگاه میکنه اوففف فک کنم فهمید ما چی میگفتیم.
پسرا باهم صحبت میکردن درباره فوتبال و درباره همه چی دیگه
ما دختراهم دیگه غیبت کردنامون شروع بشه دیگه شده.
ترنج پاشد و رفت اشپزخونه بعد امیر علی رو صدا کرد.
امیر علی-جانم چی میخوای ؟؟
ترنج-میشه بیای میخوام بدم جوجه ها رو ببری کباب کنی
امیرعلی-همین الان میام
میخواست پاشه بره که علیهان با خنده میزد پشتش و یه چیز میگفت.
^علیهان^
وقتی رفتم دنبالش اومد بیرون وقتی یه پسره رو پشتش دیدم اخمام رفت توهم اصلا این کیه اونم با اخم به من نگاه میکرد وقتی سارا فهمید پسره پشتش من رفتم تو ماشین ولی از اینه میتونستم ببینم چیکارمیکنه. حرف میزدن ولی پسره اخم داشت.
وقتی سوار شد میخواستم بدونم اون پسره کیه اصلا دوست ندارم پسری جز من باهاش حرف بزنه یا نگاهش کنه یا کنارش وایسه پرسیدم ازش ولی گفت به من مربوط نیست حرصم گرفته بود پامو رو گاز گذاشتم سرعتم خیلی زیاد ولی اعصابم خورد بود ولی وقتی سارا گفت سرعتمو کم کنم سرعتمو کم کردم .
الانم اینجا روبه رومه ولی یه نیم نگاهم به من نمیکنه دلم واسه نه سال پیشمون تنگ شده اینکه
هروز همو میدیدم اینکه هروز براش باید خوراکی میگرفتم اینکه اونموقع هااا کنکور داشت بهونه میکرد درساشو میمود پیشم خیلی دلتنگشم اینکه الان منو مثل دوست معمولی قبول داره سختمه ولی راضی ام به همین دوستی همین که کنارمه بسه
امیرعلی هم که رفته قاطی عاشقا همش ترنج ترنج میکنه.
هر وقتم ترنج صداش میکنه دست و پاش میلرزه چند روز پیش بود اومد گفت ترنج رو دوست داره ولی ترنج همش بهش میگه مثل برادرشه
دختر دیگه ناز دارن همشون.
وقتی امیر علی رفت پیش ترنج با سهیل شروع کردم حرف زدن.
^امیر علی^
وقتی ترنج گفت بیا من با سر قبول کردم و رفتم علیهان همش از این ور میگفت به سلامت پهلوان مواظب خودت باش.
ادم یه غلطی میکنه به یکی احساسشو میگه ول میکنن مگه .
رفتم پیش ترنج تانصف بدنشو انداخته بود تو یخچال نمیدونستم چی برمیداره که رفتم پشتش دیدم داره سعی میکنه..ظرف سالادا رو برداره من چون دیگه پشتش بودم ظرف سالادارو برداشتم که ترنج یه هعییی کشید و برگشت
ترنج-عههه ترسوندیم
+ببخشید نمیخواستم بترسونمت بعدشم چه خبره خودتو انداختی تو یخچال
ترنج-میخواستم اونا رو بردارم
+خب با من چیکار داشتی
ترنج-ببین ذغال اینا تو تراس هستش تو برو اونا رو اتش بزن منم اینارو سیخ بزنم بیارم
یه سری تکون دادمو خواستم از اشپزخونه برم بیرون که برگشتم بهش گفتم
+امروز خیلی خوشگل کردی مواظب باش ندزدمت
ترنجم که نیشش تا بناگوش باز شده‌ ولی سعی کرده ببندتش ولی خیلی هم موفق نبود.
-واقعا؟؟خودم میدونستم
منم درحالی که از کارای ترنج خندم گفته بود رفتم تو تراس و ذغال و اینارو اماده کردم یه ربع وقت گرفت تا اتیش بگیره اماده که شد رفتم اشپزخونه دیدم دخترا ریختن اشپزخونه دارن کمک میکنن ، رفتم پیششون به ترنج گفتم:
-چند تا سیخارو بده من بقیش هم خودت بیار
ترنج-باشه بیا اینارو ببر الان منم میام

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئو چک

#پارت_پنجاه_شش
سیخارو بردم تو تراس.بعد از چند مین ترنج هم اومد.سیخارو ازش گرفتم و گذاشتم رو منقل. ترنج همش ادا اصول در میاورد اخه این دختر نمیخواد بزرگ بشه. همیشه پیش من مثل یه دختر کوچولو با نمکه.
^سهیل^
دخترا که رفتن تو اشپزخونه بعد چند مین یکتا هم اومد پیش ما نشست کنار اراز. هوفففف
پسره خودشیفته‌. این یکتا هم که چسبیده به این.
اصلا نمیدونم چمه همش فکرم میره سمت یکتا هوففف ..اصلا دوست ندارم کنار اراز بشینه. نمیدونممم چرا اینجورم
تا اینجا که داشتیم درباره کارمون حرف میزدیم که یکتا هم به بحثمون اضافه شد.
دختر ریز میزه ای باید درباره کلاساش صحبت کنم ببینم کی میتونه بیاد. که وقتی تنهاس گیرش بیارم.
یکتا-درباره چی صحبت میکردید ؟؟
+درباره بیمارستان و کار و اینا
یکتا-اییشششش چه چرت
اراز-تو بحث بنداز وسط ما حرف بزنیم
پسره چیززززز..انگار ما با اون حرف میزدیم
یکتا-باش شما فیلم راهبه رو دیدید
+اره من دیدم .ولی فک کنم بدرد شما دخترا نخوره؟
یکتا-عههه انوقت چرااا..من که دیدمش .اصلا ترسناک نیست .ولی کنار سارا فیلم ترسناک دیدن خیلی مزخرفه از اول تا اخرش جیغ میکشه.
+واقعاااا؟؟! باورم نمیشه دیده باشی
یکتا-میخوای باور کن میخوای نکن
همینجور بحث فیلمای ترسناک و اکشن اومد وسط
^سارا^
ترنج و ستاره که داشتن وسایل شام رو اماده میکردن انقدر لفت دادن که من خسته شدم.یکتام که از زیر کار در رفت پیش پسرا منم کاری نداشتم رفتم پیش بچه ها . اینام که داشتن حرف میزدن از حرفاشون چیزی نمیفهمیدم
وسایل شام که اماده شد ..ترنج اومد صدامون کرد بریم سر میز
رفتیم سر میز نشستیم ستاره و ترنج چه میزی چیده بودن ..به به سالاد ماکارانی ،قیمه اوممم چه چیزا که تو سفره
هست .
همه نشستن میز هشت نفره بود ترنج سره یه سمت میز نشسته بود یکتا هم کنارش منم کنار یکتا نشستم که دیدم علیهان اومد کنارم نشست نمیدونم چرا وقتی ضربانم کنارش میره بالا خندم میگیره دوست دارم از ته دلم بخندم. نمیدونم شاید دیوونه شدم .امیر علی هم جوجه به دست اومد و نشست پیش ترنج. کنار امیر علی هم اراز و بعدش سهیل کنار سهیل هم ینی اون سمت میز و روبه روی ترنج، ستاره نشسته بود.
همه شروع کردن خواستم بشقابمو بردارم که دست علیهان اومد بشقابمو برداشت
+هییی چیکار میکنی بشقابه منه
علیهان-میدونم میخوام برات غذا بکشم
+اها مرسی
وقتی برنج کشید یه کوه برنجی تو بشقابم درست شده بود.مگه من چقدر جا دارم اخه.مگه خودش میخواد بخوره اینارووو
+واییی علیهان چه خبره !؟اینو خودت میخوای بخوری؟
علیهان-بخور حالا میمونه دیگه
+اسراف میشه چی میگی اخه؟؟
پاشدم بشقابمو برداشتم و نصف برنج رو ریختم تو دیس اها بهتر شد برچی الکی اسراف کنم یکم قیمه ریختم رو برنجمو شروع کردم به خوردن اوممممم عاشق قیمه ام .حیف بادمجون نداره
تا اخر هرچی بود و نبود روی سفره بود جلوم قرار میگرفت به لطف علیهان.
اخرش چون ترکیدم دیگه از غذاخوردن دست برداشتم
همه که غذاهامون رو خوردیم تموم شد ظرفا رو جمع کردیم.

🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئو چک
#پارت_پنجاه_هفت
ظرفا رو جمع کردیم و گذاشتیم تو ماشین ظرفشویی پسراهم که تو هال پذیرایی رو مبل نشسته بودن
ترنج یه چندتا چای ریخت و همه رفتیم تو هال پذیرایی نشستیم کنار پسرا
امیر علی داشت درباره یه فیلم اکشن صحبت میکرد یه جور با ذوق درباره بازیگراش و صحنه هاش حرف میزد که نگو ادم دلش میخواست بره فیلمو ببینه‌.
حرفای امیر علی که تموم شد بچه ها لیوان چاییشون برداشتن و تو سکوت چاییمون رو نوشیدیم.

بعد چایی انگار کسی حرف برای گفتن نداشت. اهااا نامزدی ستاره بزار بهشون بگم.
+بچه ها راستی بگید چیشده؟؟
ترنج-چیشده ؟؟
بقیه هم کنجکاو نگاه میکردن..
+ستاره..... نامزد کرده
یکتا-نامزد ؟؟؟خدایی؟؟
ترنج-اره ستاره؟؟چند وقته؟
همه منتظر چشم به دهن ستاره دوخته بودن
ستاره-اومممم... اره یه ماهه نامزد کردم خودم میخواستم بگم... دیگه سارا زحمتشو کشید
امیر علی-مبارکه.ستاره خانم خوشبخت بشید.
علیهان-خوشبخت بشید
اراز-به به چه خوش قدمم من خبر خوش شنیدیم.
خخخ اعتماد به سقفشو. سقف ریخت برادر.
ترنج-مبارکه عزیزم. کی عقد و عروسیه؟؟
یکتا-خوشبخت بشید. اره راست میگه. حالا اون مرد خوشبخت کیه؟؟
ستاره-عقد رو که قراره دوهفته دیگه باشه نامزدم غریبه است اسمش محمده
منم رو کردم به طرف سهیل که هیچی نمیگفت.
+استاد، مبارک باشه
سهیل-چی مبارک باشه!مگه من نامزد کردم؟؟
+شما که نه خواهر زاده تون که نامزد کردن برای اون تبریک گفتم
ترنج-ها چیشده؟؟؟کی خواهرزاده کیه؟
من یه خنده ای برای تعجب ترنج کردمو
+وا استاد دایی ستارس دیگه
سهیل-کی بهت گفته؟؟
+ستاره خودش گفت مگه نباید میگفت
سهیل-خب نه...
همه بچه ها تعجب کرده بودن علیهان و امیرعلی یه جور نگاه میکردن یکتا که بیخیال بود کلا همیشه اینجوره ولش .ستاره هم که همش چشم غره میرفت.
بعد چند مین یکتا اومد پیشم نشست
یکتا-سارا هودیم چیشد؟
+باش باهاش حرف میزنم میده اگه نداد خودت بگو بده
یکتا-باش بوسس
به علیهان یه نگاهی کردم اونم نگاهش افتاد بهم
+علیهان یه لحظه میشه بیای
علیهان-اوممم باش
من پاشدم و اونم پاشد رفتم سمت اتاق ترنج
وقتی رفتیم برگشتم سمت علیهان
علیهان-خب...بفرماجانم؟؟
+اوممم... میگم هودیتو در میاری؟؟
علیهان-جانمممم؟؟؟
+هودیتو در بیار
علیهان-هودیمو چراا انوقت؟؟
+میگم در بیار یعنی دربیار
یه نگاه شیطانی کردوایییی خدا این منحرف رو چیکارش کنم.
+ببین... یکتا هودیتو میخواد.
علیهان-چرااااا؟!؟
+اولا میگه که تو بهش مدیونی دوما چشمش هودیو گرفته میخوادش
یه از اون نگاه علیهان کش زدم علیهانم نگام میکرد که گفت
هوففففف باش اونجور نگام نکن میدم...
یه جیغ اروم از ذوقم زدم صدای پارس سگ اومد منم تنها واکنشم این بود که رفتم پشت علیهان و از پشت بغلش کردم سگای ترنج اتاق خوابش چیکار میکنه اخه؟؟مگه اتاق خودشون نباید باشن اینا
علیهان-سارا حالت خوبه؟؟از پشتم بیا بیرون تو از اینا میترسی!؟؟
+هاااا نه بابا من هردفعه بیام اینجا باهاشون بازی میکنم نمیدونم یدفعه پارس کرد ترسیدم
علیهان-نترس حالا کمر منو ول کن
ایششش خیلی هم دلش بخواد بغلش کردم دستامو باز کردمو رفتم روبه روش وایسادم
+از دست سگا ببین چجور نگاه میکنن تو هم دربیار هودیتو بده
علیهان-وسط مهمونی نمیتونم بدم که اخر مهمونی میدم
+باش اصلا به من چه
همین و گفتم از اتاق اومدم بیرون
رفتم پیش بچه هابعدش هم علیهان اومد.. نشست کنار امیر علی همین که نشست امیر علی هم رفت دم گوشش و یه چیزایی میگفت .
منم کنار ترنج اینا نشستم
یکتا-سارا چیشد؟؟
+گفت اخر مهمونی میده
یکتا یه پشت چشمی نازک کرد و گفت
یکتا-ایشششش باش
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek
نام رمان:ویدئو چک
#پارت_پنجاه_هشت
یکم اهنگ گذاشتیم و باهاش قر دادیم. ولی من نرقصیدم هااا امیرعلی و ترنج و سهیل و ستاره میرقصیدن ماهم دست میزدیم انقدر خوش گذشت که ساعت11شب شد دیرمون شده بدجور
یکتا-علیهان؟؟
علیهان-بله؟؟
یکتا-الان که هممون میخوایم بریم لطف کن هودیمو درار بده.
علیهان فک کنم باور نمیکرد که باید هودیشو بده.فک کرده من باهاش شوخی کردم
علیهان-جدی بدم؟سارا بهم گفت ولی فک کردم شوخیه
+مگه من باتو شوخی دارم.زود در بیار تقدیم کن.
امیرعلی خندش گرفته بود و گفت
امیرعلی-زود باش در بیارتقدیم کن تا خانما قطعه قطعه نکردنت
اراز-یکتاجان از این هودیا که خوشت میاد خب به من میگفتی تو خونه از اینا دارم بهت میدادم.
با این حرفش سهیل اخم کرد پسره چندش. یکتا جان عوققق
علیهان-اوکی الان درش میارم
+اوممم....علیهان چیزی داری زیرش دیگه
علیهان-اره یه تیشرت پوشیدم زیرش سری تکون دادم علیهانم هودیشو اورد. یکتا از ذوق چشاش داشت در میومد.ماها هم از کارای یکتا خندمون گرفته بود .
علیهان در اورد اومد جلو هودی و بهش داد.
یکتا هم زود تنش کرد و با ذوق گفت
یکتا-وایییی قشنگ توش گم شدم عاشق هودی گشادم
ترنج-مبارک باشه منم دلم خواست
امیرعلی-میخوای منم دربیارم تقدیم کنم
ترنج-نخواستم.میترسم گدا شی
امیرعلی-داشتیم ترنج خانم
+بسه این حرفا پاشید گورمون رو گم کنیم.الان نامزد ستاره از نگرانی خودکشی میکنه .مامان منم با سوسک کش منتظرمه
با این حرفم همه پاشدن .منم رفتم از اتاق ترنج وسایلمو برداشتم

حاضر که شدم .از ترنج و بقیه بچه ها خداحافظی کردیم.با دخترا از این ماچ بازی ها و با پسرا در حد دست و اینا بعدم رفتیم بیرون.

از اسانسور که اومدیم بیرون رفتیم سمت ماشین علیهان.
با بقیه بچه ها هم که اومده بودن بیرون خداحافظی مجدد کردیم که ستاره بینش برای دوهفته دیگه برای عقدش دعوتمون کرد و نشستیم تو ماشین حرکت کردیم.
علیهان-سارا
+بله؟
علیهان-میگم یکتا بهت گفته که من پیشش رفتم مشاوره؟
عجبا!!باید جوابم پس بدیم
+چطورمگه؟؟
علیهان-میخوام ببینم گفته یا نه؟؟
+اگه نگفته باشه هم الان فهمیدم
علیهان-من رفتم پیشش که با کمکش تو رو برگردونمت.
یه پوزخند زدم خیال باطل
علیهان-باشه بخند.همه کار کن به من خانم خانما.
معلومه که میخندم.این چندسال غصه خوردم حالا نخندم؟!والا
دیگه تا رسیدن به خونه حرف نزدیم.اونم رفته بود تو فکر.منم که هر وقت یکی جدی میشه یا میره تو فکر خندم میگیره اون طرف هم اعصابش خورد میشه.
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻

آیدی چنل 👇🏽
@roman_videochek