رمان حاملگی ناخواسته
969 subscribers
1 video
1 file
1 link
Download Telegram
#پارت_154



پویان اخلاق های خاصی داشت؛ مثالا اجازه

نمیداد سرمه بزنم و رنگ های شاد و جیغ بپوشم.

مثلا غیرتش اجازه نمیداد! همین آزارم میداد. 

ناباور گفت:

_چی؟!

_پویان دیگه.

با لحن وسوسه برانگیزی گفت:

_حالا تو امتحانش کن!

آستین مانتوام را گرفت کشید و مرا به سمت

مغازه هدایت کرد. گویی دل من هم همراه آستین

کشیده شد. وارد مغازه شدیم. پالتواش را از

دستم گرفت، دوست داشتم پالتواش دستم

باشد.

رو به فروشنده گفت:

_حاجی لطف کن اون مانتوی نیلی که پشت

ویترین گذاشتی رو بده.

فروشنده پسری جوان بود و نمیدانم چرا حاجی

خطابش کرده بود.

_من که نمیخرمش چرا الکی بپوشمش!

_شاید خوشت اومد و خریدیش.

_من خوشم اومده اما پویان نمیذاره.

اخمی کرد و مانتو را از دست فروشنده کشید و

به دستم داد. لب گزیدم و گرفتمش. با پاهای

لرزان داخل اتاق پرو شدم و در را بستم. با دیدن

رنگ صورتم وحشت کردم. رنگ گچ دیوار شده

بود. سفید سفید! مانده ام چرا علی رضا با

دیدن قیافه ام وحشت نکرده است. چندتا سیلی

به گونه هایم زدم و نفسم را فوت کردم.

کتم را درآوردم و مانتو را پوشیدم. بهم می آمد؛

اما چه فایده که نمیتوانستم بپوشمش! تقه ای به

در خورد:
_پوشیدی؟ ببینمت.

وحشت زده نگاهی به در انداختم. میخواست مرا

ببیند؟ هول شده، باصدای لرزانی گفتم:

_الان.

و سریع شال مشکی رنگ را روی سرم انداختم و

در را باز کردم و او بدون آنکه نگاهی به مانتوی

درون تنم بیندازد

در چشمانم خیره شد.