رمان حاملگی ناخواسته
969 subscribers
1 video
1 file
1 link
Download Telegram
#پارت_153


دلم... قلبم که هیچ... کل وجودم لرزان شد. کل

وجودم لرزید. قلبم آنقدر تند میزند که احساس

میکنم از روی پالتوی زمستانه ی کلفتم کاملا

پیداست. با دستان لرزان پالتواش را گرفتم. با

هم هم قدم شدیم. حس مبهمم داشت

مرا میترساند. آزارم میداد، وحشت زده ام میکرد.

بی اختیار بغض کردم و نفس عمیقی کشیدم. بوی

عطرش در بینی ام پیچید و دلم هُری ریخت.

دهانم را به ضرب قورت دادم.

_زنداداش؟

صدایش چرا آنقدر گوش نواز است؟ به خودم

آمدم و با حواس پرتی گفتم:

_ها؟

_نمیخوای بری تو؟

تند_تند سر تکان دادم و هول گفتم:

_آره... آره... بریم!

در شیشه ای خودش باز شد و وارد مرکز خرید

شدیم. مرکز خرید بزرگی بود که تازگی ها

ساخته بودند... سه طبقه و بزرگ!

زیرچشمی به صورتش نگاهی انداختم. تهریشاش

چقدر قیافه اش را جذاب و مردانه کرده بود!

برگشت سمتم و نگاهم را غافلگیر کرد. نگاهش پر

از سوال بود.

_از این طرف بریم!

به سمت راست اشاره کردم. مغازه ی مانتوفروشی

آنجا قرار داشت. پشت ویترینش ایستادیم.

مانتوهای عجیب_غریبی قرار داشت که همه

مطابق با مد روز بودند. زیباترینشان مانتوی

ساده اما خوشرنگی قرار داشت. کمی رنگش در

چشم بود... نیلی رنگ!

_قشنگه!

به علی رضا خیره شدم. داشت به همان مانتوی

نیلی رنگ نگاه میکرد. با لحنی که دلم را لرزاند

گفت:

_به رنگ چشماتم میاد!

به پالتواش که توی دستم بود چنگ انداختم.

_امتحانش کن!

آب دهانم را با گره قورت دادم:

_پویان از رنگ روشن خوشش نمیاد.