#پارت_143
_من گند زدم یا تو که بیدلیل مثل یه آشغال پرتم
کردی بیرون؟
_نگو که وقتی نامزدم بودی، با پویان تو رابطه
نبودی!
دلم بههم پیچ خورد و ناباور نگاهش کردم. چقدر
پست بود. قدمی دیگر به عقب رفتم و سعی
کردم آرام باشم، چون این مرد هیچ چیز حالی
اش نمیشد!
_ جون عزیزت برو. الان پویان میاد، میاد و خون
به پا میکنه.
پوزخندش بیشتر از قبل مرا ترساند:
_من از پویان نمیترسم، اون تویی که میترسی؛
پشتت به پولاش گرمه نه؟ میترسی که باز بشی
اون همتای فقیر و بی همه چیز!
با چند قدم جلو آمد و خودش را به من رساند؛
اما نگاه من پشت سرش خشک شده بود و
احساس میکردم قلبم دارد از حلقومم بیرون
میزند. چقدر از حرفایمان را شنیده بود؟ خدایا
نه...
نه! خودت به زندگی ام رحم کن! دستم را به
گلویم کشیدم و فشارش دادم، داشتم میمردم.
_ تو فقط کافیه طلاق بگیری تا دنیاتو بهشت
کنم؛ ولی میبینم کله شق تر از این حرفایی؛
نمیدونم تو رو اول بدبخت کنم یا پویان رو؟
کاری میکنم انقدر بدبخت بشی که بیای التماسمو
بکنی، کاری میکنم پویان به بدترین حالت از خونه
بیرونت کنه و حتى تف هم تو صورتت نندازه.
اون روز خیلی نزدیکه عزیزم!
هنوز نگاهم به پشت سرش خشک شده بود.
دستانم میلرزید. قدمی رفتم عقب... قدمی جلو
آمد. فشار دستم بیشتر شد، نفس کم آورده
بودم.
_ببین، منو میشناسی، میدونی حرفم حرفه. تو از
اولشم مال خودم بودی. شده اطرافیانتو بیچاره
کنم میکنم، هرکاری میکنم که بهت نزدیک شم و
روزگارتو سیاه کنم همتا خانم!
کاسه ی صبرم لبریز شد و عربده کشیدم:
_ هر کاری دوست داری بکن! از نظر من تو یه
حیوونی! یه حیوون.
با دستش محکم توی دهانم کوبید. از درد
چشمانم بسته شد و شوری خون را حس کردم.
احساس کردم برق از سرم پریده است. هاج و
واج خیره اش شدم... به من سیلی زد؟! همتا
تحویل بگیر... حقت است! بکش!
دستانم را گرفتم جلوی دهانم تا هق_هق نکنم. از
ضعیف بودن بیزار بودم و حالا...
صدای عربده ای گوش خراش تنم را لرزاند. حس
گنگی داشتم. هرچه که بود الان ناجی ام شده
بود.
_ داری چیکار میکنی مرتیکه ی الدنگ؟
_من گند زدم یا تو که بیدلیل مثل یه آشغال پرتم
کردی بیرون؟
_نگو که وقتی نامزدم بودی، با پویان تو رابطه
نبودی!
دلم بههم پیچ خورد و ناباور نگاهش کردم. چقدر
پست بود. قدمی دیگر به عقب رفتم و سعی
کردم آرام باشم، چون این مرد هیچ چیز حالی
اش نمیشد!
_ جون عزیزت برو. الان پویان میاد، میاد و خون
به پا میکنه.
پوزخندش بیشتر از قبل مرا ترساند:
_من از پویان نمیترسم، اون تویی که میترسی؛
پشتت به پولاش گرمه نه؟ میترسی که باز بشی
اون همتای فقیر و بی همه چیز!
با چند قدم جلو آمد و خودش را به من رساند؛
اما نگاه من پشت سرش خشک شده بود و
احساس میکردم قلبم دارد از حلقومم بیرون
میزند. چقدر از حرفایمان را شنیده بود؟ خدایا
نه...
نه! خودت به زندگی ام رحم کن! دستم را به
گلویم کشیدم و فشارش دادم، داشتم میمردم.
_ تو فقط کافیه طلاق بگیری تا دنیاتو بهشت
کنم؛ ولی میبینم کله شق تر از این حرفایی؛
نمیدونم تو رو اول بدبخت کنم یا پویان رو؟
کاری میکنم انقدر بدبخت بشی که بیای التماسمو
بکنی، کاری میکنم پویان به بدترین حالت از خونه
بیرونت کنه و حتى تف هم تو صورتت نندازه.
اون روز خیلی نزدیکه عزیزم!
هنوز نگاهم به پشت سرش خشک شده بود.
دستانم میلرزید. قدمی رفتم عقب... قدمی جلو
آمد. فشار دستم بیشتر شد، نفس کم آورده
بودم.
_ببین، منو میشناسی، میدونی حرفم حرفه. تو از
اولشم مال خودم بودی. شده اطرافیانتو بیچاره
کنم میکنم، هرکاری میکنم که بهت نزدیک شم و
روزگارتو سیاه کنم همتا خانم!
کاسه ی صبرم لبریز شد و عربده کشیدم:
_ هر کاری دوست داری بکن! از نظر من تو یه
حیوونی! یه حیوون.
با دستش محکم توی دهانم کوبید. از درد
چشمانم بسته شد و شوری خون را حس کردم.
احساس کردم برق از سرم پریده است. هاج و
واج خیره اش شدم... به من سیلی زد؟! همتا
تحویل بگیر... حقت است! بکش!
دستانم را گرفتم جلوی دهانم تا هق_هق نکنم. از
ضعیف بودن بیزار بودم و حالا...
صدای عربده ای گوش خراش تنم را لرزاند. حس
گنگی داشتم. هرچه که بود الان ناجی ام شده
بود.
_ داری چیکار میکنی مرتیکه ی الدنگ؟