رمان حاملگی ناخواسته
969 subscribers
1 video
1 file
1 link
Download Telegram
#پارت_170



_مگه کری؟ میخوام پیاده شم... نمیشنوی؟

اما گویی در عالم دیگری بود. نمیدانم چگونه

رانندگی میکرد؟

با حرص گفتم:

_ماشینو نگه دار! نمیشنوی؟ میگم میخوام پیاده

شم! ‌ با دست چنان کوبید روی فرمان که بند دلم

پاره شد و از ترس خشک شدم. فریاد کشید:

_خفه میشی یا نه؟!

خفه؟ به معنای واقعی کلمه لال شدم! چشمانم

گشاد شده بود، حتی میترسیدم نفس بکشم.

ماشین را گوش های پارک کرد و نفس عمیقی

کشید. کمی دستانش میلرزید... درست مثل من!

دوباره نفس عمیق... نفس عمیق... و نفس عمیق؛

اما آرام نشد. سریع برگشت سمتم و غرید:

_تو چه مرگته؟

با حیرت نگاهش کردم. روز به روز پرروتر و بد

دهان تر از قبل میشد. دستم به سمت دستگیره ی

ماشین رفت که فهمید و سریع قفل کودک را فعال

کرد. بغض فشار بیشتری بر گلویم وارد کرد.

_حالیت نیست؟ میخوام پیاده شم!

داد کشید

_پیاده بشی که چی بشه؟ با این حال نزار و

داغونت؟ تهش میری خونه میرسونمت. تمومش

کن! بچه بازی درنیار.

صامت شده نگاهش کردم. دستی میان موهایش

کشید و نفسش را به شدت بیرون فرستاد.

استارت زد و ماشین را روشن کرد. همان لحظه

گوشی اش زنگ خورد.جواب داد:

_بله ژیلا؟

رادارهایم فعال شد. ژیلا دختر عمه خانم چه

کاری میتوانست با علی رضا داشته باشد؟

ناخودآگاه اخم کردم.

_لعنت بهت همتا، آخه تو چته دختر؟

علی رضا بی حوصله گفت:

_ببینم چی میشه!

سرم را تکیه دادم به پنجره، باران می آمد و

شیشه بخار کرده بود. درست مثل حال این

روزهایم... اشکی از گوشه

چشمم قُل زد و چکید روی گونه ی یخ زده ام.