#پارت_169
توجهی نکرد و پرسید:
_چیشده اتفاقی افتاده؟
با بغض نالیدم:
_میخوام پیاده شم!
با حرص آرام کوبید روی فرمان:
_پرسیدم چیزی شده؟
با غیظ نگاهش کردم و گفتم:
_به تو ربطی نداره.
_با پویان حرفت شد؟ اون چیزی گفت؟
اون ناراحتت کرد؟
_میگم به تو ربطی نداره!
_سر چی دعوا کردید؟
_به تو مربوط نیست
.
_چرا لج میکنی. بهم بگو چیشده شاید تونستم
کمکت کنم.
و دوباره تکرار کرد:
_با پویان دعوات شده؟
با خشم داد کشیدم:
_آره دعوامون شد، آره... آره... میتونی بری گوش
برادرتو بپیچونی بذاره برم مسافرت، میتونی
گوششو بپیچونی و بگی چرا ناراحتم کرد...
میتونی؟
خشک شده نگاهم کرد. خودم هم نمیدانستم چه
مرگم است. دوباره اشکهایم راهشان را پیدا
کردند. اشکهایسمج من!
با صدای لرزانی گفتم:
_میخوام پیاده شم.
و او هنوز مات بود و به شیشه ماشین نگاه
میکرد. حرکت سیب گلویش را دیدم که تکان
خورد، که بالا و پائین شد...
و نفس سنگینش که آرام رهایش کرد.
توجهی نکرد و پرسید:
_چیشده اتفاقی افتاده؟
با بغض نالیدم:
_میخوام پیاده شم!
با حرص آرام کوبید روی فرمان:
_پرسیدم چیزی شده؟
با غیظ نگاهش کردم و گفتم:
_به تو ربطی نداره.
_با پویان حرفت شد؟ اون چیزی گفت؟
اون ناراحتت کرد؟
_میگم به تو ربطی نداره!
_سر چی دعوا کردید؟
_به تو مربوط نیست
.
_چرا لج میکنی. بهم بگو چیشده شاید تونستم
کمکت کنم.
و دوباره تکرار کرد:
_با پویان دعوات شده؟
با خشم داد کشیدم:
_آره دعوامون شد، آره... آره... میتونی بری گوش
برادرتو بپیچونی بذاره برم مسافرت، میتونی
گوششو بپیچونی و بگی چرا ناراحتم کرد...
میتونی؟
خشک شده نگاهم کرد. خودم هم نمیدانستم چه
مرگم است. دوباره اشکهایم راهشان را پیدا
کردند. اشکهایسمج من!
با صدای لرزانی گفتم:
_میخوام پیاده شم.
و او هنوز مات بود و به شیشه ماشین نگاه
میکرد. حرکت سیب گلویش را دیدم که تکان
خورد، که بالا و پائین شد...
و نفس سنگینش که آرام رهایش کرد.