رمان حاملگی ناخواسته
932 subscribers
1 video
1 file
1 link
Download Telegram
#پارت_163



_فعلا موقعیتش جور نشده. سعی میکنم که

بگم!

_خب جورش کن.
 
تند گفتم:

_چشم! دیگه چی؟

خون سرد و با لحن خاصی گفت:

_دیگه هیچی! منو ببین!

مردمک های لرزانم را قفل مردمک هایش کردم.

نفسم گرفت. سریع از جایش بلند شد و کلافه

دستی به پشت گردنش کشید. مثل همیشه که

کلافه میشد!

زیر لب گفت:
 
_لا اله الا الله...!

و خشمگین شد:

_بلند شو برو بیرون.

پشت به من سمت پنجره رفت و درش را باز کرد.

دستان مشت شده اش را دیدم.

پاهایم به قدری میلرزید که حتی ٰ حس بلند شدن

هم نداشتم. با صدای دورگه و بلندی گفت:

_چرا خشکت زده، میگم برو بیرون!

اما من توانی نداشتم که از جایم بلند شوم!

همان موقع در باز شد و پویان وارد اتاق شد. با

تعجب نگاهی بین ما انداخت.علی رضا هم

برگشت و نگاهش کرد.

سست از جایم بلند شدم و گفتم:
 
_پویان کجایی؟ دو ساعته دنبالتم کارت داشتم!

نمیخواستم پویان بفهمد چرا و در چه موردی با

علی رضا حرف میزنم. اول تعجب کرد، منکه با او

قهر بودم؛ اما لبخند مهربانی زد که باعث شد

حالم از خودم و کارهایم به هم بخورد. نزدیکم

شد و دستم را گرفت.

_کاری واسم پیش اومده بود؛ ببخشید!

و برگشت سمت علی رضا که با اخم تماشایمان

میکرد.