نمایشگاه نقاشیهای علی گلستانه
گالری «هور»
8 بهمن تا 2 اسفند 1395
#علی_گلستانه
#نقاشی
#گالری_هور
@rochdie
/
گالری «هور»
8 بهمن تا 2 اسفند 1395
#علی_گلستانه
#نقاشی
#گالری_هور
@rochdie
/
در راه است:
کتابِ بهرام اردبیلی
گفتوجوی داریوش کیارس
نشر رشدیه
«بهرام اردبیلی، در این سرزمین کم زیست، کم شعر گفت، کم بود. کتاب چاپ نکرد، اما کتابی ساخت از زندگیی خودش برای ما. از شاعران پیشتاز دههی چهل بود. همان که به نام شاعران «شعر دیگر» معروفاند... تا بیست و چند سالگی در اینجا زندگی کرد. بعدِ سی و چند سال آوارهی زمین شد... شاعر ما، از باختر و خاور زمین تجربهها اندوخت، اما کتاب را ترک کرد و نوشتن را هم. چون آرتور رمبو جوانیی خود را در شعر تباه میدید. همچون رمبو، در جوانی از شعر و از شهر، گریخت...آخرینبار که به تهران آمده بود سال هزار و سیصد و هشتاد و سه، با ما گفتوگو کرد. دو هفتهیی اینجا بود. داشت که میرفت، میخواست بیاید و در آبگرمهای اطراف اردبیل حظ بِبرد. نتوانست. نشد. کالبد او به سن پایانیاش رسیده بود. در آنجا ـ جزایر قناری ـ برای خود گوری کند تا به خاکش بسپارند. بعد دید که برادر و خواهرها، در ایران تا همیشه چشمانتظار خواهند ماند. آمد به اینجا. به کسانِ خود گفت دوستان را خبر نکنید آمدهام تا بمیرم. و مرد.»
*بخشی از مقدمه کتاب
این کتاب که شامل دو گفتوگوی بلند با بهرام اردبیلی است، بخشی از تاریخ شفاهی ادبیات و شعر معاصر ماست، گفتوگویی صریح، بیپرده و صادقانه که بهرام اردبیلی در سالهای آخرینِ حیاتش، از ادبیات عصر و نسل خود و از یاران و همراهانش میگوید..
کتاب، علاوه بر گفتوگو با شاعر، شامل شعرهاییست خوانده نشده و همچنین برخی اسناد و نامههایی که برای نخستینبار روی انتشار میبینند.
#بهرام_اردبیلی
#داریوش_کیارس
#انتشارات_رشدیه
#گفتوگو
@rochdie
/
کتابِ بهرام اردبیلی
گفتوجوی داریوش کیارس
نشر رشدیه
«بهرام اردبیلی، در این سرزمین کم زیست، کم شعر گفت، کم بود. کتاب چاپ نکرد، اما کتابی ساخت از زندگیی خودش برای ما. از شاعران پیشتاز دههی چهل بود. همان که به نام شاعران «شعر دیگر» معروفاند... تا بیست و چند سالگی در اینجا زندگی کرد. بعدِ سی و چند سال آوارهی زمین شد... شاعر ما، از باختر و خاور زمین تجربهها اندوخت، اما کتاب را ترک کرد و نوشتن را هم. چون آرتور رمبو جوانیی خود را در شعر تباه میدید. همچون رمبو، در جوانی از شعر و از شهر، گریخت...آخرینبار که به تهران آمده بود سال هزار و سیصد و هشتاد و سه، با ما گفتوگو کرد. دو هفتهیی اینجا بود. داشت که میرفت، میخواست بیاید و در آبگرمهای اطراف اردبیل حظ بِبرد. نتوانست. نشد. کالبد او به سن پایانیاش رسیده بود. در آنجا ـ جزایر قناری ـ برای خود گوری کند تا به خاکش بسپارند. بعد دید که برادر و خواهرها، در ایران تا همیشه چشمانتظار خواهند ماند. آمد به اینجا. به کسانِ خود گفت دوستان را خبر نکنید آمدهام تا بمیرم. و مرد.»
*بخشی از مقدمه کتاب
این کتاب که شامل دو گفتوگوی بلند با بهرام اردبیلی است، بخشی از تاریخ شفاهی ادبیات و شعر معاصر ماست، گفتوگویی صریح، بیپرده و صادقانه که بهرام اردبیلی در سالهای آخرینِ حیاتش، از ادبیات عصر و نسل خود و از یاران و همراهانش میگوید..
کتاب، علاوه بر گفتوگو با شاعر، شامل شعرهاییست خوانده نشده و همچنین برخی اسناد و نامههایی که برای نخستینبار روی انتشار میبینند.
#بهرام_اردبیلی
#داریوش_کیارس
#انتشارات_رشدیه
#گفتوگو
@rochdie
/
«رُشدیه» منتشر کرد:
کتابِ بهرام اردبیلی
گفتوجوی داریوش کیارس
با طرح جلدی از آیدین آغداشلو
«بهرام اردبیلی، در این سرزمین کم زیست، کم شعر گفت، کم بود. کتاب چاپ نکرد، اما کتابی ساخت از زندگیِ خودش برای ما. از شاعران پیشتاز دههی چهل بود. همان که به نام شاعرانِ «شعر دیگر» معروفاند. کمتر کسی در گفتوگو، چون او نجیب بود... چهارده ساله از زادگاه به تهران گریخت. نوجوان بود که به پایتخت آمد. جوان بود که داشت به هند میرفت، پیر شده بود که آمده بود تا بمیرد.. اما از همهی ما جوانتر بود. تازه بود، تازه میگفت... بهرام اردبیلی چرا پیش از ترکِ بدن، خود را به ما نشان داد؟ چرا میخواست حرفهای نگفته بازگو کند؟ آن هیکلِ گمشدهی بیچهره، نیمرخی اینجا و در این گفتوگو به ما میدهد تا ما با همین پرتره، به گشتوجوی او برخیزیم...»
*بخشی از مقدمه کتاب
#بهرام_اردبیلی
#داریوش_کیارس
#انتشارات_رشدیه
@rochdie
/
کتابِ بهرام اردبیلی
گفتوجوی داریوش کیارس
با طرح جلدی از آیدین آغداشلو
«بهرام اردبیلی، در این سرزمین کم زیست، کم شعر گفت، کم بود. کتاب چاپ نکرد، اما کتابی ساخت از زندگیِ خودش برای ما. از شاعران پیشتاز دههی چهل بود. همان که به نام شاعرانِ «شعر دیگر» معروفاند. کمتر کسی در گفتوگو، چون او نجیب بود... چهارده ساله از زادگاه به تهران گریخت. نوجوان بود که به پایتخت آمد. جوان بود که داشت به هند میرفت، پیر شده بود که آمده بود تا بمیرد.. اما از همهی ما جوانتر بود. تازه بود، تازه میگفت... بهرام اردبیلی چرا پیش از ترکِ بدن، خود را به ما نشان داد؟ چرا میخواست حرفهای نگفته بازگو کند؟ آن هیکلِ گمشدهی بیچهره، نیمرخی اینجا و در این گفتوگو به ما میدهد تا ما با همین پرتره، به گشتوجوی او برخیزیم...»
*بخشی از مقدمه کتاب
#بهرام_اردبیلی
#داریوش_کیارس
#انتشارات_رشدیه
@rochdie
/
«..عشق
در قبیلهی من
خنکای برف است و
شعور ضمنی آب.
هفت دروازهی آسمان
از آنِ هفت پیکرِ ناظم
من اگر کفنی داشتم
نگاهِ لیلا میکردم و
میمُردم..»
از: شبانهی لیلی به بازخوانیی قیس
ص 81- کتابِ بهرام اردبیلی- نشر رُشدیه
#بهرام_اردبیلی
#انتشارات_رشدیه
#شعر
@rochdie
/
در قبیلهی من
خنکای برف است و
شعور ضمنی آب.
هفت دروازهی آسمان
از آنِ هفت پیکرِ ناظم
من اگر کفنی داشتم
نگاهِ لیلا میکردم و
میمُردم..»
از: شبانهی لیلی به بازخوانیی قیس
ص 81- کتابِ بهرام اردبیلی- نشر رُشدیه
#بهرام_اردبیلی
#انتشارات_رشدیه
#شعر
@rochdie
/
«یک نفَس با غزاله»
پروندهای ویژهی غزاله علیزاده و «ملک آسیاب»؛ آخرین رمان منتشر شده از او...
در این شمارهی مجله «سینما و ادبیات»- شماره 59 (اسفند 95 و فروردین 96)
میزگردی با حضورِ: محمد صنعتی، مشیت علایی، یارتا یاران، امیرحسین خورشیدفر
با نوشتارهایی از:
حسن عالیزاده؛ «سفر برگذشتنی»
ناصر زراعتی؛ «در هوای ابریِ آخر اردیبهشت»
جواد مجابی؛ «بازی غزاله با کارتهای زیستمرگ»
سودابه فضائلی؛ «رهایی از واقعیتگرایی ناپاک»
عنایت سمیعی؛ «بازگشت به خاستگاه»
فرخنده آقایی؛ «رها شده از علف ایّام» و...
به همراهِ گفتوگوی خواندنیِ امید روحانی با سلمی الهی (فرزند بیژن و غزاله)
#غزاله_علیزاده
#ملک_آسیاب
#سلمی_الهی
#سینما_و_ادبیات
#انتشارات_رشدیه
#داستان
#نشر
@rochdie
پروندهای ویژهی غزاله علیزاده و «ملک آسیاب»؛ آخرین رمان منتشر شده از او...
در این شمارهی مجله «سینما و ادبیات»- شماره 59 (اسفند 95 و فروردین 96)
میزگردی با حضورِ: محمد صنعتی، مشیت علایی، یارتا یاران، امیرحسین خورشیدفر
با نوشتارهایی از:
حسن عالیزاده؛ «سفر برگذشتنی»
ناصر زراعتی؛ «در هوای ابریِ آخر اردیبهشت»
جواد مجابی؛ «بازی غزاله با کارتهای زیستمرگ»
سودابه فضائلی؛ «رهایی از واقعیتگرایی ناپاک»
عنایت سمیعی؛ «بازگشت به خاستگاه»
فرخنده آقایی؛ «رها شده از علف ایّام» و...
به همراهِ گفتوگوی خواندنیِ امید روحانی با سلمی الهی (فرزند بیژن و غزاله)
#غزاله_علیزاده
#ملک_آسیاب
#سلمی_الهی
#سینما_و_ادبیات
#انتشارات_رشدیه
#داستان
#نشر
@rochdie
«سه روز مانده به آخرِ سال، مدرسه تعطیل شد. شبِ چهارشنبه، از روی بوته پریدم شاید غایتِ زرد، به آتش بمانَد و سُرخی به رخسار برگردد. پسفردا، خورشید در خانهی حَمَل آمد. شامِ عید، سبزیپلو با ماهی خوردیم.
در سفره، ظرفی رشتهپلو دستپُختِ خانم جان بود، به نیّتِ اینکه رشتهی کارها از دست نرود. برای تحویلِ سال، نیمههای شب، تمامِ چراغهای خانه را روشن گذاشتند. وقتی گاوِ زمین شاخ عوض میکرد، کنارِ خانم جان، نگاهِ من به آینه و جامِ سنبل بود. سالِ زایلکنندهی عقل و رُبایندهی هوش، سالِ موش، تمام شد. امسال، سالِ گاوِ رحمت است، یا گاوِ یاوه؟...»
بخشی از داستان «هُما»- نوشته کاظم رضا
انتشارات رُشدیه
#کاظم_رضا
#هما
#داستان
#انتشارات_رشدیه
#نشر
#سال_نو
@rochdie
/
در سفره، ظرفی رشتهپلو دستپُختِ خانم جان بود، به نیّتِ اینکه رشتهی کارها از دست نرود. برای تحویلِ سال، نیمههای شب، تمامِ چراغهای خانه را روشن گذاشتند. وقتی گاوِ زمین شاخ عوض میکرد، کنارِ خانم جان، نگاهِ من به آینه و جامِ سنبل بود. سالِ زایلکنندهی عقل و رُبایندهی هوش، سالِ موش، تمام شد. امسال، سالِ گاوِ رحمت است، یا گاوِ یاوه؟...»
بخشی از داستان «هُما»- نوشته کاظم رضا
انتشارات رُشدیه
#کاظم_رضا
#هما
#داستان
#انتشارات_رشدیه
#نشر
#سال_نو
@rochdie
/
«صبح میشود، تا هر کسی به یادم آرد، آنکه شرمگین و تهی بر بوسههای زمین راه میسپارد، با شیرینی و بخشایشِ شبهای مرده چه خواهد کرد؟ چون صدای آبها، در خوابهای نارُستنی، در افسردگیی ترانههای دیرپا.
هراسیده و رنجور، کفپوشی از غبارِ آفریدههای ناپیدا میگسترانیم بر سنگهای گوگردیی زمان.
نمیآرمی، ستارهی ناشکفتهی شبهایم، نمیآرمی...
و یا دست و یاد که لبریزم میکند، تنها، برای مرگ.»
(ص 109)
«در غبارِ روزها دستهام میتراود و میگذرد، همچنان که زنی میخواند حوالیی میزهای عاطلِ ساحل؛ پرندگان در گودیی دستهام میافتند، بی که بدانم راهم همیشه مسیری نمناک داشتهست.
بانوان گرامی، آواتان میآید و، در شیارهای خاموش درخت، پسِ شعلهها میگردد و بالا میرود. گویی فرشتههای ناپیدای شبید در انحنای گلو، و با سنبلهها خمیده در باد، میچرید در سواحل نیلیی کوه..
پس بگذریم از شما بانوان، که آبهای سرد مجالِ تماشا نمیدهند. بر پُشتهها بخرامید و بر ابرها شنا گیرید آرام آرام. پیتان، سفینهها به آب خواهیم داد. و اکنون دنیایی سیاه، خفته در تهِ ماه: برخاستهام نوشابههای گرم سر کِشم، سرخوش از غمی که هرکجا پنهان..»
(ص 105)
از: «سرخوش از غمی که هرکجا پنهان» - سرودههای فیروز ناجی- انتشارات رُشدیه
چاپ نخست- 1394
#فیروز_ناجی
#انتشارات_رشدیه
#شعر
#نشر
@rochdie
/
هراسیده و رنجور، کفپوشی از غبارِ آفریدههای ناپیدا میگسترانیم بر سنگهای گوگردیی زمان.
نمیآرمی، ستارهی ناشکفتهی شبهایم، نمیآرمی...
و یا دست و یاد که لبریزم میکند، تنها، برای مرگ.»
(ص 109)
«در غبارِ روزها دستهام میتراود و میگذرد، همچنان که زنی میخواند حوالیی میزهای عاطلِ ساحل؛ پرندگان در گودیی دستهام میافتند، بی که بدانم راهم همیشه مسیری نمناک داشتهست.
بانوان گرامی، آواتان میآید و، در شیارهای خاموش درخت، پسِ شعلهها میگردد و بالا میرود. گویی فرشتههای ناپیدای شبید در انحنای گلو، و با سنبلهها خمیده در باد، میچرید در سواحل نیلیی کوه..
پس بگذریم از شما بانوان، که آبهای سرد مجالِ تماشا نمیدهند. بر پُشتهها بخرامید و بر ابرها شنا گیرید آرام آرام. پیتان، سفینهها به آب خواهیم داد. و اکنون دنیایی سیاه، خفته در تهِ ماه: برخاستهام نوشابههای گرم سر کِشم، سرخوش از غمی که هرکجا پنهان..»
(ص 105)
از: «سرخوش از غمی که هرکجا پنهان» - سرودههای فیروز ناجی- انتشارات رُشدیه
چاپ نخست- 1394
#فیروز_ناجی
#انتشارات_رشدیه
#شعر
#نشر
@rochdie
/
«شعر
از پنجه در نمیزند
وقتی که میآید
شعر
در پنجه فرو میشود و خون به در میزند..»
(ص 3)
«با یک قلب
و دو پلکِ دورپرواز
کنار سایهات
مینشینی و
اندوه
تکه تکهات میکند..»
(ص 70)
«دستت را به من بده
و پوست نازک ساعد و بازوت را
تا که از رود بگذریم
لیز شویم
در جنگل پلک
و برانیم در چال و چمن
دموکراسی نظری است میان هزاران
و این واژه جهان را زشت کرده است
اما من تابع عشقم – و یار
که زیبا خم میشود برای چیدن کاکوتی
و چه نفیس میشود انگشتان سرخابیش
در قاب اندام باروتی..»
(ص 77)
از: «هر قلبی که میتپد عاشق نیست شاید فقط پُمپ خون باشد»/ سرودههای هوشنگ آزادیور
چاپ نخست- 1394
انتشارات رُشدیه
#هوشنگ_آزادی_ور
#هر_قلبی_که_میتپد_عاشق_نیست_شاید_فقط_پمپ_خون_باشد
#انتشارات_رشدیه
#شعر
#نشر
@rochdie
/
از پنجه در نمیزند
وقتی که میآید
شعر
در پنجه فرو میشود و خون به در میزند..»
(ص 3)
«با یک قلب
و دو پلکِ دورپرواز
کنار سایهات
مینشینی و
اندوه
تکه تکهات میکند..»
(ص 70)
«دستت را به من بده
و پوست نازک ساعد و بازوت را
تا که از رود بگذریم
لیز شویم
در جنگل پلک
و برانیم در چال و چمن
دموکراسی نظری است میان هزاران
و این واژه جهان را زشت کرده است
اما من تابع عشقم – و یار
که زیبا خم میشود برای چیدن کاکوتی
و چه نفیس میشود انگشتان سرخابیش
در قاب اندام باروتی..»
(ص 77)
از: «هر قلبی که میتپد عاشق نیست شاید فقط پُمپ خون باشد»/ سرودههای هوشنگ آزادیور
چاپ نخست- 1394
انتشارات رُشدیه
#هوشنگ_آزادی_ور
#هر_قلبی_که_میتپد_عاشق_نیست_شاید_فقط_پمپ_خون_باشد
#انتشارات_رشدیه
#شعر
#نشر
@rochdie
/