رضا مهدوی هزاوه
658 subscribers
323 photos
36 videos
26 files
451 links
Download Telegram
True
Akira Yamaoka
روز سعدی است. دلم می‌‌خواهد به شیراز بروم. در دل شب.‌
سوار ماشین‌ می‌شوم. از اصفهان عبور می‌کنم. دم‌دمای صبح به شیراز می‌رسم. به این فکر می‌کنم که با تخیل می‌شود همه‌جای دنیا سفر کرد. چشمانم را می‌بندم.
آدمی را که دوستش دارم، در خیال، می‌بینم.
به آرامگاه سعدی می‌رسم. "گلستان" را باز می‌کنم. صفحه‌ی ۱۷۶ می‌آید:

"هر چه زود برآید دیر نپاید..."


#رضا_مهدوی_هزاوه




https://t.me/rezamahdavihezaveh
Ashin
Masoud Shoari
قطعه‌ی «اَشین»
(نام محلی در کویر لوت)
#مسعودشعاری

آلبوم در سایه باد

🔸به اشین می‌روم. مسعود شعاری سه‌تار می‌زنه. یک‌نفر تو دلِ غروب می‌خونه. از دور دیوار باغ رو می‌بینم. میرم خونه‌ی بومگردی اشین. چای، دم شده. زیلو، پهن شده. شن‌های روان می‌ریزه تو جیب پیراهنم.
گفت: بعدش بریم گم بشیم تو دلِ شن‌های روان.‌

شب، ستاره‌های کویر شاهد بودند که دو نفر راه می‌رفتند تو کویر لوت. با لباسِ حریرِ سفید و موسیقیِ اشین.
یکی‌شون چنگ زد به ماه و فرو نرفت.
یکی‌شون دلش می‌خواست پنهان بشه. رفت. گم‌شد.
مسعود شعاری سه‌تارش رو بغل کرده بود. یه تکه روزنامه روی دیوار باغ افتاده بود. روی اون تکه روزنامه یه شعر از سعدی چاپ شده بود.
آفتابِ گرسنه و حسود اومد. اول کلماتِ شعرِ روزنامه رو خورد. بعد مسعود شعاری رو. بعد باغ رو. بعد خاطرات رو.
و آخر سر، ماه رو تکه‌تکه کرد و هر تکه رو انداخت یه گوشه‌ی آسمون. که هر کس گمون کنه ماه‌ِ کاملِ اون، تو آسمونه...


#رضا_مهدوی_هزاوه



https://t.me/rezamahdavihezaveh
Audio
معرفی رمانی از شهلا آبنوس
"از آن هجده ماه و هفت روز"

متن: رضا مهدوی هزاوه.
گوینده: بیژن قهرمانی.
برنامه‌ای از رادیو بامبو به مدیریتِ:
سوسن پرور

#باز_نشر



https://t.me/rezamahdavihezaveh
من نوشتم بارون
@katibehchannel
☔️من نوشتم بارون

☔️سیمین قدیری
☔️شاعر: احمدرضا احمدی
☔️آهنگساز: فریبرز لاچینی



          نشسته‌ام روی فرش تبریز. لب یه پنجره. بوی گل‌های حیاط داره هجوم میاره به خونه. از کجا؟ از پنجره‌ی مشبک باز.‌

بخار چای تو استکان شاه‌عباسی داره میره بچسبه به سقفِ تیرِ چوبی. 

هوا ابریه و آدم‌ها مشغول کار و پول‌درآوردن و نقشه‌کشیدن برای همدیگه‌اند.

صدای شیهه‌ی یه اسب حالا میاد وسط سینی‌ِ چای و بشقابِ پرتقال‌های سرخ.

اسب، یکی از پرتقال‌های خوشگل رو می‌دزده و با خودش می‌بره. نگران میشم که نکنه اسب بره و گم بشه.

صاحب‌خونه می‌خنده. میگه اسب برمی‌گرده. اون به خونه‌اش برمی‌گرده. هر کسی در نهایت به خونه‌اش برمی‌گرده.
قراره بارون بیاد.
حتم دارم اون پرتقال حالا زیر سُمِ اسب افتاده!
و پرتقال‌ها گاهی به خانه برنمی‌گردند.
"نشان" که بشوی، گمان نکن خوشبختی!

#رضا_مهدوی_هزاوه



https://t.me/rezamahdavihezaveh
Forwarded from عکس نگار
🔸️||فرهنگ شفاهی بانوان اراک

#رونمایی از  کتاب مادرانه ها
نوشته ی مهربانو #سیمین_مرادخواه

▫️پنجشنبه ۶ اردیبهشت ماه ۱۴۰۳ - ساعت ۱۶:۳۰
▫️#اراک ، خیابان شریعتی ، برج های مخابرات ، برج ۳ ، طبقه ی همکف
▫️
#با_نویسندگان_اراک
#کتاب_خوب_بخوانیم

@rmirmohammadi
🔸انتشار متن "ما این دنیا را عوض می‌کنیم!"


🔸نوشته‌ی: رضا مهدوی هزاوه

🔸در شماره‌ی ۳۸ مجله‌ی فیلم امروز
اردیبهشت ۱۴۰۳



https://t.me/rezamahdavihezaveh
"ایرج احمدی هزاوه" ( داستان‌نویس و مورخ) مدتی است درباره‌ی دوستان و فعالان فرهنگی اراک متن‌های طنزی به سبک و سیاق خود می‌نویسند و ظاهرا قصد دارند این یادداشت‌ها را چاپ کنند.

اخیرا متنی هم  در دو قسمت درباره‌ی اینجانب نوشته‌اند که تقدیم حضورتان می‌شود.
خودم با خواندن این متن‌ها کلی خندیدم!




https://t.me/rezamahdavihezaveh
Forwarded from Irajahmadi_ hezave
#جوامع_الحکایات_و_لطایف_الافاضات

اکابرالکتّاب خواجه رضا مهدوی هزاوه

آن از تبار آرش و کاوه، آن که در دم برفتی از اراک تا پاوه و از آنجا به طرفه العینی به میرجاوه، آن سفر کننده بی محمل و کجاوه، آن صاحب سخنان نغز و حلاوه، خواجه رضا مهدوی هزاوه ، از کبارالکتّاب عصر خویش بودی و در این راه هیچ نیاسودی.
آورده اند که طی الارض داشتی و نیز طی الزمان داشتی، اگرچه که در شمال غربی باغ ملی شهر سلطان آباد سکونت داشتی لیک همزمان در کنار پل خواجوی اصفهان مشاهده شدی و همان زمان در تئاتر شهر تهران و مع العجب در هزاوه و محله سرآسیاب.
گاه با ناصرالدین شاه قاجار در بلندای بازار اراک قلیان بکشیدی و گاه با شاه عباس ثانی در چهارباغ اصفهان قطاب بخوردی، حتی روزی بر بالای تپه هزوشن هزاوه با اباقاخان شربت انگور بنوشیدندی!
در صفحه ۷۶۵ تاریخ دیقهی آمده که اصل ایشان از خوانسار بودی، بوی انگور آباء وی را به هزاوه کشاندی و در آن بلاد رحل اقامت افکندندی در محله سرآسیاب و کنار یال آخوند.
آورده اند روزی در همان محله نوستالژیکش گل کردی و در کنار دکان عام ولی الله سرآسیابی نشستی ، قلم به دست گرفتی و کتابی شروع نمودی و سفارش کانادادرای بدادی هنوز عام ولی الله درب شیشه نوشابه باز نکرده بودی که خواجه رضا مهدوی هزاوه از کتابت فارغ شدی و کتاب را تمام کردی " قصه های هزاوه ".
و نیز روزی بی اذن خواجه یوسف خان نیکفام از کنار سینما دنیای اراک گذر بکردی قلم به دست و نویسان، هنوز به خیابان مخابرات نرسیده بودی که کتابی برون دادی " اسبهای باغ ملی " .
از عجایب روزگار آنکه " عطر را در اصفهان بریختی " و لابد گز را در کاشان بخوردی . ‌. .

ادامه دارد

ایرج احمدی هزاوه

پی نوشت:
- اسامی داخل گیومه اشاره به کتاب های استاد مهدوی هزاوه دارد
- سینما دنیا ، اشاره ای به کتاب جناب آقای یوسف نیک‌فام
- یال آخوند: تپه ای کوچک در روستای هزاوه
- عام ولی الله: مشهدی ولی الله از اهالی محله سرآسیاب روستای هزاوه، دکانی داشت، خدایش رحمت کند.


@irajahmadihezave
#ایرج_احمدی_هزاوه
Forwarded from Irajahmadi_ hezave
#جوامع_الحکایات_و_لطایف_الافاضات

قسمت دوم

اکابرالکتّاب خواجه رضا مهدوی هزاوه

. . . نگارنده سندی یافتی موثق از ایرج خان کاتب الممالک در جلد هفدم تاریخ دیهقی فصل الاسناد و المدارک که یوسف خان گرجی دون الاجبار و الاکراه بل بالطوع و الاختیار باغ ملی اراک را ملک طلق اکابرالکتّاب کردی بالتمام، و حق اعتراض را از دیگران ساقط کردی بالاخص خواجه محمد مددی و خواجه یوسف نیک‌فام و خواجه مهدی آببرین و خواجه زرنیخ الممالک!
روزی جنابشان در باغ ملی قدم بزدی من الشرق الی الغرب، من الشمال الی الجنوب، من الغرب الی الشرق، من الجنوب الی الشمال، من الجنوب الغربی الی الشمال الشرقی، من الشمال الشرقی الی الشمال الغربی . . . سر به آسمان ساییده، افکار به هم تابیده، گوئی که در لیالی نخوابیده، در آن احوال بودی که خواجه محمد صالح علاء الدوله صاحب الدکان عطاری فی صدره وی را بدیدی و اشارتی فرمودی که " امشب تمام عاشقان را دست به سر کن ، یک امشبی با ما بمان با ما سحر کن " ، آورده اند که اکابرالکتّاب آن شب را با علاء الدوله سحر بکردی و تا سحر کتابی نوشتی " الایادیی فی هذا القریب " به قدر صد ورق و چیزها در آن نوشتی جستارگونه چندان که هیچ کس نفهمیدی چه نوشتی جز خواجه علی الگلستانی که دکتر بودی و سیما داشتی و صدا داشتی، کتاب را به خانه بردی و در آن غورها بکردی چندان‌ که نزدیک بودی عقل از کله اش بپریدی و جان از تنش برهیدی، شنیدم ندیمه ای داشتی بانو گلنساء نام من الاهالی الگیریا که مدام با مراد نامی سخت بجنگیدی و مراد را با خاک یکسان بکردی، پس ندیمه کتاب بگرفتی و بخواندی بلسان الاراکی الاصیله فی الفور امر بر خواجه‌ علی الگلستانی مکشوف شدی و شرحی بر کتاب بنبشتی هزار ورق یا بیش و مستندی از اکابرالکتّاب بساختی تا مردمان زان مسرور شدندی( اگرچه‌ نگارنده اصل و شرح کتاب را بخواندی و ذره المثقالی از آن نفهمیدی ) !
هم از نوشته های اکابرالکتّاب است:

" سر یال آخوند نشسته ام، به قله کلاغ سیاه نگاه می کنم، ناصرالدین شاه قلیان می کشد، قلیان کشیدن گاهی کیف دارد، شاه عباس آن طرف قله است، به اصفهان می روم، زیر پل خواجو می نشینیم، زاینده رود آب ندارد، نادرشاه آب آن را خشکانده است، به اراک می رسم، به باغ ملی می روم، بستنی می خورم، سینما دنیا بسته است، زنی از جلوی سینما رد می شود، پسرش آدامسش را به سطل آشغال می چسباند، زن پریشان است، شوهرش با او دعوا کرده است، دعوا چیز خوبی نیست  . . . "
گویند پس از این نوشته بود که " خاطراتش را حمل بکردی " و به شهر صنعتی اراک برفتی در اشکوبه پنجم چای بنوشیدی و موسیقی بی کلام بشنودی در حالی که به بارش برف نظاره بکردی ، والسلام

ادام الله ظله و اقام الله قدمه و قلمه

ایرج احمدی هزاوه


@irajahmadihezave
#ایرج_احمدی_هزاوه
🔸ثبت‌نام دوره‌ی جدید کلاس‌ حضوری نویسندگی مقدماتی و پیشرفته آغاز شد.‌

🔸برای ثبت‌نام و اطلاع از شرایط، به آکادمی نامیرا مراجعه بفرمائید و یا تماس بگیرید:

🔸اراک. خیابان عباس‌آباد. پشت پاساژ گلستان. کوچه عمار.

🔸برای کلاس آنلاین با ظرفیت بسیار محدود به این آیدی تلگرام پیام بدهید:
@reeeza13


                           🔸 تلفن آکادمی نامیرا:

08632237561

🔸آدرس اینستاگرام آکادمی نامیرا:

https://instagram.com/arak.honar?igshid=MzRlODBiNWFlZA==





https://t.me/rezamahdavihezaveh
Our Own Roof
Nils Frahm
🔸با آرش زرنیخی قدم می‌زدم. گفت یک‌‌بار  سر کلاسِ موسیقیِ دانشگاه  یکی از دانشجوهایش از او پرسیده بود:
بهترین قطعه‌ی موسیقی که تا به حال در عمر‌تان شنیده‌اید چه بوده؟

همه‌ی دانشجویان منتظر بودند که استاد بگوید چه قطعه‌ی شاهکاری مد نظرش است.

در رمان " در جست‌وجوی زمان از دست رفته" مارسل پروست می‌گوید: "بهشت واقعی، بهشتی است که از دست رفته باشد."

آرش به دانشجویانش چنین جواب داده بود:
سال‌ها پیش سرباز بودم. در آذربایجان. دور از خانواده. یک‌بار آمده بودم مرخصی. رفتم تهران. قلهک. خانه‌ی اقوام. شب بود. از کنار خانه‌ای قدیمی عبور کردم. سکوت شب بود و دلتنگی. ناگهان صدایی شنیدم. به پنجره‌های آن خانه‌ی قدیمی نگاه کردم. مهمان‌های آن خانه مشغول شام خوردن بودند. آن‌ها را نمی‌دیدم. ولی صدای قاشق‌ها و چنگال‌ها را برای یک لحظه شنیدم. در آن لحظه، آن صداها بهترین موسیقیِ زندگی‌ام شد.

هر شب در خانه‌ها به هنگام شام، کنسرت موسیقی است.
و آدمی تنها از کنار پنجره‌ی آن خانه عبور می‌کند و به بهشتِ ذهنیِ خودش فکر می‌کند.


#رضا_مهدوی_هزاوه

https://t.me/rezamahdavihezaveh
Forwarded from بر سکوی سکوت
.
پرسش

برای رضا مهدوی هزاوه

اندام‌ها دوباره خاک می‌شوند
و ذرّه‌ذرّه به مبدأ برمی‌گردند.
خواب‌وخیال‌های آدمی اما
آیا چه می‌شوند و‌ کجا برمی‌گردند؟

احساس‌ها و عواطف
برقِ نگاه‌ها، اشاره‌ها، نجواها
لبخندها و اشک‌ها
امّیدها و اعتمادها
و عشق‌ها و دوستی‌هامان با یکدیگر
آیا چه می‌شوند؟


رود زمان
خواب و خیال‌های آدمیان را
با خود کجای جهان خواهد برد؟


سعید شیری


@barsakooyesokoot
#بازتاب

مریم مصلحی در پاسخ به سعید شیری،  شعری برای درج در کانال ارسال کرده‌اند که ضمن تشکر از ایشان، با هم می‌خوانیم:

"وقتی که جسم آدمیان خاک می‌شود
ذرات عشق،  محو در افلاک می‌شود
شاید همین قوافی این شعر ساده هم
در جان من از این روش ادراک می‌شود
شاید نوای عشق کسی از گذشته‌هاست
کاین سان به من رسیده و پژواک می‌شود
یک قطره‌ی چکیده ز چشمان شاعری
شاید که بار داده، کنون تاک می‌شود
شاید که خاک شعر به چشمت فرو شده
کاین‌گونه چشم‌های تو نمناک می‌شود"

🔸مریم مصلحی



https://t.me/rezamahdavihezaveh
🔸"ما این دنيا را عوض می‌کنیم!"

🔸منتشر شده در مجله‌ی "فیلم امروز"
اردیبهشت ۱۴۰۳
شماره‌ی ۳۸

🔸قسمت اول*

به یاد زنده‌یاد
رضا داودنژاد




🔻در پایانِ فیلم "کلاس هنرپیشگی"، وقتی که همه چیز بهم ریخته و دنیای ذهنی و واقعی همه‌ی کاراکترها مغشوش شده، یکی از شخصیت‌های فیلم، "نیکی" رو به دوربین حرف‌هایی می‌زند که می‌تواند مانیفست علیرضا داودنژاد باشد.

نیکی از اهمیت زندگی حرف می‌زند. از اینکه ما به این دنیا آمده‌ایم تا روشنایی ببخشیم نه اینکه دنیا را بسوزانیم. از اینکه دنیای آدم بزرگا قشنگ نیست.‌

چند سال پیش منصور ضابطیان در برنامه‌ی تلویزیونی محاکات،  رضا داودنژاد را به عنوان مهمان دعوت کرده بود. رضا از خاطرات خود گفته بود. از فقدان عسل بدیعی. از بیماری‌اش. خاطره‌‌ای از فیلم مصائب شیرین می‌گوید. پدرش گفته بود اگر می‌خواهی در فیلم بازی کنی باید از متل‌قو تا کلار آباد بدوی‌. گفته بود دوستان بسیاری دارد و معاشرینی کم. از اینکه یک‌بار در بیمارستان نمازی شیراز به پدرش گفته بود "اصلا دوست ندارم مرگ تو رو ببینم." از اینکه در شیراز مدتی در قرنطینه بوده و پزشک‌ها گفته بودند ممکن است رضا در خواب بمیرد و هر صبحِ  روزی که از خواب بیدار می‌شده و آرام چشمانش را به روی گل‌های نرگس شیراز باز می‌کرده و سلام می‌داده، همه خوشحال می‌شده‌اند.

در آن مدت در اتاقی قرنطینه بوده که فقط یک پنجره، او را به جهان وصل می‌کرده.
رضا هر روز از آن پنجره‌ی کوچک؛ لابد حافظ را می‌دیده در رکن‌آباد و یا سعدی را می‌دیده در کوچه‌ی رندان. و یا غزل، همسرش را می‌دیده در جوارِ ابیاتِ پریشانِ عاشقانه.

رضا در آن مقطع، شاید به پیروی از شورِ زندگی پدرش، تصمیم بزرگی می‌گیرد: زندگی را دودستی بچسبد. و اینکه: "زندگی ارزش این‌ را ندارد که با عذاب‌ِ وجدان بخوابی."

کتاب خاطرات سوگواری رولان بارت را ورق می‌زنم. در چه شبی ورق می‌زنم؟ در شبی که اراک بارانی است و هوای بهاری آمده است به خانه‌ها و جانِ دردمندان.

رولان بارت در این کتاب از مادرش که مُرده می‌گوید. بارت، روزمرگی‌هایش را نوشته. در ۱۶ نوامبر ۱۹۷۷ نوشته است:

"اکنون، همه‌جا، در خیابان، در کافه، هر کس را در منظر موجودی می‌بینم که به ناگزیر باید بمیرد. این دقیقا معنای میرا بودن است و همان‌قدر بدیهی، آن‌ها را کسانی می‌یابم که گویی این را نمی‌دانند."

فیلم مرهمِ علیرضا داودنژاد را وقتی برای اولین بار دیدم بسیار تکان خوردم. از اینکه زنی بدون پیش‌شرط، نوه‌اش را دوست دارد. مهم نیست که نوه چه خطایی مرتکب شده. اصل، دوستی و عشق است. این نکته‌ی کلیدی چقدر می‌توانست به اندازه‌ی صدها بیانیه و مقاله مفید فایده باشد. برای جامعه‌ای که معیارهای پذیرش آدمی، قوانین ساخته شده و مصنوعی بود و هست. اینکه  قانون مهربانی تابع هیچ چیزی نیست جز خود مهربانی.

علیرضا داودنژاد یک‌تنه در سینمای سیاه و یا مبتذل می‌خواهد به یادمان بیاورد که ما همگی قبل از هر  ایدئولوژی تاریخ مصرف‌داری، انسان هستیم.
و مگر رضا دست‌پرورده‌ی پدرش نبود؟

در همان برنامه‌ی محاکات، رضا  برای مجریان برنامه آرزوی سلامتی می‌کند و می‌گوید: این آرزو برایم خیلی عمیق است. چون اهمیت زندگی و سلامتی را بسیار زیاد لمس کرده‌ام.

در فیلم "فِراری" باز هم داودنژاد فیلمساز حرف مهمی می‌زند. از آدم امن می‌گوید. آدم امنِ آن فیلم، محسن تنابنده است. کسی که بدون هیچ چشمداشت و پیش‌شرطی،  با دختر فَراری مهربان است. شاید چنین شخصیتی طبق قواعد درام چندان فراز و نشیب نداشته باشد و درون پر چالشی نداشته باشد اما خود خود زندگی است. یک توصیه‌ی هنرمندانه است. در این روزگار، آدم امن انگار دارد به رؤیا بدل می‌شود.

فیلم‌های داودنژاد یک‌جور خودافشاگری است.  ما در تاریخ ادبیات خودمان کمتر با چنین رویکردی مواجه بودیم. اگر هم بوده، تلویحی بوده و نه به صراحت.
سالها پیش کتابی از فرانسوا ژیلو معشوقه‌ی پیکاسو خوانده بودم که ژیلو در مقدمه‌ی کتاب می‌نویسد که من یکی از صدها معشوقه‌های پیکاسو بوده‌ام.

ما در تاریخ مکتوب خودمان چنین چیزهایی نداریم. البته اخیرا کتاب‌هایی در این زمینه در ایران هم منتشر شده. مثل کتاب اندوه من اکبریانی و یا چند کتاب جُستار از محمد طلوعی و علی خدایی و...

و این پدیده‌ در حال رشد و گسترش است. اما داودنژاد در سال ۷۵ فیلم مصائب شیرین را ساخته و می‌تواند از پیشکسوتان این عرصه قلمداد شود.

رضا داودنژاد در آن فیلم‌ انگاری خودش و رؤیا‌هایش را با مخاطب به اشتراک می‌گذارد. تماشاگر انگاری دارد از سوراخ کلید به اتاقی که پر از راز است سرک می‌کشد.


#رضا_مهدوی_هزاوه

ادامه دارد....

لینک‌ کانال:



https://t.me/rezamahdavihezaveh
🔸قسمت دوم*

🔸"ما این دنیا را عوض می‌کنیم!"



🔻...علیرضا نادری نجف‌آبادی هم سال‌ها پیش در نمایش"کوکوی کبوتران حرم"،  همین رویکرد را داشت. گمانم آن نمایش در سالن چهارسوی تاتر شهر اجرا شد. بین صحنه‌ نمایش با تماشاگر، دیوار شیشه‌ای نصب شده بود و مخاطب می‌بایست دیالوگ‌ها را با هندزفری گوش کند. نادری گفته بود دلش می‌خواسته تماشاگر احساس کند که دارد یواشکی حرف‌ها را می‌شنود. این‌حس را ما می‌توانیم در آثار داودنژاد هم ببینیم.

رضا در زندگی کوتاه خود، بلند‌ترین قصه‌ها را برای ما به یادگار گذاشته. سال ۶۲ مادر رضا در دریا غرق می‌شود و مفهوم فقدان را درک می‌کند.
مامان اتی، که از آن پس رضا در دامانش بزرگ می‌شود، برای خانواده‌ داودنژاد تداعی‌کننده‌‌ی عشق است. در پایان فیلم کلاس هنرپیشگی مامان اتی رو به دوربین می‌گوید:
"چی بگم! عشق، عشق، عشق و فقط عشق می‌تواند ما رو نجات بده!"

اینستاگرام رضا را نگاه می‌کنم. پستی برای مامان اتی توجهم را جلب می‌کند. یکی از دیالوگ‌های خودش در مصائب شیرین را نوشته است:
"به نظر من هیچ حریر و تور ابریشمی نازک‌‌تر و لطیف‌تر از مهر مادر دوخته نشده"

در این شبِ بارانی،  مصائب شیرین را دوباره می‌بینم. در ابتدای فیلم، رفیعی جم و خانزادی سوار ماشین هستند و رفیعی جم به رضا می‌گوید:
دوست داری بری روی پرده‌ی سینما؟
رضا می‌گوید: فکر کنم برای عبرت بد نباشه!
رفیعی‌جم می‌گوید: زندگی‌ات رو بهم می‌ریزه‌ها!

و رضا که عاشق مونا و سینماست مصمم است که کار کند و طعم‌ِ عشق را به ما بفهماند.

حالا دلم می‌خواهد برای علیرضا داودنژاد نامه‌ای بنویسم. بنویسم که شما با فیلم‌های خودتان دریچه‌ای جدیدی برای ما باز کردید. شما آدم امن را تبلیغ کردید. شما بیشتر از هر کسی مفهوم خانواده را بازتاب دادید. و کاش فیلم بعدی‌تان درباره‌ی رضا باشد. و مگر نمی‌توان درباره‌ی کسی که نیست فیلم ساخت؟

کتاب لنگرگاهی در شن روان را از کتابخانه‌ام برمی‌دارم. این کتاب درباره‌ی مواجهه با سوگ و مرگ است. در ابتدای کتاب، مترجم، شعری از مولانا را آورده:
"هر نفس نو می‌شود دنیا و ما
بی خبر از نو شدن اندر بقا"

پنجره را باز می‌کنم. باران می‌بارد. به آسمان نگاه می‌کنم. آن سوی این دنیا، جمعیت بیشتری ساکن هستند. حالا نه داریوش مهرجویی زنده است نه کیومرث پوراحمد‌. نه مامان اتی و نه رضا داودنژاد. نه عباس کیارستمی نه عسل بدیعی.

سروصدایی از محوطه‌ی روبرو می‌شنوم. خانواده‌ی شلوغی با سروصدا راه می‌روند و می‌خندند. خیس از باران شده‌اند و یکی‌شان می‌گوید: الان چای می‌چسبد!

رولان بارت در ۲۸ نوامبر ۱۹۷۷ در روزمرگی‌هایش نوشته است:
"با چه کسی می‌توانم این پرسش را طرح کنم ( و امیدی به پاسخ داشته باشم)؟
آیا این‌که بدونِ کسی که دوستش داشته‌ای قادر به زندگی باشی، به معنای این است که او را کم‌تر از آن‌چه فکر می‌کردی دوست داشته‌ای...؟"

و باز هم در همان روز بارت نوشته است:

" یک‌شب سرد زمستانی، به اندازه‌ی کافی گرم هستم، با این حال تنهایم. می‌فهمم که باید به زیستنی چنین طبیعی، در حصار این انزوا عادت کنم، به عمل کردن، کار کردن در آن، به همراهی و آویختن به حضورِ غیاب".

بلند می‌شوم. برای خودم قهوه‌ای درست می‌کنم. لابد آن خانواده‌‌ی شلوغ، حالا به خانه رسیده‌اند. به جای امن‌ِ خودشان‌. لابد چای در حال دم‌کشیدن است. شاید هم موسیقی آرامی گوش می‌کنند. شاید هم علیرضا قربانی آوازی در دل شب می‌خواند. حالا همه جا ساکت است. فردا هوا آفتابی است. به فیلم‌های داودنژاد فکر می‌کنم. به روغن مار و آن پهلوان که معتقد است درمان همه‌ی دردها روغن مار است.

به کتاب اندوه من فکر می‌کنم. به اینکه "اندوه من" حتما برای همه تجربه خواهد شد. به روایت سروش صحت درباره‌ی مرگ پدرش فکر می‌کنم. آنجا که نوشته بود یک‌بار رفته بودم اصفهان و پدر را دیده بود در کنار ساحل زاینده‌رود که دارد گریه می‌کند و از او می‌پرسد: چرا گریه می‌کنی؟ و پدرش گفته بود تو نمی‌فهمی پسرجان.

و سال‌ها بعد که جناز‌ه‌ی سرد پدرش را کفِ سرامیک می‌بیند به خود می‌گوید: کاش در آن روز به جای اینکه سوال کند چرا گریه می‌کنی؛ پدرش را بغل کرده بود.

به خنده‌های رضا فکر می‌کنم. به اینکه در دهم فروردین سال ۹۲، عسل بدیعی چگونه جلوی چشم رضا می‌میرد و تمام اعضای بدنش اهدا می‌شود. به تکثیر عسل در حهانِ تلخ فکر می‌کنم. آدمی قابلیت این را دارد که بعد از مرگ هم تجلی مهربانی باشد.

به آن موقعی که رضا قرنطینه بود و فقط می‌توانست از یک پنجره‌ی کوچک جهان را ببیند فکر می‌کنم. رضا مصمم بود با مرگ مبارزه کند. و در این زورآزمایی، بالاخره مرگ پیروزِ میدان می‌شود. به شخصیت پرویز در مصائب شیرین فکر می‌کنم. همان کسی که شبیه مامان اتی می‌گفت بیایید بنشینیم کنار هم و دلخوری‌های‌مان را برطرف کنیم.



#رضا_مهدوی_هزاوه


ادامه دارد....




https://t.me/rezamahdavihezaveh
🔸قسمت سوم‌*


🔸"ما این دنیا را عوض می‌کنیم!





🔻...به دیالوگ مونا فکر می‌کنم:
امیدوارم قدم دوربین به زندگی ما خیر باشه.

از پنجره به بیرون نگاه می‌کنم. فرض می‌کنم رضا داودنژاد هستم. در قرنطینه‌ام. نوجوان می‌شوم. بابا می‌گوید اگه می‌خواهی در فیلم بازی کنی باید تا کلار آباد بدوی!
قبول می‌کنم. از خانه بیرون می‌روم. هوا شرجی است. می‌دوم. خسته می‌شوم. سر راه دختر فراری فیلم فِراری را می‌بینم. آدمِ امن او می‌شوم. سوار ماشینِ پیکان‌ام  می‌شود. به تهران می‌رویم. دوستم حاجی، جانباز جنگ است.

می‌گویم حاجی اینقدر دلت می‌خواد ببینی بیرون چه خبره بیا اینم‌ بیرون! حاجی سرفه می‌کند. دختر فراری بی‌پناه است. پناهش می‌شوم. از مامان اتی یاد می‌گیرم که خطاکاران را دوست داشته باشم.  یاد می‌گیرم که بفهمم عشق راه نجات است. به شمال می‌روم. کوله‌پشتی دختر فراری که تصادف کرده است را به خانواده‌اش تحویل می‌دهم. به ویلا می‌روم. مامان اتی  روزه‌ی سکوت گرفته است. شرط‌اش برای حرف زدن، مهربانی آدم‌هاست.

خسته‌ام بابا جان!
تا کلارآباد چقدر مانده؟
متل قو حالا در میان مه و غبار است.
خوب هستم برای بازی در مصائب شیرین؟
به اندازه‌ی کافی مهربان هستم؟

سکانس آخر کلاس هنرپیشگی را یک‌بار دیگر می‌بینم.
وقتی نیکی با چشمان اشک‌بار رو به دوربین می‌گوید:

"این دنیایی که شما آدم‌بزرگا واسه ما ساختین دنیای قشنگی نیست. ما دوستش نداریم. از ما توقع نداشته باشید این دنیا رو عوض نکنیم. ما این دنیا رو عوض می‌کنیم...."

بعد از حرف‌های نیکی، علیرضا داودنژاد روی تخته می‌نویسد: دنیا عوض می‌شود!
و می‌گوید: در دنیای سینما، عوض کردن دنیا مثلِ آبِ خوردنه!
کار ما همینه!

و حداقل در سینما همه‌چیز روبراه می‌شود. سینما می‌شود محلی برای حضورِ غیاب. می‌شود توصیفِ آدم امن. می‌شود جایی که دوستِ محمدرضا داودنژاد، حسین میرآقایی، به مهمانی بیاید و در کلاس هنرپیشگی بگوید برای بازیگر خوب شدن باید "خوش‌باور" باشیم‌.
و از قول کنفوسیوس می‌گوید: اولین قدم رو که برداشتیم؛ تو مقصد هستیم.

آقای علیرضا داودنژاد باز هم برای ما فیلم بسازید. فیلمی درباره‌ی حضورِ غیاب بسازید. اجازه بدهید آدم‌های امن بیشتر بشوند. و "نیکی"، دنیا را عوض می‌کند. و این جمله را البته دو‌جور می‌توان خواند.

و حالا صبح شده است. خورشید می‌تابد. دیگر از باران خبری نیست. باران هم مثل هر چیز زیبای دیگری پایانی دارد‌. اما خوبی‌اش این است که می‌توانیم به یاد بیاوریم که شبِ قبل باران فرح‌بخشی را دیدیم. و باز هم خوبی‌اش در این است که باران باز هم خواهد آمد. شاید دیر، اما حتما می‌آید. حالا باید بخوابم. و جمله‌ی رضا داودنژاد را که در برنامه‌ی محاکات گفته بود به یاد می‌آورم:
"زندگی ارزش این‌ را ندارد که با عذاب‌ِ وجدان بخوابی."

و رضا داودنژاد در آخرین پلان فیلم مصائب شیرین رو به دوربین می‌گوید:
"کات دیگه آقای رفیعی‌جم!"


#رضا_مهدوی_هزاوه

پایان.



https://t.me/rezamahdavihezaveh
Earth & Woman
Romak - [ MyBia2Music.Com ]
🌧
پنجره‌‌ی اتاق را باز کردم. اردیبهشتِ بارانی آمد به مهمانی. نشست روی مبل. گفت در کوله‌اش باران و  خاطره‌ای قدیمی آورده است.‌
خاطره‌ را لای کاغذ کاهی پیچیده بود.
گفت وقتی رفتم از اینجا و پائیز شد بازش کنم.

تکه‌ای از خانه همیشه چتر بالای سرش است و زمستان است.
گوشه‌ای از خانه، لبِ پنجره‌ی آشپزخانه، پائیز است.‌
روی موکتِ آبی‌رنگِ اتاق کتاب‌ها، تابستان لم داده است.
فروردین هم رفته سوپری، چای لاهیجان و عطر هرمس بخرد.

اردیبهشت ناهارش را خورد و بعدش رفت.

کاغذِ کاهی را بردم آشپزخانه. فروردین آمد. با چای سیاه. با هرمس. خیس بود سرش. می‌خندید چشمانش.
کاغذ را باز کردم‌. موسیقی بود. همین که می‌شنویدش.



#رضا_مهدوی_هزاوه



https://t.me/rezamahdavihezaveh
Channel photo updated
🔸🔸"لطفا با من مدارا کنید!"

🔸متن سخنرانی در مراسم رونمایی از کتاب
" پشت برج شیشه"
نوشته‌ی: محمد محسن سوری
نشر همسایه. تهران.

🔸اراک. هتل امیرکبیر. تالار خیام.
جمعه ۷ اردیبهشت.

🔸قسمت اول*

حدود یک‌ماه پیش را به یاد می‌آورم. کنار پنجره‌ی آشپزخانه نشسته‌‌بودم و اینستاگرامم را چک می‌کردم. در دایرکت پیامی برایم آمده بود.‌ برای چند لحظه دچار شوک شدم.  پیام‌ متعلق به یکی از دانشجویان قدیمی‌ام بود. کسی که او را گم کرده بودم. کسی که هیچ‌کس خبر نداشت کجاست.

سال‌ها پیش افشین، دانشجوی دانشگاه آزاد بود‌. مثل خیلی‌های دیگر استعداد نوشتن داشت.‌ اهل شعر بود و از نور ماه بیشتر الهام می‌گرفت تا خورشید. می‌گفت شب‌ها را دوست دارد و دلش می‌خواهد نویسنده‌ی بزرگی بشود. بچه‌ی جنوب بود و خونگرم. داستان و شعر می‌نوشت.

تا اینکه سرنوشت جوری رقم خورد که هیچ‌کس خبری از افشین نداشت. انگار گم‌ شده بود. از سال ۸۲ دیگر خبری از او نبود.

نوشته بود: دلم می‌خواهد سرم را روی شانه‌هایت بگذارم و های‌های گریه کنم.
نوشتم: کجایی تو!
گفت: شیراز.
گفت:  بزودی برایت می‌گویم در این‌ سال‌ها کجا بودم.

*
ده پانزده روز پیش پوریا سوری تماس گرفت و خبر چاپ کتاب پدرش محسن سوری را داد و گفت در مراسم رونمایی کتاب  پشت برج شیشه صحبت کنم.

پوریای شاعر را از سال‌ها قبل می‌شناسم. مجله‌ی وزین "وزن دنیا" را در می‌آورد و لابد خوب می‌داند این دنیا چقدر بار بر دوش دارد.

همان که میلان کوندرا اسمش را گذاشته بود "بار هستی". مگر می‌شد درخواست پوریا را اجابت نکرد.
قرار گذاشتیم بروم‌ دمِ در خانه‌‌ی استاد سوری در خیابان ملک.‌

با دوستم علی درویشی به محل قرار رفتیم. همیشه کوچه‌پس‌کوچه‌های ملک برای من پر از داستان است. خانه‌هایی که در دوران نوجوانی‌ام در آن محله می‌دیدم هر ثانیه انگار رشد می‌‌کنند و ارتفاع بالاتری پیدا می‌کنند. خانه‌های حیاط‌دار مبدل شده‌اند به برج‌ها و آپارتمان‌های سر به فلک کشیده. در روزگاری که قد آدم‌ها کوتاه‌تر می‌شود؛ آپارتمان‌های با طرح رومی بلندتر می‌‌شود.

کتاب، در دست محسن سوریِ سفید‌پوش بود. گپی زدیم. حرف‌ها در دلِ شب و تاریکی، گرم بود.  خوشحال بودم که بعد از مدت‌ها استادِ شاعر را می‌دیدم.
در راه برگشت علی درویشی از روزگار گفت. از شب. از اینکه آینده چه رنگی بر تن دارد.

همان‌شب شروع کردم به خواندن رمان. شخصیت‌های رمان حالا به تدریج وارد ذهن می‌شدند و کلمات را ملاقات می‌کردم. سهراب بود و مرضیه و پدرِ سهراب.
شغل پدر سهراب نظامی است که پدر من هم همین‌ شغل را داشته و حالا با ولع بیشتری کتاب را ورق می‌زدم.

شب‌ها در روی صندلی آشپزخانه می‌نشستم و کتاب را می‌خواندم. ماه بود و چای. موسیقی بود و نمِ باران. کلمات بود و رازهای مگو.

گاهی کتاب را می‌بستم و به این فکر می‌کردم که چقدر  این شهر نیاز به روایت دارد.  و چه خوب که استاد سوری علاوه بر شعر، شروع کرده است به روایت کردن. و ما در این روزگار که همه چیز را به سرعت فراموش می‌کنیم چقدر نیاز داریم به روایت. چقدر نیاز داریم به خلق آثار اجتماعی که آینه‌ای بشویم برای روزگارمان.

حورا یاوری کتابی دارد به نام "داستان فارسی و سرگذشت مدرنیته در ایران". در بخشی از کتاب میزگردی ادبی است با حضور چند نفر از بزرگان ادبیات. کسانی چون علی میرزایی، جواد مجابی، امیرحسن چهلتن، حورا یاوری، حافظ موسوی، احمد غلامی و مسعود احمدی.

علی میرزایی می‌گوید: نویسندگان امروزی کمتر علاقمند هستند که مسائل اجتماعی را نشان بدهند. قبل از انقلاب نویسندگان گرایش بیشتری به ارائه دیدگاه‌ اجتماعی نشان می‌دادند.

جواد مجابی معتقد است که: وجه غالب ادبیات و شعرِ قبل انقلاب بیشتر جمع‌گراست و بعد از انقلاب فرد‌گرایی نمود بیشتری دارد. این رویه البته از نظر مجابی مثبت است اما افراط در آن ما را می‌برد به سمت خودشیفتگی و انزوا.

اگر فردیت متوجه‌ی فردیت شخص دیگر هم بشود این مساله می‌تواند راه‌گشا باشد. با درک حضور دیگری باب روند دموکراتیک باز خواهد شد. در گذشته ما دیکتاتور منشانه بر آرمان‌گرایی تاکید داشتیم و حالا با دیکتاتوری فردی بر فردیت خودمان تاکید می‌کنیم. با درک حضور دیگری ما از بن‌بست دیکتاتوری خلاص خواهیم شد.

محمد مختاری هم در کتاب "انسان در شعر معاصر" نوشته بود راه نجات ما "درک انسانِ دیگری" است.

امیرحسن چهلتن در آن میزگرد سوالی مطرح می‌کند: چرا ادبیاتی که از حیث طرح مسائل اجتماعی ضعیف هستند خوانندگان بیشتری دارند؟

شما شاهد هستید که مثلا پدیده‌ی دلنوشته‌نویسی چقدر در شبکه‌های اجتماعی طرفدار دارد. دل‌نوشته‌هایی شخصی و ناله‌های جانسوز عاشقانه‌ای که هیچ ردی از مسائل کلان اجتماعی در آن‌ها نمی‌بینید...


🔸🔸ادامه دارد....



#رضا_مهدوی_هزاوه




🔸لینک ورود به کانال:


https://t.me/rezamahdavihezaveh