یادداشت‌ها
13.3K subscribers
189 photos
3 videos
6 files
118 links
کانال یادداشت‌ها، جهت آرشیو نوشته‌ها و اطلاع‌رسانی دربارۀ چاپ آثار استاد رضا بابایی، توسط خانوادۀ ایشان اداره می‌شود.

@reza_babaei
Download Telegram
در رنگستان پاییز

پاییز همدم جان‌‌های خسته است؛ جشنوارۀ رنگ‌ها و آواز برگ‌هاست؛ صندوق خاطرات تلخ و شیرین ماست؛ از کودکی تا آخرین پاییز عمر. پاییز فصل عشق‌های زمین‌خورده است. ما خسته‌ایم؛ همچون برگ‌های زرد و خشک که شاخۀ امید را رها می‌کنند و یک‌یک بر زمین نامرادی می‌ریزند. پاییز صدای قدم‌های ما در برهوت تنهایی است. از من نپرس که چند بهار از عمر تو می‌گذرد؛ بگو چند پاییز را تنها و سردرگریبان در کوچه‌های سرد و خلوت شهر قدم زدی. بپرس چند بار در کوچه‌باغ‌های رنگین پاییزی گم شده‌ای. بگو خوش‌تر از بازی با برگ‌های زرد و نارنجی، خاطره‌ای در سینه داری.

پاییز خستگی زمان از هیاهوی بی‌مغز زمین است. اما پاییز پایان ما نیست. ما دوباره برمی‌خیزیم و چشم در چشم آسمان می‌دوزیم و خورشید را دست‌‌آموز دل‌های روشن و امیدوارمان می‌کنیم. شاخۀ امید، آشیانۀ ماست. اگر چند روزی به دعوت پاییز، کوچه‌های بی‌ذوق شهر را با خون دل رنگ‌آمیزی می‌کنیم، فردا دوباره دست بر گردن سرو و صنوبر سر می‌افرازیم. امروز روزگار ما نیست. چه باک! فردا ما دوباره می‌روییم و زمین را از هر چه پتیاره و اهریمن است، می‌روبیم. بگذار امروز امیری کنند؛ بگذار همۀ دندان‌های تیزشان را نشان دهند؛ بگذار آرزوهای ما را به کویر ناکامی تبعید کنند. غم مخور؛ فردا روزگاری دیگر است. اکنون برخیز که رنگستان پاییز با تو سخن‌ها دارد. نه! پاییز جز یک سخن ندارد: هر برگی که بر زمین می‌ریزد، تو را به عاشقی فرامی‌خواند.

رضا بابایی
۹۸/۷/۸
چند سال پیش، همراه دوستان همدل، شبی را با شجریان گذراندیم؛ شبی نه چون شب‌های دیگر. در آن شب روشن، دل‌نوشته‌ای را برای او و دوستان خواندم. در آن متن کوتاه، نام همۀ آلبوم‌های شجریان را تا آن زمان، آورده‌ام. نام متن، «مناجات خدا با ما» بود. شجریان دربارۀ نام متن پرسید. گفتم: یعنی خدا با صدای شما، با ما نجوا کرده است. گوشۀ چشمش بارانی شد.
رضا بابایی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فایل تصویری "مناجات خدا با ما" برای عزیزانی که نتوانستند ویدئو را بارگذاری کنند، با فرمت دیگر بارگذاری می شود.
با تشکر
خانواده استاد رضا بابایی
در سوگ سیاووش*

ای قلم بشکن
ای واژه بمیر
ای دفترک‌های شعر، جامه بر تن پاره کنید.
سوگ سیاووش در اندازۀ شما نیست
شما را برای غم‌های کوچک آفریده‌اند
برای زاری بر سر قبرهای خاموش.
دریغ از آن‌ همه باد که در آستین شما انداختیم.
و امروز کور و کر و لال، در گوشه‌ای خزیده‌اید.
آوازخوان کوچه‌های شهر،
ناقوس کلیسای ارس تا خلیج فارس
روح سرزمین‌های بی‌آواز
کوچید.
ای سنتور و سه‌تار و ضرب و نی
پس از این، چه خواهید کرد؟
کدامین صدا، خواب از چشم شما خواهد گرفت؟
اعجاز کدامین آواز، کودک ایمان را در آغوش شما خواهد انداخت؟
منتظر باشید
تا صور اسرافیل
تا مخالف‌خوانی دستگاه بیداد.

پس از تو ایران به کدامین صدا گوش بسپارد، که چون گل بشکفد و چون دماوند سر برافرازد؟
به کدام وجود نازنین ببالد؟
در سوگ تو عشق خون می‌گرید
و آزادگی مویه‌کنان چشم به در دوخته است که شهسواری دیگر از راه رسد.
ای صدای عشق در روزگار دروغ و فریب و سنگدلی، به یُمن تو ایرانی بودن سرافرازی است.
خوشا طنین نام تو در صحن و سرای آزادی: محمدرضا شجریان.

ای دریغا ای دریغا ای دریغ
کانچنان ماهی نهان شد زیر میغ

رضا بابایی
ـــــــــــــ
*در سال 1398 هنگامی که خبر درگذشت استاد محمدرضا شجریان شایعه شد، رضا بابایی «در سوگ سیاووش» را در رثای ایشان نوشت. سرنوشت بر این بود که این متن امروز و پس از درگذشت استاد بابایی منتشر شود.
در ستايش جهل

گلبانگِ «نمی‌دانم»، به من آرامش می‌دهد؛ تکلیفم را با خودم و جهان، روشن‌تر می‌کند. اگر زبانم را می‌بندد، چشم و گوشم را باز می‌کند. فقط باید باورش کرد. باید مثل فارابی، دانست که نسبت معلومات ما به مجهولاتمان، همچون نسبت شعاع دایره به محیط آن است؛ یعنی ذره‌ای علم تازه‌وارد، هزاران مجهول جديد با خود می‌آورد. اگر قرار بود هر کس به‌ اندازه‌ای که می‌داند، حرف بزند و به مقداری که نمی‌داند خاموش بنشیند، جهان در سکوتی آرام‌بخش فرو می‌رفت و جز زوزه‌های پراكنده و ضعیف، از دوردست‌ها به گوش‌ نمی‌رسید. این سکوت، بهتر از سیرک صداها و هياهوی عربده‌ها نيست؟
از دوست نازنینی که هرازگاه بر جنازۀ من چوب ارشاد و غیرت دینی می‌زند، می‌پرسم: اگر التزام و تعصب به دانش‌ اندک، روا است، چرا ذره‌ای از این تعصب و غیرت را به جهل‌‌ عظیم خود نداشته باشیم؟ هيبت غول‌آسای اين سؤال، مرا مست می‌كند، ولی می‌دانم كه برای تو خنده‌دار است. برادر خوب و مهربانم، چرا از خود نمی‌پرسيم كه چند سیارۀ سرگردان علم، چه فروغی دارد که گمگشتگی ما را در کهکشان نادانی از یاد ببرد؟ چرا آنقدر که «دانش اندک» انگيزۀ پرگويی و برآمدگی رگ‌های گردن است، آن «جهل عظیم» منشأ سکوت و آرامش و مدارا نیست؟ اگر تو را دانشت چنین غیور و ستیزه‌جو کرده است، مرا جهلم به آرامش و مدارا می‌خواند. جهل من، بیشتر از دانش تو است. تو اگر علمت را می‌ستایی، من جهلم را می‌پرستم. اگر تو درک و هوشیاری‌ات را چون کوه پنداشته‌ای، من می‌دانم که هوشیاری انسان در برابر دشمنانش(جهالت، توجیه، خرافات، ظلم، ترس، غفلت، عشق، توهم، تبلیغات، تعصب، غرض، كژتابی‌های زبان...) كاهی است در مصاف تندباد.
برگ كاهم در مصاف تندباد
من چه دانم كه كجا خواهم فتاد
در سایۀ خوش «نمی‌دانم»، همه‌چیز مهیا است. در جهان بی‌مرز حيرت، نه خدا را از تو می‌گیرند و نه دین را و نه انسانیت را و نه عقلانیت را و نه خویشتنِ خویشت را و نه ضد آن را، و نه حتی جزم و یقین معقول را. جهانِ «نمی‌دانم»، بزرگ است و بزرگوار، و گنجایی هر آگاهی و دانش جدیدی را دارد؛ اما «می‌دانم» و اذنابش، بادبان‌های کشتی روحت را در هم می‌پيچند و هر جا که باشند، همان‌جا لنگر می‌اندازند. برادر خوبم، «می‌دانم»، لنگرگاه خوبی نيست. من سرگردانی در اقيانوس‌ها، در شب تاريک و بيم موج و گردابی چنين هايل را بر اقامت دائمی در لنج‌های چسبيده به ساحل، ترجيح می‌دهم. كجا دانند حال خوش ما را سبک‌‌باران ساحل‌ها؟

رضا بابایی
در شهر دنيا
حکايت دنيا، حکايت شهري است بي‌پناه که سيل و زلزله و صاعقه بر آن فرود آمده است و طاعون و وبا و سياه‌زخم، دمار از روزگار مردم برآورده. کوچه‌ها و خيابان‌ها پر از جنازه‌هاي گنديده است؛ ابرها از آسمان بر زمين افتاده‌‌اند، و کوه‌ها کوره‌هاي آتش شده‌اند. مردم در ميان دود و آتش و خون، به هر سو مي‌گريزند؛ اما راه و چاه پيدا نيست. در اين ميان، مردم به جاي آنکه دست يک‌ديگر را بگيرند و امان و پناه هم باشند، از راه و رسم يک‌ديگر مي‌پرسند و از قبله و قبيل هم بازخواست مي‌کنند. يکي گريبان ديگري را گرفته است که چرا فرزند مرده‌ات را به رسم پيشينيان، کفن‌پيج نمي‌کني، و ديگري بر گذرگاه‌ها ماليات بسته است. بر ديوارها اعلاميه زده‌اند که گريۀ زنان بايد با صداي بم باشد و آهنگ چرخ درشکه‌ها در دستگاه ماهور. بلندگوها سرود ملي پخش مي‌کنند و خون غيرت در رگ‌هاي جنگ مي‌فرستند؛ جنگ جزاميان با طاعون‌زدگان.
ما از هم گسيخته‌ايم، از هم بُريده‌ايم؛ هر يك به سويي رفتيم و هر روز آيين دشمني را جشن گرفتيم. نياموختيم كه آواز قناري‌ها براي ما است؛ ندانستيم كه سوت قطار هميشه چاووشي نمي‌خواند. روزي خواهد رسيد كه از ما جز استخواني براي عبرت جزاميان نمي‌ماند. من، تو را مي‌فهمم آنگاه كه دشنه در تهيگاه دشمن فرو مي‌كني؛ تو نيز مرا بفهم آنگاه كه در التهاب رقص، دست از پا خطا مي‌كنم. يارانه براي من، صف براي من، قبض‌هاي آب و برق و گاز براي من. گوارا باد بر تو بهشت موعود. زندگي براي من.

رضا بابایی
از خاطرات (1)
طلبۀ همداني
در یکی از سال‌های جنگ، من و حدود 200 بسیجی در یکی از پادگان‌های اندیمشک، نیروی ذخیره برای عملیات‌ احتمالی بودیم. هیچ کاری در پادگان نداشتیم، جز صبر و انتظار. داخل پادگان یک طلبۀ همدانی بود که نماز جماعت برگزار می‌کرد و شب‌ها بعد از نماز مغرب و عشاء، برای ما سخنرانی می‌کرد. یک روز، من و دوستم در محوطۀ پادگان قدم می‌زدیم که این طلبۀ همدانی که مقداری هم با ما صمیمی بود، به سمت ما آمد و بعد از کمی خوش و بش، گفت: از من بپرسید تقوا چیست. گفتیم: یعنی الان می‌خواهی همین‌جا، زیر این آفتاب سوزان، برای ما سخنرانی کنی؟ گفت: نه. فقط سؤالی که گفتم، تکرار کنید. ما هم پرسیدیم تقوا چیست. طلبۀ شوخ‌طبع و شیرین‌زبان همدانی، از ما جدا شد و رفت.
شب، بعد از نماز، طلبۀ همداني برای سخنرانی بلند شد و بعد از مقدمه‌ای کوتاه گفت: «امروز در حیاط پادگان قدم می‌زدم که دو تن از عزیزان بسیجی، جلو من را گرفتند و پرسیدند: حاج‌‌آقا تقوا چیست؟ تصمیم گرفتم پاسخ این عزیزان را امشب در سخنرانی بدهم.» بعد شروع کرد به توضیح دادن دربارۀ معنای لغوی تقوا و معنای اصطلاحی آن در قرآن و روایات و ...
بعد از نماز، سر سفرۀ شام، رفتم سراغ حاج‌آقا و گفتم: احسنت. حاج‌آقا خندید و گفت: امروز هر چه فکر کردم دربارۀ چه موضوعی سخنرانی کنم که تکراری نباشد، چیزی به عقلم نرسید. بالاخره تصمیم گرفتم دربارۀ تقوا حرف بزنم، ولی یادم آمد که قبلا چند بار دربارۀ تقوا سخنرانی کرده‌ام. با خودم گفتم اگر پیش از سخنرانی، کسی از من بپرسد تقوا چیست، مي‌توانم به اين بهانه دوباره موضوع تقوا را پيش بكشم. برای همین، از شما خواستم که از من بپرسید تقوا چیست. گفتم: آره. متوجه شدم. انشالله زودتر عملیات شروع بشود و ما از این پادگان برویم تا شما هم مخاطب‌های جدید پیدا کنید و هر چه برای‌شان بگویید، تازه باشد.
حکایت بسیاری از سخنرانان و نویسندگان ما، همین است. آنچه را که بلدند دائما تکرار می‌کنند و برای توجیه تکرارهای ملال‌آورشان، دست به علت‌تراشی و پرسش‌سازي مي‌زنند، و «شبه‌مسئله» را دغدغة روز و مهم جامعه می‌خوانند! بدين ترتيب، «مسئله‌»ها و پرسش‌هاي واقعي، زير انبوهي از شبه‌مسئله‌ها دفن مي‌شود؛ تا كي سر برآورند و سيلي راه بيندازند.
رضا بابایی
سَخُن مانَد اندر جهان یادگار
رضا بابایی در فروردین ماه سال 1399 درگذشت. نمی‌دانیم در پس پرده‌ی مرگ بر او و دیگر رفتگان چه می‌گذرد، اما می‌دانیم تا آنگاه که یاد و سخن آنان در کنار ما جاری است، هنوز در میانمان حضور دارند. این کانال، که آرشیو یادداشت‌های استاد بابایی در فضای مجازی است، بنا بر چنین ضرورتی نگه‌داری و بروزرسانی‌ می‌شود.
بادِ خزان، زمانی بر زندگی استاد بابایی وزید که اندیشه‌ی او پا به تابستان پختگی می‌گذاشت. از این رو در آرشیو شخصی او متن‌های گوناگونی در ارتباط با پروژه‌های متعدد وجود دارد که او هیچگاه زمانی برای ساماندهی آن‌ها نیافت. ما می‌کوشیم بخش‌هایی از این متن‌ها را به صورت کتاب‌هایی که خود او فکرشان را در سر داشت آماده‌سازی کرده و به اهالی فرهنگ تقدیم کنیم. کانال یادداشت‌ها انتشار این کتاب‌ها را اطلاع‌رسانی خواهد کرد و همچنین رسانه‌ای خواهد بود برای انتشار برخی نوشته‌های ایشان که بنابر ماهیتشان مناسب انتشار در فضای مجازی هستند.
امید است که یادداشت‌های این کانال و انتشار آثار به جامانده از رضا بابایی چشمی را بگشاید و بندی از پای دلی و اندیشه‌ای بردارد. همان‌طور که همیشه آرزوی آن را داشت.

خانواده استاد رضا بابایی.
یادداشت‌ها pinned «سَخُن مانَد اندر جهان یادگار رضا بابایی در فروردین ماه سال 1399 درگذشت. نمی‌دانیم در پس پرده‌ی مرگ بر او و دیگر رفتگان چه می‌گذرد، اما می‌دانیم تا آنگاه که یاد و سخن آنان در کنار ما جاری است، هنوز در میانمان حضور دارند. این کانال، که آرشیو یادداشت‌های استاد…»
اگرچه دوغ

عجيب نيست؟ هستي اما نمي‌داني كيستي و چرا هستي و تا كي خواهي بود و از كجا آمده‌اي و به كجا خواهي رفت. به يكي از پرسش‌هاي تو پاسخ نمي‌دهند، اما خروارها بايد و نبايد بر سرت مي‌ريزند و از هيچ ‌يك نيز گريزي نداري! ديواري نيست كه بر آن تكيه كني يا در سايه آن دمي بياسايي، اما تا بخواهي مرز و خط‌كشي و داوري است و سقف‌هاي كوتاه و پنجره‌هاي بسته و قفل‌هاي زنگاري. در اين بازي، تو نه بازيگري نه تماشاچي؛ سياهيِ لشكري پراكنده و شكست‌خورده‌‌اي. دوغ اگر در گلوي تو ريختند، بايد گمان بري كه مستي و سرخوش. تو را نرسد كه عجوزه را از شاهد بازداني و سخن از انتخاب گويي! تو كيستي كه آزادت گذارند، كه رهايت كنند، كه عقلت را به چيزي گيرند؟ آمده‌اي كه مصرف كني؛ باورها را، افسانه‌ها را، نهي‌هاي غليظ را، امرهاي شديد را. هرگز مپرس كه اگر حقيقت در كابين بخت ما است، پس چرا چنين محتاج مجازهاي ديگرانيم، و آنانيم كه ديگران حسرت ما را نمي‌خورند و ما اما هماره سرنوشت خود را از روي دست دشمنان مي‌نويسيم، و بهشت را هرطور كه تصور مي‌كنيم، بي‌شباهت به دنياي كافران نيست؟
سخت است دانستن آنچه نبايد بدانيم؛ آسان است بودن به شيوه‌ مريدان نازكدل. ما حقيم؛ زيرا حق ماييم؛ زيرا ما بايد حق باشيم؛ زيرا ديگران نبايد حقدار باشند؛ زيرا حقيقت لابد آن چيزي است كه ما داريم؛ زيرا مگر مي‌شود كه راستي و حقيقت اين‌همه از ما دور باشد؛ زيرا شكر مي‌خورد حقيقت كه چاكر ما نباشد! ما حقيم؛ زيرا پدران ما حق بودند و فرزندان ما نيز در گهواره حقيقت مي‌بالند و پس از ما بر حقيقت حكم مي‌رانند. حقيقت ماييم؛ زيرا اگر جز اين باشد، ما حقيقت نخواهيم بود، و آنگاه سقف آسمان بر زمين خواهد نشست و هشت از هفت كمتر خواهد بود و تشنگان از آب خواهند گريخت و قورباغه‌ها ابوعطا سر خواهند داد. پس حقيقت ماييم و هر كه جز ما، دروغ است و فريب و جهل. آفرين بر ما كه چنينم و چنين‌تر از ما در امكان نيست.

رضا بابایی
نمی‌توان
دست‌ها را مي‌توان بست، تن‌ها را مي‌توان خسته كرد، روح‌ها را مي‌توان آزرد، مي‌توان زنان را ترساند و مردان را اخته كرد، مي‌توان لشكري آراست و يمين و يسار آن را به دروغ و ريا سپرد، چشم‌ها را مي‌توان سحر كرد، مي‌‌توان از ساده‌دلان، ارتشي به هيبت كوه و آهن ساخت، هيچ دست و دلي نيست كه هرگز نلرزد، مي‌توان خط‌كش حقيقت و عدل را شكست و تازيانه برداشت ... اما با لشكر سيل‌آساي واقعيت‌ها چه مي‌توان كرد؟

رضا بابایی
بهترين آموزشگاه نویسندگي

بخوان و بنویس! هیچ راه دیگری برای بهتر نوشتن نیست. مطمئن باشید! بهترین کلاس‌های آموزش نویسندگی، میان سطرهای یک نوشتۀ خوب برگزار می‌شود و مؤثرترین گام را آنگاه برمی‌داری که قلم به دست می‌گیری و می‌نویسی. در جهان، راه‌هایی هست که باید با سر پیمود:
در ره چو قلم گر به سرم باید رفت
با دلِ زخم‌کش و دیدۀ گریان بروم
راه‌هایی را هم که باید با پا پیمایش کنیم، می‌شناسیم: راه خانه، راه مدرسه، راه بازار... . نوشتن، راهی است که در آن از پا و سر کاری ساخته نیست. در این راه با دست باید گام زد تا به مقصد رسید. پس بخوان و بنویس و بدان که جز این راهی نیست.
اما درس‌واره‌هایی هم هست که دانستن آنها خالی از سود نیست. دانستن این آموزه‌ها اگرچه معجزه نمی‌کند، در برداشتن گام‌های نخست، کمک‌کار نوقلمان است. به‌ویژه اگر این دانستنی‌ها مقدمه‌ای برای کارورزی و تمرین باشد، سودی دوچندان دارند. در مجموعۀ گفتارهای حاضر می‌کوشیم برخی از آنچه به کار قلم‌زنان و نویسندگان مبتدی می‌آید، همراه شرح و تمرین بازگوییم. باشد که به کار آید و زحمت نیفزاید.
سخن نخست را به «آنچه نویسندگان باید بدانند» اختصاص می‌دهم. بر این گمانم که هر نویسنده‌ای باید سه نوع آگاهی داشته باشد:

1. آگاهی‌های تخصصی
این نوع آگاهی، نویسنده را از ورطۀ تکرار و تقیلد می‌رهاند و قوی‌ترین انگیزه‌ها را برای نوشتن فراهم می‌آورد. شک نکنید که اگر کسی سخنی بکر و تازه داشته باشد، نمی‌تواند قلمش را بی‌عار و بیکار در گوشه‌ای رها کند. صاحب قلم، پیشتر و بیشتر باید صاحب‌نظر باشد. آنکه سخنی برای گفتن ندارد، انگیزۀ چندانی هم برای نوشتن ندارد و این بی‌انگیزگی، همۀ راه‌ها را به سوی نویسندگی برتر می‌بندد. بازگویی گفته‌ها و نوشته‌های دیگران هم دردی را دوا نمی‌کند. دست کم باید ثلثی از هر نوشته، حاوی نکته‌ها یا نظریه‌های بکر باشد تا قلم در دست بی‌تابی کند و برای رقصیدن بر روی کاغذ لحظه‌ها را بشمارد. اگر در نوشتن کاهلیم و شب و روزمان با کاغذ و قلم نمی‌گذرد، شاید از آن رو است که معرفتی نو از درون، ما را به جلوه‌گری نهیب نمی‌زند. از پیش گفته‌اند که «پری‌رو تاب مستوری ندارد.» پری‌رویانِ معرفت، سینۀ صاحب خود را می‌شکافند و از ریسمان قلم بر صفحۀ کاغذ می‌نشینند. رغبت و قوت در نوشتن، همچون شیر مادران است که تا فرزند نو نزایند، در سینه نمی‌جوشد.

2. آگاهی‌های عمومی
نویسندگان علاوه بر تخصص و صاحب‌نظری در یکی از رشته‌های علمی، باید به سایر شاخه‌های علوم همگن هم سرک کشیده یا سری زده باشند. بی‌خبری محض از دیگر حوزه‌های علمی و ناآشنایی با علوم روز، قلم را خشک، و خالی از هیجان می‌کند. نگارنده بر این عقیده است که هر نویسنده‌ای باید _علاوه بر آگاهی‌های تخصصی و موضوعی_ کمابیش از موضوع و مسائل علوم دیگر، مانند تاریخ معاصر و فلسفه‌های جدید و علوم ارتباطات و هر دانشی که چالشگا‌ه‌ اندیشه‌های دینی است، باخبر باشد. پذیرفته نیست که نویسنده‌ای برای فارسی‌زبانان، کتاب یا مقاله یا وبلاگ بنویسد، اما نداند که چالش‌های ذهنی آنان چیست و چه تاریخ پر فراز و نشیبی را پشت سر دارند.
مطالعات و آگاهی‌های عمومی، فواید دیگری نیز برای هر نویسنده‌ای دارد. غنای واژگانی و مهارت در ساختن جمله‌های متنوع و با حال و هوای متفاوت و مانند آنها، از دیگر عایدات پرخوانی و آگاهی‌های گسترده است. بی‌گمان، آنان که فقط در یک‌رشته مطالعه می‌کنند و کمترین اطلاعی از سایر علوم و فنون ندارند، دچار مشکلات لاینحلی در نویسندگی حرفه‌ای‌اند؛ بگذریم از اینکه در توفیق علمی آنان نیز می‌توان تردیدهای جدی کرد.

3. آگاهی‌های زبان‌شناختی
نسبت میان قلم و زبان، از نوع نسبت کالبد و جان است. آنچه به چشم می‌آید و حضورش را حس می‌کنیم، جسم است؛ اما به‌واقع جسم از خود هنری ندارد و از برکت روح است که می‌جنبد و این‌سو و آن‌سو می‌رود. جسمِ بی‌جان، لاشۀ بی‌قدر و مقداری بیش نیست. چنین تناسب و تعاملی میان زبان و قلم نیز در کار است. هر قدر زبان را بیشتر بشناسیم و امکانات آن را بیشتر بدانیم و با ظرافت‌های آن آشناتر باشیم و از گشت‌وگذار در باغستان‌های خرم آن لذت بیشتری برده باشیم، در به‌کارگیری قلم تواناتریم و چابک‌تر. قلم‌زنانی که زبان‌ را نمی‌شناسند و هرازگاه در کوچه‌باغ‌های زبان و ادب قدم نزده‌اند، هرگز توفیق آن را نخواهند یافت که توسن قلم را به زیر فرمان خود آورند و بر سپاه کلمات حکم رانند. قلم، کارخانۀ تولید کلمه و جمله است. کسی دست به قلم می‌برد باید بداند که این کارخانۀ عظیم و کهن، چگونه دستگاهی است و فرایند تولید را از چه مسیرهای طی می‌کند.
برای دستیابی به این گونه آگاهی‌ها، دو راه پیش رو است: نخست مطالعات ادبی و مرور آیین‌نامه‌های دستوری و بلاغی؛ دوم، گشت‌وگذار در متون برجسته و شاهکارهای زبانی یا ادبی. راه نخست، بیشتر مناسب حال کسانی است که مایل به تحصیل در یکی از رشته‌های ادبی هستند. اما انس با شاهکارهای ادب فارسی و خواندن آثار شیوای برخی فارسی‌نویسان ماهر و خوش‌ذوق، می‌تواند در برنامۀ هر طالب علمی باشد. از این میان، مطالعۀ روزانۀ «شعر» برای هر اثرآفرینی که دستی به قلم دارد، بسیار مفید و راهگشا است. خواندن شعر یا هر متنی که ماهرانه و زیبا نگارش یافته است، از راه پنهان و ناخودآگاه انبوهی از توانمندی‌های ادبی و زبانی را به قلم ما تزریق می‌کند و پس از مدتی - بی‌آنکه خود بدانیم- به مهارت‌هایی دست می‌یابیم که دستیابی مستقیم و خودآگاه به آنها برای ما دشوار بود.

رضا بابایی
از درويشي خویش انديش

مرد به خانه گريخت. در را به روي خود بست و در کنجي نشست. طفلان، به عادت هر شب، گرد او جمع شدند.
سر از گريبان بيرون نياورد.
همسر آمد و گفت: اي مرد، تو را چه افتاده است؟
مرد سر از گريبان بيرون نياورد.
زن، نزديک شوي شد. آهسته در گوش مرد گفت: به خداي که هرگز تو را چنين زار و غمناک نديده بودم. بگو تو را چه پیش آمده است؟
صداي مرد را شنيد:
- رهايم کن.
زن گفت: تو نيز مرا از غم آزاد کن و راز دل بگو.
گفت: امشب به مسجد بودم. واعظ مي‌گفت: هر که خدا را تشبيه کند و نشسته بر عرش داند، جاي او دوزخ است. شب پيشين واعظي ديگر بر منبر بود. او مي‌گفت: هر کس كه نشستن خدا را بر عرش تأويل يا انكار کند، جاي او دوزخ است. اکنون ما کدام گيريم که دوزخی نباشیم؟ بر چه باشيم که مسلمان بمیریم؟ عاجز شديم!
زن گفت: اي مرد، هيچ عاجز مشو و سرگردان مباش و غم مخور. خدا اگر بر عرش است و اگر بي‌عرش است، اگر در جاي است و اگر بي‌جاي است، اگر سزاوار تشبیه است و اگر خواستار تنزیه است، هر چه هست نامش پرآوازه باد و دولتش پاينده! تو از درويشي خویش انديش که سفره‌ات بی‌نان است و خانه‌ات بی‌چراغ.
(از کتاب مقالات شمس تبریزی، با ویرایش و تلخیص)

رضا بابایی
در گودال سؤال

نمی‌دانم آلبوم صوتی «سلام خداحافظ» حسین پناهی را شنیده‌اید یا نه. حدود یک سال، از ضبط ماشین من بیرون نمی‌آمد. پناهی در این آلبوم، شعرهای خودش را می‌خواند. در یکی از این شعرها با صدایی بغض‌آلود فریاد می‌زند: «ما چرا می‌‌دانیم؟ ما چرا می‌فهمیم؟ ما چرا می‌پرسیم؟» این پرسش‌های انتحاری، از سینۀ دردآلود پناهی، قلب انسان را می‌شکافد.
سؤال، پادشاه ذهن کودکان است. ما با سؤال، بزرگ می‌شویم؛ اما با سؤال هم می‌میریم. هر کس هر چه دلش می‌خواهد در مدح و منقبت پرسش، سخن‌پراکنی کند؛ ولی ما زیر آوار پرسش‌ها له شده‌ایم. باران پرسش‌های فلسفی، علمی، دینی، عرفانی، اجتماعی، شخصی، دنیایی، آخرتی، از گذشته، از آینده، از زمین، از زمان، مهم، غیر مهم و... سیل‌آسا زندگی طبیعی ما را نابود كرده است؟ عمر کوتاه را در گودال سؤال به فنا ندهيم که از طناب پاسخ، خبری نیست. ریسمانی دیگر باید جست.

رضا بابایی
تو
برخاستم از خوابي كه جز ناقوس ابد آشفته‌اش نكرد. تو بودي و اتاقك سردي پر از هيزم‌هاي تر. آتش خرناسه مي‌كشيد. گفتي دل به من بسپار. خواستم كه بسپرم، اما يادم آمد كه از مدِّ ضاد در ولاالضالين، هنوز فرود نيامده‌ام. گفتي دل به من بسپار. خواستم كه بسپرم، اما نسپردم. دانستم كه تو نيز دو گونه سخن داري: سخني كه من مي‌شنوم و سخني كه تو مي‌شنواني. چه زيركي تو اي ناتور دشت، اي آخرين وسوسۀ مسيح، اي چوپان گرگ‌ها.

ديروز تو بودي و تو. امروز تو هستي و تو. فردا هم تو خواهي بود و تو. و من ميان اين‌همه تو، تو را نمي‌يابم. تو كيستي؟ چيستي؟ آيا هستي؟ آري هستي؛ وگرنه من بودم و من، و من ميان اين‌همه من، تنها ‌بودم. آري هستي؛ وگرنه جهان معمايي نداشت و چه احمقانه است جهان بی معما. آري هستي؛ وگرنه من نمي‌دانستم بعد از آنكه اتم را شكافتم، براي كدامين لعبت شيرين‌كار دام بتنم. تو آنقدر خوبي كه حتي اگر نمي‌بودي، من مي‌آفريدمت؛ با همين دستان گنه‌كار. من آموخته‌ام كه بي تو نمي‌توان زيست؛ حتي اگر رداي موبدان بر تن كنم؛ حتي اگر نعرۀ مداحان را باور كنم.

هزار در هزار سال زيستم و بيش؛ اما تا امروز ندانستم كه با تو چه بايد كرد. مي‌گويند تو مي‌داني با ما چه خواهي كرد. آيا انصاف است كه تو بداني و ما ندانيم؟ من هنوز نمي‌دانم آنگاه كه در زهدان مادر بودم، رو به سوي حيات داشتم يا به جانب مرگ مي‌شتافتم. انصاف است كه چماق مرگ را هميشه بالاي سرم نگه داري تا مباد كه از حيات برخورم و براي آنكه نامي از تو باشد، نانم رنج باشد و آبم اشك؟

ديروز را به خاطر ندارم و از فردا بي‌خبرم. ميان اين دو جهل، اين‌همه امضاي عالمانه چيست كه از ما مي‌گيرند؟ به كدام آيين روا است كه هزار راه پيش پاي كسي نهند و بر سر هر راه بنويسند «راه اين است و بس؟ مباد كه به راهي دگر روي كه گمراهي است!» باور كنم كه ما عزيزترينيم و بهترين‌ها را به ما داده‌اي؟ ... باور مي‌كنم. چون اگر جز اين بود، تو در پايان همۀ راه‌ها نايستاده بودي. يقين دارم آن كه تو را دوست دارد، تو نيز دوستش داري و تو دوستانت را گمراه نمي‌كني؛ حتي اگر تو را نشناسند و ندانند كه هستي يا نيستي. دوستداران تو دو گونه‌‌اند: آنان كه دوستت دارند و آنان كه مي‌گويند كاش ‌بودي. بدان و مي‌داني كه اينجا همه تو را دوست دارند؛ حتي آنان كه نمي‌دانند هستي يا مي‌دانند كه نيستي. اما هر كس خداي خويش را دوست دارد و تو با همه خويشي.

رضا بابایی
پنجشنبه بیست و هفتم دی ۱۳۸۶
محنت دیگران

بقا و خوشبختی بشر، در گرو زندگی جمعی است، و زندگی جمعی بدون «هم‌ذات‌‌پنداری»، اردوگاه مرگ جمعی و تدریجی است. هم‌ذا‌ت‌پنداری (identification)، یعنی درک ما از رنج یا لذت دیگران، آنسان که آن رنج یا لذت، گویی در وجود ما رخ داده است. بدون هم‌ذات‌پنداری، زمینه‌ای برای اخلاق اجتماعی و زیست اخلاقی باقی نمی‌ماند، جز تازیانۀ قانون که آن نیز در برابر خودخواهی‌ها و منفعت‌طلبی‌های انسان، چندان کارایی ندارد. آدمیان تا از درد و رنج یک‌دیگر رنجور نشوند، مهربانی با دیگری و گره‌گشایی از کار دیگران را پیشۀ خود نمی‌کنند و از آن لذت نمی‌برند. آنچه ستم را بر دیگری آسان می‌کند، ناتوانی ستمگر از درک رنجی است که ستمدیده می‌برد. جامعه‌ای که اعضا و اجزای آن، همدیگر را نمی‌بینند و بر دردهای یک‌دیگر نمی‌گریند، مجموعه‌ای فاسد و رو به فنا و اضمحلال است. چنین جامعه‌ای، نه جایی برای زیستن و بالیدن، که زندانی برای رنج کشیدن و افسردن است.
قانون طلایی اخلاق نیز بر همین پایه استوار است. این قانون مقدس و کارساز می‌گوید: آنچه برای خود می‌خواهی برای دیگری نیز بخواه و آنچه برای خود نمی‌خواهی، برای دیگری هم نخواه. «انصاف» هم که سخت‌ترین و فاضل‌ترین و انسانی‌ترین فضیلت اخلاقی است، بدون هم‌ذات‌پنداری و درک محنت دیگری ممکن نیست.
بنی‌آدم اعضای یک‌دیگرند
که در آفرینش ز یک گوهرند
چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو کز محنت دیگران بی‌غمی
نشاید که نامت نهند آدمی

خانم هانا آرنت در کتاب «آیشمن در اورشلیم» به‌خوبی نشان می‌دهد که میان ستم به دیگری و توانایی در هم‌ذات‌پنداری، رابطه‌ای معکوس و بسیار دقیق وجود دارد؛ یعنی هر قدر که فردی یا جامعه‌ای در هم‌ذات‌‌پنداری ناتوان‌تر باشد، در ظلم و بزهکاری و کشتار، توانمندتر و جسورتر است؛ زیرا رنج دیگری در او هیچ احساسی برنمی‌انگیزد تا مانع او شود. بر پایۀ تحقیقات خانم هانا آرنت، آدلوف آیشمن، افسر ارتش نازی آلمان و از متهمان هولوکاست، انسانی خانواده‌دوست، مؤدب، برخوردار از همۀ پرنسیب‌های اجتماعی و حتی افکار مثبت بود؛ اما ذره‌ای قدرت هم‌ذات‌پنداری نداشت. به همین دلیل کشتن انسان‌ها برای او آسان بود و معنایی جز عمل به وظیفۀ سازمانی‌ نداشت.
هم‌ذات‌پنداری، بیش‌و‌کم در طبیعت همۀ انسان‌ها هست؛ اما راه‌هایی وجود دارد که آن را تقویت می‌کند یا به سطح لازم برای زیست جمعی می‌رساند. موسیقی، قصه، رمان و سینما، بیشترین توفیق را در تقویت و تشدید هم‌ذات‌پنداری در میان انسان‌ها دارند. سینما غم و شادی دیگران را غم و شادی ما می‌کند؛ به ما می‌آموزد که دیگران نیز وجود دارند، رنج می‌برند و همچون ما درد می‌کشند. این یادآوری‌ها برای جوامع بشری از نان شب نیز واجب‌تر است. اخلاقی‌ترین کارکرد سینما و رمان و تئاتر همین است که رنج و درد دیگران را رنج و درد ما می‌کند و ما هم‌پای «دیگری» می‌ترسیم، اشک می‌ریزیم، غصه می‌خوریم یا شاد می‌شویم و می‌خندیم. سینما، بیننده‌اش را از غم «دیگران» می‌گریاند و شادی دیگران را شادی او می‌کند. این بزرگ‌ترین ارمغان اخلاقی سینما و تئاتر برای انسان مدرن است. قصه برای کودکان، و رمان برای بزرگ‌سالان نیز همین کارکرد را دارد. اگر رمان «کلبۀ عموتام» نوشتۀ خانم استو، آن اثر شگرف را در تاریخ اجتماعی آمریکا گذاشت و همچون تیغ بر رشتۀ برده‌داری در قرن نوزدهم فرود آمد، هیچ دلیلی نداشت جز اینکه توانست هم‌ذات‌پنداری خوانندۀ سفیدپوست را برانگیزد.
سینما و رمان و موسیقی فاخر، سلول‌های جامعه‌ را به هم می‌پیوندد و از آنها عضوی زنده می‌سازد؛ اما در پند و اندرز، «دیگری» همچنان «دیگری» است. سینما «دیگری» را هم‌ذات و همزاد ما می‌کند و به همین دلیل، از چگالی خودخواهی و خودبینی و خودپرستی ما می‌کاهد. موسیقی، جان‌ها را لطیف می‌کند و سپس آنها را به مدرسۀ داستان و سینما می‌فرستد تا در آنجا تجربه‌های دیگران را «حس» کنند و لختی برای «دیگران» بگریند یا بخندند. در سینما هیچ کس برای دردهای خودش نمی‌گرید؛ بلکه رنج‌ها و دردهای خود را فراموش می‌کند و گوش به داستان زندگی دیگران می‌سپارد. پس سینما و هر هنر یا فن یا برنامه‌ای که بتواند انسان را لختی از خویش بیرون بیاورد و او را از درد و رنج دیگری، متأثر کند، اخلاقی‌ترین کار ممکن را کرده است.

ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی
وان گه برو که رستی از نیستی و هستی

گر جان به تن ببینی مشغول کار او شو
هر قبله‌ای که بینی بهتر ز خودپرستی

تا فضل و عقل بینی بی‌معرفت نشینی
یک نکته‌ات بگویم خود را مبین که رستی‌

رضا بابایی
وصیت‌نامۀ یک پدر
فرزندم، اول ده صفحۀ چهارصد کلمه‌ای برایت وصیت‌نامه نوشته بودم که اگر مقاله نوشته بودم، حداقل دویست هزار تومن حق‌التألیفش بود. بعد از اینکه نوشتم، پشیمان شدم و به این نتیجه رسیدم که کاش همان مقاله را نوشته بودم. چون به هر حال دویست هزار تومن ارث، بهتر از ده صفحه کاغذ است. ولی بعد دیدم بدون وصیت‌نامه هم که نمی‌شود مرد. چون وصیت‌نامۀ قبلی را دلیت کرده بودم و تازه اگر دلیت هم نکرده بودم، مطمئنم که تو حوصلۀ خواندن آن را نداشتی، در سه کلمه خلاصه‌اش می‌کنم: ببخش، ببخش، ببخش.

رضا بابایی
یادداشت‌ها و گفتاره‌های خارج از نوبت