#بریده_کتاب
📕کمانگیر
🖌پائولو کوئیلو
"تتسویا درحالی که به سمت امن رودخانه برمیگشت گفت تو تیر را به یک گیلاس زدی، من تیر را به یک هلو زدم. گیلاس کوچکتر است. تو از فاصله چهل متری به هدف زدی و من از فاصله بیست متری. به همین دلیل باید قادر باشی کاری را که من انجام دادم تکرار کنی. وسط پل بایست و همان کار را انجام بده.»
غریبه در حالی که ترسیده بود تا میانه پل فرسوده رفت و با اینکه مبهوت فاصله میان پل تا رودخانه شده بود، یک بار دیگر همان اعمال قبلی را انجام داد و به سمت درخت هلو شلیک کرد، ولی تیر از کنار آن گذشت. تتسویا گفت: «تو از مهارت، اعتبار و حالتهای بدنی مناسبی برخورداری، روش خوبی برای تیراندازی داری و تیر را به خوبی میشناسی، ولی ذهن خودت را نمی شناسی. وقتی همه چیز در بهترین حالت خود قرار دارد میدانی چطور تیراندازی کنی، اما اگر در شرایط خطرناکی باشی نمیتوانی به هدف برنی، یک کمانگیر همیشه نمی تواند خود نبردگاهش را انتخاب کند، پس دوباره تمرینت را از سر بگیر و خودت را برای شرایط ناسازگار آماده کن.
#WALL_E
📚@readingsmartt📚
📕کمانگیر
🖌پائولو کوئیلو
"تتسویا درحالی که به سمت امن رودخانه برمیگشت گفت تو تیر را به یک گیلاس زدی، من تیر را به یک هلو زدم. گیلاس کوچکتر است. تو از فاصله چهل متری به هدف زدی و من از فاصله بیست متری. به همین دلیل باید قادر باشی کاری را که من انجام دادم تکرار کنی. وسط پل بایست و همان کار را انجام بده.»
غریبه در حالی که ترسیده بود تا میانه پل فرسوده رفت و با اینکه مبهوت فاصله میان پل تا رودخانه شده بود، یک بار دیگر همان اعمال قبلی را انجام داد و به سمت درخت هلو شلیک کرد، ولی تیر از کنار آن گذشت. تتسویا گفت: «تو از مهارت، اعتبار و حالتهای بدنی مناسبی برخورداری، روش خوبی برای تیراندازی داری و تیر را به خوبی میشناسی، ولی ذهن خودت را نمی شناسی. وقتی همه چیز در بهترین حالت خود قرار دارد میدانی چطور تیراندازی کنی، اما اگر در شرایط خطرناکی باشی نمیتوانی به هدف برنی، یک کمانگیر همیشه نمی تواند خود نبردگاهش را انتخاب کند، پس دوباره تمرینت را از سر بگیر و خودت را برای شرایط ناسازگار آماده کن.
#WALL_E
📚@readingsmartt📚
#بریده_کتاب
در یکی از کلاسهایی که داشتم زنی به نام آدری شروع به صحبت کرد. او آنقدر بغض داشت و آنقدر صدایش لرزان بود که به سختی متوجه شدم در مورد چه چیزی صحبت میکند. آدری از دختر خود متنفر بود و از اینکه چنین احساسی دارد خجالت میکشید. برخی از افراد در جلسه با او همدردی میکردند و برخی دیگر خشمگین شدند که چطور یک مادر میتواند از فرزند خود متنفر شود. از همگی خواستم چشمهایشان را ببندند و اولین احساس نفرتی که نسبت به فرزندشان داشتند را به یاد آورند. تقریبا همه اعلام کردند که چنین احساسی داشتند. به آنها گفتم تا وقتی احساس نفرت خود را سرکوب میکنید قویتر میشود و در این بین عشق فرصتی برای ظهور پیدا نخواهد کرد.
برای اینکه آدری به حقیقت ماجرا پی ببرد، برایش داستانی تعریف کردم. به او گفتم که دو برادر به همراه پدربزرگشان از میان جنگل گذشتند و وارد یک طویله شدند. یکی از برادرها شروع به غر زدن کرد که اینجا بوی بدی میدهد و دیگری شاد و خندان در میان کاهها میدوید. پدربزرگ از او پرسید که در میان مدفوع اسب و کاه به دنبال چه هستی؟ پسرک جواب داد:" اگر اینجا مدفوع اسب وجود دارد، حتما یک کره اسب زیبا باید در همین نزدیکیها باشد." تغییر دیدگاه چیزی بود که آدری به آن نیاز داشت.
آدری از شنیدن این داستان خوشحال شد و به دخترش زنگ زد. او تمام احساساتی که در این چند سال در قلب خود پنهان کرده بود را به دخترش گفت. هر چند دختر هم ناراحت شد و بسیار گریه کرد، اما او هم از نفرتی که نسبت به مادرش داشت با او حرف زد.
آنها با هم ملاقات کردند و قول دادند که دیگر احساساتشان را از هم پنهان نکنند. آدری دیوار بلند نفرت را بین خود و دخترش کشیده بود، اما اگر شجاعت رو به رو شدن با آن را پیدا نمیکرو، هرگز نمیتوانست رابطه خود با دخترش را ترمیم کند و دیوار را بشکند.
📗 نیمه تاریک وجود
🖌 دبی فورد
#جودی_ابوت
📚@readingsmartt📚
در یکی از کلاسهایی که داشتم زنی به نام آدری شروع به صحبت کرد. او آنقدر بغض داشت و آنقدر صدایش لرزان بود که به سختی متوجه شدم در مورد چه چیزی صحبت میکند. آدری از دختر خود متنفر بود و از اینکه چنین احساسی دارد خجالت میکشید. برخی از افراد در جلسه با او همدردی میکردند و برخی دیگر خشمگین شدند که چطور یک مادر میتواند از فرزند خود متنفر شود. از همگی خواستم چشمهایشان را ببندند و اولین احساس نفرتی که نسبت به فرزندشان داشتند را به یاد آورند. تقریبا همه اعلام کردند که چنین احساسی داشتند. به آنها گفتم تا وقتی احساس نفرت خود را سرکوب میکنید قویتر میشود و در این بین عشق فرصتی برای ظهور پیدا نخواهد کرد.
برای اینکه آدری به حقیقت ماجرا پی ببرد، برایش داستانی تعریف کردم. به او گفتم که دو برادر به همراه پدربزرگشان از میان جنگل گذشتند و وارد یک طویله شدند. یکی از برادرها شروع به غر زدن کرد که اینجا بوی بدی میدهد و دیگری شاد و خندان در میان کاهها میدوید. پدربزرگ از او پرسید که در میان مدفوع اسب و کاه به دنبال چه هستی؟ پسرک جواب داد:" اگر اینجا مدفوع اسب وجود دارد، حتما یک کره اسب زیبا باید در همین نزدیکیها باشد." تغییر دیدگاه چیزی بود که آدری به آن نیاز داشت.
آدری از شنیدن این داستان خوشحال شد و به دخترش زنگ زد. او تمام احساساتی که در این چند سال در قلب خود پنهان کرده بود را به دخترش گفت. هر چند دختر هم ناراحت شد و بسیار گریه کرد، اما او هم از نفرتی که نسبت به مادرش داشت با او حرف زد.
آنها با هم ملاقات کردند و قول دادند که دیگر احساساتشان را از هم پنهان نکنند. آدری دیوار بلند نفرت را بین خود و دخترش کشیده بود، اما اگر شجاعت رو به رو شدن با آن را پیدا نمیکرو، هرگز نمیتوانست رابطه خود با دخترش را ترمیم کند و دیوار را بشکند.
📗 نیمه تاریک وجود
🖌 دبی فورد
#جودی_ابوت
📚@readingsmartt📚