#سرگذشت
#ادامه_ی_قسمت_پانزدهم
#داستان_سریالی
@ravanshenasiravansabz
◼️برگردوندم و یه برنامه براش نوشتم که از تمام فایل های داخل لپ تاپ یک فایل پشتیبانی نگه می داشت . وقتی مهندس لپ تاپ و دید خیلی خوشحال شد.بعدا فهمیدم اون روز خواسته من و ازمایش کنه .از من خواست که با اون کار کنم . دوست نداشتم قبول کنم ولی رد درخواست مهندس شک برانگیز بود. اینطوری شد که من شدم منشی اقای داودی مهندس همیشه در سفر بود و از طریق تلفن برنامه هاشو با من هماهنگ می کرد کارم خیلی راحت بود چون کسی روی سرم نبود و راحت تمام کارهایم را انجام می دادم مهندس هم انصافا برای من کم نمی گذاشت. بعلت شرایط کاری مهندس کم پیش میومد که با هم تنها باشیم . خو شحال بودم. چون دیگه لازم نبود که در مورد خودم توضیح بدم چند ماهی اینجوری سپری شد. تا اینکه مهندس یک روز بهم گفت که دیگه به کار وارد شدی و از این به بعد باید توی سفرها همراهش باشم. چون بهت نیاز دارم و کارای دفتر و یک نفر هم می تونه انجام بده ازش خواستم که همکار دیگه ام را با خودش ببره ولی مهندس گفت که چون تو مجرد هستی . راحت تر می تونی با من هماهنگ بشی.چاره ای نبود باید قبول می کردم . چند بار خواستم بی خبر برم ولی کجا را داشتم که برم. کارمان شده بود سفر تهران. اهواز.شیراز . کرمانشاه و خیلی جاهای دیگه همنشینی با مهندس باعث شده بود که روحیه ام خوب بشه و بیشتر به خودم میرسیدم البته همیشه منتظر بودم که یک روز بیایند سراغم توی این مدت از خانواده ام خبری نداشتم و نمی دونستم شرایط انها چطوره یه حسی درونم بود که باعث میشد که با اونا تماس نگیرم از نظر خودم تماس معنی نداشت چیزی نداشتم که بگم . زده بودم همه چیرا نابود کرده بودم سفرهایم باعث شده بود که با مهندس داودی رابطه ای احساسی داشته باشم چند بار از من و خانواده ام سوال کرد که مجبور شدم بگم که پدر و مادرم توی تصادف مرده اند و فقط یک خواهر دارم که ازدواج کرده. اونقدر تابلو دروغ گفته بودم که مهندس فهمیده بود ولی به روی من نیاورد و دیگه چیزی نگفت.
این مدتی که با اون بودم خیلی دقت می کردم که رفتار مناسبی داشته باشم که از چشم اون پنهان نمونده بود . یه جورایی توی دلش جا باز کرده بودم رابطه ما شده بود یک را بطه بسیار نزدیک. اون از خودش و خانواده اش می گفت و امیدوار بود که من هم تشویق بشم که قفل دهنم و باز کنم و از زندگیم براش بگم صبر و حوصله اون ستودنی بود توی عمرم انسانی به بزرگواری و با شخصیتی اون ندیده بودم.وقتی از خانواده اش گفت اونا را شناختم یک خانواده سرشناس و معروف همه انسانهای تحصیکرده و موفقی بودند و مهسا دختر بزرگش از نویسنده های معروف ایران است که داستانهای خانوادگی اون معروفه . کسی که بعدها نقش زیادی توی زندگی من بازی کرد...
این داستان ادامه دارد...
💠 روانشناسی زندگی 👇👇
🍃 @ravanshenasiravansabz
#ادامه_ی_قسمت_پانزدهم
#داستان_سریالی
@ravanshenasiravansabz
◼️برگردوندم و یه برنامه براش نوشتم که از تمام فایل های داخل لپ تاپ یک فایل پشتیبانی نگه می داشت . وقتی مهندس لپ تاپ و دید خیلی خوشحال شد.بعدا فهمیدم اون روز خواسته من و ازمایش کنه .از من خواست که با اون کار کنم . دوست نداشتم قبول کنم ولی رد درخواست مهندس شک برانگیز بود. اینطوری شد که من شدم منشی اقای داودی مهندس همیشه در سفر بود و از طریق تلفن برنامه هاشو با من هماهنگ می کرد کارم خیلی راحت بود چون کسی روی سرم نبود و راحت تمام کارهایم را انجام می دادم مهندس هم انصافا برای من کم نمی گذاشت. بعلت شرایط کاری مهندس کم پیش میومد که با هم تنها باشیم . خو شحال بودم. چون دیگه لازم نبود که در مورد خودم توضیح بدم چند ماهی اینجوری سپری شد. تا اینکه مهندس یک روز بهم گفت که دیگه به کار وارد شدی و از این به بعد باید توی سفرها همراهش باشم. چون بهت نیاز دارم و کارای دفتر و یک نفر هم می تونه انجام بده ازش خواستم که همکار دیگه ام را با خودش ببره ولی مهندس گفت که چون تو مجرد هستی . راحت تر می تونی با من هماهنگ بشی.چاره ای نبود باید قبول می کردم . چند بار خواستم بی خبر برم ولی کجا را داشتم که برم. کارمان شده بود سفر تهران. اهواز.شیراز . کرمانشاه و خیلی جاهای دیگه همنشینی با مهندس باعث شده بود که روحیه ام خوب بشه و بیشتر به خودم میرسیدم البته همیشه منتظر بودم که یک روز بیایند سراغم توی این مدت از خانواده ام خبری نداشتم و نمی دونستم شرایط انها چطوره یه حسی درونم بود که باعث میشد که با اونا تماس نگیرم از نظر خودم تماس معنی نداشت چیزی نداشتم که بگم . زده بودم همه چیرا نابود کرده بودم سفرهایم باعث شده بود که با مهندس داودی رابطه ای احساسی داشته باشم چند بار از من و خانواده ام سوال کرد که مجبور شدم بگم که پدر و مادرم توی تصادف مرده اند و فقط یک خواهر دارم که ازدواج کرده. اونقدر تابلو دروغ گفته بودم که مهندس فهمیده بود ولی به روی من نیاورد و دیگه چیزی نگفت.
این مدتی که با اون بودم خیلی دقت می کردم که رفتار مناسبی داشته باشم که از چشم اون پنهان نمونده بود . یه جورایی توی دلش جا باز کرده بودم رابطه ما شده بود یک را بطه بسیار نزدیک. اون از خودش و خانواده اش می گفت و امیدوار بود که من هم تشویق بشم که قفل دهنم و باز کنم و از زندگیم براش بگم صبر و حوصله اون ستودنی بود توی عمرم انسانی به بزرگواری و با شخصیتی اون ندیده بودم.وقتی از خانواده اش گفت اونا را شناختم یک خانواده سرشناس و معروف همه انسانهای تحصیکرده و موفقی بودند و مهسا دختر بزرگش از نویسنده های معروف ایران است که داستانهای خانوادگی اون معروفه . کسی که بعدها نقش زیادی توی زندگی من بازی کرد...
این داستان ادامه دارد...
💠 روانشناسی زندگی 👇👇
🍃 @ravanshenasiravansabz
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
➖🔵➖🔵➖🔵➖🔵➖🔵➖🔵 #او_یکزن #قسمت_نودوهشتم #چیستایثربی بعدا فهمیدم ؛ همیشه بعدها میفهمیدم؛ علیرضا به شهرام گفته بود؛ و شهرام به من... شبنم سوار ماشینش شده بود و یکراست رفته بود مقر فرماندهی سردار؛ بیشتر از سی سال بود که همدیگر را میشناختند؛با هم زندان بودند؛ شکنجه…
🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔵🔹🔹
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_نه
#چیستایثربی
◼️به من گفتند ؛ شبنم دست روی ماشه برد؛ به من گفتند؛ سردار؛ مقابلش ایستاده بود و پلک نزد ؛ به من گفتند شبنم فریاد زد : لعنتی؛ حاضری بمیری؛ یا زمینگیر شی؛ اما پسر خودتو ؛ به روش خودت ؛ ادب کنی؟ آزادش کن! من تو رو بزنم ؛ اونم میکشن !
گفتند ؛ سردار فقط لبخند تلخی زد و گفت:من و تو ؛ خیلی وقته مردیم شبنم؛ اگه نفس میکشیم ؛ برای این مردمه! ما هنوز مسولیم یاردبستانی من! یادت رفته؟...ما هنوز عاشقشونیم ! به این عشق قسم خوردیم؛ شبنم گفت:پس چرا خشونت؟ چرا میزنیشون؟ یا...سردار سری تکان داد وگفت : تو دیگه چرا؟ آدم برای هدفی که بخاطرش؛ خون داده ؛ باید قربانی بده ؛ باید ازش محافظت کنه...اینا به دنیا نیومده بودن ؛ تو که اون روزای ترس و تاریک یادت نرفته؟شبنم گفت: شاید حالا ما برای اونا ترس و تاریکیم؟ سردار آهسته گفت: نمیدونم ؛ ولی قبول دارم که این بچه ها با ما فرق دارن...کاش زبون همو یاد میگرفتیم...چون مطمینم اونام خاکشونو ؛ دوست دارن .دینشونو...شبنم گفت:بگو خداشونو!...خواهش میکنم؛ به خاطر پسر خودتم که شده ؛ مثل حضرت رسول ؛ یه کم آزاد اندیش باش سردار ! من میزنمت...از این زندگی خسته شدم ؛ پسرتو آزاد نکنی به خدا میزنمت....برای خودم؛ تا حالا چیزی ازت نخواستم ؛ فقط اون !...مادرشو که اعدام کردن ؛ من سه هفته ؛ بش شیر دادم ؛
پسر منم هست....خواهش میکنم...نمیخوام نه اون آسیب ببینه ؛ نه مردی که یه عمر برام الگو بوده !
سردارگفت:منو بزن! اما نگران حسین نباش! به وکیلم همه چیز رو سپردم ؛ شلیک کن خواهر شبنم ! میخوام ببینم هنوز سرعتت؛ مثل قدیما هست؟!
شبنم هنوز شلیک نکرده بود؛ که در باز شد و سه مامور ویژه؛ داخل آمدند؛ سردار متوجه آنها شد؛ برای شبنم کمی دیر بود؛ بیصدا آمدند؛ و شبنم پشتش به در بود! فاجعه ای رخ میداد.تنها کاری که سردار توانست بکند ؛ حفاظت از شبنم بود ؛ سریع از روی میز پرید؛ و شبنم را که شوکه شده بود؛ به زمین انداخت ؛ گلوله ای که سهم شبنم بود؛ به شانه ی سردار خورد.
سه کماندو ؛ آنقدر آماده بودند که با فریاد "نه"! سردار هم شلیک کردند! حالا هرسه شوکه و رنگپریده بودند!
گفتند: به ما اطلاع دادند شما در وضعیت خطر هستید! سردار از شدت خونریزی، داشت بیهوش میشد؛ شبنم داد میزد:سردار! قهرمان مجیدی! یکی ازکماندوها خواست با پارچه؛ زخم را ببندد؛کماندوی دیگر با اورژانس حرف میزد ؛ سردار آهسته گفت: اون کشیشو آزاد کنید؛ همین الان!
آن شب همه دیده بودند که پشت در اتاق عمل و بعد آ ی سی یو ؛ مردی در لباس کشیشی ؛ تا صبح نشسته است و تسبیح میگرداند و زیر لب دعایی میخواند که کسی معنی اش را نمیفهمد.
صبح ؛ گفتند خطر اصلی رفع شده ؛ کشیش تسبیحش را با نامه ای به پرستار داد و گفت: حال سردار که بهتر شد اینو بدین بش...ممنون میشم!
پرستار گفت:بگم کی داده؟ کشیش گفت مهم نیست!هر کی...
تا دم در رفت ؛ برگشت: گفت: بگید حسین!...
سردار زنده ماند؛ دستورداد با شبنم کاری نداشته باشند؛ یک مورد خانوادگی بوده و به کسی ربطی ندارد! شهرام تا اینجای ماجرا را تعریف کرد؛ نفیس عمیقی کشید؛روی کاناپه نشسته بودیم؛ سرم روی پایش بود...سردم شد ؛ روی شانه اش پتو انداخته بود. گفتم : زیر اون پتو ؛ یه جای کوچیک به منم بده! گفت: تو قلبم بهت جادادم ؛ همه ی قلبمو...
بیا اینجا کوچولو !...دستش را دور گردنم انداخت ؛ گفت: از این سرداره؛ هیچوقت خوشم نمیامد؛ اخم پیشونیش؛ حالمو بد میکرد؛ آدم چقدر زود قضاوت میکنه ! گفتم : پس بقیه ش چی؟ کشیش تو نامه؛ چی نوشته بود؟!
شهرام گفت: علیرضا همه شو حفظه...ولی من فقط ؛ چند جمله یادمه: میدانستم مادرم؛ شیرزنی به نام صدیقه پرورش است.میدانستم پدرم ؛ زندانی سیاسی بود ؛ فکر میکردم مسیحی ست و اعدام شده ؛ یک روز تصادفا ؛ ازخواهری روحانی شنیدم که داشت با یک نفر دیگر ؛ درباره پدرم ؛ حرف میزد ؛ چون اسم مادرم را آورد ؛کنجکاو شدم ؛ و گرنه اصلا نمیفهمیدم ؛ درباره ی پدر من است... خواهر روحانی داشت میگفت؛ پدرم خلبان است و فرمانده جنگ!....
از همان موقع ؛ دنیا برایم عوض شد! خدا نزدیکتر شد...دیگر نه دینش برایم مهم بود ؛ نه اعتقاداتش ؛ او قهرمان من بود! میخواستم ببینمش ؛ ببوسمش ؛ ببویمش ؛ جلویش زانو بزنم؛ دستهای زبر و شکنجه دیده اش را بگیرم ؛ با آنها ؛ اشکهایم را پاک کنم؛ همیشه فکر میکردم بالاخره جنگ، تمام میشود و یاد من می افتد...پیدا کردن من برای او کاری نداشت !
حسی در درونم میگفت؛ یکروز دنبالم میآید و مرا به خانه میبرد و من هم؛ مثل او یاد میگیرم مرد باشم ؛ نترسم ؛ مومن باشم و تهدید مرگ برایم خنده دار باشد ؛ و مهمتر از همه ؛ هدفی داشته باشم که حاضر باشم به خاطر آن بمیرم.
سالها گذشت و من هر روز به شوق دیدنش ؛ اخبار و روزنامه ها را دنبال میکردم ؛ تصاویرش بود ؛ اما خودش نه !
#ادامه_دارد
@ravansabz
#او_یک_زن
#قسمت_نود_و_نه
#چیستایثربی
◼️به من گفتند ؛ شبنم دست روی ماشه برد؛ به من گفتند؛ سردار؛ مقابلش ایستاده بود و پلک نزد ؛ به من گفتند شبنم فریاد زد : لعنتی؛ حاضری بمیری؛ یا زمینگیر شی؛ اما پسر خودتو ؛ به روش خودت ؛ ادب کنی؟ آزادش کن! من تو رو بزنم ؛ اونم میکشن !
گفتند ؛ سردار فقط لبخند تلخی زد و گفت:من و تو ؛ خیلی وقته مردیم شبنم؛ اگه نفس میکشیم ؛ برای این مردمه! ما هنوز مسولیم یاردبستانی من! یادت رفته؟...ما هنوز عاشقشونیم ! به این عشق قسم خوردیم؛ شبنم گفت:پس چرا خشونت؟ چرا میزنیشون؟ یا...سردار سری تکان داد وگفت : تو دیگه چرا؟ آدم برای هدفی که بخاطرش؛ خون داده ؛ باید قربانی بده ؛ باید ازش محافظت کنه...اینا به دنیا نیومده بودن ؛ تو که اون روزای ترس و تاریک یادت نرفته؟شبنم گفت: شاید حالا ما برای اونا ترس و تاریکیم؟ سردار آهسته گفت: نمیدونم ؛ ولی قبول دارم که این بچه ها با ما فرق دارن...کاش زبون همو یاد میگرفتیم...چون مطمینم اونام خاکشونو ؛ دوست دارن .دینشونو...شبنم گفت:بگو خداشونو!...خواهش میکنم؛ به خاطر پسر خودتم که شده ؛ مثل حضرت رسول ؛ یه کم آزاد اندیش باش سردار ! من میزنمت...از این زندگی خسته شدم ؛ پسرتو آزاد نکنی به خدا میزنمت....برای خودم؛ تا حالا چیزی ازت نخواستم ؛ فقط اون !...مادرشو که اعدام کردن ؛ من سه هفته ؛ بش شیر دادم ؛
پسر منم هست....خواهش میکنم...نمیخوام نه اون آسیب ببینه ؛ نه مردی که یه عمر برام الگو بوده !
سردارگفت:منو بزن! اما نگران حسین نباش! به وکیلم همه چیز رو سپردم ؛ شلیک کن خواهر شبنم ! میخوام ببینم هنوز سرعتت؛ مثل قدیما هست؟!
شبنم هنوز شلیک نکرده بود؛ که در باز شد و سه مامور ویژه؛ داخل آمدند؛ سردار متوجه آنها شد؛ برای شبنم کمی دیر بود؛ بیصدا آمدند؛ و شبنم پشتش به در بود! فاجعه ای رخ میداد.تنها کاری که سردار توانست بکند ؛ حفاظت از شبنم بود ؛ سریع از روی میز پرید؛ و شبنم را که شوکه شده بود؛ به زمین انداخت ؛ گلوله ای که سهم شبنم بود؛ به شانه ی سردار خورد.
سه کماندو ؛ آنقدر آماده بودند که با فریاد "نه"! سردار هم شلیک کردند! حالا هرسه شوکه و رنگپریده بودند!
گفتند: به ما اطلاع دادند شما در وضعیت خطر هستید! سردار از شدت خونریزی، داشت بیهوش میشد؛ شبنم داد میزد:سردار! قهرمان مجیدی! یکی ازکماندوها خواست با پارچه؛ زخم را ببندد؛کماندوی دیگر با اورژانس حرف میزد ؛ سردار آهسته گفت: اون کشیشو آزاد کنید؛ همین الان!
آن شب همه دیده بودند که پشت در اتاق عمل و بعد آ ی سی یو ؛ مردی در لباس کشیشی ؛ تا صبح نشسته است و تسبیح میگرداند و زیر لب دعایی میخواند که کسی معنی اش را نمیفهمد.
صبح ؛ گفتند خطر اصلی رفع شده ؛ کشیش تسبیحش را با نامه ای به پرستار داد و گفت: حال سردار که بهتر شد اینو بدین بش...ممنون میشم!
پرستار گفت:بگم کی داده؟ کشیش گفت مهم نیست!هر کی...
تا دم در رفت ؛ برگشت: گفت: بگید حسین!...
سردار زنده ماند؛ دستورداد با شبنم کاری نداشته باشند؛ یک مورد خانوادگی بوده و به کسی ربطی ندارد! شهرام تا اینجای ماجرا را تعریف کرد؛ نفیس عمیقی کشید؛روی کاناپه نشسته بودیم؛ سرم روی پایش بود...سردم شد ؛ روی شانه اش پتو انداخته بود. گفتم : زیر اون پتو ؛ یه جای کوچیک به منم بده! گفت: تو قلبم بهت جادادم ؛ همه ی قلبمو...
بیا اینجا کوچولو !...دستش را دور گردنم انداخت ؛ گفت: از این سرداره؛ هیچوقت خوشم نمیامد؛ اخم پیشونیش؛ حالمو بد میکرد؛ آدم چقدر زود قضاوت میکنه ! گفتم : پس بقیه ش چی؟ کشیش تو نامه؛ چی نوشته بود؟!
شهرام گفت: علیرضا همه شو حفظه...ولی من فقط ؛ چند جمله یادمه: میدانستم مادرم؛ شیرزنی به نام صدیقه پرورش است.میدانستم پدرم ؛ زندانی سیاسی بود ؛ فکر میکردم مسیحی ست و اعدام شده ؛ یک روز تصادفا ؛ ازخواهری روحانی شنیدم که داشت با یک نفر دیگر ؛ درباره پدرم ؛ حرف میزد ؛ چون اسم مادرم را آورد ؛کنجکاو شدم ؛ و گرنه اصلا نمیفهمیدم ؛ درباره ی پدر من است... خواهر روحانی داشت میگفت؛ پدرم خلبان است و فرمانده جنگ!....
از همان موقع ؛ دنیا برایم عوض شد! خدا نزدیکتر شد...دیگر نه دینش برایم مهم بود ؛ نه اعتقاداتش ؛ او قهرمان من بود! میخواستم ببینمش ؛ ببوسمش ؛ ببویمش ؛ جلویش زانو بزنم؛ دستهای زبر و شکنجه دیده اش را بگیرم ؛ با آنها ؛ اشکهایم را پاک کنم؛ همیشه فکر میکردم بالاخره جنگ، تمام میشود و یاد من می افتد...پیدا کردن من برای او کاری نداشت !
حسی در درونم میگفت؛ یکروز دنبالم میآید و مرا به خانه میبرد و من هم؛ مثل او یاد میگیرم مرد باشم ؛ نترسم ؛ مومن باشم و تهدید مرگ برایم خنده دار باشد ؛ و مهمتر از همه ؛ هدفی داشته باشم که حاضر باشم به خاطر آن بمیرم.
سالها گذشت و من هر روز به شوق دیدنش ؛ اخبار و روزنامه ها را دنبال میکردم ؛ تصاویرش بود ؛ اما خودش نه !
#ادامه_دارد
@ravansabz