روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
91.7K subscribers
28.9K photos
9.8K videos
642 files
28.9K links


🕊
تخصصی ترین کانال روانشناسی

طرح های تبلیغاتی ارزان↓
@nafis_tr66
.
.

استفاده ازپستها مجاز است> مهم احساس
خوبیست که برجا میماند
.
.
.
.
.
اینستاگرام ادمین↓
https://instagram.com/_u/nafistr66
.

.
.
.


.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
Download Telegram
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
‍#روانشناسی بیست و دوم داستان#بانوی_دوم احمد ریحون تر و تازه ای به سمتم گرفت و گفت: -سبک شدی؟اینم زیارت!!! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -اره...خیلی وقت بود شاه عبدالعظیم نیومده بودم دستت درد نکنه...احمد تکه کبابی از لای نون سنگک به دستم داد و گفت: -بعد از فارغ…
#روانشناسی
قسمت بیست و سوم
#بانوی_دوم
مادرم دستمال مرطوبی به روی پیشونیم گذاشت و به نجمه گفت:
-برو آب بیار...
نجمه دستم رو رها کرد و به حیاط رفت...
احمد کنارم نشست و گفت:
-شریفه تو رو خدا من رو نترسون...چشمهات رو باز کن!!!
چشمهام رو با بی میلی باز کردم و زیر لب گفتم:
-تشنمه...آب...
مادرم دستهای خیسش رو به روی لبهام کشید و با گریه به احمد گفت:
-پس چی شد این ننه حیدر؟
احمد دستم رو تو دستهاش گرفت و گفت:
شریفه حالت خوبه؟
نای اینکه سرم رو تکان بدم نداشتم...
عمه های احمد سراسیمه وارد اتاقم شدن و به ترتیب کنار بالینم نشستن...
احمد عصبی بود...عمه بزرگتر احمد دستش رو به روی شکمم گذاشت و به مادرم گفت:
-‌تبش برای چیه؟؟؟
مادرم اشکهاش رو پاک کرد و گفت:
-نمیدونم...ای خدا بچه ام رو به خودت سپردم...
عمه وسطی احمد پتو رو از رو شکمم کنار زد و گفت:
-طفلی خیلی درد میکشه...خدا کنه از هوش نره وگرنه ننه حیدر نمیتونه کاری کنه ...
احمد با عصبانیت به سمت عمه هاش برگشت و گفت:
-من که گفتم ببریمش مریض خونه شما گفتید کار ننه حیدر حرف نداره...شما گفتید ننه حیدر بهترین قابله این حوالیه...
عمه بزرگتر احمد دستم رو گرفت و به احمد گفت:
-عمه ما فکر جیبت رو کردیم وگرنه مریض خونه که خیلی بهتره ...
احمد با پریشونی به سمت عمه اش برگشت و گفت:
-فکر جیبم رو کردید؟؟؟جیبم مهمتره یا سلامتی شریفه؟اصلا همین شماها بودید ما رو به فکر بچه دار شدن انداختید وگرنه ما بچه نمیخواستیم از بس به شریفه نیش و کنایه زدید اون رو هوایی کردید تا مادر بشه ...حالا نگاهش کنید ببینید چه حالیه...اگه چیزیش بشه من چیکار کنم؟چه خاکی تو سرم کنم؟
عمه احمد از رو زمین بلند شد و به خواهرهاش گفت:
-بلند بشید بریم...احمد خوب جواب مادری کردن ما رو داره میده...میترسم شریفه طوریش بشه  و احمد از چشم ما ببینه!!!
مادرم با گریه به احمد گفت:
-ای لال بشم که گفتم زودتر دست به کار بشو...بچه ام جون مادر شدن نداشت...ای کاش لال میشدم و انقدر نصیحتش نمیکردم...
با صدای یاا...گفتن اقام و دیدن ننه حیدر چشمهام رو باز کردم و به در اتاق چشم دوختم...
****
نجمه دستم رو گر
فته بود و گریه میکرد...
با هر فشاری که به شکمم میومد جیغم به آسمون میرفت...با صدای جیغ و گریه هام مادرم از حال رفت و خاله ام به کنارم نشست...
نجمه خدا رو قسم میداد که زودتر فارغ بشم و کمتر درد بکشم...
ننه حیدر دو تا سیلی محکم به صورتم زد و با صدای بلند گفت:
-زور بزن ...بچه ات داره خفه میشه...زور بزن تا بچه ات نمرده...
از فکر مردن بچه ام عرق سردی به کمرم نشست...
همه چیز رو تیره تار میدیدم...چشمم به نجمه بود...نجمه تمام صحنه ها رو از نزدیک میدید... تو دلم گفتم((چقدر اوضاعم خرابه که مادر یادش رفته نجمه رو از اتاق بیرون کنه!!!!!!!))
با حس خالی شدن شکمم و احساس سبکی، چشمهام رو باز کردم و به ننه حیدر نگاه کردم...
ننه حیدر تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
-‌خجالت نکشیدی با این قد و قواره همچین بچه ای زاییدی؟؟؟
مبارکه....چادر زری زاییدی...
نجمه دستم رو بوسید و گفت:
-ابجی دیدی گفتم دختر میشه...خیلی نازه چشمهاش عین خودته ....
مادرم بچه رو کنارم گذاشت و گفت:
-‌مبارکت باشه مادر ...دختره...
*******
‌احمد ظرف کاچی
رو به دستم داد و گفت:
-چقدر خوشگله...شبیه فرشته هاست ...دستهاش رو ببین چقدر کوچولویه... کاچی پر از کره رو با بی میلی خوردم و به احمد گفتم:
-‌اسمش رو چی بزاریم؟؟؟
احمد دستهای دخترم رو بوسید و گفت:
-نمیدونم...هرچی تو بگی...
به دخترم نگاه کردم و گفتم:
-شیرین چطوره؟
احمد پیشونی دخترم رو بوسید و گفت:
-شیرین...چه اسم قشنگی..

ادامه دارد....
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
#روانشناسی قسمت بیست و سوم #بانوی_دوم مادرم دستمال مرطوبی به روی پیشونیم گذاشت و به نجمه گفت: -برو آب بیار... نجمه دستم رو رها کرد و به حیاط رفت... احمد کنارم نشست و گفت: -شریفه تو رو خدا من رو نترسون...چشمهات رو باز کن!!! چشمهام رو با بی میلی باز کردم و…
‍ شبتون خدایے
#روانشناسی
قسمت بیست و چهارم
داستان#بانوی_دوم

عمه احمد شیرین رو بغل کرد و گفت:
-خیلی دخترتون ناز داره...پدر سوخته از الان واسه باباش کرشمه میاد...
احمد شیرین رو از عمه اش گرفت و گفت:
-دختر باباست دیگه ،واسه باباش ناز و کرشمه نریزه برای کی بریزه؟!!!
به حیاط رفتم تا برای سماور اب بیارم...وقتی در اتاق رو باز کردم عمه احمد حرفش رو خورد و یک حرف جدید به میون آورد...احمد ناراحت بود...کنار سماور نشستم و بهش نگاه کردم...
احمد بدون مقدمه تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
-عمه میگه شیرین رو چند ساعتی به دست طلعت بدیم تا اونم ببینتش ...
با تعجب گفتم:
-چند ساعت؟
عمه احمد سرش رو پایین گرفت و گفت:
-‌چند ساعت زیاده؟خودت رو بزار جای اون ،بچه ات داره میره تو دو ماه و اون هنوز ندیدتش!!!
تو دلم گفتم((ندیده که ندیده...کی گفته بچه ام رو باید به هوویم بدم؟!!!))
احمد شیرین رو به بغل عمه اش داد و گفت:
-بیا عمه...ببرش...میدونم دل طلعت اینجاست...
عمه احمد سریع از رو زمین بلند شد و گفت:
-دستت درد نکنه عمه جان...اونم گناه داره...چشمش همش به این اتاقه تا شاید شیرین رو پشت پنجره ببینه...
با رفتن عمه از کنار سماور بلند شدم و کنار احمد نشستم...با دلخوری تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
-چرا شیرین رو دادی؟چرا نظر من رو نپرسیدی؟اگه طلعت وابسته شیرین بشه چی؟اگه شیرین دو هوایه بشه چی؟چرا فکر این چیزها رو نکردی؟
احمد به پشتی تکیه داد و گفت:
-شریفه اون زن گناه داره...دلش برای شیرین ضعف میره...نمیبینی چقدر چیزی واسه شیرین میخره؟نمیبینی چقدر لباس واسه دخترت میدوزه؟
با لبهای لرزون بهش نگاه کردم و گفتم:
-مگه من میگم چیزی بخره؟من خودم خیاطی بلدم احتیاج به دوخت و دوز اون ندارم...من نمیخوام طلعت خودش رو مادر شیرین بدونه...من مادر شیرینم من اون رو زاییدم...
احمد سری به نشونه تاسف تکان داد و گفت:
-باورم نمیشه شریفه مهربونم این حرفها رو بزنه...چه اشکالی داره طلعت هم تو بزرگ کردن شیرین کمکت کنه؟اینطوری تو هم خسته نمیشی...
از حرص صورتم رو ازش برگردوندم و گفتم:
-نمیخوام...من خسته نمیشم...
****
شیرین رو به روی پام گذاشته بودم و تکانش میدادم...طلعت از پشت در اتاق صدایم زد و گفت:
-شریفه؟شیرین خوابه؟واسه شیرین فرنی درست کردم ...
تو دلم گفتم:((یک روز فرنی یک روز لعاب برنج یک روز سوپ هویج...کی گفته تو هر روز برای شیرین غذا درست کنی ؟؟؟))
با اکراه به طلعت گفتم:
-بیا تو ...دارم میخوابونمش...
طلعت به اتاقم اومد و کنار پام نشست...
طلعت دستهای شیرین رو تو دستش گرفت و گفت:
-میخوام واسه زمستونش کاموا بگیرم و ژاکت ببافم ...چه رنگی بگیرم؟
دلم نمیخواست طلعت چیزی واسه شیرین ببافه‌...‌برای همین گفتم:
-دستت درد نکنه...مادرم قراره ببافه...
طلعت با دلخوری تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
-چه بهتر دو دست داشته باشه که خیلی بهتره...
از دلشکستن بیزار بودم...برای همین گفتم:
-قرمز بباف...به شیرین قرمز خیلی میاد...
طلعت صورت شیرین رو بوسید و گفت:
-به روی چشمم...قرمز میبافم...به دخترم همه رنگ میاد چون پوستش عین آینه سفید و صافه!!!
*******
شیرین رو به روی پام گذاشتم تا بخوابه...اما با حس بدی که تو دل و روده ام پیچید سریع زمین گذاشتمش و به سمت حیاط دویدم...
طلعت سراسیمه از اتاقش بیرون اومد و کنارم نشست...پاهام رمقی برای ایستادن نداشت با صدای گریه شیرین به طلعت اشاره کردم به سراغش بره...دلم خبر از یک بچه دیگه رو میداد اما شک داشتم...
******
احمد با تعجب گفت:
-حامله ای؟
لپهام از خجالت گل انداخت و گفتم:
-گفتم که مطمئن نیستم...فقط چند روزه حالم روبراه نیست...
احمد شیرین رو بغل کرد و گفت:
-شریفه جان شیرین هنوز از اب و گل در نیومده ...
با دلخوری به احمد نگاه کردم و گفتم:
-میگی چیکار کنم؟اصلا مگه من مقصرم؟
احمد شیرین رو به روی کولش گذاشت و گفت:
-حالا معلومم نیست حامله باشی...شاید غذا بهت نساخته...
خودم میدونستم حامله ام...گُر گرفتنهای سر صبحم خبر از یک تو راهی جدید رو میداد...
به احمد نگاهی کردم و گفتم:
-فردا میرم پیش ننه حیدر...اون مشخص میکنه حامله ام یا نه...
ادامه دارد...
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
‍ شبتون خدایے #روانشناسی قسمت بیست و چهارم داستان#بانوی_دوم عمه احمد شیرین رو بغل کرد و گفت: -خیلی دخترتون ناز داره...پدر سوخته از الان واسه باباش کرشمه میاد... احمد شیرین رو از عمه اش گرفت و گفت: -دختر باباست دیگه ،واسه باباش ناز و کرشمه نریزه برای کی…
#روانشناسی
بیست و پنجم
داستان#بانوی_دوم

ننه حیدر نبضم رو گرفت و گفت:
-بله...حامله ای...
تعجب نکردم ...چون میدونستم حس و حال بدم از چه قراره...
به ننه حیدر نگاهی انداختم و گفتم:
-به کسی چیزی نگو...نکنه باد خبر به گوش طلعت و عمه های شوهرم برسونه!!!
ننه استکان چای رو پیشم گذاشت و گفت:
-خیالت راحت به کسی چیزی نمیگم...میدونم اگه یکی دیگه بیاری یا دخترت رو ازت میگیرن یا بچه جدیدت رو!!!
از حرف ننه پشت کمرم تیری کشید و دادم رو بلند کرد...ننه سریع دستش رو به روی کمرم گذاشت و گفت:
-از من میشنوی تا شکمت جلو نیومده از اون دوتا اتاق بلند بشو برو جای دیگه...اینطوری بچه هات مال خودت میمونن ...
******
اروم و قرار ندا
شتم احمد فکر میکرد بخاطره تو راهی جدیدمه اما بی قراریم واسه حرف ننه حیدر بود...میترسیدم احمد خام حرفهای طلعت و بقیه بشه...
احمد از تو پاکت کاغذی، الوچه های خشک رو نشانم داد و گفت:
-اینم ویارونه ...بخور شاید بی قراریت اروم گرفت...
از اینکه بی قراریم رو به پای هوس حاملگیم میگذاشت بغض کردم و گفتم:
-‌از اینجا بریم...بریم یک جای دیگه اتاق اجاره کنیم...
احمد دستش میان زمین و اسمون معلق ماند و گفت:
-بریم؟کجا؟
-شیرین رو تو بغلم گرفتم و گفتم:
-نمیدونم ...بریم یک خونه دیگه...
احمد کنارم نشست و گفت:
-خونه دیگه؟‌ما که خودمون خونه داریم...
با عصبانیت رو ازش گرفتم و گفتم:
-اینجا رو دوست ندارم...بریم یک جایی که فقط خودمون باشیم ...
احمد دستم رو گرفت و گفت:
-شریفه چی میگی؟کجا بریم؟طلعت رو چیکار کنیم؟
دستم رو از تو دستش بیرون کشیدم و گفتم:
-طلعت همینجا بمونه...اصلا واسه دو تا اتاقمون مستاجر بیار تا طلعت تنها نباشه...
احمد با عصبانیت از پیشم بلند شد و گفت:
-اصلا میخوای طلاقش بدم خیالت راحت بشه؟!!!
دل نازکم تاب کنایه احمد رو نداشت...شیرین رو به روی زمین گذاشتم و به زیر گریه زدم...
احمد کنار سماور نشست و گفت:
-‌گریه نکن...دم غروب گریه خوبیت نداره...
دستم رو به روی چشمهام گذاشتم تا احمد عین همیشه نازم رو بخره...
با صدای هق هقم احمد از رو زمین بلند شد و لگدی به پاکت الوچه ها زد و گفت:
-‌شریفه خسته و مونده از سر کار اومدم ببین چیکار میکنی؟!!!...ببین چطوری کامم رو تلخ میکنی؟!!!
*******
احمد شیرین رو ز
یر بغلش زد و گفت:
-طلعت برای شیرین سوپ پخته...ما میریم اون ور ،تو هم شامت رو خوردی زود بخواب...
زبونم به هیچ حرفی نمیپرخید نگاهم پی شیرین و چشمهای معصومش بود...
حرفهای ننه حیدر کم کم داشت رنگ حقیقت میگرفت با خودم گفتم((شامت رو خوردی زود بخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواب!!!))
*******
جز احمد و ننه ح
یدر هیچکس از حاملگیم خبر نداشت...
نجمه شیرین رو به روی کولش گذاشته بود و تو کل اتاق میدوید...
به نجمه پر شَر و شور نگاهی انداختم و گفتم:
-‌حیف توست که بخوای شوهر کنی!!!
نجمه دخترم رو به روی زمین گذاشت و گفت:
-وا آبجی یک کاره این چه حرفیه میزنی؟
دستش رو گرفتم و گفتم :
-باور کن راست میگم...
نجمه کنارم نشست و گفت:
-حالا کی خواست شوهر کنه؟البته بدم نمیاد عروس بشم ولی ...
نگذاشتم به حرفش ادامه بده...سریع جلوی دهنش رو گرفتم و گفتم:
-هیس...هیچی نگو...شوهر کردن اصلا خوب نیست... فکر میکنی زندگی قشنگی در انتظارته اما وقتی میفتی وسط زندگی تازه میفهمی چه غلطی کردی!!!
نجمه با چشمهای درشت شده نگاهی بهم کرد و گفت:
-آبجی چیزی شده؟تو که از احمد آقا راضی بودی ...
دست نجمه رو گرفتم و به روی شکمم گذاشتم ...با تردید تو چشمهای خواهر معصومم نگاه کردم و گفتم:
-دوباره حامله ام...
نجمه با تعجب به شکمم نگاه کرد و با صدای بلند گفت:
-دوباره حامله ای؟
به در اتاق نگاه کردم و گفتم:
-هیس...کسی نمیدونه...
نجمه اروم گفت:
-چرا؟یعنی نمیخوای به مادر بگی؟
دستش رو فشار دادم و گفتم:
-نه...
ادامه دارد...
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
‍ #روانشناسی بیست و پنجم داستان#بانوی_دوم ننه حیدر نبضم رو گرفت و گفت: -بله...حامله ای... تعجب نکردم ...چون میدونستم حس و حال بدم از چه قراره... به ننه حیدر نگاهی انداختم و گفتم: -به کسی چیزی نگو...نکنه باد خبر به گوش طلعت و عمه های شوهرم برسونه!!! ننه…
#روانشناسی
قسمت بیست و ششم
#بانوی_دوم

از بی حالی به گریه های شیرین بی اعتنا بودم...طلعت به اتاقم اومد و گفت:
-بچه خودش رو هلاک کرد...نه من رو صدا میزنی نه خودت ساکتش میکنی اصلا معلومه چته؟!!!
نای جواب دادن نداشتم به پهلو چرخیدم و پشتم رو بهش کردم...طلعت دخترم رو بغل کرد و به اتاق خودش برد...
******
عمه بزرگتر احمد
نگاهش به شکمم بود...میدونستم بویی برده برای همین چشمهام رو از چشمهاش میدزدیدم ...عمه استکان چای رو تو نلبکی چرخوند و گفت:
-مبارکه...حالا ما غریبه شدیم؟باید خبر حاملگیت رو از زبون هوویت بشنویم؟
از حرف عمه احمد حسابی جا خوردم و گفتم:
-طلعت؟اون از کجا خبر داره؟
عمه نگاه دلخورش رو بهم دوخت و گفت:
-صد دفعه دزدکی سر دبه های ترشی دیدتت...چرا پنهون کردی؟مگه ما آلیم که بچه ات رو مخفی میکنی؟
از حرف عمه دلخور شدم و گفتم:
-این چه حرفیه؟میخواستم مطمئن بشم حامله ام بعد بگم البته هنوزم چیزی معلوم نیست ...حس میکنم ناخوش احوالیم واسه چیز دیگست نه حاملگیم!!!
عمه نیشخندی زد و گفت:
-نه...ناخوش احوال نیستی تو راهی داری ...دماغت باد کرده گمونم این بارم دختر داری...
*******
دست نجمه رو گرف
تم و گفتم:
-اگه به مادر بگی دیگه نه من نه تو ...
نجمه دستش رو با حرص از تو دستم بیرون کشید و گفت:
-آبجی تو رو خدا اینکار رو نکن...اگه احمد بفهمه واویلا میشه...
دستم رو به روی زانوی نجمه گذاشتم و گفتم:
-وقتی بفهمه مقصر نبودم کاری نمیکنه...فقط تو صداش رو در نیار...فردا بیا خونه ما تا بگم چیکار کنیم...
نجمه از ترسش چندین بار قسمم داد تا منصرف بشم اما من تصمیمم رو گرفته بودم تا بچه ام رو سقط کنم...
*******
حرف عمه احمد تو
ذهنم بالا و پایین میشد ((شریفه جان اسم طلعت رو تو سجل بچه دومت میزنیم تا اون هم اسما مادر بشه و دلخوشی پیدا کنه))...
نجمه چشمهاش رو بسته بود تا نبینه من چه بلایی سر خودم و بچه ام میارم...
رختخواب ها رو از گوشه اتاق برداشتم و با خودم دور اتاق میکشوندم...از شدت سنگینی کمرم خم شده بود و نفس نفس میزدم...
نجمه شیرین رو محکم بغل گرفته بود و گریه میکرد...از گریه های از ته دل نجمه من هم گریه میکردم و بیشتر به خودم فشار میاوردم تا از شر بچه ام خلاص بشم...
زورم به اون همه رختخواب نمیرسید...از شدت ضعف و خستگی خودم رو به روی رختخواب ها پرت کردم و های های گریه کردم...
نجمه کنارم نشست و گفت:
-آبجی تو رو خدا بس کن ...خدا قهرش میگیره اگه این بچه رو بکشی...
با عصبانیت به عقب هولش دادم و گفتم:
-تو که از هیچی خبر نداری حرف نزن...عمه احمد پرو پرو به من گفت  شناسنامه این بچه رو به نام طلعت میگیریم تا اونم مادر بشه!!!
نجمه صورتم رو بوسید و گفت:
آبجی خودت داری میگی عمه احمد گفته...مگه این حرف رو از احمد شنیدی که اینطور پریشون شدی؟؟؟
سرم رو از روی رختخواب ها بلند کردم و گفتم:
-احمد هم دیگه اون ادم سابق نیست...کمتر پیشم میاد و بیشتر وقتش رو با شیرین و طلعت میگذرونه...میترسم این حرف بعدا حرف احمد هم بشه...

ادامه دارد..
#ادامه
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
#روانشناسی قسمت بیست و ششم #بانوی_دوم از بی حالی به گریه های شیرین بی اعتنا بودم...طلعت به اتاقم اومد و گفت: -بچه خودش رو هلاک کرد...نه من رو صدا میزنی نه خودت ساکتش میکنی اصلا معلومه چته؟!!! نای جواب دادن نداشتم به پهلو چرخیدم و پشتم رو بهش کردم...طلعت…
‍ روزتون گرم از نگاه پرمهر خدا
#روانشناسی
قسمت بیست و هفتم
داستان #بانوی_دوم

ننه حیدر چادرش رو دور کمر محکم کرد و گفت:
-دختر جان من نون و نمک آقات رو خوردم ...حالا بیام نوه اش رو بندازم؟؟؟
عرق پیشونیم رو با حرص با گوشه روسریم پاک کردم و گفتم:
-من به کسی نمیگم...اصلا قرار نیست بگم کسی کمکم کرده میخوام بگم زمین خوردم!!!
ننه به نجمه نگاه کرد و بهم گفت:
-دهنش قرصه؟
به نجمه نگاه کردم و گفتم:
-بگو که واسه خاطره ابجیت همه کار میکنی تا خیالش راحت بشه...
نجمه اشکش رو پاک کرد و گفت:
-‌آره قرصه!!!
ننه رو زمین درازم کرد و گفت:
-خیلی درد داره ...جیغ و هوار نکنی...
قلبم تند تند میزد...ننه کنارم نشست و گفت:
-چشمهات رو ببند و جلوی دهنت رو بگیر
به نجمه نگاهی انداختم و گفتم:
-چشمهات رو ببند...
ننه به نجمه گفت:
-برو بیرون...ابجیت از تو شرم داره...
نجمه کنارم دو زانو نشست و گفت:
-آبجی ،جون شیرین بلند بشو بریم...یادته دختر عمه آقا از شدت خونریزی مُرد؟تو رو خدا بلند بشو...
از حرف نجمه حسابی ترسیدم...دست ننه رو پس زدم و گفتم:
میترسم...
****
احمد کنارم نشست و گفت:
-میخوای اتاق های تو رو با طلعت عوض کنم؟اون ور بزرگتره ...
پشتم رو بهش کردم و خودم رو به خواب زدم...
احمد دستش رو دور کمرم حلقه کرد و گفت:
-شریفه با من اینکار رو نکن...
دلم به حالش میسوخت اما دلمم نمیخواست زود آشتی کنم...
احمد پتو رو تا شکمم بالا کشید و گفت:
-شریفه چرا سر این دومی انقدر دل نازک شدی؟‌چه فرقی بین این و شیرین هست؟
به سمتش برگشتم و گفتم:
-فرقش اینه که سر اولی تو پشتم بودی اما سر این نیستی...
احمد دستش رو زیر سرش گذاشت و گفت:
-این چه حرفیه؟من همون احمدم که گفتم بچه نمیخوام تا زنم سختی نکشه حالا میگی پشتت نیستم؟
تو تاریکی به چشمهاش زل زدم و گفتم:
-حق من این نیست ...چرا باید اسم طلعت تو شناسنامه بچه من بره؟مگه کم درد میکشم مگه کم عذاب میکشم که یکی دیگه بدون هیچ زجر و زحمتی بشه مادر بچه ام؟
تو تاریکی دو دو نگاه احمد تو چشمهام رو خوب میدیدم...
احمد دستم رو گرفت و گفت:
-چی میگی؟چرا اسم طلعت ؟
به سقف خیره شدم و گفتم:
-عمه ات این رو گفت...اون گفت‌ سجل بچه دومت رو به نام طلعت میگیریم تا اون هم اسما مادر بشه!!!
احمد سریع رو تشک نشست و گفت:
-امان از دست این زنهای بیکار...این جماعت به خدا قوم و خویش نیستن...اینا از هر دشمنی دشمن ترن...ببین چطوری من و تو رو با یک حرف نسنجیده به جون هم انداختن...
از حرف احمد تو دلم کور سوی امیدی نشست و گفتم:
-یعنی تو اینطور نمیخوای؟
احمد دستهام رو گرفت و گفت:
معلومه که نه...چه دلیلی داره مادر بچه تو باشی و اسم طلعت تو سجلش بره؟
تو دلم گفتم((‌شریفه برو خدارو شکر کن که نجمه رو با خودت بردی پیش ننه حیدر...))
****
کنار حوض نشسته بودم تا نجمه ظرفها رو بشوره...نجمه موهای تو صورت اومده اش رو کنار زد و گفت:
-ابجی یک چیزی بگم؟
دست شیرین رو بوسیدم و گفتم:
-بگو...
نجمه با سر به زیری گفت:
-مادر رسول برای مادر پیغام فرستاده که نجمه رو میخواهیم...
تو فکر رفتم و گفتم:
-رسول ؟رسول کدوم بود؟
نجمه ظرفها رو رها کرد و کنارم نشست و گفت:
-‌همون که ته بازار مغازه بزازی داره!!!
از حرف نجمه خنده ی سر خوشانه ای کردم و گفتم:
-آهان ...همون که من همه پارچه هام رو ازش میخرم؟
نجمه سریع گونه ام رو بوسید و گفت:
-اره همونه...
شیرین رو کنار حوض نشوندم و گفتم:
-خب...حالا دلت باهاشه؟
نجمه وایی کشید و گفت:
-ابجی من و این حرفها؟فقط خواستم در جریان بزارمت وگرنه من که میخوام درسم رو بخونم!!!
چشمهای نجمه میدرخشید میدونستم تو دل خواهرم خبرایی شده اما نه میتونستم مخالفت کنم نه میتونستم به جلو هولش بدم...ترجیح دادم ساکت باشم تا ببینم تقدیر ،خواهرم رو تا کجا میکشونه...

ادامه دارد...
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
‍ روزتون گرم از نگاه پرمهر خدا #روانشناسی قسمت بیست و هفتم داستان #بانوی_دوم ننه حیدر چادرش رو دور کمر محکم کرد و گفت: -دختر جان من نون و نمک آقات رو خوردم ...حالا بیام نوه اش رو بندازم؟؟؟ عرق پیشونیم رو با حرص با گوشه روسریم پاک کردم و گفتم: -من به کسی…
‍ شبتون پرازمحبت❤️
#روانشناسی
قسمت بیست و هشتم
داستان#بانوی_دوم

پرستار نبضم رو گرفت و گفت:
-میترسی؟
با همه دردم لبخندی به چهره مهربونش زدم و گفتم:
-نه...شکم دومم هست!!!
پرستار همکارش رو صدا زد و گفت:
-آمادست ...ببرینش...
*****
طلعت کنار بالین
م نشسته بود و با حسرت به پسر تو پتو پیچیده ام نگاه میکرد...
مادرم کنار طلعت نشست و گفت:
-اقاش خواب دیده اسمش رو محمد گذاشتیم...رو حرف آقاش نه نمیاریم و میزاریم محـــــــــــــــــــــــــــمد!!!
احمد پلاک"" و اِن یکاد""رو به پر قنداق پسرم وصل کرد و گفت:
-بله که میزاریم محمد...اسم به این قشنگی لنگه نداره...
طلعت پسرم رو از رو زمین بلند کرد و گفت:
-هر اسمی شما بزارید ما صداش میکنیم...الهی خوش نام باشه!!!
احمد کنار طلعت نشست و اروم بهش گفت:
-قشنگه مگه نه؟
طلعت نگاهی تو صورت محمدم چرخوند و گفت:
-خیلی...شبیه خودته!!!
احمد لبخندی به طلعت زد و گفت:
-شبیه شریفه است...خدارو شکر جفت بچه هام به مادرشون رفتن...
همه حواسم به طلعت بود...
نگاه غم زده هوویم داغی شد رو دلم...
طلعت بچه رو کنارم گذاشت و سریع از اتاق بیرون رفت...
مادرم با تعجب به احمد گفت:
-کجا رفت؟تازه کاچی ام جا افتاده...
*******
عمه بزرگتر احمد
پسرم رو تو بغلش گرفته بود و به خواهرهای دیگه اش نمیداد...
تو دلم گفتم((پس چرا شیرین رو عین توپ بهم پاس میدادید؟!!!))
عمه کوچکتر احمد با زیرکی محمد رو از خواهرش گرفت و گفت:
-خدا روشکر جنست جور شد!!!یکی دیگه بیاری بسه!!!از قدیم گفتن تا سه نشه بازی نشه!!!
طلعت پسرم رو از عمه احمد گرفت و گفت:
-تا این دو تا از اب و گل در نیان شریفه دیگه نباید بچه دار بشه...این طفلکی ها چه گناهی کردن که باید شیر سوز بشن!!!
از اینکه طلعت برای من تعیین تکلیف کنه بیزار بودم...نجمه پسرم رو از دست طلعت گرفت و به دستم داد و گفت:
-اتفاقا من به ابجیم گفتم واسه محمد سریع یک پشتوانه بیاره...پسر باید پشت داشته باشه!!!
نجمه به دروغ میگفت که چنین حرفهایی رو زده...‌میدونستم باز از رو دنده لج بلند شده تا طلعت و عمه های احمد رو سر جاشون بنشونه!!!
مادرم ظرف کاچی رو به دستم داد و گفت:
-بخور مادر...رنگ به رو نداری...
طلعت نگاهی تو ظرفم کرد و گفت:
-انقدر کاچی بهش ندین...محمد گرمیش میکنه ...
مادرم حرفی نزد اما نجمه قاشقی به دستم داد و گفت:
-اتفاقا عمه ام میگه کاچی برای زن زائو از هر قرص و دوایی واجب تره...چون هم درد رو بیرون میکشه هم به مادر و بچه اش قوت میده...
عمه بزرگتر احمد نگاهی به نجمه انداخت و گفت:
-ماشاا...،خوش به حال آقات با همچین دختری شکر خدا از خانمی و با شعوری چیزی کم نداری...
طلعت که در برابر نجمه و زبونش خلع سلاح شده بود از جایش بلند شد و با دلخوری اتاق رو ترک کرد!!!
******
کنار احمد نشسته
بودم و به حرفهای آقای رسول گوش میدادم...
رسول سرش رو تا آخرین حد پایین گرفته بود و به هیچکس و هیچ چیز جز گلهای قالی نگاه نمیکرد!!!
اقای رسول دستش رو به روی زانوی آقام گذاشت و گفت:
-مغازه بزازی که مال خود رسوله!میمونه خونه که اگه شما اجازه بدین تو خونه خودم زندگی کنن تا ببینیم بعدش چی میشه!


#ادامه دارد..
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
‍ شبتون پرازمحبت❤️ #روانشناسی قسمت بیست و هشتم داستان#بانوی_دوم پرستار نبضم رو گرفت و گفت: -میترسی؟ با همه دردم لبخندی به چهره مهربونش زدم و گفتم: -نه...شکم دومم هست!!! پرستار همکارش رو صدا زد و گفت: -آمادست ...ببرینش... ***** طلعت کنار بالینم نشسته بود…
#روانشناسی
قسمت بیست و نهم
#بانوی_دوم

نجمه چادر به سر و سینی به دست وارد اتاق شد و سلام آروم و محجوبانه ای به جمع داد...
چشمهای رسول با دیدن نجمه برق میزد ...تو دلم گفتم((یعنی این پسره لیاقت خواهر دسته گلم رو داره؟!!!))
اقام شیرین رو به روی پاهاش نشوند و گفت:
-نجمه درسش خوبه...خیلی هم خوبه...دلم میخواد دخترم تا دیپلم گرفتن جلو بره...
آقای رسول کمی از چایش مزه مزه کرد و گفت:
-دخترهای منم درسشون خوب بود اما وقتی تو زندگی افتادن درس و مشق رو بوسیدن و گذاشتن کنار...
اقام نگاهی به رسول کرد و گفت:
-من به نجمه قول دادم که تا دیپلم کاری به کارش نداشته باشم...من اجازه دادم تو خونه خودم تا دیپلم جلو بره...حالا بیشتر درس خوندنش به من دیگه مربوط نیست اگه شوهر ایندش اجازه میده ،بخونه ولی حالا که شما طالب بردنش هستید باید قول بدید درسش رو تموم کنه...
هیچکس حرفی نمیزد...به پدر رسول نگاهی انداختم و زیر نظر گرفتمش...از ابروهای بهم گره خورده اش میتونستم بفهمم که دلش به درس خوندن خواهرم رضا نیست...
رسول هیچ حرفی نمیزد و اختیارش رو به دست اقا و مادرش داده بود...
اقای رسول استکان چای رو بی درنگ سر کشید و به آقام گفت:
- من که میگم دختر خوندن و نوشتن که یاد گرفت باید بمونه تو خونه تا یک بخت خوب نصیبش بشه و بره ...
با نگاهم اقام رو متوجه خودم کردم و ازش خواستم دست به سرشون کنه...
********
طلعت موهای مشکی شیرین رو تو دستش گرفت و به من گفت:
-لباسهاش رو بزار تو بقچه تا ببرمش حمام...
با بی میلی گفتم:
-فردا خودم میبرمش...
طلعت نفس عمیقی کشید و گفت:
-فردا محمد رو ببر...اینطوری تمیزتر هم میشوریش!!!
دلم نمیخواست طلعت شیرین یا محمد رو با خودش اینور و اونور ببره...میترسیدم بچه هام به هووی مادرشون وابستگی پیدا کنند...
موهای شیرین رو با گل سر فلزی پشت سرش جمع کردم و گفتم:
-نجمه هم فردا به کمکم میاد...شما خودت برو!!!
طلعت نگاه دلخورش رو به چشمهام دوخت و گفت:
-باشه...خواستم کمکی کرده باشم وگرنه همه میدونن که دست هووی مادر کم نمکه ...
شیرین رو نمیتونستم کنار خودم نگه دارم تا ازش غافل میشدم خودش رو میون زنها پنهان میکرد تا من رو به بازی بگیره...
با صدای جیغ چندین زن بند دلم به یکباره پاره شد ...محمد رو به دست زن کناریم دادم و به دنبال شیرین رفتم...
شیرین با صورت خونی کنار حوض آبِ سردِ حمام افتاده بود ...با دیدنش پاهام بی رمق شد و دو زانو به زمین افتادم...حال خودم رو نمیفهمیدم فقط دور و اطرافیانم رو قسم میدادم که شیرین رو بلند کنن...
*******
طلعت شیرین رو به روی تشک گذاشت و گفت:
-برو خدارو شکر کن سرش به لبه حوض نخورده ...چقدر بهت گفتم تنهایی حمام نبرشون،گوش که نمیدی...
احمد پسرم رو کنار شیرین خوابوند و گفت:
-دکتر گفت اگه با سر زمین میخورد قطعا یک چیزیش میشد ...باید قربونی بدیم...
طلعت به مادرم نگاهی کرد و گفت:
-اگه شریفه لج نمیکرد و شیرین رو با من فرستاده بود الان بچه سالم بود و اینجوری بی جون و رنگ پریده تو رختخواب نمی افتاد...
با حرف هووی زیرکم احمد نگاه دلخورش رو بهم دوخت اما چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد!!!
*****
احمد پتو رو به روی محمد کشید و گفت:
-جلوی طلعت و مادرت چیزی بهت نگفتم تا بعدا حرف و حدیثی درست نشه...ولی تا کی میخوای با طلعت لج کنی؟اون بنده خدا میخواد کمک حالت باشه ولی تو زیر بار نمیری و بچه ها رو ازش پنهون میکنی...تا کی میخوای لج کنی؟اون زن دل شکسته است، کاری نکن آهش دامنت رو بگیره...
با بی تفاوتی شانه بالا انداختم و گفتم:
-من کاری نکردم که آه کسی دنبالم باشه،من فقط میخوام خودم بچه هام رو بزرگ کنم ...همین...
ادامه دارد...
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
#روانشناسی قسمت بیست و نهم #بانوی_دوم نجمه چادر به سر و سینی به دست وارد اتاق شد و سلام آروم و محجوبانه ای به جمع داد... چشمهای رسول با دیدن نجمه برق میزد ...تو دلم گفتم((یعنی این پسره لیاقت خواهر دسته گلم رو داره؟!!!)) اقام شیرین رو به روی پاهاش نشوند و…
#روانشناسی
قسمت سی ام
#بانوی_دوم

احمد با یک یا علی محمد رو بغل کرد و گفت:
-گریه نکن شریفه،مگه کجا میخوام ببرمشون؟!!!یک زیارت شاه عبدالعظیم خواستم برم ببین با اشکات چطوری پام رو سست میکنی؟
با پشت آستینم اشکهام رو پاک کردم و گفتم:
-من به زیارت رفتن شما کاری ندارم ،من میگم بچه هام رو کجا میبرید؟محمد شیر خشک دوست نداره ...شیرین بهونه میگیره ...
احمد صورت تپلی محمدم رو بوسید و گفت:
-پسرم آقاست...امروز شیر خشک خورش میکنم تا قدر مادرش رو بهتر بدونه...
هر چقدر تو حرفش نه میاوردم بازم گوشش بدهکار نبود...
طلعت چادر به سر جلوی در اتاقم ایستاد و به احمد گفت:
-من حاضرم بریم؟
احمد دست شیرین رو به دست طلعت داد و گفت:
-بریم...بیا شیرین رو تو بگیر محمدُ خودم میارم!!!
با رفتن بچه ها تو حیاط نشستم و بلند بلند گریه کردم...میترسیدم این مسافرت کوچک مقدمه ای بشه برای جدایی های بیشتر...
*******
طلعت خوشحال و خندان محمد رو به روی تشک گذاشت و گفت:
-‌شریفه نمیدونی چطور شیر خشک میخورد...به احمد گفتم شیر خشک بخره...بچه لابد سیر نمیشه که انقدر قشنگ شیر خشک میخوره!!!
کفشهای شیرین رو از پاهاش در آوردم و گفتم:
-من که شیرم کم نیست!!!
طلعت تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
-این بچه که زبون نداره ،شاید شیرت سیرش نمیکنه که شبها بی قراری میکنه...باید میدیدی چطور بعد از شیر خوردن کیفش کوک بود و میخندید!!!
******
صدای گریه های محمد باعث شد احمد خودش رو به اتاقم برسونه...
محمد از شدت گریه قرمز شده بود...احمد که از شدت خواب چشمهاش نیمه باز بود محمد رو از تو بغلم گرفت و گفت:
-شاید دلش درد میکنه...بهش یکم نبات بده...
تا خواستم حرف احمد رو عملی کنم طلعت به اتاقم اومد و گفت:
-این بچه سیر نمیشه...میگید نه نگاه کنید ،الان بهش شیر خشک میدم ببینید چطور تا صبح میخوابه و صداش در نمیاد!!!
حرف طلعت درست بود...محمد با خوردن شیر خشک آروم شد و خوابید...
حس میکردم تو بازی با طلعت بازنده ام...نگاه های مغرورانه طلعت من رو تو چشم احمد یک دختر بچه بی دست و پا نشون میداد...بعد از رفتن طلعت به اتاقش ،احمد با لحن پدرانه ای گفت:
-حاضری بچه خودش رو هلاک کنه اما حرف طلعت رو گوش ندی...شریفه ته این لجبازی ها هیچی نیست جز عذاب خودت و من و این طفل معصوم ها!!!
از حرف احمد قد یک کوه رنجیدم اون داشت خیلی زود وارد ماجراهای دو هوو میشد...دوست نداشتم اون خودش رو بین ما بندازه ،دوست داشتم کنار بمونه و کاری به ما نداشته باشه!!!
*****
نجمه روسریش رو با کلافگی از سرش در آورد و گفت:
-حیاطت شبیه کاروانسراها شده...کلی خاله خان باجی تو حیاط نشستن اینا کی هستن؟؟؟
سرم رو کنار بالشت محمد گذاشتم و گفتم:
-نمیدونم...فامیلای طلعتن...
نجمه رو صورت محمد خم شد و گفت:
-با نگاهشون ادم رو میخورن!!!حالا چی میخوان؟
پاهام رو دراز کردم و گفتم:
-اومدن مهمونی...طلعت بانو همه رو برای شام وعده گرفته ...اگه من این بریز بپاش ها رو میکردم قیامت راه می انداخت اما ما چیزی نمیگیم تا دل شکسته خانم بیشتر از این ترک برنداره!!!
نجمه از نیشِ تو کلامم چشمهاش رو درشت کرد و گفت:
-‌چه دل پری داری ابجی...چیزی شده‌؟باز این هووی درازت چیکارت کرده؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-بدجور موی دماغم شده...انقدر خودش رو خوب نشون میده که کم کم داره باورم میشه من مقصرم!!!
نجمه کنار محمد دراز کشید و گفت‌:
-‌ابجی من همه این روزها رو پیش بینی میکردم...شاید بهم بخندی اما من میدونستم روزی طلعت همه کاره زندگیت میشه...ابجی به ظاهر مظلومش نگاه نکن اون اگه بخواد میتونه تو رو از زندگی خودش و احمد بیرون کنه!

ادامه دارد...
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
#روانشناسی قسمت سی ام #بانوی_دوم احمد با یک یا علی محمد رو بغل کرد و گفت: -گریه نکن شریفه،مگه کجا میخوام ببرمشون؟!!!یک زیارت شاه عبدالعظیم خواستم برم ببین با اشکات چطوری پام رو سست میکنی؟ با پشت آستینم اشکهام رو پاک کردم و گفتم: -من به زیارت رفتن شما کاری…

#روانشناسی
قسمت سی و یکم
#بانوی_دوم

احمد رادیو رو به روی طاقچه گذاشت و گفت:
رسول رو دیدم...انگار بدجور گلوش پیش آبجیت گیر کرده!!!
با تعجب گفتم:
-چطور؟
احمد زیر طاقچه نشست و گفت:
-گفته به آقات خبر بدم این شب جمعه دوباره میان خواستگاری!!!
اخمهام رو تو هم کردم و گفتم:
-ما که با این وصلت مخالفتی نداریم فقط شرط کردیم نجمه دیپلمش رو بگیره!!!
احمد سری به نشونه تایید تکان داد و گفت:
-احتمالا قبول کردن...فردا برو اونجا و خبر شب جمعه رو بده!!!
*******
نجمه دل تو دلش نبود!!!با خودم گفتم((ای بسوزه پدر عاشقی!!!))
نجمه موهاش رو زیر روسری پنهون کرد و گفت:
-ابجی خوبم؟رخت و لباسهام خوبه؟
روسریش رو مرتب کردم و گفتم:
-‌اره خوبی...باز با عروسم گفتنهای مادر داماد نیشت تا بنا گوش باز نشه!!!
نجمه لبهاش رو گاز گرفت و گفت:
-وا آبجی مگه من ندید بدیدم؟حواسم هست...
****
اقای رسول با بی میلی به اقام گفت:
-دوره زمونه عوض شده...دیگه دخترها و زنها میخوان سری تو سرها در بیارن ...رسول راضی به دیپلم گرفتن زنش شده پس من دیگه حرفی نمیزنم تا حرمتم شکسته نشه!!!
نگاه های دزدکی رسول به نجمه دیدن داشت...پسر بدی به نظر نمیرسید اما به قول خاله ام ظاهر خانواده داماد تو شب خواستگاری از کل اهل خونه دل میبره!!!
اقای رسول دستش رو به روی زانوی پسرش گذاشت و گفت:
-هر حرفی داری بزن...اینجا اومدیم تا سنگهامون رو وا بکنیم!!!
رسول نگاه خجالت زده ای به آقام کرد و گفت:
-من با پوشش نجمه خانم مشکلی ندارم اما دوست دارم نجمه خانم عین مادرم چادر به سر کنه!!!
میدونستیم نجمه با چادر سر کردن مشکلی نداره برای همین آقام به رسول اطمینان داد که شرطش عملی میشه!!!
*******
پیرهن بلند قهوه ایم رو تن کردم و به نجمه گفتم:
-اگه از نشون خوشت نیومد چیزی نگو...باز نبینم پشت چشم نازک کنی!!!
نجمه تند تند موهاش رو شونه زد و گفت:
-وای آبجی فرداست که تو مدرسه همه با انگشت نشونم کنن و بگن این دختره عروس شده!!!
سریع به سمتش برگشتم و گفتم:
-یک وقت تو مدرسه جار نزنی که میندازنت بیرون!!!
نجمه کنار پام نشست و گفت:
-چرا؟
با تعجب گفتم:
-خب معلومه جای زن شوهر دار میون یک مشت دختر چشم گوش بسته نیست!!!
نجمه به دیوار پشت سرش تکیه داد و گفت:
-یعنی واسه دوستهام تعریف نکنم دارم شوهر میکنم؟؟؟
با انگشتم یکی تو سرش زدم و گفتم:
-‌اگه دوست داری اخراجت کنن برو بگو...
نجمه لبهاش رو اویزون کرد و گفت:
پس چطوری به دوستهام پُز شوهر کردنم رو بدم؟
نمیدونستم چطوری خواهرم رو توجیه کنم که چیزی به کسی نگه برای همین اروم در گوشش گفتم:
-یک روز به حرفم میرسی و میفهمی شوهر کردن اصلا پُز دادن نداره!!!
******
مادر رسول انگشتری از انگشتش بیرون کشید و رو به اقام گفت‌:
-با اجازه شما ...
اقام سری به نشانه موافقت تکان داد و چیزی نگفت...
همه حواسم به نجمه و عکس العملش بود...با نشونی که تو انگشت لاغر خواهرم رفت خواهرهای داماد کِل کشیدن و دست زدن...چشمهای نجمه از خوشحالی میدرخشید ...خواهر عزیز کرده ام تو چادر سفید گل صورتیش شبیه دختر بچه های به سن تکلیف رسیده شده بود...تو دلم گفتم((هر چقدر هم که رسول خوب باشه، تو برای زندگی متاهلی حیفی...حیف تو که باید شیرین زبونیات رو تو خونه اقا جا بزاری و بشی یک زن مطیع و حرف گوش کن...حیف تو که قراره بشی عروس خانواده ای که درس خوندن رو واسه دختر عیب و ننگ میدونه!!!))

ادامه دارد...
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
‍ #روانشناسی قسمت سی و یکم #بانوی_دوم احمد رادیو رو به روی طاقچه گذاشت و گفت: رسول رو دیدم...انگار بدجور گلوش پیش آبجیت گیر کرده!!! با تعجب گفتم: -چطور؟ احمد زیر طاقچه نشست و گفت: -گفته به آقات خبر بدم این شب جمعه دوباره میان خواستگاری!!! اخمهام رو تو…

#روانشناسی
قسمت سی و دوم
#بانوی_دوم
مادرم چادرش رو به سر کرد و گفت:
-اصلا نخواستم تو دعوتش کنی...الان خودم میرم دعوتش میکنم...
با حرص پام رو به روی زمین کوبیدم و گفتم:
-‌آخه مادر کی هووی دخترش رو واسه عروسی دعوت میکنه؟
مادرم چادرش رو به زیر بغلش زد و گفت:
-‌زشته دعوتش نکنیم...احمد توقع داره ...بابا ناسلامتی زن اولشه ...
با دلخوری گفتم:
-باشه...خودم دعوتش میکنم فقط یادتون باشه هیچوقت به حرفم گوش ندادید...
******
طلعت صورت محمد رو بوسید و گفت:
-حالا کی هست؟
خیلی سرد گفتم:
-همین جمعه...
طلعت تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
-اگه احمد رضایت داشته باشه میام ،هر چند دل خودم به اومدن رضا نیست...
تو دلم گفتم((از خدامه عروسی نیای ولی صد حیف که مادرم و آقام تو رو از هر قوم و خویشی به خودشون نزدیک تر میبینن!!!))
*****
حیاط خونه داماد پنج برابر حیاط ما بود...صندلی های زرشکی به ترتیب و با نظم خاصی زیر درختها و دور حوض چیده شده بود...
مادرم نیشگونی از بازوم گرفت و گفت:
-سنگ تموم گذاشتن...با همچین جشنی نجمه رو خیلی بالا بردن...
خواهرهای داماد خیلی شیک و آراسته و غرق در طلا بالای مجلس رو به ما نشون دادن تا رسم ادب و میزبانی رو به جا آورده باشن...
به سر و دست خودم نگاه کردم...جز انگشتر نشونم و گوشواره چیزی برای نمایش نداشتم...
با صدای کِل و دست مهمانها از رو صندلی بلند شدیم و به استقبال عروس و داماد رفتیم...
با دیدن نجمه تو لباس سفیدِ پفی ذوقی کردم و سریع تو آغوش گرفتمش...
مادرم اشک شوق میریخت و مرتبا ذکری رو زیر لب میخوند و به سمت نجمه فوت میکرد...
خواهرم زیر اون ارایش غلیظ پخته تر نشون میداد ...چشمهای درشتش با سورمه دودی رنگ، دل و دین از رسول برده بود ...رسول خجالتی از شدت شرم مرتبا عرق از روی پیشونی میگرفت و به چیزی جز میز روبرویش نگاه نمیکرد....
کنار گوش نجمه آروم گفتم:
-برای بار سوم بله رو بده...تا زیر لفظی نگرفتی جواب بله نده!!!
نجمه دستم رو گرفت و آروم گفت:
-آبجی من میترسم...من دلم برای مادر و آقا تنگ میشه دلم برای تو محمد و شیرین تنگ میشه...
تو دلم گفتم((زوده برای دلتنگی...حالا حالاها مونده دلت واسه دختر تو خونه بودن پر بکشه!!!))
******
فکرش رو نمیکردم طلعت بیاد اما با یواشکی حرف زدن ها و خنده های پنهونی اطرافیانم نگاهم ناخودآگاه به سمت در کشیده شد...
طلعت یک راست به سراغ من و مادرم اومد و رو صندلی کناریم نشست...
سلام ارومی دادم و به مهمانها نگاه کردم...همه دو به دو در گوش هم پچ پچ میکردن و ما رو بهم نشون میدادن...با دیدن اون همه چشم کنجکاو که سعی میکردن تا ته رابطه من و طلعت رو بیرون بکشن عصبی شدم و تو دلم گفتم((کاش قسمتت نمیشد به عروسی خواهرم بیای...دلم خوش بود همین یک شب از فکر و خیال تو و اون خونه راحتم ولی با اومدنت غصه ام رو صد برابر کردی!!!))
طلعت دخترم رو به روی پاهاش نشوند و به خاله ام گفت:
-میخواستم برای شیرین لباس عروس بدوزم اما ترسیدم بچه ام رو نظر کنن...صدای طلعت به قدری بلند بود که توجه کل حاضرین رو به خودش جلب کنه...
مادر گفتنهای طلعت به شیرین و قربون صدقه رفتنهاش از طلعت یک زن مهربون و فداکار ساخته بود...
خداروشکر میکردم محمد رو به دست احمد سپردم وگرنه معلوم نبود طلعت چه معرکه ای میان اون همه اشنا و غریبه راه می انداخت...

ادامه دارد...
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
‍ #روانشناسی قسمت سی و دوم #بانوی_دوم مادرم چادرش رو به سر کرد و گفت: -اصلا نخواستم تو دعوتش کنی...الان خودم میرم دعوتش میکنم... با حرص پام رو به روی زمین کوبیدم و گفتم: -‌آخه مادر کی هووی دخترش رو واسه عروسی دعوت میکنه؟ مادرم چادرش رو به زیر بغلش زد و…
‍ روزتون پراز آرامش خدایی
#روانشناسی
قسمت سی و سوم
#بانوی_دوم

شیرین تو بغل طلعت اروم و ساکت نشسته بود...مادرم در گوشم گفت:
-‌انقدر حرص نخور...بچه لابد مهر و محبت میبینه که از کنارش تکان نمیخوره اگه بی مهری میدید که یک لحظه هم رو پای طلعت بند نمیشد!!!
خاله ام تو تایید حرف مادرم چادرش رو جلوی دهنش کشید و اروم در گوشم گفت:
-خاله جان ناراحت نشی ولی این بنده خدا انقدر ها هم که تو و نجمه میگید بد نیست...ببین چطوری میوه رو به بچه ات میده...اگه زن بدی باشه باید هم خودت و هم بچه هات رو ندید کنه!!!
با حرف خاله ام اتش روشن شده دلم گُر گرفت...با خودم گفتم((شریفه وقتی مادر و خاله خودت از طلعت و مادری کردنهاش تعریف میکنن از احمد و صد پشت غریبه چه انتظاری داری؟؟؟!!!))
*****
آقام رسول رو خطاب قرار داد و گفت:
- نجمه دلش عین دریاست اما زبون تند و تیزی داره تیزی زبونش رو به صفای دلش ببخش و باهاش خوب تا کن...من جز این دوتا دختر هیچکسی رو ندارم همه امیدم خوشبختیه دخترامه...
رسول دست اقام رو بوسید و گفت:
-قول میدم خوشبختش کنم! شما هم برای ما دعا کنید...
نجمه عین ابر بهار اشک میریخت و به حرفهای اقام گوش میداد...
آروم در گوشش گفتم:
-بسه دیگه چشمهات باد کرد...
نجمه به سمتم چرخید و گفت‌:
-آبجی من نمیدونم چیکار کنم...تا حالا با رسول تنها نشدم...
تو دلم گفتم((حالت رو میفهمم ...حس تنهایی ما زنها همیشه باهامونه حتی تو بهترین شب زندگیمون!!!))
******
لگن های مسی رو از آب حوض پر کردم و جلوی افتاب گذاشتم تا شیرین و محمد رو تو حیاط بشورم!!!
با صدای جیغ و داد بچه ها طلعت به حیاط اومد و به روی تخت نشست...
میدونستم منتظره اشاره است تا به کمکم بیاد...اما غرورم اجازه نمیداد ازش کمک بخواهم...
نگاه خیره اش به بچه ها دلم رو خون میکرد تو دلم گفتم((شریفه خودت رو بزار جای طلعت ...نگاه پر حسرتش رو ببین ،ببین چطوری نگاهش دنباله بچه هاته!!!))با تردید کاسه مسی رو به سمتش گرفتم و گفتم:
اگه دوست داری بیا کمکم!!!
طلعت سریع از رو تخت بلند شد و به سمتم اومد...با هر آبی که به روی تن بچه ها میریخت بوسه ای به سر و تن بچه ها میزد و غرق در لذتی مادرانه میشد...حسم میگفت دوستشون داره اما سرشت مادرانه ام بهم اجازه نمیداد تا رقیب دیگری را بپذیرم...
****
نجمه ماتیکی از تو کیف سفید طلاییش بیرون اورد و گفت:
-ببین چی خریدم!!!
سریع کنارش نشستم و گفتم:
-چقدر خوشگله...رسول اجازه میده ماتیک بزنی؟
نجمه دستش رو جلوی دهنش گرفت تا صدای خنده اش به آسمون نره...از خنده اش لبخندی زدم و گفتم:
-چیه؟میخندی...
نجمه ماتیک رو جلوی چشمهام گرفت و گفت:
-به رسول نشون ندادم...آبجی چطوری بزنم؟دستهام میلرزه...
خنده بلندی کردم و گفتم:
-نمیدونم...من تا حالا جز عروسیم سرخاب سفیداب نمالیدم...
نجمه ابروهای قشنگش رو به بازی گرفت و گفت:
-‌همون دیگه از بس به خودت نرسیدی شوهرت دل از طلعت نمیکنه!!!
از حرف صریح و آغشته به شیطنت نجمه لبخندی زدم و گفتم:
-‌خوب راه افتادی!!!فکر میکردم خواهر آفتاب مهتاب ندیده ام جز درس و مشق از چیزی سر در نمیاره!!!
نجمه لبهاش رو گاز گرفت و گفت:
-آبجـــــــــــــــــــــی ؟؟؟؟مگه چی گفتم؟
به چشمهای درشتش خیره شدم و گفتم:
-هیچی...مراقب زبونت باش وگرنه قوم شوهرت با قیچی کوتاهش میکنه!!!
نجمه چشمکی بهم زد و گفت:
-خیالت راحت حواسم هست!


ادامه دارد...
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
‍ روزتون پراز آرامش خدایی #روانشناسی قسمت سی و سوم #بانوی_دوم شیرین تو بغل طلعت اروم و ساکت نشسته بود...مادرم در گوشم گفت: -‌انقدر حرص نخور...بچه لابد مهر و محبت میبینه که از کنارش تکان نمیخوره اگه بی مهری میدید که یک لحظه هم رو پای طلعت بند نمیشد!!! خاله…

#روانشناسی
قسمت سی و چهارم
داستان#بانوی_دوم

با صدای ضربه های پی در پی به در پا برهنه به حیاط دویدم تا در رو باز کنم...طلعت سراسیمه بدون روسری از اتاقش بیرون اومد تا ببینه کی پشت در ایستاده...
در رو که باز کردم پسر بچه ای پشت در ایستاده بود ...
چادرم رو جلو کشیدم و گفتم:  
-بفرمایید...
پسرک که معلوم بود خیلی دویده نفس زنان گفت:
-اقاتون رو بردن مریض خونه...
طلعت چادر به سر به جلوی در اومد و گفت‌:
-چی میگی؟اقا کیه؟
پسرک که رنگ به صورت نداشت با لکنت اسم احمد رو به زبون اورد و گفت:
-از پله های انبار به پایین پرت شده...حالش خوب نیست...گفتن به سراغتون بیام و خبرتون کنم...
با حرف پسرک جلوی در افتادم و از حال رفتم...با سیلی های پی در پی طلعت چشمهام رو باز کردم و گفتم:
-احمد چی شده؟
طلعت اشکهایش رو پاک کرد و گفت:
-منم عین تو خبر ندارم...بلندبشو بریم مریض خونه...
****
دکتر پارچه ای ل
ای دهن احمد گذاشت و گفت:
-جوان چیزی نیست میخوام معاینه ات کنم...
با هر فریاد خفه ای که احمد میکشید بدنم عین بید میلرزید...
دکتر بعد از معاینه به دستیارش چیزی گفت که نه من متوجه شدم نه طلعت...
****
‌آقام از در اتا
ق عمل فاصله گرفت و گفت:
-عملش خیلی طولانی شد...خدا به جوانی و این دوتا بچه رحم کنه...
محمد که تو بغلم اروم و معصوم خوابیده بود رو بوسیدم و گفتم:
-کارگر انبار میگفت احمد نتونسته وزن کیسه ها رو تحمل کنه برای همین از بالای پله ها به پایین پرت شده!!!
اقام نگاهی به طلعت کرد و گفت:
-کاش دست یا پاش میشکست ...شکستن لگن و کمر بدترین شکستگیه!!!
طلعت اشکهاش رو پاک کرد و گفت
-اینم از اقبال بلند ماست ...بیچاره احمد چه دردی رو تحمل میکنه...
با یاداوری درد و ناله های احمد بغضم سر باز کرد و گفتم:
-آقا خوب میشه؟دوباره سر پا میشه؟
اقام دستهاش رو به اسمون بلند کرد و گفت:
-اگه خدا بخواهد خوب میشه و عین روز اولش میشه!!!
******
در اتاق رو باز
کردم تا رسول و آقام ،احمد رو به داخل اتاق بیارن...
دود غلیط اسپند رو تو صورت احمد فوت کردم و به اقام گفتم:
اروم  بزارینش زمین...دکتر گفته کوچکترین ضربه هم نباید به کمر و لگنش بخوره!!!
احمد تو چشمهای نگرانم خیره شد و گفت:
-دکترا خیلی شلوغش میکنن...دیگه اونقدرها هم حالم وخیم نیست...
از مهربونی مردم لبخندی زدم و بالشت رو پشت سرش درست کردم...
*******
مادرم پولی رو ک
ف دستم گذاشت و گفت:
-این رو آقات داده ...گفته بدون اینکه شوهرت بفهمه خرجش کن...
پول رو زیر چادر مادرم پنهون کردم و گفتم:
-مادر، احمد راضی نیست از کسی پول بگیرم...
مادرم اخمهایش رو تو هم کشید و گفت:
-ما هر کسی نیستیم ...بگیر فکر کن بهت قرض دادیم...
به احمد نگاه کردم اصلا حواسش به من و مادرم نبود...
پول رو زیر فرش گذاشتم و به مادرم گفتم:
-پس به عنوان قرض پول رو برمیدارم نمیخوام احمد ناراضی باشه...
مادرم سری به نشانه موافقت تکان داد و گفت:
-اگه طلعت هم پول نیاز داشت کمکش کن،این مرد شوهر هر دو شماست خدا رو خوش نمیاد دست و بال اونم تو این اوضاع و احوال تنگ باشه...
*******
طلعت قابلمه به
دست وارد اتاق شد و گفت:
ناهار درست کردم...دیدم تو امروز از صبح درگیره بشور و بسابی گفتم ناهار رو من اماده کنم...
احمد نگاه قدر شناسانه ای به طلعت کرد و گفت:
-ناهارت رو بیار که خیلی گرسنه ایم...
طلعت قابلمه رو کنار سفره گذاشت و خودش به جلو نیومد...
نگاهم رو بهش دوختم و گفتم:
-پس چرا عقب نشستی؟
طلعت سرش رو به زیر انداخت و گفت:
-من میرم اتاق خودم ...این سهم شماست...
به احمد نگاهی انداختم تا نظرش  رو بفهمم...مرد مهربونم با نگاهش از من خواست تا از هوویم دعوت کنم که به سر سفره بیاد و با ما ناهار بخوره...
بشقاب غذا رو جلوی طلعت کشیدم و گفتم:
-حالا که زحمت پختنش رو کشیدی درست نیست بری اتاقت و تنهایی ناهار بخوری بفرما سر سفره...
خوشحالی رو تو چشمهای هر جفتشون میدیدم حس خودمم خوب بود تو دلم گفتم((شریفه سهم تو و طلعت از زندگی یک مرد مشترکه...عادت کن به این باهم بودن...عادت کن!)

ادامه دارد...❤️
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
‍ #روانشناسی قسمت سی و چهارم داستان#بانوی_دوم با صدای ضربه های پی در پی به در پا برهنه به حیاط دویدم تا در رو باز کنم...طلعت سراسیمه بدون روسری از اتاقش بیرون اومد تا ببینه کی پشت در ایستاده... در رو که باز کردم پسر بچه ای پشت در ایستاده بود ... چادرم رو…

#روانشناسی
قسمت سی و پنجم
#بانوی_دوم

با صدای در طلعت به بیرون اومد و گفت:
-غلط نکنم خواهرهای طوبی خانم اومدن تا برای عروسی پسرشون لباس بدوزم!!!
در رو باز کردم و به کنار ایستادم تا مشتری های طلعت به داخل خونه بیان...
طلعت نگاهی به من انداخت و اشاره کرد به اتاقش برم...
خیلی دوست داشتم به اتاقش برم و از نزدیک کار خیاطیش رو ببینم...
طلعت قلم و کاغذی به دستم داد و گفت اندازه ها رو بنویس...
بعد از رفتن مشتری ها طلعت پارچه ها رو وسط اتاقش پهن کرد و گفت:
-دوباره میخوام خیاطی کردن رو شروع کنم...تا کی از خواهرهام پول قرض کنم؟میترسم بدهیم زیاد بشه و احمد از پس این همه قرض برنیاد...
دستی به پارچه های گرون قیمت مشتری ها کشیدم و گفتم:
-منم تا حالا چندین بار از آقام پول قرض گرفتم...اما میدونم احمد راضی نیست...
طلعت متر رو از دور گردنش باز کرد و گفت:
-میخوای کمک دستم باشی؟اینطوری تو هم یک پولی در میاری...
بدم نمیومد کمک حال احمد بشم...
به طلعت نگاه تردید امیزی انداختم و گفتم:
-‌من عین شما وارد نیستم...
طلعت با انگشتان دستش پارچه زیر دستش رو وجب کرد و گفت:
-‌یاد میگیری...روزها به کار خونه و بچه هات برس شبها بیا اینجا و کمکم کن!!!
*****
محمد رو کنار احمد گذاشتم و گفتم:
-بیدار شد صدام بزن...
احمد با لبخند مهربونی گفت:
-باشه ...شریفه به حرف طلعت گوش کن اون خیاط کار بلدیه...اگه حواست رو جمع کنی زود واسه خودت اوستا کار میشی!!!
********
طلعت برشی به پارچه مخمل زیر دستش زد و گفت:
-عروسی خواهر زاده طوبی خانم دیدن داره...پسره فرنگ رفته است و وضعش حسابی خوبه...
همه حواسم به پارچه و قیچی تو دست طلعت بود...
دست به برش هوویم خیلی خوب بود...
طلعت قیچی رو بست و گفت:
-اگه خواهرهای طوبی خانم از این لباسها خوششون بیاد مطمئنم این خونه یک لحظه هم از رفت و امد مشتری خالی نمیشه!!!
تو دلم خدا کنه ای گفتم و به هنر دست هوویم چشم دوختم...
*******
خواهر کوچکتر طوبی خانم لباسش رو تن کرد و رو به طلعت گفت:
-خیلی قشنگ شده...دستت درد نکنه...یک پارچه کت و دامنی هم تو این هفته میارم میخوام سنگ تموم بزاری...
طلعت به روی چشمی گفت و به من نگاه کرد...
برق خوشحالی رو تو چشمهاش میدیدم...
بعد از رفتن مشتری ها طلعت پول ها رو شمارش کرد و گفت:
-زیادتر از چیزی که طی کرده بودیم بهم دادن...دلم نمیخواست تو حساب کتابهاش فضولی کنم برای همین چیزی نگفتم و اضافه پارچه ها رو جمع کردم...
طلعت نصف پول رو کنار پام گذاشت و گفت:
-اینم سهم تو...
به اسکناس های تا نخورده کنار پام نگاه کردم و گفتم:
-من که کاری نکردم...این پول خیلی زیاده...
طلعت تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
-شما چهار نفرید و خرجتون بیشتر از من میشه...من به همین نصف هم راضیم...
باورم نمیشد اولین دستمزد کمک خیاط بودنم با دستمزد خود خیاط یکی باشه...
از طلعت تشکری کردم و پول رو تو جیب پیرهن گلدارم گذاشتم...
*****
رفت و آمد هر روزه من به اتاق طلعت پای بچه هامم به اونجا باز کرد...طلعت از اینکه بچه هام ازادانه به اتاقش رفت و امد میکردن خوشحال بود و من این رو از قربون صدقه رفتنهاش میفهمیدم...

ادامه دارد...
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
‍ #روانشناسی قسمت سی و پنجم #بانوی_دوم با صدای در طلعت به بیرون اومد و گفت: -غلط نکنم خواهرهای طوبی خانم اومدن تا برای عروسی پسرشون لباس بدوزم!!! در رو باز کردم و به کنار ایستادم تا مشتری های طلعت به داخل خونه بیان... طلعت نگاهی به من انداخت و اشاره کرد…
#روانشناسی
قسمت سی و ششم
#بانوی_دوم
نجمه محمد رو بغل کرد و به حیاط چشم دوخت...
عادتش بود هر زمان که میخواست حرفی بزنه که مادرم متوجه نشه چشم به حیاط میدوخت تا ببینه مادرم کجاست...
دکمه های لباس سفارشی رو وصل کردم و گفتم:
-‌باز چی شده؟چرا عین مرغ سر کنده بی قراری؟
نجمه سریع به سمتم چرخید و گفت:
-آبجی چند روزه حالم اصلا خوب نیست...همش گرسنه ام میشه اما وقتی بوی غذا بهم میخوره بدنم بی حس میشه و عق میزنم...
با حرف نجمه سریع بلند شدم و محمد رو از تو بغلش بیرون کشیدم...
نجمه با تعجب به من و محمد نگاه کرد و گفت‌:
-آبجی چی شد؟چرا محمد رو میگیری؟
نگاهی به شکمش کردم و گفتم:
-دیوانه تو حامله ای!!!
نجمه رو زمین نشست و گفت:
-آبجی من رو نترسون...
از رنگ و روی پریده اش به زیر خنده زدم و گفتم:
-مگه ترس داره؟مگه نمیگفتی دلم بچه میخواد؟خب حالا داری مادر میشی...
نجمه یکی تو سرش زد و گفت:
-‌من غلط بکنم...من و چه به مادر شدن...من هنوز دیپلمم رو نگرفتم...
به قیافه پریشونش لبخندی زدم و گفتم:
-به رسول گفتی حالت بد میشه؟
نجمه سرش رو به علامت نه بالا برد و تو فکر رفت...
باورم نمیشد نجمه کوچکم باردار باشه...تو دلم گفتم((خدا به داد اون بچه ای برسه که مادرش قراره شیطونی چون نجمه باشه!!!))
********
قبل از اینکه خبر بارداری نجمه رو به مادرم بدم به طلعت گفتم که نجمه حامله است...
ته چشمهای طلعت با شنیدن خبرم یک غم بزرگ نشست...یک لحظه از حرفم پشیمون شدم اما با خودم گفتم((بلاخره که چی ؟!چند وقت دیگه موقع سیسمونی دوختنم متوجه تو راهی نجمه میشه!!!))
*******
عمه احمد پارچه چادری رو به دست طلعت داد و گفت:
-‌وقتی شنیدم احمد، تو تمام مدت خونه نشین شدنش پیش شریفه مونده خیلی ناراحت شدم...هر چی باشه تو زن اولشی باید میومد تو اتاق تو...
از اینکه عمه احمد انقدر راحت جلوی من حرف میزد عصبی شدم ولی چیزی نگفتم...
طلعت قد چادر رو اندازه گرفت و گفت:
من اینجا شب تا صبح سوزن میزنم و با چرخ کار میکنم...اگه احمد اینجا میومد دیگه نمیتونست استراحت کنه...تازه شیرین و محمد رو چیکار میکردیم؟اونها بدجور وابسته احمد هستن ...
عمه احمد با حرفی که طلعت زد ساکت شد و دیگه چیزی نگفت...
تو دلم گفتم((احمد حق داشت که میگفت این جماعت قوم و خویش نیستن و از هر دشمنی دشمن ترن!!!))
*****
طلعت بولیز و شلواری به همراه یک روسری لای پارچه پیچید و گفت:
-اینم از طرف من به مادرت بده تا بزاره رو سیسمونی خواهرت...
تشکری ازش کردم و گفتم:
-‌اتفاقا خودمم دو دست لباس نوزادی واسه سیسمونی نجمه دوختم اما عین شما نشده...واسه شما خیلی قشنگ تر شده...
برای اولین بار بود که از هنر خیاطیش تعریف و تمجید میکردم...طلعت از تعریفم غرق در لذت شد و گفت:
-تو هم داری کم کم راه میفتی...چند وقت دیگه کار تو هم خوب میشه و خودت سفارش میگیری!!!

ادامه دارد...
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
#روانشناسی قسمت سی و ششم #بانوی_دوم نجمه محمد رو بغل کرد و به حیاط چشم دوخت... عادتش بود هر زمان که میخواست حرفی بزنه که مادرم متوجه نشه چشم به حیاط میدوخت تا ببینه مادرم کجاست... دکمه های لباس سفارشی رو وصل کردم و گفتم: -‌باز چی شده؟چرا عین مرغ سر کنده بی…
#روانشناسی
قسمت سی وهفتم (پایانے)
#بانوی_دوم

طلعت نگاهی به سفارش ها کرد و گفت‌:
-میترسم نتونیم سفارش ها رو تا عید دست مشتری ها برسونیم و بد قول بشیم...
سوزن رو نخ کردم و گفتم:
انشاا...که میرسونیم و بدقول نمیشیم...
******
شیرین قلک به دس
ت وارد اتاق طلعت شد و طبق عادت همیشگی اش قلک رو به سمت هوویم گرفت تا درونش پولی بیندازد...
طلعت شیرین رو به روی پاهایش نشاند و پولی به درون  قلکش انداخت...
دیگر عین سابق مخالف مادری کردن طلعت برای بچه هایم نبودم...طلعت رفتارش خوب بود و احترام زیادی برای من قائل میشد شاید او هم فهمیده بود که هر دو ما محکوم به پذیرفتن دیگری هستیم ...
با نزدیک شدن به سال جدید و تحویل سفارش ها دست مزد خوبی نصیب من و طلعت شد...
طلعت برشی به پارچه زیر دستش زد و گفت:
-کوزه گر از کوزه شکسته آب میخوره!!!
به صورتش نگاه کردم تا متوجه منظورش بشم...طلعت خنده ای کرد و گفت‌:
همه از هنر دست من و تو صاحب رخت و لباس نو شدن ولی خودمون بی لباس موندیم...
نگاهی به پارچه زیر دستش کردم و گفتم:
-سفارش جدید قبول کردی؟
طلعت ابروهاش رو به نشانه نه بالا برد و گفت:
-برای تو میدوزم...
دستی به پارچه گلدار روی زمین پهن شده کشیدم و گفتم:
-‌خیلی قشنگه ...
طلعت خنده ای کرد و گفت:
-برای محمد و شیرین قبلا دوختم...گفتم برای مادرشون هم بدوزم که عید بی رخت و لباس نمونه...
******
سفره هفت سین رو
کنار بستر احمد پهن کردم و گفتم:
-خجالت میکشم به طلعت بگم سال تحویل رو پیش ما بیاد...
احمد رادیو رو نزدیک گوشش برد و گفت‌‌:
-چرا؟خجالت نداره ...
انگشتم رو تو کاسه سمنو کردم و گفتم:
-هنوز خیلی چیزها بین ما خرابه و آباد نشده...
احمد رادیو رو به روی زمین گذاشت و گفت:
-‌میدونم...اما چاره چیه ؟شما قراره یک عمر با هم زندگی کنید و باید دندون به روی جگر بزارید و چیزی نگید...این بچه ها فردا بزرگ میشن و میفهمن که زندگی از چه قراره...
*******
شیرین گونه استخ
وانی طلعت رو بوسید و گفت:
-عزیز گریه نکن...من دلم میگیره...
طلعت با گوشه روسری اشکهایش رو پاک کرد و گفت:
-گریه شوقِ عزیز...برو شوهرت رو منتظر نزار...
شیرین من رو محکم تو آغوشش گرفت و گفت:
-مادر تو رو خدا مراقب بابا و عزیز باش...
دستهای لاغرش رو تو دستهام محکم گرفتم و گفتم:
-برو خیالت راحت ...
محمد کنار طلعت نشست و گفت:
-عزیز منم برم سربازی عین الان گریه میکنی ؟
طلعت نفس عمیقی کشید و گفت:
-اگه راه دور بیفتی اره که گریه میکنم...
محمد خنده بلندی کرد و گفت:
-بازم معرفت عزیز...مادر که میگه از خدامه راه دور بیفتی ...
احمد گوش محمد رو گرفت و گفت:
-پدر صلواتی تا این دوتا رو به جون هم نندازی ول نمیکنی نه؟
محمد خودش رو از زیر دست باباش بیرون کشید و گفت:
-به جون بابا حسرتِ دیدن یک دعوای خشک و خالی به دلم مونده!!!
*******
طلعت قران رو با
لا برد و به محمد گفت:
- دیگه سفارش نکنم ...مراقب خودت باش...
محمد از زیر قران رد شد و جلوی در طلعت رو بوسید و گفت:
-چشم عزیز...شما هم مراقب بابا و مادرم باش...نیام ببینم گیسی تو سر هم نگذاشتید!!!
طلعت میان گریه ،لبخندی زد و گفت:
-خیالت راحت دیگه من و مادرت جز هم کسی رو نداریم ...برو به سلامت...
محمد من رو در آغوشش گرفت و اروم در گوشم گفت:
-اول عزیز رو به خدا بعدش به تو و بابا میسپرم مراقبش باشید...
پیشونی مردانه اش رو بوسیدم و  بهش اطمینان دادم مراقب عزیزش هستم تا برگرده...
با طلعت چشم به ته کوچه دوختم، با گم شدن محمد تو خم کوچه...دستش رو گرفتم و گفتم:
بیا تو...دیگه رفت...
طلعت در رو پشت سرش بست و گفت:
-باز من و تو مال هم موندیم...یک چای تازه دم بیار که بغض رفتن محمد رو بشوره و ببره...
تو دلم گفتم((به روی چشم...چه خوبه که تو رو دارم و چه خوبه که هنوز به امید یک هم صحبت چای تازه دمم عین هر روز براهه...))...

پایان
ممنون ازهمراهیتون دوستان خوبم


https://t.me/+PAMvx-g5HM7no9_Z
۵ نشانه یک پارتنر سَمي:

۱- در دسترس و امن نیست، فقط وقتی خودش بخواد براتون وقت میزاره و در واقع دیگه حضور نداره.
۲- وجود شمارو پنهان میکنه، به هیچ‌ کس شمارو معرفی نمیکنه دوستاش رو هرگز نمیبینید، در فضای مجازی هم شمارو مخفی میکنه.

۳- سو استفاده گری میکنه، ممکنه به بهانه های مختلف ازتون سو استفاده عاطفی، مالی یا جنسی کنه و در نهایت شما در رابطه باهاش احساس بی ارزشی داشته باشید.

۴- کنترل گر یا خود شیفته اس، فقط نظرات خودش براش مهم هستن و مدام شمارو میخواد تغییر بده و توانایی درک احساس شمارو نداره.

۵- حد و مرز مشخصی نداره. با جنس مخالف روابط بازو بدون مرز داره و در رابطه متعهدانه رفتار نمیکنه، ارتباط زیاد در قالب دوستِ معمولی داره.
https://t.me/+PAMvx-g5HM7no9_Z

#روانشناسی 🌱
#روانشناسی 🌱

•بیست موردی که جز بدترین حس های دنیا شناخته شده و باعث افسردگی و عصبانیت میشود و به شدت بر زندگی فرد تاثیرش را نشان میدهد:
۱) کسانی که قدر و منزلتت را پایین می آورند
۲) محیط کار نفرت انگیز!
۳) منفی بافی‌های خودت
۴) روابط غیر ضروری
۵) فضای کار و زندگی نامرتب و مغشوش
۶) تنبلی هایت
۷) فشار و استرس ناشی از همرنگی با جماعت
۸) بیماریها
۹) ترس از تغییر شرایطتت
۱۰) کار و کار، کار بدون تفریح
۱۱) افراد و تبلیغاتی که موجب ایجاد حس حقارت در تو می شوند
۱۲) خواب ناکافی
۱۳) تکرار مکررات
۱۴) ناامنی در خانه
۱۵) قرض و دِین
۱۶) دروغگویی
۱۷) خیانت
۱۸) حرص و آز
۱۹) عدم آمادگی برای رویارویی با وضع جدید
۲۰) سکون و رخوت و بی حوصلگی

t.me/ravanshenasiravansabz
🌐 instagram.com/nafistr66 
14 راه برای آروم کردن خودت تو روزای سخت زندگی :

۱- پیاده روی کن این کار ذهنت رو آروم میکنه و زاویه دید جدیدی بهت میده.
۲- رها کن، کل روزت رو تعطیل کن و مشغول کاری شو که دوست داری.
۳- بخشنده باش کمک به دیگران باعث میشه عمیقاً احساسِ خوبی پیدا کنی.
۴- توی یه کافی شاپ یا پارک شلوغ بشین و غرق اطرافت بشو نیازی نیست حتماً با کسی حرف بزنی.
۵- خودت رو آموزش بده درباره احساسی که داری تحقیق کن خودت رو بیشتر بشناس.
۶- برای خودت روتین جدید بساز
۷- یک لیست از نقاط قوت و دستاوردهات بنویس
۸- به حرکت کردن ادامه بده، هرچند با قدمهای کوچک.
۹- یه سرگرمی قدیمی رو دنبال کن اگه نداری یه سرگرمی جدید بساز.
۱۰- گریه کن تمام احساساتت رو رها کن حالت رو بهتر میکنه.
۱۱- حواست به خودگوییهات باشه خودگویی منفی کمکی بهت نمیکنه کودک درونت رو ضعیف نکن
۱۲- بنویس، نوشتن یه نوع تخلیه هیجانیه و به آزاد کردن ذهنت کمک میکنه.
۱۳- ارتباطت رو حفظ کن با افراد امن و صمیمی صحبت کن ببینشون... انزوا فقط حالت رو بدتر میکنه.
۱۴- به خودت یادآور شو که زندگی یه سفره و این روزهایی که سپری میکنی موقته و میگذره !
#روانشناسی 🌱

t.me/ravanshenasiravansabz
🌐