روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
#روانشناسی بیست و دوم داستان#بانوی_دوم احمد ریحون تر و تازه ای به سمتم گرفت و گفت: -سبک شدی؟اینم زیارت!!! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -اره...خیلی وقت بود شاه عبدالعظیم نیومده بودم دستت درد نکنه...احمد تکه کبابی از لای نون سنگک به دستم داد و گفت: -بعد از فارغ…
#روانشناسی
قسمت بیست و سوم
#بانوی_دوم
مادرم دستمال مرطوبی به روی پیشونیم گذاشت و به نجمه گفت:
-برو آب بیار...
نجمه دستم رو رها کرد و به حیاط رفت...
احمد کنارم نشست و گفت:
-شریفه تو رو خدا من رو نترسون...چشمهات رو باز کن!!!
چشمهام رو با بی میلی باز کردم و زیر لب گفتم:
-تشنمه...آب...
مادرم دستهای خیسش رو به روی لبهام کشید و با گریه به احمد گفت:
-پس چی شد این ننه حیدر؟
احمد دستم رو تو دستهاش گرفت و گفت:
شریفه حالت خوبه؟
نای اینکه سرم رو تکان بدم نداشتم...
عمه های احمد سراسیمه وارد اتاقم شدن و به ترتیب کنار بالینم نشستن...
احمد عصبی بود...عمه بزرگتر احمد دستش رو به روی شکمم گذاشت و به مادرم گفت:
-تبش برای چیه؟؟؟
مادرم اشکهاش رو پاک کرد و گفت:
-نمیدونم...ای خدا بچه ام رو به خودت سپردم...
عمه وسطی احمد پتو رو از رو شکمم کنار زد و گفت:
-طفلی خیلی درد میکشه...خدا کنه از هوش نره وگرنه ننه حیدر نمیتونه کاری کنه ...
احمد با عصبانیت به سمت عمه هاش برگشت و گفت:
-من که گفتم ببریمش مریض خونه شما گفتید کار ننه حیدر حرف نداره...شما گفتید ننه حیدر بهترین قابله این حوالیه...
عمه بزرگتر احمد دستم رو گرفت و به احمد گفت:
-عمه ما فکر جیبت رو کردیم وگرنه مریض خونه که خیلی بهتره ...
احمد با پریشونی به سمت عمه اش برگشت و گفت:
-فکر جیبم رو کردید؟؟؟جیبم مهمتره یا سلامتی شریفه؟اصلا همین شماها بودید ما رو به فکر بچه دار شدن انداختید وگرنه ما بچه نمیخواستیم از بس به شریفه نیش و کنایه زدید اون رو هوایی کردید تا مادر بشه ...حالا نگاهش کنید ببینید چه حالیه...اگه چیزیش بشه من چیکار کنم؟چه خاکی تو سرم کنم؟
عمه احمد از رو زمین بلند شد و به خواهرهاش گفت:
-بلند بشید بریم...احمد خوب جواب مادری کردن ما رو داره میده...میترسم شریفه طوریش بشه و احمد از چشم ما ببینه!!!
مادرم با گریه به احمد گفت:
-ای لال بشم که گفتم زودتر دست به کار بشو...بچه ام جون مادر شدن نداشت...ای کاش لال میشدم و انقدر نصیحتش نمیکردم...
با صدای یاا...گفتن اقام و دیدن ننه حیدر چشمهام رو باز کردم و به در اتاق چشم دوختم...
****
نجمه دستم رو گرفته بود و گریه میکرد...
با هر فشاری که به شکمم میومد جیغم به آسمون میرفت...با صدای جیغ و گریه هام مادرم از حال رفت و خاله ام به کنارم نشست...
نجمه خدا رو قسم میداد که زودتر فارغ بشم و کمتر درد بکشم...
ننه حیدر دو تا سیلی محکم به صورتم زد و با صدای بلند گفت:
-زور بزن ...بچه ات داره خفه میشه...زور بزن تا بچه ات نمرده...
از فکر مردن بچه ام عرق سردی به کمرم نشست...
همه چیز رو تیره تار میدیدم...چشمم به نجمه بود...نجمه تمام صحنه ها رو از نزدیک میدید... تو دلم گفتم((چقدر اوضاعم خرابه که مادر یادش رفته نجمه رو از اتاق بیرون کنه!!!!!!!))
با حس خالی شدن شکمم و احساس سبکی، چشمهام رو باز کردم و به ننه حیدر نگاه کردم...
ننه حیدر تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
-خجالت نکشیدی با این قد و قواره همچین بچه ای زاییدی؟؟؟
مبارکه....چادر زری زاییدی...
نجمه دستم رو بوسید و گفت:
-ابجی دیدی گفتم دختر میشه...خیلی نازه چشمهاش عین خودته ....
مادرم بچه رو کنارم گذاشت و گفت:
-مبارکت باشه مادر ...دختره...
*******
احمد ظرف کاچی رو به دستم داد و گفت:
-چقدر خوشگله...شبیه فرشته هاست ...دستهاش رو ببین چقدر کوچولویه... کاچی پر از کره رو با بی میلی خوردم و به احمد گفتم:
-اسمش رو چی بزاریم؟؟؟
احمد دستهای دخترم رو بوسید و گفت:
-نمیدونم...هرچی تو بگی...
به دخترم نگاه کردم و گفتم:
-شیرین چطوره؟
احمد پیشونی دخترم رو بوسید و گفت:
-شیرین...چه اسم قشنگی..
ادامه دارد....
قسمت بیست و سوم
#بانوی_دوم
مادرم دستمال مرطوبی به روی پیشونیم گذاشت و به نجمه گفت:
-برو آب بیار...
نجمه دستم رو رها کرد و به حیاط رفت...
احمد کنارم نشست و گفت:
-شریفه تو رو خدا من رو نترسون...چشمهات رو باز کن!!!
چشمهام رو با بی میلی باز کردم و زیر لب گفتم:
-تشنمه...آب...
مادرم دستهای خیسش رو به روی لبهام کشید و با گریه به احمد گفت:
-پس چی شد این ننه حیدر؟
احمد دستم رو تو دستهاش گرفت و گفت:
شریفه حالت خوبه؟
نای اینکه سرم رو تکان بدم نداشتم...
عمه های احمد سراسیمه وارد اتاقم شدن و به ترتیب کنار بالینم نشستن...
احمد عصبی بود...عمه بزرگتر احمد دستش رو به روی شکمم گذاشت و به مادرم گفت:
-تبش برای چیه؟؟؟
مادرم اشکهاش رو پاک کرد و گفت:
-نمیدونم...ای خدا بچه ام رو به خودت سپردم...
عمه وسطی احمد پتو رو از رو شکمم کنار زد و گفت:
-طفلی خیلی درد میکشه...خدا کنه از هوش نره وگرنه ننه حیدر نمیتونه کاری کنه ...
احمد با عصبانیت به سمت عمه هاش برگشت و گفت:
-من که گفتم ببریمش مریض خونه شما گفتید کار ننه حیدر حرف نداره...شما گفتید ننه حیدر بهترین قابله این حوالیه...
عمه بزرگتر احمد دستم رو گرفت و به احمد گفت:
-عمه ما فکر جیبت رو کردیم وگرنه مریض خونه که خیلی بهتره ...
احمد با پریشونی به سمت عمه اش برگشت و گفت:
-فکر جیبم رو کردید؟؟؟جیبم مهمتره یا سلامتی شریفه؟اصلا همین شماها بودید ما رو به فکر بچه دار شدن انداختید وگرنه ما بچه نمیخواستیم از بس به شریفه نیش و کنایه زدید اون رو هوایی کردید تا مادر بشه ...حالا نگاهش کنید ببینید چه حالیه...اگه چیزیش بشه من چیکار کنم؟چه خاکی تو سرم کنم؟
عمه احمد از رو زمین بلند شد و به خواهرهاش گفت:
-بلند بشید بریم...احمد خوب جواب مادری کردن ما رو داره میده...میترسم شریفه طوریش بشه و احمد از چشم ما ببینه!!!
مادرم با گریه به احمد گفت:
-ای لال بشم که گفتم زودتر دست به کار بشو...بچه ام جون مادر شدن نداشت...ای کاش لال میشدم و انقدر نصیحتش نمیکردم...
با صدای یاا...گفتن اقام و دیدن ننه حیدر چشمهام رو باز کردم و به در اتاق چشم دوختم...
****
نجمه دستم رو گرفته بود و گریه میکرد...
با هر فشاری که به شکمم میومد جیغم به آسمون میرفت...با صدای جیغ و گریه هام مادرم از حال رفت و خاله ام به کنارم نشست...
نجمه خدا رو قسم میداد که زودتر فارغ بشم و کمتر درد بکشم...
ننه حیدر دو تا سیلی محکم به صورتم زد و با صدای بلند گفت:
-زور بزن ...بچه ات داره خفه میشه...زور بزن تا بچه ات نمرده...
از فکر مردن بچه ام عرق سردی به کمرم نشست...
همه چیز رو تیره تار میدیدم...چشمم به نجمه بود...نجمه تمام صحنه ها رو از نزدیک میدید... تو دلم گفتم((چقدر اوضاعم خرابه که مادر یادش رفته نجمه رو از اتاق بیرون کنه!!!!!!!))
با حس خالی شدن شکمم و احساس سبکی، چشمهام رو باز کردم و به ننه حیدر نگاه کردم...
ننه حیدر تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
-خجالت نکشیدی با این قد و قواره همچین بچه ای زاییدی؟؟؟
مبارکه....چادر زری زاییدی...
نجمه دستم رو بوسید و گفت:
-ابجی دیدی گفتم دختر میشه...خیلی نازه چشمهاش عین خودته ....
مادرم بچه رو کنارم گذاشت و گفت:
-مبارکت باشه مادر ...دختره...
*******
احمد ظرف کاچی رو به دستم داد و گفت:
-چقدر خوشگله...شبیه فرشته هاست ...دستهاش رو ببین چقدر کوچولویه... کاچی پر از کره رو با بی میلی خوردم و به احمد گفتم:
-اسمش رو چی بزاریم؟؟؟
احمد دستهای دخترم رو بوسید و گفت:
-نمیدونم...هرچی تو بگی...
به دخترم نگاه کردم و گفتم:
-شیرین چطوره؟
احمد پیشونی دخترم رو بوسید و گفت:
-شیرین...چه اسم قشنگی..
ادامه دارد....
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
#روانشناسی قسمت بیست و سوم #بانوی_دوم مادرم دستمال مرطوبی به روی پیشونیم گذاشت و به نجمه گفت: -برو آب بیار... نجمه دستم رو رها کرد و به حیاط رفت... احمد کنارم نشست و گفت: -شریفه تو رو خدا من رو نترسون...چشمهات رو باز کن!!! چشمهام رو با بی میلی باز کردم و…
شبتون خدایے
#روانشناسی
قسمت بیست و چهارم
داستان#بانوی_دوم
عمه احمد شیرین رو بغل کرد و گفت:
-خیلی دخترتون ناز داره...پدر سوخته از الان واسه باباش کرشمه میاد...
احمد شیرین رو از عمه اش گرفت و گفت:
-دختر باباست دیگه ،واسه باباش ناز و کرشمه نریزه برای کی بریزه؟!!!
به حیاط رفتم تا برای سماور اب بیارم...وقتی در اتاق رو باز کردم عمه احمد حرفش رو خورد و یک حرف جدید به میون آورد...احمد ناراحت بود...کنار سماور نشستم و بهش نگاه کردم...
احمد بدون مقدمه تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
-عمه میگه شیرین رو چند ساعتی به دست طلعت بدیم تا اونم ببینتش ...
با تعجب گفتم:
-چند ساعت؟
عمه احمد سرش رو پایین گرفت و گفت:
-چند ساعت زیاده؟خودت رو بزار جای اون ،بچه ات داره میره تو دو ماه و اون هنوز ندیدتش!!!
تو دلم گفتم((ندیده که ندیده...کی گفته بچه ام رو باید به هوویم بدم؟!!!))
احمد شیرین رو به بغل عمه اش داد و گفت:
-بیا عمه...ببرش...میدونم دل طلعت اینجاست...
عمه احمد سریع از رو زمین بلند شد و گفت:
-دستت درد نکنه عمه جان...اونم گناه داره...چشمش همش به این اتاقه تا شاید شیرین رو پشت پنجره ببینه...
با رفتن عمه از کنار سماور بلند شدم و کنار احمد نشستم...با دلخوری تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
-چرا شیرین رو دادی؟چرا نظر من رو نپرسیدی؟اگه طلعت وابسته شیرین بشه چی؟اگه شیرین دو هوایه بشه چی؟چرا فکر این چیزها رو نکردی؟
احمد به پشتی تکیه داد و گفت:
-شریفه اون زن گناه داره...دلش برای شیرین ضعف میره...نمیبینی چقدر چیزی واسه شیرین میخره؟نمیبینی چقدر لباس واسه دخترت میدوزه؟
با لبهای لرزون بهش نگاه کردم و گفتم:
-مگه من میگم چیزی بخره؟من خودم خیاطی بلدم احتیاج به دوخت و دوز اون ندارم...من نمیخوام طلعت خودش رو مادر شیرین بدونه...من مادر شیرینم من اون رو زاییدم...
احمد سری به نشونه تاسف تکان داد و گفت:
-باورم نمیشه شریفه مهربونم این حرفها رو بزنه...چه اشکالی داره طلعت هم تو بزرگ کردن شیرین کمکت کنه؟اینطوری تو هم خسته نمیشی...
از حرص صورتم رو ازش برگردوندم و گفتم:
-نمیخوام...من خسته نمیشم...
****
شیرین رو به روی پام گذاشته بودم و تکانش میدادم...طلعت از پشت در اتاق صدایم زد و گفت:
-شریفه؟شیرین خوابه؟واسه شیرین فرنی درست کردم ...
تو دلم گفتم:((یک روز فرنی یک روز لعاب برنج یک روز سوپ هویج...کی گفته تو هر روز برای شیرین غذا درست کنی ؟؟؟))
با اکراه به طلعت گفتم:
-بیا تو ...دارم میخوابونمش...
طلعت به اتاقم اومد و کنار پام نشست...
طلعت دستهای شیرین رو تو دستش گرفت و گفت:
-میخوام واسه زمستونش کاموا بگیرم و ژاکت ببافم ...چه رنگی بگیرم؟
دلم نمیخواست طلعت چیزی واسه شیرین ببافه...برای همین گفتم:
-دستت درد نکنه...مادرم قراره ببافه...
طلعت با دلخوری تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
-چه بهتر دو دست داشته باشه که خیلی بهتره...
از دلشکستن بیزار بودم...برای همین گفتم:
-قرمز بباف...به شیرین قرمز خیلی میاد...
طلعت صورت شیرین رو بوسید و گفت:
-به روی چشمم...قرمز میبافم...به دخترم همه رنگ میاد چون پوستش عین آینه سفید و صافه!!!
*******
شیرین رو به روی پام گذاشتم تا بخوابه...اما با حس بدی که تو دل و روده ام پیچید سریع زمین گذاشتمش و به سمت حیاط دویدم...
طلعت سراسیمه از اتاقش بیرون اومد و کنارم نشست...پاهام رمقی برای ایستادن نداشت با صدای گریه شیرین به طلعت اشاره کردم به سراغش بره...دلم خبر از یک بچه دیگه رو میداد اما شک داشتم...
******
احمد با تعجب گفت:
-حامله ای؟
لپهام از خجالت گل انداخت و گفتم:
-گفتم که مطمئن نیستم...فقط چند روزه حالم روبراه نیست...
احمد شیرین رو بغل کرد و گفت:
-شریفه جان شیرین هنوز از اب و گل در نیومده ...
با دلخوری به احمد نگاه کردم و گفتم:
-میگی چیکار کنم؟اصلا مگه من مقصرم؟
احمد شیرین رو به روی کولش گذاشت و گفت:
-حالا معلومم نیست حامله باشی...شاید غذا بهت نساخته...
خودم میدونستم حامله ام...گُر گرفتنهای سر صبحم خبر از یک تو راهی جدید رو میداد...
به احمد نگاهی کردم و گفتم:
-فردا میرم پیش ننه حیدر...اون مشخص میکنه حامله ام یا نه...
ادامه دارد...
#روانشناسی
قسمت بیست و چهارم
داستان#بانوی_دوم
عمه احمد شیرین رو بغل کرد و گفت:
-خیلی دخترتون ناز داره...پدر سوخته از الان واسه باباش کرشمه میاد...
احمد شیرین رو از عمه اش گرفت و گفت:
-دختر باباست دیگه ،واسه باباش ناز و کرشمه نریزه برای کی بریزه؟!!!
به حیاط رفتم تا برای سماور اب بیارم...وقتی در اتاق رو باز کردم عمه احمد حرفش رو خورد و یک حرف جدید به میون آورد...احمد ناراحت بود...کنار سماور نشستم و بهش نگاه کردم...
احمد بدون مقدمه تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
-عمه میگه شیرین رو چند ساعتی به دست طلعت بدیم تا اونم ببینتش ...
با تعجب گفتم:
-چند ساعت؟
عمه احمد سرش رو پایین گرفت و گفت:
-چند ساعت زیاده؟خودت رو بزار جای اون ،بچه ات داره میره تو دو ماه و اون هنوز ندیدتش!!!
تو دلم گفتم((ندیده که ندیده...کی گفته بچه ام رو باید به هوویم بدم؟!!!))
احمد شیرین رو به بغل عمه اش داد و گفت:
-بیا عمه...ببرش...میدونم دل طلعت اینجاست...
عمه احمد سریع از رو زمین بلند شد و گفت:
-دستت درد نکنه عمه جان...اونم گناه داره...چشمش همش به این اتاقه تا شاید شیرین رو پشت پنجره ببینه...
با رفتن عمه از کنار سماور بلند شدم و کنار احمد نشستم...با دلخوری تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم:
-چرا شیرین رو دادی؟چرا نظر من رو نپرسیدی؟اگه طلعت وابسته شیرین بشه چی؟اگه شیرین دو هوایه بشه چی؟چرا فکر این چیزها رو نکردی؟
احمد به پشتی تکیه داد و گفت:
-شریفه اون زن گناه داره...دلش برای شیرین ضعف میره...نمیبینی چقدر چیزی واسه شیرین میخره؟نمیبینی چقدر لباس واسه دخترت میدوزه؟
با لبهای لرزون بهش نگاه کردم و گفتم:
-مگه من میگم چیزی بخره؟من خودم خیاطی بلدم احتیاج به دوخت و دوز اون ندارم...من نمیخوام طلعت خودش رو مادر شیرین بدونه...من مادر شیرینم من اون رو زاییدم...
احمد سری به نشونه تاسف تکان داد و گفت:
-باورم نمیشه شریفه مهربونم این حرفها رو بزنه...چه اشکالی داره طلعت هم تو بزرگ کردن شیرین کمکت کنه؟اینطوری تو هم خسته نمیشی...
از حرص صورتم رو ازش برگردوندم و گفتم:
-نمیخوام...من خسته نمیشم...
****
شیرین رو به روی پام گذاشته بودم و تکانش میدادم...طلعت از پشت در اتاق صدایم زد و گفت:
-شریفه؟شیرین خوابه؟واسه شیرین فرنی درست کردم ...
تو دلم گفتم:((یک روز فرنی یک روز لعاب برنج یک روز سوپ هویج...کی گفته تو هر روز برای شیرین غذا درست کنی ؟؟؟))
با اکراه به طلعت گفتم:
-بیا تو ...دارم میخوابونمش...
طلعت به اتاقم اومد و کنار پام نشست...
طلعت دستهای شیرین رو تو دستش گرفت و گفت:
-میخوام واسه زمستونش کاموا بگیرم و ژاکت ببافم ...چه رنگی بگیرم؟
دلم نمیخواست طلعت چیزی واسه شیرین ببافه...برای همین گفتم:
-دستت درد نکنه...مادرم قراره ببافه...
طلعت با دلخوری تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
-چه بهتر دو دست داشته باشه که خیلی بهتره...
از دلشکستن بیزار بودم...برای همین گفتم:
-قرمز بباف...به شیرین قرمز خیلی میاد...
طلعت صورت شیرین رو بوسید و گفت:
-به روی چشمم...قرمز میبافم...به دخترم همه رنگ میاد چون پوستش عین آینه سفید و صافه!!!
*******
شیرین رو به روی پام گذاشتم تا بخوابه...اما با حس بدی که تو دل و روده ام پیچید سریع زمین گذاشتمش و به سمت حیاط دویدم...
طلعت سراسیمه از اتاقش بیرون اومد و کنارم نشست...پاهام رمقی برای ایستادن نداشت با صدای گریه شیرین به طلعت اشاره کردم به سراغش بره...دلم خبر از یک بچه دیگه رو میداد اما شک داشتم...
******
احمد با تعجب گفت:
-حامله ای؟
لپهام از خجالت گل انداخت و گفتم:
-گفتم که مطمئن نیستم...فقط چند روزه حالم روبراه نیست...
احمد شیرین رو بغل کرد و گفت:
-شریفه جان شیرین هنوز از اب و گل در نیومده ...
با دلخوری به احمد نگاه کردم و گفتم:
-میگی چیکار کنم؟اصلا مگه من مقصرم؟
احمد شیرین رو به روی کولش گذاشت و گفت:
-حالا معلومم نیست حامله باشی...شاید غذا بهت نساخته...
خودم میدونستم حامله ام...گُر گرفتنهای سر صبحم خبر از یک تو راهی جدید رو میداد...
به احمد نگاهی کردم و گفتم:
-فردا میرم پیش ننه حیدر...اون مشخص میکنه حامله ام یا نه...
ادامه دارد...
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
شبتون خدایے #روانشناسی قسمت بیست و چهارم داستان#بانوی_دوم عمه احمد شیرین رو بغل کرد و گفت: -خیلی دخترتون ناز داره...پدر سوخته از الان واسه باباش کرشمه میاد... احمد شیرین رو از عمه اش گرفت و گفت: -دختر باباست دیگه ،واسه باباش ناز و کرشمه نریزه برای کی…
#روانشناسی
بیست و پنجم
داستان#بانوی_دوم
ننه حیدر نبضم رو گرفت و گفت:
-بله...حامله ای...
تعجب نکردم ...چون میدونستم حس و حال بدم از چه قراره...
به ننه حیدر نگاهی انداختم و گفتم:
-به کسی چیزی نگو...نکنه باد خبر به گوش طلعت و عمه های شوهرم برسونه!!!
ننه استکان چای رو پیشم گذاشت و گفت:
-خیالت راحت به کسی چیزی نمیگم...میدونم اگه یکی دیگه بیاری یا دخترت رو ازت میگیرن یا بچه جدیدت رو!!!
از حرف ننه پشت کمرم تیری کشید و دادم رو بلند کرد...ننه سریع دستش رو به روی کمرم گذاشت و گفت:
-از من میشنوی تا شکمت جلو نیومده از اون دوتا اتاق بلند بشو برو جای دیگه...اینطوری بچه هات مال خودت میمونن ...
******
اروم و قرار نداشتم احمد فکر میکرد بخاطره تو راهی جدیدمه اما بی قراریم واسه حرف ننه حیدر بود...میترسیدم احمد خام حرفهای طلعت و بقیه بشه...
احمد از تو پاکت کاغذی، الوچه های خشک رو نشانم داد و گفت:
-اینم ویارونه ...بخور شاید بی قراریت اروم گرفت...
از اینکه بی قراریم رو به پای هوس حاملگیم میگذاشت بغض کردم و گفتم:
-از اینجا بریم...بریم یک جای دیگه اتاق اجاره کنیم...
احمد دستش میان زمین و اسمون معلق ماند و گفت:
-بریم؟کجا؟
-شیرین رو تو بغلم گرفتم و گفتم:
-نمیدونم ...بریم یک خونه دیگه...
احمد کنارم نشست و گفت:
-خونه دیگه؟ما که خودمون خونه داریم...
با عصبانیت رو ازش گرفتم و گفتم:
-اینجا رو دوست ندارم...بریم یک جایی که فقط خودمون باشیم ...
احمد دستم رو گرفت و گفت:
-شریفه چی میگی؟کجا بریم؟طلعت رو چیکار کنیم؟
دستم رو از تو دستش بیرون کشیدم و گفتم:
-طلعت همینجا بمونه...اصلا واسه دو تا اتاقمون مستاجر بیار تا طلعت تنها نباشه...
احمد با عصبانیت از پیشم بلند شد و گفت:
-اصلا میخوای طلاقش بدم خیالت راحت بشه؟!!!
دل نازکم تاب کنایه احمد رو نداشت...شیرین رو به روی زمین گذاشتم و به زیر گریه زدم...
احمد کنار سماور نشست و گفت:
-گریه نکن...دم غروب گریه خوبیت نداره...
دستم رو به روی چشمهام گذاشتم تا احمد عین همیشه نازم رو بخره...
با صدای هق هقم احمد از رو زمین بلند شد و لگدی به پاکت الوچه ها زد و گفت:
-شریفه خسته و مونده از سر کار اومدم ببین چیکار میکنی؟!!!...ببین چطوری کامم رو تلخ میکنی؟!!!
*******
احمد شیرین رو زیر بغلش زد و گفت:
-طلعت برای شیرین سوپ پخته...ما میریم اون ور ،تو هم شامت رو خوردی زود بخواب...
زبونم به هیچ حرفی نمیپرخید نگاهم پی شیرین و چشمهای معصومش بود...
حرفهای ننه حیدر کم کم داشت رنگ حقیقت میگرفت با خودم گفتم((شامت رو خوردی زود بخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواب!!!))
*******
جز احمد و ننه حیدر هیچکس از حاملگیم خبر نداشت...
نجمه شیرین رو به روی کولش گذاشته بود و تو کل اتاق میدوید...
به نجمه پر شَر و شور نگاهی انداختم و گفتم:
-حیف توست که بخوای شوهر کنی!!!
نجمه دخترم رو به روی زمین گذاشت و گفت:
-وا آبجی یک کاره این چه حرفیه میزنی؟
دستش رو گرفتم و گفتم :
-باور کن راست میگم...
نجمه کنارم نشست و گفت:
-حالا کی خواست شوهر کنه؟البته بدم نمیاد عروس بشم ولی ...
نگذاشتم به حرفش ادامه بده...سریع جلوی دهنش رو گرفتم و گفتم:
-هیس...هیچی نگو...شوهر کردن اصلا خوب نیست... فکر میکنی زندگی قشنگی در انتظارته اما وقتی میفتی وسط زندگی تازه میفهمی چه غلطی کردی!!!
نجمه با چشمهای درشت شده نگاهی بهم کرد و گفت:
-آبجی چیزی شده؟تو که از احمد آقا راضی بودی ...
دست نجمه رو گرفتم و به روی شکمم گذاشتم ...با تردید تو چشمهای خواهر معصومم نگاه کردم و گفتم:
-دوباره حامله ام...
نجمه با تعجب به شکمم نگاه کرد و با صدای بلند گفت:
-دوباره حامله ای؟
به در اتاق نگاه کردم و گفتم:
-هیس...کسی نمیدونه...
نجمه اروم گفت:
-چرا؟یعنی نمیخوای به مادر بگی؟
دستش رو فشار دادم و گفتم:
-نه...
ادامه دارد...
بیست و پنجم
داستان#بانوی_دوم
ننه حیدر نبضم رو گرفت و گفت:
-بله...حامله ای...
تعجب نکردم ...چون میدونستم حس و حال بدم از چه قراره...
به ننه حیدر نگاهی انداختم و گفتم:
-به کسی چیزی نگو...نکنه باد خبر به گوش طلعت و عمه های شوهرم برسونه!!!
ننه استکان چای رو پیشم گذاشت و گفت:
-خیالت راحت به کسی چیزی نمیگم...میدونم اگه یکی دیگه بیاری یا دخترت رو ازت میگیرن یا بچه جدیدت رو!!!
از حرف ننه پشت کمرم تیری کشید و دادم رو بلند کرد...ننه سریع دستش رو به روی کمرم گذاشت و گفت:
-از من میشنوی تا شکمت جلو نیومده از اون دوتا اتاق بلند بشو برو جای دیگه...اینطوری بچه هات مال خودت میمونن ...
******
اروم و قرار نداشتم احمد فکر میکرد بخاطره تو راهی جدیدمه اما بی قراریم واسه حرف ننه حیدر بود...میترسیدم احمد خام حرفهای طلعت و بقیه بشه...
احمد از تو پاکت کاغذی، الوچه های خشک رو نشانم داد و گفت:
-اینم ویارونه ...بخور شاید بی قراریت اروم گرفت...
از اینکه بی قراریم رو به پای هوس حاملگیم میگذاشت بغض کردم و گفتم:
-از اینجا بریم...بریم یک جای دیگه اتاق اجاره کنیم...
احمد دستش میان زمین و اسمون معلق ماند و گفت:
-بریم؟کجا؟
-شیرین رو تو بغلم گرفتم و گفتم:
-نمیدونم ...بریم یک خونه دیگه...
احمد کنارم نشست و گفت:
-خونه دیگه؟ما که خودمون خونه داریم...
با عصبانیت رو ازش گرفتم و گفتم:
-اینجا رو دوست ندارم...بریم یک جایی که فقط خودمون باشیم ...
احمد دستم رو گرفت و گفت:
-شریفه چی میگی؟کجا بریم؟طلعت رو چیکار کنیم؟
دستم رو از تو دستش بیرون کشیدم و گفتم:
-طلعت همینجا بمونه...اصلا واسه دو تا اتاقمون مستاجر بیار تا طلعت تنها نباشه...
احمد با عصبانیت از پیشم بلند شد و گفت:
-اصلا میخوای طلاقش بدم خیالت راحت بشه؟!!!
دل نازکم تاب کنایه احمد رو نداشت...شیرین رو به روی زمین گذاشتم و به زیر گریه زدم...
احمد کنار سماور نشست و گفت:
-گریه نکن...دم غروب گریه خوبیت نداره...
دستم رو به روی چشمهام گذاشتم تا احمد عین همیشه نازم رو بخره...
با صدای هق هقم احمد از رو زمین بلند شد و لگدی به پاکت الوچه ها زد و گفت:
-شریفه خسته و مونده از سر کار اومدم ببین چیکار میکنی؟!!!...ببین چطوری کامم رو تلخ میکنی؟!!!
*******
احمد شیرین رو زیر بغلش زد و گفت:
-طلعت برای شیرین سوپ پخته...ما میریم اون ور ،تو هم شامت رو خوردی زود بخواب...
زبونم به هیچ حرفی نمیپرخید نگاهم پی شیرین و چشمهای معصومش بود...
حرفهای ننه حیدر کم کم داشت رنگ حقیقت میگرفت با خودم گفتم((شامت رو خوردی زود بخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواب!!!))
*******
جز احمد و ننه حیدر هیچکس از حاملگیم خبر نداشت...
نجمه شیرین رو به روی کولش گذاشته بود و تو کل اتاق میدوید...
به نجمه پر شَر و شور نگاهی انداختم و گفتم:
-حیف توست که بخوای شوهر کنی!!!
نجمه دخترم رو به روی زمین گذاشت و گفت:
-وا آبجی یک کاره این چه حرفیه میزنی؟
دستش رو گرفتم و گفتم :
-باور کن راست میگم...
نجمه کنارم نشست و گفت:
-حالا کی خواست شوهر کنه؟البته بدم نمیاد عروس بشم ولی ...
نگذاشتم به حرفش ادامه بده...سریع جلوی دهنش رو گرفتم و گفتم:
-هیس...هیچی نگو...شوهر کردن اصلا خوب نیست... فکر میکنی زندگی قشنگی در انتظارته اما وقتی میفتی وسط زندگی تازه میفهمی چه غلطی کردی!!!
نجمه با چشمهای درشت شده نگاهی بهم کرد و گفت:
-آبجی چیزی شده؟تو که از احمد آقا راضی بودی ...
دست نجمه رو گرفتم و به روی شکمم گذاشتم ...با تردید تو چشمهای خواهر معصومم نگاه کردم و گفتم:
-دوباره حامله ام...
نجمه با تعجب به شکمم نگاه کرد و با صدای بلند گفت:
-دوباره حامله ای؟
به در اتاق نگاه کردم و گفتم:
-هیس...کسی نمیدونه...
نجمه اروم گفت:
-چرا؟یعنی نمیخوای به مادر بگی؟
دستش رو فشار دادم و گفتم:
-نه...
ادامه دارد...
روانــشـناســـے زنـــدگـــــے🌙
#روانشناسی بیست و پنجم داستان#بانوی_دوم ننه حیدر نبضم رو گرفت و گفت: -بله...حامله ای... تعجب نکردم ...چون میدونستم حس و حال بدم از چه قراره... به ننه حیدر نگاهی انداختم و گفتم: -به کسی چیزی نگو...نکنه باد خبر به گوش طلعت و عمه های شوهرم برسونه!!! ننه…
#روانشناسی
قسمت بیست و ششم
#بانوی_دوم
از بی حالی به گریه های شیرین بی اعتنا بودم...طلعت به اتاقم اومد و گفت:
-بچه خودش رو هلاک کرد...نه من رو صدا میزنی نه خودت ساکتش میکنی اصلا معلومه چته؟!!!
نای جواب دادن نداشتم به پهلو چرخیدم و پشتم رو بهش کردم...طلعت دخترم رو بغل کرد و به اتاق خودش برد...
******
عمه بزرگتر احمد نگاهش به شکمم بود...میدونستم بویی برده برای همین چشمهام رو از چشمهاش میدزدیدم ...عمه استکان چای رو تو نلبکی چرخوند و گفت:
-مبارکه...حالا ما غریبه شدیم؟باید خبر حاملگیت رو از زبون هوویت بشنویم؟
از حرف عمه احمد حسابی جا خوردم و گفتم:
-طلعت؟اون از کجا خبر داره؟
عمه نگاه دلخورش رو بهم دوخت و گفت:
-صد دفعه دزدکی سر دبه های ترشی دیدتت...چرا پنهون کردی؟مگه ما آلیم که بچه ات رو مخفی میکنی؟
از حرف عمه دلخور شدم و گفتم:
-این چه حرفیه؟میخواستم مطمئن بشم حامله ام بعد بگم البته هنوزم چیزی معلوم نیست ...حس میکنم ناخوش احوالیم واسه چیز دیگست نه حاملگیم!!!
عمه نیشخندی زد و گفت:
-نه...ناخوش احوال نیستی تو راهی داری ...دماغت باد کرده گمونم این بارم دختر داری...
*******
دست نجمه رو گرفتم و گفتم:
-اگه به مادر بگی دیگه نه من نه تو ...
نجمه دستش رو با حرص از تو دستم بیرون کشید و گفت:
-آبجی تو رو خدا اینکار رو نکن...اگه احمد بفهمه واویلا میشه...
دستم رو به روی زانوی نجمه گذاشتم و گفتم:
-وقتی بفهمه مقصر نبودم کاری نمیکنه...فقط تو صداش رو در نیار...فردا بیا خونه ما تا بگم چیکار کنیم...
نجمه از ترسش چندین بار قسمم داد تا منصرف بشم اما من تصمیمم رو گرفته بودم تا بچه ام رو سقط کنم...
*******
حرف عمه احمد تو ذهنم بالا و پایین میشد ((شریفه جان اسم طلعت رو تو سجل بچه دومت میزنیم تا اون هم اسما مادر بشه و دلخوشی پیدا کنه))...
نجمه چشمهاش رو بسته بود تا نبینه من چه بلایی سر خودم و بچه ام میارم...
رختخواب ها رو از گوشه اتاق برداشتم و با خودم دور اتاق میکشوندم...از شدت سنگینی کمرم خم شده بود و نفس نفس میزدم...
نجمه شیرین رو محکم بغل گرفته بود و گریه میکرد...از گریه های از ته دل نجمه من هم گریه میکردم و بیشتر به خودم فشار میاوردم تا از شر بچه ام خلاص بشم...
زورم به اون همه رختخواب نمیرسید...از شدت ضعف و خستگی خودم رو به روی رختخواب ها پرت کردم و های های گریه کردم...
نجمه کنارم نشست و گفت:
-آبجی تو رو خدا بس کن ...خدا قهرش میگیره اگه این بچه رو بکشی...
با عصبانیت به عقب هولش دادم و گفتم:
-تو که از هیچی خبر نداری حرف نزن...عمه احمد پرو پرو به من گفت شناسنامه این بچه رو به نام طلعت میگیریم تا اونم مادر بشه!!!
نجمه صورتم رو بوسید و گفت:
آبجی خودت داری میگی عمه احمد گفته...مگه این حرف رو از احمد شنیدی که اینطور پریشون شدی؟؟؟
سرم رو از روی رختخواب ها بلند کردم و گفتم:
-احمد هم دیگه اون ادم سابق نیست...کمتر پیشم میاد و بیشتر وقتش رو با شیرین و طلعت میگذرونه...میترسم این حرف بعدا حرف احمد هم بشه...
ادامه دارد..
#ادامه
قسمت بیست و ششم
#بانوی_دوم
از بی حالی به گریه های شیرین بی اعتنا بودم...طلعت به اتاقم اومد و گفت:
-بچه خودش رو هلاک کرد...نه من رو صدا میزنی نه خودت ساکتش میکنی اصلا معلومه چته؟!!!
نای جواب دادن نداشتم به پهلو چرخیدم و پشتم رو بهش کردم...طلعت دخترم رو بغل کرد و به اتاق خودش برد...
******
عمه بزرگتر احمد نگاهش به شکمم بود...میدونستم بویی برده برای همین چشمهام رو از چشمهاش میدزدیدم ...عمه استکان چای رو تو نلبکی چرخوند و گفت:
-مبارکه...حالا ما غریبه شدیم؟باید خبر حاملگیت رو از زبون هوویت بشنویم؟
از حرف عمه احمد حسابی جا خوردم و گفتم:
-طلعت؟اون از کجا خبر داره؟
عمه نگاه دلخورش رو بهم دوخت و گفت:
-صد دفعه دزدکی سر دبه های ترشی دیدتت...چرا پنهون کردی؟مگه ما آلیم که بچه ات رو مخفی میکنی؟
از حرف عمه دلخور شدم و گفتم:
-این چه حرفیه؟میخواستم مطمئن بشم حامله ام بعد بگم البته هنوزم چیزی معلوم نیست ...حس میکنم ناخوش احوالیم واسه چیز دیگست نه حاملگیم!!!
عمه نیشخندی زد و گفت:
-نه...ناخوش احوال نیستی تو راهی داری ...دماغت باد کرده گمونم این بارم دختر داری...
*******
دست نجمه رو گرفتم و گفتم:
-اگه به مادر بگی دیگه نه من نه تو ...
نجمه دستش رو با حرص از تو دستم بیرون کشید و گفت:
-آبجی تو رو خدا اینکار رو نکن...اگه احمد بفهمه واویلا میشه...
دستم رو به روی زانوی نجمه گذاشتم و گفتم:
-وقتی بفهمه مقصر نبودم کاری نمیکنه...فقط تو صداش رو در نیار...فردا بیا خونه ما تا بگم چیکار کنیم...
نجمه از ترسش چندین بار قسمم داد تا منصرف بشم اما من تصمیمم رو گرفته بودم تا بچه ام رو سقط کنم...
*******
حرف عمه احمد تو ذهنم بالا و پایین میشد ((شریفه جان اسم طلعت رو تو سجل بچه دومت میزنیم تا اون هم اسما مادر بشه و دلخوشی پیدا کنه))...
نجمه چشمهاش رو بسته بود تا نبینه من چه بلایی سر خودم و بچه ام میارم...
رختخواب ها رو از گوشه اتاق برداشتم و با خودم دور اتاق میکشوندم...از شدت سنگینی کمرم خم شده بود و نفس نفس میزدم...
نجمه شیرین رو محکم بغل گرفته بود و گریه میکرد...از گریه های از ته دل نجمه من هم گریه میکردم و بیشتر به خودم فشار میاوردم تا از شر بچه ام خلاص بشم...
زورم به اون همه رختخواب نمیرسید...از شدت ضعف و خستگی خودم رو به روی رختخواب ها پرت کردم و های های گریه کردم...
نجمه کنارم نشست و گفت:
-آبجی تو رو خدا بس کن ...خدا قهرش میگیره اگه این بچه رو بکشی...
با عصبانیت به عقب هولش دادم و گفتم:
-تو که از هیچی خبر نداری حرف نزن...عمه احمد پرو پرو به من گفت شناسنامه این بچه رو به نام طلعت میگیریم تا اونم مادر بشه!!!
نجمه صورتم رو بوسید و گفت:
آبجی خودت داری میگی عمه احمد گفته...مگه این حرف رو از احمد شنیدی که اینطور پریشون شدی؟؟؟
سرم رو از روی رختخواب ها بلند کردم و گفتم:
-احمد هم دیگه اون ادم سابق نیست...کمتر پیشم میاد و بیشتر وقتش رو با شیرین و طلعت میگذرونه...میترسم این حرف بعدا حرف احمد هم بشه...
ادامه دارد..
#ادامه