🍉🍉🍉خاطره ای به شیرینی هندوانه🍉🍉🍉
http://uupload.ir/files/gf8o_۲۰۱۶۱۲۲۰_۱۷۵۱۳۱.png
✅ شبی که قرار بر انجام #عملیات بود از صبح آن روز #فرماندهان سفارشات و تذکرات لازم را به نیروها یادآور شدند و به بچه ها اعلام شد چون که هلیکوپترهای شنوک توانایی حمل و جابجایی نفرات زیادی را دارا می باشند آماده برای اعزام توسط هلیکوپتر های شنوک به خط رهایی بشوند.
🍉 معمولاً عرف و عادت #واحد_تدارکات این بود که روز قبل از عملیات نیروهای عمل کننده را به نحو احسن پذیرایی می نمودند و آن روز نیز طبق معمول همیشه، کامیون های حمل کمک رسانی آذوقه ها را طبق برنامه از پیش تعیین شده به منطقه و محل استقرار نیروها سرازیر شدند و اولین کامیون کمک رسانی یک کامیون ده تنی #هندوانه بود. هندوانه ها را نزدیک به چادر بهداری تخلیه کرده و هنوز تصمیمی برای تقسیم آن ها گرفته نشده بود!
🚚 منطقه آرام و دارای هوایی بسیار جذاب و طراوت آن هر جنبنده ای را به وجد می آورد و در آن هوای پاک دل انگیز اشتهای آدمی نیز به نیکوترین وجهی خودنمایی می کرد. راننده کامیون بار هندوانه خود را تخلیه نمود و نفرات مسئول تقسیم واحد تدارکات خود را آماده می نمودند تا دیگر ماشین های تدارکاتی را به محل راهنمایی کنند و موقع ظهر همراه با نهار هندوانه ها را نیز بین نیروها تقسیم نمایند.
🎪 در این موقع از چادر فرماندهی به واحدهای عمل کننده اطلاع داده شد همه نیروها آمادۀ اعزام به منطقه عملیاتی توسط هلیکوپترهای شنوک باشند و طولی نکشید هلیکوپترها با پروانه های بلند خود از راه رسیدند و بچه ها با دیدن و شنیدن صدای هلیکوپترها به داخل چادرها رفته تا خود را از گزند گردوغبار بلند شده توسط بالگردها در امان بدارند😷
🚁 هلیکوپترها به زمین نشستند و من نیز به همراهی برادر حسین حاتمی مسئول بهداری لشکر به داخل آمبولانس نزدیک به چادر بهداری رفتیم و شیشه های ماشین را به منتهاء آن بالا کشیدیم تا گردوغبار حاصله از فرود هلیکوپترها فروکش کند. گردوغبار آنچنان بالا گرفته بود که چشم ها قادر به دیدن نبود و یک متری هم به سختی مشاهده می شد، از فرود هلیکوپترها تا خاموش شدن آن ها و فروکش شدن گردوغبار به وجود آمده حدوداً پانزده دقیقه ای طول کشید!
🌪 گردوغبار از بین رفت و هیچ کس در محل دیده نمی شد، حتی برای نمونه یک نفر هم در محل مشاهده نمی شد😳 بعد از گذشت چند لحظه ای متوجه شدیم با شروع گردوغبار و اتمام آن برادران رزمنده ده تن هندوانه را به داخل چادرهای خود منتقل نموده بودند😂 و زمانی این یقین ما را حاصل نمود که برادران بعد از گذشت نیم ساعتی یکی یکی برای شستن دست و صورت خود و رهایی از شیرینی و چسبندگی آن به روی دست ها و صورتشان به کنار تانکر آب نمایان می شدند و این سئوال برای ما بود اگر می خواستیم آن بار ده تن هندوانه را برای جابجایی از بچه ها کمک بگیریم با این سرعت و زمان کم نمی توانستیم عملیاتی با این موفقیت به انجام برسانیم🤔
😉 آن روز رزمندگان با رعایت استتار و اختفای زایدالوصفی زمانی کمتر از پانزده دقیقه، عملیات انتقال ده تن هندوانه را به درون چادرها و سپس نوش جان نمودن با موفقیتی فراموش نشدنی به انجام رساندند‼️
#عبدالامیر_هدایتی
#خاطرات_جبهه
#شب_یلدا
@rahpouyancom
http://uupload.ir/files/gf8o_۲۰۱۶۱۲۲۰_۱۷۵۱۳۱.png
✅ شبی که قرار بر انجام #عملیات بود از صبح آن روز #فرماندهان سفارشات و تذکرات لازم را به نیروها یادآور شدند و به بچه ها اعلام شد چون که هلیکوپترهای شنوک توانایی حمل و جابجایی نفرات زیادی را دارا می باشند آماده برای اعزام توسط هلیکوپتر های شنوک به خط رهایی بشوند.
🍉 معمولاً عرف و عادت #واحد_تدارکات این بود که روز قبل از عملیات نیروهای عمل کننده را به نحو احسن پذیرایی می نمودند و آن روز نیز طبق معمول همیشه، کامیون های حمل کمک رسانی آذوقه ها را طبق برنامه از پیش تعیین شده به منطقه و محل استقرار نیروها سرازیر شدند و اولین کامیون کمک رسانی یک کامیون ده تنی #هندوانه بود. هندوانه ها را نزدیک به چادر بهداری تخلیه کرده و هنوز تصمیمی برای تقسیم آن ها گرفته نشده بود!
🚚 منطقه آرام و دارای هوایی بسیار جذاب و طراوت آن هر جنبنده ای را به وجد می آورد و در آن هوای پاک دل انگیز اشتهای آدمی نیز به نیکوترین وجهی خودنمایی می کرد. راننده کامیون بار هندوانه خود را تخلیه نمود و نفرات مسئول تقسیم واحد تدارکات خود را آماده می نمودند تا دیگر ماشین های تدارکاتی را به محل راهنمایی کنند و موقع ظهر همراه با نهار هندوانه ها را نیز بین نیروها تقسیم نمایند.
🎪 در این موقع از چادر فرماندهی به واحدهای عمل کننده اطلاع داده شد همه نیروها آمادۀ اعزام به منطقه عملیاتی توسط هلیکوپترهای شنوک باشند و طولی نکشید هلیکوپترها با پروانه های بلند خود از راه رسیدند و بچه ها با دیدن و شنیدن صدای هلیکوپترها به داخل چادرها رفته تا خود را از گزند گردوغبار بلند شده توسط بالگردها در امان بدارند😷
🚁 هلیکوپترها به زمین نشستند و من نیز به همراهی برادر حسین حاتمی مسئول بهداری لشکر به داخل آمبولانس نزدیک به چادر بهداری رفتیم و شیشه های ماشین را به منتهاء آن بالا کشیدیم تا گردوغبار حاصله از فرود هلیکوپترها فروکش کند. گردوغبار آنچنان بالا گرفته بود که چشم ها قادر به دیدن نبود و یک متری هم به سختی مشاهده می شد، از فرود هلیکوپترها تا خاموش شدن آن ها و فروکش شدن گردوغبار به وجود آمده حدوداً پانزده دقیقه ای طول کشید!
🌪 گردوغبار از بین رفت و هیچ کس در محل دیده نمی شد، حتی برای نمونه یک نفر هم در محل مشاهده نمی شد😳 بعد از گذشت چند لحظه ای متوجه شدیم با شروع گردوغبار و اتمام آن برادران رزمنده ده تن هندوانه را به داخل چادرهای خود منتقل نموده بودند😂 و زمانی این یقین ما را حاصل نمود که برادران بعد از گذشت نیم ساعتی یکی یکی برای شستن دست و صورت خود و رهایی از شیرینی و چسبندگی آن به روی دست ها و صورتشان به کنار تانکر آب نمایان می شدند و این سئوال برای ما بود اگر می خواستیم آن بار ده تن هندوانه را برای جابجایی از بچه ها کمک بگیریم با این سرعت و زمان کم نمی توانستیم عملیاتی با این موفقیت به انجام برسانیم🤔
😉 آن روز رزمندگان با رعایت استتار و اختفای زایدالوصفی زمانی کمتر از پانزده دقیقه، عملیات انتقال ده تن هندوانه را به درون چادرها و سپس نوش جان نمودن با موفقیتی فراموش نشدنی به انجام رساندند‼️
#عبدالامیر_هدایتی
#خاطرات_جبهه
#شب_یلدا
@rahpouyancom
⭕️بمناسبت سالروز حماسه #غواصان در #عملیات_کربلای۴ - زمستان ۱۳۶۵⭕️
💦 غروب شب سوم دیماه سال ۱۳۶۵ شب عملیات کربلای ۴، ساحل #اروند چه خبر بود؟!!
⚜ لحظه وداع غواصان، آخرین نماز جماعتی که شهیدان در کنار ما بودن ... آيا تاريخ بخود چنين صحنه هايی خواهد ديد...!!؟؟
✅ آن شب بسياری به ابديت پيوستند و جاودانه شدند...
🔴 شهيدان: كرابی. شیبانی. عابدینی. شادکام. عامری. حسن زاده. غفوری. سادات. آزادفر. پروانه. رضایی و دهها عزيز ديگر كه آن شب در دريا ناپديد شدند...
http://uupload.ir/files/4tvd_3.png
🌟 برگرفته از "روایت فابریک"، وبلاگ شخصی #علیرضا_دلبریان
☘ شادی روح شهدای کربلای۴، #صلوات
#گردان_یاسین
@rahpouyancom
💦 غروب شب سوم دیماه سال ۱۳۶۵ شب عملیات کربلای ۴، ساحل #اروند چه خبر بود؟!!
⚜ لحظه وداع غواصان، آخرین نماز جماعتی که شهیدان در کنار ما بودن ... آيا تاريخ بخود چنين صحنه هايی خواهد ديد...!!؟؟
✅ آن شب بسياری به ابديت پيوستند و جاودانه شدند...
🔴 شهيدان: كرابی. شیبانی. عابدینی. شادکام. عامری. حسن زاده. غفوری. سادات. آزادفر. پروانه. رضایی و دهها عزيز ديگر كه آن شب در دريا ناپديد شدند...
http://uupload.ir/files/4tvd_3.png
🌟 برگرفته از "روایت فابریک"، وبلاگ شخصی #علیرضا_دلبریان
☘ شادی روح شهدای کربلای۴، #صلوات
#گردان_یاسین
@rahpouyancom
🔻🔺به مناسبت سالروز حماسه #غواصان در #عملیات_کربلای۴_و_۵ ، زمستان ۱۳۶۵🔺🔻
💧شهدای غواص:
http://rahpouyan.com/pageFilm.asp?tid=2972
🔅گردانی که بود، گردانی که هست "بخش اول" :
http://rahpouyan.com/pageFilm.asp?tid=3742
🔅گردانی که بود، گردانی که هست "بخش دوم" :
http://rahpouyan.com/pageFilm.asp?tid=3743
🔅گردانی که بود، گردانی که هست "بخش سوم" :
http://rahpouyan.com/pageFilm.asp?tid=3744
🔅گردانی که بود،گردانی که هست "بخش چهارم":
http://rahpouyan.com/pageFilm.asp?tid=3745
🍁 شادی روح شهدای #کربلای۴_و_۵ #صلوات
@rahpouyancom
💧شهدای غواص:
http://rahpouyan.com/pageFilm.asp?tid=2972
🔅گردانی که بود، گردانی که هست "بخش اول" :
http://rahpouyan.com/pageFilm.asp?tid=3742
🔅گردانی که بود، گردانی که هست "بخش دوم" :
http://rahpouyan.com/pageFilm.asp?tid=3743
🔅گردانی که بود، گردانی که هست "بخش سوم" :
http://rahpouyan.com/pageFilm.asp?tid=3744
🔅گردانی که بود،گردانی که هست "بخش چهارم":
http://rahpouyan.com/pageFilm.asp?tid=3745
🍁 شادی روح شهدای #کربلای۴_و_۵ #صلوات
@rahpouyancom
Rahpouyan
گردانی که بود، گردانی که هست «بخش اول»
روایت حماسه غواصان لشکر 21 امام رضا (ع) - گردانهای نوح و یاسین | بهمناسبت سالروز عملیات کربلای 4 و 5
📝 ما هم نوشتیم که بماند!
"بنام خدا"
به بهانه سی امین سالگرد #عملیات_کربلای۴
🌟 پتروشیمی بصره - جشن دامادی - کوچه کارخانه کبریت مشهد .
🔸دیر وقت شده بود ، از محل کار به سمت خونه می رفتم . خیلی خسته بودم صدای اذون مغرب هم از رادیو پخش میشد ، چهارراه رو رد کردم که سر و صدایی مرا به سمت عقب ماشین متوجه کرد .
🔸از آیینه ماشین ، پشت سرم را دید زدم ، کاروانی از اتوموبیل ، چراغ ها روشن ،چشمک زنان و بوق کشان ، می اومدند موتورسوارها هم اسکورتشان می کردند .
🔸حال و حوصله این یکی رو دیگه نداشتم ، به سمت راستم پیچیدم و کنار خیابون پارک کردم . ستون اتوموبیل ها شاد و خندان یکی یکی از کنارم می گذشتند و وسط کاروان هم یک تویوتای سفید و خوشگل که گل آذین هم شده عروس خانم سفید پوش و آقا داماد را تو خودش جا داده بود و موتور سوارهای اسکورت هم برای عروس و داماد هنرنمایی میکردند . همه خوشحال بودند ستون همین جور که می رفت موج شادی و نشاط رو پخش می کرد . ستون ماشین های تمیز و براق یکی یکی از کنارم می گذشتند .....
☘ ستون تویوتاهای گل مالی شده حاشیه جاده شهید صفوی یکی یکی و هر صد متری متوقف شدند . تویوتاهایی که نه بوق داشتند و نه چراغ و نه چشمک زن .
☘ بچه ها گروه گروه از ماشین ها پیاده میشدند و در سینه خاکریزحاشیه جاده ، پناه می گرفتند و بعد از کندن چاله ایی مثلا به عنوان سنگر به داخل کیسه خوابهای سفید همراهشون می خزیدن سوز و سرمای گزنده ی اولین روزهای زمستون خرمشهر را بدور از سنگر و چادر ، بدون والورهای دودزای نفتی ، در دشت شلمچه تجربه می کردند .
☘ بعضی ها دفعه اولشون بود که پاشون به جبهه باز شده و قطار سپاهیان حضرت محمد (ص) اونا رو ایستگاه اهواز پیاده کرده بود . خط عراقی ها سکوت عجیبی داشت با اینکه گاهی صدای رگبار تیربارها این سکوت را خراش میداد ، اما سکوت ، سکوتی آزاردهنده ی بود !
- فیروزی چه میکنی ؟ ای بچه ها را زود سروسامان بده تا هوا روشن نشده و....
برگشتم ، محمد آقا فرومندی بود تا آمدم جواب سلامش را بدم ، رفته بود و داشت با بچه های گروهان بعدی صحبت میکرد .
☘ در خاکریز امتداد جاده شهید صفوی ، گردان های عمل کننده لشکر نصر پهلو گرفته بودند . برج های بلند کارخانه پتروشیمی بصره ، با روشن شدن هوا ، هیبتش رو به رخ میکشید . میگفتند از اون بالا تا چهل کیلومتری اهواز دیده میشه ؛ حالا حتما عراقی های اون بالا که پشت دوربیناشون نشسته بودند ، ما ها رو که چهار ، پنج کیلومتریش بودیم ، دیگه به اسم میشناختند . خصوصا با این کیسه خواب های سفید و بادگیرهای گل منگولی که به تن بچه ها بود ، انگاری به جشن عروسی اومده بودند !
☘ آقا مرتضی حسن زاده فرمانده گردان اسدالله هم اومد و نکاتی رو در رابطه با حفاظت و اختفا مجددا تذکر داد و رفت . تو بچه ها میچرخیدم ، محصل ، دانشجو، کارگر وکشاورز همه جوره بودند نیشابوری ، تربتی ، سبزواری، چنارانی و ... خلاصه همه رنگ و همه جور، بو و عطری خاصی رو به هوا می فشاندند .
☘ تقریبا جاگیری بچه ها تموم شده بود و هرکسی مشغول کاری ، وصیت نامه نوشتن ، یکی از اون کارها بود ، حمایل بستن ، دو بدو کمک میکردند خشاب ها و نارنجک هاشون محکم میکردند ، یک عده هم به همدیگه سفارشات آخر رو میگفتند : فلانی اگر مجروح شدم و یا شهید ، خودتو معطل من نکنی یه گروه هم اسلحه هاشون تمیز میکردند ، قرائت قرآن و دعا هم که پای ثابت سنگر ها بود .
☘ البته سنگر که چه عرض کنم ، چال هایی که با سرنیزه و دست کنده بودند .
چون تازه به گروهان سه ، گردان اسدالله مامور شده بودم ، تو بچه ها میچرخیدم تا اعضای گروهان رو بهتر بشناسم و شب عملیات وقت مناسبی برا شناختن بچه ها نبود .
☘ خورشید خانم هم کم کم و با ناز و تانّی بالا می اومد. کرک و پر، سرما هم ریخته بود دودکش های زمخت و غول پیکر کارخانه پتروشیمی بصره بد جوری تو چشم میزدند . یه جورایی ازشون می ترسیدم ، تو دیدگاه شناسایی هم در هر چرخش دوربین وقتی به این دو تا لندهور می رسیدم ، از دیدنشون چندشم میشد .
☘ با پیرمردهای گردان خوش و بش میکردم که صدایی مرا خطاب کرد :
- بهزاد یه ساعت دیگه سنگر تانک ، سر سه راهی جلسه توجیهی برگزار میشه ، دیر نکنی بقیه منتظرند !
☘ طاووسی بود ، پیک ریز و میزه فرمانده گردان ، گفت و به سرعت برق رفت . وسائل انفرادی خودم را کنترل کردم ، کلی خنزر و پنزری همرام بود ، کلاه آهنی وکیف خشاب و قمقه و نارنجک یه طرف ، سرنیزه و سیم چین و قطب نما و کیسه امداد (کمک های اولیه ) همون طرف و از همه دست و پا گیرتر ای کیسه ماسک شیمیایی بود که نفس ما گرفته بود ، خب البته وظیفه اش این بود که موقع استفاده به ما نفس بده . خلاصه تا جهازمان را بستیم کلی با بچه ها خندیدیم . اصلا انگار نه انگار که داریم میریم عملیات .
☘ بچه ها کرکر می خندیدند و گلوله ها خمپاره هم گاه و بیگاه دور و بر جاده اصابت می کردند ...
"بنام خدا"
به بهانه سی امین سالگرد #عملیات_کربلای۴
🌟 پتروشیمی بصره - جشن دامادی - کوچه کارخانه کبریت مشهد .
🔸دیر وقت شده بود ، از محل کار به سمت خونه می رفتم . خیلی خسته بودم صدای اذون مغرب هم از رادیو پخش میشد ، چهارراه رو رد کردم که سر و صدایی مرا به سمت عقب ماشین متوجه کرد .
🔸از آیینه ماشین ، پشت سرم را دید زدم ، کاروانی از اتوموبیل ، چراغ ها روشن ،چشمک زنان و بوق کشان ، می اومدند موتورسوارها هم اسکورتشان می کردند .
🔸حال و حوصله این یکی رو دیگه نداشتم ، به سمت راستم پیچیدم و کنار خیابون پارک کردم . ستون اتوموبیل ها شاد و خندان یکی یکی از کنارم می گذشتند و وسط کاروان هم یک تویوتای سفید و خوشگل که گل آذین هم شده عروس خانم سفید پوش و آقا داماد را تو خودش جا داده بود و موتور سوارهای اسکورت هم برای عروس و داماد هنرنمایی میکردند . همه خوشحال بودند ستون همین جور که می رفت موج شادی و نشاط رو پخش می کرد . ستون ماشین های تمیز و براق یکی یکی از کنارم می گذشتند .....
☘ ستون تویوتاهای گل مالی شده حاشیه جاده شهید صفوی یکی یکی و هر صد متری متوقف شدند . تویوتاهایی که نه بوق داشتند و نه چراغ و نه چشمک زن .
☘ بچه ها گروه گروه از ماشین ها پیاده میشدند و در سینه خاکریزحاشیه جاده ، پناه می گرفتند و بعد از کندن چاله ایی مثلا به عنوان سنگر به داخل کیسه خوابهای سفید همراهشون می خزیدن سوز و سرمای گزنده ی اولین روزهای زمستون خرمشهر را بدور از سنگر و چادر ، بدون والورهای دودزای نفتی ، در دشت شلمچه تجربه می کردند .
☘ بعضی ها دفعه اولشون بود که پاشون به جبهه باز شده و قطار سپاهیان حضرت محمد (ص) اونا رو ایستگاه اهواز پیاده کرده بود . خط عراقی ها سکوت عجیبی داشت با اینکه گاهی صدای رگبار تیربارها این سکوت را خراش میداد ، اما سکوت ، سکوتی آزاردهنده ی بود !
- فیروزی چه میکنی ؟ ای بچه ها را زود سروسامان بده تا هوا روشن نشده و....
برگشتم ، محمد آقا فرومندی بود تا آمدم جواب سلامش را بدم ، رفته بود و داشت با بچه های گروهان بعدی صحبت میکرد .
☘ در خاکریز امتداد جاده شهید صفوی ، گردان های عمل کننده لشکر نصر پهلو گرفته بودند . برج های بلند کارخانه پتروشیمی بصره ، با روشن شدن هوا ، هیبتش رو به رخ میکشید . میگفتند از اون بالا تا چهل کیلومتری اهواز دیده میشه ؛ حالا حتما عراقی های اون بالا که پشت دوربیناشون نشسته بودند ، ما ها رو که چهار ، پنج کیلومتریش بودیم ، دیگه به اسم میشناختند . خصوصا با این کیسه خواب های سفید و بادگیرهای گل منگولی که به تن بچه ها بود ، انگاری به جشن عروسی اومده بودند !
☘ آقا مرتضی حسن زاده فرمانده گردان اسدالله هم اومد و نکاتی رو در رابطه با حفاظت و اختفا مجددا تذکر داد و رفت . تو بچه ها میچرخیدم ، محصل ، دانشجو، کارگر وکشاورز همه جوره بودند نیشابوری ، تربتی ، سبزواری، چنارانی و ... خلاصه همه رنگ و همه جور، بو و عطری خاصی رو به هوا می فشاندند .
☘ تقریبا جاگیری بچه ها تموم شده بود و هرکسی مشغول کاری ، وصیت نامه نوشتن ، یکی از اون کارها بود ، حمایل بستن ، دو بدو کمک میکردند خشاب ها و نارنجک هاشون محکم میکردند ، یک عده هم به همدیگه سفارشات آخر رو میگفتند : فلانی اگر مجروح شدم و یا شهید ، خودتو معطل من نکنی یه گروه هم اسلحه هاشون تمیز میکردند ، قرائت قرآن و دعا هم که پای ثابت سنگر ها بود .
☘ البته سنگر که چه عرض کنم ، چال هایی که با سرنیزه و دست کنده بودند .
چون تازه به گروهان سه ، گردان اسدالله مامور شده بودم ، تو بچه ها میچرخیدم تا اعضای گروهان رو بهتر بشناسم و شب عملیات وقت مناسبی برا شناختن بچه ها نبود .
☘ خورشید خانم هم کم کم و با ناز و تانّی بالا می اومد. کرک و پر، سرما هم ریخته بود دودکش های زمخت و غول پیکر کارخانه پتروشیمی بصره بد جوری تو چشم میزدند . یه جورایی ازشون می ترسیدم ، تو دیدگاه شناسایی هم در هر چرخش دوربین وقتی به این دو تا لندهور می رسیدم ، از دیدنشون چندشم میشد .
☘ با پیرمردهای گردان خوش و بش میکردم که صدایی مرا خطاب کرد :
- بهزاد یه ساعت دیگه سنگر تانک ، سر سه راهی جلسه توجیهی برگزار میشه ، دیر نکنی بقیه منتظرند !
☘ طاووسی بود ، پیک ریز و میزه فرمانده گردان ، گفت و به سرعت برق رفت . وسائل انفرادی خودم را کنترل کردم ، کلی خنزر و پنزری همرام بود ، کلاه آهنی وکیف خشاب و قمقه و نارنجک یه طرف ، سرنیزه و سیم چین و قطب نما و کیسه امداد (کمک های اولیه ) همون طرف و از همه دست و پا گیرتر ای کیسه ماسک شیمیایی بود که نفس ما گرفته بود ، خب البته وظیفه اش این بود که موقع استفاده به ما نفس بده . خلاصه تا جهازمان را بستیم کلی با بچه ها خندیدیم . اصلا انگار نه انگار که داریم میریم عملیات .
☘ بچه ها کرکر می خندیدند و گلوله ها خمپاره هم گاه و بیگاه دور و بر جاده اصابت می کردند ...
📸 گزارش تصویری مراسم هفتگی ۱۱ دیماه، گرامیداشت شهدای #عملیات_کربلای_۴_و_۵
http://rahpouyan.com/pagepic.asp?tid=6326
#کانون_فرهنگی_رهپویان
#سیدمحمد_انجوی_نژاد
#کربلایی_حبیب_عبداللهی
@rahpouyancom
http://rahpouyan.com/pagepic.asp?tid=6326
#کانون_فرهنگی_رهپویان
#سیدمحمد_انجوی_نژاد
#کربلایی_حبیب_عبداللهی
@rahpouyancom