🔸🔹🎀دختران زهرایی شیراز🎀🔹🔸
174 subscribers
1.58K photos
412 videos
16 files
317 links
🔸 وابسته به کانون فرهنگی رهپویان وصال

🌼 شعار ما : « با هم بهشت را می‌سازیم .»

🤝 ارتباط با ما :

https://t.me/dokhtarene_zahraei_shrz

📱شماره تماس :09921175498

🔹کانال ایتا و صفحه اینستاگرام :

@Dokhtarane_zahraee_shz
Download Telegram
🔸🔹🎀دختران زهرایی شیراز🎀🔹🔸
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت270 _یعنی چی؟!!😳 _نترس الهه جان!☺️ همش تو راه فکر می‌کردم از کی قرض بگیرم، ولی دیگه فکرم به جایی نمی‌رسید! با خودم گفتم حداقل با همین پول برای شام یه چیزی بگیرم و برگردم که اذان گفتن.🗣 با اینکه خیلی نگران تو بودم…
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت271

چادرم را سر کردم، مجید با دست چپش ساک👝 را از روی زمین بلند کرد و دیگر نفهمیدم با چه شتاب و با چه شوق و شوری از اتاق بیرون زدیم و از پله‌های بلند و طولانی مسافرخانه🏣 سرازیر شدیم.

به قدری هیجان‌زده بودیم که فراموش‌مان شده بود مدارک🗂 را از مسئول مسافرخانه بگیریم و خودش صدایمان کرد تا فرم خروج را تکمیل کنیم.

مثل اینکه به یکباره از حبس ابد خلاص شده باشیم، سراسیمه به سمت خیابان اصلی می‌رفتیم تا هر چه زودتر به بهشت موعودمان برسیم.

سرِ خیابان تاکسی🚕 گرفتیم و مجید آدرس را به دست راننده داد تا ما را به مقصد برساند.

همانطور که روی صندلی عقب تاکسی کنار مجید نشسته بودم، زیر گوشش زمزمه کردم: «مجید! اینا می‌دونن من سُنی‌ام؟» به سمتم چرخید و با خونسردی جواب داد: «نه عزیزم! من چیزی نگفتم، چطور مگه؟»

«میشه بهشون حرفی نزنی؟» لبخندی زد و با مهربانی پاسخ داد: «چشم، من حرفی نمی‌زنم. 😌ولی از چه می‌ترسی الهه جان؟»
من کنارتم، نگران چی هستی؟ هر اتفاقی بیفته، من پشتت وایسادم!
اون خدایی که جواب گریه‌های من و تو رو داد، بهتر از هر کسی می‌دونست کارمون رو به کی حواله کنه! پس خیالت راحت باشه!»

راننده، اتومبیل را متوقف کرد و رو به مجید گفت: «بفرما داداش! رسیدیم!»

خانه‌ای بزرگ و قدیمی🏠، در یک محله معمولی بندر که در انتهای یک کوچه پهن و کوتاه، انتظارمان را می‌کشید.

مجید ساک را کنار دیوار روی زمین گذاشت، با همان دستش زنگ زد و انگار صاحبخانه منتظر آمدن ما، در حیاط ایستاده بود که بلافاصله در🚪 را باز کرد.

روحانی قد بلند و درشت اندامی که عمامه سیاهش، نشانی از سید بودنش بود و به حرمت شهادت امام کاظم (ع) عبا و پیراهن مشکی به تن داشت.

مجید خم شد تا ساک👝 را از روی زمین بردارد، ولی می‌دید برداشتن همین ساک کوچک هم برای مجید مشکل است که خودش پیش‌دستی کرد، ساک را از روی زمین برداشت و بی‌توجه به اصرارهای مجید، با گفتن «یا الله!» وارد حیاط شد و اهالی خانه را از آمدن میهمانان باخبر کرد.

@rahpouyan_nasle_panjom
🔸🔹🎀دختران زهرایی شیراز🎀🔹🔸
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت271 چادرم را سر کردم، مجید با دست چپش ساک👝 را از روی زمین بلند کرد و دیگر نفهمیدم با چه شتاب و با چه شوق و شوری از اتاق بیرون زدیم و از پله‌های بلند و طولانی مسافرخانه🏣 سرازیر شدیم. به قدری هیجان‌زده بودیم که فراموش‌مان…
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت272

_دیر کردی پسرم! دیگه داشتم می‌اومدم سرِ خیابون دنبالتون. گفتم شاید آدرس رو پیدا نکردید.☺️

اگر بگویم زبان من و مجید بند آمده بود که حتی نمی‌توانستیم به درستی از او تشکر کنیم، اغراق نکرده‌ام که به معجزه پروردگارمان در کمتر از یک ساعت از جهنمی سوزان و ظلمانی به بهشتی خنک و خوش رایحه دعوت شده بودیم.

_حاج خانم و دخترم هستن.دخترم! این حاج خانم و دختر ما، جای مادر و خواهر خودت هستن!👵👩

همسر حاج آقا از ایوان پایین آمد و با صدایی سرشار از متانت، پشت تعارف همسرش را گرفت:

_خیلی خوش اومدید! بفرمایید!😊

_خدا ما رو خیلی دوست داشت که امروز صبح عروس و پسرم رفتن و امشب برامون یه عروس و پسر دیگه فرستاد!😅

راستش این خونه، خونه پدربزرگ ما بوده.👴

از قدیم همیشه دو تا خونواده تو این خونه زندگی می‌کردن.👨👩👧👦 👨👩👧👦

دو تا ساختمون هم مثل هم می‌مونن. البته از اول، اینا دو تا خونه مجزا بودن. یعنی حیاطشون از هم جدا بود. ولی پدر مرحومم دیوار وسط حیاط رو خراب کرد و جاش این باغچه رو درست کرد.🌳

از وقتی من یادمه یه ساختمون مال پدربزرگم بود، یه ساختمون مال عموی بزرگم. بعدش که پدر بزرگ و مادر بزرگم به رحمت خدا رفتن، یکی‌اش مال پدرم بود و یکی دیگه‌اش هنوز دست عموم بود.

سرتون رو درد نیارم!😅 خلاصه این دو تا خونه انقدر دست به دست شدن که الان یکی‌اش دست منه و اون یکی هم تا دیروز دست پسرم بود و از امشب در اختیار شماس!😉

_آخه حاج آقا...😓

رنگ شرمندگی را در چشمان مجید دید و دلش نمی‌خواست شاهد خجالت کشیدنش باشد که با حالتی پدرانه کلام مجید را قطع کرد:

_پسرم! چرا به من میگی حاج آقا؟!!! گفتم که تو هم مثل پسرم می‌مونی! به من بگو بابا!😉

پسرم! من برای شما کاری نکردم، امشب متعلق به باب‌الحوائج، حضرت موسی‌بن‌جعفر (علیه‌السلام)! همه ما امشب مهمون ایشونیم! سند این خونه رو هم امشب خود آقا به اسمت زد. من چی کاره‌ام؟!!😇

@rahpouyan_nasle_panjom
🌺🌺 اولین همایش دختران زهرایی
#بزرگترین_تشکل_دخترانه_کشور
پنجشنبه یکم آذر - #ساعت 15 الی 17
بین ریاستی اول و دوم. کوی طلاب. کوچه 1
@rahpouyan_nasle_panjom
🙏🏼🌺 پدران و مادران عزیر:
اولین همایش تشکل دختران زهرایی، شاد، متفاوت و با برنامه هایی برای رشد دختران امروز از ساعت 15 الی 17 برگزار می شود.
مکان امروز همایش در پوستر بالا معرفی شده. مکان همایش ها ثابت نیست و در قسمت های مختلف شهر برگزار می شود.
برای امروز و آینده دختران خود #اهمیت قائل شده و #وقت بگذارید.
اگر فرزندانتون در سرویس ها نیستند آن ها را برسانید و برگردانید 🙏🏼
به بقیه دوستان هم اطلاع دهید.
به آینده این تشکل امید داریم.....
بچه ها را در کانال هم عضو کنید:
@rahpouyan_nasle_panjom
دعا کنین بشود آنچه باید بشود....
https://t.me/rahpouyancom
🔸🔹🎀دختران زهرایی شیراز🎀🔹🔸
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت272 _دیر کردی پسرم! دیگه داشتم می‌اومدم سرِ خیابون دنبالتون. گفتم شاید آدرس رو پیدا نکردید.☺️ اگر بگویم زبان من و مجید بند آمده بود که حتی نمی‌توانستیم به درستی از او تشکر کنیم، اغراق نکرده‌ام که به معجزه پروردگارمان…
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت273

_آسید احمد! چرا این بنده خداها رو انقدر سرِ پا نگه می‌داری؟ بفرمایید! بفرمایید داخل!😊

خانه‌ای با فضایی مطبوع و خنک که عطر برنج و خورشت قرمه سبزی🍛 آماده، در همه جایش پیچیده بود و دلم را می‌بُرد.😋

حاج آقا، مجید را با خودش به ساختمان کناری بُرد تا آنجا را نشانش دهد و من در همین ساختمان پیش حاج خانم و دخترش ماندم.

_دخترم! حالت خوبه؟ چرا رنگت انقدر پریده؟🤔

در برابر نگاه مادرانه‌اش، پای دلم لرزید و اشک در چشمانم جمع شد که بیشتر نگرانش کردم و با دلواپسی پاپیچم شد:

_چیه مادر جون؟ چرا گریه می‌کنی؟😳

_چیزی نیس، حالم خوبه.😞

_دخترم! با من راحت باش! منم مثل مادرت می‌مونم! به من بگو شاید بتونم کمکت کنم!😉

_یه هفته پیش بچه‌ام از بین رفت...😣 بچه‌ام دختر بود، تو هشت ماه بودم، ولی مرده به دنیا اومد...👼

دختر جوان از تلخی سرنوشت کودکم، لب به دندان گزید و چشمان درشت و مهربان حاج خانم از اشک پُر شد و چه خوب فهمید به آغوشی مادرانه نیاز دارم که هر دو دستش را به سمتم گشود تا خودم را میان دستانش رها کنم و من چقدر در حسرت این دلداری‌های بی‌ریا، پَر پَر زده بودم که خودم را در آغوشش انداختم و بار دیگر هجوم گریه، گلویم را پُر کرد.😭

پس از صرف شام، اجازه ندادند من و مجید از جایمان تکانی بخوریم و حاج خانم و دخترش، سفره را جمع کردند.🍴

حاج آقا با مجید گرم صحبت شده و تعجب می‌کردم که اصلاً به زندگی خصوصی ما کاری ندارد و حتی یک کلمه از سرگذشت من و مجید نمی‌پرسد.😳

_آسید احمد! بچه‌ها خسته‌ان، ای کاش جاشون رو بندازیم استراحت کنن.☺️

پیش از حاج آقا، مجید به سختی از جایش بلند شد و می‌خواست درد دست و پهلویش را پنهان کند که با شیرین‌زبانی پاسخ داد:

_من خودم پهن می‌کنم! تو رو خدا بیشتر از این شرمنده‌مون نکنین!😅

_شما داری ما رو شرمنده می‌کنی پسرم! شما مهمون مایی! تا چند لحظه پیش خانمت بشینی، جاتون رو پهن می‌کنم.😉

مجید از همان سمت اتاق هال نگاهم کرد و هنوز نگران حالم بود که با صدایی آهسته پرسید:

_خوبی الهه جان؟🙄

_خیلی خوبم! خیلی خوب!🤗

_خدا رو شکر!😍

@rahpouyan_nasle_panjom
🔸🔹🎀دختران زهرایی شیراز🎀🔹🔸
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت273 _آسید احمد! چرا این بنده خداها رو انقدر سرِ پا نگه می‌داری؟ بفرمایید! بفرمایید داخل!😊 خانه‌ای با فضایی مطبوع و خنک که عطر برنج و خورشت قرمه سبزی🍛 آماده، در همه جایش پیچیده بود و دلم را می‌بُرد.😋 حاج آقا، مجید را…
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت274

نسیم خنکی به صورتم دست می‌کشید و باز دلم نمی‌آمد از این خواب شیرین صبحگاهی دل بکنم، ولی انگار آفتاب هم می‌خواست بیدارم کند تا ببینم چه روز زیبایی آغاز شده که پیوسته پلک‌هایم را نوازش می‌داد تا سرانجام با ترانه خوش آهنگ پرندگان، چشمانم را گشودم.🤗

_الهه خانم! بیداری دخترم؟😊

با سینی بزرگی که در دستش بود، برایم صبحانه آورده و با مهربانی آغاز کرد:

_ببخشید بیدارت کردم! الان خسته‌ای، همش می‌خوابی😴. ولی بدنت ضعف می‌کنه. یه چیزی بخور، دوباره استراحت کن!😉

_دست شما درد نکنه حاج خانم!😋

_بخور مادرجون! بخور نوش جونت! ما صبحونه خوردیم، تو بخور عزیزم! من میرم، راحت باش!☺️

_شما می‌دونید همسرم کجا رفته؟🙄

نگران نباش مادر جون! صبح زود با آسید احمد رفتن اسباب بیارن📦. اتفاقاً اونم خیلی نگرانت بود! کلی سفارش تو رو کرد، بعد دلش راضی شد بره!😉

صبحانه‌ام که تمام شد، با رمقی که حالا پس از روزها با خوردن کاچی گرم و شربت شیرین به بدنم بازگشته بود، از جا بلند شدم و سینی خالی را به آشپزخانه بُردم که حاج خانم ناراحت شد و با مهربانی اعتراض کرد:

تو چرا با این حالت بلند شدی دخترم؟ خودم می‌اومدم!😕

_حالم خوبه حاج خانم!😅

_مادرجون! تازه یه هفته‌اس زایمان کردی! باید خوب استراحت کنی! بیخودی هم نباید سبک سنگین کنی!😒☝️

تو هم مثل دخترم می‌مونی، نمی‌خواد به من بگی حاج خانم! دخترم بهم میگه مامان خدیجه! تو هم اگه دوست داری مامان خدیجه صِدام کن!😇

همچنانکه مشغول کارهای آشپزخانه بود، برایم از هر دری حرف می‌زد تا سرگرمم کند که صدای زنگ در بلند شد.🔔🚪

مجید بود که با کامیون وسایل آمده و به کمک آسید احمد و دو کارگر، اسباب زندگی‌مان را داخل حیاط می‌گذاشت.🚛

آسید احمد، عبا را از تنش درآورده، عمامه را از سرش برداشته و برای کمک به مجید آستین‌ها را بالا زده بود که مجید هنوز با هر قدمی که بر‌می‌داشت، نفسش بند آمده و همه صورتش از درد پُر می‌شد.🤕

@rahpouyan_nasle_panjom
🎉🦋🌸🎊🎉🦋🎊

📸📸 گزارش تصویری اولین همایش #بزرگترین_تشکل_دخترانه_کشور - 1 آذرماه
👇👇👇
http://www.rahpouyan.com/pagePic.asp?tid=7698

💜💙💚💛🧡❤️
@rahpouyancom
🔸🔹🎀دختران زهرایی شیراز🎀🔹🔸
🌀 #رمان ❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت ✳️ #قسمت274 نسیم خنکی به صورتم دست می‌کشید و باز دلم نمی‌آمد از این خواب شیرین صبحگاهی دل بکنم، ولی انگار آفتاب هم می‌خواست بیدارم کند تا ببینم چه روز زیبایی آغاز شده که پیوسته پلک‌هایم را نوازش می‌داد تا سرانجام با ترانه خوش…
🌀 #رمان
❤️ #جان_شیعه_اهل_سنت
✳️ #قسمت275

_دستت درد نکنه مجید! خیلی قشنگ شده!
من که کاری نکردم الهه جان! دست تو درد نکنه که همه جوره با من ساختی! به خدا هنوزم ازت خجالت می‌کشم! 😥
ای کاش الان حوریه👧 هنوز تکون می‌خورد!

دست راستش در اتصال آتل بود و دست چپش را نمی‌توانست از روی پهلویش جدا کند

کسی به در زد.🚪
صدای «یا الله!» آسید احمد مرا هم از جا بلند کرد.

_ماشاءالله! چقدر خونه‌تون قشنگه!🏡 و هر بار به بهانه‌ای بر لفظ «خونه‌تون!» تأکید می‌کرد تا خیالمان از هر جهت راحت باشد.

ببینید بچه‌ها!😌 من دیشب هم بهتون گفتم، اینجا مال شماس! من که بهتون ندادم، هدیه موسی‌بی‌جعفر (علیه‌السلام)!

پس از من تشکر نکنید! این دو تا خونه هیچ وقت اجاره‌ای و پولی نبوده! تو خونواده دست به دست می‌چرخیده، تا دیروز دست اون پسرم بود، از امروز دست شماس!

پسرم! من همون دیشب به یه نظر که تو رو دیدم، فهمیدم اهل کار و زندگی هستی!🏭
خودتم که گفتی تو پالایشگاه کار می‌کردی، ولی فعلاً که با این وضعیت نمی‌تونی برگردی سر کارِت...
من خودم یه مَردم! می‌دونم برای یه مرد🧔 هیچی سخت‌تر از این نیس که مجبور بشه تو خونه بشینه! ولی توکل‌تون به خدا باشه!
بالاخره خدا بنده‌هاش رو به هر وسیله‌ای آزمایش می‌کنه!»😌

از جدیت کلامش، قلبم به تپش افتاده و احساس می‌کردم مجید هم کمی مضطرب شده که دستش را به زیر عبایش بُرد، پاکتی از جیب پیراهنش درآورد، مقابل مجید روی میز گذاشت و فرصت نداد مجید حرفی بزند که به شوخی تَشر زد:

«هیچی نگو! فقط اینو فعلاً داشته باش! هر وقت هم چیزی خواستی به خودم بگو!»🤫

زبان من و مجید بند آمده و نمی‌دانستیم چه پاسخی بدهیم که با گفتن «یا مولا علی!» از جایش بلند شد و دیگر نمی‌خواست بیش از این خجالت بکشیم که به سمت در رفت.
_حاج آقا! این چه کاریه؟

که با دست سرِ شانه مجید زد و با اخمی شیرین توبیخش کرد: «بازم که گفتی حاج آقا! به من بگو بابا!👴
دخترم! داشت یادم می‌رفت! حاج خانم واسه شام براتون قلیه ماهی تدارک دیده!🍲 فراموش نشه که قلیه ماهی‌های مامان خدیجه خوردن داره!» و وارد ایوان شد و به سمت خانه خودشان رفت...

@rahpouyan_nasle_panjom
Bist Hezar Arezoo [Nex1Music.IR]
Mohsen Chavoshi
🌸🍃🎊🎉🌸🍃🎊🎉🌸

• عیدتون مبارک •😍😍😍

♥️❤️🧡💛💚💙💜

•| فخر جهان مصطفی‌ست |•


#میلاد_حضرت_رسول_صل_الله_مبارک
#محسن_چاوشی

@rahpouyan_nasle_panjom