رادیو تراژدی
Radiotragedy.com
مردی که زود رسید
دربارهی جلال مقدم؛ نویسنده، کارگردان و بازیگری که قدر ندید
نوشته زهرا علیاکبری
همان روزها - ۱۳۳۷ - فرخ غفاری به قصد ساختن فیلم به ایران آمده بود.
غفاری متن فرانسه کتاب تاریخ سینمای جورج سادول را به جلال مقدم داد و ظاهراً مطالعهی این کتاب تاثیر زیادی بر او گذاشت و کمکم دامنهی مطالعات سینمایی مقدم با استفاده از منابعی که غفاری در اختیارش میگذاشت گسترش پیدا کرد. در این میان مقدم فرصتی یافت تا درباره طرحهایش با غفاری صحبت کند. او را علاقهمند به سینمایی دیگر یافته بود و حدس میزد که بتواند در کنارش کاری متفاوت انجام دهد.
حدسش درست بود. آن روز که از پلههای یک غذاخوری در خیابان ثریای دیروز یا سمیهی امروزی پایین میرفتند مقدم میدانست چه طرحی را قرار است برای غفاری تعریف کند.
آنها گوشه دنجی نشستند؛ جایی دور از سروصدای مشتریها و پیشخدمتها.
مقدم تکیه داده بود به صندلی، احتمالا با همان سبک و سیاق آشنای آن روزش، آرنج روی میز گذاشته بود و گفته بود: «بیا سینمای ایران را نجات بدهیم.» ادعای بزرگی بود اما او داشت از رویایی دیرینه با دوستش حرف میزد. از دری که پیشتر کوبیده بود اما نتوانسته بود آن را به روی خودش باز کند.
غذا را که سفارش دادند مقدم خلاصهای از داستان «میدان اعدام» را برای غفاری تعریف کرد داستانی که بنمایهاش را از چند ماه قبل با دیدن فیلم «محلهی نفرین شده» ساخته امیلیو فرناندز در ذهنش ورز داده بود.
مقدم طرحش را با این جملات تعریف کرد: «عدهای میدوند و داد میکشند: بگیرینش… یارو رو زد… یارو رو زد… با چاقو.»
کتاب تراژدی شماره ۱۲
خرید از Radiotragedy.com
دربارهی جلال مقدم؛ نویسنده، کارگردان و بازیگری که قدر ندید
نوشته زهرا علیاکبری
همان روزها - ۱۳۳۷ - فرخ غفاری به قصد ساختن فیلم به ایران آمده بود.
غفاری متن فرانسه کتاب تاریخ سینمای جورج سادول را به جلال مقدم داد و ظاهراً مطالعهی این کتاب تاثیر زیادی بر او گذاشت و کمکم دامنهی مطالعات سینمایی مقدم با استفاده از منابعی که غفاری در اختیارش میگذاشت گسترش پیدا کرد. در این میان مقدم فرصتی یافت تا درباره طرحهایش با غفاری صحبت کند. او را علاقهمند به سینمایی دیگر یافته بود و حدس میزد که بتواند در کنارش کاری متفاوت انجام دهد.
حدسش درست بود. آن روز که از پلههای یک غذاخوری در خیابان ثریای دیروز یا سمیهی امروزی پایین میرفتند مقدم میدانست چه طرحی را قرار است برای غفاری تعریف کند.
آنها گوشه دنجی نشستند؛ جایی دور از سروصدای مشتریها و پیشخدمتها.
مقدم تکیه داده بود به صندلی، احتمالا با همان سبک و سیاق آشنای آن روزش، آرنج روی میز گذاشته بود و گفته بود: «بیا سینمای ایران را نجات بدهیم.» ادعای بزرگی بود اما او داشت از رویایی دیرینه با دوستش حرف میزد. از دری که پیشتر کوبیده بود اما نتوانسته بود آن را به روی خودش باز کند.
غذا را که سفارش دادند مقدم خلاصهای از داستان «میدان اعدام» را برای غفاری تعریف کرد داستانی که بنمایهاش را از چند ماه قبل با دیدن فیلم «محلهی نفرین شده» ساخته امیلیو فرناندز در ذهنش ورز داده بود.
مقدم طرحش را با این جملات تعریف کرد: «عدهای میدوند و داد میکشند: بگیرینش… یارو رو زد… یارو رو زد… با چاقو.»
کتاب تراژدی شماره ۱۲
خرید از Radiotragedy.com
رادیو تراژدی
Radiotragedy.com
ستون نمک
تجربهی تماشای فیلم فسیل و خندیدن به گذشته
کریم نیکونظر
نه کسی از فیلم تعریف کرده بود نه خودم فکر میکردم با فیلمِ خوبی طرفم. اخبار بود که وسوسهام کرد بروم سینما؛ همین که شایعات میگفت رکورد فروش گنج قارون و قیصر و عقابها را شکسته کافی بود تا کنجکاو شوم. بلیت فیلم را برای شبی وسط هفته رزرو کردم؛ یکی از معدود شبهای بارانی تهران که بعید بود سالن سینما پر شود. اما عجیب اینکه تنها جای خالی در سالن اصلی سینما آزادی، تکوتوک صندلیهای نزدیک به پردهی سینما بود. چارهای نبود؛ این فرصتی بود برای وقتگذرانی و دیدن فیلمی که بیش از ۹ ماه روی پردهی سینماها بود و بالای ۳۰۰ میلیارد تومان فروش کرده بود.
آن شب سینما غلغله بود؛ بین تماشاگران، خانوادههای سه چهار نفره بودند و پسردخترهای جوان. اما راستش بیش از همه معلوم بود که خانوادهها تصمیم گرفتهاند این فیلم را ببینند؛ یک تفریح دستهجمعی در شبی بارانی. اغلبشان با ساندویچ کالباس و چیپس و ماست و نوشابه و پاپکورن توی صندلیهاشان نشسته بودند و از همان لحظهای که اولین تبلیغِ قبلِ نمایشِ فیلم پخش شد شروع کردند به خوردن و نوشیدن. سالها بود صدای خِرتخِرت خوردن چیپس و پفک و بوی کالباس و گازِ نوشابه را در سینما نشنیده بودم. نه… دروغ چرا. شنیده بودم اما حجمش این دفعه واقعاً زیاد بود؛ مخصوصاً که آدمها بهراحتی، بدون نگرانی از اعتراض باقیِ تماشاگران، با هم حرف میزدند و میخندیدند و شوخی میکردند؛ انگار در خانهی خودشان فیلم را میدیدند و باقی حضار هم مهمانشان بودند.
خودِ فیلم هم به این فضا کمک میکرد، از اولین نمایی که پخش شد معلوم بود قرار است به چهرهها و حرفها و کارهاشان بخندیم….
از کتاب تراژدی، شماره ۱۲
خرید از
Radiotragedy.com
تجربهی تماشای فیلم فسیل و خندیدن به گذشته
کریم نیکونظر
نه کسی از فیلم تعریف کرده بود نه خودم فکر میکردم با فیلمِ خوبی طرفم. اخبار بود که وسوسهام کرد بروم سینما؛ همین که شایعات میگفت رکورد فروش گنج قارون و قیصر و عقابها را شکسته کافی بود تا کنجکاو شوم. بلیت فیلم را برای شبی وسط هفته رزرو کردم؛ یکی از معدود شبهای بارانی تهران که بعید بود سالن سینما پر شود. اما عجیب اینکه تنها جای خالی در سالن اصلی سینما آزادی، تکوتوک صندلیهای نزدیک به پردهی سینما بود. چارهای نبود؛ این فرصتی بود برای وقتگذرانی و دیدن فیلمی که بیش از ۹ ماه روی پردهی سینماها بود و بالای ۳۰۰ میلیارد تومان فروش کرده بود.
آن شب سینما غلغله بود؛ بین تماشاگران، خانوادههای سه چهار نفره بودند و پسردخترهای جوان. اما راستش بیش از همه معلوم بود که خانوادهها تصمیم گرفتهاند این فیلم را ببینند؛ یک تفریح دستهجمعی در شبی بارانی. اغلبشان با ساندویچ کالباس و چیپس و ماست و نوشابه و پاپکورن توی صندلیهاشان نشسته بودند و از همان لحظهای که اولین تبلیغِ قبلِ نمایشِ فیلم پخش شد شروع کردند به خوردن و نوشیدن. سالها بود صدای خِرتخِرت خوردن چیپس و پفک و بوی کالباس و گازِ نوشابه را در سینما نشنیده بودم. نه… دروغ چرا. شنیده بودم اما حجمش این دفعه واقعاً زیاد بود؛ مخصوصاً که آدمها بهراحتی، بدون نگرانی از اعتراض باقیِ تماشاگران، با هم حرف میزدند و میخندیدند و شوخی میکردند؛ انگار در خانهی خودشان فیلم را میدیدند و باقی حضار هم مهمانشان بودند.
خودِ فیلم هم به این فضا کمک میکرد، از اولین نمایی که پخش شد معلوم بود قرار است به چهرهها و حرفها و کارهاشان بخندیم….
از کتاب تراژدی، شماره ۱۲
خرید از
Radiotragedy.com
رادیو تراژدی
Radiotragedy.com
دیپلمات اختلاسگر
آقازادهی شرور
علینقی سعیدانصاری سفیر سابق ایران در ایتالیا؛ کسی که در دوران پهلوی زمینخواری میکرد
سوسن سیرجانی
شهریور سال ۱۳۵۶ ماموریت علینقی سعیدانصاری به عنوان سفیر ایران در ایتالیا به پایان رسید و به ایران برگشت. از آن تاریخ به بعد او علاوه بر رسیدگی به امور دفتر شمس، به دلیل نزدیکی به دربار به یک منصب دیگر هم رسید؛ آجودان مخصوص محمدرضا پهلوی.
شاه در نامههایی که در ماههای منتهی به انقلاب برای دفتر شمس نوشته از اختلاسها و مشکلات مالی که علینقی به وجود آورده شاکی بوده اما باز هم تا شهریور ۱۳۵۷ و زمان خارج شدن شمس از ایران علینقی به فعالیتهای خود مشغول بود.
کمتر از دو ماه بعد، علینقی سعیدانصاری به دلیل سالها زندگی و کار در ایتالیا این کشور را به عنوان مقصد مهاجرت خود انتخاب کرد و پیش از آذر ۱۳۵۷ از ایران خارج شد.
در پانزدهم آذر گروهی از کارکنان بانک مرکزی ایران، لیست افرادی را منتشر کردند که در بحبوحه انقلاب مشغول قاچاق ارز و خروج حجم زیادی پول و طلا از ایران بودند. در این لیست نام علینقی سعیدانصاری هم آمده که ۱۵۰ میلیون تومان را به ارز تبدیل کرده (معادل ۲۵ میلیون دلار) و از کشور خارج شده بود. این لیست در واقع آخرین خبری بود که پس از خروج علینقی منتشر شد. از پاییز ۱۳۵۷ دیگر هیچ خبری از او نبود و حتی مشخص نیست که او در چه تاریخی از دنیا رفته است.
در روزهای ابتدایی آبان سال ۱۳۹۹ خبری منتشر شد درباره قتل یک ایرانی متولد آمریکا در ایتالیا. مقتول نامش فیروز سعید انصاری بود و انتشار این خبر پس از گذشت چهار دهه دوباره نام سعیدانصاری را سر زبانها انداخت...
از کتاب ۱۲ تراژدی
خرید از وبسایت ما
Radiotragedy.com
آقازادهی شرور
علینقی سعیدانصاری سفیر سابق ایران در ایتالیا؛ کسی که در دوران پهلوی زمینخواری میکرد
سوسن سیرجانی
شهریور سال ۱۳۵۶ ماموریت علینقی سعیدانصاری به عنوان سفیر ایران در ایتالیا به پایان رسید و به ایران برگشت. از آن تاریخ به بعد او علاوه بر رسیدگی به امور دفتر شمس، به دلیل نزدیکی به دربار به یک منصب دیگر هم رسید؛ آجودان مخصوص محمدرضا پهلوی.
شاه در نامههایی که در ماههای منتهی به انقلاب برای دفتر شمس نوشته از اختلاسها و مشکلات مالی که علینقی به وجود آورده شاکی بوده اما باز هم تا شهریور ۱۳۵۷ و زمان خارج شدن شمس از ایران علینقی به فعالیتهای خود مشغول بود.
کمتر از دو ماه بعد، علینقی سعیدانصاری به دلیل سالها زندگی و کار در ایتالیا این کشور را به عنوان مقصد مهاجرت خود انتخاب کرد و پیش از آذر ۱۳۵۷ از ایران خارج شد.
در پانزدهم آذر گروهی از کارکنان بانک مرکزی ایران، لیست افرادی را منتشر کردند که در بحبوحه انقلاب مشغول قاچاق ارز و خروج حجم زیادی پول و طلا از ایران بودند. در این لیست نام علینقی سعیدانصاری هم آمده که ۱۵۰ میلیون تومان را به ارز تبدیل کرده (معادل ۲۵ میلیون دلار) و از کشور خارج شده بود. این لیست در واقع آخرین خبری بود که پس از خروج علینقی منتشر شد. از پاییز ۱۳۵۷ دیگر هیچ خبری از او نبود و حتی مشخص نیست که او در چه تاریخی از دنیا رفته است.
در روزهای ابتدایی آبان سال ۱۳۹۹ خبری منتشر شد درباره قتل یک ایرانی متولد آمریکا در ایتالیا. مقتول نامش فیروز سعید انصاری بود و انتشار این خبر پس از گذشت چهار دهه دوباره نام سعیدانصاری را سر زبانها انداخت...
از کتاب ۱۲ تراژدی
خرید از وبسایت ما
Radiotragedy.com
«در سالهایی که ناامیدی مرا احاطه کرده بود به یک تابلو فکر کرده بودم و آن را ساختم که از بین رفت. میخواهم اگر بشود دوباره آن را بسازم. موضوع این تابلو یک ساحل خشکیده با خارهای دریایی و گوش ماهی بود. آسمان در بالا سمی و زهرآلود و یک ماهی در میان این فضا افتاده بود. ما فقط استخوان ماهی را میبینیم که آنجا افتاده و برق میزند. ماهی از میان دو چشم تر و تازهاش نگاه میکند و هنوز امیدوار است.»
نقاشی: امید، اثر جلیل ضیاءپور - ۱۳۶۸
شرح حال ضیاءپور و انجمن خروس جنگی را که او موسسش بود در شمارهی ۱۲ کتاب تراژدی بخوانید.
خرید از
Radiotragedy.com
نقاشی: امید، اثر جلیل ضیاءپور - ۱۳۶۸
شرح حال ضیاءپور و انجمن خروس جنگی را که او موسسش بود در شمارهی ۱۲ کتاب تراژدی بخوانید.
خرید از
Radiotragedy.com
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فیلمی از دادگاه تجدید نظر سران سازمان نظامی حزب توده در سال ۱۳۳۳
در کتاب دوازدهم تراژدی بخوانید: چطور این افراد لو رفتند و چطور سرهنگ محمدعلی مبشری طراح نابغهی رمزهای مخفی سازمان نظامی حزب توده دستگیر شد.
او کسی است که در سال ۱۳۲۹ نقشهی فرار همزمان ده چهرهی مهم سیاسی را که با سنگینترین اتهام ممکن، یعنی ترور شاه، در زندان بودند چید و موفق شد.
خرید کتاب دوازدهم تراژدی از
Radiotragedy.com
در کتاب دوازدهم تراژدی بخوانید: چطور این افراد لو رفتند و چطور سرهنگ محمدعلی مبشری طراح نابغهی رمزهای مخفی سازمان نظامی حزب توده دستگیر شد.
او کسی است که در سال ۱۳۲۹ نقشهی فرار همزمان ده چهرهی مهم سیاسی را که با سنگینترین اتهام ممکن، یعنی ترور شاه، در زندان بودند چید و موفق شد.
خرید کتاب دوازدهم تراژدی از
Radiotragedy.com
کتابخوانها معمولاً، هر کدام به دلیلی، چیزهایی لابهلای صفحههای کتابشان میگذارند… عکسی، سندی، دستنوشتهی آدرسی، نامهای برای معشوقشان، یا گل سرخی خشک شده به یادگار، و جز در مورد آخر که جایش همانجاست تا ابد انگار، در مابقی موارد یادشان میرود آن چیز را از لای کتاب بردارند و آن چیز همسفر ابدی کتاب میشود، جزئی جدای ناپذیر از آن که دست به دست چرخیده.
این چیزهای بینام و نشان، یا با نام و نشان گاهی مرا به شخصی در تاریخی و پس به جغرافیایی میرساند که میبینمش؛ میبینم که مریم در مریم سال ۱۳۴۸ در اشنویه در آن سرمای استخوانسوز رفته و خون اهدا کرده؛ میبینم که آقای رجبی سال ۱۳۵۲ در محله چهاربرادرانِ رشت کپسول گازی تحویل گرفته؛ عکس دو نفره خانم و آقای دلگرم را در حیاط باصفای خانهشان، نمیدانم در کدام شهر، در بهار ۱۳۶۵ تماشا میکنم و با خود میگویم چقدر زیبایند این دو نفر که حالا حتماً و حتماً دیگر مردهاند... فتوکپی پاسپورت امیرعلی را میبینم و نمیدانم وقتی سال ۱۳۷۶ از ایران به مقصد آلمان رفته قصدش تحصیل بوده یا کار و آیا هنوز هم در آلمان است…
از کتاب ۱۲ تراژدی
خرید
این چیزهای بینام و نشان، یا با نام و نشان گاهی مرا به شخصی در تاریخی و پس به جغرافیایی میرساند که میبینمش؛ میبینم که مریم در مریم سال ۱۳۴۸ در اشنویه در آن سرمای استخوانسوز رفته و خون اهدا کرده؛ میبینم که آقای رجبی سال ۱۳۵۲ در محله چهاربرادرانِ رشت کپسول گازی تحویل گرفته؛ عکس دو نفره خانم و آقای دلگرم را در حیاط باصفای خانهشان، نمیدانم در کدام شهر، در بهار ۱۳۶۵ تماشا میکنم و با خود میگویم چقدر زیبایند این دو نفر که حالا حتماً و حتماً دیگر مردهاند... فتوکپی پاسپورت امیرعلی را میبینم و نمیدانم وقتی سال ۱۳۷۶ از ایران به مقصد آلمان رفته قصدش تحصیل بوده یا کار و آیا هنوز هم در آلمان است…
از کتاب ۱۲ تراژدی
خرید
رادیو تراژدی
Radio Tragedy – مردی که قبرش گم شد - رادیوتراژدی
امروز دوم اردیبهشت سالروز قتل محمود افشارطوس بود.
تیمسار افشارطوس در دوران قبل از جنگ جهانی دوم رشد کرد اما بعد از جنگ با فرماندهان ارشد نظامی به مشکل خورد و منزویاش کردند. او در دوران نخستوزیری دکتر مصدق رئیس شهربانی کل کشور شد اما خیلی زود مخالفان دولت مصدق برای نابودی او دسیسه چیدند. ماجرای گم شدن افشارطوس یک هفته سرخط اخبار روزنامههای کشور بود. قصهی تراژیک او مقدمهای بود برای کودتایی که در مرداد سال ۳۲ اتفاق افتاد.
شمارهی اول از فصل دوم رادیوتراژدی به زندگی و مرگ تیمسار افشارطوس اختصاص داشت. آن را در همین کانال بشنوید.
👇👇
https://t.me/radiotragedy/481
تیمسار افشارطوس در دوران قبل از جنگ جهانی دوم رشد کرد اما بعد از جنگ با فرماندهان ارشد نظامی به مشکل خورد و منزویاش کردند. او در دوران نخستوزیری دکتر مصدق رئیس شهربانی کل کشور شد اما خیلی زود مخالفان دولت مصدق برای نابودی او دسیسه چیدند. ماجرای گم شدن افشارطوس یک هفته سرخط اخبار روزنامههای کشور بود. قصهی تراژیک او مقدمهای بود برای کودتایی که در مرداد سال ۳۲ اتفاق افتاد.
شمارهی اول از فصل دوم رادیوتراژدی به زندگی و مرگ تیمسار افشارطوس اختصاص داشت. آن را در همین کانال بشنوید.
👇👇
https://t.me/radiotragedy/481
رادیو تراژدی
تولد رستم و کمک سیمرغ در صفحهای از شاهنامه اثر پائولو زمان @Radiotragedy
کریم نیکونظر: چند وقت پیش داشتم سفرنامهای مربوط به دورهی صفوی را میخواندم که با اسم عجیبی مواجه شدم؛ پائولو زمان. او نقاشی ایرانی بود که از ترس جانش به هند فرار کرده بود. قصه از این اسم شروع شد و من هرچه جلوتر رفتم بیشتر حیرت کردم.
حدود ۶۰ سال پیش یحیی زکاء در مقالهای مفصل قصه زندگی این شخص را نوشته بود. روایت او شبیه افسانهای بود که باور کردنش راحت نبود. ماجرا از این قرار بود: شاه سلیمان صفوی که یکبار به اسم شاه صفی دوم تاجگذاری کرده بود شیفته نقاشی و هنر بود؛ آنقدر که مدتی تحت نظر چند نقاش ایرانی و هندی آموزش دید. ولی قانع نشد و فکر کرد نقاشی ایرانی نیاز دارد بهروز شود و از اروپاییها چیزهایی بیاموزد.
شاه سلیمان صفوی سال ۱۶۴۲ میلادی تصمیم گرفت گروهی از جوانان مستعد ایرانی را برای آموختن نقاشی به ایتالیا بفرستد. نام یکی از این جوانها محمد زمان فرزند یوسف و اهل قم بود. محمد همراه ده یازده نفر عازم رم شدند و در بدو ورود از دیدن مراسم پرزرقوبرق کشیشان حیرت کردند. جلال و جبروت مراسم و آیینها و بناها و کلیساها آنها را چنان شگفتزده کرد که محمد زمان ناگهان دست از دینش شست و اسلام را کنار گذاشت و کاتولیک شد و بعدِ غسل تعمید در رم، نام پائولو را انتخاب کرد و شد پائولو زمان.
یک سال بعد بود که پائولو زمان به ایران آمد و بی آنکه به کسی بگوید با همان اسم سابقش کار کرد و نقاشیهاش را هم با نام محمد زمان یا صاحب زمان امضا کرد…
از «تاریخ مدفون» - کتاب تراژدی شمارهی ۱۰
خرید از وبسایت ما
Radiotragedy.com
حدود ۶۰ سال پیش یحیی زکاء در مقالهای مفصل قصه زندگی این شخص را نوشته بود. روایت او شبیه افسانهای بود که باور کردنش راحت نبود. ماجرا از این قرار بود: شاه سلیمان صفوی که یکبار به اسم شاه صفی دوم تاجگذاری کرده بود شیفته نقاشی و هنر بود؛ آنقدر که مدتی تحت نظر چند نقاش ایرانی و هندی آموزش دید. ولی قانع نشد و فکر کرد نقاشی ایرانی نیاز دارد بهروز شود و از اروپاییها چیزهایی بیاموزد.
شاه سلیمان صفوی سال ۱۶۴۲ میلادی تصمیم گرفت گروهی از جوانان مستعد ایرانی را برای آموختن نقاشی به ایتالیا بفرستد. نام یکی از این جوانها محمد زمان فرزند یوسف و اهل قم بود. محمد همراه ده یازده نفر عازم رم شدند و در بدو ورود از دیدن مراسم پرزرقوبرق کشیشان حیرت کردند. جلال و جبروت مراسم و آیینها و بناها و کلیساها آنها را چنان شگفتزده کرد که محمد زمان ناگهان دست از دینش شست و اسلام را کنار گذاشت و کاتولیک شد و بعدِ غسل تعمید در رم، نام پائولو را انتخاب کرد و شد پائولو زمان.
یک سال بعد بود که پائولو زمان به ایران آمد و بی آنکه به کسی بگوید با همان اسم سابقش کار کرد و نقاشیهاش را هم با نام محمد زمان یا صاحب زمان امضا کرد…
از «تاریخ مدفون» - کتاب تراژدی شمارهی ۱۰
خرید از وبسایت ما
Radiotragedy.com
دستی آشنا چهرهی درهمفشردهام را نوازش میدهد:
«از چه رنج میکشی؟»
«کوهی عظیم فرو ریخت!»
«و تو؟»
«من فرازش ایستاده بودم!»
هوشنگ ایرانی، ۱۳۳۱
طرح از خود او، در کتاب «چند دِسَن» اردیبهشت ۱۳۳۱
ایرانی کارهای خود را نقاشی نمیدانست و از لفظ دِسَن (دیزاین به فرانسه) در توصیف طرحهایش استفاده میکرد.
ماجرای هوشنگ ایرانی و انجمن هنری خروس جنگی را در کتاب شماره ۱۲ تراژدی بخوانید.
radiotragedy.com
«از چه رنج میکشی؟»
«کوهی عظیم فرو ریخت!»
«و تو؟»
«من فرازش ایستاده بودم!»
هوشنگ ایرانی، ۱۳۳۱
طرح از خود او، در کتاب «چند دِسَن» اردیبهشت ۱۳۳۱
ایرانی کارهای خود را نقاشی نمیدانست و از لفظ دِسَن (دیزاین به فرانسه) در توصیف طرحهایش استفاده میکرد.
ماجرای هوشنگ ایرانی و انجمن هنری خروس جنگی را در کتاب شماره ۱۲ تراژدی بخوانید.
radiotragedy.com
همانطور که از نام خانوادگیاش پیداست اصل و نسب او به کرمانشاه برمیگردد و احتمالاً خانوادهاش پیش از تولد او به شهری از شهرهای ناحیه قفقاز مهاجرت میکنند…
@radiotragedy
@radiotragedy
رادیو تراژدی
همانطور که از نام خانوادگیاش پیداست اصل و نسب او به کرمانشاه برمیگردد و احتمالاً خانوادهاش پیش از تولد او به شهری از شهرهای ناحیه قفقاز مهاجرت میکنند… @radiotragedy
سرزده از پشت کوه قاف
زندگی و زمانهی میرسیفالدین کرمانشاهی
یکی از پیشگامان هنر نمایش در ایران که بخل و حسد اطرافیانش او را کُشت
هدیه رهبری: همانطور که از نام خانوادگیاش پیداست اصل و نسب او به کرمانشاه برمیگردد و احتمالاً خانوادهاش پیش از تولد او به شهری از شهرهای ناحیه قفقاز مهاجرت میکنند؛ یعنی در سال ۱۲۵۴ یا ۱۲۵۵ که میرسیفالدین به دنیا میآید شهرها و استانهای سرسبز قفقاز با کوههای سربهفلککشیده در شمال و حاشیه دریای خزر چند دهه قبل و در نتیجهی جنگهای ایران و روسیه از سرزمین ایران جدا شده بودند و به قلمروی امپراتوری روسیه تعلق گرفتند...
سالهایی که کرمانشاهی در اتحاد جماهیر شوروی میگذراند، در کنار تجربیات و دانش زیادی که به دست آورده بود تا حدودی دوران آزمون و خطا هم برای او به حساب میآمد، چرا که نمیخواست هیچ فرصتی را در دنیای هنر از دست بدهد؛ از بازی در نقشهای کوتاه و فرعی در سینما گرفته تا نزدیکشدن به اهل سیاست بیآنکه خود از جنس و جوهره آنان باشد. در آستانهی پنجاه سالگی، با وجود همهی این راههای رفته، او هنوز به دنبال راههای تازه بود، یکجانشین نبود و در هر موسمی از زندگی به دنبال مقصد جدیدی میگشت.
این بار عزم خود را برای جایی خارج از مرزهای شوروی جزم کرده بود؛ جایی که نه دور بود و نه بیگانه، همیشه به آنجا میاندیشید و میدانست که به سویش سفر خواهد کرد: ایران که پیشینه و اصالت خانوادگی کرمانشاهی به آن میرسید. میدانست که سرزمین افسانههای هزارویکشب است، از انقلاب مشروطهاش خبر داشت، همان سرزمینی که نامش را از بسیاری از همکاران و رفقایش که در تئاتر و روزنامه با آنها همکاری میکرد بر سر زبان داشتند.
این ایرانِ افسونگر که جنگ و قحطی و اشغال را به خود دیده بود، همیشه وسوسهای بود در سر کرمانشاهی که بهزودی باید منزل دیگرش میشد....
از کتاب شماره ۹ تراژدی
خرید از وبسایت ما
radiotragedy.com
زندگی و زمانهی میرسیفالدین کرمانشاهی
یکی از پیشگامان هنر نمایش در ایران که بخل و حسد اطرافیانش او را کُشت
هدیه رهبری: همانطور که از نام خانوادگیاش پیداست اصل و نسب او به کرمانشاه برمیگردد و احتمالاً خانوادهاش پیش از تولد او به شهری از شهرهای ناحیه قفقاز مهاجرت میکنند؛ یعنی در سال ۱۲۵۴ یا ۱۲۵۵ که میرسیفالدین به دنیا میآید شهرها و استانهای سرسبز قفقاز با کوههای سربهفلککشیده در شمال و حاشیه دریای خزر چند دهه قبل و در نتیجهی جنگهای ایران و روسیه از سرزمین ایران جدا شده بودند و به قلمروی امپراتوری روسیه تعلق گرفتند...
سالهایی که کرمانشاهی در اتحاد جماهیر شوروی میگذراند، در کنار تجربیات و دانش زیادی که به دست آورده بود تا حدودی دوران آزمون و خطا هم برای او به حساب میآمد، چرا که نمیخواست هیچ فرصتی را در دنیای هنر از دست بدهد؛ از بازی در نقشهای کوتاه و فرعی در سینما گرفته تا نزدیکشدن به اهل سیاست بیآنکه خود از جنس و جوهره آنان باشد. در آستانهی پنجاه سالگی، با وجود همهی این راههای رفته، او هنوز به دنبال راههای تازه بود، یکجانشین نبود و در هر موسمی از زندگی به دنبال مقصد جدیدی میگشت.
این بار عزم خود را برای جایی خارج از مرزهای شوروی جزم کرده بود؛ جایی که نه دور بود و نه بیگانه، همیشه به آنجا میاندیشید و میدانست که به سویش سفر خواهد کرد: ایران که پیشینه و اصالت خانوادگی کرمانشاهی به آن میرسید. میدانست که سرزمین افسانههای هزارویکشب است، از انقلاب مشروطهاش خبر داشت، همان سرزمینی که نامش را از بسیاری از همکاران و رفقایش که در تئاتر و روزنامه با آنها همکاری میکرد بر سر زبان داشتند.
این ایرانِ افسونگر که جنگ و قحطی و اشغال را به خود دیده بود، همیشه وسوسهای بود در سر کرمانشاهی که بهزودی باید منزل دیگرش میشد....
از کتاب شماره ۹ تراژدی
خرید از وبسایت ما
radiotragedy.com
رادیو تراژدی
@radiotragedy
مرد بدون گذشته
روزهای از یاد بردنها و به یاد نیاوردنها
محسن آزرم
بعید است هیچ آدمی همهچی را واقعا به یاد بسپارد؛ حتی اگر این آدم حافظهای بینهایت و چشمانی تیزبین و توجهی تماموکمال داشته باشد. به یاد سپردن همهچی از این نظر مترادف است با به یاد سپردن هیچی؛ چون برای به یاد سپردن همهچی لازم است ذهنمان مجهز به چند دوربین ۳۶۰ درجه باشد که حتی تکان خوردن پشهای در پس زمینه را هم ثبت کنند. اما ثبت تکان خوردن این پشه چه فایدهای دارد؟ قرار است روزی به کارمان بیاید؟
دوربینبهدست در خیابانهای شهری ناآشنا یا غریبه راه میرویم. شهر را اصلاً از توی دوربین میبینیم. شاید اصلاً در چنین وضعیتی هیچچی نبینیم، چون داریم همهچی را میبینیم. چند ساعت یا چند روز بعد که داریم فیلمها را تماشا میکنیم تازه چشممان میافتد به چیزهایی که آن لحظه در دوربین ندیدهایم. پوستری روی دیوار خیابان. مجسمهای پشت شیشه مغازه. گلدانی گوشهی خیابان. فیلم را برمیگردانیم عقب. دوباره تماشا میکنیم. دوباره برمیگردانیم. دوباره تماشا میکنیم. فردای آن روز یا چند روز بعد خیلی از لحظههای فیلم را از یاد بردهایم. آنچه مانده گلدانیست گوشه خیابان. یا پوستریست روی دیوار خیابان. یا مجسمهایست پشت شیشه مغازه…
عکس: فیلم «قلهی کوتاه» ساختهی آنییس واردا (۱۹۵۶)
از کتاب ۱۲ تراژدی
خرید از وبسایت ما
Radiotragedy.com
روزهای از یاد بردنها و به یاد نیاوردنها
محسن آزرم
بعید است هیچ آدمی همهچی را واقعا به یاد بسپارد؛ حتی اگر این آدم حافظهای بینهایت و چشمانی تیزبین و توجهی تماموکمال داشته باشد. به یاد سپردن همهچی از این نظر مترادف است با به یاد سپردن هیچی؛ چون برای به یاد سپردن همهچی لازم است ذهنمان مجهز به چند دوربین ۳۶۰ درجه باشد که حتی تکان خوردن پشهای در پس زمینه را هم ثبت کنند. اما ثبت تکان خوردن این پشه چه فایدهای دارد؟ قرار است روزی به کارمان بیاید؟
دوربینبهدست در خیابانهای شهری ناآشنا یا غریبه راه میرویم. شهر را اصلاً از توی دوربین میبینیم. شاید اصلاً در چنین وضعیتی هیچچی نبینیم، چون داریم همهچی را میبینیم. چند ساعت یا چند روز بعد که داریم فیلمها را تماشا میکنیم تازه چشممان میافتد به چیزهایی که آن لحظه در دوربین ندیدهایم. پوستری روی دیوار خیابان. مجسمهای پشت شیشه مغازه. گلدانی گوشهی خیابان. فیلم را برمیگردانیم عقب. دوباره تماشا میکنیم. دوباره برمیگردانیم. دوباره تماشا میکنیم. فردای آن روز یا چند روز بعد خیلی از لحظههای فیلم را از یاد بردهایم. آنچه مانده گلدانیست گوشه خیابان. یا پوستریست روی دیوار خیابان. یا مجسمهایست پشت شیشه مغازه…
عکس: فیلم «قلهی کوتاه» ساختهی آنییس واردا (۱۹۵۶)
از کتاب ۱۲ تراژدی
خرید از وبسایت ما
Radiotragedy.com