Forwarded from Fallosafah | فَلُّسَفَه
🔷 وقتی مساله و پرسش پیدا شود, پاسخ هم پیدا می شود. تاریخ هم بازخوانی می شود و هزارچیز فراموش شده دیگر هم از زیر غبار بیرون می آید. آنچه انسان را از دیگر حیوانات متمایز می کند همین داشتن حافظه فراخ و بازاندیشی و عشق به بقاست. انسان نمی تواند تصور کند که هرگز نباشد. این است درد جاودانگی آدمی. آه. جاودانگی. جاودانگی. بیهوده نبود که کامو می گفت بزرگترین مساله فلسفی خودکشی است و نیچه بزرگ ترین مصیبت و معمای بشر را پس از مرگ خدا همین جاودانگی می دانست که کوشید برایش راه حل قدیمی بازگشت جاودان به علاوه همان را بیابد. اما چقدر فاصله است میان خواستن و بودن؟
Forwarded from کتابنما
چارلی چاپلین قهرمان خنده، جزوه هفتم: دام راهزنان، گزارنده: ن.ن (ناصر نظمی)، نوزدهمین کتاب از نشریات بریانی، ۱۳۱۸
@cinema_book
@cinema_book
Forwarded from کتابنما
چارلی چاپلین. جزوه هفتم.pdf
2 MB
چارلی چاپلین قهرمان خنده، جزوه هفتم: دام راهزنان، گزارنده: ن.ن (ناصر نظمی)، نوزدهمین کتاب از نشریات بریانی، ۱۳۱۸
@cinema_book
@cinema_book
Forwarded from کتابنما
خرازی فرشته
روایت دیگری از پرویز دوایی، نقل از کتاب «روزی تو خواهی آمد». انتشارات جهان کتاب ۱۳۹۵
...بعدترها از خرّازيها کتاب کرايه ميکرديم. اوّليشان يادم هست نيمباب دکان دو تا برادر بود، دوقلو و عيناً شبيه به هم که يک جور روپوش اُرمَک ميپوشيدند و شبکلاه سياه داشتند و ريزهنقش بودند با ريش تُنک که بهشان (پيش خودمان) «برادران آشيخ» ميگفتيم و دکانشان نزديکترين خرازي به خانة زير بازارچهاي ما بود و ميرفتيم با خواهرم و او کتاب کرايه ميکرد، کتابهاي دلخواه خودش را که بيشتر داستانهاي ماهيانة «ح. م. حميد» و سراسر خاطرخواهي بود. آدم از خانه که در ميآمد و رو به اين دکه ميرفت هوا انگار يکجوري هواي دم عيد بود، عطر و انتظار چيزهاي مطبوعي در فضا ميوزيد، مثل صبح زود ييلاق. دهانة دکان خرّازي دروازة ورود به قصرهاي قصههاي خوشبخت بود. پشت سر خرّازيفروش در قفسه کتابهاي کهنه رديف بود و چه عطر خوشي از گل باغهايشان برميخاست، چه رنگهاي شاد و شادابي از جامههاي دخترکان عاشقشان که در آن باغها ميخراميدند و رؤياي جوانهاي برازندهاي را در سر داشتند که دورادور در رهگذر ديده بودند...
کتابهاي خواهرمان را ميخوانديم با همان مشقّت نوسوادي، ولي به دلمان نميچسبيد تا بعدتر که سوادمان هم کمي پيشرفت کرده بود، کتابهاي حادثهاي را «کشف» کرديم: جزوههاي کارآگاه «نات پنکرتون» و آن دزد جذاب «جينگوز رجائي» بود، طلا در کوه (با ترجمة ناصر نظمي) بود، بعد (بهبه!) عنکبوت سياه بود و گُل گلها و اثرگذارترين کتاب آن دوره از عمر ما، البته تارزان بود... اينها را ما از خرّازيفروشيهاي پراکندة محله کرايه ميکرديم (رگبار، فروتن، برادران آشيخ) تا ذخيرة کتابهاي اين دکانها تمام شد و شروع کرديم به دست انداختن به خرّازيفروشيهاي دورتر مثل «دانش» که آن طرف سهراه امينحضور بود و ازش يادم است در راه نجات ميهن را کرايه کرديم و شبهاي بابل را که قبلاً هر دو را به صورت سريال در مجلة اطلاعات هفتگي خوانده بوديم و چند نوبت سر زنگ ورزش که هوا سرد بود و نميشد بيرون ورزش کرد با اجازة معلم مربوط، اين قصهها را سر کلاس نقّالواره تعريف کرديم و دوستان حظّ بردند.
... اين کتابها نجاتِ جان ما بود، جان به معني روح واقعاً. يعني آن چيزي که آدم، در کنار خورد و خواب و خوراک، لازم دارد براي آن که دِق نکند، که با يک دلخوشياي به راههاي خصم برود و اينهمه ديوار ناهنجار و بوها و چهرههاي ناخوشايند را تاب بياورد... روزهايي بود که ميآمدند به مدرسه که آمپول ضدّ حصبه يا نميدانم چي بزنند که بعدش دو روز مرخصي ميدادند چون که آدم در خانه ميافتاد و تب ميکرد. اين بنده آن دو روز مرخصي را بسيار ميپسنديدم، ولي مطلقاً حال و حوصلة تب کردن (که بايد آن لذّت را هم خدشهدار ميکرد) نداشتم. اين است که در شلوغي پشت در کلاس تزريق، يک آستين پيراهنم را بالا ميزدم و خودم را قاطي آمپولخوردهها ميکردم و با صورت تلخ مثلاً دردکشيده ولي با دلي شاد و خرّم روانة دکان «رگبار» ميشدم. چند دقيقه بعد آخرين جلد کتاب عمليات «نات پنکرتون» پنهان در بين کتاب و کتابچههاي مدرسه، به دو به خانه ميآمدم. اگر از آن روزهاي ملايم آفتاب دم عيد بود، کت کهنهاي ميپوشيدم و ميرفتم بالاي پشت بام که يگانه جايي بود در آن خانۀ شلوغ که آدم ميتوانست با «نات پنکرتون» و عمليات قهرماني جذاب او خلوت کند. پشت بام ما يک طبقه از خانههاي اطراف بلندتر بود و آن فضاي باز ذهن را آسانتر پرواز ميداد. کنار خرپشته و بر گليمي مينشستم، پشت به ديوار کاهگلي، کتاب روي زانوهايم باز، کنار دستم پاکت تخمه سياه که سر راه خريده بودم و ميرفتم توي دنيايي که دست فلک و صداي زنگ مدرسه و شَرقشَرق چوب به آن نميرسيد... تنها صدای خُرخُر مطبوع آن طيّارههاي دوبالۀ قشنگ قديمي بود که از فرودگاه «دوشانتپه» بلند ميشدند و در آن آسمان آبي زلال، بر زمينة ابرهاي پنبهاي و کوهي که قلة برفپوش آن از دور پيدا بود، پشتک و وارو ميزدند و آفتاب طلايي زير بالهاي نقرهايشان برق ميزد ... .
@cinema_book
روایت دیگری از پرویز دوایی، نقل از کتاب «روزی تو خواهی آمد». انتشارات جهان کتاب ۱۳۹۵
...بعدترها از خرّازيها کتاب کرايه ميکرديم. اوّليشان يادم هست نيمباب دکان دو تا برادر بود، دوقلو و عيناً شبيه به هم که يک جور روپوش اُرمَک ميپوشيدند و شبکلاه سياه داشتند و ريزهنقش بودند با ريش تُنک که بهشان (پيش خودمان) «برادران آشيخ» ميگفتيم و دکانشان نزديکترين خرازي به خانة زير بازارچهاي ما بود و ميرفتيم با خواهرم و او کتاب کرايه ميکرد، کتابهاي دلخواه خودش را که بيشتر داستانهاي ماهيانة «ح. م. حميد» و سراسر خاطرخواهي بود. آدم از خانه که در ميآمد و رو به اين دکه ميرفت هوا انگار يکجوري هواي دم عيد بود، عطر و انتظار چيزهاي مطبوعي در فضا ميوزيد، مثل صبح زود ييلاق. دهانة دکان خرّازي دروازة ورود به قصرهاي قصههاي خوشبخت بود. پشت سر خرّازيفروش در قفسه کتابهاي کهنه رديف بود و چه عطر خوشي از گل باغهايشان برميخاست، چه رنگهاي شاد و شادابي از جامههاي دخترکان عاشقشان که در آن باغها ميخراميدند و رؤياي جوانهاي برازندهاي را در سر داشتند که دورادور در رهگذر ديده بودند...
کتابهاي خواهرمان را ميخوانديم با همان مشقّت نوسوادي، ولي به دلمان نميچسبيد تا بعدتر که سوادمان هم کمي پيشرفت کرده بود، کتابهاي حادثهاي را «کشف» کرديم: جزوههاي کارآگاه «نات پنکرتون» و آن دزد جذاب «جينگوز رجائي» بود، طلا در کوه (با ترجمة ناصر نظمي) بود، بعد (بهبه!) عنکبوت سياه بود و گُل گلها و اثرگذارترين کتاب آن دوره از عمر ما، البته تارزان بود... اينها را ما از خرّازيفروشيهاي پراکندة محله کرايه ميکرديم (رگبار، فروتن، برادران آشيخ) تا ذخيرة کتابهاي اين دکانها تمام شد و شروع کرديم به دست انداختن به خرّازيفروشيهاي دورتر مثل «دانش» که آن طرف سهراه امينحضور بود و ازش يادم است در راه نجات ميهن را کرايه کرديم و شبهاي بابل را که قبلاً هر دو را به صورت سريال در مجلة اطلاعات هفتگي خوانده بوديم و چند نوبت سر زنگ ورزش که هوا سرد بود و نميشد بيرون ورزش کرد با اجازة معلم مربوط، اين قصهها را سر کلاس نقّالواره تعريف کرديم و دوستان حظّ بردند.
... اين کتابها نجاتِ جان ما بود، جان به معني روح واقعاً. يعني آن چيزي که آدم، در کنار خورد و خواب و خوراک، لازم دارد براي آن که دِق نکند، که با يک دلخوشياي به راههاي خصم برود و اينهمه ديوار ناهنجار و بوها و چهرههاي ناخوشايند را تاب بياورد... روزهايي بود که ميآمدند به مدرسه که آمپول ضدّ حصبه يا نميدانم چي بزنند که بعدش دو روز مرخصي ميدادند چون که آدم در خانه ميافتاد و تب ميکرد. اين بنده آن دو روز مرخصي را بسيار ميپسنديدم، ولي مطلقاً حال و حوصلة تب کردن (که بايد آن لذّت را هم خدشهدار ميکرد) نداشتم. اين است که در شلوغي پشت در کلاس تزريق، يک آستين پيراهنم را بالا ميزدم و خودم را قاطي آمپولخوردهها ميکردم و با صورت تلخ مثلاً دردکشيده ولي با دلي شاد و خرّم روانة دکان «رگبار» ميشدم. چند دقيقه بعد آخرين جلد کتاب عمليات «نات پنکرتون» پنهان در بين کتاب و کتابچههاي مدرسه، به دو به خانه ميآمدم. اگر از آن روزهاي ملايم آفتاب دم عيد بود، کت کهنهاي ميپوشيدم و ميرفتم بالاي پشت بام که يگانه جايي بود در آن خانۀ شلوغ که آدم ميتوانست با «نات پنکرتون» و عمليات قهرماني جذاب او خلوت کند. پشت بام ما يک طبقه از خانههاي اطراف بلندتر بود و آن فضاي باز ذهن را آسانتر پرواز ميداد. کنار خرپشته و بر گليمي مينشستم، پشت به ديوار کاهگلي، کتاب روي زانوهايم باز، کنار دستم پاکت تخمه سياه که سر راه خريده بودم و ميرفتم توي دنيايي که دست فلک و صداي زنگ مدرسه و شَرقشَرق چوب به آن نميرسيد... تنها صدای خُرخُر مطبوع آن طيّارههاي دوبالۀ قشنگ قديمي بود که از فرودگاه «دوشانتپه» بلند ميشدند و در آن آسمان آبي زلال، بر زمينة ابرهاي پنبهاي و کوهي که قلة برفپوش آن از دور پيدا بود، پشتک و وارو ميزدند و آفتاب طلايي زير بالهاي نقرهايشان برق ميزد ... .
@cinema_book
Forwarded from کتابنما
چارلی چاپلین قهرمان خنده، جزوه هشتم: جنایتکار مخوف، ترجمه: ن.ن (ناصر نظمی)، نوزدهمین کتاب از نشریات بریانی، ۱۳۱۸
@cinema_book
@cinema_book
Forwarded from کتابنما
چارلی_چاپلین_قهرمان_خنده_جزوه_هشتم.pdf
1.9 MB
چارلی چاپلین قهرمان خنده، جزوه هشتم: جنایتکار مخوف، ترجمه: ن.ن (ناصر نظمی)، نوزدهمین کتاب از نشریات بریانی، ۱۳۱۸
@cinema_book
@cinema_book
Forwarded from کتابنما
روایت دیگری از مرحوم رضا سیدحسینی که تکمیل کننده روایتهای دیگرش از کتابفروشی بریانی است:
آن زمان کلوپ حزب توده در تهران در خیابان فردوسی قرار داشت. پایینتر از آنجا هم یک دکهی کوچک کتابفروشی بود متعلق به آقای «بریانی شبستری». او که مدتی در ترکیه زندگی کرده بود، از آنجا تعدادی کتاب آورده، داده بود در تهران برایش ترجمه کرده بودند و چاپشان کرده بود. رفتم پیشش و از این کتابهای کوچکِ جزوهمانند هم یکی به من داد و من هم یکی از قصههای مربوط به «جینگوْز رجایی» را برایش ترجمه کردم. «جینگوْز رجایی» یک دزد قهرمان ترک بود از نوع «آرسن لوپن». توکل از کتابفروشیهایی که کتابهای دست دوم میفروشند، کتابهای فرانسوی را به پنج ریال یا یک تومان میخرید و هر چه را میخواند برای ما تعریف میکرد. او تاریخ ادبیات فرانسه را هم خواند و به ما شرح داد. در واقع من وقتی یواشیواش وارد کار روی زبان و ادبیات فرانسه شدم، دیدم خیلی چیزها را از حفظ بلدم و همهی اینها را از توکل شنیده بودم. توکل در دانشکدهی زبان، همکلاسیهایی مثل «ابوالحسن نجفی»، «اسماعیل سعادت» و «امیرهوشنگ اعلم» داشت و استادشان دکتر «بروخیم» معروف بود. توکل فرانسه را خیلی خوب یاد گرفت و ترجمههایش را به مجلهی «صبا» میداد. من هم رفتم چند تا از مجلههای خیلی شیک ترکیه را از کتابفروشی «بریانی شبستری» گرفتم و با لذت یواشیواش شروع کردم به ترجمه از ترکی استانبولی. اولین بار از یکی از همین مجلهها داستانی مربوط به یک امپراتریس رومی را ترجمه کردم و توکل مرا با خودش برد به دفتر صبا و ترجمهام را دادیم که همانجا چاپ شد. بعد از مدتی در صبا به عضویت هیئت تحریریه درآمدم. در مجلهی صبا بعد از اینکه مقالههامان را تحویل میدادیم، یک پاکت نازک به در خانهمان میآمد که باز نکرده میدانستیم تویش پول گذاشتهاند یا اگر پاکت ارسالی کلفت بود، میفهمیدیم مطلبمان قابل چاپ نبوده. برای هر مقاله هم پنج تومان حقالزحمه میدادند.
عبدالله توکل چند جلد کتاب داستان فرانسوی داشت. من هم رفتم اسم این کتابها را به «بریانی شبستری» دادم و از او خواستم تا ترجمهی ترکی این کتابها را از ترکیه بیاورد. پول کمی هم دادم و بالاخره کتابها به دستم رسید. شروع کردیم تعدادی کتابهایی که مد روز بود را از دو متن ترکی و فرانسه با هم ترجمه کردن که حاصل کارمان به شش جلد کتاب رسید. در نتیجهی این همکاری، هم زبان فرانسهی من خوب میشد و هم توجه به ترجمهی ترکی، کمک میکرد تا دقت ترجمههایی که توکل از روی متن فرانسه انجام میداد بیشتر شود. بدین ترتیب ما شش داستان از «اشتفان تسوایک» را که آن موقع خیلی مد بود ترجمه کردیم.
نکتهی جالبی هم دربارهی این ترجمهها بگویم. بعد از مرگ احمد شاملو، مصاحبهای که دوست پزشکش با او انجام داده بود منتشر شد. شاملو در آن مصاحبه نامردیای در حق من و توکل کرده، گفته بود: «توکل و سیدحسینی چون ترکیاستانبولی میدانستند آمدند و داستانهایی که ترکها در مجلههاشان مینوشتند را ترجمه کرده، به اسم تسوایک به چاپ رساندند.» شاملو شنیده بود که به اسم تسوایک در ایران کتاب ساخته شده، اما این کار را «محمود پوشالچی» انجام داده بود، نه ما. البته شاید هم مصاحبهکننده در این مورد لغزش کرده بود.
منبع: http://www.bookcity.org/print/10232/root/speak
@cinema_book
آن زمان کلوپ حزب توده در تهران در خیابان فردوسی قرار داشت. پایینتر از آنجا هم یک دکهی کوچک کتابفروشی بود متعلق به آقای «بریانی شبستری». او که مدتی در ترکیه زندگی کرده بود، از آنجا تعدادی کتاب آورده، داده بود در تهران برایش ترجمه کرده بودند و چاپشان کرده بود. رفتم پیشش و از این کتابهای کوچکِ جزوهمانند هم یکی به من داد و من هم یکی از قصههای مربوط به «جینگوْز رجایی» را برایش ترجمه کردم. «جینگوْز رجایی» یک دزد قهرمان ترک بود از نوع «آرسن لوپن». توکل از کتابفروشیهایی که کتابهای دست دوم میفروشند، کتابهای فرانسوی را به پنج ریال یا یک تومان میخرید و هر چه را میخواند برای ما تعریف میکرد. او تاریخ ادبیات فرانسه را هم خواند و به ما شرح داد. در واقع من وقتی یواشیواش وارد کار روی زبان و ادبیات فرانسه شدم، دیدم خیلی چیزها را از حفظ بلدم و همهی اینها را از توکل شنیده بودم. توکل در دانشکدهی زبان، همکلاسیهایی مثل «ابوالحسن نجفی»، «اسماعیل سعادت» و «امیرهوشنگ اعلم» داشت و استادشان دکتر «بروخیم» معروف بود. توکل فرانسه را خیلی خوب یاد گرفت و ترجمههایش را به مجلهی «صبا» میداد. من هم رفتم چند تا از مجلههای خیلی شیک ترکیه را از کتابفروشی «بریانی شبستری» گرفتم و با لذت یواشیواش شروع کردم به ترجمه از ترکی استانبولی. اولین بار از یکی از همین مجلهها داستانی مربوط به یک امپراتریس رومی را ترجمه کردم و توکل مرا با خودش برد به دفتر صبا و ترجمهام را دادیم که همانجا چاپ شد. بعد از مدتی در صبا به عضویت هیئت تحریریه درآمدم. در مجلهی صبا بعد از اینکه مقالههامان را تحویل میدادیم، یک پاکت نازک به در خانهمان میآمد که باز نکرده میدانستیم تویش پول گذاشتهاند یا اگر پاکت ارسالی کلفت بود، میفهمیدیم مطلبمان قابل چاپ نبوده. برای هر مقاله هم پنج تومان حقالزحمه میدادند.
عبدالله توکل چند جلد کتاب داستان فرانسوی داشت. من هم رفتم اسم این کتابها را به «بریانی شبستری» دادم و از او خواستم تا ترجمهی ترکی این کتابها را از ترکیه بیاورد. پول کمی هم دادم و بالاخره کتابها به دستم رسید. شروع کردیم تعدادی کتابهایی که مد روز بود را از دو متن ترکی و فرانسه با هم ترجمه کردن که حاصل کارمان به شش جلد کتاب رسید. در نتیجهی این همکاری، هم زبان فرانسهی من خوب میشد و هم توجه به ترجمهی ترکی، کمک میکرد تا دقت ترجمههایی که توکل از روی متن فرانسه انجام میداد بیشتر شود. بدین ترتیب ما شش داستان از «اشتفان تسوایک» را که آن موقع خیلی مد بود ترجمه کردیم.
نکتهی جالبی هم دربارهی این ترجمهها بگویم. بعد از مرگ احمد شاملو، مصاحبهای که دوست پزشکش با او انجام داده بود منتشر شد. شاملو در آن مصاحبه نامردیای در حق من و توکل کرده، گفته بود: «توکل و سیدحسینی چون ترکیاستانبولی میدانستند آمدند و داستانهایی که ترکها در مجلههاشان مینوشتند را ترجمه کرده، به اسم تسوایک به چاپ رساندند.» شاملو شنیده بود که به اسم تسوایک در ایران کتاب ساخته شده، اما این کار را «محمود پوشالچی» انجام داده بود، نه ما. البته شاید هم مصاحبهکننده در این مورد لغزش کرده بود.
منبع: http://www.bookcity.org/print/10232/root/speak
@cinema_book
Forwarded from کتابنما
و آخرین جزوه از مجموعه چارلی چاپلین به روایت بریانی...
چارلی چاپلین قهرمان خنده، جزوه نهم (آخر): عشقبازی و زندگانی چارلی چاپلین (به ضمیمه دختر چوپان نوشته ای از ناصر نظمی)، ترجمه و نگارش: ن.ن (ناصر نظمی)، نوزدهمین کتاب از نشریات بریانی، ۱۳۱۸
@cinema_book
چارلی چاپلین قهرمان خنده، جزوه نهم (آخر): عشقبازی و زندگانی چارلی چاپلین (به ضمیمه دختر چوپان نوشته ای از ناصر نظمی)، ترجمه و نگارش: ن.ن (ناصر نظمی)، نوزدهمین کتاب از نشریات بریانی، ۱۳۱۸
@cinema_book
Forwarded from کتابنما
چارلی چاپلین. جزوه نهم (آخر).pdf
1.8 MB
و آخرین جزوه از مجموعه چارلی چاپلین به روایت بریانی...
چارلی چاپلین قهرمان خنده، جزوه نهم (آخر): عشقبازی و زندگانی چارلی چاپلین (به ضمیمه دختر چوپان نوشته ای از ناصر نظمی)، ترجمه و نگارش: ن.ن (ناصر نظمی)، نوزدهمین کتاب از نشریات بریانی، ۱۳۱۸
@cinema_book
چارلی چاپلین قهرمان خنده، جزوه نهم (آخر): عشقبازی و زندگانی چارلی چاپلین (به ضمیمه دختر چوپان نوشته ای از ناصر نظمی)، ترجمه و نگارش: ن.ن (ناصر نظمی)، نوزدهمین کتاب از نشریات بریانی، ۱۳۱۸
@cinema_book
Forwarded from کتابنما
چارلی چاپلین به روایت بریانی که در واقع نسخه ای ترکیه ای از چاپلین است با این جمله های ناصر نظمی به پایان می رسد...
@cinema_book
@cinema_book
Forwarded from کتابنما
Forwarded from کتابنما
و حرفهای دیگری درباره کاوه:
- مجموعه ای از فتومونتاژهایش را اینجا ببینید:
https://t.me/cinema_book/3336
- جغرافیایی که از روی نقشه پاک شد:
https://t.me/cinema_book/613
- کتاب ثبت حقیقت:
https://t.me/cinema_book/2025
- عکسهایی دیگر از شهر نو
https://t.me/cinema_book/2737
- جنگزدگان:
https://t.me/cinema_book/5166
@cinema_book
- مجموعه ای از فتومونتاژهایش را اینجا ببینید:
https://t.me/cinema_book/3336
- جغرافیایی که از روی نقشه پاک شد:
https://t.me/cinema_book/613
- کتاب ثبت حقیقت:
https://t.me/cinema_book/2025
- عکسهایی دیگر از شهر نو
https://t.me/cinema_book/2737
- جنگزدگان:
https://t.me/cinema_book/5166
@cinema_book
Telegram
کتابنما
از دیو و دد
مجموعه ای از فتومونتاژهای کمتر دیده شده از کاوه گلستان که سال 53 کار شده و چهره ای دیگر از شخصیت کاوه را نشانمان می دهد. در سالگرد درگذشت او چند پولاروید از این مجموعه را ببینید:
مجموعه ای از فتومونتاژهای کمتر دیده شده از کاوه گلستان که سال 53 کار شده و چهره ای دیگر از شخصیت کاوه را نشانمان می دهد. در سالگرد درگذشت او چند پولاروید از این مجموعه را ببینید:
Forwarded from کتابنما
دیداری از قاسم هاشمی نژاد در چهارمین سالروز درگذشتش
جستاری از او که در آخرین نوشته های معدود و پراکنده اش در میان مطبوعات یافتم. (با دو سه افتادگی و ناهمواری در چاپ که اگر خودش بود نادیده اش نمی گرفت)
@cinema_book
جستاری از او که در آخرین نوشته های معدود و پراکنده اش در میان مطبوعات یافتم. (با دو سه افتادگی و ناهمواری در چاپ که اگر خودش بود نادیده اش نمی گرفت)
@cinema_book
Forwarded from کتابنما
عشق_چه_کارها_که_نمی_کند_قاسم_هاشمی_نژاد.pdf
14.3 MB
عشق چه کارها که نمی کند، قاسم هاشمی نژاد
چاپ شده در هفته نامه کرگدن، دوره جدید، شماره ۱۶، ۱۹ مرداد ۱۳۹۵
و این چند دیدار دیگر:
- نوشته ای از اصغر عبداللهی:
https://t.me/cinema_book/4979
- درباره فیل در تاریکی:
https://t.me/cinema_book/4386
- در ورق صوفیان:
https://t.me/cinema_book/4039
- دستبرد به تناول خدایان:
https://t.me/cinema_book/3341
@cinema_book
چاپ شده در هفته نامه کرگدن، دوره جدید، شماره ۱۶، ۱۹ مرداد ۱۳۹۵
و این چند دیدار دیگر:
- نوشته ای از اصغر عبداللهی:
https://t.me/cinema_book/4979
- درباره فیل در تاریکی:
https://t.me/cinema_book/4386
- در ورق صوفیان:
https://t.me/cinema_book/4039
- دستبرد به تناول خدایان:
https://t.me/cinema_book/3341
@cinema_book