Forwarded from هدایت رمضانی
درگیری شدید بین سه مجاهد دلیر و نیروهای اسرائیل میان تانک هایشان در منطقه تل سلطان رفح شروع شد
، این یک درگیری معمولی نبود، این شجاعت توجه نظامیان صهیونیست را به خود جلب کرد و پس از بمباران محل آنها رفتند تا بفهمند اینا کی هستند!.
یهو گیج شدند...شوک وحشتناکی بهشون وارد شد...انتظار دیدن این چهره را نداشتند ...رهبری بزرگ در میدان جنگ اونم صف مقدم!!!!
بین خودشان دعوا می کردند که اوست یا نه؟!
حق دارند که باور نکردند اولین تحت تعقیب روی زمین توسط تمام جبهه های کفر و نفاق و شرک و مرتدان در میدان نبرد در نقطه ی صفر لشکر اسرائیل شهید میشود !!
.
این حادثه دیروز رخ داد، سربازان آنقدر گیج شده بودند که تمام قوانین نظامی را فراموش کردند که بدون دستور رسمی ارتش نباید اطلاعات منتشر شود
آنها عکس اجساد را برای دوستان و برخی کانال های رسانه ای ارسال می کنند
سربازان اکنون تحت بازجویی نظامی هستند که چرا این کار را انجام داده اند
چون
کل رویا و تخیلات صهیونیستی برای پینه کردن بزرگترین شکست اطلاعاتی و نظامی صهیونیستی و همپیمانانش را با انتشار تصویر نابود کردند
اگر انتشار عکسهای او نبود، سناریویی ترتیب میدادند که جسدش را به سوراخ میبردند و لباسهای غیرنظامی به ان میپوشیدند.و میگفتند خودمون کشفش کردیم
اما خدا خواست که مرگ این مرد به بزرگی زندگیش باشد و لکه دار نشود
بله، در جبهه و زمین به شهادت رسید، نه پشت صحنه
.
آیا از این اتفاق خیر آشکارتر و بزرگتر روی زمین وجود دارد برای یحیا سنوار؟
عکس او با تفنگ و رمان در آغوشش....
مرتزقه ها بمیرید با این همه دروغگویی...مگه قرار نبود خودش زیر زمین باشد؟!
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from کانال راسخ | 🇵🇸
کاش میشد فهمید در آن لحظات آخر، چگونه آنقدر محکم ایستادی؟
چرا چفیه را از صورتت برنداشتی؟
زنده میماندی! تنها با برداشتن آن پارچهی کوچک...
میدانم که میگویی بزرگترین سرمایهی انسان حیات نیست!
اما خب نفْس آدمی برای ماندن دلیل میآورد... نفست باید میگفت بگذار اسیرت کنند، شاید بعد از اسارت آزاد شوی و دوباره با قدرت بیشتر برگردی!... سکوت کرده بود؟
حتی نفس اماره هم با دیدن هیبتت، بیصدا شده بود!
یا شاید جمع دوستان بزرگوارت به پیشوازت آمدند...
شیخ یاسین و رنتیسی و هنیه را دیدی و بیتاب دیدن دوبارهشان شدی؟
یا نکند خداوند صحنهی فتح بیتالمقدس را پیش چشمانت آورد که آنقدر مطمئن نشسته بودی؟...
شنیده بودم در بهشت برخی مومنان به مومنانی دیگر غبطه میخورند؛ چه کردی که در همین دنیا، غبطهی پایانی چون تو را داریم؟
فهنیئا لک یا سنوار...
@Raaasekh | راسخ🦋
چرا چفیه را از صورتت برنداشتی؟
زنده میماندی! تنها با برداشتن آن پارچهی کوچک...
میدانم که میگویی بزرگترین سرمایهی انسان حیات نیست!
اما خب نفْس آدمی برای ماندن دلیل میآورد... نفست باید میگفت بگذار اسیرت کنند، شاید بعد از اسارت آزاد شوی و دوباره با قدرت بیشتر برگردی!... سکوت کرده بود؟
حتی نفس اماره هم با دیدن هیبتت، بیصدا شده بود!
یا شاید جمع دوستان بزرگوارت به پیشوازت آمدند...
شیخ یاسین و رنتیسی و هنیه را دیدی و بیتاب دیدن دوبارهشان شدی؟
یا نکند خداوند صحنهی فتح بیتالمقدس را پیش چشمانت آورد که آنقدر مطمئن نشسته بودی؟...
شنیده بودم در بهشت برخی مومنان به مومنانی دیگر غبطه میخورند؛ چه کردی که در همین دنیا، غبطهی پایانی چون تو را داریم؟
فهنیئا لک یا سنوار...
@Raaasekh | راسخ
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from شاخه زیتون
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM