پخش ققنوس
2.03K subscribers
31.1K photos
216 videos
52 files
14.6K links
معرفی کتاب پخش ققنوس
Download Telegram
بی بی خدابیامرز از اولشم کم شانس بود، مثل خواهرم بود خدابیامرز. اینی رو که الان بهت می گم پیش خودت باشه پسر حاجی. اون خدابیامرز بچش نمی شد. یه سالی که علی کبرو می بردش پیش فَک و فامیلاش توی نعیم آباد، بهش آدرس یه رمال رو میدن که می گفتن بوته خشک رو بارور می کنه. علی کبرو هم بی بی رو برده بود  سَرکویر[1] و رمال بعد اینکه کلی وِرد براشون خونده، گفته بوده که چه و چه بکنین.انگار گفته بوده که سالی یه کیسه گردو ببرن پای درخت چنار چشمه علی[2] و توی آب چشمه جایی که ریشه های درخت با آب تماس پیدا می کنه، گردوها رو غسل بده و بعد یه پیاله از آبش رو بده به بی بی بخوره. اونام اینکار رو می کردند. یه سالی همون سالای اول، وقتی داشتند می رفتند چشمه علی، باسوری ها جلوشون رو می گیرن و دورشون می کنن. کیسه گردو رو ازشون می گیرن و بعد کت علی کبرو رو از تنش درمیارن و میر باسوری ها که صورتش از بقیه آفتاب سوخته تر بوده، وقتی کت علی کبرو رو می پوشه، بهش میگه؛ آشنا بگو مبارکه! علی کبرو هم بنده خدا می گفت؛ نمی دونستم چی باید بهش بگم. اگه می گفتم مبارکه، دلم می سوخت. خلاصه گفتم خیلی هم بهتون نیومده عمو! براتون تنگه. از گُرده اسبش پرید پائین. قرمزی آفتاب سوختگیش رو تموم صورتش پخش شد. ترس تموم وجودم رو گرفت. کمریش رو گذاشت وسط پیشونیم و بعد سرش داد بالا و یه تیر در کرد. توی گوشم یکی بلند و کشیده سوت کشید. بوی موی سوخته که اومد توی دماغم، یه نفس راحت کشیدم. یه چک خوابوند بیخ گوشم، گفت؛ بی چشم و رو ! هنوز منو نشناختی. یه کاری بکنم که تا عمر داری یادت نره آشنا! بعد همه لباسامو از تنم در آوردن. تموم که شد بعد اینکه کلی خندیدن و واسه هم یه چیزایی در گوش هم گفتن، یکی یه برنو گذاشت پس سرم و گفت؛ آشنا تکون خوردی نخوردی! بعد رفتن سر وقت بی بی که صدای ضَنجِه مورَش[3] دیگه به صدای گرگا بیشتر شبیه بود تا آدمیزاد. انگار هفتایی وِرگ[4]دورَش کرده بودن با اون چشمای زاغ و صورتای آفتاب سوختشون زل زده بودن به بی بی بنده خدا. وقتی پیرهن بی بی رو در آوردن چشامو بستم و تا گفتم؛ نکین بی پدرا، با قنداق برنو چند تا به پشت گردن و زیر شکمم زدن که چشمام سیاهی رفت. همون موقع بود که شنیدم میر باسوریا یه زوزه کشید و بعد صدای سم اسبا رو شنیدم که دور شدن. بی بی بیچاره همش زار می زد. صداش هنوز توی گوشمه اوستا. ته دلم خدا رو شکر می کردم که این عیب مادر زادی بی بی جونمون رو بدر برد...


[1] - نام روستایی در مجاورت کویر و در حاشیه دامغان

[2] - نام چشمه ای در نزدیکی دامغان

[3]-  ضجه مویه در تلفظ بومی منطقه است.

[4] - گرگ را گویند.

پاره ای از داستان #گردوی_گله_گاوی
از مجموعه داستان #اگه_زنش_بشم_میتونم_شمرو_بغل_کنم
#محمد_اسماعیل_حاجی_علیان
#نشر_هیلا
#چاپ_دوم_1394
من مامور مستقیم برژینسکی در مذاکرات تهران هستم.وقتی هواپیمام توی فرودگاه آمستردام نشست،یک نصفه روز وقت داشتم تا وعده ی من و هایزر،برای رفتن به ایران.پرواز ما چهارم بهمن۱۳۵۷ توی فرودگاه مهرآباد به زمین می نشست و من بعد از بیست و چهار سال به زادگاهم بر می گشتم.
بخشی از رمان
#اپرای_مردان_سبیل_استالینی
نوشته ی
#محمد_اسماعیل_حاجی_علیان
#انتشارات_هیلا
 راننده گفت:« چی آبجی؟! پیاده میشین؟!... هنو به کافه فیروز نرسیدیم!» حوصله اش را نداشتم، گفتم:« بایست! همینجا خوبه!» ایستاد. هر چی داشتم، بهش دادم. حتی پول یک بستنی هم برایم نمانده بود. از در که تو رفتم، موسیو پاپان به دو آمد جلویم. آنقدر از دیدنم خوشحال بود که دلم می خواست توی بغلم بگیرمش جای پدر یا آبنوس و ذوق آزاد شدنم را باهاش شریک بشوم، ولی دیگر خیره سری ام، پریده بود. با موسیو دست دادم و موسیو پاپان خیره به حلقه توی دست چپم نگاه می کرد. من باید سرو می بودم. موسیوپاپان، با آن لهجه شیرین ارمنی اش، گفت:« هیشکی نامیتونه دِر آبنوس رو فاراموش کنه!... یه بستنی مهمون پاپان پیر!... افتاخار میدین؟!»

اشک تا پشت چشمخانه ام آمده بود و راهش نمی دادم، گفتم:«با دو قاشق!» دهنم که باز شد، دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. دستم روی میز، دور سرم حلقه زده بود و اشکهای نریخته­ یِ این نُه ماه لعنتی را روی میز چوبی کافه، جا گذاشتم. سبک که شدم، از کافه زدم بیرون. صداهایی می آمد که کسی داشت صدایم می زد.

پاره ای از رمان #اپرای_مردان_سبیل_استالینی
#محمد_اسماعیل_حاجی_علیان
#نشر_هیلا
#چاپ_اول_1395
مادر می خندید و موهایم را از روی صورتم پس می زد. گونه ام را می بوسید و بعد آرام می گفت: « پسر خوب، راجع به پدرش اینطوری حرف نمی زنه؟ »
با دستم موهایم را دوباره بهم ریختم. گفتم: « مگه چی گفتم؟ » مادر دوباره خندید. دوباره موهای روی صورتم را پس زد و گونه ام را بوسید. گفت: « وقتی پدرت اومد توی خونه، خودت رو بنداز توی بغلش و بگو خسته نباشی پدرم! »
گوشه پیراهنم را از توی شلوار درآوردم. یک قدم عقب تر رفتم تا مادر شلختگی لباسم را ببیند. گفتم: « چرا نمیذاری مثل بقیه بگم بابا؟ » مادر روی زانو یک قدم جلوتر آمد. پیراهنم را با دستش زد توی شلوارم و روی شانه ام را آرام با انگشتانش تکاند. گفت: « احترام پدرت واجبه ، باشه پسر خوبم! میخوای پدرت بگه؛ خوب تربیتت نکردم؟»
خودم را انداختم توی بغل مادرم. توی گوشش گفتم: « باشه بخاطر شما، چشم!» تا مادر دستهایش را پشت کمرم حلقه زد، صدای در آمد. من و مادر به سمت در نگاه کردیم. پدرم بود. مادر گره دستهایش را باز کرد. دویدم و خودم را به پدرم رساندم.
ایستاده بود و مرا تماشا می کرد. قدم بهش نمی رسید، پاهایش را بغل کردم. گفتم:« خسته نباشی بابا!»
چیزی نگفت. زانو نزد. مرا بغل نکرد. پاهایش را کشید. گفت: « پدر!»
نمی دانستم باید چه کار کنم؟ همانطور جلوی در زانو زده بودم، به کفتری که توی ایوان دانه ورمی چید و از توی شیشه سرخ فقط سرش را خم و راست می کرد، نگاه می کردم.
مادر که آمد و جلوی من زانو زد، دیگر کفتر را ندیدم. شاید همانطور سرش را پایین گرفته بود و نمی خواست غذایش را قورت بدهد. مادر موهای روی صورتم را پس زد. آرام گفت: « پسر خوبم! مگه نگفتم بگو پدر؟ »
چیزی نگفتم. بلند شدم. دستم را گذاشتم توی جیبم. برگشتم، بروم توی اتاقم. دستم را توی جیبم فشار می دادم که شلوارم را پاره کند.
از اینکه هر روز صبح، باید لباس بیرون می پوشیدم و توی خانه می ماندم، لج ام گرفته بود. فقط وقتی توی تختخواب بودم، می توانستم پیژامه ای را که مادربزرگ بهم داده بود را بپوشم. توی اتاق که رسیدم، اولین کاری که کردم لباسم را درآوردم و پیژامه را بوئیدم. پوشیدمش.
خودم را پرت کردم روی تختخوابم. یادم رفته بود که در را ببندم. صدای مادر می آمد که به پدر می گفت: « نمی شه نزنی توی ذوق بچه؟ » صدای پدر می آمد که می گفت: « اینطوری، بزرگ بشه هیچ پوخی نمیشه » صدای گذاشتن ظرفها روی میز می آمد که مادر گفت: « مگه اینجا سربازخونست؟ بچته ناسلامتی! »
دیگر نمی خواستم صدایشان را بشنوم. لحاف را روی سرم کشیدم که ساعت گفت: دنگ... دنگ... دنگ.

پاره ای از رمان #چهار_زن
#محمد_اسماعیل_حاجی_علیان
#نشر_آموت
#چاپ_اول_1393
#چاپ_دوم_1394
Forwarded from داستان ایرانی
#محمد_اسماعیل_حاجی_علیان

#چی_خوندم_توی_این_هفته
نمی دانم تاحالا چندتا از داستانهای محمدرضا گودرزی رو خوندید؟ از داستان های کوتاه مجموعه اگه تو بمیری نشر افق بگیر تا داستان بلند نعش کش و تا مجموعه داستان تازه منتشر شده اش # بگذار_برسانمت با #نشر_هیلا #چاپ_اول_1395
در آثار داستانی محمدرضا گودرزی نوعی فانتزی خاص وجود دارد که رگه هایی از طنز خاصی از موقعیت ها بوجود می آورد که دلنشین است و خودمانی. نثر همه آثارش تا کنون نثر روان و سلیسی است که تلاش دارد از هرگونه پیچیدگی زبانی به دور باشد. آدمهای قصه هایش آدمها معمول جامعه اند ولی در موقعیت ایجاد شده رفتار معمول ندارند و این تضاد بازهم بر شوخ طبعی داستانهای گودرزی می افزاید. دغدقه مدرن ، نثر روان و گسستگی روایت همراه با سایر ویژگیهای فرم داستانی مدرن گودرزی را در جرگه داستان نویسان مدرن قرار می دهد - مطابق نظریه ژانر، نظریه مورد علاقه ایشان در نقد- و این اثر هم از همین گونه است. اغلب داستانها از 4 یا 5 صفحه تجاوز نمی کند و برشی کوتاه از زندگیها را به نمایش می گذارد. هرچند در چند داستان این مجموعه شخصیتی به داستان دیگر سریده اند و نقش گرفته اند.
نکته جالب اغلب کتابهای محمدرضا گودرزی اینست که خود نویسنده و فرایند خلق اثر داستانی و دغدقه ها و دلمشغولی نویسندگی همیشه حضوری تاثیر گذار دارند. کتاب خواندن شخصیت ها یا بهتر است بگویم شخصیت های متفاوت کتابخوان موجود در آثارشان- بخصوص همین کتاب بگذار برسانمت- نوعی آرمانخواهی هنرمندانه است و -متاسفانه باید بگویم- آرزوی انسانی جامعه روشنفکری ایران.
میخواستم کتاب را معرفی کنم ولی رفتم به صحرای کربلا.
#بگذار_برسانمت در 114 صفحه کتابی است که امروز در مسیر رفت و برگشت و در وقتهای اضافه و زمانهای انتظارم خواندم و روز شادی را برایم رقم زد. ناگفته نماند که من گرایش ناخواسته ای به طنز زیبای آثار گودرزی دارم و برایم لذتش را دو چندان کرد.
بنظرم بعد ایرج پزشکزاد طنازترین داستان نویس معاصر گودرزیست.
دعوت به خوانش #بگذار_برسانمت و بقیه آثار محمد رضا گودرزی، دعوت به خوانش طنازانه زندگیست در کمال جدی گری.
#محمد_اسماعیل_حاجی_علیان
#کی_چی_خونده
Forwarded from داستان ایرانی
اسماعیل حاج علیان:
#چی_خوندم_توی_این_هفته
علائم حیاتی یک زن
فرزانه کرم پور
لادن نیکنام
مهناز رونقی
انتشارات ققنوس
چاپ سوم زمستان 93

از همان موقع که این کتاب چاپ شد تعریفش پیچید. اینکه سه زن یک رمان نوشته اند محور توجه ها شد. دوبار این کتاب را خریدم و نخوانده هدیه دادم. همیشه می خواستم بخوانمش ولی هی عقب می انداختم، تا اینکه کتابهای نمایشگاه کتاب تهران را نگاه کردم و دیگر انگار وقتش شده بود سری به علائم حیاتی یک زن بزنم.
خواندمش. چه دلنشین و خواندنی است. چقدر نثر کرم پور و رونقی را دوست داشتم. چقدر خوب قصه آدمهای ساده پیچیده شد و دنیایی شد. درست مثل همین زندگی.
زندگی محوری سه زن میترا، ناناز(در فصل بندی سروناز) و ترلان در کنار بقیه زنان و مردان آن بیمارستان آدم را یاد تشبیه محیط به کالبد انسانی می اندازد که هر کدام وظیفه و استعداد و قصه ای دارد ولی در کنار هم یک پیکره را می سازند.
گفتن تنها خوبی کمکی به تشخیص و درمان نمی کند. بهم ریختگی ساختاری شخصیت ها بخصوص ناناز باعث بهم ریختن عملکرد این پیکره می شود. این بهم ریختگی سوای نگرش به شخصیت از زاویه دیدهای مختلف است. عملکرد شخصیت یا کنشش در فصل دوم مخالف دو کنشی است که در فصل اول و سوم از این شخصیت به ذهن مخاطب متبادر می شود.
اگر هالیوود می تواند 14 فیلمنامه نویس را در یک سریال یا فیلم در اختیار بگیرد و وحدت پیکره را به خوبی و کمال حفظ کند، بخاطر اینست که خوب بلندند داده های اطلاعاتی را جمع آوری و مستند کنند. از جزئیات هم نمی گذرند، پس شخصیت تابع داده عمل می کند، نه احساس لحظه نوشتن. این معظل هم ریشه ایست در قوم ایرانی چون از گذشته تاریخ به مستند نگاری علاقمند نبوده و نیست و بخاطر همین هم تاویل ها و روایت ها جای مستندات را گرفته اند.
در نهایت علائم حیاتی یک زن در 503 صفحه رمانیست خواندنی و جاندار که هیچگاه از خواندنش پشیمان نمی شویم. زندگی ها هم شاید همراهمان بشوند تا پاره ای از زمان.
با اینکه این اثر توسط سه نویسنده زن نوشته شده و محور قصه ها هم زنان هستند ولی بعلت اینکه نگاه های نویسنده ها به علائم حیاتی زنان متفاوت است نمی شود خوانش مستقیم و کامل فمنیستی از این اثر داشت. البته این خوانش در فصل میترا پر رنگ تر است. در فصل سروناز بی اهمیت می شود و در فصل ترلان به برابری می رسد و از انتفاع ساقط می شود.
واقعا چقدر زنان موجودات پیچیده ای هستند!
خواندن این رمان خوب ایرانی، اشتراک با زندگی ایرانی و زندگی در بیمارستان است بدون کشیدن درد و رنج ناخوشی.
خسته نباشید و دستمریزاد به هر سه نویسنده و به نشر ققنوس!
#محمد_اسماعیل_حاجی_علیان #كى_چى_خونده.
🗓تاریخ: #پنجم_اسفند_ماه
🔻🔻🔻

📖 #پاپیلو

نویسنده: #محمد_اسماعیل_حاجی_علیان

ℹ️ ۱۵۹ صفحه |رقعی، شومیز| قیمت: ۲۸ هزار تومان

نشر: #هیلا
نوبت چاپ: #اول
سال چاپ: ۱۳۹۹

#رمان_فارسی
#پخش_ققنوس
🆔@qoqnoosp
🌐www.qoqnoosp.com
.
📖 #پاپیلو

#محمد_اسماعیل_حاجی_علیان
۱۵۹ صفحه |رقعی، شومیز| قیمت: ۲۸ هزار تومان

نشر: #هیلا
نوبت چاپ: #اول
سال چاپ: ۱۳۹۹
.
📖 #سارای_همه

#فرشته_احمدی
۱۴۴ صفحه |رقعی، شومیز| قیمت: ۲۵ هزار تومان

نشر: #ققنوس
نوبت چاپ: #چهارم
سال چاپ: ۱۳۹۹
.
📖 #پری_فراموشی

نویسنده: #فرشته_احمدی
۲۳۲صفحه |رقعی، شومیز| قیمت: ۳۵ هزار تومان

نشر: #ققنوس
نوبت چاپ: #چهارم
سال چاپ: ۱۳۹۹

#گروه_انتشاراتی_ققنوس #انتشارات_ققنوس #پخش_ققنوس
@qoqnoosp
@qoqnoospub
Www.qoqnoosp.com
https://www.instagram.com/p/CLocNFnlfWe/?igshid=13rs22zsu54kc