مانى
1.13K subscribers
521 photos
676 videos
158 files
2.06K links
Download Telegram
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
«دلهره نامرئی»
#ایران
#نه_به_جنگ
Forwarded from BBCPersian
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔻این هفته در پرگار: اختیار انسان و مسئولیت کیفری

🔻دختر چهارده ساله‌ای که مرتکب جنایت شده چه مجازاتی باید ببیند؟ سن کیفری در چه مرزی باید تعیین شود؟ در مورد اختلال روانی حاد چه؟ جنایت از جانب کسی که توان تشخیص خوب و بد ندارد به چه کیفری باید بیانجامد؟ فلسفه و روانپزشکی در این باره چه می‌گویند؟

میهمان‌ها:
حسین دباغ، استاد فلسفه
مانی منجمی، روانپزشک

@BBCPersian
مانى pinned a video
مانى pinned «https://youtu.be/IAVuLSPzozA?si=1kcuG3XomDGv2SLI»
Audio
📻این هفته در پرگار: اختیار انسان و مسئولیت کیفری

🔻دختر چهارده ساله‌ای که مرتکب جنایت شده چه مجازاتی باید ببیند؟ سن کیفری در چه مرزی باید تعیین شود؟ در مورد اختلال روانی حاد چه؟ جنایت از جانب کسی که توان تشخیص خوب و بد ندارد به چه کیفری باید بیانجامد؟ فلسفه و روانپزشکی در این باره چه می‌گویند؟

میهمان‌ها:
حسین دباغ، استاد فلسفه
مانی منجمی، روانپزشک

@BBCPersian
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📻این هفته در پرگار: اختیار انسان و مسئولیت کیفری

🔻دختر چهارده ساله‌ای که مرتکب جنایت شده چه مجازاتی باید ببیند؟ سن کیفری در چه مرزی باید تعیین شود؟ در مورد اختلال روانی حاد چه؟ جنایت از جانب کسی که توان تشخیص خوب و بد ندارد به چه کیفری باید بیانجامد؟ فلسفه و روانپزشکی در این باره چه می‌گویند؟

میهمان‌ها:
حسین دباغ، استاد فلسفه
مانی منجمی، روانپزشک

@BBCPersian
مانى pinned a video
این جمله‌ی ژیژک، که به تفسیر لاکانی از پرسش فروید «زن چه می‌خواهد؟» می‌پردازد، در واقع یکی از پیچیده‌ترین و در عین حال تحریک‌آمیزترین برداشت‌ها از روان‌کاوی و نظریه‌ی میل است. بیایید آن را لایه‌به‌لایه باز کنیم:

---

پرسش فروید: «زن چه می‌خواهد؟»

فروید در مواجهه با پیچیدگی‌های روان‌جنسی زنان، به این پرسش مشهور رسید که «زن چه می‌خواهد؟»—پرسشی که نشان‌دهنده‌ی دشواری فهم میل زنانه در چارچوب نظریه‌ی روان‌کاوی کلاسیک است. فروید اذعان داشت که میل زنانه از منطق میل مردانه تبعیت نمی‌کند و در بسیاری موارد برای او رازآلود باقی مانده است.


پاسخ لاکان: «زن ارباب می‌خواهد»

لاکانی‌ها، از جمله ژیژک، این پرسش را در چارچوب نظریه‌ی میل، جایگاه نمادین، و ساختار سوژه بررسی می‌کنند. وقتی ژیژک می‌گوید زن «ارباب» می‌خواهد، منظورش این نیست که زن صرفاً خواهان سلطه‌پذیری یا اطاعت است. بلکه:

• ارباب در اینجا نماد قدرت، اقتدار، و جایگاه تثبیت‌شده در نظم نمادین است.
• اما این ارباب باید در عین حال بنده باشد—یعنی میل زنانه به گونه‌ای عمل می‌کند که ارباب را به موقعیتی متناقض می‌کشاند: او باید هم قدرت داشته باشد، هم تسلیم شود.

پارادوکس ارباب/بنده

این پارادوکس یادآور دیالکتیک هگل میان ارباب و بنده است، که لاکان و ژیژک به‌خوبی از آن بهره می‌گیرند:

• زن میل دارد به کسی که جایگاه قدرت دارد، اما این قدرت باید در خدمت میل زنانه قرار گیرد.
• به عبارتی، زن خواهان اربابی است که در برابر میل او زانو بزند—اربابی که در عین اقتدار، تسلیم شود؛ و این تسلیم، نه از ضعف، بلکه از میل است.

در این چارچوب، رابطه‌ی زن با ارباب، نوعی بازی نمادین است:

• زن با میل خود، ارباب را به موقعیت بنده تبدیل می‌کند.
• این میل، نه به تصاحب قدرت، بلکه به بازتعریف آن در خدمت میل زنانه است.
• بنابراین، زن نه به سلطه‌پذیری، بلکه به بازنویسی سلطه علاقه دارد.

نتیجه‌گیری: میل زنانه، ساختارشکن است

در نهایت، ژیژک با این جمله نشان می‌دهد که میل زنانه، ساختار سلطه را به چالش می‌کشد. زن ارباب می‌خواهد، اما نه برای اطاعت؛ بلکه برای آن‌که بتواند او را در مدار میل خود بازتعریف کند. این میل، هم سیاسی است، هم روان‌کاوانه، هم فلسفی.


مانى
جمله‌ی «اگر نزد زنان می‌روی، شلاق را فراموش نکن» از فردریش نیچه، یکی از جنجالی‌ترین و بحث‌برانگیزترین نقل‌قول‌های اوست. این جمله در کتاب چنین گفت زرتشت آمده و از زبان یک پیرزن خطاب به شخصیت زرتشت بیان می‌شود. بسیاری آن را نشانه‌ای آشکار از زن‌ستیزی نیچه دانسته‌اند، اما معنا و نیت پشت آن، به‌ویژه در بستر فلسفی و ادبی آثار او، پیچیده‌تر از آن است که بتوان به‌سادگی قضاوت کرد.

برخی این جمله را به‌صورت مستقیم و literal برداشت کرده‌اند: گویی نیچه توصیه می‌کند مردان باید با ابزار سلطه و خشونت به سراغ زنان بروند. اما دیگران معتقدند که این جمله نه از زبان خود نیچه، بلکه از زبان یک شخصیت فرعی بیان شده و ممکن است نوعی طنز تلخ یا کنایه به نگرش‌های مردسالارانه‌ی رایج در زمان او باشد. در این خوانش، نیچه نه لزوماً زن‌ستیز، بلکه منتقد ساختارهای قدرت و اخلاقیات سنتی است که در روابط میان زن و مرد بازتاب یافته‌اند.

از سوی دیگر، برخی مفسران این جمله را نمادین می‌دانند: «شلاق» نه به‌معنای واقعی خشونت، بلکه نماد احتیاط، قدرت درونی، یا تسلط بر نفس است. نیچه در آثارش بارها از تصاویر تند و تکان‌دهنده استفاده کرده تا خواننده را از خواب عادت و اخلاقیات قراردادی بیدار کند.

با این حال، نمی‌توان انکار کرد که نیچه در نوشته‌هایش بارها زنان را با صفاتی چون فریب‌کار، سطحی، یا فاقد عقلانیت توصیف کرده است. رابطه‌ی نافرجام او با لو آندریاس سالومه، زن روشنفکر و نویسنده‌ای که نیچه به او دل بسته بود، نیز به‌عنوان یکی از عوامل شخصی در شکل‌گیری نگاه تلخ او به زنان مطرح شده است. در برخی آثار، «زن» نه به‌عنوان انسان واقعی، بلکه به‌عنوان استعاره‌ای برای اغوا، توهم، یا طبیعت غیرعقلانی به‌کار رفته است.

در نهایت، پاسخ به این پرسش که آیا نیچه زن‌ستیز بود، بستگی به نحوه‌ی خوانش آثار او دارد. از نظر زبانی و لحن، آثارش بی‌تردید حاوی تعبیرات تحقیرآمیز نسبت به زنان‌اند. اما از نظر فلسفی، برخی معتقدند هدف او نقد ارزش‌های متافیزیکی و اخلاقی بوده، نه تحقیر زنان به‌عنوان انسان. آثار نیچه، همچون خودِ او، سرشار از تناقض، چالش، و دعوت به تأمل‌اند.


مانی
گاهی آن‌چه انسان را در یک رابطه‌ی ویرانگر نگه می‌دارد، نه وابستگی به دیگری، بلکه وفاداری به تصویری‌ست که از خود در ذهن دارد— آن تصویر ذهنی از خويشتن که در سکوت، تدريج و تکرار در ما حكّاكى شده.

ذهن، بیش از آن‌که به حقیقت پایبند باشد، به انسجام درونی اش وفادار است؛ و شرايطى—حتّى اگر آزاردهنده باشد— ولى با این تصویر درونی هم‌خوانی داشته باشد، فرد ناخودآگاه تمام تلاشش را ميكند كه در آن باقی بماند.

در روان‌شناسی تحلیلی، یونگ این پدیده را بازتاب سايه مينامد—بخش‌های سرکوب‌شده‌ای از روان که در روابط، خود را به شکل الگوهای تکراری محقّق ميكنند.
با ادبياتى متفاوت، در روانشناسى شناختی، جفری یانگ توضیح می‌دهد که چطور طرحواره‌های ناسازگار اولیه مثل «من دوست‌داشتنی نیستم» یا «نیازهای من اهمیتی ندارند» در کودکی شکل می‌گیرند و در بزرگسالی، فرد را به سوی روابطی سوق می‌دهند که همان ديناميك هاى ارتباطى را بازتولید کنند.

تصميم به ماندن در روابط آسبب زا از منظر فلسفه وجودى نوعى خود فريبى (mauvaise foi) تلقى ميشود—تعريف محدود و بعضا تحقیرآمیز از خويشتن، برای فرار از مسئولیت آزادی و تغییر.
به نگاه سارتر، انسان‌ها اغلب از آزادی گريزانند، چون جسارت پذيرفتن مسئولیت خويشتن و قدم گذاشتن در فضاى عدم قطعيت را ندارند.
به جاى آن، ماندن در شرايطى مخرّب، پناه بردن به تعریفی آشنا، همزمان آغشته به درد از خویشتن را ميگزينند - تعريفى آشنا، ظاهرا امن و در عمل فرساينده و جانكاه.

رهایی، تنها در ترک رابطه با موقعيت نیست؛ بلکه در باز تعريف خوبشتن ( self-concept) در يك روند تدريجي و پرچالش است. ابتدا لازم است جرات كنيم به فضاى عدم اطمينان قدم رنجه كنيم، حتى با قدم هايى لرزان، چشمانى خيس و نفس هايى بريده.

به قول مارگوت بيگل، با در افكندن خود به دره شايد سرانجام به شناسايى خود توفيق يابى…

مانى
نگاهی آماری به فاکتورهای موفقیت در رابطه

موفقیت در یک رابطه تنها به «پایداری و دوام» محدود نمی‌شود؛ بلکه بیشتر درباره‌ی کیفیت پیوند، رضایت متقابل و رشد مشترک است.

موفقیت در یک رابطه آن است که هر دو طرف در آن احساس امنیت عاطفی، احترام و حمایت کنند؛ اعتماد و ارتباط سالم در مرکز آن قرار دارد و طرفین بتوانند اهداف مشترک داشته باشند، در کنار هم رشد کنند و اختلاف‌ها را به شکلی سازنده مدیریت نمایند.

پژوهش‌های گسترده نشان داده‌اند که آنچه بیش از همه آینده‌ی رابطه را پیش‌بینی می‌کند، پویایی‌های درون رابطه است، نه ویژگی‌های فردی یا تفاوت‌های شخصیتی. برای نمونه:

در یک فراتحلیل با داده‌های بیش از ۱۱ هزار زوج، مشخص شد که تعهد، قدردانی و شیوه‌ی مدیریت تعارض بین ۴۵ تا ۶۰ درصد از رضایت رابطه را توضیح می‌دهند، در حالی که ویژگی‌های شخصیتی کمتر از ۵ درصد نقش دارند.

مطالعه‌ای با داده‌های ۲۲ هزار نفر نشان داد که سطح تعهد، باور به رضایت شریک، کیفیت حل تعارض و رضایت جنسی از مهم‌ترین پیش‌بینی‌کننده‌های موفقیت هستند؛ عواملی مانند سن، درآمد یا تحصیلات تأثیر بسیار کمتری داشتند.

تحقیقات طولی نشان داده‌اند زوج‌هایی که اعتماد متقابل و اهداف مشترک دارند، در بلندمدت ۳۰ تا ۴۰ درصد رضایت بیشتری گزارش می‌کنند.

در مقابل، الگوهایی مانند تحقیر، انتقاد مداوم، دفاعی شدن و کناره‌گیری (چهار «اسب آخرالزمان» در مدل گاتمن) با دقتی بیش از ۸۰ درصد طلاق را پیش‌بینی می‌کنند.

علاوه بر این، پژوهش‌ها نشان داده‌اند که جاذبه‌ی جسمانی و رضایت جنسی نیز در کیفیت رابطه نقش مهمی دارند. جذابیت ظاهری می‌تواند آغازگر رابطه باشد و در برخی مطالعات (مانند Meltzer و همکاران، ۲۰۱۴) رضایت بلندمدت مردان را پیش‌بینی کرده است،

هرچند برای زنان این عامل کمتر تعیین‌کننده بوده است. همچنین، رضایت جنسی یکی از قوی‌ترین پیش‌بینی‌کننده‌های کیفیت رابطه در مطالعات گسترده بوده و حتی تأثیر آن از عواملی مانند سن یا درآمد بیشتر گزارش شده است.

نکته‌ی مهم آن است که کیفیت ارتباط جنسی و گفت‌وگو درباره‌ی نیازها و ترجیحات، بیش از فراوانی رابطه‌ی جنسی بر رضایت کلی اثر دارد.
به بیان دیگر، موفقیت رابطه بیش از آنکه به شباهت‌های فردی وابسته باشد، به نحوه‌ی تعامل، مراقبت و سرمایه‌گذاری دو نفر بر پیوندشان بستگی دارد. جذابیت و رضایت جنسی می‌توانند کیفیت رابطه را تقویت کنند، اما تنها در کنار تعهد، اعتماد، قدردانی و مدیریت سازنده‌ی تعارض معنا پیدا می‌کنند. زوج‌هایی که می‌توانند اختلاف‌ها را بدون تخریب اعتماد حل کنند، پس از هر شکاف دوباره پیوندشان را ترمیم کنند و در مسیر رشد یکدیگر سرمایه‌گذاری کنند، همان‌هایی هستند که در بلندمدت دوام و رضایت بیشتری تجربه می‌کنند.

مانی
«یک فنجان قهوه بخورم یا اینکه خودکشی کنم؟»

گاهی زندگی در ساده‌ترین پرسش‌ها خود را نشان می‌دهد. نه در رساله‌های سنگین، نه در خطابه‌های اخلاقی، بلکه در لحظه‌ای که صبح زود، خسته و بی‌دلیل، با خود زمزمه می‌کنی: «قهوه بخورم یا خود را از این زندگی خلاص کنم؟»
این پرسش، اگرچه طعنه‌آمیز و احتمالا تلخ است، اما در دل خود یکی از بنیادی‌ترین پرسش های فلسفی را حمل می‌کند—بحرانی که فیلسوفان، روان‌کاوان و حتی مذهبیون قرن‌ها با آن دست‌وپنجه نرم کرده‌اند.

آلبر کامو این پرسش را نقطه‌ی آغاز فلسفه می‌داند. اگر زندگی بی‌معناست، چرا ادامه‌اش دهیم؟ اما پاسخ کامو، نه تسلیم در مقابل بی معنایی، بلکه شورش است. او می‌گوید: «باید پوچی را بپذیریم، اما تسلیمش نشویم.»

نوشیدن قهوه، در این نگاه، کنشی‌ست به مثابه شورش—تأییدی‌ست بر زندگی، نه به‌خاطر معنا، بلکه علی‌رغم بی‌معنایی. همانند سیزیف که سنگ را بارها بالا می‌برد، ما نیز با آگاهی از بیهودگی، به زندگی ادامه می‌دهیم و خود را گاها کشان کشان مثل کیسه ای سیمانی حمل می‌کنیم.

اما اگر کامو ما را به پذیرش پوچی ذاتی دنیا دعوت می‌کند، نیچه پا را فراتر می‌گذارد. او می‌گوید: «نه تنها باید زندگی را بپذیری، بلکه باید آن را بیافرینی.» در جهانی که معنا از پیش داده نشده، انسان باید خود معنا بسازد. هر کنش باید بخشی از پروژه‌ی آفرینش خویشتن باشد. هر جرعه قهوه، تأییدی‌ست بر اراده‌ی زیستن، نه صرفاً زنده‌بودن.

و در این مسیر، ناگهان با هراس مواجه می‌شویم—هراسی که کی‌یرکگور آن را «هراس از آزادی» می‌نامد. در لحظه‌ی انتخاب، درمی‌یابیم که هیچ قطعیتی وجود ندارد. باید «جهش» کرد. انتخاب قهوه، در این نگاه، جهشی‌ست مبتنی بر ایمان کورکورانه، نه بر پایه‌ی منطق، بلکه بر اساس دل‌سپردگی به امکان.

تو نمی‌دانی که قهوه چه خواهد کرد، اما آن را انتخاب می‌کنی. این انتخاب، نوعی ایمان است—ایمان به اینکه حتی در عدم قطعيت شاید بتوان تسلّايى يافت.

پس کنش ساده نوشیدن قهوه، بدل می‌شود به لحظه‌ای از تأمل، کنشی شور انگیز و آغشته به ایمان. قهوه ی کامو، استعاره‌ای‌ست به آری گفتن به زندگی—زندگی‌ای احتمالا پوچ، که می‌تواند با اراده معطوف به قدرت و عشق به سرنوشت نیچه بر هراس از آزادی
کی یرگور چیره شود و طرحی نو در اندازد و شروع آن «اولین جرعه ی قهوه ست.»

مانی
«خالص‌ترین شکل گوش دادن، گوش دادن بدون حافظه و بدون میل است.»

این جمله از ویلفرد بیون روانکاو بریتانیایی، به ما می‌گويد که شنیدنِ واقعی، تنها زمانی رخ می‌دهد که درمانگر بتواند گذشته‌ی بیمار را به‌عنوان پیش‌فرض کنار بگذارد و آینده‌ی او را به‌عنوان انتظار یا میل شخصی وارد گفت‌وگو نکند.

در چنین وضعیتی، گوش دادن تبدیل به حضوری ناب در لحظه‌ی اکنون می‌شود؛ حضوری که ظرفیت پذیرش ناشناخته را دارد و می‌تواند آشوب هیجانی خام را در خود جای دهد.

بیون بر این باور بود که ذهنِ درمانگر باید همچون ظرفی خالی باشد؛ ظرفی که بیمار بتواند هیجانات پراکنده و تجربه‌های نامفهوم خود را در آن بریزد. این فرایند، احساسات خام را به عناصر قابل اندیشیدن بدل می‌کند. به بیان دیگر، درمانگر نه قاضی است و نه پیشگو؛ بلکه همراهی است که با سکوتِ فعال و پذیرشِ بی‌قید و شرط، امکان زایش اندیشه را فراهم می‌سازد.

در این نگاه، گوش دادن بدون حافظه یعنی رها کردن قضاوت‌های مبتنی بر گذشته، و گوش دادن بدون میل یعنی پرهیز از تحمیل خواسته‌ها یا انتظارات شخصی.

چنین شنیدنی، بیمار را با تجربه‌ی تازه‌ای روبه‌رو می‌کند: تجربه‌ی دیده شدن و پذیرفته شدن در همان لحظه‌ای که هست، بی‌آنکه مجبور باشد خود را با معیارهای بیرونی تطبیق دهد. این همان لحظه‌ای است که ضرب آهنگ مشوّش آشوب هیجانی، به تدريج به ضرب آهنگى موزون و آرام تبديل می‌ميشود؛ و به زبان اندیشه استحاله پيدا ميكند.

مانى
عشق: رخدادی میان میل، فقدان و خطاب

عشق یعنی دادن چیزی که نداری، به کسی که آن را نمی‌خواهد.

این جمله‌ی مشهور ژاک لكان (Jacques Lacan)، در نگاه نخست ممکن است صرفاً بازی زبانی یا طنزی تلخ به‌نظر برسد، اما در دل خود، ساختار روانی عشق را با دقتی بی‌رحمانه آشکار می‌سازد. لكان، كه روان‌كاوی را از سطح روابط بین‌فردی به سطح ساختارهای زبان و میل ارتقا داد، عشق را نه به‌مثابه احساس، بلكه به‌مثابه رخدادی در دل زبان و فقدان می‌فهمد.

عشق و فقدان (Lack)

در روان‌كاوی لكانی، سوژه (subject) همواره با نوعی فقدان بنیادین تعریف می‌شود—فقدانی كه از جدایی اولیه از مادر، از ورود به زبان (symbolic order)، و از ناتوانی زبان در بازنمایی امر واقع (the Real) ناشی می‌شود. عشق، در این میان، تلاشی است برای پر كردن این خلأ. اما چون این فقدان ساختاری است، آن‌چه عرضه می‌شود، چیزی است كه خودِ سوژه ندارد. پس آن‌چه در عشق داده می‌شود، نه دارایی، بلكه نشانه‌ای از نداشتن است؛ نوعی وعده، خیال، یا فرافكنی.

عشق و دیگری (the Other)

گیرنده‌ی این هدیه‌ی ناموجود، «دیگری» است—نه صرفاً فردی خاص، بلكه جایگاهی در ساختار روانی كه میل سوژه به آن گره خورده است. اما این دیگری نیز، در نهایت، آن‌چه را كه عرضه می‌شود نمی‌خواهد، زیرا او نیز درگیر فقدان خویش است. در این‌جا، عشق بدل می‌شود به كنشی دوسویه از ناتمامی: دو سوژه‌ی ناقص كه در آینه‌ی یكدیگر، تصویری از تمامیت می‌جویند، اما همواره ناكام می‌مانند.

عشق و شیء کوچک میل (objet petit a)

در این ساختار، معشوق (beloved) بدل به شیء كوچك میل می‌شود—آن چیزی كه میل را برمی‌انگیزد، اما هرگز به‌تمامی قابل تملك نیست. این شیء، نه خودِ معشوق، بلكه جای خالی‌ای است كه میل را زنده نگه می‌دارد. به‌همین دلیل، عشق همواره با نوعی فاصله، تعلیق، و ناتمامی همراه است.

عشق به‌مثابه خطابه (Address)

با این‌حال، عشق در نگاه لكان صرفاً فریب یا خیال نیست. او می‌گوید: «عشق، خطاب به دیگری است، به‌مثابه آن‌كه حامل پاسخ به میل من است.» در این معنا، عشق نوعی خطاب (address) است—تلاشی برای گفتن چیزی به دیگری، برای شنیده‌شدن، برای به‌رسمیت‌شناخته‌شدن. حتی اگر این خطاب بی‌پاسخ بماند، خودِ كنشِ گفتن، ساختار عشق را شكل می‌دهد.

در نهایت، عشق در روان‌كاوی لكانى، صحنه‌ای است برای مواجهه با میل، فقدان، و دیگری. كنشی است كه در آن، سوژه چیزی را عرضه می‌كند كه ندارد، به كسی كه آن را نمی‌خواهد—و با این‌حال، همین كنش، حقیقتی را درباره‌ی سوژه آشكار می‌سازد. حقیقتی كه نه در تملك، بلكه در خطاب، نه در تمامیت، بلكه در ناتمامی، نه در پاسخ، بلكه در گفتن نهفته است.


مانی
انحراف (Perversion) در روان‌کاوی: نگاه فروید و لاکان

فروید در آغاز، انحراف را به‌مثابه انحراف در «هدف» یا «ابژهٔ» میل جنسی تعریف می‌کرد. به نظر او، کودک در آغاز زندگی دارای «جنسیّت چندشکلی» است؛ یعنی میل و لذت می‌تواند از هر ناحیهٔ بدن و هر کنشی برانگیخته شود. در بزرگسالی، اگر فرد در یکی از این مراحل اولیه متوقف شود و نتواند میل را در ساختار جنسیِ کامل و «تناسلی» ادغام کند، انحراف شکل می‌گیرد. بنابراین، در نگاه فروید، انحراف بیشتر به‌عنوان «تثبیتِ سائق» و باقی‌ماندن در مرحله‌ای کودکانه فهمیده می‌شود؛ چیزی که به‌جای میل جنسیِ بالغ، به ابژه‌های جزئی و خاص (مانند پا، کفش، لباس زير یا اجسام و اعمال ديگر) گره می‌خورد.
لازم به ذكر است كه ماهيت انحراف بسيار شخصى است، بيمار كودك آزارى و ساديستى داشتم كه يكى از فاكتورهايى كه باعث تهييج جنسى او ميشد، كيف زنانه ى سبز رنگ بود. او قبل از تجاوز به كودكان آن ها را مجبور ميكرد كه با يك كيف زنانه ى سبز جلوى او راه بروند، بعد با اعمال خشونت فيزيكى به آن ها تجاوز ميكرد. با خوانش فرويدى، •این فرد در مراحل پرى اديپال تثبيت شده، در مرحله‌ای که پرخاشگری با لذت جنسی درهم تنیده است.

اما لكان، با بازخوانی فروید، انحراف را نه صرفاً یک رفتار يا تمايل جنسی، بلکه یک «ساختار روانی» در کنار نوروز و روان‌پریشی می‌داند. در این نگاه، مسئلهٔ اصلی نه صرفاً سائق و لذت، بلکه «نسبتِ سوژه با قانون و دیگری» است. سوژهٔ منحرف، قانون را انکار نمی‌کند (مانند روان‌پریش)، و آن را سرکوب نمی‌کند (مانند نوروتیک)، بلکه خود را «ابزار اجرای قانون» می‌سازد.
او خود را به‌مثابه ابژه‌ای قرار می‌دهد که میل دیگری را برمی‌انگیزد و از این جایگاه، لذتِ افراطی یا «ژوئیسانس» را تجربه می‌کند. در این معنا، انحراف بیش از آن‌که به انحراف جنسی محدود شود، به شیوه‌ای ساختاری برای سازمان‌دهی میل و رابطه با دیگری بدل می‌گردد.
با نگاه لكانى، بيمار كودك آزار در مثال قبل «عامل قانون» می‌ شود؛ قربانی را در جایگاه گناهکار می‌نشاند و از اجرای مجازات، لذت می‌برد.

پس فروید انحراف را تثبیتِ سائق در مراحل اولیهٔ رشد جنسی می‌بیند، در حالی‌که لكان آن را جایگاهی ساختاری در نسبت با قانون و دیگری می‌فهمد.


مانى
ما با هم حرف می‌زنیم، اما آیا واقعاً می‌دانیم دیگری چه شنیده است؟

لکان می‌گوید: «ممکن است بدانید که چه گفته‌اید، اما هرگز نمی‌دانید که دیگری چه شنیده است.» این جمله، پرده از شکاف بنیادینی برمی‌دارد که میان گفتار و دریافت وجود دارد. ما سخن می‌گوییم، واژه‌ها را انتخاب می‌کنیم، جمله‌ها را می‌سازیم، اما در لحظه‌ی گفتن، معنا از دست ما می‌گریزد. چرا؟ چون زبان، نه فقط ابزار انتقال معنا، بلکه صحنه‌ی بازیِ ناخودآگاه، میل، و سوء‌فهم است.

لکان در ادامه تأکید می‌کند: «هیچ‌کس نمی‌داند دقیقاً چه می‌گوید.» این جمله، نه از سر اغراق، بلکه از دلِ پیچیدگیِ ساختار زبان و روان انسان برمی‌آید. حتی خودِ گوینده نیز نمی‌تواند به‌طور کامل بر معنای سخن خود مسلط باشد، زیرا در لحظه‌ی گفتن، دیگری (مخاطب، شنونده، یا حتی ساختار زبان) با گفتارِ او کاری می‌کند که از کنترلش خارج است.

وقتی چیزی می‌گوییم، آن‌چه شنونده دریافت می‌کند، نه فقط محصول واژه‌های ما، بلکه ترکیبی است از تجربه‌ی زیسته‌ی او، پیش‌فرض‌هایش، و آن‌چه در ناخودآگاهش فعال می‌شود. بنابراین، گفت‌وگو همیشه در معرض لغزش است. معنا، در این نگاه، نه در اختیار فرد، بلکه در گردشِ میان سوژه‌ها و ساختارها شکل می‌گیرد.

در نتیجه، گفت‌وگو بیش از آن‌که انتقالِ مستقیمِ معنا باشد، نوعی مواجهه است: با دیگری، با ناخودآگاه، و با محدودیت‌های زبان. این مواجهه، هم امکانِ ارتباط را فراهم می‌کند، و هم زمینه‌ی سوء‌فهم را.

مانی
لکان وقتی می‌گوید «ممکن است بدانید چه گفته‌اید، اما هرگز نمی‌دانید دیگری چه شنیده است» و «هیچ‌کس نمی‌داند دقیقاً چه می‌گوید»، در واقع بر شکاف بنیادین میان گفتار و معنا انگشت می‌گذارد. این شکاف، موضوعی است که فیلسوفان و زبان‌شناسان دیگری نیز از زوایای متفاوت به آن پرداخته‌اند. فردینان دو سوسور، زبان را نه وسیله‌ای شفاف برای انتقال معنا، بلکه شبکه‌ای از تفاوت‌ها می‌دانست؛ معنا در زبان نه از خود واژه‌ها، بلکه از روابط میان نشانه‌ها پدید می‌آید. همین نگاه بود که راه را برای لکان باز کرد تا ناخودآگاه را همچون ساختاری زبانی بفهمد.

ژاک دریدا نیز با مفهوم «différance» نشان داد که معنا همیشه در تعویق است و هیچ واژه‌ای نمی‌تواند معنا را کامل و نهایی حمل کند. او بر این باور بود که نوشتار و گفتار هر دو در معرض لغزش‌اند و هیچ ارتباطی از سوء‌فهم مصون نیست. این دیدگاه، هم‌صدا با لکان، بر غیاب معنا در لحظه‌ی گفتار تأکید دارد.

لودویگ ویتگنشتاین در آثار متأخر خود، معنا را نه در ذات واژه، بلکه در کاربرد آن در زندگی روزمره می‌دید. او می‌گفت: «معنای واژه، کاربرد آن در زبان است.» این نگاه، مانند لکان، بر نقش دیگری و زمینه‌ی اجتماعی در شکل‌گیری معنا تأکید می‌کند.

پل ریکور نیز از زاویه‌ی هرمنوتیک بر چندلایگی معنا و ضرورت تفسیر تأکید داشت. او معتقد بود که خواننده در بازخوانی متن، معنا را بازسازی می‌کند، نه کشف. این نگاه، با تأکید لکان بر نقش دیگری در شنیدن و دریافت معنا هم‌راستا است.

در مجموع، همه‌ی این اندیشه‌ها بر یک نکته‌ی مشترک پای می‌فشارند: زبان هرگز شفاف نیست و معنا همیشه در معرض لغزش، تعویق و تفسیر قرار دارد. لکان این حقیقت را به روان‌کاوی کشاند و نشان داد که ناخودآگاه نیز ساختاری زبانی دارد؛ بنابراین ارتباط انسانی، همواره با شکاف و سوء‌فهم همراه است، و همین شکاف است که امکان گفت‌وگو و تفسیر را زنده نگه می‌دارد.

مانی
انتقال و عشق در اندیشه‌ی لاکان

ژاک لاکان در سمینارهای خود، به‌ویژه در سمینار هشتم: انتقال، جمله‌ی مشهور «انتقال عشق است» را مطرح می‌کند. این عبارت در نگاه نخست ساده به نظر می‌رسد، اما در روان‌کاوی بار فلسفی و بالینی بسزايى دارد.

۱. معنای انتقال (Transference)

انتقال در روان‌کاوی به فرایندی گفته می‌شود که در آن بیمار احساسات، امیال و تصورات ناخودآگاه خود را به روان‌کاو نسبت می‌دهد.
این احساسات می‌توانند عشق، نفرت، وابستگی یا مقاومت باشند.
لاکان تأکید می‌کند که انتقال صرفاً بازتولید گذشته نیست، بلکه ساختاری است که در خودِ درمان شکل می‌گیرد و رابطه‌ی سوژه با «دیگری» را آشکار می‌کند.


۲. چرا انتقال، همان عشق است؟

لاکان عشق را نه به‌عنوان احساس صرف، بلکه به‌عنوان رابطه‌ای نمادین تعریف می‌کند: عشق یعنی «دادن چیزی که نداری به کسی که آن را نمی‌خواهد».
در انتقال، بیمار روان‌کاو را به‌مثابه‌ی جایگاه «دیگری» تجربه می‌کند؛ کسی که گمان ميبرد پاسخ رازهای او را دارد.
این گمان در شكاف معرفتى بين بيمار و روانكاو، شکلی از عشق است: سوژه به روان‌کاو چیزی می‌دهد (اعتماد، راز، کلام) که در واقع مالک آن نیست، و در یک رابطه ی سالم درمانی، روان‌کاو آن را از بیمار نمی‌خواهد، بلکه تنها به‌عنوان جایگاه شنونده عمل می‌کند.

۳. بُعد بالینی

انتقال به روان‌کاو امکان می‌دهد که با ساختار ناخودآگاه بیمار کار کند. عشق انتقالی می‌تواند نیروی محرک درمان باشد، اما اگر روان‌کاو آن را به‌عنوان عشق شخصی پاسخ دهد، درمان مختل می‌شود.
بنابراین، روان‌کاو باید این عشق را «بخواند» و به‌جای پاسخ عاطفی، آن را به مسیر تحلیل هدایت کند.

عبارت لاکان را می‌توان چنین بازنوشت:
«انتقال، همان عشق است؛ عشقی که در صحنه‌ی روان‌کاوی به‌مثابه‌ی رابطه با دیگری پدیدار می‌شود.»
يا ميتوان اينطور گفت:
«انتقال، عشق است؛ عشقی که نه به روان‌کاو، بلکه به جایگاه او تعلق دارد.»

این نگاه لاکان، عشق را از سطح روان‌شناختی به سطح هستی‌شناختی می‌برد: عشق نه صرفاً احساس، بلکه ساختاری است که حقیقت سوژه و دیگری را در زبان و نماد آشکار می‌کند.


مانى