#معرفی_کتاب
#شبنم_عاملی
کتاب گور به گور با عنوان اصلی As I Lay Dying توسط ویلیام فاکنر در سال ۱۹۳۰ نوشته شده است. به اذعان نجف دریابندری -مترجم-که عنوان گور به گور را به این کتاب داده است، او نتوانسته عنوان اصلی را به عبارتی که خودش بپسندد ترجمه کند. فاکنر که این کتاب را یک سال پس از خشم و هیاهو نوشته است، مدعی بود که نوشتن آن را ظرف مدت شش هفته- آن هم با کار شبانه، پای کورهی آتش یک نیروگاه محلی- به پایان رسانده و پس از آن هم دستی در آن نبرده است؛ ولی ساختمان داستان و ظرافت پیوندهای آن آنچنان است که خواننده گمان میکند باید بیش از اینها وقت صرف آن شده باشد.
داستان حول محور مرگ مادر یک خانوادهی روستایی فقیر ادی باندرن میچرخد. مرگ مادر باعث میشود مکنونات درونی شوهر و فرزندان او نشان داده شود. هر فصل رمان از زبان یکی از شخصیتهای داستان بیان میشود. مونولوگی که گویی حرف زدن هر شخص با خودش برای خواننده روایت میشود. مهم نیست خواننده متوجه بشود یا نه، این روایات فقط و فقط مونولوگهای هر شخص با خودش است در شرایط روحی سخت و این وظیفهی خواننده است که این مونولوگها را رمز گشایی کند. فاکنر فصلها را آنچنان با ظرافت روایت کرده است که خواننده با شخصیتپردازیِ دقیق و کاملی مواجه میشود. فاکنر در این کتاب قهرمانسازی نمیکند. هر کدام از شخصیتها میخواهند قهرمان باشند اما تلاشهای آنها برای قهرمان شدن بیشتر مسخره به نظر میرسد و رفتارهای آنها حالتی کمدی تراژیک به داستان میدهد.
در پایان داستان با چند شخصیت رو به رو هستیم که گویی جزئی از ما هستند، کَش که تنها تمرکزش روی نجاری است و اره و تیشهاش مهمترین بخش زندگی او است، جوئل که کل زندگیاش اسبیاست که به سختی تهیه کرده است اما پدرش انسی باندرن او را میفروشد تا دندان مصنوعی بگذارد و درست بعد از به خاکسپردن همسرش ازدواج مجدد کند، دارل که بعد از مرگ مادر و خاکسپاریاش جنونش عود میکند و او را به تیمارستان میفرستند، دیویی دل تنها دختر خانواده که در نتیجهی رابطه با یک روستایی باردار است و دنبال دارویی برای سقط جنین است اما شاگرد داروخانه از سادگیاش سو استفاده میکند و به او تجاوز میکند. و وردمن که کوچکترین عضو خانواده است و بعد از مرگ مادرش خیال میکند که او ماهی بزرگیست که خودش چند روز پیش گرفته و جلوی چشمش آن را قطعه قطعه کردند.
بسیاری از منتقدان گور به گور را سادهترین و در عین حال کاملترین رمان فاکنر میدانند. برخی حتا آن را شاهکار او نامیدهاند.
اگر میخواهید وارد چالشی با نویسنده شوید و بعد از یک کشتی گرفتنِ ذهنی به عمق یک کتاب بروید و با خود بگویید «همچون که دراز کشیدهام داشتم میمُردم» رمان گور به گور را از دست ندهید.
#گور_به_گور
#ویلیام_فاکنر
#نجف_دریابندری
#نشر_چشمه
@peyrang_dastan
#شبنم_عاملی
کتاب گور به گور با عنوان اصلی As I Lay Dying توسط ویلیام فاکنر در سال ۱۹۳۰ نوشته شده است. به اذعان نجف دریابندری -مترجم-که عنوان گور به گور را به این کتاب داده است، او نتوانسته عنوان اصلی را به عبارتی که خودش بپسندد ترجمه کند. فاکنر که این کتاب را یک سال پس از خشم و هیاهو نوشته است، مدعی بود که نوشتن آن را ظرف مدت شش هفته- آن هم با کار شبانه، پای کورهی آتش یک نیروگاه محلی- به پایان رسانده و پس از آن هم دستی در آن نبرده است؛ ولی ساختمان داستان و ظرافت پیوندهای آن آنچنان است که خواننده گمان میکند باید بیش از اینها وقت صرف آن شده باشد.
داستان حول محور مرگ مادر یک خانوادهی روستایی فقیر ادی باندرن میچرخد. مرگ مادر باعث میشود مکنونات درونی شوهر و فرزندان او نشان داده شود. هر فصل رمان از زبان یکی از شخصیتهای داستان بیان میشود. مونولوگی که گویی حرف زدن هر شخص با خودش برای خواننده روایت میشود. مهم نیست خواننده متوجه بشود یا نه، این روایات فقط و فقط مونولوگهای هر شخص با خودش است در شرایط روحی سخت و این وظیفهی خواننده است که این مونولوگها را رمز گشایی کند. فاکنر فصلها را آنچنان با ظرافت روایت کرده است که خواننده با شخصیتپردازیِ دقیق و کاملی مواجه میشود. فاکنر در این کتاب قهرمانسازی نمیکند. هر کدام از شخصیتها میخواهند قهرمان باشند اما تلاشهای آنها برای قهرمان شدن بیشتر مسخره به نظر میرسد و رفتارهای آنها حالتی کمدی تراژیک به داستان میدهد.
در پایان داستان با چند شخصیت رو به رو هستیم که گویی جزئی از ما هستند، کَش که تنها تمرکزش روی نجاری است و اره و تیشهاش مهمترین بخش زندگی او است، جوئل که کل زندگیاش اسبیاست که به سختی تهیه کرده است اما پدرش انسی باندرن او را میفروشد تا دندان مصنوعی بگذارد و درست بعد از به خاکسپردن همسرش ازدواج مجدد کند، دارل که بعد از مرگ مادر و خاکسپاریاش جنونش عود میکند و او را به تیمارستان میفرستند، دیویی دل تنها دختر خانواده که در نتیجهی رابطه با یک روستایی باردار است و دنبال دارویی برای سقط جنین است اما شاگرد داروخانه از سادگیاش سو استفاده میکند و به او تجاوز میکند. و وردمن که کوچکترین عضو خانواده است و بعد از مرگ مادرش خیال میکند که او ماهی بزرگیست که خودش چند روز پیش گرفته و جلوی چشمش آن را قطعه قطعه کردند.
بسیاری از منتقدان گور به گور را سادهترین و در عین حال کاملترین رمان فاکنر میدانند. برخی حتا آن را شاهکار او نامیدهاند.
اگر میخواهید وارد چالشی با نویسنده شوید و بعد از یک کشتی گرفتنِ ذهنی به عمق یک کتاب بروید و با خود بگویید «همچون که دراز کشیدهام داشتم میمُردم» رمان گور به گور را از دست ندهید.
#گور_به_گور
#ویلیام_فاکنر
#نجف_دریابندری
#نشر_چشمه
@peyrang_dastan
.
#درباره_نویسنده
#شبنم_عاملی
ویلیام فاکنر و نویسندگی
چرا ویلیام فاکنر یکی از بزرگترین و پرآوازهترین نویسندگانی است که آمریکا به خود دیده است؟ نویسندهای که با قلم بینظیرش همواره حماسهی انسانهای معمولی ولی شگفتانگیز آمریکا را روایت میکند.
فاکنر نویسندهای است که جغرافیای داستانی خود را ساخته است؛ یک سرزمین خیالی. ولی در ذهن خواننده این سرزمین واقعاً وجود دارد. نام این سرزمین «یوکنا پاتوفا» است. اکثر داستانهای فاکنر در این سرزمین روی میدهد. این سرزمین جایی است خیالی در شمال رودخانهی میسیسیپی، که فاکنر نهتنها حدود آن را دقیقاً معین کرده، بلکه نقشهای هم از آن کشیده است که همهی شهرها، روستاها، رودها و کوههای آن را نشان میدهد و زیر آن نوشته است: «منحصراً متعلق است به ویلیام فاکنر.»
بعد از ساختن سرزمین داستانی، فاکنر میخواهد خواننده را همراه خودش کند و از خواننده میخواهد که در ذهنش ادامهی داستان را بسازد. همانطور که در سال ۱۹۳۳ بر خشم و هیاهو مقدمهای افزود و در نخستین عبارت این مقدمه، که میتوانید آن را همراه با متن اصلی کتاب به زبان انگلیسی بخوانید، نوشته است: «این کتاب را نوشتم و یاد گرفتم که چطور کتاب بخوانم.»
در خواندن آثار فاکنر شما خوانندهی مطلق نیستید. شما هم باید نویسنده شوید و همراه با او صحنهها را کشف و شخصیتپردازی کنید.
نابوکف دربارهی ادبیات میگوید: «ادبیات را باید گرفت و ریزریز کرد... بعد میتوان رایحهی تند و دوستداشتنیاش را بوئید؛ و آنوقت و فقط همانوقت میتوان طعم کمیابش را درک کرد.» بعد از خواندن آثار فاکنر، خواننده این طعم کمیاب را حس میکند.
نابوکف در ادامه میگوید: «و به این ترتیب است که ذرههای خرد و خمیرشدهاش در ذهنتان به هم میپیوندند و زیباییِ وحدتی را آشکار میکنند که شما چیزی از خونِ خود به آن دادهاید.» آنگاه است که کتاب خوب به اعماق روح خواننده نفوذ میکند، وارد خونش میشود و بخشی از روح او را میسازد. و شاید آدم جدیدی از درون خواننده خلق شود. همانطور که از نظر فاکنر ادبیات راهی است نه برای کسب درآمد بلکه برای خلق کردن. «... و این نه برای افتخار، نه برای سودجویی، بلکه بدان روی بوده است که از مایههای روح آدمی، چیزی آفریده شود که پیشتر وجود نداشته است.» و این آفرینش همانند تکههای گمشدهی روح آدمی است. زیرا مهمترین عنصر نوشتن از نظر فاکنر ستیز آدمی با مشکلات خود است. «... و نوشتهی خوب تنها زاییدهی این ستیز تواند بود، زیرا جز این چیزی درخور نوشتن نیست.»
فاکنر مهمترین ننگ نویسندگی را ترس میداند و عدم پرداخت به حقایق. «... که بیوجود آنها، هر داستانی ناپایدار و محکوم به نیستی است. که در غیر این صورت سخنشان از دل نیست، از عقدههاست.»
فاکنر امید دارد که انسان جاودان بماند و ادبیات را راهی در جهت اصلاح روح انسان میداند. «... انسان جاوید است، نه بدان سبب که در میان مخلوقات تنها او صدایی پایانناپذیر دارد، بلکه بدان رو که دارای روح است.» روحی که باید رشد یابد، به بلوغ برسد، مهربانی و فداکاری کند و بر راستیها و حقایق تاکید کند. «... و بر شاعران و نویسندگان است که به این صفات بپردازند و در دل آدمیان شور برانگیزند.»
هرچند که برخی از منتقدین کتابهای فاکنر را در ظاهر سرشار از ناامیدی میدانند، اما کسی که عمق نوشتههای او را درک کند، میفهمد که او با نشان دادن روح واقعی شخصیتهای داستانش به خواننده کمک میکند روح خود را بهتر شناخته و در جهت بهتر شدن گام بردارد.
#ویلیام_فاکنر
منابع:
۱. مقدمهی نجف دریابندری بر کتاب یک گل سرخ برای امیلی، انتشارات نیلوفر
۲. سخنرانی ویلیام فاکنر به هنگام دریافت جایزهی نوبل
۳. درسگفتارهای ادبیات، ولادیمیر نابوکُف، ترجمهی فرزانه طاهری، انتشارات نیلوفر
@peyrang_dastan
#درباره_نویسنده
#شبنم_عاملی
ویلیام فاکنر و نویسندگی
چرا ویلیام فاکنر یکی از بزرگترین و پرآوازهترین نویسندگانی است که آمریکا به خود دیده است؟ نویسندهای که با قلم بینظیرش همواره حماسهی انسانهای معمولی ولی شگفتانگیز آمریکا را روایت میکند.
فاکنر نویسندهای است که جغرافیای داستانی خود را ساخته است؛ یک سرزمین خیالی. ولی در ذهن خواننده این سرزمین واقعاً وجود دارد. نام این سرزمین «یوکنا پاتوفا» است. اکثر داستانهای فاکنر در این سرزمین روی میدهد. این سرزمین جایی است خیالی در شمال رودخانهی میسیسیپی، که فاکنر نهتنها حدود آن را دقیقاً معین کرده، بلکه نقشهای هم از آن کشیده است که همهی شهرها، روستاها، رودها و کوههای آن را نشان میدهد و زیر آن نوشته است: «منحصراً متعلق است به ویلیام فاکنر.»
بعد از ساختن سرزمین داستانی، فاکنر میخواهد خواننده را همراه خودش کند و از خواننده میخواهد که در ذهنش ادامهی داستان را بسازد. همانطور که در سال ۱۹۳۳ بر خشم و هیاهو مقدمهای افزود و در نخستین عبارت این مقدمه، که میتوانید آن را همراه با متن اصلی کتاب به زبان انگلیسی بخوانید، نوشته است: «این کتاب را نوشتم و یاد گرفتم که چطور کتاب بخوانم.»
در خواندن آثار فاکنر شما خوانندهی مطلق نیستید. شما هم باید نویسنده شوید و همراه با او صحنهها را کشف و شخصیتپردازی کنید.
نابوکف دربارهی ادبیات میگوید: «ادبیات را باید گرفت و ریزریز کرد... بعد میتوان رایحهی تند و دوستداشتنیاش را بوئید؛ و آنوقت و فقط همانوقت میتوان طعم کمیابش را درک کرد.» بعد از خواندن آثار فاکنر، خواننده این طعم کمیاب را حس میکند.
نابوکف در ادامه میگوید: «و به این ترتیب است که ذرههای خرد و خمیرشدهاش در ذهنتان به هم میپیوندند و زیباییِ وحدتی را آشکار میکنند که شما چیزی از خونِ خود به آن دادهاید.» آنگاه است که کتاب خوب به اعماق روح خواننده نفوذ میکند، وارد خونش میشود و بخشی از روح او را میسازد. و شاید آدم جدیدی از درون خواننده خلق شود. همانطور که از نظر فاکنر ادبیات راهی است نه برای کسب درآمد بلکه برای خلق کردن. «... و این نه برای افتخار، نه برای سودجویی، بلکه بدان روی بوده است که از مایههای روح آدمی، چیزی آفریده شود که پیشتر وجود نداشته است.» و این آفرینش همانند تکههای گمشدهی روح آدمی است. زیرا مهمترین عنصر نوشتن از نظر فاکنر ستیز آدمی با مشکلات خود است. «... و نوشتهی خوب تنها زاییدهی این ستیز تواند بود، زیرا جز این چیزی درخور نوشتن نیست.»
فاکنر مهمترین ننگ نویسندگی را ترس میداند و عدم پرداخت به حقایق. «... که بیوجود آنها، هر داستانی ناپایدار و محکوم به نیستی است. که در غیر این صورت سخنشان از دل نیست، از عقدههاست.»
فاکنر امید دارد که انسان جاودان بماند و ادبیات را راهی در جهت اصلاح روح انسان میداند. «... انسان جاوید است، نه بدان سبب که در میان مخلوقات تنها او صدایی پایانناپذیر دارد، بلکه بدان رو که دارای روح است.» روحی که باید رشد یابد، به بلوغ برسد، مهربانی و فداکاری کند و بر راستیها و حقایق تاکید کند. «... و بر شاعران و نویسندگان است که به این صفات بپردازند و در دل آدمیان شور برانگیزند.»
هرچند که برخی از منتقدین کتابهای فاکنر را در ظاهر سرشار از ناامیدی میدانند، اما کسی که عمق نوشتههای او را درک کند، میفهمد که او با نشان دادن روح واقعی شخصیتهای داستانش به خواننده کمک میکند روح خود را بهتر شناخته و در جهت بهتر شدن گام بردارد.
#ویلیام_فاکنر
منابع:
۱. مقدمهی نجف دریابندری بر کتاب یک گل سرخ برای امیلی، انتشارات نیلوفر
۲. سخنرانی ویلیام فاکنر به هنگام دریافت جایزهی نوبل
۳. درسگفتارهای ادبیات، ولادیمیر نابوکُف، ترجمهی فرزانه طاهری، انتشارات نیلوفر
@peyrang_dastan
.
#درباره_نویسنده
#نامه_ها
همینگوی و فاکنر، برخورد دو قطب ادبیات با یکدیگر
#شقایق_بشیرزاده
همینگوی (۱۸۹۹-۱۹۶۱) و فاکنر (۱۸۹۷-۱۹۶۲) که با اختلاف دو سال از یکدیگر در آمریکا به دنیا آمدهاند هر دو از بزرگترین نویسندگان زمانهی خویش و پس از آن هستند و هر دو نقش بسیار موثری در جریان ادبی دوران خود داشتند که به نام «رنسانس شیکاگو» مشهور است. و هر دو جایزهی پولیتزر و نوبل ادبیات (فاکنر در سال ۱۹۴۹ و همینگوی در سال ۱۹۵۴) را از آن خود کردهاند. تاثیرگذاری آنها در داستاننویسی تا به آنجایی پیش رفته است که «سبک همینگوی» و «سبک فاکنر» در بین جوانان علاقهمند به داستاننویسی و ادبیات تبدیل به یک انتخاب شده است. اما این دو نویسندهی همعصر و همدوره چه نظری راجع به نویسندگی یکدیگر داشتهاند؟
فاکنر و همینگوی هر دو روابط بسیار خوبی با یکدیگر داشتند. به طوری که قسمتهایی از رمان خود را برای یکدیگر میفرستادند و از نظرات هم در بازنویسی استفاده میکردند و همین نامهنگاریها و دوستان مشترک (از جمله شروود اندرسون) باعث شده بود رابطهای دوستانه و محترمانه بین این دو نویسنده شکل بگیرد. اما ماجرا دو سال قبل از جایزهی نوبل فاکنر پیچیده شد و بعد از آن به اوج خودش رسید.
ماجرای دعوای این دو دوست و نویسندهی همعصر از آنجایی شروع میشود که فاکنر در مصاحبهای همینگوی را در ردهی چهارم بهترین نویسندگان معاصر میآورد و میگوید که او شجاع نیست. هر چند که پس از آن از او دلجویی میکند اما رابطهی آنها رو به کدورت میگذارد. همینگوی برای فاکنر مینویسد که ما نویسندگان مثل گرگها باید هوای هم را داشته باشیم و فاکنر برای دوست مشترکشان حرف همینگوی را اینطور تفسیر میکند که «مثل گرگهایی که در جمع گرگ هستند و در تنهایی سگ.» دوست مشترک (هاروی بریت) آنچه که فاکنر گفته است را به همینگوی میگوید و همینگوی در پاسخ به این نامه، نامهای خشمگین مینویسد. و به ماجرای نوبل گرفتن فاکنر هم اشاره میکند. همینگوی در آن نامه اینگونه مینویسد:
(بخشی از نامهی همینگوی به بریت)
به هاروی بریت؛ فینکا ویجیا ۲۷ ژوئن ۱۹۵۲
هاروی عزیز
[...] حالا ببین قضیه چه بوده؟ این ماجرا برمیگردد به قبل از دریافت جایزهی نوبل. وقتی جایی خواندم که نوبل برده، برایش تلگراف زدم و همانطوری که کارم را بلدم، بهش تبریک گفتم. هیچ وقت هم قدردانی نکرد. سالهای زیادی در اروپا بردمش بالا. هر وقت که کسی ازم میپرسید بهترین نویسندهی آمریکا کیست، میگفتم فاکنر. هر وقت که کسی از خودم میپرسید، از او میگفتم. فکر کردم حتما سر و کارش با آدمهای کپکزده افتاده و هر کاری از دستم برمیآمد کردم تا ارتباطش بهتر شود. هیچ وقت هم صدایم درنیامد که نمیتواند. فکر کرده که من به تو نامه نوشتم و ازش خواستم که یک لطفی بکند در حقم و هوایم را داشته باشد. آن هم من، من به گور پدرم میخندم اگر اینطور باشد. سخنرانی کرده، خب آفرین. مطمئنم که نه حالا و نه هیچ روز دیگری نمیتواند دوباره چنین سخنرانیای بکند و مطمئنم که من خیلی بهتر و رک و راستتر از سخنرانی او میتوانم بنویسم و هیچ مکر و فریب و لفاظی هم در کارم نباشد.
هاروی، در این لحظه کمکم دارم عصبانی میشوم، پس مجبورم خیلی از بد و بیراهها را حذف کنم. نکته اینجا است که فاکنر در آن عبارات عجیب و غریبش طوری رفتار کرده که من ازش کمک خواستم. آره جان خودش و او هم آنقدر لطف داشته که بگوید من واقعا نیازی به کمک ندارم. واقعا که از خیر سرش چه لطفی دارد. فاکنر تا موقعی که من زنده باشم میتواند از داشتن جایزهی نوبلش لذت ببرد و مطمئن باش که همینطور هم میشود. اما فکر اینجایش را نکرده که من هیچ ارزشی برای چنین سازمانی قائل نیستم و وقتی هم که جایزه را برد حسابی خوشحال شدم. برایش تلگراف زدم و گفتم که چهقدر خوشحالم اما جوابی نداد. حالا هم که قضیهی گرگها و سگ را پیش کشیده و چیزی که باقی میماند، یعنی آنچه من به خودم میگیرم، حتما به مرگ در عصرگاه هم مربوط میشود. [...]
متن کامل این ماجرا در سایت پیرنگ با لینک زیر در دسترس است:
http://peyrang.org/articles/37/همینگوی-و-فاکنر-برخورد-دو-قطب-ادبیات-با-یکدیگر
#ارنست_همینگوی
#ویلیام_فاکنر
@peyrang_dastan
#درباره_نویسنده
#نامه_ها
همینگوی و فاکنر، برخورد دو قطب ادبیات با یکدیگر
#شقایق_بشیرزاده
همینگوی (۱۸۹۹-۱۹۶۱) و فاکنر (۱۸۹۷-۱۹۶۲) که با اختلاف دو سال از یکدیگر در آمریکا به دنیا آمدهاند هر دو از بزرگترین نویسندگان زمانهی خویش و پس از آن هستند و هر دو نقش بسیار موثری در جریان ادبی دوران خود داشتند که به نام «رنسانس شیکاگو» مشهور است. و هر دو جایزهی پولیتزر و نوبل ادبیات (فاکنر در سال ۱۹۴۹ و همینگوی در سال ۱۹۵۴) را از آن خود کردهاند. تاثیرگذاری آنها در داستاننویسی تا به آنجایی پیش رفته است که «سبک همینگوی» و «سبک فاکنر» در بین جوانان علاقهمند به داستاننویسی و ادبیات تبدیل به یک انتخاب شده است. اما این دو نویسندهی همعصر و همدوره چه نظری راجع به نویسندگی یکدیگر داشتهاند؟
فاکنر و همینگوی هر دو روابط بسیار خوبی با یکدیگر داشتند. به طوری که قسمتهایی از رمان خود را برای یکدیگر میفرستادند و از نظرات هم در بازنویسی استفاده میکردند و همین نامهنگاریها و دوستان مشترک (از جمله شروود اندرسون) باعث شده بود رابطهای دوستانه و محترمانه بین این دو نویسنده شکل بگیرد. اما ماجرا دو سال قبل از جایزهی نوبل فاکنر پیچیده شد و بعد از آن به اوج خودش رسید.
ماجرای دعوای این دو دوست و نویسندهی همعصر از آنجایی شروع میشود که فاکنر در مصاحبهای همینگوی را در ردهی چهارم بهترین نویسندگان معاصر میآورد و میگوید که او شجاع نیست. هر چند که پس از آن از او دلجویی میکند اما رابطهی آنها رو به کدورت میگذارد. همینگوی برای فاکنر مینویسد که ما نویسندگان مثل گرگها باید هوای هم را داشته باشیم و فاکنر برای دوست مشترکشان حرف همینگوی را اینطور تفسیر میکند که «مثل گرگهایی که در جمع گرگ هستند و در تنهایی سگ.» دوست مشترک (هاروی بریت) آنچه که فاکنر گفته است را به همینگوی میگوید و همینگوی در پاسخ به این نامه، نامهای خشمگین مینویسد. و به ماجرای نوبل گرفتن فاکنر هم اشاره میکند. همینگوی در آن نامه اینگونه مینویسد:
(بخشی از نامهی همینگوی به بریت)
به هاروی بریت؛ فینکا ویجیا ۲۷ ژوئن ۱۹۵۲
هاروی عزیز
[...] حالا ببین قضیه چه بوده؟ این ماجرا برمیگردد به قبل از دریافت جایزهی نوبل. وقتی جایی خواندم که نوبل برده، برایش تلگراف زدم و همانطوری که کارم را بلدم، بهش تبریک گفتم. هیچ وقت هم قدردانی نکرد. سالهای زیادی در اروپا بردمش بالا. هر وقت که کسی ازم میپرسید بهترین نویسندهی آمریکا کیست، میگفتم فاکنر. هر وقت که کسی از خودم میپرسید، از او میگفتم. فکر کردم حتما سر و کارش با آدمهای کپکزده افتاده و هر کاری از دستم برمیآمد کردم تا ارتباطش بهتر شود. هیچ وقت هم صدایم درنیامد که نمیتواند. فکر کرده که من به تو نامه نوشتم و ازش خواستم که یک لطفی بکند در حقم و هوایم را داشته باشد. آن هم من، من به گور پدرم میخندم اگر اینطور باشد. سخنرانی کرده، خب آفرین. مطمئنم که نه حالا و نه هیچ روز دیگری نمیتواند دوباره چنین سخنرانیای بکند و مطمئنم که من خیلی بهتر و رک و راستتر از سخنرانی او میتوانم بنویسم و هیچ مکر و فریب و لفاظی هم در کارم نباشد.
هاروی، در این لحظه کمکم دارم عصبانی میشوم، پس مجبورم خیلی از بد و بیراهها را حذف کنم. نکته اینجا است که فاکنر در آن عبارات عجیب و غریبش طوری رفتار کرده که من ازش کمک خواستم. آره جان خودش و او هم آنقدر لطف داشته که بگوید من واقعا نیازی به کمک ندارم. واقعا که از خیر سرش چه لطفی دارد. فاکنر تا موقعی که من زنده باشم میتواند از داشتن جایزهی نوبلش لذت ببرد و مطمئن باش که همینطور هم میشود. اما فکر اینجایش را نکرده که من هیچ ارزشی برای چنین سازمانی قائل نیستم و وقتی هم که جایزه را برد حسابی خوشحال شدم. برایش تلگراف زدم و گفتم که چهقدر خوشحالم اما جوابی نداد. حالا هم که قضیهی گرگها و سگ را پیش کشیده و چیزی که باقی میماند، یعنی آنچه من به خودم میگیرم، حتما به مرگ در عصرگاه هم مربوط میشود. [...]
متن کامل این ماجرا در سایت پیرنگ با لینک زیر در دسترس است:
http://peyrang.org/articles/37/همینگوی-و-فاکنر-برخورد-دو-قطب-ادبیات-با-یکدیگر
#ارنست_همینگوی
#ویلیام_فاکنر
@peyrang_dastan
Telegram
attach📎
.
#درباره_نویسنده
گزینش: «گروه ادبی پیرنگ»
بیست و پنجم سپتامبر سالروز تولد ویلیام فاکنر نویسندهی آمریکایی برندهی جایزهی نوبل است.
«داستانهای فاکنر در سرزمین «یوکنا پاتوفا» روی میدهد. این سرزمین جایی است خیالی در شمال رودخانهی میسی سیپی، که فاکنر نهتنها حدود آن را دقیقاً معین کرده بلکه نقشهای هم از آن کشیده است که همهی شهرها و روستاها و رودها و کوههای آن را نشان میدهد، و زیر آن نوشته است: «منحصراً متعلق است به ویلیام فاکنر.»
یوکنا پاتوفا دو شهر مهم دارد -جفرسون و ممفیس- و چند ده و دهکوره و مقداری تپه و ماهور و جنگل و دشت و کشتزار. جمعیت آن دقیقاً ۱۵۶۱۱ نفر است، که از چند خانوادهی معروف -سارتوریس، اسنوپس، دواسپانی، ساپتن، مکاسلین و غیره- تشکیل میشود، بهاضافهی خیل کشاورزان و خوشنشینان و پیشهوران و پیلهوران و ولگردان سفیدپوست و کارگران و خدمتکاران و زاغهنشینان سیاه. سفیدپوستان -به ویژه خاندانهای «متعین» و بازماندگان بردهداران قرن پیش- در داستانهای فاکنر عنصر پوسیده و منحط و متلاشیشونده را تشکیل میدهند، و سیاهپوستان عنصر پایدار و بالنده را. آنچه در «یوکنا پاتوفا» میگذرد نمونهای است از آنچه در ایالتهای جنوبی آمریکا میگذشت. رفاه و ریختوپاشی که از دسترنج بردگان سیاه فراهم شده بود و سرانجام نهتنها «بر باد رفت» بلکه نکبت و نفرین ناشی از آن روابط اجتماعی نامعقول و نامیمون تا چند نسل بعد نیز مانند جذام تاروپود پیوندهای انسانی و خانوادگی را میپوسانید و خاکستر میکرد.»*
#ویلیام_فاکنر
*از مقدمهی نجف دریابندری برای کتاب یک گل سرخ برای امیلی
عکس ضمیمه؛ نقشهی سرزمین یوکنا پاتوفا
@peyrang_dastan
#درباره_نویسنده
گزینش: «گروه ادبی پیرنگ»
بیست و پنجم سپتامبر سالروز تولد ویلیام فاکنر نویسندهی آمریکایی برندهی جایزهی نوبل است.
«داستانهای فاکنر در سرزمین «یوکنا پاتوفا» روی میدهد. این سرزمین جایی است خیالی در شمال رودخانهی میسی سیپی، که فاکنر نهتنها حدود آن را دقیقاً معین کرده بلکه نقشهای هم از آن کشیده است که همهی شهرها و روستاها و رودها و کوههای آن را نشان میدهد، و زیر آن نوشته است: «منحصراً متعلق است به ویلیام فاکنر.»
یوکنا پاتوفا دو شهر مهم دارد -جفرسون و ممفیس- و چند ده و دهکوره و مقداری تپه و ماهور و جنگل و دشت و کشتزار. جمعیت آن دقیقاً ۱۵۶۱۱ نفر است، که از چند خانوادهی معروف -سارتوریس، اسنوپس، دواسپانی، ساپتن، مکاسلین و غیره- تشکیل میشود، بهاضافهی خیل کشاورزان و خوشنشینان و پیشهوران و پیلهوران و ولگردان سفیدپوست و کارگران و خدمتکاران و زاغهنشینان سیاه. سفیدپوستان -به ویژه خاندانهای «متعین» و بازماندگان بردهداران قرن پیش- در داستانهای فاکنر عنصر پوسیده و منحط و متلاشیشونده را تشکیل میدهند، و سیاهپوستان عنصر پایدار و بالنده را. آنچه در «یوکنا پاتوفا» میگذرد نمونهای است از آنچه در ایالتهای جنوبی آمریکا میگذشت. رفاه و ریختوپاشی که از دسترنج بردگان سیاه فراهم شده بود و سرانجام نهتنها «بر باد رفت» بلکه نکبت و نفرین ناشی از آن روابط اجتماعی نامعقول و نامیمون تا چند نسل بعد نیز مانند جذام تاروپود پیوندهای انسانی و خانوادگی را میپوسانید و خاکستر میکرد.»*
#ویلیام_فاکنر
*از مقدمهی نجف دریابندری برای کتاب یک گل سرخ برای امیلی
عکس ضمیمه؛ نقشهی سرزمین یوکنا پاتوفا
@peyrang_dastan
.
#ویدئو
گزینش و توضیح: گروه ادبی پیرنگ
آنچه امروز تهدیدمان میکند ترس است. نه بمب اتم و ترس از آن. چون اگر آن بمب امشب بر آکسفورد نازل شود، تنها کاری که میتواند بکند کشتن ماست که هیچ است، چون با این کار خود را محروم میکند. از تنها قدرتی که بر ما دارد، که ترس از آن باشد، ترسیدن از آن باشد. خطر این نیست. خطر ما نیروهایی است در جهان امروز که میخواهند از ترس آدمی استفاده کنند تا فردیت او و روحش را بگیرند و او را تقلیل دهند به تودهای ناتوان از تفکر به واسطهی ترس و رشوه. غذای رایگانی به او بدهند که خود به چنگ نیاورده، پول آسان و مفتی که به خاطرش کار نکرده است. این چیزی است که باید در برابرش مقاومت کنیم. اگر بناست جهان را برای صلح و امنیت آدمی تغییر دهیم.
#ویلیام_فاکنر
بخشی از سخنرانی ویلیام فاکنر برای فارغالتحصیلان «یونیورسیتی هایاسکول»، آکسفورد، میسیسیپی، ۲۸ می ۱۹۵۱
@peyrang_dastan
#ویدئو
گزینش و توضیح: گروه ادبی پیرنگ
آنچه امروز تهدیدمان میکند ترس است. نه بمب اتم و ترس از آن. چون اگر آن بمب امشب بر آکسفورد نازل شود، تنها کاری که میتواند بکند کشتن ماست که هیچ است، چون با این کار خود را محروم میکند. از تنها قدرتی که بر ما دارد، که ترس از آن باشد، ترسیدن از آن باشد. خطر این نیست. خطر ما نیروهایی است در جهان امروز که میخواهند از ترس آدمی استفاده کنند تا فردیت او و روحش را بگیرند و او را تقلیل دهند به تودهای ناتوان از تفکر به واسطهی ترس و رشوه. غذای رایگانی به او بدهند که خود به چنگ نیاورده، پول آسان و مفتی که به خاطرش کار نکرده است. این چیزی است که باید در برابرش مقاومت کنیم. اگر بناست جهان را برای صلح و امنیت آدمی تغییر دهیم.
#ویلیام_فاکنر
بخشی از سخنرانی ویلیام فاکنر برای فارغالتحصیلان «یونیورسیتی هایاسکول»، آکسفورد، میسیسیپی، ۲۸ می ۱۹۵۱
@peyrang_dastan
Telegram
attach 📎
.
#معرفی_کتاب
ما به این دلیل زندگی میکنیم که آماده بشیم که تا مدت درازی مرده باشیم
#شبنم_عاملی
کتاب گوربهگور با عنوان اصلی As I Lay Dying توسط ویلیام فاکنر در سال ۱۹۳۰ نوشته شده است. این کتاب با ترجمهی نجف دریابندری در نشر چشمه به چاپ رسیده است. به اذعان دریابندری که عنوان گوربهگور را به این کتاب داده است، او نتوانسته عنوان اصلی را به عبارتی که خودش بپسندد ترجمه کند. فاکنر که این کتاب را یک سال پس از خشم و هیاهو نوشته است، مدعی بود که نوشتن آن را ظرف مدت شش هفته -آن هم با کار شبانه، پای کورهی آتش یک نیروگاه محلی- به پایان رسانده و پس از آن هم دستی در آن نبرده است؛ ولی ساختمان داستان و ظرافت پیوندهایش آنچنان است که خواننده گمان میکند باید بیش از اینها وقت صرف آن شده باشد.
ای ال دکتروف در یادداشتی که بر رمان گوربهگور نوشته است، ابتدا به شخصیت فاکنر میپردازد و او را با همینگوی مقایسه میکند. فاکنر از همینگوی به عنوان نویسندهای «فاقد جرات لازم» یاد کرده است. به نظر فاکنر، همینگوی هرگز ریسک استفاده از کلمهای جدید -کلمهای که خواننده را مجبور به استفاده از لغتنامه کند- را در داستانهای خود نکرده است. فاکنر بر خلاف همینگوی، در رمان گوربهگور خط صافی که همینگوی در کتابهایش کشیده است را شکسته و رمانی «چند نگاهی» نوشته است. برخلاف همینگوی که در زندگیاش با برنامه بود و شکار، ماهیگیری و نویسندگی را همزمان دنبال میکرد، زندگی فاکنر آشفته، غیرمتمرکز و تلاش مستمر در جهت تامین درآمد برای زنده ماندن بود. گوربهگور هم در شیفت شب یکی از شغلهایش در پای کورهی آتش متولد شد. از این تحلیل میتوان نتیجه گرفت که شخصیت یک نویسنده میتواند در نوشتههایش نمود پیدا کند. همانطور که در رمان گوربهگور با داستانی آشفته، مملو از صحنهها و مونولوگهای پیچیده روبهرو هستیم.
متن کامل این معرفی در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر قابل دسترس است:
http://peyrang.org/articles/94/
#گور_به_گور
#ویلیام_فاکنر
#نجف_دریابندری
#نشر_چشمه
@peyrang_dastan
#معرفی_کتاب
ما به این دلیل زندگی میکنیم که آماده بشیم که تا مدت درازی مرده باشیم
#شبنم_عاملی
کتاب گوربهگور با عنوان اصلی As I Lay Dying توسط ویلیام فاکنر در سال ۱۹۳۰ نوشته شده است. این کتاب با ترجمهی نجف دریابندری در نشر چشمه به چاپ رسیده است. به اذعان دریابندری که عنوان گوربهگور را به این کتاب داده است، او نتوانسته عنوان اصلی را به عبارتی که خودش بپسندد ترجمه کند. فاکنر که این کتاب را یک سال پس از خشم و هیاهو نوشته است، مدعی بود که نوشتن آن را ظرف مدت شش هفته -آن هم با کار شبانه، پای کورهی آتش یک نیروگاه محلی- به پایان رسانده و پس از آن هم دستی در آن نبرده است؛ ولی ساختمان داستان و ظرافت پیوندهایش آنچنان است که خواننده گمان میکند باید بیش از اینها وقت صرف آن شده باشد.
ای ال دکتروف در یادداشتی که بر رمان گوربهگور نوشته است، ابتدا به شخصیت فاکنر میپردازد و او را با همینگوی مقایسه میکند. فاکنر از همینگوی به عنوان نویسندهای «فاقد جرات لازم» یاد کرده است. به نظر فاکنر، همینگوی هرگز ریسک استفاده از کلمهای جدید -کلمهای که خواننده را مجبور به استفاده از لغتنامه کند- را در داستانهای خود نکرده است. فاکنر بر خلاف همینگوی، در رمان گوربهگور خط صافی که همینگوی در کتابهایش کشیده است را شکسته و رمانی «چند نگاهی» نوشته است. برخلاف همینگوی که در زندگیاش با برنامه بود و شکار، ماهیگیری و نویسندگی را همزمان دنبال میکرد، زندگی فاکنر آشفته، غیرمتمرکز و تلاش مستمر در جهت تامین درآمد برای زنده ماندن بود. گوربهگور هم در شیفت شب یکی از شغلهایش در پای کورهی آتش متولد شد. از این تحلیل میتوان نتیجه گرفت که شخصیت یک نویسنده میتواند در نوشتههایش نمود پیدا کند. همانطور که در رمان گوربهگور با داستانی آشفته، مملو از صحنهها و مونولوگهای پیچیده روبهرو هستیم.
متن کامل این معرفی در سایت پیرنگ از طریق لینک زیر قابل دسترس است:
http://peyrang.org/articles/94/
#گور_به_گور
#ویلیام_فاکنر
#نجف_دریابندری
#نشر_چشمه
@peyrang_dastan
Telegram
attach 📎
.
#آلبوم
#یادکرد ویلیام فاکنر در سالروز درگذشتش
گزینش: گروه ادبی پیرنگ
اوایل رمان «خشم و هیاهو» تقریباً تمام تداعیهای ذهنی بنجی، راوی گنگ فصل اول، به خواهرش کدی ختم میشود. سرما او را یاد کریسمسی انداخته که کدی هنوز در خانه بود؛ «دست مرا گرفت و از میان خسخس برگهای روشن دویدیم. از پلهها بالا دویدیم و از سرمای روشن به سرمای تاریک رفتیم.» (ترجمهی بهمن شعلهور)
بسیاری توجه ویلیام فاکنر در داستانهایش به المانهایی مثل کیفیت نور یا گلها و بوتهزارها (شاید تأثیر امپرسیونیستها) و حرکت را حاصل علاقهی سالهای جوانی او به نقاشی و طراحی میدانند.
فاکنر کمابیش ژانر ادبیات جنوب امریکا را با داستانهای کوتاه خودمانی، رمانهای حماسی تراژیکمدی و دقتهایی در جریان سیال ذهن [های پریشان] معنا بخشیده است. پیش از اینها طبع خود را در مقام شاعر و با مجموعهی «فان مرمر» (The Marble Faun) چاپ ۱۹۲۴ آزمود که اقبال چندانی نیافت. آن سالها، فاکنر جوان در حوزهی دیگری از هنر قویتر مینمود: نقاشی.
در مدرسه به بیشتر درسها بیتفاوت بود اما به نقاشی علاقه نشان داد و در چهاردهسالگی جایزهی طراحی برد. چند سال بعد، وقتی تازه داشت در مقام دانشجوی پارهوقت و کارمند دانشگاه میسیسیپی (۱۹۲۴-۱۹۱۹) شعر مینوشت، تصویرسازیهایی کرد که در کتاب سال دانشگاه میسیسیپی، سالنامهی دانشجویی Ole Miss، و مجلهی طنز دانشگاه «The Scream» (فریاد) چاپ شد. اکثر این طرحهای بهشدت روشمند و تأثیرگذار بازنمای مد روز دههی ۱۹۲۰ بودند اما تحتتأثیر اوبری بردسلی، تصویرگر و زیباییشناس انگلیسی، و نیز جرقههای اکسپرسیونیسم آلمانی. جوزف بلوتنر این طرحها را با تصویرسازیهای مجلهی «اسمارت ستِ» اچ. ال. منکن مقایسه میکند که خود زمینهساز بازنمایی هنری فرهنگ پاپ در دههی ۱۹۲۰ بود. این طرحها از نظر سبک و محتوا متفاوتند. مردان و زنان در لباسهای شیک، با خطوط زاویهدار و کشیدهی غلوشده، عمدتاً در حال حرکت و آشفته تصویر شدهاند.*
آلبوم تهیه شده تعدادی از تصویرسازیهای ویلیام فاکنر را نشان میدهد.
توضیح تصویرها به ترتیب (آلبوم را ورق بزنید):
۱- خودنگارهی آقای فاکنر؛ ۱۹۵۶
۲- معرفی بخش «فعالیتهای اجتماعی» سالنامهی Ole Miss: مردی بهظاهر اندوهگین که کنار زوج رقصانی در یک مهمانی زانو زده؛ هر سه فیگور جلو پسزمینهای تاریک و شمعدانی چندشاخه برجسته شدهاند. این طرح تمثیلی از عشق و دلشکستگی را به ذهن متبادر میکند.
۳- معرفی بخش «فعالیتهای اجتماعی» سالنامهی Ole Miss: دو مرد و یک زن را بر پسزمینهای شطرنجی نشان میدهد.
۴- دو مرد و یک ماشین؛ منتشرشده در مجلهی فریاد ۱۹۲۵
۵- طرح خطی یک هواپیما، یادآور عشق نویسنده به هوانوردی است که در تلاشهای نافرجام او برای پیوستن به نیروی هوایی آمریکا، پذیرش موفقیتآمیزش در نیروی هوایی سلطنتی کانادا، و رمان غیرمیسیسیپیاییاش «دکل» (۱۹۳۵)، دربارهی کارکنان سرکش پروازهای نمایشی در نیواورلئانی خیالی به نام «نیووالوآ»، دیده میشود.
۶- زوجی در رقص؛ متأثر از تصویرگری گرافیکی آرت دکو در عصر جَز و نیز اوبری بردسلی، شمارهی ۱۸-۱۹۱۷ سالنامهی Ole Miss
۷-«سازمانها» زوجی مد روز را نشان میدهد که در نسیمی سخت تقلا میکنند؛ منتشرشده در Ole Miss
۸- دو مرد سوار شدن سه زن به اتوبوس را نگاه میکنند؛ منتشرشده در شمارهی اول فریاد؛ ماه می ۱۹۲۵
۹- رقص دو نفره زن و مرد همراه با نوازندگان
#ویلیام_فاکنر
https://t.me/peyrang_files/121
منابع:
* شبکهی آفتاب؛ حسام امامی
پاریس ریویو
وبسایت brain picking
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
#آلبوم
#یادکرد ویلیام فاکنر در سالروز درگذشتش
گزینش: گروه ادبی پیرنگ
اوایل رمان «خشم و هیاهو» تقریباً تمام تداعیهای ذهنی بنجی، راوی گنگ فصل اول، به خواهرش کدی ختم میشود. سرما او را یاد کریسمسی انداخته که کدی هنوز در خانه بود؛ «دست مرا گرفت و از میان خسخس برگهای روشن دویدیم. از پلهها بالا دویدیم و از سرمای روشن به سرمای تاریک رفتیم.» (ترجمهی بهمن شعلهور)
بسیاری توجه ویلیام فاکنر در داستانهایش به المانهایی مثل کیفیت نور یا گلها و بوتهزارها (شاید تأثیر امپرسیونیستها) و حرکت را حاصل علاقهی سالهای جوانی او به نقاشی و طراحی میدانند.
فاکنر کمابیش ژانر ادبیات جنوب امریکا را با داستانهای کوتاه خودمانی، رمانهای حماسی تراژیکمدی و دقتهایی در جریان سیال ذهن [های پریشان] معنا بخشیده است. پیش از اینها طبع خود را در مقام شاعر و با مجموعهی «فان مرمر» (The Marble Faun) چاپ ۱۹۲۴ آزمود که اقبال چندانی نیافت. آن سالها، فاکنر جوان در حوزهی دیگری از هنر قویتر مینمود: نقاشی.
در مدرسه به بیشتر درسها بیتفاوت بود اما به نقاشی علاقه نشان داد و در چهاردهسالگی جایزهی طراحی برد. چند سال بعد، وقتی تازه داشت در مقام دانشجوی پارهوقت و کارمند دانشگاه میسیسیپی (۱۹۲۴-۱۹۱۹) شعر مینوشت، تصویرسازیهایی کرد که در کتاب سال دانشگاه میسیسیپی، سالنامهی دانشجویی Ole Miss، و مجلهی طنز دانشگاه «The Scream» (فریاد) چاپ شد. اکثر این طرحهای بهشدت روشمند و تأثیرگذار بازنمای مد روز دههی ۱۹۲۰ بودند اما تحتتأثیر اوبری بردسلی، تصویرگر و زیباییشناس انگلیسی، و نیز جرقههای اکسپرسیونیسم آلمانی. جوزف بلوتنر این طرحها را با تصویرسازیهای مجلهی «اسمارت ستِ» اچ. ال. منکن مقایسه میکند که خود زمینهساز بازنمایی هنری فرهنگ پاپ در دههی ۱۹۲۰ بود. این طرحها از نظر سبک و محتوا متفاوتند. مردان و زنان در لباسهای شیک، با خطوط زاویهدار و کشیدهی غلوشده، عمدتاً در حال حرکت و آشفته تصویر شدهاند.*
آلبوم تهیه شده تعدادی از تصویرسازیهای ویلیام فاکنر را نشان میدهد.
توضیح تصویرها به ترتیب (آلبوم را ورق بزنید):
۱- خودنگارهی آقای فاکنر؛ ۱۹۵۶
۲- معرفی بخش «فعالیتهای اجتماعی» سالنامهی Ole Miss: مردی بهظاهر اندوهگین که کنار زوج رقصانی در یک مهمانی زانو زده؛ هر سه فیگور جلو پسزمینهای تاریک و شمعدانی چندشاخه برجسته شدهاند. این طرح تمثیلی از عشق و دلشکستگی را به ذهن متبادر میکند.
۳- معرفی بخش «فعالیتهای اجتماعی» سالنامهی Ole Miss: دو مرد و یک زن را بر پسزمینهای شطرنجی نشان میدهد.
۴- دو مرد و یک ماشین؛ منتشرشده در مجلهی فریاد ۱۹۲۵
۵- طرح خطی یک هواپیما، یادآور عشق نویسنده به هوانوردی است که در تلاشهای نافرجام او برای پیوستن به نیروی هوایی آمریکا، پذیرش موفقیتآمیزش در نیروی هوایی سلطنتی کانادا، و رمان غیرمیسیسیپیاییاش «دکل» (۱۹۳۵)، دربارهی کارکنان سرکش پروازهای نمایشی در نیواورلئانی خیالی به نام «نیووالوآ»، دیده میشود.
۶- زوجی در رقص؛ متأثر از تصویرگری گرافیکی آرت دکو در عصر جَز و نیز اوبری بردسلی، شمارهی ۱۸-۱۹۱۷ سالنامهی Ole Miss
۷-«سازمانها» زوجی مد روز را نشان میدهد که در نسیمی سخت تقلا میکنند؛ منتشرشده در Ole Miss
۸- دو مرد سوار شدن سه زن به اتوبوس را نگاه میکنند؛ منتشرشده در شمارهی اول فریاد؛ ماه می ۱۹۲۵
۹- رقص دو نفره زن و مرد همراه با نوازندگان
#ویلیام_فاکنر
https://t.me/peyrang_files/121
منابع:
* شبکهی آفتاب؛ حسام امامی
پاریس ریویو
وبسایت brain picking
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Telegram
فایلهای پیرنگ
.
#مصاحبه
گزینش: گروه ادبی پیرنگ
توصیههای ويليام فاكنر به نویسندهها
«هرگز راضی نباش»
• نیکول بیانچی
ویلیام فاکنر سال ۱۹۴۹ جايزهی نوبل ادبيات را برای «ادای خدمت قدرتمندانه و هنرمندانهاش به رمان مدرن آمريكايی» دريافت كرد. همچنين برای رمانهای «يک افسانه» ۱۹۵۴ و «رودخانهها» ۱۹۶۲ برنده جايزه پوليتزر شد.
با اين وجود او در اين مصاحبه، فاش كرده بود هرگز از كارش رضايت نداشت. او توضيح داده بود نويسندگان آرزوی كمال ايدهآلی را در سر میپرورانند؛ كمالی كه هرگز نمیتوانند به آن دست يابند. او گفته بود: «همهی ما در مسير دستيابی به رويای كمالمان شكست میخوريم. بنابراين بر پايه شكستی باشكوه برای انجام غيرممكن، خودمان را ارزيابی میكنيم.» فاكنر بر اين باور بود كه غيرممكن است نويسندهای داستانی كامل و بیعيبونقص بنويسد. هر چند تلاش برای نوشتن اثری كامل در نوع خود مشقتی باشكوه است. در واقع آن سهم از تلاشی كه براي انجام غيرممكن میكنی، مهم است.
فاكنر در اين مصاحبه میگويد اغلب كارهای او هم در داشتن چنين مولفهای با شكست مواجه شدهاند:
«به نظرم، اگر بتوانم تمامی آثارم را دوباره بنويسم، ترغيب میشوم كه آن را بهتر خواهم نوشت، همين سالمترين شرايط يک هنرمند است. به همين خاطر است كه او به كار كردن ادامه میدهد، دوباره میكوشد؛ او هر بار اين باور را دارد كه اينبار موفق میشود. البته موفق نمیشود و به همين خاطر است كه اين شرايط سالم است.»
اينها جملات رماننويسی است كه دو جايزه پوليتزر را تصاحب كرده و در اين مصاحبه به ما میگويد اين رمانها بهتر از اين هم میتوانستند باشند. فاكنر میدانست مهم نيست چه مینويسد چون هميشه در نوشتارش خطايی هست. اما اشكالی هم ندارد چرا كه دفعهی بعدی هم هست. با اثر بعدیاش به هدفش هم نزديکتر میشود. موضوع مهم همين است. بنابراين ما نبايد طی روند خلق، شهامتمان را از دست بدهيم. نخستين داستانی كه مینويسيم احتمالا ما را مايوس میكند اما وقتی با داستان بعدی درمیافتيم، میتوانيم آخرين نوشتارمان را بخوانيم تا ببينيم چطور پيرنگمان را جفتوجور كنيم يا شخصيتهای پيچيدهتری خلق كنيم. مطمئنا مهارتمان بهتر میشود.
فاكنر میگويد آگاهی ما از واقعيت كامل نبودن داستانمان بايد انگيزهای برای ادامه تقويت مهارتمان باشد. با نوشتن رمانی تازه، داستان كوتاه يا شعر و برداشتن هر قدم رو به جلو، قدمی به سوی كمال برداشتهايم.
وقتی خبرنگار از فاكنر میپرسد قاعدهای برای تبديل به رماننويسی خوب وجود دارد، او میگويد:
«۹۹ درصد استعداد... ۹۹درصد انضباط... ۹۹ درصد كار... نويسنده هرگز نبايد از كاری كه انجام میدهد، راضی باشد. هرگز كارش به آن خوبی كه میتواند، به مرحلهی اجرا درنمیآيد. هميشه روياپردازی كنيد و هدفتان را بالاتر از آنچه از عهدهتان برمیآيد، قرار دهيد. خودتان را اذيت نكنيد كه بهتر از همنسلان يا پيشينيانتان باشيد. سعی كنيد از خودتان بهتر باشيد.»
فاكنر بر استعداد تاكيد میكند. اما به همين ميزان بر انضباط و كار هم تاكيد دارد. هيچوقت نبايد خيال ما نويسندهها راحت باشد. حتي اگر فكر كنيم آخرين نوشتهمان، بهترين اثری است كه از خود به جا گذاشتهايم، هنوز هم میتواند بهتر از اين باشد. همان طور كه فاكنر میگويد هرگز راضی نشويد. محدودهای برای روياهایتان در نظر نگيريد.
اين توصيهی فاكنر كه «سعی كنيد از خودتان بهتر باشيد» را دوست دارم چرا كه اغلب به راحتی آب خوردن در دام مقايسه نوشتهام با نويسندههای محبوبم میافتم.
وقتی داستان كوتاه مینويسم، وسوسه میشوم آن را با داستانهای كوتاه او. هانری، لوئيجی پيراندلو، ری بردبری، اف. اسكات فيتزجرالد، ادگار آلن پو، ارنست همينگوی و خيلیهای ديگر مقايسه كنم. اشتباهم همين است. خودم را آماده شكست میكنم.
بايد اين نويسندهها را معلم خودم بدانم و داستانهایشان راهنمایی برای من باشد اما نبايد نوشتهام را با آثار آنها مقايسه كنم. كار من در مقابل آنها كاستیهایی دارد و همين بهشدت دلسردكننده است. در عوض بايد آنچه را كه فاكنر گفته است، به خاطر بسپارم.
فاكنر میگويد بايد متر اندازهگيری كارهایمان، خودمان باشيم؛ اين نوشته بهتر از آخرين نوشتهات است؟ چطور میتوانی آن را بهتر كنی؟ چطور میتوانی مهارتهايت را بهتر كنی؟
فاكنر در همان مصاحبه با پاريس ريويو میگويد:
«روشی مكانيکی برای نوشتن وجود ندارد، هيچ ميانبری هم نيست. نويسنده جوان اگر بخواهد فرضيهای را دنبال كند، يک ابله به تمام معناست. از اشتباههایتان درس بگيريد؛ انسان فقط از خطاها درس میگيرد. هنرمند خوب معتقد است هيچكس آنقدر خوب نيست كه توصيهای به او بكند.»
#ویلیام_فاکنر
منبع: روزنامهی اعتماد، ترجمهی بهار سرلک
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
#مصاحبه
گزینش: گروه ادبی پیرنگ
توصیههای ويليام فاكنر به نویسندهها
«هرگز راضی نباش»
• نیکول بیانچی
ویلیام فاکنر سال ۱۹۴۹ جايزهی نوبل ادبيات را برای «ادای خدمت قدرتمندانه و هنرمندانهاش به رمان مدرن آمريكايی» دريافت كرد. همچنين برای رمانهای «يک افسانه» ۱۹۵۴ و «رودخانهها» ۱۹۶۲ برنده جايزه پوليتزر شد.
با اين وجود او در اين مصاحبه، فاش كرده بود هرگز از كارش رضايت نداشت. او توضيح داده بود نويسندگان آرزوی كمال ايدهآلی را در سر میپرورانند؛ كمالی كه هرگز نمیتوانند به آن دست يابند. او گفته بود: «همهی ما در مسير دستيابی به رويای كمالمان شكست میخوريم. بنابراين بر پايه شكستی باشكوه برای انجام غيرممكن، خودمان را ارزيابی میكنيم.» فاكنر بر اين باور بود كه غيرممكن است نويسندهای داستانی كامل و بیعيبونقص بنويسد. هر چند تلاش برای نوشتن اثری كامل در نوع خود مشقتی باشكوه است. در واقع آن سهم از تلاشی كه براي انجام غيرممكن میكنی، مهم است.
فاكنر در اين مصاحبه میگويد اغلب كارهای او هم در داشتن چنين مولفهای با شكست مواجه شدهاند:
«به نظرم، اگر بتوانم تمامی آثارم را دوباره بنويسم، ترغيب میشوم كه آن را بهتر خواهم نوشت، همين سالمترين شرايط يک هنرمند است. به همين خاطر است كه او به كار كردن ادامه میدهد، دوباره میكوشد؛ او هر بار اين باور را دارد كه اينبار موفق میشود. البته موفق نمیشود و به همين خاطر است كه اين شرايط سالم است.»
اينها جملات رماننويسی است كه دو جايزه پوليتزر را تصاحب كرده و در اين مصاحبه به ما میگويد اين رمانها بهتر از اين هم میتوانستند باشند. فاكنر میدانست مهم نيست چه مینويسد چون هميشه در نوشتارش خطايی هست. اما اشكالی هم ندارد چرا كه دفعهی بعدی هم هست. با اثر بعدیاش به هدفش هم نزديکتر میشود. موضوع مهم همين است. بنابراين ما نبايد طی روند خلق، شهامتمان را از دست بدهيم. نخستين داستانی كه مینويسيم احتمالا ما را مايوس میكند اما وقتی با داستان بعدی درمیافتيم، میتوانيم آخرين نوشتارمان را بخوانيم تا ببينيم چطور پيرنگمان را جفتوجور كنيم يا شخصيتهای پيچيدهتری خلق كنيم. مطمئنا مهارتمان بهتر میشود.
فاكنر میگويد آگاهی ما از واقعيت كامل نبودن داستانمان بايد انگيزهای برای ادامه تقويت مهارتمان باشد. با نوشتن رمانی تازه، داستان كوتاه يا شعر و برداشتن هر قدم رو به جلو، قدمی به سوی كمال برداشتهايم.
وقتی خبرنگار از فاكنر میپرسد قاعدهای برای تبديل به رماننويسی خوب وجود دارد، او میگويد:
«۹۹ درصد استعداد... ۹۹درصد انضباط... ۹۹ درصد كار... نويسنده هرگز نبايد از كاری كه انجام میدهد، راضی باشد. هرگز كارش به آن خوبی كه میتواند، به مرحلهی اجرا درنمیآيد. هميشه روياپردازی كنيد و هدفتان را بالاتر از آنچه از عهدهتان برمیآيد، قرار دهيد. خودتان را اذيت نكنيد كه بهتر از همنسلان يا پيشينيانتان باشيد. سعی كنيد از خودتان بهتر باشيد.»
فاكنر بر استعداد تاكيد میكند. اما به همين ميزان بر انضباط و كار هم تاكيد دارد. هيچوقت نبايد خيال ما نويسندهها راحت باشد. حتي اگر فكر كنيم آخرين نوشتهمان، بهترين اثری است كه از خود به جا گذاشتهايم، هنوز هم میتواند بهتر از اين باشد. همان طور كه فاكنر میگويد هرگز راضی نشويد. محدودهای برای روياهایتان در نظر نگيريد.
اين توصيهی فاكنر كه «سعی كنيد از خودتان بهتر باشيد» را دوست دارم چرا كه اغلب به راحتی آب خوردن در دام مقايسه نوشتهام با نويسندههای محبوبم میافتم.
وقتی داستان كوتاه مینويسم، وسوسه میشوم آن را با داستانهای كوتاه او. هانری، لوئيجی پيراندلو، ری بردبری، اف. اسكات فيتزجرالد، ادگار آلن پو، ارنست همينگوی و خيلیهای ديگر مقايسه كنم. اشتباهم همين است. خودم را آماده شكست میكنم.
بايد اين نويسندهها را معلم خودم بدانم و داستانهایشان راهنمایی برای من باشد اما نبايد نوشتهام را با آثار آنها مقايسه كنم. كار من در مقابل آنها كاستیهایی دارد و همين بهشدت دلسردكننده است. در عوض بايد آنچه را كه فاكنر گفته است، به خاطر بسپارم.
فاكنر میگويد بايد متر اندازهگيری كارهایمان، خودمان باشيم؛ اين نوشته بهتر از آخرين نوشتهات است؟ چطور میتوانی آن را بهتر كنی؟ چطور میتوانی مهارتهايت را بهتر كنی؟
فاكنر در همان مصاحبه با پاريس ريويو میگويد:
«روشی مكانيکی برای نوشتن وجود ندارد، هيچ ميانبری هم نيست. نويسنده جوان اگر بخواهد فرضيهای را دنبال كند، يک ابله به تمام معناست. از اشتباههایتان درس بگيريد؛ انسان فقط از خطاها درس میگيرد. هنرمند خوب معتقد است هيچكس آنقدر خوب نيست كه توصيهای به او بكند.»
#ویلیام_فاکنر
منبع: روزنامهی اعتماد، ترجمهی بهار سرلک
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
.
#یادکرد
#درباره_نویسنده
گزینش: «گروه ادبی پیرنگ»
بیست و پنجم سپتامبر سالروز تولد ویلیام فاکنر نویسندهی آمریکایی برندهی جایزهی نوبل است.
«داستانهای فاکنر در سرزمین «یوکنا پاتوفا» روی میدهد. این سرزمین جایی است خیالی در شمال رودخانهی میسیسیپی، که فاکنر نهتنها حدود آن را دقیقاً معین کرده بلکه نقشهای هم از آن کشیده است که همهی شهرها و روستاها و رودها و کوههای آن را نشان میدهد، و زیر آن نوشته است: «منحصراً متعلق است به ویلیام فاکنر.»
یوکنا پاتوفا دو شهر مهم دارد -جفرسون و ممفیس- و چند ده و دهکوره و مقداری تپه و ماهور و جنگل و دشت و کشتزار. جمعیت آن دقیقاً ۱۵۶۱۱ نفر است، که از چند خانوادهی معروف -سارتوریس، اسنوپس، دواسپانی، ساپتن، مکاسلین و غیره- تشکیل میشود، بهاضافهی خیل کشاورزان و خوشنشینان و پیشهوران و پیلهوران و ولگردان سفیدپوست و کارگران و خدمتکاران و زاغهنشینان سیاه. سفیدپوستان -به ویژه خاندانهای «متعین» و بازماندگان بردهداران قرن پیش- در داستانهای فاکنر عنصر پوسیده و منحط و متلاشیشونده را تشکیل میدهند، و سیاهپوستان عنصر پایدار و بالنده را. آنچه در «یوکنا پاتوفا» میگذرد نمونهای است از آنچه در ایالتهای جنوبی آمریکا میگذشت. رفاه و ریختوپاشی که از دسترنج بردگان سیاه فراهم شده بود و سرانجام نهتنها «بر باد رفت» بلکه نکبت و نفرین ناشی از آن روابط اجتماعی نامعقول و نامیمون تا چند نسل بعد نیز مانند جذام تاروپود پیوندهای انسانی و خانوادگی را میپوسانید و خاکستر میکرد.»*
#ویلیام_فاکنر
*از مقدمهی نجف دریابندری برای کتاب یک گل سرخ برای امیلی
عکسهای ضمیمه؛ نقشهی سرزمین یوکنا پاتوفا
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
#یادکرد
#درباره_نویسنده
گزینش: «گروه ادبی پیرنگ»
بیست و پنجم سپتامبر سالروز تولد ویلیام فاکنر نویسندهی آمریکایی برندهی جایزهی نوبل است.
«داستانهای فاکنر در سرزمین «یوکنا پاتوفا» روی میدهد. این سرزمین جایی است خیالی در شمال رودخانهی میسیسیپی، که فاکنر نهتنها حدود آن را دقیقاً معین کرده بلکه نقشهای هم از آن کشیده است که همهی شهرها و روستاها و رودها و کوههای آن را نشان میدهد، و زیر آن نوشته است: «منحصراً متعلق است به ویلیام فاکنر.»
یوکنا پاتوفا دو شهر مهم دارد -جفرسون و ممفیس- و چند ده و دهکوره و مقداری تپه و ماهور و جنگل و دشت و کشتزار. جمعیت آن دقیقاً ۱۵۶۱۱ نفر است، که از چند خانوادهی معروف -سارتوریس، اسنوپس، دواسپانی، ساپتن، مکاسلین و غیره- تشکیل میشود، بهاضافهی خیل کشاورزان و خوشنشینان و پیشهوران و پیلهوران و ولگردان سفیدپوست و کارگران و خدمتکاران و زاغهنشینان سیاه. سفیدپوستان -به ویژه خاندانهای «متعین» و بازماندگان بردهداران قرن پیش- در داستانهای فاکنر عنصر پوسیده و منحط و متلاشیشونده را تشکیل میدهند، و سیاهپوستان عنصر پایدار و بالنده را. آنچه در «یوکنا پاتوفا» میگذرد نمونهای است از آنچه در ایالتهای جنوبی آمریکا میگذشت. رفاه و ریختوپاشی که از دسترنج بردگان سیاه فراهم شده بود و سرانجام نهتنها «بر باد رفت» بلکه نکبت و نفرین ناشی از آن روابط اجتماعی نامعقول و نامیمون تا چند نسل بعد نیز مانند جذام تاروپود پیوندهای انسانی و خانوادگی را میپوسانید و خاکستر میکرد.»*
#ویلیام_فاکنر
*از مقدمهی نجف دریابندری برای کتاب یک گل سرخ برای امیلی
عکسهای ضمیمه؛ نقشهی سرزمین یوکنا پاتوفا
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Telegram
فایلهای پیرنگ
.
#گاهنامه_پیرنگ_شماره_یک
ما به این دلیل زندگی میکنیم که آماده بشیم که تا مدت درازی مرده باشیم
کتاب گوربهگور با عنوان اصلی As I Lay Dying توسط ویلیام فاکنر در سال ۱۹۳۰ نوشته شده است. این کتاب با ترجمهی نجف دریابندری در نشر چشمه به چاپ رسیده است. به اذعان دریابندری که عنوان گوربهگور را به این کتاب داده است، او نتوانسته عنوان اصلی را به عبارتی که خودش بپسندد ترجمه کند. فاکنر که این کتاب را یک سال پس از خشم و هیاهو نوشته است، مدعی بود که نوشتن آن را ظرف مدت شش هفته -آن هم با کار شبانه، پای کورهی آتش یک نیروگاه محلی- به پایان رسانده و پس از آن هم دستی در آن نبرده است؛ ولی ساختمان داستان و ظرافت پیوندهایش آنچنان است که خواننده گمان میکند باید بیش از اینها وقت صرف آن شده باشد.
ای ال دکتروف در یادداشتی که بر رمان گوربهگور نوشته است، ابتدا به شخصیت فاکنر میپردازد و او را با همینگوی مقایسه میکند. فاکنر از همینگوی به عنوان نویسندهای «فاقد جرأت لازم» یاد کرده است. به نظر فاکنر، همینگوی هرگز ریسک استفاده از کلمهای جدید -کلمهای که خواننده را مجبور به استفاده از لغتنامه کند- را در داستانهای خود نکرده است. فاکنر بر خلاف همینگوی، در رمان گوربهگور خط صافی که همینگوی در کتابهایش کشیده است را شکسته و رمانی «چند نگاهی» نوشته است. بر خلاف همینگوی که در زندگیاش با برنامه بود و شکار، ماهیگیری و نویسندگی را همزمان دنبال میکرد، زندگی فاکنر آشفته، غیرمتمرکز و تلاش مستمر در جهت تأمین درآمد برای زنده ماندن بود.
تکهای از معرفی کتاب گوربهگور؛ ویلیام فاکنر
نویسنده: #شبنم_عاملی
ادامهی متن را در گاهنامهی ادبی الکترونیکی پیرنگ، شمارهی یک، بهمن ۱۳۹۹ بخوانید.
لینک خرید مجله در فروشگاه سایت پیرنگ (پرداخت به هر دو صورت ریالی و ارزی امکانپذیر است):
http://www.peyrang.org/shop/
#ویلیام_فاکنر
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
#گاهنامه_پیرنگ_شماره_یک
ما به این دلیل زندگی میکنیم که آماده بشیم که تا مدت درازی مرده باشیم
کتاب گوربهگور با عنوان اصلی As I Lay Dying توسط ویلیام فاکنر در سال ۱۹۳۰ نوشته شده است. این کتاب با ترجمهی نجف دریابندری در نشر چشمه به چاپ رسیده است. به اذعان دریابندری که عنوان گوربهگور را به این کتاب داده است، او نتوانسته عنوان اصلی را به عبارتی که خودش بپسندد ترجمه کند. فاکنر که این کتاب را یک سال پس از خشم و هیاهو نوشته است، مدعی بود که نوشتن آن را ظرف مدت شش هفته -آن هم با کار شبانه، پای کورهی آتش یک نیروگاه محلی- به پایان رسانده و پس از آن هم دستی در آن نبرده است؛ ولی ساختمان داستان و ظرافت پیوندهایش آنچنان است که خواننده گمان میکند باید بیش از اینها وقت صرف آن شده باشد.
ای ال دکتروف در یادداشتی که بر رمان گوربهگور نوشته است، ابتدا به شخصیت فاکنر میپردازد و او را با همینگوی مقایسه میکند. فاکنر از همینگوی به عنوان نویسندهای «فاقد جرأت لازم» یاد کرده است. به نظر فاکنر، همینگوی هرگز ریسک استفاده از کلمهای جدید -کلمهای که خواننده را مجبور به استفاده از لغتنامه کند- را در داستانهای خود نکرده است. فاکنر بر خلاف همینگوی، در رمان گوربهگور خط صافی که همینگوی در کتابهایش کشیده است را شکسته و رمانی «چند نگاهی» نوشته است. بر خلاف همینگوی که در زندگیاش با برنامه بود و شکار، ماهیگیری و نویسندگی را همزمان دنبال میکرد، زندگی فاکنر آشفته، غیرمتمرکز و تلاش مستمر در جهت تأمین درآمد برای زنده ماندن بود.
تکهای از معرفی کتاب گوربهگور؛ ویلیام فاکنر
نویسنده: #شبنم_عاملی
ادامهی متن را در گاهنامهی ادبی الکترونیکی پیرنگ، شمارهی یک، بهمن ۱۳۹۹ بخوانید.
لینک خرید مجله در فروشگاه سایت پیرنگ (پرداخت به هر دو صورت ریالی و ارزی امکانپذیر است):
http://www.peyrang.org/shop/
#ویلیام_فاکنر
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
https://instagram.com/peyrang_dastan
Telegram
attach 📎
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#ویدئو
گزینش و توضیح: گروه ادبی پیرنگ
آنچه امروز تهدیدمان میکند ترس است. نه بمب اتم و ترس از آن. چون اگر آن بمب امشب بر آکسفورد نازل شود، تنها کاری که میتواند بکند کشتن ماست که هیچ است، چون با این کار خود را محروم میکند. از تنها قدرتی که بر ما دارد، که ترس از آن باشد، ترسیدن از آن باشد. خطر این نیست. خطر ما نیروهایی است در جهان امروز که میخواهند از ترس آدمی استفاده کنند تا فردیت او و روحش را بگیرند و او را تقلیل دهند به تودهای ناتوان از تفکر به واسطهی ترس و رشوه. غذای رایگانی به او بدهند که خود به چنگ نیاورده، پول آسان و مفتی که به خاطرش کار نکرده است. این چیزی است که باید در برابرش مقاومت کنیم. اگر بناست جهان را برای صلح و امنیت آدمی تغییر دهیم.
#ویلیام_فاکنر
بخشی از سخنرانی ویلیام فاکنر برای فارغالتحصیلان «یونیورسیتی هایاسکول»، آکسفورد، میسیسیپی، ۲۸ می ۱۹۵۱
@peyrang_dastan
#ویدئو
گزینش و توضیح: گروه ادبی پیرنگ
آنچه امروز تهدیدمان میکند ترس است. نه بمب اتم و ترس از آن. چون اگر آن بمب امشب بر آکسفورد نازل شود، تنها کاری که میتواند بکند کشتن ماست که هیچ است، چون با این کار خود را محروم میکند. از تنها قدرتی که بر ما دارد، که ترس از آن باشد، ترسیدن از آن باشد. خطر این نیست. خطر ما نیروهایی است در جهان امروز که میخواهند از ترس آدمی استفاده کنند تا فردیت او و روحش را بگیرند و او را تقلیل دهند به تودهای ناتوان از تفکر به واسطهی ترس و رشوه. غذای رایگانی به او بدهند که خود به چنگ نیاورده، پول آسان و مفتی که به خاطرش کار نکرده است. این چیزی است که باید در برابرش مقاومت کنیم. اگر بناست جهان را برای صلح و امنیت آدمی تغییر دهیم.
#ویلیام_فاکنر
بخشی از سخنرانی ویلیام فاکنر برای فارغالتحصیلان «یونیورسیتی هایاسکول»، آکسفورد، میسیسیپی، ۲۸ می ۱۹۵۱
@peyrang_dastan
Telegram
attach 📎
Forwarded from پیرنگ | Peyrang
.
#یادکرد
#درباره_نویسنده
گزینش: «گروه ادبی پیرنگ»
بیست و پنجم سپتامبر سالروز تولد ویلیام فاکنر نویسندهی آمریکایی برندهی جایزهی نوبل است.
«داستانهای فاکنر در سرزمین «یوکنا پاتوفا» روی میدهد. این سرزمین جایی است خیالی در شمال رودخانهی میسیسیپی، که فاکنر نهتنها حدود آن را دقیقاً معین کرده بلکه نقشهای هم از آن کشیده است که همهی شهرها و روستاها و رودها و کوههای آن را نشان میدهد، و زیر آن نوشته است: «منحصراً متعلق است به ویلیام فاکنر.»
یوکنا پاتوفا دو شهر مهم دارد -جفرسون و ممفیس- و چند ده و دهکوره و مقداری تپه و ماهور و جنگل و دشت و کشتزار. جمعیت آن دقیقاً ۱۵۶۱۱ نفر است، که از چند خانوادهی معروف -سارتوریس، اسنوپس، دواسپانی، ساپتن، مکاسلین و غیره- تشکیل میشود، بهاضافهی خیل کشاورزان و خوشنشینان و پیشهوران و پیلهوران و ولگردان سفیدپوست و کارگران و خدمتکاران و زاغهنشینان سیاه. سفیدپوستان -به ویژه خاندانهای «متعین» و بازماندگان بردهداران قرن پیش- در داستانهای فاکنر عنصر پوسیده و منحط و متلاشیشونده را تشکیل میدهند، و سیاهپوستان عنصر پایدار و بالنده را. آنچه در «یوکنا پاتوفا» میگذرد نمونهای است از آنچه در ایالتهای جنوبی آمریکا میگذشت. رفاه و ریختوپاشی که از دسترنج بردگان سیاه فراهم شده بود و سرانجام نهتنها «بر باد رفت» بلکه نکبت و نفرین ناشی از آن روابط اجتماعی نامعقول و نامیمون تا چند نسل بعد نیز مانند جذام تاروپود پیوندهای انسانی و خانوادگی را میپوسانید و خاکستر میکرد.»*
#ویلیام_فاکنر
*از مقدمهی نجف دریابندری برای کتاب یک گل سرخ برای امیلی
عکسهای ضمیمه؛ نقشهی سرزمین یوکنا پاتوفا
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
#یادکرد
#درباره_نویسنده
گزینش: «گروه ادبی پیرنگ»
بیست و پنجم سپتامبر سالروز تولد ویلیام فاکنر نویسندهی آمریکایی برندهی جایزهی نوبل است.
«داستانهای فاکنر در سرزمین «یوکنا پاتوفا» روی میدهد. این سرزمین جایی است خیالی در شمال رودخانهی میسیسیپی، که فاکنر نهتنها حدود آن را دقیقاً معین کرده بلکه نقشهای هم از آن کشیده است که همهی شهرها و روستاها و رودها و کوههای آن را نشان میدهد، و زیر آن نوشته است: «منحصراً متعلق است به ویلیام فاکنر.»
یوکنا پاتوفا دو شهر مهم دارد -جفرسون و ممفیس- و چند ده و دهکوره و مقداری تپه و ماهور و جنگل و دشت و کشتزار. جمعیت آن دقیقاً ۱۵۶۱۱ نفر است، که از چند خانوادهی معروف -سارتوریس، اسنوپس، دواسپانی، ساپتن، مکاسلین و غیره- تشکیل میشود، بهاضافهی خیل کشاورزان و خوشنشینان و پیشهوران و پیلهوران و ولگردان سفیدپوست و کارگران و خدمتکاران و زاغهنشینان سیاه. سفیدپوستان -به ویژه خاندانهای «متعین» و بازماندگان بردهداران قرن پیش- در داستانهای فاکنر عنصر پوسیده و منحط و متلاشیشونده را تشکیل میدهند، و سیاهپوستان عنصر پایدار و بالنده را. آنچه در «یوکنا پاتوفا» میگذرد نمونهای است از آنچه در ایالتهای جنوبی آمریکا میگذشت. رفاه و ریختوپاشی که از دسترنج بردگان سیاه فراهم شده بود و سرانجام نهتنها «بر باد رفت» بلکه نکبت و نفرین ناشی از آن روابط اجتماعی نامعقول و نامیمون تا چند نسل بعد نیز مانند جذام تاروپود پیوندهای انسانی و خانوادگی را میپوسانید و خاکستر میکرد.»*
#ویلیام_فاکنر
*از مقدمهی نجف دریابندری برای کتاب یک گل سرخ برای امیلی
عکسهای ضمیمه؛ نقشهی سرزمین یوکنا پاتوفا
@peyrang_dastan
www.peyrang.org
Telegram
فایلهای پیرنگ