شبی در پرروجا|ساراانضباطی
11.3K subscribers
21 photos
79 videos
196 links
«﷽»
معجزه‌ای به نام تو (فایل شده)
شبی در پروجا (در حال تایپ)
به قلم: "سارا انضباطی"

نحوه پارتگذاری: هر شب

پارت اول:
https://t.me/peranses_eshghe/100587
شرایط vip:
https://t.me/peranses_eshghe/107332
ارتباط با ادمین:
@samne77
Download Telegram
#part_462

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع


دلم برای برادر مچاله شد... درد من از یک طرف و انگاری درد زندگیش از طرف دیگه داشتن با هم از پا درش میاوردن.
کاش می‌تونستم براش کاری کنم تا آروم بگیره... مادرم انگار واقعا آگاه بود که توی خواب خواسته بود تنهاش نذارم.
دستگیره رو پایین کشیدم نگاهم رو توی اتاق چرخوندم یه تخت خواب دو نفره و یه اتاق به هم ریخته کمی جلو رفتم اما با دیدن چیزی که روبه‌روم بود بلند و هیستریک جیغ کشیدم.
جوری که حسام سراسیمه به طرفم اومد و رد نگاهم رو گرفت و نگاه اونم خیره موند رو جسم رنگ پرید و مچاله شده‌ی روی زمین زمینی که پر از خون بود و رد این خون از سر دخترک نشات می‌گرفت.
حسام سربع من رو کنار زد و هول کنار جسم گوله شده زانو زد.
دستش رو دو طرف بدن دخترک گذاشت و تند تند و پشت سر هم صداش کرد:
_ جانا... جانا.

نفسم بریده بود.
من بارها و بارها خون دیده بودم اونم خونی که از بدن خودم خارج می‌شد اما هیچوقت برام عادی نمی‌شد.
سعی کردم به خودم مسلط بشم.
الان وقت دیوونه بازی نبود.
جلو رفتم و کنار تن دخترک زانو زدم.
حسام هول و تند تند تکونش میداد و با گریه صداش می‌زد:
_ جانا... جان پناهم... جانا جان.

دستم رو جلو بردم.
رنگش مثل گچ بود اما تنش گرم بود و نبض دستش می‌زد.
انگار سرش خورده بود و به لبه‌ی عسلی و این خونریزی و بی‌هوشی تازه بود.
با امیدواری به حسام نگاه کردم.
_باید زنگ بزنیم اورژانس.

انگار توی حال خودش نبود که فقط دخترک رو بغل گرفته بود و با زمزمه‌ی اسمش تک‌به‌تک اجزای صورتش رو می‌بوسید.
دلم براش ریخت... برادرم عاشق بود و با همه‌ی کینه‌ی نامعلومی که از معشوقش داشت حاضر بود به جاش بمیره.
باید خودم زنگ می‌زدم.
موبایل رو در اوردم و شماره اورژانس رو گرفتم و توی دلم دعا کردم بلایی سر دخترک نیاد چون می‌دونستم قطعا این‌بار با یه داغ دیگه، دیگه هیچوقت کمر برادرم راست نمی‌شه.
برای خرید فایل کامل رمان بدون سانسور "شبی در پروجا" مبلغ 35 هزار تومان را به شماره کارت
5047061068289673
نسرین زارع زاده/بانک شهر

واریز کنه و فیش واریز رو به ایدی
@samne77
ارسال کنه تا فایل براش ارسال بشه🧡
#part_463

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع



***

|حسام|


نگاه مستاصل و نگرانم رو به دکتر دوختم و با استرس پچ زدم:
_ می‌شه بهم بگید حالش خوبه یا نه؟

مرد لبخند کمرنگی زد و به آرامش دعوتم کرد.
_ بفرمایید بنشینید جناب شما خودتونم الان با این حال پس میفتید.

کلافه روی صندلی نشستم.
_آقای دکتر لطفا بگید حال زن من خوبه یا نه؟ من الان سکته می‌کنم.

آروم سرتکون داد و جدی گفت:
_ ایشون دچار ضعف بدنی شدید هستن مشخصه که چند روزیه درست و حسابی چیزی نخوردن ضعف بدنی و شوکه عصبی احتمالا باعث سرگیجه و بعد هم زمین خوردنشون شده... سرشون ضرب دیده خدا رو شکر چیز جدی‌ای نیست اما بهتره بیست و چهار ساعت اینجا و تحت مراقب باشن.

کلافه دستم رو یه صورتم کشیدم.
ضعف بدنی و شوک عصبی... همش به خاطر من بود.
هر چند که جانا به خاطر پنهان کاریش گناهکار بود اما طفلی همیشه داشت تقاص کارهای منو پدرش رو پس می‌داد و بین ما قربانی می‌شد...
_ می‌تونم ببینمش؟

_ بله ما توی سُرُمش تقویتی زدیم اما بهتره که غذا بخوره پس بهشون غذا بدید.
برای خرید فایل کامل رمان بدون سانسور "شبی در پروجا" مبلغ 35 هزار تومان را به شماره کارت
5047061068289673
نسرین زارع زاده/بانک شهر

واریز کنه و فیش واریز رو به ایدی
@samne77
ارسال کنه تا فایل براش ارسال بشه🧡
#part_464

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع



آروم سرتکون دادم و با تشکر زیرلبی‌ای از اتاق بیرون زدم.
حنا روی صندلی جلوی اتاق نشسته بود با دیدنم نگران بلند شد.
_ چی شد؟

با آرامش پلک زدم.
خواهرکم برای دختری که تا حالا ندیده بود نگران شده بود و چقدر من این معصومیتش رو دوست داشتم‌... معصومیتی که طی این سالها عوض نشده بود.
دستم رو روی بازوش گذاشتم.
_ خوبه باید بستری بشه من می‌مونم لطفاً اینجا بشین تا بگم امیرعلی بیاد دنبالت.

سرتکون داد.
_ نیازی نیست ماشین می‌گیرم می‌رم.

مخالفت کردم:
_ نه فکرم پیشت می‌مونه بمون بهش می‌گم.

با آرامش پلک زد.
_باشه داداش هر چی شما بگی.

لبخند کمرنگی زدم و پیشونیش رو بوسیدم.
_ شکر برای داشتنت گل‌دخترم.

لبخند عمیقی زد.
_ برو پیش خانومت من همینجا منتظر می‌مونم.

فاصله گرفتم و به سمت اتاق ته راهرو رفتم و حین قدم زدن با دونستنه اینکه اگر زنگ بزنم امیرعلی هزارتا سوال می‌پرسه بهش پیام دادم.
" امیرعلی بیا بیمارستان رازی جانا حالش خوب نی بیا حنا رو ببر خونه."

بعد گوشیم رو خاموش کردم تا زنگ نزنه.
دستگیره در رو کشیدم و در رو باز کردم و دیدن دخترک ریزه میزه‌ام که با سر باندپیچی شده و صورت زرد رنگ روی تخت خواب بود تلخ‌خند زدم.
برای خرید فایل کامل رمان بدون سانسور "شبی در پروجا" مبلغ 35 هزار تومان را به شماره کارت
5047061068289673
نسرین زارع زاده/بانک شهر

واریز کنه و فیش واریز رو به ایدی
@samne77
ارسال کنه تا فایل براش ارسال بشه🧡
#part_465

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع



انگار با پیدا شدنه حنا عصبانیت چند هفته‌ایم نسبت به این دختر فروکش کرده بود و دوباره عشق جاش رو گرفته بود.
دخترکی که همیشه به جرم دختر نوید بودن تقاص پس می‌داد... دخترکی که قربانی انتقام من از پدرش می‌شد.
نمی‌دونم حنا وقتی که می‌فهمید جانا دختر یکی از عوامل دزدیده شدنشه چه واکنشی نشون می‌ده اما من هیچوقت جانا رو مقصر ندونستم و عشقی که توی قلبم بود هنوز هم با قدرت نبض می‌زد... عشقی که به خاطر پنهان‌کاریش کمرنگ شده بود اما حالا دوباره داشت جون‌دارتر از قبل می‌زد.
قدم جلو گذاشتم و روی صندلی کنار تخت نشستم.
دستم رو روی خوشه‌های گندم‌گون موهاش کشیدم.
این دختر بارها زندگی من رو نجات داده بود و برای من فداکاری کرده بود... این دختر به خاطر من از پدرش گذشته بود و پشت کرده بود به هر چی که می‌تونست داشته باشه... این دختر به زندگیم نور آورده بود و فکر از دست دادنش و زیرخاک رفتنش من رو به جنون می‌رسوند.
انگار این اتفاق لازم بود که بفهمم باید قدرش رو بدونم.
پلک‌هاش تکون خورد و جنگل سبز چشم‌هاش نمایان شد.
با دیدن نگاه نگرانم و دستی که موهاش رو نوازش می‌کرد لبخند کمرنگی زد.
_ چه خواب قشنگی!

با شنیدن زمزمه‌اش بغض کردم؛ دخترکم فکر می‌کرد من رو توی خواب دیده.
_ بیداری جان‌پناهم... دورت بگردم تو که منو زهرترک کردی.
برای خرید فایل کامل رمان بدون سانسور "شبی در پروجا" مبلغ 35 هزار تومان را به شماره کارت
5047061068289673
نسرین زارع زاده/بانک شهر

واریز کنه و فیش واریز رو به ایدی
@samne77
ارسال کنه تا فایل براش ارسال بشه🧡
#part_466

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع



مردد شد.
_حسام؟

_جانم؟

بغض کرد.
_ اومدی؟

آروم پلک زدم.
خم شدمو پیشونیش رو بوسیدم.
_ اومدم دورت بگردم.

کمی نیم‌خیز شد و دستش رو به سرش کشید.
_ من چم شده؟ نکنه دارم می‌میرم که باهام خوب شدی؟

اخم کردم و دستش رو گرفتم.
_ خدا نکنه... از ضعف شدید بی‌هوش شده بودی سرت خورده به لبه‌ی تخت.

چشم‌های قشنگش سریع بارونی شد.
_ من دق کردم توی اون خونه تا تو بیای... به خدا... به خدا خودم نظرم عوض شده بود می‌خواستم راجع به خواهرت بگم.

_ هیش آروم باش کوچولوم.

هق‌هق کرد.
_ امیرعلی گفت می‌خوای قاچاقی بری اونور دنبال خواهرت فکر اینکه منو ول کنی و دیگه نیای دیوونه‌ام کرد... حسام تو رو خدا منو ول نکن اصلا هر چی تو بگی می‌خوای خواهرتو پیدا کنی منم ببر منم باهات باشم خب؟

لبخند کمرنگی زدم.
جلو رفتم و کنارش روی تخت جا گرفتم.
سرش رو در آغوش گرفتم و پچ زدم:
_ آروم باش من دیگه هیچ‌جا نمی‌رم.

گیج سر بلند کرد و نگاهم کرد.
_ حتما خوابم من... حالا دیگه مطمئن شدم.

ریزخندیدمو سر تکون دادم.
روی لبش رو آروم بوسیدم و همونجا زمزمه کردم.
_ خواهرم پیدا شده... حنا برگشته جانا.
برای خرید فایل کامل رمان بدون سانسور "شبی در پروجا" مبلغ 35 هزار تومان را به شماره کارت
5047061068289673
نسرین زارع زاده/بانک شهر

واریز کنه و فیش واریز رو به ایدی
@samne77
ارسال کنه تا فایل براش ارسال بشه🧡
#part_467

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع



چشم‌هاش گرد شد.
انگار نمی‌تونست این همه شوک رو با هم درک کنه.
سرش رو به سینه‌ام تکیه دادمو گفتم:
_ برات همه‌چیو تعریف می‌کنم اما قبلش تو باید خوب بشی... غذاتو بخوری و یه روز توی بیمارستان بمونیم بعد همه‌چیو برات توضیح می‌دم خب؟

صدای لرزون و شوکه‌اش به گوشم رسید.
_خب.

نفس عیقی کشیدم و لبخند زدم.
انگار بالاخره زندگی داشت همه‌چیز رو با هم به من می‌داد.
نمی‌دونم چقدر گذشت اما نفس‌های منظم جانا خبر از خواب بودنش می‌داد.
باید می‌رقتم بیرون و براش غذا می‌گرفتم. مطمئنا غذای بیمارستان باب میلش نبود.
آروم سرش رو از روی سینه‌ام بلند کردمو روی متکا گذاشتم.
دخترک با حرف‌هام ارامش گرفته بود و حتی توی خواب هم لبخند می‌زد. روش رو پتو کشیدمو پیشونیش رو بوسیدم.
ناخودآگاه خاطره‌ای توی سرم پررنگ شد... خاطره‌ای از اولین باری که توی هوشیاری کامل با هم حرف زدیم... اون روز هم وقتی بیدار شدم خواب بود و چنان توی خواب خواستنی شده بود که هوش و حواسم رفت.
اولین باری که با نگرانی و اون نگاه سبزش لرزه به دلم انداخته بود و از اون به بعد دنیام رو زیر و رو کرده بود. پلک بستم و خاطره به طرز ملموسی قابل لمس شد.

" «با احساس درد عجیبی توی شکمم چشمهام رو باز کردم... دیدم تار بود،
چند ثانیه طول کشید تا به خودم بیام.
صورت دختری کنار سرم بود و خودش نشسته خوابش برده بود.
ابروهام بالا پرید و تو جام نیم خیز شدم؛ تمو م تنم درد بود و رد چاقوی جدیدی روی تنم خود نمایی می‌کرد!
با درد چند بار چشم‌هام رو باز و بسته کردم و سعی کردم اتفاقات اخیر رو به خاطر بیارم، توی سرم انگار یه نوار پلی شد؛ اولین صحنه دعوام با اون غول تشن بود و بعد فرارم برای اینکه نتونن صورتم رو تشخیص بدن و
شناساییم کنن، پناهم به اون خرابه که مثل یک پناهگاه بهش پناه بردم و در آخر صورت غرق اشک و شوکه دختری که پیدام کرده بود.
این دختر همون دختر بود... این یعنی نه تنها نجاتم داده بود بلکه پرستاری حال ناخوشمم کرده بود!
پس این هومن لعنتی کجا بود؟
با یاد اینکه هومن شب رو حتما باید خونه پیش مادر مریضش بگذرونه ذهنم تیکه های پازل و کامل کرد؛ یعنی این دختر غریبه به خاطر حال بدم کنارم مونده بود؟ اما چطور؟ مگه خانواده نداره؟ اصال چجوری انقدر به یه مرد مشکوک اعتماد کرده؟!
برای خرید فایل کامل رمان بدون سانسور "شبی در پروجا" مبلغ 35 هزار تومان را به شماره کارت
5047061068289673
نسرین زارع زاده/بانک شهر

واریز کنه و فیش واریز رو به ایدی
@samne77
ارسال کنه تا فایل براش ارسال بشه🧡
#part_468

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع



ناخودآگاه نگاهم چرخید و ُسر خورد رو صورت غرق خوابش؛ زیادی معصوم به نظر می‌رسید و عجیب اینکه همین چهره معصوم جذاب دیده می‌شد.
با این فکر سرم رو تکون دادم و لعنت برشیطونی فرستادم.
درد شکمم طاقت فرسا شده بود اما من دردهای بدتری و تحمل کرده بودم، همون روزها که برای در آوردن یه لقمه نون سخت کار میکردم و توی بازار بار کول می‌کردم. همون روزها که صبح تا شب از دوازده سالگی هم درس خوندم هم کار کردم که خانوادهام از هم نپاچه، اما تموم اون زحمت‌ها به خاطر یه سری از خدا بی‌خبر از بین رفته بود. من به درد عادت داشتم و اگه می‌خواستم به هدفم برسم این تازه اولش بود از جا بلند شدم و به سمت اشپزخونه رفتم؛ روی اُپن یه بسته مسکن بود، احتمالا هومن گذاشته بود. دوتا قرص و با یک لیوان آب سر کشیدم. بدنم کوفته بود و دلم یه دوش حسابی میخواست اما با این حالم ممکن
نبود؛ با قدمهای آهسته به سمت اتاق رفتم، یه تیشرت مشکی ساده تنم کردم.
صدای اذان بلند شد؛ از توی اتاق بیرون زدم و به سمت دستشویی رفتم. با طرز راه رفتن من اگر کسی میدیدم عمرا به فکرش هم نمیرسید که چاقو خوردم.
چند بار دست و صورتم رو شستم و در اخر وضو گرفتم...
این روزها تنها چیزی که آرومم می‌کرد یاد خدا بود و چقدر آدمی که بهش تبدیل شده بودم با خدا فاصله داشت...
جانمازم رو چند متر اون طرفتر از کاناپه پهن کردم و مشغول راز و نیاز با خدای خودم شدم؛ خدایی که با تموم بد بودنم اینبارم به دادم رسیده بود و نذاشته بود قبل از رسیدن به هدفم بمیرم...
با گفتن تشهد و سالم سرم رو چرخوندم و چشمهام قفل شد توی دو جفت چشم سبز که با یه حس خاص نگاهم میکرد؛ یه حس که ترکیبی از تعجب و مهربونی بود.
نمی‌دونم چرا اما نگاهم قفل اون چشمها شد، چشمهایی که شبیه جنگلی شورانگیز بود...
یه جنگل سرسبز که غرقش میشدی باالخره چشم‌هام رو کندم و لب باز کردم:
_سلام.

لبخند هول و مهربونی زد:
_سلام، قبول باشه.

آروم سر تکون دادم:
_قبول حق.

شکمم تیر کشید و اخمهام توی هم رفت.
نگران از جا بلند شد و به سمتم اومد، کنارم زانو زد:
_خوبی؟ آقا هومن گفت نباید بهت فشار بیاد.

لبخند زدم؛ یه لبخند که پر از تعجب بود.
این دختر نه تنها پرستاریم رو کرده بود که حالا حتی نگران درد کشیدن من بود...
برای خرید فایل کامل رمان بدون سانسور "شبی در پروجا" مبلغ 35 هزار تومان را به شماره کارت
5047061068289673
نسرین زارع زاده/بانک شهر

واریز کنه و فیش واریز رو به ایدی
@samne77
ارسال کنه تا فایل براش ارسال بشه🧡
#part_469

#شبی_در_پروجا
#کپی_ممنوع



_خوبم؛ ببخشید شما خیلی زحمت کشیدید.

آروم سر تکون داد:
_من کاری نکردم، فقط شما تنها بودید و حالتون بد، برای همین من موندم.

اخم کردم؛ چطور انقدر به من اعتماد داشت؟!
_خانواده‌اتون چی؟

شونه بالا انداخت:
_گفتم پیش یکی از دوستامم؛ بهم اعتماد دارن.

ابرو بالا دادم:
_اونا به تو اعتماد دارن اما تو چطور به یه غریبه انقدر اعتماد داری؟

سر تکون داد و لبخند آرومی زد:
_شما زخمی بودی، پس اگر قصد و نیت سویی هم داشتی که من مطمئنم نداشتی من حریفت می‌شدم... دوستتونم چون من همراه شما بودم بعید می‌دونم می‌خواست کاری بهم داشته باشه.

آروم سر تکون دادم جوابش قانع کننده بود.
_ممنون که مراقبم بودی.

از جا بلند شد و به ساعت نگاه کرد، شش صبح بود:
_ من دیگه برم؛ آفتاب هم دیگه طلوع کرده، شما هم مراقب خودتون باشید.

_صبحونه بخورید بعد برید، براتون آژانس می‌گیرم.

شونه بالا انداخت:
_نه باید برم.