بگو، ای مرد معمایی، کدام را بیشتر دوست داری، پدرت، مادرت، خواهرت یا برادرت؟
نه پدر دارم نه مادر، نه خواهر و نه برادر.
دوستانت؟
سخنی میگویید که معنایش تاکنون در نظرم ناشناخته مانده.
وطنت؟
نمیدانم در کدام سرزمین جای دارد.
زیبایی؟
او را دوست میداشتم اگر به کمال رسیده و جاودانی بود.
زَر؟
از آن بیزارم همانگونه که شما از خدا بیزارید.
هان، پس چه دوست داری، ای بیگانهی عجیب؟
ابرها را دوست دارم، ابرهایی که در آنجا میگذرند… در آنجا… آن ابرهای شگفتانگیز.
ملال پاریس، شارل بودلر، ترجمه محمدعلی اسلامی ندوشن
نه پدر دارم نه مادر، نه خواهر و نه برادر.
دوستانت؟
سخنی میگویید که معنایش تاکنون در نظرم ناشناخته مانده.
وطنت؟
نمیدانم در کدام سرزمین جای دارد.
زیبایی؟
او را دوست میداشتم اگر به کمال رسیده و جاودانی بود.
زَر؟
از آن بیزارم همانگونه که شما از خدا بیزارید.
هان، پس چه دوست داری، ای بیگانهی عجیب؟
ابرها را دوست دارم، ابرهایی که در آنجا میگذرند… در آنجا… آن ابرهای شگفتانگیز.
ملال پاریس، شارل بودلر، ترجمه محمدعلی اسلامی ندوشن
درباره خودم بگم؟ مشکلی که نیست اما فکر میکنم خیلی چیزها رو گفتم قبلاً همینجا. توی پیام پین شده مثلا از موردعلاقهترینهام نوشتم. یا توی بایوی چنل رشتهم رو نوشتم که هر بار ناشناس میذارم حداقل ده نفر میپرسنش. حقیقتش رو بگم یه مدته نوشتن در اینجا برام سخت شده. اما توی دفترچهم زیاد مینویسم. الان که دارم این پیام رو مینویسم داره بارون میاد و طوفان شده و درختهای سپیدار بیرون حیاط کلی سر و صدا راه انداختن و همهش میخورن به هم و به شیروونی آهنی که حتی صدای بلندتری درست میشه. پشت دیوار درختهان و پشت درختها خیابونه و بعد خیابون خالیه. هیچی نیست. این حتی ترسناکترش هم میکنه. خونه خالیه و یه صداهایی میاد و میترسم. گاهی شبها میترسم و باید پیام بدم به دوستم و ازش بخوام حواسم رو پرت کنه. الان که چراغ کمنور اتاقم یه لحظه حتی کمنورتر شد این یادم افتاد. اینکه بیست و سه سالت باشه تقریباً اما هنوز از تاریکی بترسی خیلی خندهداره. ولی خوشحالم دوستم رو دارم. اگر یکی رو دارید که وقتی میترسید بهش پیام بدید و ازش بخواید حواستون رو پرت کنه، خب خوش به حالتون! البته در زندگی نباید درگیر کلیشهها شد. دوستی هزار دردسر خودش رو داره. ارتباط با آدمها روز به روز سختتر میشه. گاهی به جایی میرسه که از خودم میپرسم چرا باید با کسی حرف بزنم؟ چرا باید به کسی لبخند بزنم و خوشاخلاقی جواب بدم؟ چرا اصلا باید کسی رو ببینم؟ سوالها حتی اینجا تموم نمیشه. چرا باید کار کنم؟ چرا باید بیدار شم؟ چرا باید زندگی کنم؟ چرا باید هر روز قهوهمو همون شکلی که دیروز و پریروز و پسپریروز و هزار روز قبلش بوده درست کنم و بشینم پشت میزم و بر میل بیکرانم به تنها بودن فائق بشم و لبتاب رو باز کنم و با انسانی صحبت کنم و حالش رو بپرسم؟ اعتراف میکنم همیشه مواقع هم اینقدر سوال ندارم. میذارم جریان زندگی مثل دراگی که وارد خون میشه و مغز رو منحرف میکنه، سوالاتم رو منحرف کنه. من یکی از اون آدمهام که به سرعت با جریان زندگی منحرف میشم. لازمه موسیقی گوش بدم، لازمه کمی بخندم، لازمه کمی ادبیات بخونم. با این حال همه چیز سر جاشه. الان اون شبه و هیچی هنوز اونجاست هر چه قدر هم من خودم رو زیر پتو گرم کنم و با دوستم حرف بزنم، هنوز منشأ ترس هست. موضوع اینه که منشأ رو هیچوقت نمیشه از بین برد. تا فردا میتونم درباره دلایلی که چرا باید همین الان به زندگیمون خاتمه بدیم و دسته جمعی خودمون رو بکشیم صحبت کنم. اما گفتن دلایلی که باید ادامه بدیم هم احتمالاً تا همون فردا طول بکشه. موضوع اینه که باید قبول کنم که انسانم. درخت نیستم، یا یه تکه سنگ، یا یه ابر متحرک که از تراکم مولکولهای آب تشکیل شده. من انسانم و باید تبعاتش رو بپذیرم. باید بدونم انسانها موجوداتی عجیب هستند که براشون کلی سوال به وجود میاد و میلی درشون شکل میگیره تا همه چیز رو پایان بدن و از تاریکی بترسن و ازش فرار کنن و به سمت نور بیان. باید بدونم این ویژگیها، غم تمامناشدنی و تلخیهای بیپایان جزو ویژگیهای گونه منه و نمیتونم بیش از حدی باهاش بجنگم. وقتی وجود همه سوالات و ریز و بمهای مهارنشده ذهنم رو میپذیرم میتونم الان با شما صحبت کنم و مهم نیست چقدر برام نوشتن در اینجا سخت شده باشه، این همه بنویسم و به قول این انسان ناشناس که پیام داده در مورد خودم یگم و بعدش پا شم مسواک بزنم و بقیه رو ببوسم و بخوابم و فردا بیدار شم و مثل هر روز قهوه رو بدون شکر و شیر درست کنم و بشینم پشت میزم و دوباره حال یک نفر رو بپرسم که حالش اهمیتی برای من نداره. اما این بار اون رو هم به شکل گونه خودم ببینم که تمام سوالات و ترسهای خودش رو داره و مثل من که شبها از تاریکی و پوچی میترسم از چیزهایی میترسه و حدس بزن چی، احتمالا اون هم براش اهمیتی نداره من حالم چطوره اما الان دارن میپرسه و از خلل گوشه و کنار های شخصیت خودم اون رو میشناسم و همه آدمهای دنیا رو. همه همه آدمهای دنیا رو بدون هیچ استثنایی. مثل اینه که یه نفر بیماری لاعلاجی داره، فقط کسی میتونه درکش کنه که اون هم اون بیماری رو داره و ما همه یک جور بیماری رو داریم. ما همه انسانیم و اگر در خودمون نگاه کنیم انگار در تکتک انسانهای زنده و اونهایی که تا به حال زنده بودن نگاه کردیم و اگر خودمون رو بپذیریم انگار بقیه اونها رو پذیرفتم و اگر خودمون رو دوست داشته باشیم، انگار بقیه اونها رو دوست داشتیم و آخر شب همه چیز حتی یه اپسیلون بیشتر برامون معنا میده، حتی در جواب یک سوال ناشناس بیست دقیقه بیوقفه جریان سیال ذهنمون رو که از لحاظ زیباشناسی ارزشی هم نداره، تایپ میکنیم و خوشحالیم که طولانیه و امیدواریم به خاطر این طول و طویل بودنش، انسانهای دیگه از خوندنش منصرف بشن اما اگر نشدن، هاها شما اینجایید. اهمیت دادید که صدای ساکت مرموز درون ذهن من رو بشنوید. سلام!
Forwarded from Hiraeth
خیلی جالبه. انگار همه آدمهایی که آفیس دیدن با یه نخ نامرئی بهم وصل هستن. حرف همدیگه رو یه طور دیگه میفهمیم!
دقیقا! جالبه این ارتباط رو با فنهای بقیه سیتکامها آنچنان حس نمیکنم. (آفیس رو شروع کنید متوجه میشید.)
Forwarded from stars
احساس میکنم با پیام سارا و شهرزاد، کمبود دوایت خونام رو بیشتر احساس کردم. دوایت بهم بدید دوایت دوایت
انجمن زیرشیروانی
احساس میکنم با پیام سارا و شهرزاد، کمبود دوایت خونام رو بیشتر احساس کردم. دوایت بهم بدید دوایت دوایت
اپیزود اول: نه بابا این فریک کیه.
اپیزود دهم: باحالترین شخصیت سریال.
اپیزود دهم: باحالترین شخصیت سریال.
آتش آن نیست که از شعله او خندد شمع
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
و چون پیمان را پذیرفت هم جانش در آرزوی دیدار میسوخت و هم تاب دیدار نداشت. آتشی که شمعی ناچیز از پرتو آن بخندد بازی است، آتش آن بود که در جان موسی بود و او را، سر به صحرا گذاشته و دل به دریا زده، در راههای بیپایان سرگردان کرد تا دوست را ببیند و خواست او را در جهان روان کند.
– در کوی دوست، شاهرخ مسکوب
آتش آن است که در خرمن پروانه زدند
و چون پیمان را پذیرفت هم جانش در آرزوی دیدار میسوخت و هم تاب دیدار نداشت. آتشی که شمعی ناچیز از پرتو آن بخندد بازی است، آتش آن بود که در جان موسی بود و او را، سر به صحرا گذاشته و دل به دریا زده، در راههای بیپایان سرگردان کرد تا دوست را ببیند و خواست او را در جهان روان کند.
– در کوی دوست، شاهرخ مسکوب
شاهرخ مسکوب یه چیزی درباره غزلهای حافظ نوشته شبیه ترکیب ادبیات کلاسیک فارسی با کتاب مقدس مسیحی میمونه از لحاظ نثر. واقعا شاهکار. ⭐️