«چهارصد و دو دقیقه هنر خالص که روی فریم به فریمش با وسواس فکر شده.»
من از قاتلهای تازهکار که برنامهریزی نشده مرتکب قتل میشن متنفر بودم. به نظرم کمال مطلوب در قتل، داشتن یک نقشه عالی بود. ولی تام ریپلی نقشهای نداره. اصلا مهارتش در کشتن نیست، مهارتش دزدیدن هویت و بازی کردنه. تام ریپلی نشون میده که یک قتل برای موفقیتآمیز بودن حتما نباید نقشه داشته باشه. ریپلی یک قاتل افتضاح اما یک استاد روابط اجتماعیه. پای مردم که میرسه مغزش به طرز عجیبی کار میکنه. هیچوقت عصبانی نمیشه یا احساساتش رو بروز نمیده. اما هروقت بخواد میتونه به دیگران احساسات مختلفی القا کنه. تام ریپلی جزو عجیبترین کرکترهایی که تا به حال نوشته شده.
پ.ن. ۱. من حاضر بودم چهارصد دقیقه فقط رفتوآمد اندرو اسکات رو بدون دیالوگ و خط داستانی تماشا کنم.
پ.ن. ۲. سینماتوگرافی این سریال بدون اغراق بهترین سینماتوگرافی بود که تا به حال دیدم و کار سینماتوگرافر فیلم «خون به پا خواهد شد» تامس اندرسن بود. یک فیلم موردعلاقه دیگهم.
پ.ن.۳. یه نفر نوشته بود تمام کارهای بدی که اندرو اسکات توی این سریال کرد، باز هم به اندازه اون جمله معروف سریال فلیبگ ظالمانه نبود!
من از قاتلهای تازهکار که برنامهریزی نشده مرتکب قتل میشن متنفر بودم. به نظرم کمال مطلوب در قتل، داشتن یک نقشه عالی بود. ولی تام ریپلی نقشهای نداره. اصلا مهارتش در کشتن نیست، مهارتش دزدیدن هویت و بازی کردنه. تام ریپلی نشون میده که یک قتل برای موفقیتآمیز بودن حتما نباید نقشه داشته باشه. ریپلی یک قاتل افتضاح اما یک استاد روابط اجتماعیه. پای مردم که میرسه مغزش به طرز عجیبی کار میکنه. هیچوقت عصبانی نمیشه یا احساساتش رو بروز نمیده. اما هروقت بخواد میتونه به دیگران احساسات مختلفی القا کنه. تام ریپلی جزو عجیبترین کرکترهایی که تا به حال نوشته شده.
پ.ن. ۱. من حاضر بودم چهارصد دقیقه فقط رفتوآمد اندرو اسکات رو بدون دیالوگ و خط داستانی تماشا کنم.
پ.ن. ۲. سینماتوگرافی این سریال بدون اغراق بهترین سینماتوگرافی بود که تا به حال دیدم و کار سینماتوگرافر فیلم «خون به پا خواهد شد» تامس اندرسن بود. یک فیلم موردعلاقه دیگهم.
پ.ن.۳. یه نفر نوشته بود تمام کارهای بدی که اندرو اسکات توی این سریال کرد، باز هم به اندازه اون جمله معروف سریال فلیبگ ظالمانه نبود!
01 Instrument of Surrender
British Sea Power
Kim Kitsuragi: Detective, each of us has our part to play in the world. My part is to solve crimes. I am under no illusion that my role isn't a minor one, in the scheme of things... but I embrace it *because* it's my role, and it's yours too, detective, whether you accept it or not.
– Disco Elysium 2019
– Disco Elysium 2019
Forwarded from Literature
The Ballad of the Sad Café:
نمیدونم شیفته چی مکالرز شدم. اولین رمانی که ازش شروع کردم همین بود که نشر بیدگل ازش بیرون داده بود. اوایل موقع خوندنش، حوصلهم سر میرفت، فکر میکردم یه رمان معمولی باشه. اما بعدش که بهش نگاه میکردم اینطور نبود. چند شب پیش که کتابهای بیدگل شهرکاغذی رو زیر و رو میکردم دیدم به چاپ نهم رسیده، با وجود اینکه قیمتش واقعا زیاد شده بود، خوشحال بودم آدمهای بیشتری این کتاب رو تو قفسهشون دارن. یه وقتی دلم میخواد الان تو همون امتداد جادههای خاکی اون کافه غمبار قدم بزنم و هیچ وقت هم به شهری که توش زندگی میکنم برنگردم.
نمیدونم شیفته چی مکالرز شدم. اولین رمانی که ازش شروع کردم همین بود که نشر بیدگل ازش بیرون داده بود. اوایل موقع خوندنش، حوصلهم سر میرفت، فکر میکردم یه رمان معمولی باشه. اما بعدش که بهش نگاه میکردم اینطور نبود. چند شب پیش که کتابهای بیدگل شهرکاغذی رو زیر و رو میکردم دیدم به چاپ نهم رسیده، با وجود اینکه قیمتش واقعا زیاد شده بود، خوشحال بودم آدمهای بیشتری این کتاب رو تو قفسهشون دارن. یه وقتی دلم میخواد الان تو همون امتداد جادههای خاکی اون کافه غمبار قدم بزنم و هیچ وقت هم به شهری که توش زندگی میکنم برنگردم.
Forwarded from Literature
Clock Without Hands:
جان برجر گفته بود، وقتی یه داستان میخونیم، اونجا ساکن میشیم. تابستون اون سال تو کتابی که از شرق تا غرب زمین با خودم میبردمش، پناه میگرفتم. سر میز با جستر و پدربزرگش صبحونه میخوردم، تنهایی شرمن و اون احساس انزواش رو میفهمیدم، تلاش برای نشون دادن عشقی که جستر به شرمن ابراز میکرد و هیچ وقت هم دیده نمیشد رو میدیدم، هر وقتی تو اون کوچههای داغ آبجو تگری از اون داروخونه میگرفت رو میچشیدم. انگار اون کتاب تبدیل میشد به یه هواپیما و چندتا صحنه دیگه، وقتی که جستر تو هواپیما بود، به آدمها نگاه میکرد، اونا رو از بالا کوچیک و کوچیکتر میدید. تابستونهای داغ و آدمهای منتظر، آدمهایی که برای یکی بودن تلاش کردن، نه فقط عاشق شدن که حتی موندن پای عشق.
جان برجر گفته بود، وقتی یه داستان میخونیم، اونجا ساکن میشیم. تابستون اون سال تو کتابی که از شرق تا غرب زمین با خودم میبردمش، پناه میگرفتم. سر میز با جستر و پدربزرگش صبحونه میخوردم، تنهایی شرمن و اون احساس انزواش رو میفهمیدم، تلاش برای نشون دادن عشقی که جستر به شرمن ابراز میکرد و هیچ وقت هم دیده نمیشد رو میدیدم، هر وقتی تو اون کوچههای داغ آبجو تگری از اون داروخونه میگرفت رو میچشیدم. انگار اون کتاب تبدیل میشد به یه هواپیما و چندتا صحنه دیگه، وقتی که جستر تو هواپیما بود، به آدمها نگاه میکرد، اونا رو از بالا کوچیک و کوچیکتر میدید. تابستونهای داغ و آدمهای منتظر، آدمهایی که برای یکی بودن تلاش کردن، نه فقط عاشق شدن که حتی موندن پای عشق.
Forwarded from Literature
The Member of the Wedding:
تا سومین رمانی که از مکالرز خوندم، فهمیدم آملیا، جستر، و فرنکی، نه فقط خودشون بودن، که مکالرز اونها رو برای این ساخته بود تا خودش رو از لابهلای فکرشون نشون بده. آمیلا که تنهاست و عاشق میشه. جستر که تنهاست و پدربزرگش فکر میکنه چه عجیبه که عاشق یه دختر نمیشه، درحالی که همیشه هم عشقش به شرمن نا تمام میمونه. فرنکی، فرنکیای که تنهاست و دنبال یه ما میگرده. مایی که جزئی از اون باشه. حالا با این همه تنهایی دارم میرم سراغ کتاب بعدی مکالرز که اسمش گویای همه چیزه: The heart is a lonely hunter!
تا سومین رمانی که از مکالرز خوندم، فهمیدم آملیا، جستر، و فرنکی، نه فقط خودشون بودن، که مکالرز اونها رو برای این ساخته بود تا خودش رو از لابهلای فکرشون نشون بده. آمیلا که تنهاست و عاشق میشه. جستر که تنهاست و پدربزرگش فکر میکنه چه عجیبه که عاشق یه دختر نمیشه، درحالی که همیشه هم عشقش به شرمن نا تمام میمونه. فرنکی، فرنکیای که تنهاست و دنبال یه ما میگرده. مایی که جزئی از اون باشه. حالا با این همه تنهایی دارم میرم سراغ کتاب بعدی مکالرز که اسمش گویای همه چیزه: The heart is a lonely hunter!
Disorder (2007 Remaster)
Joy Division
I've got the spirit, but lose the feeling.
ما همیشه در فروسوی بدبختی، در فروسوی شادی میمانیم. هیجانها و احساسها، غمها و شادیها ممکن است کم یا بیش دوام بیاورند، اما به هر حال میمیرند: ما قادر نیستیم که آنها را پیوسته در خود نگه داریم. فقط به یک طریق میتوان دلهره مرگ را، مثلا، یا احساس درماندگی و وانهادگی را، یا لذت پیروزی را، یا هیجانی را که تازه جوانی از دیدن گلهای ارغوان درمییابد به اوج خود رساند: تنها ادبیات است که میتواند حق این حضور مطلق لحظه را، حق این ابدیت لحظه را که برای همیشه جاوید خواهد ماند ادا کند.
ــ سیمون دوبوار، پاریس ۱۹۶۴، ترجمه ابوالحسن نجفی
ــ سیمون دوبوار، پاریس ۱۹۶۴، ترجمه ابوالحسن نجفی
کارهای امروز:
– انجام دادن تمرینهای لاتین✓
– ترجمه رمان، یک صفحه✓
– خواندن کتاب تاریخ ترجمه در ایران، فصل اول ✓
– گرامر آلمانی درس اول
– تقسیم کار گروه پژوهش✓
بیاید ببینیم با توجه به اینکه سه تا کلاس دارم امروز میرسم این کارها رو انجام بدم یا نه. 🐌
– انجام دادن تمرینهای لاتین✓
– ترجمه رمان، یک صفحه✓
– خواندن کتاب تاریخ ترجمه در ایران، فصل اول ✓
– گرامر آلمانی درس اول
– تقسیم کار گروه پژوهش✓
بیاید ببینیم با توجه به اینکه سه تا کلاس دارم امروز میرسم این کارها رو انجام بدم یا نه. 🐌
طبق تجربه باید بگم که هروقت برنامهریزی کردید برای درس خوندن اول از یه کاری که دوست دارید و کوتاهه، در حد بیست دقیقه، شروع کنید و کار دومتون حتما سختترین کار برنامهتون باشه. اگر هیچ کاری توی برنامهتون نیست که دوستش داشته باشید، یه کاری از خودتون بسازید. مثلا توی برنامه بنویسید خواندن شش صفحه از فلان رمان. این باعث میشه که راحت شروع کنید و مغزتون گرم بشه و بتونه بره سراغ کاری که از همه سختتره و ازش اصلا خوشتون نمیاد.