انجمن زیرشیروانی
4.7K subscribers
363 photos
11 videos
19 files
21 links
«ما از همان خمیرۀ رویاهاییم.»
دربارهٔ ادبیات و تمام روزمرگی‌های مربوط به یک دانشجوی ترجمه
Download Telegram
– Synecdoche, New York 2008, Charlie Kaufman
What was once before you - an exciting, mysterious future - is now behind you. Lived; understood; disappointing. You realize you are not special. You have struggled into existence, and are now slipping silently out of it. This is everyone's experience. Every single one. The specifics hardly matter. Everyone's everyone. So you are Adele, Hazel, Claire, Olive. You are Ellen. All her meager sadnesses are yours; all her loneliness; the gray, straw-like hair; her red raw hands. It's yours. It is time for you to understand this. As the people who adore you stop adoring you; as they die; as they move on; as you shed them; as you shed your beauty; your youth; as the world forgets you; as you recognize your transience; as you begin to lose your characteristics one by one; as you learn there is no-one watching you, and there never was, you think only about driving - not coming from any place; not arriving any place. Just driving, counting off time. Now you are here, at 7:43. Now you are here, at 7:44. Now you are... Gone.

– Synecdoche, New York 2008, Charlie Kaufman
دوستان ببخشید، دو ساعت دریچه‌ای رو به مغز عجیب و افسرده چارلی کافمن که حتی نفهمیدم دقیقاً چی بود تماشا کردم و نمی‌تونم گریه‌کنان در اعماقش غرق نشم.
این فیلم رو هر وقت حال و حوصله یک درگیری تمام عیار ذهنی داشتید ببینید. عجیب‌ترین دو ساعت عمرتون خواهد بود.
هیچ‌وقت روزتون رو با سیلویا شروع نکنید.
On the waterfront 1954, Elia Kazan
Meet me in the library.
You told me I could do anything the way no one ever had, and then, I began to actually "can".
پل الوار و حافظ.
بگو، ای مرد معمایی، کدام را بیشتر دوست داری، پدرت، مادرت، خواهرت یا برادرت؟
نه پدر دارم نه مادر، نه خواهر و نه برادر.
دوستانت؟
سخنی می‌گویید که معنایش تاکنون در نظرم ناشناخته مانده.
وطنت؟
نمی‌دانم در کدام سرزمین جای دارد.
زیبایی؟
او را دوست می‌داشتم اگر به کمال رسیده و جاودانی بود.
زَر؟
از آن بیزارم همانگونه که شما از خدا بیزارید.
هان، پس چه دوست داری، ای بیگانه‌ی عجیب؟
ابرها را دوست دارم، ابرهایی که در آن‌جا می‌گذرند… در آن‌جا… آن ابرهای شگفت‌انگیز.

ملال پاریس، شارل بودلر، ترجمه‌ محمدعلی اسلامی ندوشن
آن ابرهای شگفت‌انگیز!
درباره خودم بگم؟ مشکلی که نیست اما فکر می‌کنم خیلی چیزها رو گفتم قبلاً همینجا. توی پیام پین شده مثلا‌ از موردعلاقه‌ترین‌هام نوشتم. یا توی بایوی چنل رشته‌م رو نوشتم که هر بار ناشناس می‌ذارم حداقل ده نفر می‌پرسنش. حقیقتش رو بگم یه مدته نوشتن در اینجا برام سخت شده. اما توی دفترچه‌م زیاد می‌نویسم. الان که دارم این پیام رو می‌نویسم داره بارون میاد و طوفان شده و درخت‌های سپیدار بیرون حیاط کلی سر و صدا راه انداختن و همه‌ش می‌خورن به هم و به شیروونی آهنی که حتی صدای بلندتری درست می‌شه. پشت دیوار درخت‌هان و پشت درخت‌ها خیابونه و بعد خیابون خالیه. هیچی نیست. این حتی ترسناک‌ترش هم می‌کنه. خونه خالیه و یه صداهایی میاد و می‌ترسم. گاهی شب‌ها می‌ترسم و باید پیام بدم به دوستم و ازش بخوام حواسم رو پرت کنه. الان که چراغ کم‌نور اتاقم یه لحظه حتی کم‌نورتر شد این یادم افتاد. اینکه بیست و سه سالت باشه تقریباً اما هنوز از تاریکی بترسی خیلی خنده‌داره. ولی خوشحالم دوستم رو دارم. اگر یکی رو دارید که وقتی می‌ترسید بهش پیام بدید و ازش بخواید حواستون رو پرت کنه، خب خوش به حالتون! البته در زندگی نباید درگیر کلیشه‌ها شد. دوستی هزار دردسر خودش رو داره. ارتباط با آدم‌ها روز به‌ روز سخت‌تر می‌شه. گاهی به جایی می‌رسه که از خودم می‌پرسم چرا باید با کسی حرف بزنم؟ چرا باید به کسی لبخند بزنم و خوش‌اخلاقی جواب بدم؟ چرا اصلا باید کسی رو ببینم؟ سوال‌ها حتی اینجا تموم نمی‌شه. چرا باید کار کنم؟ چرا باید بیدار شم؟ چرا باید زندگی کنم؟ چرا باید هر روز قهوه‌مو همون شکلی که دیروز و پریروز و پس‌پریروز و هزار روز قبلش بوده درست کنم و بشینم پشت میزم و بر میل بی‌کرانم به تنها بودن فائق بشم و لبتاب رو باز کنم و با انسانی صحبت کنم و حالش رو بپرسم؟ اعتراف می‌کنم همیشه مواقع هم اینقدر سوال ندارم. می‌ذارم جریان زندگی مثل دراگی که وارد خون می‌شه و مغز رو منحرف می‌کنه، سوالاتم رو منحرف کنه. من یکی از اون آدم‌هام که به سرعت با جریان زندگی منحرف می‌شم. لازمه موسیقی گوش بدم، لازمه کمی بخندم، لازمه کمی ادبیات بخونم. با این حال همه چیز سر جاشه. الان اون شبه و هیچی هنوز اونجاست هر چه قدر هم من خودم رو زیر پتو گرم کنم و با دوستم حرف بزنم، هنوز منشأ ترس هست. موضوع اینه که منشأ رو هیچوقت نمی‌شه از بین برد. تا فردا می‌تونم درباره دلایلی که چرا باید همین الان به زندگیمون خاتمه بدیم و دسته جمعی خودمون رو بکشیم صحبت کنم. اما گفتن دلایلی که باید ادامه بدیم هم احتمالاً تا همون فردا طول بکشه. موضوع اینه که باید قبول کنم که انسانم. درخت نیستم، یا یه تکه سنگ، یا یه ابر متحرک که از تراکم مولکول‌های آب تشکیل شده. من انسانم و باید تبعاتش رو بپذیرم. باید بدونم انسان‌ها موجوداتی عجیب هستند که براشون کلی سوال به وجود میاد و میلی درشون شکل می‌گیره تا همه چیز رو پایان بدن و از تاریکی بترسن و ازش فرار کنن و به سمت نور بیان. باید بدونم این ویژگی‌ها، غم تمام‌ناشدنی و تلخی‌های بی‌پایان جزو ویژگی‌های گونه منه و نمی‌تونم بیش از حدی باهاش بجنگم. وقتی وجود همه سوالات و ریز و بم‌های مهارنشده ذهنم رو می‌پذیرم می‌تونم الان با شما صحبت کنم و مهم نیست چقدر برام نوشتن در اینجا سخت شده باشه، این همه بنویسم و به قول این انسان ناشناس که پیام داده در مورد خودم یگم و بعدش پا شم مسواک بزنم و بقیه رو ببوسم و بخوابم و فردا بیدار شم و مثل هر روز قهوه رو بدون شکر و شیر درست کنم و بشینم پشت میزم و دوباره حال یک نفر رو بپرسم که حالش اهمیتی برای من نداره. اما این بار اون رو هم به شکل گونه خودم ببینم که تمام سوالات و ترس‌های خودش رو داره و مثل من که شب‌ها از تاریکی و پوچی می‌ترسم از چیزهایی می‌ترسه و حدس بزن چی، احتمالا اون هم براش اهمیتی نداره من حالم چطوره اما الان دارن می‌پرسه و از خلل گوشه و کنار های شخصیت خودم اون رو می‌شناسم و همه آدم‌های دنیا رو. همه همه آدم‌های دنیا رو بدون هیچ استثنایی. مثل اینه که یه نفر بیماری لاعلاجی داره، فقط کسی می‌تونه درکش کنه که اون هم اون بیماری رو داره و ما‌ همه یک جور بیماری رو داریم. ما همه انسانیم‌ و اگر در خودمون نگاه کنیم انگار در تک‌تک انسان‌های زنده و اون‌هایی که تا به حال زنده بودن نگاه کردیم و اگر خودمون رو بپذیریم انگار بقیه اون‌ها رو پذیرفتم و اگر خودمون رو دوست داشته باشیم، انگار بقیه اون‌ها رو دوست داشتیم و آخر شب همه چیز حتی یه اپسیلون بیشتر برامون معنا می‌ده، حتی در جواب یک سوال ناشناس بیست دقیقه بی‌وقفه جریان سیال ذهنمون رو که از لحاظ زیباشناسی ارزشی هم نداره، تایپ می‌کنیم و خوشحالیم که طولانیه و امیدواریم به خاطر این طول و طویل بودنش، انسان‌های دیگه از خوندنش منصرف بشن اما اگر نشدن، هاها شما اینجایید. اهمیت دادید که صدای ساکت مرموز درون ذهن من رو بشنوید. سلام!
From a tired point of view 🪟
Forwarded from paperback
- Woody Allen
انجمن زیرشیروانی
🌾
ویدیویی که دلم می‌خواست بگیرم:
The office, Season 02
انجمن زیرشیروانی
The office, Season 02
هنوز فصل ۳ تموم نشده و بهترین سریال دنیا.
کاش یه نفر زندگی عادیم رو به من برگردونه. (اپیزود بعدی را پلی می‌کند.)
Forwarded from Hiraeth
خیلی جالبه. انگار همه آدم‌هایی که آفیس دیدن با یه نخ نامرئی بهم وصل هستن. حرف همدیگه رو یه طور دیگه می‌فهمیم!