#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_389
قدمقدم راه آمده را بر میگردم و اتاق را ترک میکنم. پاهایم ضعف برشان میدارد و بیشتر از آن سرپا ماندن در توانم نیست.
روی یکی از صندلیهای داخل سالن انتظار مینشینم و ستاره هم بعد از هماهنگ کردن با یک مرد و یک زن، میآید و کنارم مینشیند.
سرم را به دیوارِ یخزدهی پشت سرم تکیه میدهم و پلک روی هم میفشارم. بغض پس میفرستم و میپرسم:
- کی این اتفاق اُفتاد؟!
صدای او نیز بغض دارد:
- دیروز... دمدمای صبح. قلبش مریض بود، بیشتر از این دووم نیاورد.
پلک میگشایم و سر میچرخانم. نگاه بغضآلود و غصبناکم را به او میدهم و میگویم:
- قلبش رو مریض کردن. پدرِ بیشرفت قلبش رو مریض کرد!
به لبهایش انحنا میدهد، نگاهاش را از من میگیرد و آن را به نقطهی نامعلومی میدوزد:
- پدرم! شما از گذشته چی میدونید؟ من به حرفای آبان شک دارم. من شک دارم شما هیچی از اون گذشتهی لعنتی ندونید!
ابروهایم در هم میروند و به صورتم چین میاندازم. ساکت و صامت میمانم و ستاره لب میجنباند:
- مامان سرطان داشت، اما بهخاطر وضع بد مالیمون از همه پنهونش کرده بودن. پنهونش کردن تا قبل اینکه دخترِ اون صاحبخونهی بیشرفتون با یه پیشنهادِ وسوسهانگیز پا بذاره به خونهمون و پدرم رو هوایی کنه!
و من شرم دارم بگویم میدانستم و کاری از دستم بر نیامد. خجالت میکشم بگویم از تورج همهچیز را کف دستم گذاشته بود و اما کاری از دستِ نرویم برنمیآمد جز خودخوری!
ستاره پوزخند به لب میکشد، با هر دو دستش، به صورتش دست میکشد و خسته لب میزند:
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_389
قدمقدم راه آمده را بر میگردم و اتاق را ترک میکنم. پاهایم ضعف برشان میدارد و بیشتر از آن سرپا ماندن در توانم نیست.
روی یکی از صندلیهای داخل سالن انتظار مینشینم و ستاره هم بعد از هماهنگ کردن با یک مرد و یک زن، میآید و کنارم مینشیند.
سرم را به دیوارِ یخزدهی پشت سرم تکیه میدهم و پلک روی هم میفشارم. بغض پس میفرستم و میپرسم:
- کی این اتفاق اُفتاد؟!
صدای او نیز بغض دارد:
- دیروز... دمدمای صبح. قلبش مریض بود، بیشتر از این دووم نیاورد.
پلک میگشایم و سر میچرخانم. نگاه بغضآلود و غصبناکم را به او میدهم و میگویم:
- قلبش رو مریض کردن. پدرِ بیشرفت قلبش رو مریض کرد!
به لبهایش انحنا میدهد، نگاهاش را از من میگیرد و آن را به نقطهی نامعلومی میدوزد:
- پدرم! شما از گذشته چی میدونید؟ من به حرفای آبان شک دارم. من شک دارم شما هیچی از اون گذشتهی لعنتی ندونید!
ابروهایم در هم میروند و به صورتم چین میاندازم. ساکت و صامت میمانم و ستاره لب میجنباند:
- مامان سرطان داشت، اما بهخاطر وضع بد مالیمون از همه پنهونش کرده بودن. پنهونش کردن تا قبل اینکه دخترِ اون صاحبخونهی بیشرفتون با یه پیشنهادِ وسوسهانگیز پا بذاره به خونهمون و پدرم رو هوایی کنه!
و من شرم دارم بگویم میدانستم و کاری از دستم بر نیامد. خجالت میکشم بگویم از تورج همهچیز را کف دستم گذاشته بود و اما کاری از دستِ نرویم برنمیآمد جز خودخوری!
ستاره پوزخند به لب میکشد، با هر دو دستش، به صورتش دست میکشد و خسته لب میزند:
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_390
- گلاره! گفته بود واسهمون اقامت آمریکا میگیره و همهی خرجِ دوا و درمون مامانم رو میده... به شرطی که آبان رو از زندگی تو دورش کنیم. بابا هوایی شد. شبونه بار و بندیل بستیم و زدیم به دلِ کوه و بیابون.
نگاهاش را به من میدهد و قطره اشکی از چشم چپش چپش فرو میچکد. با کف دست آن را پس میزند و مرتعش ادامه میدهد:
- قرار شد قاچاقی از مرز مریوان قاطیِ کولبرا بریم عراق. از اونجا هم واسهمون بلیط بگیره به ترکیه و بعدِ ۲ ماه راهیِ آمریکا شیم.
به لبهایش اِنحنا میدهد و در مقابل نگاههای ناباورِ من دنبالهی حرفش را میگیرد:
- پدرم اِنقدر ساده بود که هرگز شک نکرد اگه ریگی به کفشِ گلاره و اردشیر نیست چرا باید قاچاقی از مرز رد شیم! هرگز یادم نمیره اون شب رو... هرگز یادم نمیره پدرم با یه زنِ مریض، با دو تا بچهی قد و نیمقد، با یه آبانِ دلتنگِ هوتن چه مصیبتی کشید تا از مرز رد شه!
و من غضب برم داشته است از این حقایقِ تا این حد حقیقی! غضب دارم به گلارهی گردنشکستهای که گفته بود مسلم او را هم دور زده است و از جا و مکانشان هیچ خبری ندارد!
لعنت به تو گلارهی مکار... لعنت!
ستاره هیستریک میخندد و حرصی زیرلبی میغرد:
- ما هم قربانیِ طمع پدرم و بیشرفی گلاره شدیم. و همهی این حقیقتها رو وقتی فهمیدیم که دیر شده بود واسهی برگشتن... خیلی دیر!
صورتم گُر میگیرد و لبهایم را سفت و محکم بههم میفشارم. دود از کلهام بیرون میزند و خودِ خدا خوب میداند اگر در این لحظه گلارهی بیشرف جلوی دستم بود بیشک که خرخرهاش را میجویدم و به جهنم میفرستادماش!
اشکِ ناامیدی از هر دو چشمم فرو میچکد و گوشهی لبم را میگزد. با ناباوری سرم را به چپ و راست تکان میدهم و عاجز ماندهام از هر حرفی.
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_390
- گلاره! گفته بود واسهمون اقامت آمریکا میگیره و همهی خرجِ دوا و درمون مامانم رو میده... به شرطی که آبان رو از زندگی تو دورش کنیم. بابا هوایی شد. شبونه بار و بندیل بستیم و زدیم به دلِ کوه و بیابون.
نگاهاش را به من میدهد و قطره اشکی از چشم چپش چپش فرو میچکد. با کف دست آن را پس میزند و مرتعش ادامه میدهد:
- قرار شد قاچاقی از مرز مریوان قاطیِ کولبرا بریم عراق. از اونجا هم واسهمون بلیط بگیره به ترکیه و بعدِ ۲ ماه راهیِ آمریکا شیم.
به لبهایش اِنحنا میدهد و در مقابل نگاههای ناباورِ من دنبالهی حرفش را میگیرد:
- پدرم اِنقدر ساده بود که هرگز شک نکرد اگه ریگی به کفشِ گلاره و اردشیر نیست چرا باید قاچاقی از مرز رد شیم! هرگز یادم نمیره اون شب رو... هرگز یادم نمیره پدرم با یه زنِ مریض، با دو تا بچهی قد و نیمقد، با یه آبانِ دلتنگِ هوتن چه مصیبتی کشید تا از مرز رد شه!
و من غضب برم داشته است از این حقایقِ تا این حد حقیقی! غضب دارم به گلارهی گردنشکستهای که گفته بود مسلم او را هم دور زده است و از جا و مکانشان هیچ خبری ندارد!
لعنت به تو گلارهی مکار... لعنت!
ستاره هیستریک میخندد و حرصی زیرلبی میغرد:
- ما هم قربانیِ طمع پدرم و بیشرفی گلاره شدیم. و همهی این حقیقتها رو وقتی فهمیدیم که دیر شده بود واسهی برگشتن... خیلی دیر!
صورتم گُر میگیرد و لبهایم را سفت و محکم بههم میفشارم. دود از کلهام بیرون میزند و خودِ خدا خوب میداند اگر در این لحظه گلارهی بیشرف جلوی دستم بود بیشک که خرخرهاش را میجویدم و به جهنم میفرستادماش!
اشکِ ناامیدی از هر دو چشمم فرو میچکد و گوشهی لبم را میگزد. با ناباوری سرم را به چپ و راست تکان میدهم و عاجز ماندهام از هر حرفی.
یک صبح دل انگيز
يک صبح آرام
يک صبح لطيف
يک صبح پرازآرزو
یک صبح پرازشادی
يک صبح پراز موفقيت
يک صبح پرازاميد فردا
يک صبح پرازمحبت
برای شما آرزومیکنم
صبح دوشنبه تون پُر ازخبرهای خوب
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
يک صبح آرام
يک صبح لطيف
يک صبح پرازآرزو
یک صبح پرازشادی
يک صبح پراز موفقيت
يک صبح پرازاميد فردا
يک صبح پرازمحبت
برای شما آرزومیکنم
صبح دوشنبه تون پُر ازخبرهای خوب
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
کوتاهترین و زیباترین عاشقانههای مادر
همین یک سوال است : برایت چای بریزم...؟
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
همین یک سوال است : برایت چای بریزم...؟
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
۱۰ نشانه بلوغ فکری:
۱- صحبتهای کوتاه و بی اهمیت شما رو به وجد نمیاره.
۲- خوابیدن بهتر از گذروندن شب جمعه بیرون از خونه ست.
۳- بیشتر دیگرانُ میبخشی.
۴- ذهنت باز میشه.
۵- به تفاوت ها احترام میذاری.
۶- عشق و دوست داشتن رو تحميل نمیکنی.
۷- غم و اندوه رو قبول میکنی.
۸- به راحتی قضاوت نمیکنی.
۹-سکوت رو به یه جر و بحث بی اهمیت ترجیح میدی.
۱۰- خوشحالیت به دیگران بستگی نداره و فقط خودت میتونی خودت رو خوشحال کنی.
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
زندگي، شايد شعر پدرم بود
كه خواند و چاي مادر
كه مرا گرم نمود
زندگي شايد آن لبخنديست
كه دريغش كرديم.. زندگي
زمزمهي پاك حياتست
ميان دو سكوت..زندگي
خاطرهي آمدن و رفتن ماست
لحظهي آمدن و رفتن ما
تنهاييست من دلم ميخواهد
قدر اين خاطره را دريابيم🌷🍃
#سهراب_سپهری
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
كه خواند و چاي مادر
كه مرا گرم نمود
زندگي شايد آن لبخنديست
كه دريغش كرديم.. زندگي
زمزمهي پاك حياتست
ميان دو سكوت..زندگي
خاطرهي آمدن و رفتن ماست
لحظهي آمدن و رفتن ما
تنهاييست من دلم ميخواهد
قدر اين خاطره را دريابيم🌷🍃
#سهراب_سپهری
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
*فــرق بین مــادر ♡ پــدر*
"مــــادر" به تو زندگی می دهد🍃
"پــــدر" به تو می آموزد 💐
چگونه این زندگی را احیا کنی
*« به تلاش وادار می کند*
"مــــادر" گریه می کند
وقتی بیمار می شوی
"پــــدر" بیمار می شود
وقتی گریه می کنی *« در خفا »*
"مــــادر" مطمئن می شود
که گرسنه نیستی
"پــــدر" به تو یاد می دهد
که گرسنه نمانی *« درک نمی کنی »*
"مــــادر "چشمه محبت است 🍃
و"پــــدر" چاه حکمت *
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
"مــــادر" به تو زندگی می دهد🍃
"پــــدر" به تو می آموزد 💐
چگونه این زندگی را احیا کنی
*« به تلاش وادار می کند*
"مــــادر" گریه می کند
وقتی بیمار می شوی
"پــــدر" بیمار می شود
وقتی گریه می کنی *« در خفا »*
"مــــادر" مطمئن می شود
که گرسنه نیستی
"پــــدر" به تو یاد می دهد
که گرسنه نمانی *« درک نمی کنی »*
"مــــادر "چشمه محبت است 🍃
و"پــــدر" چاه حکمت *
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_391
ستاره با هر دو دستش شقیقههایش را میچسبد و میگوید:
- ما روزای سختی رو گذروندیم. بعدِ قاچاقی رد شدنمون از مرز، خرِ گلاره از پل گذشت و دیگه هیچ خبری ازش نداشتیم. با بدبختی و مکافات خودمون رو رسوندیم ترکیه و سالها تو سگدونیهاش پنهونی و مثل سگ زندگی کردیم.
به یکباره به هقهق میاُفتد و با کف هر دو دستش صورتش را میپوشاند:
- مامانم خیلی دووم نیاورد. سرطان ریشه زد تو جونش و از پا انداختش. و ما حتی نتونستیم یه مراسم آبرومندانه واسهش بگیریم!
سرش را به چپ و راست تکان میدهد و مینالد:
- سالها مثل سگ زندگی کردیم و به پای بیانصافی و طمع پدرم سوختیم. بیچاره آبان چند شب بعد رفتن و گرفتار شدنمون تب کرد و سه شب و سه روز اسمت از زبونش نیافتاد!
با گوشهی انگشت شستم، قطره اشکم را پس میزنم و جان میکنم تا که بگویم:
- آبان هیچوقت واسهی برگشتن، واسهی دیدنم... تلاشی کرد؟!
و ستارهای است که از شنیدن حرفم نیشخند به لب میکشد. لب زیر دندان میفرستد و جوابم را میدهد:
- ما گرفتار شدیم. ما بیهویت شدیم. ما سالها مثل سگ زندگی کردیم و هیچ راه برگشتی نداشتیم. ما دیگه جایی توی ایران نداشتیم! ما تازه چند ساله که تونستیم با یه هویت فیک و جعلی بیایم آلمان و مثل موش تو سوراخمون قایم نشیم... میفهمین؟!
به لبهایش انحنا میدهد و طعنه بارم میکند:
- شما چی؟ شما واسهی پیدا کردنِ آبان، واسهی دیدنش، هیچ تلاشی کردین؟!
صدایش به رعشه میاُفتد و مینالد:
- هیچ میدونین آبان چند سال چشم انتظار شما موند؟!
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_391
ستاره با هر دو دستش شقیقههایش را میچسبد و میگوید:
- ما روزای سختی رو گذروندیم. بعدِ قاچاقی رد شدنمون از مرز، خرِ گلاره از پل گذشت و دیگه هیچ خبری ازش نداشتیم. با بدبختی و مکافات خودمون رو رسوندیم ترکیه و سالها تو سگدونیهاش پنهونی و مثل سگ زندگی کردیم.
به یکباره به هقهق میاُفتد و با کف هر دو دستش صورتش را میپوشاند:
- مامانم خیلی دووم نیاورد. سرطان ریشه زد تو جونش و از پا انداختش. و ما حتی نتونستیم یه مراسم آبرومندانه واسهش بگیریم!
سرش را به چپ و راست تکان میدهد و مینالد:
- سالها مثل سگ زندگی کردیم و به پای بیانصافی و طمع پدرم سوختیم. بیچاره آبان چند شب بعد رفتن و گرفتار شدنمون تب کرد و سه شب و سه روز اسمت از زبونش نیافتاد!
با گوشهی انگشت شستم، قطره اشکم را پس میزنم و جان میکنم تا که بگویم:
- آبان هیچوقت واسهی برگشتن، واسهی دیدنم... تلاشی کرد؟!
و ستارهای است که از شنیدن حرفم نیشخند به لب میکشد. لب زیر دندان میفرستد و جوابم را میدهد:
- ما گرفتار شدیم. ما بیهویت شدیم. ما سالها مثل سگ زندگی کردیم و هیچ راه برگشتی نداشتیم. ما دیگه جایی توی ایران نداشتیم! ما تازه چند ساله که تونستیم با یه هویت فیک و جعلی بیایم آلمان و مثل موش تو سوراخمون قایم نشیم... میفهمین؟!
به لبهایش انحنا میدهد و طعنه بارم میکند:
- شما چی؟ شما واسهی پیدا کردنِ آبان، واسهی دیدنش، هیچ تلاشی کردین؟!
صدایش به رعشه میاُفتد و مینالد:
- هیچ میدونین آبان چند سال چشم انتظار شما موند؟!
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_392
سرش را به این طرف و آنطرف تکان میدهد و میگوید:
- نمیدونین... بهخدا که نمیدونین!
و این دختر چه میداند که من چند سال به دنبال آبان دربهدر، هر خیابانی که توانستم را از پای گذراندم؟ چه میداند لحظهای از یادش غافل نشدم؟!
لب زیر دندان میفرستم و آن را میگزم. پلک روی هم میفشارم و از روی صندلی بلند میشوم:
- طاقت بیشتر اینجا موندن رو ندارم. واسهی مراسم خاکسپاری بهم زنگ بزن.
قلبم به سوزش میاُفتد. پشت میکنم و میخواهم بروم که با صدایش سر جایم میخ میمانم:
- عمو هوتن!
سیبک گلویم بالا و پایین میشود و منی هستم که با یک "جانم" لرزان جوابش را میدهم.
به سمتم میدود و مقابلم میایستد. کمی خیرهخیره نگاهم میکند و بعد هم پاکتی را مقابل نگاهم میگیرد:
- برای شماست!
دستهای لرزان و مرددم را به سمتش میکشانم و آن را چنگ میزنم.
نگاهِ بغکردهام خیرهی نوشتهی روی پاکت میماند و بغض بیرحمانه به گلویم چنگ میکشد و خراش میاندازد!
" - چه دیر آمدی حالایِ صدهزار سالهی من!
من این نیستم که بودهام. او که من بود آن همه سال رفته زیر سایهیِ آن بیدِ بینشان مُرده است... !
برسد از من، ارث به ابدیترینم...
هوتن زارع"
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_392
سرش را به این طرف و آنطرف تکان میدهد و میگوید:
- نمیدونین... بهخدا که نمیدونین!
و این دختر چه میداند که من چند سال به دنبال آبان دربهدر، هر خیابانی که توانستم را از پای گذراندم؟ چه میداند لحظهای از یادش غافل نشدم؟!
لب زیر دندان میفرستم و آن را میگزم. پلک روی هم میفشارم و از روی صندلی بلند میشوم:
- طاقت بیشتر اینجا موندن رو ندارم. واسهی مراسم خاکسپاری بهم زنگ بزن.
قلبم به سوزش میاُفتد. پشت میکنم و میخواهم بروم که با صدایش سر جایم میخ میمانم:
- عمو هوتن!
سیبک گلویم بالا و پایین میشود و منی هستم که با یک "جانم" لرزان جوابش را میدهم.
به سمتم میدود و مقابلم میایستد. کمی خیرهخیره نگاهم میکند و بعد هم پاکتی را مقابل نگاهم میگیرد:
- برای شماست!
دستهای لرزان و مرددم را به سمتش میکشانم و آن را چنگ میزنم.
نگاهِ بغکردهام خیرهی نوشتهی روی پاکت میماند و بغض بیرحمانه به گلویم چنگ میکشد و خراش میاندازد!
" - چه دیر آمدی حالایِ صدهزار سالهی من!
من این نیستم که بودهام. او که من بود آن همه سال رفته زیر سایهیِ آن بیدِ بینشان مُرده است... !
برسد از من، ارث به ابدیترینم...
هوتن زارع"
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سه شنبه تون زیبا
🌸زندگى را آنگونه بچینيد
ڪه نه یک روز،
بلڪه كل عمرتان زیبا باشد.
🌸سلامتی را در بالاترین
نقطه دلتان بگذاريد
ڪه هیچ چیز برتر از آن نیست
🌸سعادت را از خدا بخواهيد
ڪه او با لطف و ڪرمش به شما
خواهد بخشید
🌸ساده لبخند بزنيد
و ساده زندگی ڪنید
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
🌸زندگى را آنگونه بچینيد
ڪه نه یک روز،
بلڪه كل عمرتان زیبا باشد.
🌸سلامتی را در بالاترین
نقطه دلتان بگذاريد
ڪه هیچ چیز برتر از آن نیست
🌸سعادت را از خدا بخواهيد
ڪه او با لطف و ڪرمش به شما
خواهد بخشید
🌸ساده لبخند بزنيد
و ساده زندگی ڪنید
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
عکس قدیمی از عمو پورنگ و امیر محمد
اون موقع ها خیلی پیر تر از الانش بود!
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
اون موقع ها خیلی پیر تر از الانش بود!
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
#مادر
از اینجا صدایت میکنم...
تو
از آنجا بغلم کن...
دلم گرفته مـــــــادر😭
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
از اینجا صدایت میکنم...
تو
از آنجا بغلم کن...
دلم گرفته مـــــــادر😭
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
پدر از آهن ساخته نشده ولی مثل آهـن محکمه
پــدر از درد و از سنـگ سـاختـه نشـده ولـی کـوهِ دردِ
پـدر از عشـق سـاختـه نشـده بلـکه عشـق از پـدر سـاخته شـده
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
پــدر از درد و از سنـگ سـاختـه نشـده ولـی کـوهِ دردِ
پـدر از عشـق سـاختـه نشـده بلـکه عشـق از پـدر سـاخته شـده
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
👏اهنگ شاد مازندرانی باصدای علیرضارحیم پور امیدوارم حال دلتون خوش باشه همیشه شادی باشه🤩❤️
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_393
پاکت را به قلبم میفشارم و قلبم تیر میکشد. میخواهم آن را باز کنم و اما دل ندارم. دست پس میکشم و لب میگزم.
ستاره به من نگاه میدوزد و لب میزند:
- ماشینی که جلویِ دره شما رو میرسونه به یه هتلِ خوب. براتون اتاق رزرو نکردم، مطمئن نبودم بخواید اینجا بمونید یا نه...
سر زیر میاندازد و با صدای ریزی میگوید:
- فکر میکردم حداقلاش بخواید جنازه رو با خودتون بر گردونید به ایران!
به لبهایم انحنا میدهم و از آنچه که در سرم میگذرد چیزی به این دختر نمیگویم.
پلک روی هم میفشارم و لب میزنم:
- منتظر تماست میمونم.
قدمهای لرزانم را به سمت بیرون بر میدارم و بیآنکه بخواهم حتی لحظهای دیگر فضای آن مکان کذایی را متحمل شوم، داخل ماشین مینشینم و اشاره میکنم که حرکت کند.
نگاه مرددم را به پاکتِ میان دستانم میدوزم و بیشتر از این صبر ندارم. درش را باز میکنم و از چیزی که میبینم مات میمانم.
گیسِ بافته شدهی آبانم است به همراه همان تک گیرهی تقتقیِ اهداییام!
چشمهایم خشک میشوند و بغض است که سعی دارد گلویم را از هم بدرد.
به یکباره به هقهق میاُفتم و گیسِ بافتهشدهی عزیزش را به لبهایم میرسانم. آن را میبوسم و سفت و سخت به سینهام میفشارماش.
قلبم میسوزد. سرم تیر میکشد. تمام جانم منقبض میشود و من کاری از دستم بر نمیآید برای اوی زِ دست رفتهام جز هق زدن!
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_393
پاکت را به قلبم میفشارم و قلبم تیر میکشد. میخواهم آن را باز کنم و اما دل ندارم. دست پس میکشم و لب میگزم.
ستاره به من نگاه میدوزد و لب میزند:
- ماشینی که جلویِ دره شما رو میرسونه به یه هتلِ خوب. براتون اتاق رزرو نکردم، مطمئن نبودم بخواید اینجا بمونید یا نه...
سر زیر میاندازد و با صدای ریزی میگوید:
- فکر میکردم حداقلاش بخواید جنازه رو با خودتون بر گردونید به ایران!
به لبهایم انحنا میدهم و از آنچه که در سرم میگذرد چیزی به این دختر نمیگویم.
پلک روی هم میفشارم و لب میزنم:
- منتظر تماست میمونم.
قدمهای لرزانم را به سمت بیرون بر میدارم و بیآنکه بخواهم حتی لحظهای دیگر فضای آن مکان کذایی را متحمل شوم، داخل ماشین مینشینم و اشاره میکنم که حرکت کند.
نگاه مرددم را به پاکتِ میان دستانم میدوزم و بیشتر از این صبر ندارم. درش را باز میکنم و از چیزی که میبینم مات میمانم.
گیسِ بافته شدهی آبانم است به همراه همان تک گیرهی تقتقیِ اهداییام!
چشمهایم خشک میشوند و بغض است که سعی دارد گلویم را از هم بدرد.
به یکباره به هقهق میاُفتم و گیسِ بافتهشدهی عزیزش را به لبهایم میرسانم. آن را میبوسم و سفت و سخت به سینهام میفشارماش.
قلبم میسوزد. سرم تیر میکشد. تمام جانم منقبض میشود و من کاری از دستم بر نمیآید برای اوی زِ دست رفتهام جز هق زدن!
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_394
راننده با تعجب من را از داخل آینه نگاه میکند و بعد هم با زبانِ آلمانیاش سعی دارد به من بگوید که به هتل رسیدهایم.
گیسِ آبانِ عزیزم را به سختی از قلبم جدا میکنم و مینگرماش. آن را محتاطانه داخل پاکت بر میگردانم و بغضکرده و گریان، با بدنی کرخت و دردمند، با قلبی شکسته و در هم مچاله شده از ماشین پیاده میشوم، اما قبل از بستنِ در، چشمم به شاخه گل پلاسیدهی کف ماشین میاُفتد و برای برداشتناش خم میشوم.
آن را داخل مشت میفشارم و راننده را متوجه میکنم که چمدان را برایم داخل بیاورد.
خیلی طولش نمیدهم که یک اتاق رزرو کنم و با راننده طبقات هتل را بالا برویم.
مقابل درِ اتاق میایستم و انعام و کرایهی راننده را میدهم.
کارت میکشم و درِ اتاق را باز میکنم. داخل میروم و چمدانم را هم مقابل در میگذارم.
روی تختخواب اتاق مینشینم و نگاهم کشیده میشود به پاکت و شاخه گلی که رویش اُفتاده است.
کلافه و خسته از لحظه به لحظهی این زندگی، کف دست چپم را چند باری از پایین به بالا روی صورتم میکشم و لبهایم را به داخل میکشم!
و من چارهایی نمییابم برای فرار از این همه بغض و درهم شکستگی جز پناه بردن به آب!
بزاق دهانم را پس میفرستم و پاکت را روی تخت میگذارم.
از داخل چمدان حولهام را بر میدارم و راهی حمام میشوم.
دوش آب یخ را باز میکنم و بیآنکه لباسهایم را از تن برهانم زیر آن میایستم. تمام عضلات بدنم منقبض و دندانهایم روی هم کوبیده میشوند. اما گرمای جانم فرو نمینشیند و قلبم بیشتر از پیش مچاله میشود.
- با خودم گفتم اینا سهمالارثِ هوتنه، بدم دستِ مسلم دیوونه پرپرشون کنه که چی؟ فردا-پسفردا مؤاخذهی تو بمونم؟!
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_394
راننده با تعجب من را از داخل آینه نگاه میکند و بعد هم با زبانِ آلمانیاش سعی دارد به من بگوید که به هتل رسیدهایم.
گیسِ آبانِ عزیزم را به سختی از قلبم جدا میکنم و مینگرماش. آن را محتاطانه داخل پاکت بر میگردانم و بغضکرده و گریان، با بدنی کرخت و دردمند، با قلبی شکسته و در هم مچاله شده از ماشین پیاده میشوم، اما قبل از بستنِ در، چشمم به شاخه گل پلاسیدهی کف ماشین میاُفتد و برای برداشتناش خم میشوم.
آن را داخل مشت میفشارم و راننده را متوجه میکنم که چمدان را برایم داخل بیاورد.
خیلی طولش نمیدهم که یک اتاق رزرو کنم و با راننده طبقات هتل را بالا برویم.
مقابل درِ اتاق میایستم و انعام و کرایهی راننده را میدهم.
کارت میکشم و درِ اتاق را باز میکنم. داخل میروم و چمدانم را هم مقابل در میگذارم.
روی تختخواب اتاق مینشینم و نگاهم کشیده میشود به پاکت و شاخه گلی که رویش اُفتاده است.
کلافه و خسته از لحظه به لحظهی این زندگی، کف دست چپم را چند باری از پایین به بالا روی صورتم میکشم و لبهایم را به داخل میکشم!
و من چارهایی نمییابم برای فرار از این همه بغض و درهم شکستگی جز پناه بردن به آب!
بزاق دهانم را پس میفرستم و پاکت را روی تخت میگذارم.
از داخل چمدان حولهام را بر میدارم و راهی حمام میشوم.
دوش آب یخ را باز میکنم و بیآنکه لباسهایم را از تن برهانم زیر آن میایستم. تمام عضلات بدنم منقبض و دندانهایم روی هم کوبیده میشوند. اما گرمای جانم فرو نمینشیند و قلبم بیشتر از پیش مچاله میشود.
- با خودم گفتم اینا سهمالارثِ هوتنه، بدم دستِ مسلم دیوونه پرپرشون کنه که چی؟ فردا-پسفردا مؤاخذهی تو بمونم؟!