#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_384
پلکهایش را روی هم میفشارد و کم میآورد. قطره اشکی که از چشمش فرو میچکد نفس را در سینهام حبس میکند و او است که میگوید:
- دیر اومدین! آبان چشم انتظار رفت. آبان با یه دلتنگیِ بیست ساله رفت!
دیر آمدهام؟ دیر آمدهام!
و من چیزی در وجودم هُری پایین میریزد. قلبم نیست... تمام وجودم است!
گوشهایم سنگین میشوند، دستهایم تحلیل میروند و شاخه گل کفِ ماشین میاُفتد. نفسهایم برای بالا آمدن، جان میکنند و اما فایدهای ندارد. قلبم از تپیدن باز میماند و نگاهِ ناباور و خشک شدهام را به ستاره میدهم. به ستارهی گریانی که اشک تمام صورتش را خیسانده است و از دیرآمدنها برای من حرف میزند.
یک مادهی شیمیایی لعنتی گلویم را به گسی میرساند و منی هستم که برای نفس کشیدن تقلا میکنم.
مغزم اِوردوز کرده است و دوست ندارم باور کنم تعبیر حرف این دختر را!
قفسهی سینهام میسوزد و زهرآب نوکِ زبانم را میگزد. نسیم خنکی که میوزد هم نمیتواند عرق را از سر و صورتم خشک کند و مجری رادیو است که میگوید:
- es gibt morgen ...
و من از این لحظه شک دارم به بودن فردا و فرداها!
با دست روی شانهی راننده میکوبم و با زبان بیزبانی وادارش میکنم ماشین را متوقف کند.
قبل از اینکه ماشین کامل بایستد، خودم را به بیرون پرت میکنم و روی زمین آوار میشوم.
عق میزنم، عق میزنم، عق میزنم و تمام دلتنگی بدونِ سرانجامِ این بیست سال را بالا میآورم.
فایل کامل این رمان با قیمت سی هزار تومن برای خرید موجود میباشد.
برای دریافت به آیدی زیر پیام بدید:
@parisan_khatoon
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_384
پلکهایش را روی هم میفشارد و کم میآورد. قطره اشکی که از چشمش فرو میچکد نفس را در سینهام حبس میکند و او است که میگوید:
- دیر اومدین! آبان چشم انتظار رفت. آبان با یه دلتنگیِ بیست ساله رفت!
دیر آمدهام؟ دیر آمدهام!
و من چیزی در وجودم هُری پایین میریزد. قلبم نیست... تمام وجودم است!
گوشهایم سنگین میشوند، دستهایم تحلیل میروند و شاخه گل کفِ ماشین میاُفتد. نفسهایم برای بالا آمدن، جان میکنند و اما فایدهای ندارد. قلبم از تپیدن باز میماند و نگاهِ ناباور و خشک شدهام را به ستاره میدهم. به ستارهی گریانی که اشک تمام صورتش را خیسانده است و از دیرآمدنها برای من حرف میزند.
یک مادهی شیمیایی لعنتی گلویم را به گسی میرساند و منی هستم که برای نفس کشیدن تقلا میکنم.
مغزم اِوردوز کرده است و دوست ندارم باور کنم تعبیر حرف این دختر را!
قفسهی سینهام میسوزد و زهرآب نوکِ زبانم را میگزد. نسیم خنکی که میوزد هم نمیتواند عرق را از سر و صورتم خشک کند و مجری رادیو است که میگوید:
- es gibt morgen ...
و من از این لحظه شک دارم به بودن فردا و فرداها!
با دست روی شانهی راننده میکوبم و با زبان بیزبانی وادارش میکنم ماشین را متوقف کند.
قبل از اینکه ماشین کامل بایستد، خودم را به بیرون پرت میکنم و روی زمین آوار میشوم.
عق میزنم، عق میزنم، عق میزنم و تمام دلتنگی بدونِ سرانجامِ این بیست سال را بالا میآورم.
فایل کامل این رمان با قیمت سی هزار تومن برای خرید موجود میباشد.
برای دریافت به آیدی زیر پیام بدید:
@parisan_khatoon
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌸آخرین آدینه زیبا بهاری تون
💝پر از عشق ومحبت
🌸پر از موفقيت وسرافرازی
💝پر از صلح وسازش
🌸پر از دوستی ومهربانی
💝پر از دلخوشى
🌸و پر از خبرهای خوب آدینه تون بی نظیر
💝دلتون گرم به عشق به خـ💕ــدا
#سلام_صبح_آدینهتون_بخیر
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
💝پر از عشق ومحبت
🌸پر از موفقيت وسرافرازی
💝پر از صلح وسازش
🌸پر از دوستی ومهربانی
💝پر از دلخوشى
🌸و پر از خبرهای خوب آدینه تون بی نظیر
💝دلتون گرم به عشق به خـ💕ــدا
#سلام_صبح_آدینهتون_بخیر
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
پیرمردی موبایلشو برد تعمیر کنه
بعد از مدتی آقای تعمیرکار اومد و گفت؛
پدر جان موبایلت سالمه!
هیچ مشکلی نداره،
پیرمرد با صدای غمگینی گفت؛
پس چرا بچه هام بهم زنگ نمی زنن...!
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
بعد از مدتی آقای تعمیرکار اومد و گفت؛
پدر جان موبایلت سالمه!
هیچ مشکلی نداره،
پیرمرد با صدای غمگینی گفت؛
پس چرا بچه هام بهم زنگ نمی زنن...!
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
تمدن های پیر مثلِ پیرمردها،
چون آینده ندارند،
فقط به گذشته فکر می کنند.
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
چون آینده ندارند،
فقط به گذشته فکر می کنند.
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
بـه سلامتـی مـادری کـه وقتی دیـد غـذا کمه
یهـو دلـش هـوس نـون و ماسـت کـرد
بـه سلامتـی مـادر کـه اگـه یـه تـک سرفـه بزنیـم
میشن پرستـار بخـش مراقبتهـای ویـژه...
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
یهـو دلـش هـوس نـون و ماسـت کـرد
بـه سلامتـی مـادر کـه اگـه یـه تـک سرفـه بزنیـم
میشن پرستـار بخـش مراقبتهـای ویـژه...
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
زن نباید زیبایی
خود را طوری آشکار کند
که مردم مثل مهتاب
نگـــاهش کنند
بلکه باید مانند
آفتاب باشـــــد
تا وقتی کسی
به جمالش نظر کرد
چشمش را به زمین بدوزد
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
خود را طوری آشکار کند
که مردم مثل مهتاب
نگـــاهش کنند
بلکه باید مانند
آفتاب باشـــــد
تا وقتی کسی
به جمالش نظر کرد
چشمش را به زمین بدوزد
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
مردی این حوالیست
که فرشته است اما بال ندارد
و من به او پدر میگویم....♥️
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
که فرشته است اما بال ندارد
و من به او پدر میگویم....♥️
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
برای یک روز هم که شده دنبال چیزهایی که نداری نرو!
از چیزهایی که داری لذت ببر ...
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
از چیزهایی که داری لذت ببر ...
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_385
آسفالت خیابان را به لجن میکشانم و اما وجودِ منِ بیوجود سالهاست به لجن کشیده شده است!
کم میآورم مقابل اینمیزان از درد و به یکباره بلند و پر سر و صدا، بلند و پر سوز و گداز به هقهق میاُفتم.
اشک صورتم را داغ میکند و اما داغی که آبانِ بیمعرفت روی دلم گذاشته، بیشتر از این حرفها است!
بغض شکستهام. هق میزنم، اشک میریزم. به آسفالت خیابان چنگ میاندازم و اما سوز قلبم فرو نشستنی نیست.
ستاره بیصدا و با نگاهی خیس از اشک مقابلم میایستد و دستهایش را حائل صورتش میکند.
و من ترسی ندارم از شکسته شدن غروری که سالهاست ندارماش!
دلم شکسته، غرور به چه کارم میآید؟!
وجودم در هم شکسته، مقاوم بودن به چه کارم میآید؟!
آبانم از دست رفته، زندگی به چه کارم میآید؟!
دست مقابل دهانم میگیرم و بیهوا نعره میکشم. نعرهام گوش آسمان را از هم میدرد و اما داغ دلم تمام شدنی نیست!
لبهایم را سفت و سخت به هم میفشارم و اشک از هر دو چشمم فرو میچکد. با مشت روی قلبم میکوبم و فکرِ خاطراتمان امانم نمیدهد.
ستاره تکیهاش را از گاردریل خیابان میگیرد و به سمتم میآید. با سستی دستش را روی شانهام میگذارد و با صدای ریزی میگوید:
- بیشتر از این منتظرش نذار. بذار روحش آروم بگیره.
نگاهم را به او میدهم و بیصدا خیرهاش میمانم. اشکش را پس میزند و من... دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم.
با سستی، با کمری خمیده، روی پا میایستم و سرم تیر میکشد. آفتاب فرق سرم را داغ میکند و تلو-تلو خوران خودم را به ماشین میرسانم. داخل آن مینشینم و سَر سِر شدهام را به شیشه تکیه میدهم.
فایل کامل این رمان با قیمت سی هزار تومن برای خرید موجود میباشد.
برای دریافت به آیدی زیر پیام بدید:
@parisan_khatoon
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_385
آسفالت خیابان را به لجن میکشانم و اما وجودِ منِ بیوجود سالهاست به لجن کشیده شده است!
کم میآورم مقابل اینمیزان از درد و به یکباره بلند و پر سر و صدا، بلند و پر سوز و گداز به هقهق میاُفتم.
اشک صورتم را داغ میکند و اما داغی که آبانِ بیمعرفت روی دلم گذاشته، بیشتر از این حرفها است!
بغض شکستهام. هق میزنم، اشک میریزم. به آسفالت خیابان چنگ میاندازم و اما سوز قلبم فرو نشستنی نیست.
ستاره بیصدا و با نگاهی خیس از اشک مقابلم میایستد و دستهایش را حائل صورتش میکند.
و من ترسی ندارم از شکسته شدن غروری که سالهاست ندارماش!
دلم شکسته، غرور به چه کارم میآید؟!
وجودم در هم شکسته، مقاوم بودن به چه کارم میآید؟!
آبانم از دست رفته، زندگی به چه کارم میآید؟!
دست مقابل دهانم میگیرم و بیهوا نعره میکشم. نعرهام گوش آسمان را از هم میدرد و اما داغ دلم تمام شدنی نیست!
لبهایم را سفت و سخت به هم میفشارم و اشک از هر دو چشمم فرو میچکد. با مشت روی قلبم میکوبم و فکرِ خاطراتمان امانم نمیدهد.
ستاره تکیهاش را از گاردریل خیابان میگیرد و به سمتم میآید. با سستی دستش را روی شانهام میگذارد و با صدای ریزی میگوید:
- بیشتر از این منتظرش نذار. بذار روحش آروم بگیره.
نگاهم را به او میدهم و بیصدا خیرهاش میمانم. اشکش را پس میزند و من... دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم.
با سستی، با کمری خمیده، روی پا میایستم و سرم تیر میکشد. آفتاب فرق سرم را داغ میکند و تلو-تلو خوران خودم را به ماشین میرسانم. داخل آن مینشینم و سَر سِر شدهام را به شیشه تکیه میدهم.
فایل کامل این رمان با قیمت سی هزار تومن برای خرید موجود میباشد.
برای دریافت به آیدی زیر پیام بدید:
@parisan_khatoon
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_386
تصویر آبان، اشک در چشمم میجوشاند و سرم داغ میشود.
بیصدا برای او سوگواری میکنم و باورم نمیشود آخر و عاقبت آن همه انتظار شده است یک جسم بیجان... شده است یک چشمِ فروبسته از جهان!
با ایستادن ماشین نگاهِ تار و اشک گرفتهام را به اطراف میدهم و از سردر مکان روبهرویمان میشود فهمید جانِ بیجانِ آبانِ عزیزتر از جانم را به انتظار آمدنم مدتها در سردخانه رها کردهاند!
گردوی بزرگی، راه گلویم را سد میکند و برای خفگیام تقلا دارد.
ستاره نگاهِ مغموم و گرفتهاش را به من میدهد و لب میزند:
- لطفاً پیاده شین.
خودش خم میشود و دستگیرهی در را میکشد. پاهای لرزان و بیجانم را از ماشین بیرون میگذارم و برای قدم از قدم برداشتن جان میکنم.
دنبال ستاره میروم و او بعد از هماهنگ کردن با مسئولین سردخانه، من را به سمت یکی از اتاقها هدایت میکند، اما پشت درش میایستد و بیشتر از آن پیشروی نمیکند:
- منتظرتون میمونم.
با کفِ دست اشکِ صورتم را پس میزنم و مردد دست به سمت در میبرم. نفس میگیرم و آن را باز میکنم.
قدمهای مردد و بیجانم را به زور و قسم به سمت جلو میکشانم و با دیدن تختی که جسم بیجان آبانم روی آن خودنمایی میکند، پا سست میکنم.
زانو خالی میکنم و کم مانده است آوار شوم که دوباره به پاهایم جان میدهم و با ناباوری خودم را به آن میرسانم.
دستهای یخزده و سِرشدهام را به سمت ملحفهای که صورت عزیزش را پوشانده است میکشانم و پلک روی هم میفشارم.
سعی دارم بغض گلویم را پس بفرستم و اما نمیشود. ملحفه را کنار میزنم و ترس دارم از باز کردن چشمهایم.
فایل کامل این رمان با قیمت سی هزار تومن برای خرید موجود میباشد.
برای دریافت به آیدی زیر پیام بدید:
@parisan_khatoon
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_386
تصویر آبان، اشک در چشمم میجوشاند و سرم داغ میشود.
بیصدا برای او سوگواری میکنم و باورم نمیشود آخر و عاقبت آن همه انتظار شده است یک جسم بیجان... شده است یک چشمِ فروبسته از جهان!
با ایستادن ماشین نگاهِ تار و اشک گرفتهام را به اطراف میدهم و از سردر مکان روبهرویمان میشود فهمید جانِ بیجانِ آبانِ عزیزتر از جانم را به انتظار آمدنم مدتها در سردخانه رها کردهاند!
گردوی بزرگی، راه گلویم را سد میکند و برای خفگیام تقلا دارد.
ستاره نگاهِ مغموم و گرفتهاش را به من میدهد و لب میزند:
- لطفاً پیاده شین.
خودش خم میشود و دستگیرهی در را میکشد. پاهای لرزان و بیجانم را از ماشین بیرون میگذارم و برای قدم از قدم برداشتن جان میکنم.
دنبال ستاره میروم و او بعد از هماهنگ کردن با مسئولین سردخانه، من را به سمت یکی از اتاقها هدایت میکند، اما پشت درش میایستد و بیشتر از آن پیشروی نمیکند:
- منتظرتون میمونم.
با کفِ دست اشکِ صورتم را پس میزنم و مردد دست به سمت در میبرم. نفس میگیرم و آن را باز میکنم.
قدمهای مردد و بیجانم را به زور و قسم به سمت جلو میکشانم و با دیدن تختی که جسم بیجان آبانم روی آن خودنمایی میکند، پا سست میکنم.
زانو خالی میکنم و کم مانده است آوار شوم که دوباره به پاهایم جان میدهم و با ناباوری خودم را به آن میرسانم.
دستهای یخزده و سِرشدهام را به سمت ملحفهای که صورت عزیزش را پوشانده است میکشانم و پلک روی هم میفشارم.
سعی دارم بغض گلویم را پس بفرستم و اما نمیشود. ملحفه را کنار میزنم و ترس دارم از باز کردن چشمهایم.
فایل کامل این رمان با قیمت سی هزار تومن برای خرید موجود میباشد.
برای دریافت به آیدی زیر پیام بدید:
@parisan_khatoon
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌸امـروزِ تـو
💗سرشار ز الطاف خـدا بـاد
🌸جـان و دلـت
💗از هر غم و اندوه رها بـاد
🌸لبخند به لـب
💗در دلت امیـد و پر از نـور
🌸هر لحظه ات
💗آمیخته با مهر و صفا بـاد
صبح شنبه تون بخیر
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
💗سرشار ز الطاف خـدا بـاد
🌸جـان و دلـت
💗از هر غم و اندوه رها بـاد
🌸لبخند به لـب
💗در دلت امیـد و پر از نـور
🌸هر لحظه ات
💗آمیخته با مهر و صفا بـاد
صبح شنبه تون بخیر
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بعد از بازدید از خانه سالمندان فهمیدم:
اگه دنبال پرستار برای پیری خودمم،،
راهش پول جمع کردنه ،، نه بچه دار شدن
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
اگه دنبال پرستار برای پیری خودمم،،
راهش پول جمع کردنه ،، نه بچه دار شدن
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
اتفاق هایی هست که حسرت آن تا همیشه باقی میمانند
مثل حسرت یک بار بوسیدن پدر و مادر...
همین امروز را دریاب
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
مثل حسرت یک بار بوسیدن پدر و مادر...
همین امروز را دریاب
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_387
تارهای سفیدی که به موهای مشکیاش نشسته است را از دید میگذرانم. نگاهم خشکِ چشمهای فرو بسته و لبهای خشکشدهاش میماند. چروکِ ریزِ دور چشمهایش برایم دندان نشان میدهد و... چرا قلبم دارد خساست به خرج میدهد برای نبض زدن؟!
نفس میکشم. بالا نمیآید. نفس میکشم. بالا نمیآید. نفس میکشم، بالا نمیآید، سینهام به خسخس میاُفتد. دست به سمت گلویم میکشانم. سعی میکنم نفس بکشم. سعی میکنم حداقل کمی دیگر برای ادامهی این زندگی تلاش کنم. کمی دیگر... کمی به اندازهی یک دلِ سیر نگاه کردن چهرهی عزیزش!
نفسم به یکباره بالا میآید. به سرفه میاُفتم. سینهام خس و خس صدا میدهد و اما من بیاهمیت به حال بدیام، دِل ندارم نگاه از آبان عزیزم بگیرم.
رویش خیمه میزنم، با دست دو طرف صورتش را به چنگ میکشم و وجببهوجب آن را از لب میگذرانم.
اشکم، صورتش را میخیساند و من با صدای مرتعش و لرزانی زار میزنم:
- غلط کردم آبان، پاشو. گُه خوردم بار آخری سرت دادم کشیدم، غلط کردم به دست و پات نیاُفتادم و گذاشتم اِنقدر راحت از پیشم بری!
هقهقام اوج میگیرد و کف دست راستم را فرق سرم میگذارم. انگشتهای دست دیگرم را زیر دندان میکشم و چانهام از زورِ بغض به رعشه میاُفتد:
- تو کی اینهمه بیمعرفت شدی و من خبر نداشتم آبان؟!
نگاهِ گریانم را به او میدهم و مینالم:
- دِ بیمعرفت پاشو، دلم واسهت تنگ شده! لااقل اِنقدر معرفت به خرج ندادی صبر کنی تا قبل رفتنت ببینمت؟!
و چیزی جز لبهای خاموش آبانِ عزیزم نصیبم نمیشود.
چند باری محکم کف دستم را فرق سرم میکوبم و پشت سر هم میگویم:
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_387
تارهای سفیدی که به موهای مشکیاش نشسته است را از دید میگذرانم. نگاهم خشکِ چشمهای فرو بسته و لبهای خشکشدهاش میماند. چروکِ ریزِ دور چشمهایش برایم دندان نشان میدهد و... چرا قلبم دارد خساست به خرج میدهد برای نبض زدن؟!
نفس میکشم. بالا نمیآید. نفس میکشم. بالا نمیآید. نفس میکشم، بالا نمیآید، سینهام به خسخس میاُفتد. دست به سمت گلویم میکشانم. سعی میکنم نفس بکشم. سعی میکنم حداقل کمی دیگر برای ادامهی این زندگی تلاش کنم. کمی دیگر... کمی به اندازهی یک دلِ سیر نگاه کردن چهرهی عزیزش!
نفسم به یکباره بالا میآید. به سرفه میاُفتم. سینهام خس و خس صدا میدهد و اما من بیاهمیت به حال بدیام، دِل ندارم نگاه از آبان عزیزم بگیرم.
رویش خیمه میزنم، با دست دو طرف صورتش را به چنگ میکشم و وجببهوجب آن را از لب میگذرانم.
اشکم، صورتش را میخیساند و من با صدای مرتعش و لرزانی زار میزنم:
- غلط کردم آبان، پاشو. گُه خوردم بار آخری سرت دادم کشیدم، غلط کردم به دست و پات نیاُفتادم و گذاشتم اِنقدر راحت از پیشم بری!
هقهقام اوج میگیرد و کف دست راستم را فرق سرم میگذارم. انگشتهای دست دیگرم را زیر دندان میکشم و چانهام از زورِ بغض به رعشه میاُفتد:
- تو کی اینهمه بیمعرفت شدی و من خبر نداشتم آبان؟!
نگاهِ گریانم را به او میدهم و مینالم:
- دِ بیمعرفت پاشو، دلم واسهت تنگ شده! لااقل اِنقدر معرفت به خرج ندادی صبر کنی تا قبل رفتنت ببینمت؟!
و چیزی جز لبهای خاموش آبانِ عزیزم نصیبم نمیشود.
چند باری محکم کف دستم را فرق سرم میکوبم و پشت سر هم میگویم:
#زالو
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_388
- خاک بر سر من، خاک بر سرِ من بیغیرتِ بیعرضه که اِنقدر راحت گذاشتم از دستم بری!
بیشتر از این تاب و توان ندارم. زانو خالی میکنم و روی زمین آوار میشوم. با دستم به ملحفه چنگ میکشم و بغض گلویم را از هم میدرد:
- ولی من هنوز کلی احساسات خرج نکرده به تو، به دلم بدهکارم. ولی هنوز خیلی مونده بود که من از آغوش تو سیر شم.
هر دو دستم را حائل صورتم میکنم و مینالم:
- من هنوز کلی دوست دارمِ نگفته به تو بدهکارم. من هنوز یه عالمه دوست داشته شدن از تو طلبکارم آبان!
به تخت چنگ میاندازم و روی پاهای مرتعشم میایستم. برای این روی پا ایستادن، جانها دادهام!
شانههای مردانهام از زور بغض و درد به رعشه میاُفتند و این دنیا هنوز یک دل سیر وجود آبان عزیزم را به من بدهکار است!
دست لابهلای موهای کوتاه شدهاش میکشم و آنها را میبویم.
شوریِ اشک نوکِ زبانم را میگزد و من با صدای لرزانی لب میزنم:
- هنوز خیلی زود بود واسهی رفتنت سنجاب! خیلی زود...
خم میشوم و بوسهای روی پیشانیاش مینشانم. پلک روی هم میفشارم و بغض گلویم را پس میفرستم. از آنطرف درِ اتاقک باز میشود و صدای ستاره است که میگوید:
- باید جنازه رو ببرن که به خاک بسپاریمش. لطفاً...
و من دل ندارم که از آغوش عزیزش دل بکنم.
ستاره از پشت دستی روی شانهام میگذارد و لب میزند:
- لطفاً... !
با سختی و سستی، خودم را از او جدا میکنم و نگاه گریانم را به جسم بیجانش میدهم. گذشتهها جلوی نگاهم رژه میروند و بغضی است که امانم نمیدهد!
#اثر_پریسانخاتون
#پارت_388
- خاک بر سر من، خاک بر سرِ من بیغیرتِ بیعرضه که اِنقدر راحت گذاشتم از دستم بری!
بیشتر از این تاب و توان ندارم. زانو خالی میکنم و روی زمین آوار میشوم. با دستم به ملحفه چنگ میکشم و بغض گلویم را از هم میدرد:
- ولی من هنوز کلی احساسات خرج نکرده به تو، به دلم بدهکارم. ولی هنوز خیلی مونده بود که من از آغوش تو سیر شم.
هر دو دستم را حائل صورتم میکنم و مینالم:
- من هنوز کلی دوست دارمِ نگفته به تو بدهکارم. من هنوز یه عالمه دوست داشته شدن از تو طلبکارم آبان!
به تخت چنگ میاندازم و روی پاهای مرتعشم میایستم. برای این روی پا ایستادن، جانها دادهام!
شانههای مردانهام از زور بغض و درد به رعشه میاُفتند و این دنیا هنوز یک دل سیر وجود آبان عزیزم را به من بدهکار است!
دست لابهلای موهای کوتاه شدهاش میکشم و آنها را میبویم.
شوریِ اشک نوکِ زبانم را میگزد و من با صدای لرزانی لب میزنم:
- هنوز خیلی زود بود واسهی رفتنت سنجاب! خیلی زود...
خم میشوم و بوسهای روی پیشانیاش مینشانم. پلک روی هم میفشارم و بغض گلویم را پس میفرستم. از آنطرف درِ اتاقک باز میشود و صدای ستاره است که میگوید:
- باید جنازه رو ببرن که به خاک بسپاریمش. لطفاً...
و من دل ندارم که از آغوش عزیزش دل بکنم.
ستاره از پشت دستی روی شانهام میگذارد و لب میزند:
- لطفاً... !
با سختی و سستی، خودم را از او جدا میکنم و نگاه گریانم را به جسم بیجانش میدهم. گذشتهها جلوی نگاهم رژه میروند و بغضی است که امانم نمیدهد!
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
صبح شد بیدار شو،
مهتاب بر بالین توست
آسمان با آن شکوهش،
بهت این آذین توست
چشم دل را بازکن
بر نغمهخوان خوشسخن
دلبریها میکند،
هر صبح عطرآگین توست
صبحتون بخیر
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
مهتاب بر بالین توست
آسمان با آن شکوهش،
بهت این آذین توست
چشم دل را بازکن
بر نغمهخوان خوشسخن
دلبریها میکند،
هر صبح عطرآگین توست
صبحتون بخیر
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
پسری از مادرش پرسید:
چگونه میتوانم زن
لایقی برای خودم پیدا کنم
مادر پاسخ داد:
نگران پیدا کردن
زن لایق نباش روی مردی
لایق شدن تمرکز کن تا
زنی لایق نصیبت شود
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖
چگونه میتوانم زن
لایقی برای خودم پیدا کنم
مادر پاسخ داد:
نگران پیدا کردن
زن لایق نباش روی مردی
لایق شدن تمرکز کن تا
زنی لایق نصیبت شود
➖➖➖👑➖➖➖
❤️ @pedarr_madarr 👑
➖➖➖❤️➖➖➖