🍂
🔻 نبض یک خمپاره
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت بیستویکم
روزی که آبادان مدافع ایران شد
من و دونفر دیگه مامور مراقبت از مسجدیم.
آروم و قرار نداریم، مردم مثل سیل خروشان از کوچه پسکوچه های آبادان میجوشن و بسمت ذوالفقاری سرازیر میشوند.
رادیو را روشن کردم، مجری رادیو آبادان در پیامهای مکرر و با حالتی حماسی از مردم آبادان برای دفاع از شهر درخواست کمک میکنه.
۳-۴ تا مرد مسن سال حدودا ۴۰-۵۰ ساله با چماق و قمه و زنجیر را جلوی مسجد بحالت دوان دوان میبینم.
یکیشون میپرسه،
:عراقیها کجای ذوالفقاری هستن؟
؛ نمیدونم. به ما هم گفتن ذوالفقاری. همین الان بچه های مسجد ما هم رفتن اونجا.
: الان میریم پدرشون را درمیاریم. غلط کردن، مگر همه ما را بکشند که بتوانند وارد آبادان شوند.
صدای تیراندازیهای بسیار شدید از منطقه ی ذوالفقاری بگوش میرسه.
فقط خدا میدونه چه آشوبی در دل ماهاست.
حتی تصور اینکه پای عراقیها به آبادان برسه هم برای ما امکان پذیر نیست.
دقایق بکندی میگذره،
رادیوی لعنتی هم بغیر از مارش نظامی و دعوتهای مکرر چیزی پخش نمیکنه.
صدای هواپیما و بمباران بگوشم خورد، نمیدونم کجا بمباران شده، خودی بوده دشمن بوده، هیچ چیزی معلوم نیست و این بیخبری خیلی بد و سخت است.
صدای اذان ظهر از رادیو بلند شد، هنوز بیخبریم.
ساعت ۱۴ اخبار رادیو سراسری اعلام میکنه نیروهای دشمن وارد ذوالفقاری آبادان شدن.
عراقیها دوتای دیگه از مخازن تانکفارم را بوسیله ی شلیک آرپی جی به آتش میکشن، الان ۳ تا مخزن دارن میسوزن و دود بسیار غلیظی سطح شهر را پوشانده.
در این دقایقِ بشدت دلهره آور و جنگ بین امید و ناامیدی، انفجار این دوتا مخزن تاثیر بسیار مخربی بر روحیه ها داره، خصوصا اینکه محل استقرار این مخازن دقیقا پشت منطقه ی درگیری است و اینجوری القاء میشه که دشمن از دوطرف داره حمله میکنه.
....
......
لحظات به کندی و با تلخی و اضطراب فراوان در حال گذر است، هنوز هیچ خبری از ذوالفقاری نرسیده، هر کسی میره اونجا دیگه برنمیگرده انکاری باتلاق یا کشتارگاه است!!!
یواش یواش آفتاب شروع به غروب میکنه،
خدایا الان اونجا چه خبره؟
یه وانت با چراغ روشن بسمت مسجد میاد، بچه های خودمون هستن.
خسته و کوفته و خاک آلود و شُلی گلی، ولی خندان و شاد.
در حالیکه از وانت میریزن پائین، خبر شکست و فرار عراقیها را میدن.
رادیو آبادان هم با نواختن مارش پیروزی خبرِ در هم شکسته شدن دشمن و فرارشون از ذوالفقاری را با شادی فراوان اعلام میکنه.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
دنباله دارد
#نبض_یک_خمپاره.
قسمت بیست و یکم
🔻 نبض یک خمپاره
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت بیستویکم
روزی که آبادان مدافع ایران شد
من و دونفر دیگه مامور مراقبت از مسجدیم.
آروم و قرار نداریم، مردم مثل سیل خروشان از کوچه پسکوچه های آبادان میجوشن و بسمت ذوالفقاری سرازیر میشوند.
رادیو را روشن کردم، مجری رادیو آبادان در پیامهای مکرر و با حالتی حماسی از مردم آبادان برای دفاع از شهر درخواست کمک میکنه.
۳-۴ تا مرد مسن سال حدودا ۴۰-۵۰ ساله با چماق و قمه و زنجیر را جلوی مسجد بحالت دوان دوان میبینم.
یکیشون میپرسه،
:عراقیها کجای ذوالفقاری هستن؟
؛ نمیدونم. به ما هم گفتن ذوالفقاری. همین الان بچه های مسجد ما هم رفتن اونجا.
: الان میریم پدرشون را درمیاریم. غلط کردن، مگر همه ما را بکشند که بتوانند وارد آبادان شوند.
صدای تیراندازیهای بسیار شدید از منطقه ی ذوالفقاری بگوش میرسه.
فقط خدا میدونه چه آشوبی در دل ماهاست.
حتی تصور اینکه پای عراقیها به آبادان برسه هم برای ما امکان پذیر نیست.
دقایق بکندی میگذره،
رادیوی لعنتی هم بغیر از مارش نظامی و دعوتهای مکرر چیزی پخش نمیکنه.
صدای هواپیما و بمباران بگوشم خورد، نمیدونم کجا بمباران شده، خودی بوده دشمن بوده، هیچ چیزی معلوم نیست و این بیخبری خیلی بد و سخت است.
صدای اذان ظهر از رادیو بلند شد، هنوز بیخبریم.
ساعت ۱۴ اخبار رادیو سراسری اعلام میکنه نیروهای دشمن وارد ذوالفقاری آبادان شدن.
عراقیها دوتای دیگه از مخازن تانکفارم را بوسیله ی شلیک آرپی جی به آتش میکشن، الان ۳ تا مخزن دارن میسوزن و دود بسیار غلیظی سطح شهر را پوشانده.
در این دقایقِ بشدت دلهره آور و جنگ بین امید و ناامیدی، انفجار این دوتا مخزن تاثیر بسیار مخربی بر روحیه ها داره، خصوصا اینکه محل استقرار این مخازن دقیقا پشت منطقه ی درگیری است و اینجوری القاء میشه که دشمن از دوطرف داره حمله میکنه.
....
......
لحظات به کندی و با تلخی و اضطراب فراوان در حال گذر است، هنوز هیچ خبری از ذوالفقاری نرسیده، هر کسی میره اونجا دیگه برنمیگرده انکاری باتلاق یا کشتارگاه است!!!
یواش یواش آفتاب شروع به غروب میکنه،
خدایا الان اونجا چه خبره؟
یه وانت با چراغ روشن بسمت مسجد میاد، بچه های خودمون هستن.
خسته و کوفته و خاک آلود و شُلی گلی، ولی خندان و شاد.
در حالیکه از وانت میریزن پائین، خبر شکست و فرار عراقیها را میدن.
رادیو آبادان هم با نواختن مارش پیروزی خبرِ در هم شکسته شدن دشمن و فرارشون از ذوالفقاری را با شادی فراوان اعلام میکنه.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
دنباله دارد
#نبض_یک_خمپاره.
قسمت بیست و یکم
🍂
🔻 نبض یک خمپاره
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت بیستودوم
زنان آبادانی درس مقاومت میدهند.
امروز جمعه ۹ آبان ماه سال ۱۳۵۹ است. بعد از تقریبا ۵۰ روز پیشرویها و پیروزیهای ارتش بعث، اولین شکست و تودهنی محکم را مردم آبادان به صدام زدن. این روز را نباید فراموش کنیم، روز پیروزی مردمی که هیچ اسلحه و مهماتی ندارند در برابر ارتشی که همه چیز داره.
اینقدر شاد و خوشحالم که یادم رفت سراغی از سعید بگیرم.
بچه ها اخبار درگیری و شکست دادن عراقیها را با آب وتاب تعریف میکنند، از برادر نوری جویای احوال سعید شدم، انگاری او هم فراموش کرده برادرم را با خودش برده و الان نیستش.
یکمی فکر کرد، یهویی یادش افتاد
؛ هان سعید برادرت، بعد از ظهر بر اثر تیراندازیهای زیادی که با ام یکش کرده بود، لوله ی تفنگ توی دستش ترکید و مجروح شد، بردنش بیمارستان شیروخورشید.
سعید با دست باندپیچی شده اومد و با همدیگه میرویم کمیته. چون از صبح توی درگیرهای ذوالفقاری بوده و مجروح هم شده، برای نگهبانی بیدارش نکردم و خودم جاش ایستادم.
بچه ها خیلی اشتیاق دارن اسرای عراقی را ببینند، منم دوست دارم ببینم اینها چه جانورهایی هستن که مردم بی دفاع را گلوله بارون میکنند. با چندتا از بچه ها رفتیم دم سپاه، عده ی زیادی از مردم برای تماشای اسرای عراقی جمع شدن، یکی از برادران پاسدار توضیح داد که برای حفظ امنیت اسرا اجازه ندارن اونها را از مقر بیرون بیارن.
لابلای جمعیت، مردم اخبار جبهه ها را بهمدیگه منتقل میکنند آخه الان دورتا دور آبادان تبدیل به جبهه ی جنگ شده و رزمندگان از اوضاع همدیگه خبر ندارن.
اخباری هم در مورد ستون پنجم و کمونیستها دهن به دهن میشه.
ظاهرا توی درگیریهای دیروز کوی ذوالفقاری، چند نفر از مجاهدین و کمونیستهای شناخته شده وارد صحنه ی جنگ شدن و اسلحه های شهدا و مجروحین را میدزدیدن حتی در یک مورد که رزمنده ی مجروح مقاومت میکنه، کتکش میزنند. البته توی درگیرهای خرمشهر هم چند مورد پیش اومده بود ولی حالا دیگه خیلی وضعیت خرابه و عجیبه که این احمقها در این لحظات بسیار سخت که هرآن ممکنه همه مون به اسارت دشمن دربیاییم دست از این رفتارهای کثیفشون برنمیدارن.
....
.......
همه ما منتظر حمله ی مجدد دشمن برای اشغال شهر هستیم و هرآن ممکنه سرنوشت خرمشهر برای آبادان تکرار بشه و شهر سقوط کنه،
بهمین دلیل فرماندهان نظامی تصمیم گرفتن تمام زنان را از شهر خارج کنند.
عده ایی از خواهران امدادگر و بسیجی جلوی مقر سپاه جمع شدن و به این دستور اعتراض دارن.
فریاد میزنند ما از شهر بیرون نمیریم، یا همه با هم شهید میشیم یا همه باهم پیروز میشیم.
پای پیاده با بچه ها بسمت مسجد میریم، برادر ابراهیم نوری تذکر میده خیلی حواستون جمع باشه، ستون پنجم و مجاهدین توی شهر هستن و ممکنه برای بدست آوردن اسلحه بهتون حمله کنند همیشه آماده ی درگیری باشید!!!
عجب بدبختی دچارمون شده، همینهایی که شعار ضدامپریالیستی میدادن حالا بجای جنگیدن با ارتش متجاوز به مدافعان کشور حمله میکنند.
برادر نوری میگه بهمین دلیل و بعلت اینکه نیروهای مسجد امیرالمومنین همگی در جبهه ها مستقر شدن، باقیمانده اسلحه و مهمات را به مساجد دیگه داده و قصد دارن مسجد را تعطیل کنند، ماها هم توی هر جبهه ایی که هستیم با همون ارگانی که همکاری میکنیم ادامه بدیم و دیگه به مسجد نیاییم.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
دنباله دارد
#نبض_یک_خمپاره
قسمت بیست و دوم
🔻 نبض یک خمپاره
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت بیستودوم
زنان آبادانی درس مقاومت میدهند.
امروز جمعه ۹ آبان ماه سال ۱۳۵۹ است. بعد از تقریبا ۵۰ روز پیشرویها و پیروزیهای ارتش بعث، اولین شکست و تودهنی محکم را مردم آبادان به صدام زدن. این روز را نباید فراموش کنیم، روز پیروزی مردمی که هیچ اسلحه و مهماتی ندارند در برابر ارتشی که همه چیز داره.
اینقدر شاد و خوشحالم که یادم رفت سراغی از سعید بگیرم.
بچه ها اخبار درگیری و شکست دادن عراقیها را با آب وتاب تعریف میکنند، از برادر نوری جویای احوال سعید شدم، انگاری او هم فراموش کرده برادرم را با خودش برده و الان نیستش.
یکمی فکر کرد، یهویی یادش افتاد
؛ هان سعید برادرت، بعد از ظهر بر اثر تیراندازیهای زیادی که با ام یکش کرده بود، لوله ی تفنگ توی دستش ترکید و مجروح شد، بردنش بیمارستان شیروخورشید.
سعید با دست باندپیچی شده اومد و با همدیگه میرویم کمیته. چون از صبح توی درگیرهای ذوالفقاری بوده و مجروح هم شده، برای نگهبانی بیدارش نکردم و خودم جاش ایستادم.
بچه ها خیلی اشتیاق دارن اسرای عراقی را ببینند، منم دوست دارم ببینم اینها چه جانورهایی هستن که مردم بی دفاع را گلوله بارون میکنند. با چندتا از بچه ها رفتیم دم سپاه، عده ی زیادی از مردم برای تماشای اسرای عراقی جمع شدن، یکی از برادران پاسدار توضیح داد که برای حفظ امنیت اسرا اجازه ندارن اونها را از مقر بیرون بیارن.
لابلای جمعیت، مردم اخبار جبهه ها را بهمدیگه منتقل میکنند آخه الان دورتا دور آبادان تبدیل به جبهه ی جنگ شده و رزمندگان از اوضاع همدیگه خبر ندارن.
اخباری هم در مورد ستون پنجم و کمونیستها دهن به دهن میشه.
ظاهرا توی درگیریهای دیروز کوی ذوالفقاری، چند نفر از مجاهدین و کمونیستهای شناخته شده وارد صحنه ی جنگ شدن و اسلحه های شهدا و مجروحین را میدزدیدن حتی در یک مورد که رزمنده ی مجروح مقاومت میکنه، کتکش میزنند. البته توی درگیرهای خرمشهر هم چند مورد پیش اومده بود ولی حالا دیگه خیلی وضعیت خرابه و عجیبه که این احمقها در این لحظات بسیار سخت که هرآن ممکنه همه مون به اسارت دشمن دربیاییم دست از این رفتارهای کثیفشون برنمیدارن.
....
.......
همه ما منتظر حمله ی مجدد دشمن برای اشغال شهر هستیم و هرآن ممکنه سرنوشت خرمشهر برای آبادان تکرار بشه و شهر سقوط کنه،
بهمین دلیل فرماندهان نظامی تصمیم گرفتن تمام زنان را از شهر خارج کنند.
عده ایی از خواهران امدادگر و بسیجی جلوی مقر سپاه جمع شدن و به این دستور اعتراض دارن.
فریاد میزنند ما از شهر بیرون نمیریم، یا همه با هم شهید میشیم یا همه باهم پیروز میشیم.
پای پیاده با بچه ها بسمت مسجد میریم، برادر ابراهیم نوری تذکر میده خیلی حواستون جمع باشه، ستون پنجم و مجاهدین توی شهر هستن و ممکنه برای بدست آوردن اسلحه بهتون حمله کنند همیشه آماده ی درگیری باشید!!!
عجب بدبختی دچارمون شده، همینهایی که شعار ضدامپریالیستی میدادن حالا بجای جنگیدن با ارتش متجاوز به مدافعان کشور حمله میکنند.
برادر نوری میگه بهمین دلیل و بعلت اینکه نیروهای مسجد امیرالمومنین همگی در جبهه ها مستقر شدن، باقیمانده اسلحه و مهمات را به مساجد دیگه داده و قصد دارن مسجد را تعطیل کنند، ماها هم توی هر جبهه ایی که هستیم با همون ارگانی که همکاری میکنیم ادامه بدیم و دیگه به مسجد نیاییم.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
دنباله دارد
#نبض_یک_خمپاره
قسمت بیست و دوم
آقای خامنه ایی دوباره وارد آبادان شده، چون جاده ی دسترسی نداریم از مسیر خلیج فارس با لنج یا هلی کوپتر برای آبادان مهمات و نیرو میارن.
هر چند حضور آقای خامنه ایی خیلی خوبه و اخبار جبهه را به درستی منتقل میکنه و ممکنه تاثیر زیادی بر تصمیمات سران بگذاره ولی از
طرفی خیلی هم بده.
هر لحظه ممکنه آبادان سقوط کنه و اگر شخصیتهایی مثل خامنه ایی یا فرماندهان ارشد اسیر شوند تاثیر خیلی بدی روی بچه های ما داره.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
دنباله دارد
#نبض_یک_خمپاره
قسمت بیست و سوم
هر چند حضور آقای خامنه ایی خیلی خوبه و اخبار جبهه را به درستی منتقل میکنه و ممکنه تاثیر زیادی بر تصمیمات سران بگذاره ولی از
طرفی خیلی هم بده.
هر لحظه ممکنه آبادان سقوط کنه و اگر شخصیتهایی مثل خامنه ایی یا فرماندهان ارشد اسیر شوند تاثیر خیلی بدی روی بچه های ما داره.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
دنباله دارد
#نبض_یک_خمپاره
قسمت بیست و سوم
ج.ک:
🍂
🔻 نبض یک خمپاره
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت بیستوچهارم
زنان آبادانی درس مقاومت میدهند
بنی صدر هنوز به وعده اش در مورد اعزام توپخانه عمل نکرده، در واقع هیچ کمکی از طرف بنی صدر و ارتش که تحت فرمان بنی صدر است به ما نشده، فقط همون گردان سرگرد کهتری و تعدادی تکاوران خرمشهر وآبادان و عده ایی ژاندارم که از قبل در منطقه بودن با تمام توان مقاومت میکنند.
مرتضی قربانی پاسداری که با گروهی از اصفهان اومدن هم با خمپاره اندازهاشون خوب کار میکنند.
....
.......
قراره آقای جمی دوباره به مقرمون سرکشی کنه، بنده خدا با وجود سن و سالی که داره هر روز به جبهه ها سرمیزنه و اخبار جبهه را مستقیما به امام میده.
حاج آقا وارد مقر شد و باهم احوالپرسی کردیم، حالا دیگه منو میشناسه.
هرکسی یه درددلی میکنه، حاج آقا اسم مقرمون را جویا شد، وقتی میشنوه اسم مقرمون به اسم خود ساختمون است نه تائید میکنه نه اعتراض ولی در مورد چندتا از مقرهای دیگه خیلی شاکیه.
اسم بعضی از مقرها، عقاب و شاهین و یوزپلنگه، حاج آقا میگه اینجور رفتارها برای بچه های مسلمون خوب نیست، اسم مقرهاتون را بنام اشخاص دینی بگذارید تا همیشه بیاد دین و مذهبتون باشید.
آتشباری روی شهر خیلی شدت گرفته، انواع و اقسام توپخانه و خمپاره انداز و موشک و بمبارانهای هوایی، حتی بمباران بوسیله ی توپولوف. لامصب از جبهه ی خرمشهر تا خط ذوالفقاری را قدم به قدم بمب ریخت.
احتمالا عراقیها با این حجم بمباران تصمیم دارن مدافعان را وادار به خروج از شهر کنند.
اوضاع مدافعان کمی روبه راهتر شده، تعدادی پاسدار از تهران وارد شهر شدن، چند قبضه خمپاره انداز هم آوردن.
تعداد زیادی پاسدار از استانهای مختلف بوسیله ی لنج وارد آبادان میشوند.
عده ایی به فرماندهی احمد کاظمی، عده ایی هم به فرماندهی علی فضلی.
روزها به آرامی و سختی درحال گذشتن هستن.
آبان ماه میگذره،
امروز دوتا از بچه های کفیشه اومدن مقر ما،
حبیب محسنی(۱) و عباس کمالی پور(۲).
عباس همراه برادر بزرگترش حسین توی جبهه ها هستن، بیشتر بچه های آبادان بصورت خانوادگی توی جنگ شرکت کردن.
خیلی خوشحال شدم، هم از اینکه همسایه ها را میبینم هم اینکه یه خبر خیلی خوب برام آوردن،
عمو فضل الله، که قبل از شروع جنگ سر کوچه مون باقلوای خوشمزه ایی میپخت، چند هفته پیش بابام و برادرم را توی بهبهان دیده.
بابام بهش گفته وقتی از جاده ماهشهر عبور میکردن، تانکهای عراقی را میدیدن.
بهش سفارش کرده اگر کسی میره آبادان به سعید و عزت خبر بده که بابات از جاده عبور کرده و داره میره شیراز.
بعد از چند ماه خبر عبور پدرم و برادرم از جاده ی ماهشهر خییییییلی خیلی خوشحالم کرد.
همینطوری که توی محوطه ی خوابگاه قدم میزنیم و حموم ابتکاری و خاکریز ابتکاری مون را نشون همسایه ها میدم، حبیب محسنی چشمش به یه پیانو افتاد.
توی یکی از اتاقها یه پیانو هست، رفتیم داخل اتاق و حبیب شروع به نواختن پیانو کرد.
نمیدونستم پیانو زدن بلده، چقدر قشنگ میزنه.
.....
......
------------------------
۱- حبیب محسنی در عملیات شکست حصر آبادان به شهادت رسید.
۲- عباس کمالی پور، در سال ۱۳۶۱ درتهران بدست منافقین کوردل به شهادت رسید.
-----------------------
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
دنباله دارد
#نبض_یک_خمپاره .
قسمت بیست و چهارم.
🍂
🔻 نبض یک خمپاره
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت بیستوچهارم
زنان آبادانی درس مقاومت میدهند
بنی صدر هنوز به وعده اش در مورد اعزام توپخانه عمل نکرده، در واقع هیچ کمکی از طرف بنی صدر و ارتش که تحت فرمان بنی صدر است به ما نشده، فقط همون گردان سرگرد کهتری و تعدادی تکاوران خرمشهر وآبادان و عده ایی ژاندارم که از قبل در منطقه بودن با تمام توان مقاومت میکنند.
مرتضی قربانی پاسداری که با گروهی از اصفهان اومدن هم با خمپاره اندازهاشون خوب کار میکنند.
....
.......
قراره آقای جمی دوباره به مقرمون سرکشی کنه، بنده خدا با وجود سن و سالی که داره هر روز به جبهه ها سرمیزنه و اخبار جبهه را مستقیما به امام میده.
حاج آقا وارد مقر شد و باهم احوالپرسی کردیم، حالا دیگه منو میشناسه.
هرکسی یه درددلی میکنه، حاج آقا اسم مقرمون را جویا شد، وقتی میشنوه اسم مقرمون به اسم خود ساختمون است نه تائید میکنه نه اعتراض ولی در مورد چندتا از مقرهای دیگه خیلی شاکیه.
اسم بعضی از مقرها، عقاب و شاهین و یوزپلنگه، حاج آقا میگه اینجور رفتارها برای بچه های مسلمون خوب نیست، اسم مقرهاتون را بنام اشخاص دینی بگذارید تا همیشه بیاد دین و مذهبتون باشید.
آتشباری روی شهر خیلی شدت گرفته، انواع و اقسام توپخانه و خمپاره انداز و موشک و بمبارانهای هوایی، حتی بمباران بوسیله ی توپولوف. لامصب از جبهه ی خرمشهر تا خط ذوالفقاری را قدم به قدم بمب ریخت.
احتمالا عراقیها با این حجم بمباران تصمیم دارن مدافعان را وادار به خروج از شهر کنند.
اوضاع مدافعان کمی روبه راهتر شده، تعدادی پاسدار از تهران وارد شهر شدن، چند قبضه خمپاره انداز هم آوردن.
تعداد زیادی پاسدار از استانهای مختلف بوسیله ی لنج وارد آبادان میشوند.
عده ایی به فرماندهی احمد کاظمی، عده ایی هم به فرماندهی علی فضلی.
روزها به آرامی و سختی درحال گذشتن هستن.
آبان ماه میگذره،
امروز دوتا از بچه های کفیشه اومدن مقر ما،
حبیب محسنی(۱) و عباس کمالی پور(۲).
عباس همراه برادر بزرگترش حسین توی جبهه ها هستن، بیشتر بچه های آبادان بصورت خانوادگی توی جنگ شرکت کردن.
خیلی خوشحال شدم، هم از اینکه همسایه ها را میبینم هم اینکه یه خبر خیلی خوب برام آوردن،
عمو فضل الله، که قبل از شروع جنگ سر کوچه مون باقلوای خوشمزه ایی میپخت، چند هفته پیش بابام و برادرم را توی بهبهان دیده.
بابام بهش گفته وقتی از جاده ماهشهر عبور میکردن، تانکهای عراقی را میدیدن.
بهش سفارش کرده اگر کسی میره آبادان به سعید و عزت خبر بده که بابات از جاده عبور کرده و داره میره شیراز.
بعد از چند ماه خبر عبور پدرم و برادرم از جاده ی ماهشهر خییییییلی خیلی خوشحالم کرد.
همینطوری که توی محوطه ی خوابگاه قدم میزنیم و حموم ابتکاری و خاکریز ابتکاری مون را نشون همسایه ها میدم، حبیب محسنی چشمش به یه پیانو افتاد.
توی یکی از اتاقها یه پیانو هست، رفتیم داخل اتاق و حبیب شروع به نواختن پیانو کرد.
نمیدونستم پیانو زدن بلده، چقدر قشنگ میزنه.
.....
......
------------------------
۱- حبیب محسنی در عملیات شکست حصر آبادان به شهادت رسید.
۲- عباس کمالی پور، در سال ۱۳۶۱ درتهران بدست منافقین کوردل به شهادت رسید.
-----------------------
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
دنباله دارد
#نبض_یک_خمپاره .
قسمت بیست و چهارم.
ج.ک:
🍂
🔻 نبض یک خمپاره
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت بیستوهشتم
کادر پزشکی و امدادگران، مجاهدان گمنام
وارد محوطه بیمارستان میشیم، دوتا پرستار با برانکارد میان، یه آقای دکتر برانکارد را نگه میداره، گوشی روی قلبم میگذاره بعد از کمی سکوت به پرستارها میگه ببریدش سردخونه!!!
حالا ۵ نفری شهادت میدن که زنده است و دکتر قبول نمیکنه.
دوباره گوشی را گذاشت روی سینه ام، جعفر مهلتش نداد و برانکارد را با عجله هل داد توی بخش، دکتر اورژانس میخواست مرا بفرسته سردخونه بچه ها میخواستن ببرندم اتاق عمل.
برانکارد با شدت به درب ورودی بخش برخورد کرد و دوباره صدای آخ من دراومد.
دکتر با عجله به پرستارها دستور داد ببریدش رادیولوژی.
حرکت تند برانکارد را حس میکنم، درب بزرگی باز شد و برانکارد ایستاد، نفسم بالا نمیاد، انگاری دارم خفه میشم، یه چیزی توی گلوم داره میجوشه و راه نفسم را میبنده.
یه مرد بداخلاق که پشت سرم هست، نیم تنه ام را از روی برانکارد بلند میکنه و بهم دستور میده باید تلاش کنی بنشینی.
دستهام را ستون میکنه و میگه به دستهات تکیه کن.
چند لحظه بعد، میزنه توی سرم، انگاری چیزی روی جمجمه ام هست چون وقتی توی سرم زد یه درد شدیدی حس کردم و آخ بلندی گفتم.
عجب آدم نفهمیه، چرا توسری میزنه؟
فریاد میزنه نباید بیهوش بشی، دوسه تا هم تو صورتم میزنه فایده ایی نداره، بیهوش میشم.
سردم میشه، چشمام را باز میکنم، وای خدای من،
لختم کردن، هیچ چی تنم نیست.
بدتر از لخت بودن اینه که توی یه اتاق خیلی شلوغ هستیم، تعداد زیادی دکتر و پرستارهای زن و مرد و تعداد خیلی زیادتری مجروح.
راه نفسم خیلی کوچیک شده، فقط به اندازه ی یه سر سوزن میتونم نفس بکشم.
یه پرستار مرد وقتی میبینه چشمام باز شده میاد بالای سرم.
بهم میگه که مشکل زیادی ندارم، ریه هام پاره شده و بهمین دلیله که نمیتونم نفس بکشم.
میگه مثل گنجشک ریزه ریزه نفس بکش تا نوبت عملت برسه.
خون توی ریه هاست و باید عمل جراحی بشم.
با صدای کوتاهی ازش میخوام یه چیزی بکشه روی بدنم.
یه پتو انداخت روم ولی اصلا احساس گرما نمیکنم، بیهوش میشم.
بشدت سردم شده و از شدت سرما میلرزم و بهوش میام،
به اتاق عمل منتقل شدم، چراغ سقفی که روشن میشه نور شدید چشمام را آزار میده و کمی بدنم را گرم میکنه.
یه خانم دکتر بالای سرم ایستاده، تو ذهنم میاد که یه جوری نشون بدم هنوز روحیه ام را از دست ندادم، از خانم دکتره میپرسم تخصصش چیه، جواب میده متخصص بیهوشی است.
به شوخی بهش میگم،
: خانم هر کس شما را ببینه بدون هیچ آمپول و شربتی بیهوش میشه!!!
با تعجب پرسید چرا؟
: از بس خوشگل و خوش صحبتی.
؛ خوبه که ترکش خوردی، وگرنه معلوم نبود چه آتیشی بپا میکردی.
حالا بجای پرچونگی، تا ۱۰ بشمار.
یک دو.... س.....ه چ....ا..........
.......
............
احساس سوزشی باعث بهوش اومدنم میشه، یه پرستارِ سبزه چهره ی لاغراندامی آمپولی وارد باسنم کرده.
چشمام را باز میکنم، اتاقی بسیار ساکت و روشن، بعد از مدتهای طولانی چشمم به جمال لامپهای مهتابی ایی که روشن هستن میفته.
خانم پرستار وقتی میبینه بهوش اومدم لبخند رضایتی میزنه و میره. معلوم نیست چندساعت یا چندروزه که بیهوشم.
دور و برم را برانداز میکنم، یه تخت خالی کنارم هست، یه تخت دیگه که خانمی روش خوابیده پائین پام، یه چیزه کوچیکی کنار خانمِ هست که کنجکاوم میکنه. دوتا دستم بسته است و کیسه های سرم و خون بالای سرم آویزون.
خیلی توان ندارم نه جسمی نه فکری، خوابم میاد، بیهوش میشم.
...
....
صدای صحبت کردن چند نفر بیدارم میکنه.
سعید برادرم و سعید یازع و محمدکلانتر بالای سرم هستن.
احوالپرسی میکنند، هر سه نفری از اینکه زنده هستم ابراز خوشحالی میکنند، یکمی که میگذره خانم پرستار بهشون تذکر میده چون اینجا بخش مراقبتهای ویژه ICU هست باید خیلی زود خارج شوند. بچه ها خداحافظی میکنند.
از خانم پرستار در مورد اون چیز کوچیک سئوال میکنم،
: این خانم همراه با نوزادش ترکش خوردن، ترکش به جمجمه ی دختر بچه اصابت کرده و هر دو چشمش کور شدن.
با شنیدن این قصه، زدم زیر گریه، دلم بحال اون دختر بچه خیلی میسوزه.
صبح زود دکتر برای ویزیت اومد، در مورد صدماتی که بهم وارد شده سئوال کردم،
: چیزی نیست خطر رفع شده و خوب میشی.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
دنباله دارد
#نبض_یک_خمپاره .
قسمت بیست و هشتم،
🍂
🔻 نبض یک خمپاره
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت بیستوهشتم
کادر پزشکی و امدادگران، مجاهدان گمنام
وارد محوطه بیمارستان میشیم، دوتا پرستار با برانکارد میان، یه آقای دکتر برانکارد را نگه میداره، گوشی روی قلبم میگذاره بعد از کمی سکوت به پرستارها میگه ببریدش سردخونه!!!
حالا ۵ نفری شهادت میدن که زنده است و دکتر قبول نمیکنه.
دوباره گوشی را گذاشت روی سینه ام، جعفر مهلتش نداد و برانکارد را با عجله هل داد توی بخش، دکتر اورژانس میخواست مرا بفرسته سردخونه بچه ها میخواستن ببرندم اتاق عمل.
برانکارد با شدت به درب ورودی بخش برخورد کرد و دوباره صدای آخ من دراومد.
دکتر با عجله به پرستارها دستور داد ببریدش رادیولوژی.
حرکت تند برانکارد را حس میکنم، درب بزرگی باز شد و برانکارد ایستاد، نفسم بالا نمیاد، انگاری دارم خفه میشم، یه چیزی توی گلوم داره میجوشه و راه نفسم را میبنده.
یه مرد بداخلاق که پشت سرم هست، نیم تنه ام را از روی برانکارد بلند میکنه و بهم دستور میده باید تلاش کنی بنشینی.
دستهام را ستون میکنه و میگه به دستهات تکیه کن.
چند لحظه بعد، میزنه توی سرم، انگاری چیزی روی جمجمه ام هست چون وقتی توی سرم زد یه درد شدیدی حس کردم و آخ بلندی گفتم.
عجب آدم نفهمیه، چرا توسری میزنه؟
فریاد میزنه نباید بیهوش بشی، دوسه تا هم تو صورتم میزنه فایده ایی نداره، بیهوش میشم.
سردم میشه، چشمام را باز میکنم، وای خدای من،
لختم کردن، هیچ چی تنم نیست.
بدتر از لخت بودن اینه که توی یه اتاق خیلی شلوغ هستیم، تعداد زیادی دکتر و پرستارهای زن و مرد و تعداد خیلی زیادتری مجروح.
راه نفسم خیلی کوچیک شده، فقط به اندازه ی یه سر سوزن میتونم نفس بکشم.
یه پرستار مرد وقتی میبینه چشمام باز شده میاد بالای سرم.
بهم میگه که مشکل زیادی ندارم، ریه هام پاره شده و بهمین دلیله که نمیتونم نفس بکشم.
میگه مثل گنجشک ریزه ریزه نفس بکش تا نوبت عملت برسه.
خون توی ریه هاست و باید عمل جراحی بشم.
با صدای کوتاهی ازش میخوام یه چیزی بکشه روی بدنم.
یه پتو انداخت روم ولی اصلا احساس گرما نمیکنم، بیهوش میشم.
بشدت سردم شده و از شدت سرما میلرزم و بهوش میام،
به اتاق عمل منتقل شدم، چراغ سقفی که روشن میشه نور شدید چشمام را آزار میده و کمی بدنم را گرم میکنه.
یه خانم دکتر بالای سرم ایستاده، تو ذهنم میاد که یه جوری نشون بدم هنوز روحیه ام را از دست ندادم، از خانم دکتره میپرسم تخصصش چیه، جواب میده متخصص بیهوشی است.
به شوخی بهش میگم،
: خانم هر کس شما را ببینه بدون هیچ آمپول و شربتی بیهوش میشه!!!
با تعجب پرسید چرا؟
: از بس خوشگل و خوش صحبتی.
؛ خوبه که ترکش خوردی، وگرنه معلوم نبود چه آتیشی بپا میکردی.
حالا بجای پرچونگی، تا ۱۰ بشمار.
یک دو.... س.....ه چ....ا..........
.......
............
احساس سوزشی باعث بهوش اومدنم میشه، یه پرستارِ سبزه چهره ی لاغراندامی آمپولی وارد باسنم کرده.
چشمام را باز میکنم، اتاقی بسیار ساکت و روشن، بعد از مدتهای طولانی چشمم به جمال لامپهای مهتابی ایی که روشن هستن میفته.
خانم پرستار وقتی میبینه بهوش اومدم لبخند رضایتی میزنه و میره. معلوم نیست چندساعت یا چندروزه که بیهوشم.
دور و برم را برانداز میکنم، یه تخت خالی کنارم هست، یه تخت دیگه که خانمی روش خوابیده پائین پام، یه چیزه کوچیکی کنار خانمِ هست که کنجکاوم میکنه. دوتا دستم بسته است و کیسه های سرم و خون بالای سرم آویزون.
خیلی توان ندارم نه جسمی نه فکری، خوابم میاد، بیهوش میشم.
...
....
صدای صحبت کردن چند نفر بیدارم میکنه.
سعید برادرم و سعید یازع و محمدکلانتر بالای سرم هستن.
احوالپرسی میکنند، هر سه نفری از اینکه زنده هستم ابراز خوشحالی میکنند، یکمی که میگذره خانم پرستار بهشون تذکر میده چون اینجا بخش مراقبتهای ویژه ICU هست باید خیلی زود خارج شوند. بچه ها خداحافظی میکنند.
از خانم پرستار در مورد اون چیز کوچیک سئوال میکنم،
: این خانم همراه با نوزادش ترکش خوردن، ترکش به جمجمه ی دختر بچه اصابت کرده و هر دو چشمش کور شدن.
با شنیدن این قصه، زدم زیر گریه، دلم بحال اون دختر بچه خیلی میسوزه.
صبح زود دکتر برای ویزیت اومد، در مورد صدماتی که بهم وارد شده سئوال کردم،
: چیزی نیست خطر رفع شده و خوب میشی.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
دنباله دارد
#نبض_یک_خمپاره .
قسمت بیست و هشتم،
ج.ک:
🍂
🔻 نبض یک خمپاره
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت بیستونهم
کادر پزشکی و امدادگران، مجاهدان گمنام
صبح روز بعد دکتر اومد و بعد از چندتا معاینه، دستهام را باز کردن و کمک کرد بنشینم.
گوشی روی سینه ام گذاشت و چندتا نفس عمیق کشیدم، پشت کمرم گذاشت و نفس عمیق کشیدم، اظهار رضایت میکنه.
خانم پرستار میاد کنارم و شانه هام را نگهمیداره، دکتر دستور میده نفس عمیق بکش، بعلت اینکه ریه ام تازه عمل شده نمیتونم خیلی عمیق نفس بکشم، دوباره و سه باره، یهویی درد شدیدی از سمت چپ کمرم احساس میکنم، انگاری یه چیزی از توی کمرم دارن میکشن بیرون، خواستم دست دکتر را بگیرم خانم پرستار دستهام را سفت گرفت نفسم بالا نمیاد
خدایا دارن چکار میکنند؟
پرستار دستهام را رها میکنه و دکتر میگه تموم شد!!!
یه لوله بطول تقریبا یه وجب از زیر دنده هام فرستادن توی قفسه سینه تا خونابه را بیرون بکشن و حالا وظیفه اش تموم شده و درش آوردن.
پرستار یه بطری که تقریبا ۱ لیتر خونابه توش هست را از زیر تختم درمیاره و بهم نشون میده.
دکتر در حال بخیه زدن محل ورود لوله است.
بخیه و پانسمان تموم میشه و دراز میکشم.
از بخش مراقبتهای ویژه به بخش عمومی منتقلم میکنند.
بخش ۱۰ بیمارستان شرکت نفت، حدود ۴۰ نفر مجروح بستری هستن.
اینروزها بغیر از مجروحان جنگی کس دیگه ایی توی بیمارستان دیده نمیشه البته شنیدم چندتا خانم باردار برای وضع حمل هم در بخش دیگه ایی هستن.
اینجا بغیر از پرستارها که با لباس سفید مشخص هستن، عده ایی از خواهران امدادگر هم حضور دارن.
حال و هوای بخش عمومی خیلی بهتره، یکی از مجروحان زده زیر آواز و شعرهایی در مدح رزمندگان و امام خمینی میخونه.
یکی از خواهران امدادگر به چشمم خیلی آشناست، باهاش صحبت کردم، همسایه ی پدربزرگم هستن.
.....
.......
دوتا خواهر بنامهای صدیقه و معصومه و برادرشون بنام اسماعیل رامهرمزی،
با این وضعیتی که دارم، مرا نمیشناسه.
خاله هام را معرفی کردم، اونها را شناخت و مرا هم یادش اومد.
برام تعریف میکنه که اسماعیل چند روز قبل از سقوط خرمشهر رفته اونجا و شهید شده.
بنده خدا حالا که فهمید همسایه هستیم، خیلی مراقبتم میکنه.
هر روز بچه ها به ملاقاتم میان،
خواهر رامهرمزی پرونده پزشکی ام را برام میخونه، یه ترکش بزرگ که توی عکس رادیولوژی هم بخوبی معلومه، کنار قلبم ایستاده و باعث سوختن پوسته ی قلب شده.
و همین شوک شدید باعث شده چند بار قلب از کار بیفته.
یه ترکش هم لای مفصل کتف و بازوم ایستاده و اجازه نمیده دستم را بالا ببرم، دکتر میگه بعلت اینکه اعضاء آسیب دیده زیاد بوده و خونریزی خیلی شدیدی هم داشتی، خارج کردن این ترکشها ریسک زیادی داشته و منصرف شدن.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
دنباله دارد
#نبض_یک_خمپاره .
قسمت بیست و نهم.
🍂
🔻 نبض یک خمپاره
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت بیستونهم
کادر پزشکی و امدادگران، مجاهدان گمنام
صبح روز بعد دکتر اومد و بعد از چندتا معاینه، دستهام را باز کردن و کمک کرد بنشینم.
گوشی روی سینه ام گذاشت و چندتا نفس عمیق کشیدم، پشت کمرم گذاشت و نفس عمیق کشیدم، اظهار رضایت میکنه.
خانم پرستار میاد کنارم و شانه هام را نگهمیداره، دکتر دستور میده نفس عمیق بکش، بعلت اینکه ریه ام تازه عمل شده نمیتونم خیلی عمیق نفس بکشم، دوباره و سه باره، یهویی درد شدیدی از سمت چپ کمرم احساس میکنم، انگاری یه چیزی از توی کمرم دارن میکشن بیرون، خواستم دست دکتر را بگیرم خانم پرستار دستهام را سفت گرفت نفسم بالا نمیاد
خدایا دارن چکار میکنند؟
پرستار دستهام را رها میکنه و دکتر میگه تموم شد!!!
یه لوله بطول تقریبا یه وجب از زیر دنده هام فرستادن توی قفسه سینه تا خونابه را بیرون بکشن و حالا وظیفه اش تموم شده و درش آوردن.
پرستار یه بطری که تقریبا ۱ لیتر خونابه توش هست را از زیر تختم درمیاره و بهم نشون میده.
دکتر در حال بخیه زدن محل ورود لوله است.
بخیه و پانسمان تموم میشه و دراز میکشم.
از بخش مراقبتهای ویژه به بخش عمومی منتقلم میکنند.
بخش ۱۰ بیمارستان شرکت نفت، حدود ۴۰ نفر مجروح بستری هستن.
اینروزها بغیر از مجروحان جنگی کس دیگه ایی توی بیمارستان دیده نمیشه البته شنیدم چندتا خانم باردار برای وضع حمل هم در بخش دیگه ایی هستن.
اینجا بغیر از پرستارها که با لباس سفید مشخص هستن، عده ایی از خواهران امدادگر هم حضور دارن.
حال و هوای بخش عمومی خیلی بهتره، یکی از مجروحان زده زیر آواز و شعرهایی در مدح رزمندگان و امام خمینی میخونه.
یکی از خواهران امدادگر به چشمم خیلی آشناست، باهاش صحبت کردم، همسایه ی پدربزرگم هستن.
.....
.......
دوتا خواهر بنامهای صدیقه و معصومه و برادرشون بنام اسماعیل رامهرمزی،
با این وضعیتی که دارم، مرا نمیشناسه.
خاله هام را معرفی کردم، اونها را شناخت و مرا هم یادش اومد.
برام تعریف میکنه که اسماعیل چند روز قبل از سقوط خرمشهر رفته اونجا و شهید شده.
بنده خدا حالا که فهمید همسایه هستیم، خیلی مراقبتم میکنه.
هر روز بچه ها به ملاقاتم میان،
خواهر رامهرمزی پرونده پزشکی ام را برام میخونه، یه ترکش بزرگ که توی عکس رادیولوژی هم بخوبی معلومه، کنار قلبم ایستاده و باعث سوختن پوسته ی قلب شده.
و همین شوک شدید باعث شده چند بار قلب از کار بیفته.
یه ترکش هم لای مفصل کتف و بازوم ایستاده و اجازه نمیده دستم را بالا ببرم، دکتر میگه بعلت اینکه اعضاء آسیب دیده زیاد بوده و خونریزی خیلی شدیدی هم داشتی، خارج کردن این ترکشها ریسک زیادی داشته و منصرف شدن.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
دنباله دارد
#نبض_یک_خمپاره .
قسمت بیست و نهم.
ج.ک:
🍂
🔻 نبض یک خمپاره
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت سیام
کادر پزشکی و امدادگران، مجاهدان گمنام
امروز پنجشنبه است، ساعت ۱۰ شب،
هیجان غریبی بین پرستارها و امدادگرها دیده میشه.
تقریبا همه در حال دویدن هستن، تعدادی فانوس روشن اوردن توی بخش،
خواهر رامهرمزی مفاتیح بدست اومد کنار تختم نشست.
کتاب را باز کرد و با نوعی اضطراب شروع به دعا خوندن میکنه.
اضطراب و وحشت در فضای بیمارستان موج میزنه و بخوبی احساسش میکنم.
با صدایی آروم ازش سئوال میکنم،
: چه خبره، اتفاقی افتاده یا میخواد بیفته؟
؛ نه برادر هیچ خبری نیست و هیچ خبری هم نمیخواد بشه.
: پس چرا برقها را قطع کردن، چرا همه دارن میدون چرا شما اومدی کنار من دعا میخونی؟
؛ پنجشنبه است دیگه، دارم دعای کمیل میخونم.
: این دعای کمیل نیست شما هم حسابی مضطربی، چی شده راستش را بگو.
با صدای خیلی آروم میگه،
؛ پدافند اعلام کرده یه توپولف داره به آبادان نزدیک میشه!!!
وای خدای من، قبلا یه مرتبه توپولف و بمباران کردنش را دیدم، انگاری باران بمب همراهش هست.
: خب شما چرا اینجا نشستی، برو توی سنگر، مگر بیمارستان سنگر نداره؟
؛ چرا داره ولی نمیتونم شما را ول کنم، شما یادآور برادر شهیدم هستی.
: برو توی سنگر، چه اینجا باشی چه توی سنگر، برای من فرقی نمیکنه ولی برای شما خیلی فرق داره.
هر چی اصرار میکنم، به گوشش نمیره، مداوم دعای امن یجیب میخونه.
صدای بمباران از فاصله ی خیلی دور بگوش میرسه، شاید از کوت شیخ خرمشهر، لحظه به لحظه انفجارها نزدیکتر میشه و میفهمیم که جناب توپولفِ لعنتی تشریف آورده.
کاری از دستم برنمیاد، نگاهی به بقیه مجروحان میکنم، عده ایی زن و مرد، عده ایی نظامی، عده ایی مردم بیدفاع، مجروح از ترکشهای دشمن، حالا هم در انتظار فرود آمدن یه بمب بر سرشون.
هر چی انفجارها نزدیکتر میشه، دعا خوندن این خواهر امدادگر هم تندتر میشه.
من هم زیر لب امن یجیب میخونم و صلوات میفرستم، یه انفجار در حدود یک کیلومتری، بعدی حدود ۵۰۰ متری، احتمالا بمب بعدی نه، بمب بعدش روی سر ماست.
لحظات به کندی هر چه تمامتر میگذره، صدای انفجار بعدی بگوشم میخوره و آماده میشیم برای مرخص شدن از این دنیا، حیفِ اینهمه زحمتی که جراحان برای ما کشیدن، تا لحظاتی دیگه تموم اون زحمتها با یه انفجار حروم میشه.
صدای سوت فرود اومدن بمب در این تاریکی
شب لرزه بر اندام فانوسها انداخته و شعله ی فانوسها هم در حال لرزیدن هستن، انگاری همه دنیا سکوت کردن تا شاهد مرگ ما باشند.
لبهای خواهر رامهرمزی تکون میخوره ولی هیچ صدایی ازش در نمیاد، چشمهاش به سقف دوخته شده و منتظره تا آقا بمبه سقف را بشکافه و بیفته روی سرمون.
بمب منفجر میشه و بر اثر شدت انفجار، شیشه ها میشکنند و تخت مجروحان به حرکت درمیاد.
خواهر رامهرمزی کتاب دعا را میاندازه و تخت مرا میگیره.
سریع از جاش میپره و تختهایی که جابجا شدن و بهم خوردن را مرتب میکنه، انفجار بعدی حدود ۵۰۰ متر از ما دور میشه....
سراسیمه از بخش خارج میشه، اینقدر هول شده که کتاب دعا را روی سینه ی من جا میگذاره.
چند دقیقه ی بعد صدای انفجارها قطع میشه و میفهمیم توپولف رفته گم شده.
برق وصل شد و چراغها روشن میشه، گردوغبار توی بخش پیچیده.
خواهر رامهرمزی برمیگرده و خبر میده که بمب افتاده جلوی درب سپاه آبادان، سپاه آبادان دقیقا کنار بیمارستان است.
دکتر دستور میده بخیه هام را بکشند.
مختار جعفری و آقای والی زاده مسئول امور مالی کمیته به عیادتم میان.
ظاهرا قراره فردا به شهرستان اعزام شویم برای ادامه درمان.
مقدار ۲۰۰۰ ریال وجه نقد و یه فقره چک تضمینی به مبلغ ۲۳۰۰۰ ریال تحویلم میدن.
لباسی بجز شلوار بیمارستان که جیب نداره، به تن و همراهم ندارم.
پول و چک را به خواهر رامهرمزی امانت میدم و ازش درخواست میکنم اگر قراره به شهرستان اعزام بشم حتما بفرستنم تهران،
ضمن اینکه عاشق تهران هستم، نمیخوام خانواده ام را که فعلا وضعیت نابسامانی دارن معذب کنم.
منتظرم یکی از بچه ها بیاد شاید بتونه ساک یا کیفی برام تهیه کنه و چندتا لباس از خونه برام بیاره.
هنوز نیمساعت نگذشته که یه پرستار و خواهر رامهرمزی میان و خبر میدن همین الان اعزام میشی.
اینجوری که میگن، بعلت بمباران دیشب و اینکه اخباری مبنی بر بمباران بیمارستانها بگوش رسیده، تضمیم گرفتن همه مجروحان را تخلیه کنند.
هر کدام از آمبولانسها ۴-۵ تا مجروح را سوار میکنه و با سرعت بسمت چوئبده میریم.
چوئبده یه روستا در فاصله ۴۰-۵۰ کیلومتری جنوب شرق جزیره آبادان است که بعد از محاصره ی آبادان، نیروهای نظامی و مردم بوسیله ی لنج از این روستا بسمت ماهشهر تردد میکنند. درواقع تنها راه نفس کشیدن مدافعان آبادان است.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
دنباله دارد
#نبض_یک_خمپاره .
قسمت سی ام
🍂
🔻 نبض یک خمپاره
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت سیام
کادر پزشکی و امدادگران، مجاهدان گمنام
امروز پنجشنبه است، ساعت ۱۰ شب،
هیجان غریبی بین پرستارها و امدادگرها دیده میشه.
تقریبا همه در حال دویدن هستن، تعدادی فانوس روشن اوردن توی بخش،
خواهر رامهرمزی مفاتیح بدست اومد کنار تختم نشست.
کتاب را باز کرد و با نوعی اضطراب شروع به دعا خوندن میکنه.
اضطراب و وحشت در فضای بیمارستان موج میزنه و بخوبی احساسش میکنم.
با صدایی آروم ازش سئوال میکنم،
: چه خبره، اتفاقی افتاده یا میخواد بیفته؟
؛ نه برادر هیچ خبری نیست و هیچ خبری هم نمیخواد بشه.
: پس چرا برقها را قطع کردن، چرا همه دارن میدون چرا شما اومدی کنار من دعا میخونی؟
؛ پنجشنبه است دیگه، دارم دعای کمیل میخونم.
: این دعای کمیل نیست شما هم حسابی مضطربی، چی شده راستش را بگو.
با صدای خیلی آروم میگه،
؛ پدافند اعلام کرده یه توپولف داره به آبادان نزدیک میشه!!!
وای خدای من، قبلا یه مرتبه توپولف و بمباران کردنش را دیدم، انگاری باران بمب همراهش هست.
: خب شما چرا اینجا نشستی، برو توی سنگر، مگر بیمارستان سنگر نداره؟
؛ چرا داره ولی نمیتونم شما را ول کنم، شما یادآور برادر شهیدم هستی.
: برو توی سنگر، چه اینجا باشی چه توی سنگر، برای من فرقی نمیکنه ولی برای شما خیلی فرق داره.
هر چی اصرار میکنم، به گوشش نمیره، مداوم دعای امن یجیب میخونه.
صدای بمباران از فاصله ی خیلی دور بگوش میرسه، شاید از کوت شیخ خرمشهر، لحظه به لحظه انفجارها نزدیکتر میشه و میفهمیم که جناب توپولفِ لعنتی تشریف آورده.
کاری از دستم برنمیاد، نگاهی به بقیه مجروحان میکنم، عده ایی زن و مرد، عده ایی نظامی، عده ایی مردم بیدفاع، مجروح از ترکشهای دشمن، حالا هم در انتظار فرود آمدن یه بمب بر سرشون.
هر چی انفجارها نزدیکتر میشه، دعا خوندن این خواهر امدادگر هم تندتر میشه.
من هم زیر لب امن یجیب میخونم و صلوات میفرستم، یه انفجار در حدود یک کیلومتری، بعدی حدود ۵۰۰ متری، احتمالا بمب بعدی نه، بمب بعدش روی سر ماست.
لحظات به کندی هر چه تمامتر میگذره، صدای انفجار بعدی بگوشم میخوره و آماده میشیم برای مرخص شدن از این دنیا، حیفِ اینهمه زحمتی که جراحان برای ما کشیدن، تا لحظاتی دیگه تموم اون زحمتها با یه انفجار حروم میشه.
صدای سوت فرود اومدن بمب در این تاریکی
شب لرزه بر اندام فانوسها انداخته و شعله ی فانوسها هم در حال لرزیدن هستن، انگاری همه دنیا سکوت کردن تا شاهد مرگ ما باشند.
لبهای خواهر رامهرمزی تکون میخوره ولی هیچ صدایی ازش در نمیاد، چشمهاش به سقف دوخته شده و منتظره تا آقا بمبه سقف را بشکافه و بیفته روی سرمون.
بمب منفجر میشه و بر اثر شدت انفجار، شیشه ها میشکنند و تخت مجروحان به حرکت درمیاد.
خواهر رامهرمزی کتاب دعا را میاندازه و تخت مرا میگیره.
سریع از جاش میپره و تختهایی که جابجا شدن و بهم خوردن را مرتب میکنه، انفجار بعدی حدود ۵۰۰ متر از ما دور میشه....
سراسیمه از بخش خارج میشه، اینقدر هول شده که کتاب دعا را روی سینه ی من جا میگذاره.
چند دقیقه ی بعد صدای انفجارها قطع میشه و میفهمیم توپولف رفته گم شده.
برق وصل شد و چراغها روشن میشه، گردوغبار توی بخش پیچیده.
خواهر رامهرمزی برمیگرده و خبر میده که بمب افتاده جلوی درب سپاه آبادان، سپاه آبادان دقیقا کنار بیمارستان است.
دکتر دستور میده بخیه هام را بکشند.
مختار جعفری و آقای والی زاده مسئول امور مالی کمیته به عیادتم میان.
ظاهرا قراره فردا به شهرستان اعزام شویم برای ادامه درمان.
مقدار ۲۰۰۰ ریال وجه نقد و یه فقره چک تضمینی به مبلغ ۲۳۰۰۰ ریال تحویلم میدن.
لباسی بجز شلوار بیمارستان که جیب نداره، به تن و همراهم ندارم.
پول و چک را به خواهر رامهرمزی امانت میدم و ازش درخواست میکنم اگر قراره به شهرستان اعزام بشم حتما بفرستنم تهران،
ضمن اینکه عاشق تهران هستم، نمیخوام خانواده ام را که فعلا وضعیت نابسامانی دارن معذب کنم.
منتظرم یکی از بچه ها بیاد شاید بتونه ساک یا کیفی برام تهیه کنه و چندتا لباس از خونه برام بیاره.
هنوز نیمساعت نگذشته که یه پرستار و خواهر رامهرمزی میان و خبر میدن همین الان اعزام میشی.
اینجوری که میگن، بعلت بمباران دیشب و اینکه اخباری مبنی بر بمباران بیمارستانها بگوش رسیده، تضمیم گرفتن همه مجروحان را تخلیه کنند.
هر کدام از آمبولانسها ۴-۵ تا مجروح را سوار میکنه و با سرعت بسمت چوئبده میریم.
چوئبده یه روستا در فاصله ۴۰-۵۰ کیلومتری جنوب شرق جزیره آبادان است که بعد از محاصره ی آبادان، نیروهای نظامی و مردم بوسیله ی لنج از این روستا بسمت ماهشهر تردد میکنند. درواقع تنها راه نفس کشیدن مدافعان آبادان است.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
دنباله دارد
#نبض_یک_خمپاره .
قسمت سی ام
دقایقی بعد یه پرستار میخواد از دستشویی استفاده کنه و مرا میبینه، با تعجب و تشر میگه،
: عقلت کار نمیکنه؟ اومدی دم دستشویی که مداوم مورد احتیاج است نشستی؟
؛ خانم من که خودم نیومدم، آوردنم.
سِرُم و خون را برمیداره و میبردم کنار پنجره و کیسه ها را به دستگیره ی پنجره آویزون میکنه.
یکساعت نگذشته که بعلت ازدحام و شلوغی زیاد، بوهای نامطبوعی فضای اتاق را پر میکنه.
همون پرستاره اومد پنجره را باز کنه، مرا دید،
: عقلت کار نمیکنه، اومدی دم پنجره ایی که مداوم بازوبسته میشه نشستی؟
؛ خانم من که خودم نیومدم، امکانات نبود، شما مرا آوردی اینجا.
یهویی یادش اومد که خودش مرا آورده و به پنجره آویزون کرده، زد زیر خنده.
بنده خدا رفت و چند دقیقه ی بعد با یه پایه ی سرم اومد و از اسارت توالت و پنجره نجاتم داد.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
دنباله دارد
#نبض_یک_خمپاره
قسمت سی و یکم.
: عقلت کار نمیکنه؟ اومدی دم دستشویی که مداوم مورد احتیاج است نشستی؟
؛ خانم من که خودم نیومدم، آوردنم.
سِرُم و خون را برمیداره و میبردم کنار پنجره و کیسه ها را به دستگیره ی پنجره آویزون میکنه.
یکساعت نگذشته که بعلت ازدحام و شلوغی زیاد، بوهای نامطبوعی فضای اتاق را پر میکنه.
همون پرستاره اومد پنجره را باز کنه، مرا دید،
: عقلت کار نمیکنه، اومدی دم پنجره ایی که مداوم بازوبسته میشه نشستی؟
؛ خانم من که خودم نیومدم، امکانات نبود، شما مرا آوردی اینجا.
یهویی یادش اومد که خودش مرا آورده و به پنجره آویزون کرده، زد زیر خنده.
بنده خدا رفت و چند دقیقه ی بعد با یه پایه ی سرم اومد و از اسارت توالت و پنجره نجاتم داد.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
دنباله دارد
#نبض_یک_خمپاره
قسمت سی و یکم.
ج.ک:
🍂
🔻 نبض یک خمپاره
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت سیودوم
منافقین در کمین مجروحان
صبح زود دکترها برای ویزیت اومدن، تعدادی پرستارهم همراهشون هست، برای اکثر مجروحین، اعزام نوشتن تا بیمارستان را خلوت کنند.
یکساعتی نمیگذره که چندین دستگاه اتوبوس میان دم در بیمارستان.
پرستارها پرونده هامون را به خودمون تحویل میدن و خیلی سفارش میکنند که نباید گمشون کنیم.
حدود ۱۰ نفر سوار اتوبوس بدون صندلی شدیم و راهی تهران، یه پرستار هم بهمون میدن برای مراقبت در طول مسیر، خدا پدرشون را بیامرزه.
نمیدونم بر اثر مواد بیهوش کننده است یا بعلت آرامشی که الان دارم، تقریبا تمام مسیر را خوابیدم، نه صدای توپی میاد نه تفنگی
نه خبر شهادتی هست نه اشغال جایی
چقدر بیخبری لذت بخشه!!!
صبح شده، چشمام را باز میکنم و بوی گازوئیل و دود ماشینها بهم میفهمونه که تهران هستیم.
از پشت شیشه به تردد ماشینها و مردم خیره میشم، دنیا در حال زندگی است و هیچکس خبری از جبهه ها نداره، انگار نه انگار اینجا پایتخت کشوری است که چندین شهرش توسط دشمن اشغال شده و تعداد زیادی از مردمش کشته شدن، اوضاع کاملا عادی و روزمره است!!!
ساعت حدود ۸ صبحِ یکی از روزهای دی ماه است. بچه هایی که بیدار بودن میگن که چند ساعته داریم توی خیابونهای تهران بالا و پائین میریم، دو سه تا بیمارستان رفتیم ولی قبولمون نکردن.
اتوبوس دم یه بیمارستان بزرگ میایسته، بیمارستان بهارلو.
راننده با اون آقای پرستار رفتن داخل، نیمساعت نگذشته که برگشتن.
راننده خیلی عصبانیه، میاد بالا و با فریاد به ما میگه،
آقایون، برادرها، توی این شهر کسی شماها را تحویل نمیگیره!!!
بیمارستانها حاضر نیستن مجروحان جنگی را بستری کنند!!!
خیلی عجیبه، از عجیب هم گذشته، اینجا تهران پایتخت کشور ایرانه ما هم سربازانی هستیم که در مقابل هجوم دشمن زخمی شدیم، چرا ما را بستری نمیکنند!!!؟؟؟؟
آقای راننده میگه از دوندگی خسته شده و از ما میخواد که برویم پائین و خودمون را به بیمارستان تحمیل کنیم، واقعا عجیبه.
پرونده هامون را برداشتیم و از اتوبوس پیاده شدیم و ریختیم توی ساختمون بیمارستان.
دو سه تا پرستار به استقبالمون اومدن و ضمن اینکه دودست شون را جهت جلوگیری از ورود ما باز کرده بودن ازمون میخوان از بخش خارج بشیم.
یه خانم پرستار کوتاه قد با صدای جیغ جیغو فریاد میزنه، اینجا تختی برای شما نداریم.
کُفرَم در اومده، یعنی چی، چرا تخت برای مجروحان جنگی ندارند، مگه میشه؟
زدم زیر دست پرستاری که راه مرا سد کرده و بطرف پرستار کوتاه قد حمله ور شدم.
تمام توانم را توی حنجره ام گذاشتم و عربده ایی کشیدم که همه ساکت شدن.
داره جیغ میزنه و یه چیزهای به من میگه، اینقدر عصبانی شدم که نمیتونم خودم را کنترل کنم، میخوام بزنم تو گوشش که یه پرستار مرد دوان دوان اومد بین من و اون ایستاد.
ظاهرا مردِ ولی مثل اِوا خواهرا صحبت میکنه،
؛ رفیق عزیز چرا عصبانی میشی، ما باهم هموطن هستیم....
: نه عامو ما نه رفیقیم نه هموطن. تو اول بگو ببینم اینجا کشور ایرانه؟ اینجا حکومت جمهوری اسلامیه؟ انگاری ما اشتباهی اومدیم شوروی.
ما که رفتیم در مقابل دشمن ایستادیم و جنگیدیم اجازه نداریم بستری بشیم، چه جوری باشماها هموطنیم؟
اینقدر عصبانی هستم که فراموش میکنم نباید خیلی حرف بزنم، دائم فریاد میزنم و عربده میکشم. یواش یواش احساس میکنم نفسم داره بند میاد.
یه پیرمرد خیلی مودب و محترمی وارد سالن میشه، پرستارها آروم میشن و بهش احترام میگذارند.
جویای قضایا میشه، مهلت ندادیم پرستارها حرف بزنند، فورا خودمون را معرفی کردیم و گفتیم که مجروح جنگی هستیم.
با تعجب از پرستار جیغ جیغو که سرپرستار بخش است سئوال میکنه چرا با وجود تخت خالی سربازهای وطن را بستری نکرده و دستور میده همه مون را بستری کنند و دکتر برای ویزیت و تعویض پانسمانها بیاد،
فهمیدم رئیس بیمارستانه.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
دنباله دارد
#نبض_یک_خمپاره
قسمت سی و دوم
🍂
🔻 نبض یک خمپاره
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت سیودوم
منافقین در کمین مجروحان
صبح زود دکترها برای ویزیت اومدن، تعدادی پرستارهم همراهشون هست، برای اکثر مجروحین، اعزام نوشتن تا بیمارستان را خلوت کنند.
یکساعتی نمیگذره که چندین دستگاه اتوبوس میان دم در بیمارستان.
پرستارها پرونده هامون را به خودمون تحویل میدن و خیلی سفارش میکنند که نباید گمشون کنیم.
حدود ۱۰ نفر سوار اتوبوس بدون صندلی شدیم و راهی تهران، یه پرستار هم بهمون میدن برای مراقبت در طول مسیر، خدا پدرشون را بیامرزه.
نمیدونم بر اثر مواد بیهوش کننده است یا بعلت آرامشی که الان دارم، تقریبا تمام مسیر را خوابیدم، نه صدای توپی میاد نه تفنگی
نه خبر شهادتی هست نه اشغال جایی
چقدر بیخبری لذت بخشه!!!
صبح شده، چشمام را باز میکنم و بوی گازوئیل و دود ماشینها بهم میفهمونه که تهران هستیم.
از پشت شیشه به تردد ماشینها و مردم خیره میشم، دنیا در حال زندگی است و هیچکس خبری از جبهه ها نداره، انگار نه انگار اینجا پایتخت کشوری است که چندین شهرش توسط دشمن اشغال شده و تعداد زیادی از مردمش کشته شدن، اوضاع کاملا عادی و روزمره است!!!
ساعت حدود ۸ صبحِ یکی از روزهای دی ماه است. بچه هایی که بیدار بودن میگن که چند ساعته داریم توی خیابونهای تهران بالا و پائین میریم، دو سه تا بیمارستان رفتیم ولی قبولمون نکردن.
اتوبوس دم یه بیمارستان بزرگ میایسته، بیمارستان بهارلو.
راننده با اون آقای پرستار رفتن داخل، نیمساعت نگذشته که برگشتن.
راننده خیلی عصبانیه، میاد بالا و با فریاد به ما میگه،
آقایون، برادرها، توی این شهر کسی شماها را تحویل نمیگیره!!!
بیمارستانها حاضر نیستن مجروحان جنگی را بستری کنند!!!
خیلی عجیبه، از عجیب هم گذشته، اینجا تهران پایتخت کشور ایرانه ما هم سربازانی هستیم که در مقابل هجوم دشمن زخمی شدیم، چرا ما را بستری نمیکنند!!!؟؟؟؟
آقای راننده میگه از دوندگی خسته شده و از ما میخواد که برویم پائین و خودمون را به بیمارستان تحمیل کنیم، واقعا عجیبه.
پرونده هامون را برداشتیم و از اتوبوس پیاده شدیم و ریختیم توی ساختمون بیمارستان.
دو سه تا پرستار به استقبالمون اومدن و ضمن اینکه دودست شون را جهت جلوگیری از ورود ما باز کرده بودن ازمون میخوان از بخش خارج بشیم.
یه خانم پرستار کوتاه قد با صدای جیغ جیغو فریاد میزنه، اینجا تختی برای شما نداریم.
کُفرَم در اومده، یعنی چی، چرا تخت برای مجروحان جنگی ندارند، مگه میشه؟
زدم زیر دست پرستاری که راه مرا سد کرده و بطرف پرستار کوتاه قد حمله ور شدم.
تمام توانم را توی حنجره ام گذاشتم و عربده ایی کشیدم که همه ساکت شدن.
داره جیغ میزنه و یه چیزهای به من میگه، اینقدر عصبانی شدم که نمیتونم خودم را کنترل کنم، میخوام بزنم تو گوشش که یه پرستار مرد دوان دوان اومد بین من و اون ایستاد.
ظاهرا مردِ ولی مثل اِوا خواهرا صحبت میکنه،
؛ رفیق عزیز چرا عصبانی میشی، ما باهم هموطن هستیم....
: نه عامو ما نه رفیقیم نه هموطن. تو اول بگو ببینم اینجا کشور ایرانه؟ اینجا حکومت جمهوری اسلامیه؟ انگاری ما اشتباهی اومدیم شوروی.
ما که رفتیم در مقابل دشمن ایستادیم و جنگیدیم اجازه نداریم بستری بشیم، چه جوری باشماها هموطنیم؟
اینقدر عصبانی هستم که فراموش میکنم نباید خیلی حرف بزنم، دائم فریاد میزنم و عربده میکشم. یواش یواش احساس میکنم نفسم داره بند میاد.
یه پیرمرد خیلی مودب و محترمی وارد سالن میشه، پرستارها آروم میشن و بهش احترام میگذارند.
جویای قضایا میشه، مهلت ندادیم پرستارها حرف بزنند، فورا خودمون را معرفی کردیم و گفتیم که مجروح جنگی هستیم.
با تعجب از پرستار جیغ جیغو که سرپرستار بخش است سئوال میکنه چرا با وجود تخت خالی سربازهای وطن را بستری نکرده و دستور میده همه مون را بستری کنند و دکتر برای ویزیت و تعویض پانسمانها بیاد،
فهمیدم رئیس بیمارستانه.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
دنباله دارد
#نبض_یک_خمپاره
قسمت سی و دوم
ج.ک:
🍂
🔻 نبض یک خمپاره
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت سیوسوم
منافقین در کمین مجروحان
با وجود دستور رئیس بیمارستان، بازهم تعلل و سهل انگاری میکنن.
یه خانم پرستار و یه خواهر بسیجی، یواشکی بهمون خبر دادن که اون سرپرستار جیغ جیغو و چندتای دیگه، کمونیست هستن باید خیلی مراقب باشید.
عجب گرفتاری شدیم، توی جبهه باید با دشمن بجنگیم توی شهرهامون هم باید مراقبِ کمونیست و مجاهد باشیم.
با هزار ترس و لرز شب را به صبح رسوندم.
دکتر برای ویزیت میاد، چندتا پرستارِ زبر و زرنگ هم همراهش هستن و تندوتند اوامر دکتر را مینویسن و انجام میدن. ظاهرا امروز از شر اون سرپرستار جیغ جیغوی کمونیست راحتیم.
تخت کناریم یه رزمنده خرمشهری است و پنجه دستش کاملا پانسمان داره.
پانسمان را باز کردن، یا خدددددااااا.
این دیگه چیه، بجای انگشت اشاره و وسطی
دوتا استخوانِ بسیار متورم هست!!! با تعجب و کنجکاوی نگاه میکنم، دوبند از انگشتها قطع شدن و محل قطع شدگی بسیار متورم.
اشکهام سرازیر میشن، آخه این بنده خدا از دیروز که همراهمون بود اصلا هیچ سروصدایی نکرد نه شکایتی نه آخ و اوخی نه هیچ چیزه دیگه ایی، خیلی مظلوم و بی سروصداست.
پتو را کشیدم روی سرم و زدم زیر گریه.
اومدن بالای سرِ من، آقای دکتر فهمید چرا گریه کردم، پانسمانم را باز کردن، پرونده ام را هم مطالعه میکنه، از وضعیتم ابراز رضایت میکنه و اجازه حمام میده.
بعد از مدتها میتونم حمام کنم و این خبرِ خیلی خوبیه.
رفتم سراغ میز پرستاری، سرپرستار یه خانم جوان و بسیار خوش برخورد است.
به محض اینکه فهمید مجروح جنگی هستم اشکاش سرازیر شد و شروع به پرس و جو.
برادرش سرباز است و در جبهه ی دزفول.
برای برادرش خیلی بی تابی میکنه، بهش دلداری میدم، برام شامپو و صابون و حوله آورد و انتهای راهروی بخش را نشونم میده.
به به، عجب حمام تمیز و مرتبی، درب حمام را پشت سرم کوبیدم بهم، درب و چارچوب، آهنی و زنگ زده هستن و درب کیپ میشه،
خوبه کسی مزاحم نمیشه و میتونم براحتی یکساعت زیر دوش آب گرم بمونم تا خیسیده بشم، خیلی وقته تن و بدنم آب گرم به خودشون ندیدن و حسابی چرک و کثیف هستم.
اینقدر لیف و صابون و شامپو به تن و بدنم زدم که خسته شدم.
سروصداهای مبهمی از راهرو میاد، یه چندتا لگد هم به درب حمام کوبیده میشه ولی در باز نشد.
خانم سرپرستار زحمت کشیده و یه شلوار نو و تمیز هم برام گذاشته.
کتف چپم را زیر دوش آب گرم ماساژ میدم و بالا و پائین میکنم، از بغل بالا نمیره ظاهرا ترکشی که بین مفصل فرو رفته اجازه نمیده ولی از روبرو راحت هستم.
هر چی تلاش میکنم نمیتونم درب حمام را باز کنم هر چی هم فریاد میزنم کسی صدام را نمیشنوه.
پنجره حمام هم بسمت خیابان است و ربطی به بیمارستان نداره، مجبور میشم از شیطنتهای بچگی استفاده کنم.
از پنجره رفتم بیرون و پریدم روی لبه پنجره طبقه پائین، از اونجا هم آویزون شدم و پریدم روی پنجره پائین تر و بعد توی خیابان.
بیمارستان را دور زدم و از درب بیمارستان وارد بخش میشم.
خانم سرپرستار با تعجب ازم میپرسه،
: تو مگه حمام نبودی؟
؛ بله حمام بودم و حالا هم از حمام میام.
نگاهی به ته راهرو و محل حمام میکنه نگاهی به درب ورودی و با حالت استفهام سرش را تکون میده.
قضیه را توضیح میدم، هم تعجب میکنه هم باور نمیکنه با این وضعیتم از دو طبقه پریده باشم پائین.
با هم میریم و درب حمام را با چندتا لگد باز میکنم و لیف و کیسه را میبینه و با تعجب فراوان از پنجره کف خیابان را نگاه میکنه.
: خوبه که درب حمام باز نشده.
؛ چرا؟
: تو که توی حمام بودی عده ایی ریختن توی بیمارستان و همه مجروحان جنگی را کتک زدن، مخصوصا هم اطاقیت را، چون ریش بلندی داشت بیشتر کتک خورد!!!
؛ یعنی چی، مگه ما گناه کردیم که در مقابل دشمن ایستادیم اینها مخالف حکومت هستن یا مزدور عراقیها؟
بنده خدا هم اطاقیم یه آدم بی سروصدا و مظلوم، حالا هم کتک خورده.
رفتم کنارش نشستم و احوالپرسی کردم،
عبدالامیر جزایری(۱)، از پاسداران سپاه خرمشهر است.
در جبهه ی کوتشیخ بر اثر اصابت ترکش خمپاره دو انگشت از دست راستش قطع شده.
به اطاقهای دیگه هم سرزدم، یه خواهر بسیجی بهم هشدار داد بیشتر مراقب باشم.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
دنباله دارد
#نبض_یک_خمپاره.
قسمت سی و سوم
🍂
🔻 نبض یک خمپاره
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت سیوسوم
منافقین در کمین مجروحان
با وجود دستور رئیس بیمارستان، بازهم تعلل و سهل انگاری میکنن.
یه خانم پرستار و یه خواهر بسیجی، یواشکی بهمون خبر دادن که اون سرپرستار جیغ جیغو و چندتای دیگه، کمونیست هستن باید خیلی مراقب باشید.
عجب گرفتاری شدیم، توی جبهه باید با دشمن بجنگیم توی شهرهامون هم باید مراقبِ کمونیست و مجاهد باشیم.
با هزار ترس و لرز شب را به صبح رسوندم.
دکتر برای ویزیت میاد، چندتا پرستارِ زبر و زرنگ هم همراهش هستن و تندوتند اوامر دکتر را مینویسن و انجام میدن. ظاهرا امروز از شر اون سرپرستار جیغ جیغوی کمونیست راحتیم.
تخت کناریم یه رزمنده خرمشهری است و پنجه دستش کاملا پانسمان داره.
پانسمان را باز کردن، یا خدددددااااا.
این دیگه چیه، بجای انگشت اشاره و وسطی
دوتا استخوانِ بسیار متورم هست!!! با تعجب و کنجکاوی نگاه میکنم، دوبند از انگشتها قطع شدن و محل قطع شدگی بسیار متورم.
اشکهام سرازیر میشن، آخه این بنده خدا از دیروز که همراهمون بود اصلا هیچ سروصدایی نکرد نه شکایتی نه آخ و اوخی نه هیچ چیزه دیگه ایی، خیلی مظلوم و بی سروصداست.
پتو را کشیدم روی سرم و زدم زیر گریه.
اومدن بالای سرِ من، آقای دکتر فهمید چرا گریه کردم، پانسمانم را باز کردن، پرونده ام را هم مطالعه میکنه، از وضعیتم ابراز رضایت میکنه و اجازه حمام میده.
بعد از مدتها میتونم حمام کنم و این خبرِ خیلی خوبیه.
رفتم سراغ میز پرستاری، سرپرستار یه خانم جوان و بسیار خوش برخورد است.
به محض اینکه فهمید مجروح جنگی هستم اشکاش سرازیر شد و شروع به پرس و جو.
برادرش سرباز است و در جبهه ی دزفول.
برای برادرش خیلی بی تابی میکنه، بهش دلداری میدم، برام شامپو و صابون و حوله آورد و انتهای راهروی بخش را نشونم میده.
به به، عجب حمام تمیز و مرتبی، درب حمام را پشت سرم کوبیدم بهم، درب و چارچوب، آهنی و زنگ زده هستن و درب کیپ میشه،
خوبه کسی مزاحم نمیشه و میتونم براحتی یکساعت زیر دوش آب گرم بمونم تا خیسیده بشم، خیلی وقته تن و بدنم آب گرم به خودشون ندیدن و حسابی چرک و کثیف هستم.
اینقدر لیف و صابون و شامپو به تن و بدنم زدم که خسته شدم.
سروصداهای مبهمی از راهرو میاد، یه چندتا لگد هم به درب حمام کوبیده میشه ولی در باز نشد.
خانم سرپرستار زحمت کشیده و یه شلوار نو و تمیز هم برام گذاشته.
کتف چپم را زیر دوش آب گرم ماساژ میدم و بالا و پائین میکنم، از بغل بالا نمیره ظاهرا ترکشی که بین مفصل فرو رفته اجازه نمیده ولی از روبرو راحت هستم.
هر چی تلاش میکنم نمیتونم درب حمام را باز کنم هر چی هم فریاد میزنم کسی صدام را نمیشنوه.
پنجره حمام هم بسمت خیابان است و ربطی به بیمارستان نداره، مجبور میشم از شیطنتهای بچگی استفاده کنم.
از پنجره رفتم بیرون و پریدم روی لبه پنجره طبقه پائین، از اونجا هم آویزون شدم و پریدم روی پنجره پائین تر و بعد توی خیابان.
بیمارستان را دور زدم و از درب بیمارستان وارد بخش میشم.
خانم سرپرستار با تعجب ازم میپرسه،
: تو مگه حمام نبودی؟
؛ بله حمام بودم و حالا هم از حمام میام.
نگاهی به ته راهرو و محل حمام میکنه نگاهی به درب ورودی و با حالت استفهام سرش را تکون میده.
قضیه را توضیح میدم، هم تعجب میکنه هم باور نمیکنه با این وضعیتم از دو طبقه پریده باشم پائین.
با هم میریم و درب حمام را با چندتا لگد باز میکنم و لیف و کیسه را میبینه و با تعجب فراوان از پنجره کف خیابان را نگاه میکنه.
: خوبه که درب حمام باز نشده.
؛ چرا؟
: تو که توی حمام بودی عده ایی ریختن توی بیمارستان و همه مجروحان جنگی را کتک زدن، مخصوصا هم اطاقیت را، چون ریش بلندی داشت بیشتر کتک خورد!!!
؛ یعنی چی، مگه ما گناه کردیم که در مقابل دشمن ایستادیم اینها مخالف حکومت هستن یا مزدور عراقیها؟
بنده خدا هم اطاقیم یه آدم بی سروصدا و مظلوم، حالا هم کتک خورده.
رفتم کنارش نشستم و احوالپرسی کردم،
عبدالامیر جزایری(۱)، از پاسداران سپاه خرمشهر است.
در جبهه ی کوتشیخ بر اثر اصابت ترکش خمپاره دو انگشت از دست راستش قطع شده.
به اطاقهای دیگه هم سرزدم، یه خواهر بسیجی بهم هشدار داد بیشتر مراقب باشم.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
دنباله دارد
#نبض_یک_خمپاره.
قسمت سی و سوم
ج.ک:
🍂
🔻 نبض یک خمپاره
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت سیوچهارم
آغوش گرم مادر
کنار خانم سرپرستار نشستم، ایشون معتقده اگر میتونم حتما از بیمارستان برم چون احتمال حمله مجدد کمونیستها هست.
عجب اوضاع مسخرایه، در جبهه ی جنگ با اجنبی مجروح شدیم اومدیم توی پایتخت کشورمون، بجای تقدیر و تشکر مورد حمله ی دشمن داخلی قرار گرفتیم!!!
حالا توی جبهه یه تفنگ قراضه داریم، یه پشتیبانی و تدارکاتِ نیم بندی داریم، اینجا تفنگ که نداریم، پشتیبانی که نمیشیم هیچی،
با تن و بدن زخمی و بدون حمایت باید چوب و چماق هم بخوریم!!!
یا خدا، این مدلیش خیلی نوبره.
: اگر کسی را توی تهران داری شماره یا آدرسش را بده بهش خبر بدم بیایند مرخصت کنند.
یه دوست خانوادگی دارم، با پدربزرگم و پدرم دوست است،
ابوالفضل، اصالتا آذربایجانی است و بسیار با مرام.
یکسال پیش که از کویت اومده بود آبادان منزل پدربزرگم، شماره تلفن خونه ی برادرش توی تهران را به پدربزرگم داده بود و منم شنیدم.
حافظه ام یاری کرد و شماره را حفظ کردم، به خانم سرپرستار دادم و زنگ زد،
ساعت حدود ۵ عصر ابوالفضل اومد و بابت تاخیر عذرخواهی کرد و خیلی سریع مرخصم کرد.
لباس به تن ندارم، خانم سرپرستار تعدادی پیراهن و شلوار و ژاکت از بهزیستی برام آورد، کوچکترینش حداقل ۵ شماره برام بزرگ است.
بلافاصله بعد از خروج از بیمارستان، با پولی که کمیته بهم داده لباس میخرم.
وارد خونه برادرش میشیم،
خونه که چه عرض کنم، بیشتر به آلونک شبیه است تا خونه.
بسیار قدیمی و کوچک، دوتا اتاق روبروی هم و یه حیاط بسیار کوچک.
اتاقی که ما واردش شدیم حدود ۹ متر با دیواری کاهگلی و سقف چندلی و یه لامپ ۶۰ بسیار کم فروغ.
سلام کردم و نشستم، برادرش ایشالله، زن برادرش، پسر و دختر برادرش، ابوالفضل و من، خیلی معذبم خصوصا حضور یه دختر خانم جوان توی یه اتاق به این کوچکی.
چهار پنج نفری باهم ترکی صحبت میکنند، نمیدونم چی میگن.
دیگ غذا روی علاءالدین است و سفره پهن میشه، شام اشکنه دارند.
مقدار زیادی آب روغن و مقدار کمی سیب زمینی به اضافه تخم مرغی که توی همین آب، آب پز شده.
حدس زدم خانواده بسیار فقیری هستن، آروم آروم شروع به صرف شام کردم، تلویزیون ۱۴ اینچی هم کنار اطاق هست که در بین صرف شام روشن شد، اخبار شروع شد، نمیدونم چند ماهه که تلویزیون ایران را ندیدم.
با حرص و ولع چشمم را به صفحه تلویزیون میدوزم، انگاری سالهاست یه ایرانی را پشت صفحه تلویزیون ندیدم.
تصویر امام میاد، عده ایی از پاسداران به زیارت امام رفتن، باقیمانده نیروهای سپاه هویزه.
یه نوحه خوانی هم داره در مورد شهادت غریبانه پاسداران هویزه نوحه میخونه.
ایشالله محکم به صفحه تلویزیون میکوبه و به امام توهین میکنه،
بشدت عصبانی میشم ولی به احترام اینکه میزبان است و خانواده ی فقیری هستن چیزی نمیگم.
ابوالفضل به ترکی باهاش صحبت میکنه، انگاری بهش میفهمونه که من رزمنده هستم و از اینکه به امام توهین کرده ناراحت شدم.
رو به من میکنه و میگه،
: ملاها همه شون دروغگو هستن.
نشسته توی خونه اش و میگه جنگ نشده فقط یه دیوانه اومده و تنبیه اش میکنیم.
((توی دلم بهش حق میدم، واقعا نمیدونم چرا امام این جمله را گفت.))
: اگر این حرف را نمیزد الان قحطی توی مملکت پیش اومده بود، مردم برای تهیه نان و آب همدیگه را میکشتن ولی این پیره مرد با این دروغی که گفت باعث شد مردم فریب بخورند!!!
خیلی تعجب میکنم، این دیوانه است یا احمق، خب یعنی اگر مملکت دچار قحطی بشه خوبه؟
اگر آشوب و بلوا برای نان و آب بپا بشه خوبه؟
خدایا اینها دیگه کی هستن، خودش فقیره و حتی غذای درست و حسابی هم نداره اونوقت دعا میکنه که قحطی بیاد.
یه نفر توی حیاط داد و بیداد میکنه، ابوالفضل سراسیمه از اتاق خارج میشه
حالا مشاجره دونفره با صدای بلند و بزبان ترکی.
دقایقی بعد ابوالفضل برمیگرده و با ایشالله صحبت میکنه، ترکی صحبت میکنند نمیدونم چی میگن ولی انگاری یه موضوع خانوادگی پیش اومده.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
دنباله دارد
#نبض_یک_خمپاره.
قسمت سی و چهارم.
🍂
🔻 نبض یک خمپاره
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔻 قسمت سیوچهارم
آغوش گرم مادر
کنار خانم سرپرستار نشستم، ایشون معتقده اگر میتونم حتما از بیمارستان برم چون احتمال حمله مجدد کمونیستها هست.
عجب اوضاع مسخرایه، در جبهه ی جنگ با اجنبی مجروح شدیم اومدیم توی پایتخت کشورمون، بجای تقدیر و تشکر مورد حمله ی دشمن داخلی قرار گرفتیم!!!
حالا توی جبهه یه تفنگ قراضه داریم، یه پشتیبانی و تدارکاتِ نیم بندی داریم، اینجا تفنگ که نداریم، پشتیبانی که نمیشیم هیچی،
با تن و بدن زخمی و بدون حمایت باید چوب و چماق هم بخوریم!!!
یا خدا، این مدلیش خیلی نوبره.
: اگر کسی را توی تهران داری شماره یا آدرسش را بده بهش خبر بدم بیایند مرخصت کنند.
یه دوست خانوادگی دارم، با پدربزرگم و پدرم دوست است،
ابوالفضل، اصالتا آذربایجانی است و بسیار با مرام.
یکسال پیش که از کویت اومده بود آبادان منزل پدربزرگم، شماره تلفن خونه ی برادرش توی تهران را به پدربزرگم داده بود و منم شنیدم.
حافظه ام یاری کرد و شماره را حفظ کردم، به خانم سرپرستار دادم و زنگ زد،
ساعت حدود ۵ عصر ابوالفضل اومد و بابت تاخیر عذرخواهی کرد و خیلی سریع مرخصم کرد.
لباس به تن ندارم، خانم سرپرستار تعدادی پیراهن و شلوار و ژاکت از بهزیستی برام آورد، کوچکترینش حداقل ۵ شماره برام بزرگ است.
بلافاصله بعد از خروج از بیمارستان، با پولی که کمیته بهم داده لباس میخرم.
وارد خونه برادرش میشیم،
خونه که چه عرض کنم، بیشتر به آلونک شبیه است تا خونه.
بسیار قدیمی و کوچک، دوتا اتاق روبروی هم و یه حیاط بسیار کوچک.
اتاقی که ما واردش شدیم حدود ۹ متر با دیواری کاهگلی و سقف چندلی و یه لامپ ۶۰ بسیار کم فروغ.
سلام کردم و نشستم، برادرش ایشالله، زن برادرش، پسر و دختر برادرش، ابوالفضل و من، خیلی معذبم خصوصا حضور یه دختر خانم جوان توی یه اتاق به این کوچکی.
چهار پنج نفری باهم ترکی صحبت میکنند، نمیدونم چی میگن.
دیگ غذا روی علاءالدین است و سفره پهن میشه، شام اشکنه دارند.
مقدار زیادی آب روغن و مقدار کمی سیب زمینی به اضافه تخم مرغی که توی همین آب، آب پز شده.
حدس زدم خانواده بسیار فقیری هستن، آروم آروم شروع به صرف شام کردم، تلویزیون ۱۴ اینچی هم کنار اطاق هست که در بین صرف شام روشن شد، اخبار شروع شد، نمیدونم چند ماهه که تلویزیون ایران را ندیدم.
با حرص و ولع چشمم را به صفحه تلویزیون میدوزم، انگاری سالهاست یه ایرانی را پشت صفحه تلویزیون ندیدم.
تصویر امام میاد، عده ایی از پاسداران به زیارت امام رفتن، باقیمانده نیروهای سپاه هویزه.
یه نوحه خوانی هم داره در مورد شهادت غریبانه پاسداران هویزه نوحه میخونه.
ایشالله محکم به صفحه تلویزیون میکوبه و به امام توهین میکنه،
بشدت عصبانی میشم ولی به احترام اینکه میزبان است و خانواده ی فقیری هستن چیزی نمیگم.
ابوالفضل به ترکی باهاش صحبت میکنه، انگاری بهش میفهمونه که من رزمنده هستم و از اینکه به امام توهین کرده ناراحت شدم.
رو به من میکنه و میگه،
: ملاها همه شون دروغگو هستن.
نشسته توی خونه اش و میگه جنگ نشده فقط یه دیوانه اومده و تنبیه اش میکنیم.
((توی دلم بهش حق میدم، واقعا نمیدونم چرا امام این جمله را گفت.))
: اگر این حرف را نمیزد الان قحطی توی مملکت پیش اومده بود، مردم برای تهیه نان و آب همدیگه را میکشتن ولی این پیره مرد با این دروغی که گفت باعث شد مردم فریب بخورند!!!
خیلی تعجب میکنم، این دیوانه است یا احمق، خب یعنی اگر مملکت دچار قحطی بشه خوبه؟
اگر آشوب و بلوا برای نان و آب بپا بشه خوبه؟
خدایا اینها دیگه کی هستن، خودش فقیره و حتی غذای درست و حسابی هم نداره اونوقت دعا میکنه که قحطی بیاد.
یه نفر توی حیاط داد و بیداد میکنه، ابوالفضل سراسیمه از اتاق خارج میشه
حالا مشاجره دونفره با صدای بلند و بزبان ترکی.
دقایقی بعد ابوالفضل برمیگرده و با ایشالله صحبت میکنه، ترکی صحبت میکنند نمیدونم چی میگن ولی انگاری یه موضوع خانوادگی پیش اومده.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
دنباله دارد
#نبض_یک_خمپاره.
قسمت سی و چهارم.
مادرم با تعجب از ابوالفضل پرسید، تو که تهران بودی و عزت آبادان، چه جوری باهمدیگه اومدید؟
ابوالفضل یه نگاهی به من کرد و یه نگاهی به بقیه،
: اینو از توی بیمارستان پیداش کردم. عراقیها زده بودنش و داشت میمرد!!!
اتاق در سکوت مطلق فرو رفت و همه بِروبِر منو
نگاه میکنند.
ابوالفضل ادامه داد و من خجل و شرمنده از اینکه نتونستم در مقابل دشمن بایستم و شهرم و کشورم را نجات بدم، سر به زیر انداختم.
اشکهای مادرم سرازیر شد، هر چی تلاش میکنم با نشون دادن زخمهای روی دستم به مادرم توضیح بدم که چیزی نبوده فقط چندتا زخم سطحی برداشتم، آروم نمیشه.
بابام از اونور سفره دقیق نگاهم میکنه، انگاری میخواد مطمئن بشه این همون پسرکوچولوئیه که هفت روز هفته از درودیوار بالا میرفت و کمربند و خیزرون هم چاره اش نمیکردن، حالا بزرگ شده، مرد شده و در حین دفاع از کشور زخمی شده و الان هم بدون هیچ سروصدایی کنارش نشسته.
ابوالفضل برای اثبات حرفش، نامردی نکرد و دست چپم را بشدت پیچوند و اصرار میکنه پیراهنت را بزن بالا، چرا دروغ میگی.
بنده خدا نمیدونه که دست چپم هم بشدت آسیب دیده و هی فشار وارد میکنه. از شدت درد نفس توی سینه ام میپیچه و تسلیم میشم.
به زور پیراهنم را بالا زدن، با مشاهده زخمها و محل عمل جراحی که هنوز بهبود پیدا نکرده، چشمای بابام گرد شد و اشکهای مادرم تبدیل به سیلاب.
والسلام
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
دنباله دارد
#نبض_یک_خمپاره
قسمت سی و پنجم ،
ابوالفضل یه نگاهی به من کرد و یه نگاهی به بقیه،
: اینو از توی بیمارستان پیداش کردم. عراقیها زده بودنش و داشت میمرد!!!
اتاق در سکوت مطلق فرو رفت و همه بِروبِر منو
نگاه میکنند.
ابوالفضل ادامه داد و من خجل و شرمنده از اینکه نتونستم در مقابل دشمن بایستم و شهرم و کشورم را نجات بدم، سر به زیر انداختم.
اشکهای مادرم سرازیر شد، هر چی تلاش میکنم با نشون دادن زخمهای روی دستم به مادرم توضیح بدم که چیزی نبوده فقط چندتا زخم سطحی برداشتم، آروم نمیشه.
بابام از اونور سفره دقیق نگاهم میکنه، انگاری میخواد مطمئن بشه این همون پسرکوچولوئیه که هفت روز هفته از درودیوار بالا میرفت و کمربند و خیزرون هم چاره اش نمیکردن، حالا بزرگ شده، مرد شده و در حین دفاع از کشور زخمی شده و الان هم بدون هیچ سروصدایی کنارش نشسته.
ابوالفضل برای اثبات حرفش، نامردی نکرد و دست چپم را بشدت پیچوند و اصرار میکنه پیراهنت را بزن بالا، چرا دروغ میگی.
بنده خدا نمیدونه که دست چپم هم بشدت آسیب دیده و هی فشار وارد میکنه. از شدت درد نفس توی سینه ام میپیچه و تسلیم میشم.
به زور پیراهنم را بالا زدن، با مشاهده زخمها و محل عمل جراحی که هنوز بهبود پیدا نکرده، چشمای بابام گرد شد و اشکهای مادرم تبدیل به سیلاب.
والسلام
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
دنباله دارد
#نبض_یک_خمپاره
قسمت سی و پنجم ،