کانال پاسداران کمیته انقلاب اسلامی ایران
645 subscribers
19.4K photos
10.2K videos
199 files
1.5K links
سفارش تبلیغات مذهبی کانال و گروه های ولایی پذیرفته می شود↙️

مدیر کانال Abdlpoor@
Download Telegram
🍂
🔻 نبض یک خمپاره

نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅

🔻 قسمت نهم
کوچه به کوچه، جنگ و مقاومت

شهری که تا یک هفته پیش پر از نور و شور و هیجان بود، توی تمام کوچه پسکوچه هاش بساط فوتبال و گل کوچیک و بحث و جدل برپا بود، حالا تبدیل به شهر ارواح و اشباح شده.
کواترای شرکتی(منازل کارگری نفت) که بعلت شمشادها و درختان متعددش هوای دلپذیر و خنکی داشت، حالا همون شمشادها و درختها مثل اشباح شدن.
قدم به قدم آوار خونه هایی که براثر اصابت توپ و خمپاره منهدم شدن به چشم میخوره.
سعید برادرم پیشنهاد کرد برای اینکه کمتر بترسیم و به خودمون روحیه بدیم همگی با هم سرود بخونیم،
انقلااااااب انقلااااب
انقلااااااب انقلااااب
انقلاب اسلامی، جسم من، جان من، خون من، خون من تورا حامی
خون من ترا حامی
ای خونبهای شهیدان پرثمرنهال ایمان.........
همینطوری که سرود میخونیم پاهامون هم به زمین میکوبیم.
رسیدیم خونه، بابام اینها خونه هستن.
بنده خدا، مادربزرگم را تا ایستگاه ۷ هم برده بود دو سه ساعت هم منتظر شدن ولی ماشین گیرشون نیومده. ماشینها یا اینکه پر از مسافر بودن یا کامیون بوده که نمیشد مادربزرگم را سوار کنند.
چندسالیه که پاهای بابام مبتلا به واریس شده، امروز هم که گاری چهارچرخ را تا ایستگاه ۷ هل داده پاهاش بشدت درد گرفته و رگهای پاهاش  ورم کرده.
حالا یکی از همسایه ها که تاکسی داره به بابام قول داده اگر ۱۰ لیتر بنزین گیر بیاره، هر ۳ نفرشون را تا ماهشهر میبره.
۱۰ لیتر بنزین!!!!!!!؟؟؟؟؟  مثل اینه که وسط کویر لوت  تقاضای بستنی قیفی کنی. اینروزها بنزین به اندازه جان آدمیزاد قیمت داره.
بابام پیشنهاد کرد بروند و از منطقه تانکفارم(۱) بنزین بیارند!!! بهش گفتم کار خیلی خطرناکیه ولی ظاهرا با همسایه قرار گذاشتن بروند.
در کنار بعضی از مخازنی که منهدم شدن یا کنار لوله های انتقال نفت، مقدار زیادی مواد سوختی وجود داره. مردم این مواد را بعنوان بنزین میریزن توی باک موتورسیکلت و ماشین.
بعضیا میگویند سوخت هواپیماست!!!
__
(۱) در قسمتی از شهر آبادان حدود ۱۰۰ مخزن بسیار بزرگ برای انبار مواد سوختی وجود داشت که بهشون تانک فارم گفته میشد.
ظرفیت مخازن متفاوت بود از ۲۰۰ هزار تا یک میلیون بشکه.
چند روز بعد از شروع جنگ تحمیلی، رادیو BBC اعلام کرد که ذخیره ی ۳ ماه سوخت ایران در آبادان زیر آتش رفته.
اینهم یکی از امکانات آبادان که حالا تبدیل به تهدیدی جدی شده

•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
دنباله دارد

#نبض_یک_خمپاره .
قسمت نهم.
🍂
🔻 نبض یک خمپاره
              
نوشته : عزت الله نصاری
         ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅

🔻 قسمت دهم
بنی صدر در خرمشهر

صبح بقصد مسجدامیرالمومنین عازم شدم.
سرکوچه جواد را دیدم، جواد رامی، خیلی عجیبه
چه جوری ننه جواد اجازه داده جواد توی آبادان بمونه!!!
او که طاقت نداشت بچه هاش حتی یکساعت دیرتر به خونه برگردن، او که توی دعواهای پسربچه ها میامد و از جواد و جمال دفاع میکرد، حالا چه جوری دلش اومده جواد را زیر گلوله بارون دشمن رها کنه، شاید خودش هم توی آبادان مونده
شاید هم ننه جواد مثل همه زنان و مردان تاریخ این سرزمین، میدونه که در راه دفاع از کشور باید از جان فرزندان گذشت.
با سر و روی خاک آلود و چهره خسته، قیافه ایی کاملا مردانه گرفته، چقدر زود بزرگ شده!!!
توی همین ۲۰-۳۰ روزی که از جنگ گذشته، از بچگی به مردی و مردانگی رسیده.
انگاری همه مون بزرگ شدیم، در راه دفاع از انقلاب و کشورمون بزرگ شدیم.
احوالپرسی کردیم و از اوضاع خرمشهر اخباری داد.
توی خیابون چند وانت در حال انتقال نیروهای تازه نفس بسمت خرمشهر هستن.
دو سه نفرشون را شناختم، علی محسن پور معروف به علی ریش.
با پدرم دوست و هم خدمتی بوده، هر دو مغازه عطاری دارند و با همدیگه ورزش میکردن و هر دو با همدیگه ریش بلندی گذاشته بودن.
علی عباسی، مغازه آجیل فروشی داره، روبروی مغازه ی بابام.
اینجوری که میبینم آبادانی ها همگی قصد کردن یه دفاع تمام عیار داشته باشند، پیر و جوان و زن و مرد همگی برای دفاع از شهر و کشور قیام کردن.
عمو غلام ما را به کمیته برد. در بین راه محمد، همون پسر ریش حناییِ دوست داشتنی که حالا با همدیگه خیلی صمیمی شدیم میگه رئیس جمهور و نماینده ی امام به آبادان اومدن و قراره سری هم به خرمشهر بزنند.
این خبر خیلی خوبیه و تاثیر بسیار مثبتی بر روحیه ها داره ضمن اینکه اخبار واقعی را به گوش امام و مسئولین میرسونند.
اینجوری که خبر میدن، آقای خامنه ایی با موتورسیکلت بنی صدر را برده خرمشهر.
چند بار خطبه های نماز جمعه اش را گوش دادم، طرز صحبت کردنش به دلم نمینشینه، خیلی کتابی و لفظ قلم صحبت میکنه. عاشق خطبه های هاشمی رفسنجانی هستم. هم خودمونی و گرم صحبت میکنه هم گاهی وقتها تیکه های قشنگی میگه.
از صحبت کردن بنی صدر کلا متنفرم، نه از صداش خوشم میاد نه از سیبیلهاش، خصوصا وقتیکه میخواد بره پشت تریبون، شلوارش را بالا میکشه خیلی بدقواره نشون میده.
سعید یازع از خرمشهر اومد و خبر آورد که بچه ها یورش بردن و عراقیها را تا کوی طالقانی عقب راندن البته تعداد زیادی هم شهید دادیم.
رئیس جمهور در مقر سپاه وعده داده که توپخانه قوچان را به کمک آبادانی ها می‌فرسته.
اگر به این وعده عمل بشه حتما میتونیم عراقیها را شکست بدیم.
نیمه های شب سر پست بودم که آتش شدیدی از روبرو دیدم و چندثانیه بعد پرواز یه موشک از بالای سرمون و لحظاتی بعد انفجار بسیار مهیبی در آبادان.
لامصبا برای انهدام شهر از موشک استفاده میکنند.
عراقیها همه نوع سلاحی دارند و ما تقریبا دست خالی.
روز بعد خبر رسید تعدادی نیرو از تهران و شهرستانها برای جنگیدن وارد آبادان شدن.
حالا که از نزدیک دیدمشون متوجه شدم مردم توی شهرهای دیگه جنگ را چه جوری میبینند.
مردم فکر میکنند جنگ هم مثل انقلاب است و میشه با سربازهای عراقی مثل سربازهای ارتش شاه برخورد کرد.
بنده خداها تعداد زیادی کوکتل مولوتف با خودشون آوردن و تصور میکنند تانکهای عراقی فرصت میدن بهشون نزدیک بشی.
یکی شون ۲ تا کوکتل به محمد قندی داد و با نوعی غرور بهش گفت: بیا داداش اینها را حرومشون کن.
محمد کوکتل ها را گرفت و انداخت توی رودخانه و به یارو گفت؛ حروم شد داداش حالا  تا خودمون حروم نشدیم، آرپی جی پیدا کن.

جنگ در خرمشهر وضعیت بهتری پیدا کرده و عراقیها عقب رانده شدن.
پرواز هواپیماهای عراقی قطع نمیشه، لعنتیها انگاری خونه ی خاله شون اینجاست از صبح تا غروب در حال پرواز و بمباران هستن.
از برادر پورمند اجازه گرفتم شب خونه باشم و پیش پدرم بمونم.
اومدم خونه بعد از حمام و شام، توی حیاط کنار مادربزرگم خوابیدم.
هوا گرم و پشه ها بیداد میکنند. بابام و حجت الله رفتن توی سنگری که جلوی خونه کنده شده.
هنوز خوابم نرفته که توپخانه شروع به شلیک کرد، یکی از گلوله ها به منبع آب خونه همسایه اصابت کرد و آبِ منبع مثل باران روی سرمون پاشید، پدرم فریاد زد مادربزرگت را بردار وبیایید توی سنگر.
حجت الله به کمکم اومد، در حال خروج از خونه ایم که یه گلوله به خونه ی روبرویی اصابت میکنه و ترکش خیلی بزرگی از پشت کمرم درب حیاط را میشکافه.
                  •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•       
دنباله دارد
#نبض_یک_خمپاره
قسمت دهم.
ج.ک:
🍂
🔻 نبض یک خمپاره

نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅

🔻 قسمت یازدهم
آبادان در لبه سقوط و اشغال

کاش یه بارون بزنه، سال قبل این موقعها بر اثر شدت بارندگی در خوزستان و استانهای همجوار، کارون طغیان کرد و سیل اومد، کاش امسال هم سیل بیاد و تانکهای عراقی را با خودش ببره، اصلا جنگ را با خودش ببره و راحت بشیم.
صبح زود رفتم مسجد.
اخبار خوبی بگوش نمیرسه ظاهرا اوضاع خرمشهر وخیم تر شده و عراقیها بسمت پادگان دژ سرازیر شدن.
اینجوری که بچه ها میگن، عراقیها از حمله ی مستقیم به شهر پشیمون شدن و حالا قصد دارند بجای تلف کردن وقت و نیرو توی کوچه های خرمشهر، شهر را دور بزنند.
اوضاع آبادان هم تعریف چندانی نداره، عده ی زیادی از خانواده ها هنوز شهر را ترک نکردن انگاری دلشون نمیخواد باور کنند که شهرشون عرصه ی جنگ است و هر لحظه احتمال کشته شدن وجود داره.
نزدیک ظهر، برادر ابراهیم نوری دوتا دیگ بهمون داد و گفت بروید کمیته ی ارزاق برای بچه ها غذا بگیرید، من و فریدخنافره.
یه ستادی به اسم کمیته ی ارزاق تشکیل شده که مسئول توزیع غذا و سوخت در شهر هستن.
مقرشون چهارراه احمدآباد ساختمان لطفی که زیر زمینی داره است.
بسمت چهارراه حرکت کردیم، شیشه های مغازه ی بابام بر اثر انفجار همون موشکی که گفتم خرد شده محل اصابت موشک تقریبا ۲۰۰ متر پشت مغازه است.
خیابان خلوت است و کسی دیده نمیشه.
چند قدم جلوتر یه خانمی که چادر سفت و سختی دور خودش پیچیده، لنگ لنگان داره میره.
کفشهاش پاره است و بوسیله ی بند، کفش را به پا گیر انداخته، معلومه از این خواهران بسیجیه که سرووضعش اینجوری درهم برهم شده. کنار یه مغازه کفش فروشی ایستاد و داخل مغازه را نگاه میکنه. شیشه های مغازه همگی خرد شده و ریخته بودن.
بهش رسیدیم، فرید یه نگاهی به مغازه کرد و یه نگاهی به خواهر بسیجی، بهش میگه میخواهی یه جفت از کفشها را بیرون بیارم؟
خواهر بسیجی با تعجب،
؛ مگه شما صاحب مغازه ایی؟
: نه آبجی. صاحب مغازه نیستم ولی حالا وضعیت جنگیه اشکالی نداره.
؛ مگه شما مجتهدی؟
: وولک میخوام بهت خوبی کنم چقدر سین جیم میکنی.
؛ با مال مردم میخواهی خوبی کنی، لازم نکرده.
ما مسلمونیم و باید به احکام اسلام عمل کنیم.
هیچی دیگه سرافکنده شدیم و راهمون را کشیدیم رفتیم.
وارد زیرزمین کمیته ی ارزاق شدیم، تعدادی میز کنار هم چیدن و چند نفری پشت میزها، تعداد زیادی هم رزمنده و سرباز و ارباب رجوع در حال صحبت کردن.
به یکی از میزها نزدیک شدم و پرسیدم غذا از کجا بگیریم؟
با اشاره میز دیگه ایی را نشون داد بسمت میز بعدی حرکت کردم، یه آقای قد بلند با لباس تکاوری و کلاه کج و ریش بلند که گردنبندی بشکل پوتین توی گردنشِ با صدای بلند میگه
؛ ۶۰ لیتر بنزین میخوام، بچه هام را باید برسونم خرمشهر.
جاروجنجالی بپا شد، توی این وضعیت مصیبت بار و قحطی تقاضای ۶۰ لیتر بنزین یعنی تقاضای یه گنج.
چند روز پیش دیدمشون، چندتا ماشین بودن و دنبال یه محلی برای اسکان میگشتن. تو خیابون میدان طیب نزدیک کلانتری ۳، بهشون مدرسه ی راهنمایی فداییان اسلام که کنار پمپ بنزین است و همون نزدیکی نشون دادم.
اون آقای قدبلند در حالیکه مداوم فریاد میزنه، ما گروه چریکی فدائیان اسلام هستیم، من سید مجتبی هاشمی هستم، از زیرزمین خارج میشه و لحظاتی بعد با یه روحانی برمیگرده.
چهره ی روحانیه به چشمم آشناست، آره خودشه،
شیخ صادق خلخالی.
به محض اینکه خلخالی وارد شد، حواله ۶۰ لیتر بنزین صادر شد و رفتن.

•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
دنباله دارد
#نبض_یک_خمپاره.
قسمت یازدهم.
🍂
🍂
🔻 نبض یک خمپاره

نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅

🔻 قسمت دوازدهم
آبادان در لبه سقوط و اشغال

حالا که زیرزمین خلوت شد میرم کنار میز و آروم می‌پرسم اینجا غذا میدید؟
یارو یه نگاهی به سراندرپام انداخت یه نگاه هم به دوتا دیگی که دستمونِ
: کدوم مسجد هستید؟
؛ امیرالمومنین.
: چند نفرید؟
؛ ۱۱ نفر.
: فکر کردید چلوخورش میدیم که دوتا دیگ آوردید؟ بروید پشت همین ساختمون، چندتا کیسه نون برامون رسیده به اندازه ایی که ۱۱ نفر سیر بشن بردارید و برید!!!
رفتیم کوچه بغلی، ۴۰-۵۰ تا کیسه نون خشک گذاشتن، نون که چه عرض کنم، ضایعات نون، یکی از دیگها را پُرکردیم و رفتیم.
وقتی دیگ نون را به مسجد رسوندیم همه هاج و واج نگاه همدیگه میکنند.
کسی رغبت نمیکنه دوره های پس مونده ی مردم را بخوره.
بچه ها یکی یکی برای سیر کردن شکمشون پراکنده میشن من هم به امید پیدا کردن غذا بسمت خونه روان.
بابام دستپخت خوبی داره، گاهگاهی غذا درست میکنه خیلی هم عالی.
رسیدم خونه، بازهم مادربزرگم تنهاست و مجبور شدم از دیوار بالابرم.
مادربزرگم وقتی تفنگم را دید بهم پیشنهاد میکنه، تفنگ را با پلاستیک بپیچم و توی باغچه چال کنم بعد از جنگ بفروشمش با پولش عروسی کنم!!!
بنده خدا فکر میکنه دوره ی قزاقهاست.
بابام و حجت خونه نیستن، غذایی هم وجود نداره.
عصر بابام اومد، دوتا ۴ لیتری از همون مواد سوختی که گفتم با خودش آورده.
شب رفتم کمیته، شام بازهم همبرگر آوردن، خیلی گرسنه هستم ولی چاره ایی نیست.
چند نفر دانشجو از شهرهای مختلف اومدن.
یکی شون که شمالیه سهمیه سنگر ما شد.
خیلی تعجب میکنه که چه جوری ۳ نفر با ۱ تفنگ نگهبانی میدیم.
از شانس بدشون نصف شب آتش سنگینی روی سرمون ریختن، زمین و زمان منفجر میشه توی همون شلوغی، شروع به وصیت کردن میکنه و از شانس من بیچاره، مرا وصی میگیره که پیکرش را ببرم روستاشون!!!
هر چی بهش میگم، آقاجون من اصلا نمیدونم این روستایی که میگی کجای مملکته، ول کنم نیست، قسم و آیه که حتما باید جنازه ام را به مادرم برسونی.
نزدیک صبح خبر وحشتناکی رسید، پادگان دژ خرمشهر سقوط کرده.
نمیدونم پادگان دژ کجاست و چه موقعیت و ارزش نظامی ایی داره ولی همینکه اسمش پادگانه کافیه که با سقوطش، وحشت شدیدی در میان مدافعین ایجاد کنه.
لحظه به لحظه وضعیت داره وخیم تر میشه.
چند روزه که سعید برادرم را ندیدم، از طریق بچه ها شنیدم یه جبهه ی دیگه همراه با سپاه و بسیج آبادان است.
امشب سعید برادرم هم اومده.
پاس دوم حدود ساعت ۱ نیمه شب، یهویی هیجانی بین بچه ها شروع شد.
همدیگه را با پیس پیس کردن هوشیار میکنند.
سعید خودش را انداخت توی سنگر ما و با اشاره به جایی لابلای شمشادها و درختهای لب آب، میگه یه غواص از آب اومده بیرون.
دودی که بر اثر آتش سوزی مخازن نفتی آسمان شهر را پوشانده مانع از تابش مهتاب شده و همه جا در تاریکی مطلق بسر میبره.
توی اون تاریکی هر چی دقت میکنم چیز غیرعادی ایی نمیبینم.
محمد پورمند با کلت رولورش اومد و دونفر را همراهش برد لب آب.
اون دو نفر آروم  آروم پشت سر پورمند حرکت میکنند، خودش هم رولورش را با یکدست بسمت همون چیزی که میگفتن غواص است نشونه گرفته و با دست دیگه یه میله ایی را به اون چیز اشاره کرد.
منم تفنگم را بسمت همون سیاهی گرفتم. بر اثر وحشت و هیجان چشمام داره از حدقه درمیاد برای اولین بار در عمرم میخوام به یه آدم شلیک کنم هر چند که دشمن است ولی انسان هم هست.
به محض اینکه میله با اون جسم برخورد کرد، قبل از اینکه ۳ نفرشون واکنشی نشون بدهند پرید توی رودخانه، هر سه نفری به آب و مسیری که او پریده بود شلیک کردند.
چندساعتی گذشت تا هیجان و التهاب این حادثه را هضم کنیم.
به سعید گفتم که بابامون سوخت پیدا کرده و احتمال داره امروز از آبادان خارج شوند.
ورود همون غواص لعنتی باعث شد آماده باش بدهند، تا ظهر شش دانگ حواسمون به رودخانه است مبادا غواصی عبور کنه.
روز بعد رفتم خونه، حالا دیگه هیچکسی توی خونه مون نیست، قلبم بشدت فشرده شد، احساس تنهایی و غربت میکنم. حالا دیگه جایی ندارم برم، حالا دیگه کسی منتظرم نیست.
دوش گرفتم و برگشتم کمیته.
مقر فرماندهی غوغایی برپاست، جاده های آبادان به ماهشهر و آبادان به اهواز به اشغال دشمن دراومده و تعداد زیادی از مردمی که در حال خروج از آبادان بودن به اسارت دراومدن،
یا ابوالفضل، بابام!!! برادرم!!! مادربزرگم!!!
اسیر دشمن شدن؟
دارم دیونه میشم، سعید کجاست، حالا که احتیاج به کمی دلداری دارم برادرم هم نیستش.
تا صبح مثل دیوونه ها دور خودم میگردم.
به محض روشن شدن هوا به امید اینکه سعید را ببینم و خبری بگیرم یا اینکه ببینم بابام نرفته، میرم خونه ولی نه سعید هست نه هیچکس دیگه.
میرم کفیشه شاید بچه های محل خبری داشته باشن.

•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
دنباله دارد
#نبض_یک_خمپاره
قسمت دوازدهم
🍂
🔻 نبض یک خمپاره

نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅

🔻 قسمت سیزدهم
خرمشهر خونین شهر شد

یه خبر وحشتناکتر میشنوم، عراقیها به پل های ایستگاه ۱۲ و ایستگاه ۷ حمله کردن،
یا خدا
این دوتا پل تنها راه خروجی آبادان هستن و اگر عراقیها از این پل ها عبور کنند یعنی کارِ ما و آبادان تموم شده.
بچه های کفیشه جنب و جوش عجیبی دارن، عده ایی با ماشین و موتورسیکلت عده ایی هم دوان دوان بسمت پل.
منم همراهشون شدم، ایندفعه وضع من خوبه، یه تفنگ ژ۳ دارم و میتونم کاری انجام بدم.
ایستگاه ۵ به بعد تجمع مردم و جوانان خیلی زیاده، هر کسی با هر چیزی که دم دستش هست اومده.
سطح خیابان و پل را با انواع و اقسام وسائل مسدود کردن، لاستیک، آهن پاره، ماشین قراضه، گونیهای خاک، لابلای این چیزها گاری چارچرخه ایی که چند روز پیش بابام آورده بود را دیدم، یهویی دلم ریخت.
وقت دلتنگی نیست، همراه عده ایی از بچه ها از پل گذشتیم و بسمت منازل کوی فرهنگیان که به اشغال دشمن دراومده سرازیر شدیم.
انفجارهای پی درپی و تیراندازیهای مکرر هیچ تاثیری بر حرکت ما نداره، همگی مثل یه رودخانه ی خشم و آتش شدیم.
اینجوری که میگن، عراقیها در روستای مارد یه پل شناور روی کارون زدن و از رودخانه عبور کردن و بسمت آبادان سرازیر شدن.
عده ایی از نیروهای مردمی و سپاه در مقابلشون ایستادن ولی همگی تارومار شدن.
مکی و رضا یازع، پشت یه کُپه خاک دراز کش کردن.
رضا روی کمر خوابیده و داره شهادتین میخونه.
تعداد نیروها و ادوات جنگیِ عراق اینقدر زیاده که همگی به وحشت افتادیم.
مثل لشکر مورچه ها هستن، همگی مسلح و آماده ی هجوم، تعداد تانکها قابل شمارش نیست.
اگر قصد حمله کنند احتمالا بیش از ۱۰ دقیقه نمیتونیم مقاومت کنیم،
خدایا به داد ما بی پناهان برس.

اخبار وحشتناک لحظه به لحظه بیشتر میشه.
بعلت اینکه جاده های آبادان اشغال شدن، مردمی که قصد فرار از آتش جنگ دارن، پیاده و عده ایی هم سواره بقصد رسیدن به ماهشهر به بیابان برهوت زدن.
خبر رسید عده ایی از تشنگی و عده ایی بر اثر بمباران هواپیمای دشمن کشته شدن.
هر لحظه خبر شهادت تعدادی از مردم آبادان بگوش میرسه و دل ما خون و خونتر میشه، یه خانواده بصورت جمعی بر اثر اصابت گلوله توپ به شهادت رسیدن .
چند نفر از کسانیکه روی جاده ی آبادان ماهشهر توسط عراقیها اسیر شده بودن، با استفاده از تاریکی شب از دست عراقیها فرار کردن.
تعریف میکنند که

عراقیها بوسیله ی تیراندازی مستقیم، ماشینها را متوقف و مردم بی دفاع و غیرنظامی را به اسارت درآوردن.
تعریف میکنند که یه دخترخانم جوان هم در میان اسیران بوده و عراقیها او را از بقیه جدا میکنند و همین امر باعث میشه مردان ایرانی بشدت اعتراض کنند. یکی از کسانیکه اعتراض شدیدی میکنه و حتی به عراقیها حمله ور میشه،
اسمال یخی بوده.
اسمال یخی، همون یخ فروشِ تنومندی که چندتا خالکوبی روی بازوها و سینه اش داره، عربده کشان عراقیها را تهدید میکنه و نسبت به دختر ایرانی که اسمش معصومه آباد است و حالا اسیر شده غیرت شدیدی نشون میده و عراقیها هم حسابی کتکش میزنند.
نگفتن که عاقبت اسمال چی شد آیا زنده موند یا کشته شد؟
در میان این اخبار تلخ و دلهره آور، خبر رسید بچه ها یه نفربر عراقی را توی خرمشهر به غنیمت گرفتن و آوردن آبادان.
آب شهر بکلی قطع شده.
با اون پسر ریش حنایی که حالا خیلی باهم دوست شدیم و اسمش محمد کلانتر است و پدر و خواهرش هم در آبادان مانده اند رفتیم خونه شون.
پدرش، مختار کارگر پالایشگاه است و خواهرش هم بعنوان امدادگر به مجروحان کمک میکنه.
خونه ی کارگری کنار دیواره پلیتی پالایشگاه دارند.
عمومختار خیلی پرحرارت و قویدل است.
سیگار هُما میکشه و لابلای دودی که به هوا میفرسته، همراه با هیجان و حماسه ی زیاد از جنگ کازرون و بوشهر و دلیران تنگستان تعریف میکنه و خیلی مطمئنه که دهن صدام را خرد میکنیم.
محمد از بچه های موتورسوار آبادان است، لقبش محمد ۴۰۰ است. یه موتور کراس ۴۰۰ سی سی داره و توی پیست موتورسواری آبادان غوغا میکنه. چند بار هم تصادفهای سخت کرده، با بچه های کفیشه هم آشناست.
با جاسم باوی که سوزوکی ۱۰۰۰ داره خیلی رفیقه.
هر چند دیدن این آدمها و شنیدن این حرفها خیلی روحیه بخش است ولی ترس و وحشت از اسارت بدجوری اعصابم را خرد کرده، البته نه فقط من، خیلی از بچه ها از اسیرشدن متنفرند.
شایعاتی هم در مورد شکنجه های اسرا توسط عراقیها شنیده میشه که ترس ما را شدت میده.

شایعه شده که ستون پنجم توی شهر خیلی فعال شده، میگن ستون پنجم تلاش میکنه با حمله به مقرها و مساجد، مدافعان شهر را درگیر کنه تا عراقیها سریعتر خرمشهر و آبادان را اشغال کنند.
برادر ابراهیم نوری، چندنفرمون را برای حفاظت از مسجد نگهداشت.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
دنباله دارد
#نبض_یک_خمپاره.
قسمت سیزدهم.
خانواده ی جلالیان از همسایه های بسیار قدیمی هستن.
آقای جلالیان قدیما ورزشکار بوده و جزو تیمهای صنعت نفت آبادان، پسر ندارن، ۴ تا دختر دارن.
سه تا از دخترها که بزرگ هستن توی بیمارستانها مشغول امدادگری.
از قدیم خانواده ایی مذهبی و مقید بودن.

این روزها خاله گاهی سعی میکنه با پخت و پز برای بچه های رزمنده، بنوعی در دفاع سهیم باشد.                  •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•       
دنباله دارد
#نبض_یک_خمپاره
قسمت چهاردهم
ج.ک:
🍂
🔻 نبض یک خمپاره

نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅

🔻 قسمت شانزدهم

ژرژ یونانی هم مقاومت میکنه

روزها داره به سختی و به تلخی میگذره، وضعیت شهر هر روز بدتر میشه.
آقای جمی امام جمعه آبادان، که از روز شروع جنگ با وجود کهولت سن با تمام توانش در کنار رزمندگان حضور داره، از امام اجازه گرفته برای رفع گرسنگی رزمندگان، زیر نظر دادگاه انقلاب و با شرائطی موادغذایی که توی مغازه ها هست را مصادره کنند.
آقای جمی را از قبل از انقلاب می‌شناسم.
همشهری بابام هست و با همدیگه دوست هستن.
یادم نمیره، سال ۵۵ دم مغازه بودم، بابام برای نماز رفته بود مسجد، یهویی با عجله برگشت.
زیر لب غرغر میکرد و به کسی فحش میداد.
پرسیدم چی شده، به آرومی و خشم گفت، ساواکیها آقا را گرفتن!
:ساواک چیه، آقا کیه؟
؛هیچی نگو سرت به کار خودت باشه.
چند دقیقه بعد دیدم یه آخوندی که عمامه اش از سرش باز شده و توسط چند نفر پاسبان و لباس شخصی هدایت میشه از جلوی مغازه عبور کرد معلوم بود که بازداشت شده.
بابام گفت نگاهشون نکن، پدر سوخته ها هر کسی نگاه کنه میگیرنش، اینها ساواکی هستن اونهم آقای جمی است.
اینجوری که معلوم شده، عراقیها از پشت رودخانه بهمنشیر به موازات شهر آبادان دارن بسمت خلیج فارس پیش میرن.
معلوم نیست چه غلطی میخواهند بکنند.
اگر بخواهند تا آخر جزیره آبادان پائین بروند نیروی خیلی عظیمی لازم دارند فاصله ی شهر آبادان تا مصب اروند و بهمنشیر بیش از ۴۰ کیلومتر است و ده ها روستا در مسیرشون هست ولی این پیشروی به چه دردی میخوره؟
حالا دیگه از همه طرف بسمت آبادان شلیک میشه و یه جورایی محاصره شدیم.

اسماعیل اسلامی فرمانده کمیته و مختار جعفری فرمانده عملیات کمیته، اصرار دارن ما فُرم پر کنیم و پاسدار کمیته بشیم.
بیشتر بچه های مقر خوابگاه پرستاران، شاغل هستن، تعدادی هم مثل من محصل یا مغازه دار، قبول نمیکنیم.
اونها هم اصرار زیاد دارن، دلیل شون اینه که باید معلوم باشه چه کسانی اینجا هستن هزار اتفاق ممکنه پیش بیاد، شهید بشید اسیر بشید باید معلوم باشه چه کسی تحت امر کجا بوده. آخرش قبول کردیم بشرط اینکه هر روزی که دلمون خواست استعفا بدیم و بریم، چند نفری فرم پر کردیم و امضاء کردیم.
بنی صدر سخنرانی کرده و گفته ما میخواهیم از تاکتیک اجدادمون استفاده کنیم،
زمین بدیم زمان بخریم!!!
نمیدونم کدوم نادانی این حرف را بهش گفته که تاکتیک اون زمان اینجوری بوده، تاریخ این حرف را قبول نداره.
اگر هم قراره اینجوری کار کنید خب ما و بقیه ی مدافعان در تمام نوار مرزی را خبردار کنید تکلیف مون معلوم باشه.
ما اینجا برای وجب به وجب خاک کشور داریم میجنگیم و کشته میدیم و میکشیم، شما توی تهران تصمیم میگیرید زمین بدید؟
مگه پس گرفتن این زمینهایی که میگید به همین راحتی ممکنه؟
صدام ده ها بار اعلام کرده اومده که ایران را تجزیه کنه، خوزستان را میخواد جدا کنه، چه جوری میخواهید پسش بگیرید؟
کدوم زمان را میخرید، برای پس گرفتن هر وجب از این آب و خاک صدها نفر و صدها ساعت تلف میشه، یکمی عقل داشته باش.
همه ی نیروها عصبانی هستن هیچکس حاضر نیست این حرف مفت را قبول کنه.
جعفر زیارتی یه رادیو آورده، رادیو عراق را گرفت، مجری رادیو عراق فارسی را بالهجه بسیار بدی صحبت میکنه، طنین صداش هم خیلی زشت و چندش آوره.
امشب دو سه تا نیروی تهرانی داریم.
بوی خوش لگاح که از نخلها منتشر میشه همراه با بوی زُحم رودخانه و البته بوی دود حاصل از سوختن مخازن نفت به مشام میرسه.

•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
دنباله دارد
#نبض_یک_خمپاره.
قسمت شانزدهم
ج.ک:
🍂
🔻 نبض یک خمپاره

نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅

🔻 قسمت هفدهم

ژرژ یونانی هم مقاومت میکنه

در فصل بهار و تابستان که وقت باروری نخلها هست و اصطلاحا لقاح گفته میشه بوی بسیار دل انگیزی منتشر میکنند، در لهجه ی عربهای آبادان به لقاح میگن لگاح.
توی محوطه ی چمن خوابگاه، ۴ تا نخل از نوع بسیار مرغوبِ بریم داریم.
خرماهاشون رسیده و طعم بسیار لذیذی دارن.
توی تاریکی کورمال کورمال چندتا خرما از روی زمین پیدا کردم یکی یه دونه به تهرانی ها دادم، اولش خیلی خوششون اومد و لذت بردن ولی یهویی نظر شون برگشت و اعتراض کردن که اینها خیلی شیرین هستن حالا بدن‌مون جوش میزنه!
چندتا خرمای دیگه پیدا کردم و خودم خوردم.
صبح شد، اسماعیل اسلامی فرمانده کمیته پیغام فرستاده از هر مقری نیمی از نیروها برای تهیه عکس به مقر فرماندهی بروند.
عکس برای کارت شناسایی.
فرماندهی ارتش در منطقه اعلام کرده همه نیروها باید کارت شناسایی داشته باشند و هر کسی کارت نداشته باشه از شهر اخراج میشه.
رفتیم عکاسخونه ژرژیونانی، بعد از اینکه همگی عکس گرفتیم، بهمون گفت بنشینید تا ظاهرشون کنم.
پیره مرد بسیار مهربون و خوش قلبیه.
در حین اینکه ازمون عکس میگیره هم شوخی میکنه هم تشویق به مقاومت.
میگه اهل آبادان نیست و اصالتا ایرانی هم نیست سالها قبل به آبادان اومده ولی حالا که دشمن به شهر حمله کرده حاضر نیست شهر را خالی کنه.
میگه تیراندازی و این چیزها بلد نیست ولی برای همه نیروهای مدافع مجانی عکس میاندازه.
عکس من آماده شد، زیر چشمی یه نگاهی به سراندرپام انداخت با لهجه ی ارمنی گفت
: پسرم من عکاس درجه یک هستم یه وقت فکر نکنی اشکال از من است، خودت زشتی و عکست زشت دراومده!!!
نگاهی به عکسها انداختم، خیلی وحشتناک هستن. موهای بلند و ژولیده و فرفری و یه چهره ی استخوانی و لاغر.
: نیگا کن، شوما اگر موها را کوتاه کنی یکمی هم چاق بشی شاید بشه یه عکس قشنگی ازت گرفت.
میگه و میخنده،
؛آقا ژرژ شما هم بیکاری و حوصله ات سررفته دنبال یکی میگردی سربه سرش بگذاری.
: نه پسر عزیزم، دروغ نمیگم، خیلی سیاه و زشتی با این موهای فرفریت، هههههه.
یهویی لحن صداش از شوخی تغییر کرد و خیلی جدی گفت
: این عکاسخونه از قدیمیترین عکاسخونه های آبادانه مشتریهام همیشه فوکول کراواتی و سانتی مانتال بودن ولی حالا که جنگ شده هیچکدوم از اونها توی شهر نیستن و یه مشت کارگر طبقه ی سه ایستادن و از شهر دفاع میکنند.
آقای خمینی راستگوست، همیشه مردم پابرهنه هستن که آماده ی دفاع از مملکت هستن.
دستی به سروکله من کشید و گفت، دلخور نشو همونطوری که خودت گفتی از تنهایی خسته شدم و دوست دارم با شماها که مردان این کشور هستید شوخی کنم.
روزی که جنگ تمام شد، همین عکسهای شما را قاب میکنم، فوکول کراواتی ها که اومدن بهشون میگم، این پابرهنه ها شهرتون را نگهداشتن.

یه تعداد پاسدار از شهرهای دیگه وارد آبادان شدن انگاری خمپاره انداز هم با خودشون آوردن. اینجوری که گفته میشه ۱۴ گروه هستن
تعدادی توپ‌ ۱۰۵ هم ارتش آورده، چون عرض جزیره آبادان کم است و الان هم تقریبا محاصره شدیم، نمیتونند توپخانه های سنگین را در شهر مستقر کنند. یه گروهی بنام جوانمردان که متشکل از نیروهای ژاندارمری است در جبهه مستقر شدن.
سرگرد کهتری، یه ارتشی بسیار باغیرت و شجاع که با یک گردان نیروی پیاده از لشکر ۷۷ خراسان برای دفاع از خرمشهر اومده و در کوت شیخ مستقر شدن وبعد از اشغال خرمشهر مراقبت میکنند تا عراق از پل خرمشهر بسمت آبادان حمله ور نشه.
وجود این نیروها قوت قلب بسیار خوبیه ولی قوت قلب به تنهایی کارساز نیست، حداقل یه لشکر نیروی کارآزموده و اسلحه خصوصا توپخانه و مهمات لازم داریم.
۵-۶ قبضه خمپاره انداز و ۴-۵ قبضه توپ ۱۰۵ با مقدار کمی مهمات نمیتوانند در مقابل چندین تیپ و لشکر پیاده و زرهی و توپخانه ایی که مثل سیلِ ویرانگر بسمت آبادان سرازیر شدن مقاومت چندانی کنند.

•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
دنباله دارد
#نبض_یک_خمپاره.
قسمت هفدهم.
🍂
ج.ک:
🍂
🔻 نبض یک خمپاره

نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅

🔻 قسمت هجدهم

فشنگ آخر

برگشتم کمیته، مقداری فشنگ و یه تیربار ژ۳ برای مقرمون آوردن.
علی متین راد تیربار را جوری بغل کرده، انگاری یه گنج توی دستاش گرفته.
یه تیربار نو، هنوز گریسهای کارخونه را داره، گذاشتش روی زمین، چه ابهتی داره.
بچه ها از دیدن تیربار خیلی به شعف اومدن.
علی متین راد می‌پرسه: خب حالا کی بلده بازوبستش کنه، کی بلده تنظیفش کنه؟
صورت همه کِش اومد.
؛ من بلدم ولی بشرطی که گازوئیل و پارچه بدید، خودم هم تنهایی بازش میکنم.
جعفر زیارتی: عزت تو خیلی لاف میایی کوکا.
؛ شما گازوییل و پارچه و سُنبه بدید اونوقت معلوم میشه لاف اومدم یا نه.
محمد کلانتر یواشکی زیر گوشم میگه، واقعا آموزش تیربار دیدی؟
جوابش را نمیدم، تیربار را بغل کردم و رفتم توی آشپزخونه و درب را بستم.
راسیتش آموزش تیربار ندیدم ولی مطمئنم مکانیسم اسلحه های هر کشوری شبیه به هم هستن. وقتی ژ۳ را بلد باشیم با کمی دقت میتونیم همه ی اسلحه های انفرادی آلمانی را باز کنیم.
جعفر مقداری پارچه و گازوئیل و یه طشت برام آورد.
آروم آروم شروع به بازکردن اسلحه کردم، قطعات را به ترتیب پشت سرهم میچینم که اشتباه نکنم.
یهویی قسمتی از گلنگدن ناخواسته از هم پاشید، بدون واهمه و با صبر و حوصله سرهمش کردم.
قطعات را شستم و بستم، یه تیکه نوارفشنگ برداشتم و رفتم لب آب برای شلیک.
دل تو دلم نیست، اولین باره که میخوام با تیربار شلیک کنم. براساس اینکه ژ۳ چقدر لگد میزنه، توی ذهنم حساب میکنم لگد زدن تیربار باید خیلی بیشتر باشه.
انگشتم را روی ماشه فشار دادم و شلیک، خیلی عالیه.
چند جعبه فشنگ برای ژ۳ هم آوردن، یه بسته برای تفنگم برداشتم.
بسته ی فشنگ را که باز کردم با تعجب دیدم هیچکدومشون چاشنی ندارن.
یه بسته دیگه، اینها هم چاشنی ندارن، بسته ی بعدی و بعدی.
صندوق دیگه را باز میکنم، این صندوق هم بدون چاشنی است.
قضیه را با بچه ها در میان میگذارم، بچه ها معتقدن خیانتی درکار است.
صندوق فشنگ تاریخ تولید داره، دقت کردم، تاریخش اواخر سال ۵۷ را نشون میده.
بنظرم این فشنگها در زمان انقلاب تولید شده، شاید در اون روزها عده ایی در کارخانه ی تولید مهمات بعنوان همبستگی با انقلاب فشنگ‌های بی چاشنی تولید می‌کردن.
نظرم را به بچه ها میگم، بعضیا قبول میکنن بعضیا نه.

دلمون خوش شد که فشنگ رسیده و از شر سهمیه بندی راحت شدیم، هرشب فقط ۳ تا فشنگ سهمیه داریم.
احمد محمودی، هرشب میاد و التماس میکنه تیراندازی نکنید، سهمیه هاتون را بدید به من، از هر کسی یکی دوتا فشنگ جمع میکنه تا بشه ۲۰ تا، انگشتش را میگذاره روی ماشه و رگبار میزنه.
همه مقرها میشناسنش، بهش لقب احمد رگبار دادن.
یه گزارش در مورد فشنگها نوشتیم و همراه چندتا از فشنگها بردیم مقر فرماندهی.
ای بابا، چندتای دیگه از مقرها هم همین مشکل را دارن.
رفتم توی اتاق اسلحه خونه ی فرماندهی، چندتا صندوق فشنگ دیگه اینجا هست، اینها هم چاشنی ندارن.
هیچی، سهمیه ی امشب مون یه دونه فشنگ شد چرا که دیروقته و کسی نمیره مهمات بیاره.



•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
دنباله دارد
#نبض_یک_خمپاره.
قسمت هجدهم.
ج.ک:
🍂
🔻 نبض یک خمپاره

نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅

🔻 قسمت نوزدهم

فشنگ آخر

امروز دوتا تکاور اومدن یکمی بهمون آموزش نظامی بدن.
ماشالله چه هیبت و ابهتی دارن، مخصوصا لباسها و کلاه کجی که میگذارند خیلی پرجذبه است.
هر دوتاشون حسن هستن، حسن هاشمی، حسن مسعودیان.
دعوتمون کردن توی یه اتاقِ خالی از میز و صندلی، نشستیم روی زمین.
چشمم افتاد به یه تفنگ خیلی قشنگ.
اینجوری که پیداست، روسیِ، یه دوربین هم روش نصب شده. یه ژ۳ قنداق تاشو هم کنارش به دیوار تکیه دادن.
آقای تکاور در مورد استتار و خیز و این چیزها تعریف میکنه ولی من همه ی حواسم به این دوتا تفنگ خوشگله، خصوصا تفنگ روسی.
یه نیمساعتی که از شروع کلاس گذشت، حوصله ی بچه ها سرمیره.
جهانگیر به استاد کلاس گفت
؛ ببخشید سرکار، شما چندسال آموزش دیدید؟
: برای آموزش تکاوری حداقل ۴ سال زمان لازم هست.
؛ خب وولک شما آموزش ۴ ساله ات را میخواهی همین امروز به ما منتقل کنی؟
یکمی فرصت بده، استراحت کن.
ما هم کمرمون درد گرفته.
همه کلاس زدن زیر خنده و هر کسی از یه طرفی وارفت.
بنده خدا قبول کرد و کلاس تعطیل شد.
مثل گربه بسمت تفنگ روسی خیز برداشتم.
آقای تکاور فورا تفنگ را تو دستش گرفت.
: استاد ببخشید این چه تفنگیه؟
؛ غنیمت عراقیه بهش میگن قناصه.
: میشه ببینمش؟
؛ نخیر.
حسابی حالم را گرفت.
مقر فرماندهی اطلاع داد که آقای جمی برای بازدید از مقرها داره میاد.
ماشالله خستگی نمیشناسه، در این مدت در تمام ساعات شبانه روز به جبهه های آبادان و خرمشهر سرکشی کرده، در جلسات فرماندهی شرکت کرده، نماز جمعه را تعطیل نکرده، نه میترسه نه خسته میشه.
حاج آقا وارد ساختمون شد.
بچه های بزرگتر رفتن به پیشواز.
روبروی حاج آقا نشستم. اسماعیل اسلامی کمی در مورد مقر و بچه ها و عراقیها صحبت کرد، بعد از ما خواست اگر صحبتی داریم بگیم.
چون از روبرو نفر اول بودم، من شروع کردم.
در مورد فشنگهای بدون چاشنی گفتم و نظر خودم را هم گفتم.
در مورد وضعیت بی آبی و بی نظمی در جنگ و نبود اسلحه و مهمات ووو و ازش درخواست کردم این حرفها را به امام منتقل کنه.
همینجوری که صحبت میکنم، حواسم به آقای جمی هم هست، انگاری مرا شناخته یا اینکه با کسی اشتباه گرفته. به محض اینکه حرفام تموم شد ازم میپرسه
:تو پسر کی هستی، اسم بابات چیه؟
؛ جلیل، جلیل عطار. همشهری و دوست تونه.
: تو پسر جلیل هستی؟ بابات کجاست؟
؛ حاج آقا، مادرم اینها را از شهر برده بیرون، من و برادر بزرگم موندیم برای دفاع.
هر کدوم از بچه ها یه صحبتهایی کردن،
یهویی یادم به فشنگ آخر افتاد.
؛ حاج آقا، عده ایی از بچه ها یه فشنگ توی جیب شون نگه میدارن برای لحظه ی آخر.
اگر مطمئن شدن که در حال اسیر شدن هستن، خودشون را بکشند.
: نههههههه خودکشی حرام است. هر کسی به هر دلیلی خودش را بکشه مستقیم میره توی جهنم.
چه کسی این حرفها را به شماها یاد داده؟
این کارهای مسخره، فقط  توی فیلمهای آمریکایی دیده میشه.
از قول من به همه بچه ها بگید خودکشی حرام است، بجنگید، با همون فشنگ آخر هم بجنگید.
یکی دیگه از بچه ها در مورد بدرفتاری مردم با خانواده های جنگ زده گلایه میکنه.
آقای جمی دلداری مون میده و قول میده که حتما این مسئله را به امام منعکس کنه.

یکی دیگه از مشکلاتِ این روزهای آبادان، سگ هایی که کارمندهای شرکت نفت داشتن و با خودشون نبردن و الان توی خونه های بریم و بوارده(۱) محبوس شدن است.
ظاهرا بعضی از بچه ها با روحانیون صحبت کردن و ازشون اجازه گرفتن، بشرط اینکه اموال مردم تخریب و دستکاری نشه و بشرط اینکه مطمئن باشیم حیوانی توی خونه گرفتار شده، وارد خونه بشیم و حیوانات را آزاد کنیم.
....بعد از ظهر سروکله ی بچه ها با چندتا سگِ زبون بسته پیدا شد.
بیچاره ها چندین روزه که گرسنه و تشنه توی خونه محبوس بودن. بعلت اینکه چندین روزه آدمیزاد ندیدن، با دیدن ماها خیلی خوشحال میشوند. یه شیانلوی خیلی خوشرنگ بطرف من اومد، نمیدونم چرا خودش را پرتاب کرد توی بغلم. اولش ترسیدم، روی دوپا ایستاد و سرش را گذاشت روی سینه ام انگاری مرا میشناسه. یکمی نوازشش کردم آروم شد.


---------------------
۱- بریم و بوارده، دوتا منطقه مسکونی متعلق به شرکت نفت آبادان هستن که محل سکونت کارمندان ارشد پالایشگاه است.

•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
دنباله دارد
#نبض_یک_خمپاره.
قسمت نونزدهم
🍂
🍂
🔻 نبض یک خمپاره

نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅

🔻 قسمت بیستم
روزی که آبادان مدافع ایران شد

رادیوی جعفر تنها راه خبرگیری مون از اوضاع کشور است.
ساعاتی که اخبار میگذاره، مقر در سکوت محض فرو میره و منتظریم خبری از شکست دشمن یا خبری از دخالت سازمان ملل گفته بشه یا لااقل خبری از اینکه رئیس جمهور و مسئولان رده بالای نظامی چیزی در مورد حرکت لشکرهای ارتش به سمت مناطق مرزی بگویند.
بغیر از شنیدن اخبار، خیلی از بچه ها هم برای خبرگیری از اسرا، رادیو عراق را پیگیری میکنند آخه خیلی هامون نمیدونیم خانواده هامون از جاده های آبادان گذشتن یا اینکه به اسارت دشمن دراومدن.
ساعت حدودا ۲۳ است. مجری رادیو عراق با همون صدای منحوسش و با پوزخند اعلام میکنه؛
ایرانیهای بدبخت، امروز شما نه نفت دارید نه وزیر نفت!!!
منظورش از نفت ندارید را میفهمم، پالایشگاه آبادان رفته زیر آتش و تولید نفت کشور مختل شده، ولی معنیه اینکه میگه وزیر نفت ندارید چیه؟
لحظاتی بعد همون صدای نحس اعلام کرد:
محمدجواد تندگویان، وزیر نفت ایران به اسارت دراومده!!!
یا خدا، یعنی راست میگه؟
وزیر نفت کجا بوده که اسیر شده؟
دل همه مون هُری ریخت، از کجا خبر بگیریم؟
علی متین راد و منصور شیخانی طاقت نمیارن و در همون تاریکی شب با وجود همه خطرات، رفتن مقر فرماندهی کمیته.
اعصاب همه مون خرد شده، رادیوی لعنتی هنوز داره مارش پیروزی میزنه و اون مجریِ بی پدرومادر داره به ریش ما میخنده.
ابراهیم اسحاقی با عصبانیت به جعفر نهیب زد؛
صدای این لعنتی را ببند تا خُردش نکردم.
هیچکس اعصاب نداره، انگاری همه ی زمین و زمان دست بدست هم دادن تا ما را داغون کنند.
علی و منصور اومدن، اخمهاشون نشون میده خبر واقعیت داره.
چند دقیقه ایی به سکوت گذشت،
: وزیر نفت با یه عده ایی از جاده خاکی داشتن میومدن آبادان، کنار روستای سادات به اسارت عراقیها در اومدن!!!

اینجوری که خبر میدن، عراقیها در تلاشند از رودخانه بهمنشیر عبور کنند، با توجه به اینکه چند روز قبل بوسیله ی پل شناور از کارون عبور کردن، عبور از بهمنشیر بعید نیست.
با بچه هایی که از مسجد اومدیم کمیته، صبح زود از کمیته رفتیم مسجد.
ظاهرا فرماندهی عملیات کمیته قصد نداره ما را به جبهه های دیگه بفرسته ما هم دوست نداریم فقط شب ها نگهبانی بدیم.
برادر ابراهیم نوری در حال بسیج نیروهای مسجد است.
ما را که میبینه خوشحال میشه.
به هر کداممان یه تفنگ میده،
: برادران توجه کنید، امروز یا آخرین روز زندگی ماست یا اولین شکست دشمن.
یا خدا، چی شده که برادر نوری داره این حرفها را میگه مگر اتفاق جدیدی پیش اومده!!؟؟؟
: همه تون باید بدونید که دیشب عراقیها از بهمنشیر عبور کردن و وارد ذوالفقاری شدن.
نیمه های شب دریاقلی اونها را میبینه و به سپاه گزارش میده، سپاه هم اعلام کرده هر کسی با هر وسیله ایی که داره به ذوالفقاری بیاد و از سقوط شهر جلوگیری کنه.
!!!ذوالفقاری؟ عراقیها؟ واقعیت داره؟
کاملا گیج شدم چه جوری عراقیها وارد ذوالفقاری شدن؟
یه وانت دم مسجد ایستاده، همگی ریختیم توی وانت، برادر نوری مرا پیاده کرد.
بشدت اعتراض میکنم ولی قبول نمیکنه، قبول نمیکنه من و سعید برادرم همزمان توی جبهه باشیم.
میگه فقط یکنفرتون بیاد. سعید با نگاه ملتمسانه مجبورم میکنه قبول کنم.
دیشب سرپست توی تاریکی، M1 را تمیز میکرد انگاری خبر داشت که امروز میخواد ازش استفاده کنه.
چهارتا شونه ی فشنگی که داشتم را بهش دادم و رفتن.
وانت جای نشستن نداره، ایستادن و همدیگه را گرفتن.
احساس میکنم لابلای دندانهای زشت صدام حسین داریم جویده میشیم و هیچ فریادرسی هم نیست.
آمار مردم آبادان را ندارم ولی چیزی که توی این چند روز در مساجد و بیمارستانها و جبهه ها دیدم، حدود ۲۰-۳۰ هزار نفر از مردم اعم از زن و مردِ آبادانی برای دفاع از شهر حضور دارن، اگر آبادان به محاصره بیفته تکلیف اینهمه جمعیت چی میشه؟ خدایا به داد مردم برس.
در این لحظات با تمام وجود سنگینی چکمه های اشغالگران را روی تن و روحم حس میکنم.

•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
دنباله دارد
#نبض_یک_خمپاره.
قسمت بیستم